|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==[[اختلاف]] دربارۀ [[مسلمان]] شدن ورقة بن نوفل== | | ==[[اختلاف]] دربارۀ [[مسلمان]] شدن ورقة بن نوفل== |
| درباره مسلمان شدن وی اختلاف است. به [[نقلی]] وی کتابهای [[ادیان]] قبل را خوانده بود و درباره پیامبر{{صل}} به خدیجه [[بشارت]] داد که او پیامبر این [[امت]] است و [[آزار]] و [[تکذیب]] خواهد شد. و چون پیامبر{{صل}} را دید، گفت: "[[برادر]] زاده من! بر کار خویش [[استوار]] باش! به خدایی که [[جان]] ورقه به دست اوست، تو پیامبر این امتی که تو را آزار کنند و تو تکذیب شوی و تو را از [[شهر]] بیرون کنند و با تو [[جنگ]] کنند. اگر آن [[روز]] بودم [[خدا]] را، چنانکه داند، [[یاری]] خواهم کرد. بعضی پنداشتهاند که او [[نصرانی]] مرد و [[ظهور پیامبر]]{{صل}} را در نیافت و به دین ایشان در نیامد. بعضی دیگر گفتهاند، وی مسلمان مرد و پیامبر{{صل}} را [[مدح]] کرد و گفت: میبخشد و در میگذرد و [[بدی]] را سزا نمیدهد و هنگام [[ناسزا]] و [[خشم]] [[غیظ]] را فرو میبرد<ref>{{عربی|یعفو ویصفح، لا یجزی بسیئة و یکظم الغیظ عند الشتم و الغضب}}؛مروج الذهب، مسعودی، ج۱، ص۸۸. در تاریخ درباره ایمان آوردن ورقه به پیامبر{{صل}} مطلبی نقل نشده ولی با توجه به دیدار او با بلال و داستانهایی که درباره زندگی او نقل شده و تعاریف متعدد وی درباره پیامبر{{صل}} بسیار بعید است که او به پیامبر{{صل}} ایمان نیاورده باشد.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۶۱-۴۶۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==ورقه و دوستانش== | | ==ورقه و دوستانش== |
| [[قریش]] هر ساله عیدی داشتند که در آن روز در کنار یکی از [[بتها]] گرد هم میآمدند و [[قربانی]] میکردند و تا [[شام]]، [[روز]] خود را به [[شادمانی]] و [[خضوع]] در برابر آن [[بت]] میگذراندند. در یکی از سالها که طبق معمول هر سال در کنار بتی جمع شده بودند چهار تن از ایشان به کناری رفته و دربارهی [[رفتار]] و حرکات آن روز و خضوعی که در برابر بت میکردند، به [[گفتگو]] پرداختند؛ این چهار تن عبارت بودند از: [[ورقة بن نوفل]]، [[عبیدالله بن جحش]]، [[عثمان بن حویرث]]، [[زید بن عمرو بن نفیل]]. این چهار نفر آهسته به کناری رفته و به گفتگو پرداختند. نخست قرار شد سخنانی که در آن جلسه گفته میشود همه پنهان بماند، سپس یکی از آنها گفت: "[[دوستان]]! بدانید که به [[خدا]] قسم، این [[مردم]] کار [[نادرستی]] میکنند؛ [[دین]] پدرشان [[حضرت ابراهیم]] این نبوده! آخر این چه کاری است که ما به دور سنگی که نه میشنود و نه میبیند و نه سود و زیانی دارد، بچرخیم و این حرکات را انجام دهیم. بیائید هر کدام به سوئی برویم و آئینی برای خود [[انتخاب]] کنیم، زیرا اینکه اکنون بدان پای بند هستیم [[دین]] نیست؟!" پس [[تصمیم]] گرفته و هر کدام برای دست یافتن به [[دین حق]] به سوئی رفتند. اما ورقة بن نوفل [[نصرانی]] شد و اعتقادش در این باره محکم شد و علومی را نیز در باره آن دین آموخت<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۲۲۲-۲۲۳.</ref>.
| |
|
| |
| [[زید بن عمرو بن نفیل]] از کسانی بود که در [[زمان جاهلیت]] در جستجوی [[دین توحید]] بود و از [[بعثت پیامبر]]{{صل}} خبر داشت و [[منتظر ظهور]] ایشان بود و به جستجوی آن [[حضرت]] بیرون آمد و در [[راه]] کشته شد. زید بن عمرو بن نفیل قصد داشت از [[مکه]] خارج شود و در [[زمین]] بگردد و [[دین حنیف]] [[توحید]] را بجوید، همان [[دین حضرت ابراهیم]]{{ع}} را. هر وقت زنش، [[صفیة بنت حضرمی]] میدید که او بار، بسته و آماده [[سفر]] است، خطاب بن نفیل را خبر میکرد و جلوی او را میگرفت تا اینکه بالاخره [[زید]] به [[شام]] [[سفر]] کرد و از [[اهل]] کتابهای قدیم دربارهی [[دین ابراهیم]] پرسید و همیشه دنبال این مقصد بود تا اینکه همه [[موصل]] و [[الجزیره]] را گشت. روزی به راهبی از اهل بلقاء برخورد و از او [[پیروی]] کرد. این [[راهب]] کسی بود که به [[عقیده]] آنان [[علم]] [[نصرانیت]] به او رسیده بود. [[زید]] از او درباره [[دین حنیف]] [[ابراهیم]] پرسید، راهب به او گفت: "تو درباره [[دینی]] میپرسی که امروز کسی نیست که تو را بدان رهنمائی کند. علم آن از میان رفته و استادان آن مردهاند ولی در همین [[زمان]] تو [[پیامبری]] در [[سرزمین]] خودت که از آن بیرون آمدی، [[مبعوث]] میشود که همان دین حنیف ابراهیم را دارد. باید به [[شهر]] خود بروی زیرا که اکنون او مبعوث شده و زمان او فرا رسیده. زید [[کیش]] [[یهود]] و [[نصاری]] را هم [[آزمایش]] کرده بود ولی آنها را نپسندیده بود. چون این سخن را از آن راهب شنید، شتابان به سوی [[مکه]] رهسپار شد و چون به [[زمین]] قبائل لخم وارد شد، آنها بر او تاختند و او را کشتند. [[ورقة بن نوفل]] که خود پیرو مسلک زید بود ولی آن تلاش زید را نکرده بود، چون خبر کشته شدن او را شنید، بر او گریست و این [[شعر]] را درباره او سرود:[[رشد]] و [[نعمت]] یافتی ای پسر [[عمرو]] و همانا به [[دینداری]] خود از تنور [[آتش]] تافته بر کنار شدی. خدای بی مثل و مانند را پرستیدی وبتهای [[سرکش]] چنانی را واگذاشتی. بسا باشد که [[انسان]] [[رحمت]] پروردگارش را دریابد، اگر چه در زیرزمین در شصت وادی خطرناک باشد<ref>{{عربی|رشدت و أنعمت ابن عمرو و انما تجنبت تنورة من النار حامیة بدینک ربما لیس رب کمثله و ترکک أوثان الطواغی کما هیا و قد تدرک الانسان رحمة ربه و لو کان تحت الارض ستین وادیا}}؛ کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ج۱، ص۱۹۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۶۲-۴۶۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==ورقه و گم شدن [[رسول خدا]]{{صل}} در [[کودکی]]== | | ==ورقه و گم شدن [[رسول خدا]]{{صل}} در [[کودکی]]== |
| نقل شده، هنگامی که [[حلیمه سعدیه]] [[پیامبر]]{{صل}} را به [[مکه]] آورد تا به [[آمنه]] بسپارد، ایشان را در میان [[مردم]] [[شهر]] مکه گم کرد و هر چه این طرف را و آن طرف جستجو کرد، آن [[حضرت]] را نیافت. پس به نزد [[عبدالمطلب]] آمده و ماجرا را به او خبر داد. عبدالمطلب از جا برخاسته به کنار [[خانه کعبه]] آمد و برای پیدا شدن پیامبر{{صل}} در درگاه [[خدا]] به [[تضرع]] و [[دعا]] پرداخت. در این حال [[ورقة بن نوفل]] و مرد دیگری از [[قریش]] که آن حضرت را پیدا کرده بودند، به نزد عبدالمطلب آمده، گفتند: ما این فرزند تو را که در بالای شهر مکه گم شده بود، به نزدت آوردیم، [[عبد المطلب]] او را بر دوش خود سوار کرده به دور خانه کعبه گرداند و [[حفظ]] و حراست او را از [[خدای بزرگ]] خواست و دربارهاش دعا کرد. آن گاه او را به نزد مادرش آمنه آورد<ref>السیره النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۶۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۶۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==ورقه و [[ازدواج]] رسول خدا{{صل}} با [[خدیجه]]== | | ==ورقه و [[ازدواج]] رسول خدا{{صل}} با [[خدیجه]]== |
| [[جابر]] [[روایت]] میکند: علت [[ازدواج خدیجه با پیامبر]]{{صل}} این بود که وقتی [[پیامبر اکرم]]{{صل}} به سن [[جوانی]] رسید، [[ابوطالب]] گفت: "ای [[محمد]]! من میخواهم برای تو همسری برگزینم ولی ثروتی ندارم تا کمکت کنم. خدیجه [[فامیل]] ماست و هر سال عدهای با [[مال]] او [[تجارت]] میکنند و یک بار شتر، مزد میگیرند. آیا میخواهی تو نیز با مال او تجارت کنی؟" پیامبر{{صل}} فرمود: [[بلی]]". ابوطالب این موضوع را به خدیجه گفت. خدیجه خوشحال شد و این خواسته را قبول کرد و به غلامش [[میسره]]" گفت: "تو و همه این [[ثروت]] در [[اختیار]] [[محمد]] هستید". و چون میسره از [[سفر]] برگشت، به خدیجه گفت: "وقتی از کنار درختی یا سنگی عبور میکردیم، آنها میگفتند: {{عربی|السلام علیک یا رسول الله}}؛ و [[بحیرای راهب]]، وقتی دید ابری بالای سرما در حرکت است آمد و به ما [[خدمت]] کرد". و [[اهل]] کاروان، در این [[سفر]] سود زیادی بردند.
| |
|
| |
| هنگام بازگشت، [[میسره]] به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: "بهتر است تو پیش از ما بروی و به [[خدیجه]] مژده [[بدهی]] که سود زیادی بردهایم". هنگامی که پیامبر{{صل}} جلوتر آمد، خدیجه با عدهای از [[زنان]] در [[ایران]] [[خانه]] خود نشسته بود. سوارهای را دید که از دور میآید و ابری بالای سر او در حرکت است و دو [[فرشته]] از طرف راست و چپ او میآیند و در دست هر یک، شمشیری برهنه است و در هوا با او همراهاند. خدیجه گفت: "این سواره، [[مقام]] بزرگی دارد، ای کاش به خانه من بیاید! وقتی به نزدیک، رسید، دیدند او [[محمد]]{{صل}} است که به خانه خدیجه میآید. پس خدیجه پابرهنه دم در دوید، در حالی که هر وقت از جایی به جایی میرفت، [[کنیزان]]، پشت سر او میآمدند. وقتی خدیجه به محمد نزدیک شد، گفت: "ای محمد! برو و عمویت را در این جا حاضر کن". و به عموی خودش<ref>او همان پسر عمویش، ورقة بن نوفل است.</ref> نیز سفارش کرد که اگر آنها مرا برای محمد خواستگاری کردند، قبول کن. وقتی که [[ابوطالب]] به نزد خدیجه آمد، خدیجه گفت: "به سوی عموی من بروید و از من خواستگاری کنید. پیش از این به او خبر دادهام". پس آنها به حضور عموی خدیجه رفتند و از دختر برادرش خدیجه خواستگاری کردند<ref>الخرائج و الجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۱۴۰.</ref>.
| |
|
| |
| ابوطالب در آن مجلس برخاست و چنین گفت: "[[حمد]] و [[سپاس]] خدای این خانه ([[کعبه]]) را، همان کسی که ما را از [[ذریه ابراهیم]] و [[اسماعیل]] قرار داد، و ما را در [[حرم]] امنی فرود آورد و بر [[مردم]] [[برتری]] داد و به این [[سرزمین]] [[برکت]] و [[نعمت]] بخشید. اما این [[برادر]] زادهام، بر تمام مردان [[قریش]] برتری دارد و با هیچ کس مقایسه نمیشود مگر اینکه وی بهتر از او است و در میان مردم کسی مانند او نیست. اگرچه از نظر [[مالی]]، تهیدست است، اما [[مال]]، امانتی است که [[پایدار]] نمیماند و سایهای است که زایل میشود. او به [[خدیجه]] راغب و خدیجه هم به او راغب است و ما آمدهایم که با [[رضایت]] خدیجه، او را از شما خواستگاری کنیم و مهریهاش بر عهده من است که اگر بخواهید پرداخت میکنم، و قسم به خدای این [[خانه]] که [[محمد]] اقبالی بزرگ و [[دینی]] شایع و خردی بدون [[کاستی]] دارد، سپس [[ابوطالب]] ساکت شد و عموزاده خدیجه غاز سخن کرد، اما به لکنت افتاد و از پاسخ ابوطالب باز ماند و [[درماندگی]] او را فراگرفت و این در حالی بود که او از [[قریشیان]] به شمار میرفت<ref>فروع کافی، کلینی، ج۵، ص۳۷۴-۳۷۵. اما آنچه علامه مجلسی به نقل از کازرونی، در کتاب منتقی، آورده، نمیتواند درست باشد؛ ایشان در آنجا نقل کرده که پس از آنکه سخنان ابوطالب به پایان رسید، ورقة یسن نوفل گفت: حمد و سپاس خدایی را که ما را همان طوری که گفتی قرار داد و ما را به اوصافی که بیان کردی، فضیلت و برتری بخشید و ما از پیشوایان و رهبران عرب هستیم و شما هم تمام این صفات را دارید. هیچ قومی فضیلت شما را انکار نمیکند و برتری و شرف شما را منکر نمیشود. ما مشتاق به وصلت با شما و پیوستن به شرافت شما هستیم. پس ای قریشیان، شاهد باشید که من خدیجه خویلد را با مهریه چهار صد دینار به همسری محمد بن عبدالله درآوردم و آنگاه ورقه ساکت شد. و ابوطالب گفت: "دوست داشتم که عموی خدیجه نیز سخن بگویدو آنگاه عمویش گفت: "ای قریشیان! شاهد باشید که من خدیجه دختر خویلد را به همسری محمد بن عبدالله درآوردم و همه بزرگان قریش بر این امر شاهد باشند. پس از آن خدیجه به کنیزهایش دستور داد که به رقص و پایکوبی بپردازند و گفت: ای محمد، به عمویت بگو که شتری قربانی کند و به مردم ولیمه بدهد! توهم حرکت کن و خواب قیلوله را در کنار خانوادهات بگذران! (بحارالانوار، ج۱۶ ص۱۹-۲۰).</ref>.
| |
|
| |
| [[شیخ صدوق]] نقل میکند: به هنگام [[ازدواج]] [[خدیجه دختر خویلد]] با [[رسول خدا]]{{صل}}، [[ابو طالب]] او را از پدرش خواستگاری کرد و بعضی از [[مردم]] میگویند که او را از عمویش خواستگاری کرده است. سپس [[خطبه]] را نقل کرده و گفته است: [[پیامبر]]{{صل}} او را به همسری خود درآورد و فردای آن [[روز]] [[مراسم]] ازدواج صورت گرفت و با نخستین [[دیدار]]، [[خدیجه]] به [[عبدالله بن محمد]] حامله شد<ref>من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج۳، ص۳۹۷-۳۹۸.</ref>.
| |
|
| |
| [[ابن هشام]] مینویسد: خدیجه، دختر [[خویلد]] به رسول خدا{{صل}} پیشنهاد داد که برای [[تجارت]] با اموالش به همراه غلامش [[میسره]] به [[شام]] برود. رسول خدا{{صل}} پذیرفت و به سوی شام حرکت کرد و پس از انجام تجارت به سوی مگه بازگشت. پس از ورود به [[مکه]]، میسره نزد خدیجه رفت و ماجرای [[راهب]] و سایه انداختن دو [[فرشته]] بر سر [[محمد]] را به او گزارش داد. پس از خبرهای میسره، خدیجه قاصدی را نزد رسول خدا{{صل}} فرستاد و گفت: "ای [[عمو زاده]]، من به سبب [[خویشاوندی]] و [[امانت داری]] و [[خوش اخلاقی]] و [[راستگویی]] و [[مقام]] [[ارجمندی]] که در میان قومت داری، مایل به ازدواج با تو هستم". سپس ازدواج با خودش را به وی پیشنهاد کرد. پس از اظهار نظر خدیجه، رسول خدا{{صل}} آن را برای عموهایش بازگو کرد و پس از آن عمویش، [[حمزه بن عبدالمطلب]] به همسری محمد به همراه در وی و نزد [[خویلد بن اسد]] رفت و از خدیجه خواستگاری کرد و او را به همسری محمد درآورد<ref>السیرة النبویه، ج۱، ص۱۸۸-۱۸۹. استاد یوسفی غروی در این باره مینویسد: کسی که اقدام به این کار کرد و خطبه نکاح را خواند، ابوطالب بود. او از حمزه بزرگتر بود و سرپرستی حضرت محمد{{صل}} را به عهده داشت. همچنین ابوطالب برادر مادری عبدالله نیز بود و پسرهای دیگر ابوطالب چنین نبودند و حمزه فقط دو یا چهار سال از پیامبر از بزرگتر بود و بنابراین جای آن نیست که گمان شود، حمزه با وجود ابوطالب عهدهدار این امر باشد. ابن اسحاق تنها کسی است که قائل شده است به اینکه خویلد این ازدواج را سر و سامان داده است؛ اما جز ابن اسحاق، قائل به این شدهاند که خویلد در جنگ فجار کشته شده و یا در همان سال فوت کرده است. کسی که خدیجه را به ازدواج رسول خدا در آورده (پسر) عمویش ورقة بن نوفل بن اسد و یا عمویش عمرو بن أسد و یا برادرش عمرو بن خویلد بن أسد بوده است، چنانکه در [کتابهای] الروض الانف و شرح المواهب آمده است. تاریخ تحقیقی اسلام (ترجمه: عربی)، ج۱، ص۲۷۳-۲۷۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۶۴-۴۶۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==ورقه و [[آغاز بعثت]]== | | ==ورقه و [[آغاز بعثت]]== |
| درباره آغاز [[بعثت پیامبر]]{{صل}} بین [[شیعه]] و [[اهل سنت]] [[اختلاف]] است. البته در بین اهل سنت نقش [[ورقة بن نوفل]] بسیار برجسته است که در این جا هر دو مورد را بررسی میکنیم.
| |
| ===[[اهل سنت]]=== | | ===[[اهل سنت]]=== |
| از [[عایشه]] [[روایت]] شده، نخستین [[وحی]] که به [[پیامبر خدا]]{{صل}} نازل شد رؤیای صادقی بود که همانند سپیدهدم بود. آنگاه ایشان به [[خلوت]] علاقهمند شد و به [[غار حرا]] میرفت و شبهای معینی را در آنجا به [[عبادت]] میگذرانید. آنگاه به سوی [[نزدیکان]] خود باز میگشت و برای شبهای دیگر توشه بر میداشت تا اینکه پیک [[حق]] به سوی وی آمد و گفت: "ای [[محمد]]! تو [[پیامبر]] خدایی".
| |
|
| |
| از پیامبر{{صل}} نقل شده، در این هنگام من نیمخیز شدم. آنگاه از جا برخاسته و در حالی که تنم میلرزید به نزد [[خدیجه]] رفتم و گفتم: مرا بپوشانید، مرا بپوشانید. تا اینکه [[ترس]] از من رفت. آنگاه پیک حق نزد من آمد و گفت: "ای محمد، تو پیامبر خدایی". و چنان شد که میخواستم خود را از بالای [[کوه]] بیندازم و او بر من ظاهر شد و گفت: "ای [[محمد]]، من جبریلم و تو [[پیامبر]] خدایی پس از آن به من گفت: "بخوان"، گفتم: چه بخوانم؟ مرا گرفت و سه بار فشرد تا به [[زحمت]] افتادم. سپس گفت: "بخوان به نام خدایت که مخلوق آفرید". آنگاه نزد [[خدیجه]] رفتم و گفتم: "بر خود بیمناکم و داستان خود را با او گفتم". خدیجه گفت: "خوشحال باش که [[خداوند]] هرگز تو را [[خوار]] نخواهد کرد که تو با [[خویشاوند]] [[نیکی]] میکنی و سخن راست میگویی و [[امانتدار]] و مهماننواز و [[پشتیبان]] حقی". آن گاه خدیجه مرا نزد [[ورقة بن نوفل]] بن [[اسد]] برد و گفت: "ببین برادرزادهات چه میگوید؟" ورقه از من پرسید و چون داستان خود را برایش نقل کردم، گفت: "به [[خدا]] این ناموسی است که بر [[موسی بن عمران]] نازل شد؛ کاش در آن [[نصیبی]] داشتم. کاش وقتی قومت تو را از [[مکه]] بیرون میکنند، زنده باشم".
| |
|
| |
| گفتم: مگر قومم مرا از مکه بیرون میکنند؟
| |
|
| |
| گفت: "آری، هر که چون تو [[دینی]] بیاورد با او [[دشمنی]] میکنند. اگر آن [[روز]] زنده باشم تو را [[یاری]] میکنم". و [[نخستین آیات]] [[قرآنی]] که از پی {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ}}<ref>«بخوان به نام پروردگار خویش که آفرید» سوره علق، آیه ۱.</ref>. بر من نازل شد: {{متن قرآن|ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}}<ref>«نون؛ سوگند به قلم و آنچه برنگارند» سوره قلم، آیه ۱.</ref>. و {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ}}<ref>«ای جامه بر خود کشیده!» سوره مدثر، آیه ۱.</ref>. و {{متن قرآن|وَالضُّحَى}}<ref>«سوگند به روشنایی روز،» سوره ضحی، آیه ۱.</ref>. بود<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۲۹۸-۲۹۹.</ref>.
| |
|
| |
| همچنین از [[عبدالله بن شداد]] [[روایت]] کردهاند که [[جبریل]] نزد پیامبر{{صل}} آمد و گفت: "ای محمد، بخوان". او گفت: "چه بخوانم؟"[[جبرئیل]] او را فشرد و باز گفت: "ای محمد بخوان". او گفت: "چه بخوانم؟" جبریل گفت: {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ}}؛ تا آخر [[سوره علق]]. پیامبر{{صل}} نزد خدیجه رفت و گفت: "ای خدیجه، گویا آسیبی دیدهام". خدیجه گفت: "هرگز [[خدا]] با تو چنین نکند که هرگز گناهی نکردهای". و [[خدیجه]] نزد [[ورقة بن نوفل]] رفت و داستان را برای او نقل کرد. ورقه گفت: "اگر سخنت راست باشد، همسرت [[پیامبر]] است و از [[امت]] خویش [[رنج]] میبیند و اگر زنده باشم او را [[یاری]] میکنم". پس از آن [[جبرئیل]] نیامد و خدیجه به او گفت: شاید خدایت و رهایت کرده و است و خدا این [[آیات]] را نازل فرمود: {{متن قرآن|وَالضُّحَى * وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى * مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى}}<ref>«سوگند به روشنایی روز، * و سوگند به شب چون آرام گیرد * که پروردگارت تو را رها نکرده و (از تو) آزرده نشده است» سوره ضحی، آیه ۱-۳.</ref>؛ قسم به [[روز]] و شب آن دم که تاریک شود که پروردگارت نه تو را ترک کرده و نه دشمنت شده<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۰-۲۹۹.</ref>.
| |
|
| |
| از [[عبدالله بن زبیر]] [[روایت]] شده که پیامبر{{صل}} فرموده: بعد از اینکه جبرئیل آیات [[سوره علق]] را بر من خواند و من خواندم، گویی نوشتهای در خاطرم بود. و چنان بود که شاعر و [[مجنون]] را سخت [[دشمن]] میداشتم و نمیخواستم به آنها بنگرم و با خویش گفتم هرگز قرشیان نگویند که [[شاعری]] یا مجنونی شدهام و بر فراز [[کوه]] [[روم]] و خویشتن را بیندازم تا بمیرم و آسوده شوم. و به این قصد بیرون آمدم و در میان کوه [[صدایی از آسمان]] شنیدم که میگفت: ای [[محمد]]، تو پیامبر خدایی و من جبریلم. سر برداشتم و [[جبریل]] را به صورت مردی دیدم که پاهایش در افق [[آسمان]] بود... همچنان ایستاده بودم و قدمی پیش و پس نمیرفتم تا خدیجه کسی را به جستجوی من فرستاد که آنها به [[مکه]] رسیدند و سوی او بازگشتند و من ایستاده بودم، پس از آن جبریل رفت و من سوی [[نزدیکان]] خود بازگشتم و به نزد خدیجه رسیدم و پهلوی وی نشستم. او گفت: "ای [[ابوالقاسم]]، کجا بودی که فرستادگان خود را به جستجوی تو روانه کردم و سوی [[مکه]] آمدند و بازگشتند؟" گفتم: به [[شاعری]] یا [[جنون]] افتادهام... آنگاه نزد [[ورقة بن نوفل]] بن [[اسد]] عموزاده خویش رفت...<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۱-۳۰۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۶۸-۴۷۰.</ref>
| |
| ===[[شیعه]]=== | | ===[[شیعه]]=== |
| [[روایت]] شده که [[امام حسن عسکری]]{{ع}} در باره [[بعثت پیامبر]]{{صل}} فرمود: همین که [[پیامبر]]{{صل}} به [[چهل سالگی]] رسید و [[خداوند]] [[قلب]] کریمش را [[بهترین]] و والاترین و خاشعترین و مطیعترین قلبها یافت، پس به درهای [[آسمان]] اجازه داد و آنها باز شدند و به [[ملائکه]] اجازه داد و آنها نازل شدند و در این حاب [[محمد]] به آنها مینگریست. پس [[رحمت]] از طرف [[عرش]] بر وی نازل شد و او به [[روح]] الامین، [[جبرئیل]] – طاووس ملائکه به نگاه میکرد. جبرئیل نزد او فرود آمد و دستش را گرفت و تکان داد و گفت: "ای محمد! بخوان". [[محمد]] ال فرمود: "چه چیزی را بخوانم؟" جبرئیل گفت: "ای محمد! {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ}}<ref>«بخوان به نام پروردگار خویش که آفرید * آدمی را از خونپارهای فروبسته آفرید * بخوان و (بدان که) پروردگار تو گرامیترین است * همان که با قلم آموزش داد * به انسان آنچه نمیدانست آموخت» سوره علق، آیه ۱-۵.</ref>.
| |
|
| |
| سپس آنچه را که میبایست بر او نازل کرد و خودش به سوی پروردگارش بالا رفت.
| |
|
| |
| محمد{{صل}} از [[کوه]] پایین آمد در حالی که [[عظمت]] خداوند و جلالت [[ابهت]] [[الهی]] او را مدهوش خود کرده بود و به تب و لرز دچار شده بود. چیزی که اضطرابش را بیشتر میکرد، این بود که میترسید، [[قریشیان]] او را [[تکذیب]] کرده و به او نسبت دیوانگی دهند، در حالی که او عاقلترین [[مردم]] و گرامیترین آنان بود و مبغوضترین چیزها در نظر او [[شیاطین]] و [[اعمال]] دیوانگان بود؛ بنابراین، خداوند [[اراده]] کرد که قلبش را مملو از [[شجاعت]] کند و به او فراخی [[دل]] [[عنایت]] فرماید. برای همین از کنار هر سنگ و درختی که رد میشد، میشنید که میگفتند: {{متن حدیث|اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اَللَّهِ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اَللَّهِ }}؛ این خبر دلالت میکند که اولین [[سوره]] یا اولین آیاتی که بر [[پیامبر]]{{صل}} نازل شده، همین پنج [[آیه]] اول [[سوره علق]] بوده است<ref>تفسیر منسوب به امام حسن عسکری{{ع}}، ص۱۵۷. این مطلب را با آنچه که در تاریخ طبری آمده، مقایسه کنید.</ref>.
| |
|
| |
| در [[تفسیر قمی]] به نقل از [[ابی الجارود]] و او به نقل از [[امام باقر]]{{ع}} نقل میکند که [[امام]]{{ع}} درباره قول خدواند [[متعال]] که میفرماید: {{متن قرآن|مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى}}<ref>«که پروردگارت تو را رها نکرده و (از تو) آزرده نشده است» سوره ضحی، آیه ۳.</ref>. فرمود: "اولین آیهای که نازل شد: {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ}}؛ بود. سپس [[جبرئیل]] به مدت زیادی نزد [[رسول خدا]]{{صل}} نیامد، به طوری که [[خدیجه]] گفت: شاید که خدایت تو را رها کرده است و دیگر [[پیام آوری]] بر تو نمیفرستد! پس از آن [[خداوند]] این آیه را نازل کرد که ما {{متن قرآن|مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى}}؛ پروردگارت هیچ گاه تو را وانگذاشته و بر تو [[خشم]] نگرفته است"<ref>تفسیر القمی، [[علی بن ابراهیم قمی]]، ج۲، ص۴۲۸. آنچه که [[ابن اسحاق]] و [[طبری]] از [[عبدالله بن حسن]] از مادرش، [[فاطمه]]، دختر [[امام حسین]]{{ع}} در مورد جدهاش خدیجه در ابتدای [[بعثت]] نقل کردهاند، چنین سخنان [[تندی]] نیست؛ بلکه گویی ابن اسحاق میخواسته است که خدیجه را از چنین نسبت ناروایی مبرا کند و برای همین ابتدا [[روایت]] [[عبدالله بن جعفر]] از رسول خدا{{صل}} را نقل کرده که فرموده است: [[مأمور]] شدم به خدیجه [[بشارت]] دهم که صاحب خانهای در [[بهشت]] خواهد شد که هیچ [[رنج]] و [[سختی]] در آن نخواهد بود. آن گاه گفته است: کسی که به وی [[اعتماد]] دارم برای من [[روایت]] کرده است که [[جبرئیل]] نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و گفت: [[سلام]] [[خدا]] را به [[خدیجه]] برسان. پس [[پیامبر]]{{صل}} به خدیجه فرمود: این جبرئیل است که [[سلام]] خدا را به تو میرساند. خدیجه گفت: خدا خود سلام است و سلام از او است و سلام بر جبرئیل باد. آن گاه [[ابن اسحاق]] میگوید: برای مدتی [[ارسال وحی]] [[قطع]] شد و رسول خدا{{صل}} را [[غمگین]] کرد؛ برای همین جبرئیل سورهی [[ضحی]] را نازل کرد که در آن خدایش که او را بزرگ داشته، قسم میخورد که او را و انگذاشته و رهایش نساخته است؛ بلکه میگوید: هیچ گاه خدا تو را وانگذاشته، از آن [[زمان]] که تو را [[برگزیده]] و هیچ گاه بر تو [[خشم]] نگرفته، از آن زمان که به تو [[محبت]] کرده است. آنچه از خیر که در [[آخرت]] برای تو در نظر گرفتهام، بسیار بیشتر از آنچه است که در [[دنیا]] برای تو مهیا میسازم؛ {{متن قرآن|وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى}}؛ هر آینه خدا در دنیا و آخرت چندان [[مقام]] و بهرهای به تو خواهد داد که [[راضی]] شوی. سپس [[خداوند]] نعمتهای [[دنیایی]] را که به وی [[عنایت]] کرده یادآور میشود و اینکه چگونه او را از [[ضلالت]] و [[تنهایی]] [[نجات]] داده است. سپس میگوید: {{متن قرآن|وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ}}؛ [[نعمت]] [[نبوت]] و [[کرامت]] نبوت را [[یادآوری]] کن و [[مردم]] را به سوی خدا [[دعوت]] کن. پس از آن رسول خدا{{صل}} نعمت نبوت را که خداوند به او و [[بندگان]] عنایت کرده بود، برای کسانی که به آنها [[اطمینان]] داشت، به طور مخفیانه بیان میکرد و آنها را به سوی [[اسلام]] دعوت مینمود. اگر چنین باشد، این با آنچه که [[طبرسی]] از [[ابن عباس]] روایت کرده است، مطابقت نخواهد داشت. در آنجا گفته است: پانزده [[روز]] [[وحی]] نازل نشد و [[مشرکان]] گفتند: خدای [[محمد]] او را رها کرده و از خویش رانده است و اگر نبوت او از سوی [[خداوند]] میبود، [[وحی]] به طور مستمر بر وی نازل میشد، که پس از آن [[سوره]] و الضحی نازل شد. همچنین این مطلب با آنچه که [[طبری]] از [[ابن عباس]] در مورد سالهای [[بعثت]] گفته است، مطابقت ندارد، زیرا گفته است: [[رسول خدا]]{{صل}} در [[چهل سالگی]] [[مبعوث]] شد و به مدت سیزده سال در [[مکه]] اقامت داشت. آیا با این عبارت میخواسته بگوید که [[رسول اکرم]]{{صل}} از همان بعثت به صورت آشکار [[قرآن]] را برای [[مشرکین]] میخوانده و آنها را به [[اسلام]] [[دعوت]] میکرده است تا اینکه پانزده [[روز]] [[نزول وحی]] بر او [[قطع]] شد و این سخنان را درباره او گفتند؟
| |
| طبری از [[ابن شهاب]] و او از [[جابر بن عبدالله انصاری]] [[روایت]] میکند که گفت: [[رسول الله]]{{صل}} در حالی که درباره قطع نزول وحی[[سخن]] میگفت، فرمود: در حالی که مشغول [[راه رفتن]] بودم، صدایی را از [[آسمان]] شنیدم. سرم را بالا گرفتم. همان فرشتهای که در حراء به سراغم آمده بود را دیدم که بر تختی بین [[زمین]] و آسمان نشسته است. رسول خدا{{صل}} فرمود: از او ترسیدم و به سرعت به [[خانه]] آمدم و گفتم: مرا بپیچید. مرا بپیچید. آنگاه مرا در گلیمی پیچیدند و پس از آن این [[آیات]] نازل شد: {{متن قرآن|ي * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ}} ای [[جامه]] بر سر کشیده! برخیز و برحذر دار و پروردگارت را بزرگ شمار. تا آنجا که فرمود: {{متن قرآن|وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ}}؛ و [[پلیدی]] ([[بت]]) را رها کن. پس از آن نزول وحی به صورت مستمر ادامه داشت. بر حسب تعبیر خبر، [[جابر]] سخن رسول خدا{{صل}} را چنین [[وصف]] میکند که او از [[فترت]] در نزول وحی سخن میگفت و فترت از [[فتور]] است و این میرساند که این قطع شدن در بین دو وحی بوده است و این آیات حتما بعد از شروع وحی نازل شده است. و در همین خبر به [[نزول]] [[فرشته وحی]] بر او در [[کوه]] حراء تصریح شده است: در این حال فرشتهای را که در حراء نزد من آمده بود دیدم. و در آخر خبر آمده است: و سپس [[وحی]] به طور مستمر نازل میشد. که در مقابل [[فترت]] در وحی قرار دارد. پس این خبر دلالت نمیکند بر اینکه آیاتی از [[سوره مدثر]] از اولین آیاتی بوده که بر [[نبی اکرم]]{{صل}} نازل شده است، اگر چه این خبر از [[جابر]] نقل شده باشد، چنانکه در آنچه [[طبری]] از [[ابن شهاب]] و او از ابی سلیمه نقل کرده، آمده است؛ از جابر سوال کردم: اولین چیزی از [[قرآن]] که نازل شده، چه بوده است؟ گفت: {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ}}؛ من گفتم: ولی {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ}}؛ ابتدا نازل شده است. او گفت: آیا نمیخواهی که از آنچه نبی اکرم{{صل}} برای ما گفته است، تو را با خبر سازم؟ آن [[حضرت]] فرمود: در حراء به [[تفکر]] و [[عبادت]] پرداخته بودم و پس از آنکه مدت آن سپری شد، از کوه پایین آمدم و در وادی ایستادم. در این حال صدا زده شدم. به چپ و راستم و مقابل و پشت سرم نگاه کردم و چیزی را ندیدم. پس به بالای سرم نگاه کردم و او را دیدم که بر تختی بین [[زمین]] و [[آسمان]] نشسته است.... چنان که میبینیم در این دو عبارت، الفاظ سابق که میگفت: پس هنگامی که فرشتهای را که در حراء نزد من آمده بود، دیدم و همچنین عبارتی که میگفت "آن حضرت درباره [[قطع]] وحی صحبت میکرد"؛ وجود ندارد. با اینکه [[راوی]] همان ابو [[سلمة]] بن [[عبد]] الرحمن میباشد و این چیز عجیبی است! و کسی که از وی [[روایت]] میکند، [[زهری]] است ولکن او آنچه را که [[ابوسلمه]] ادعا کرده، نفهمیده است، بلکه آن را به جابر در دو عبارت متفاوت نسبت داده است، ولی در خبر اول صحبتی از آن به میان نیاورده است و برای همین، [[زهری]] در آنچه که [[طبری]] از او در مورد [[فترت]] در [[وحی]] نقل کرده است، فقط به صورت عبارت خبر اول میباشد و سپس گه گفته است: اولین چیزی که [[خدا]] بر او نازل کرد: {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ}} تا {{متن قرآن|مَا لَمْ يَعْلَمْ}} بوده است. او در نقل خبر، بر الفاظ خبر اول [[تکیه]] کرده است، نه دو خبر اخیر، چنانکه [[بخاری]] هم همین کار را کرده است، اگر چه مسلم هر دو را با هم [[روایت]] کرده است. پس آنچه که مورد [[اعتماد]] است، عبارتهای خبر اول است نه دو خبر دیگر، زیرا [[راوی]] خبر، [[ابو سلمه]] [[اقرار]] کرده که آن را از [[جابر]] نقل کرده است بدون آنکه اشارهای کرده باشد که اولین سورهای که نازل شده، مدثر بوده است. اگر چه آن را در دو خبر اخیر آورده است و در این صورت، [[مسؤولیت]] بر عهده راوی است نه جابر و این از باب [[ظن]] و [[اجتهاد]] جابر نمیباشد. بنابراین خبری که میگوید اولین سورهی که نازل شده، [[سوره مدثر]] بوده، از جابر نیست، بلکه [[ابوسلمه]] آن را به جابر نسبت داده است در حالی که خلاف این مطلب را هم از او روایت کرده است. آری، آنچه که در خبر از [[رسول اکرم]]{{صل}} آمده است که فرمود: {{متن حدیث|فجئثت منه فرقا}}؛ یعنی از او ترسیدم، قابل پذیرش نیست، زیرا ظاهر آن با آنچه که عیاشی در تفسیرش از [[زراره]] نقل کرده است، منافات دارد. در این خبر زراره میگوید که از [[امام صادق]]{{ع}} سؤال کردم: چگونه [[رسول الله]]{{صل}} از آنچه که از جانب خدا بر او نازل میشد، نمیترسید که از [[شیطان]] باشد؟! [[امام]] فرمود: هنگامی که [[خداوند]] یکی از بندگانش را به عنوان [[رسول]] خود برگزید، [[آرامش]] و [[وقار]] را بر او نازل میکند و در این صورت آنچه که از سوی خدا بر او نازل میشد، در نظر او مثل همان چیزهایی بود که با چشم میدید.
| |
|
| |
| [[شیخ صدوق]] در [[توحید]] خود با سندی از [[محمد بن مسلم]] و [[محمد]] بن [[مروان]] از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده است که فرمود: [[رسول خدا]]{{صل}} نفهمید که [[جبرئیل]] از سوی خداست مگر به [[توفیق الهی]] در این صورت که توفیق الهی به [[آرامش]] و [[وقار]] بر رسول خدا{{صل}} نازل شده است، او را [[یاری]] میکند که از [[دیدن فرشته وحی]]، [[جبرئیل]] حتی در صورت واقعیاش ۔ اگر تعبیر درست باشد. دچار [[ترس]] و [[وحشت]] نشود و این را مقایسه کنید با آنچه که در [[تاریخ]] [[طبری]] آمده است که این را میرساند که [[رسول اکرم]]{{صل}} [[جزع]] و فزع کرد و [[اضطراب]] و [[پریشانی]] او را فرا گرفت و [[شک]] کرد که جبرئیل یک [[فرشته]] با [[شیطان]] بوده است و در این حال، [[خدیجه]] و عموزاده نصرانیاش [[ورقة بن نوفل]] به او [[دلداری]] و [[اطمینان]] دادند. [[تاریخ]] تحقیقی [[اسلام]]، [[یوسفی غروی]] (ترجمه: [[عربی]])، ج۱، ص۳۲۹-۳۳۲.</ref>. [[کلینی]] با [[سند]] خود از امام صادق{{ع}}روایت میکند که [[امام]]{{ع}}
| |
| فرمو: "اولین چیزی که بر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} نازل شد: {{متن قرآن|ا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ *اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ}} و آخرین چیزی که بر پیامبر اکرم{{صل}} نازل شد: {{متن قرآن|إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ}}<ref>«چون یاری خداوند و پیروزی (بر مکّه) فرا رسد» سوره نصر، آیه ۱.</ref>. بود"<ref>اصول کافی، کلینی، ج۲، ص۶۲۸.</ref>.
| |
|
| |
| شیخ صدوق هم همین مطلب را روایت کرده است<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، شیخ صدوق، ج۱، ص۹.</ref>. مرحوم [[طبرسی]] از [[سعد بن مسیب]] و او از [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} نقل میکند که فرمود: "از [[نبی اکرم]]{{صل}} درباره [[ثواب]] [[خواندن قرآن]] پرسیدم. آن [[حضرت]] ثواب یکایک [[سورهها]] را به ترتیب برایم بازگو کرد و اولین سورهای که در مگه بر او نازل شده بود، [[فاتحة الکتاب]] بود و سپس {{متن قرآن|اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ}}، و سپس سوره {{متن قرآن|ن وَالْقَلَمِ }}<ref>مجمع البیان، شیخ طبرسی، ج۱۰، ص۲۱۲. استاد یوسفی غروی میفرماید: اینها تمام اخباری است که از طریق اهل بیت در مورد اولین سورهای که بر پیامبر نازل شده به ما رسیده است و مقید به ابتدای بعثت هم نیست، مگر همان خبر اول که از تفسیر امام حسن عسکری{{ع}} نقل شد. این تفسیر دارای مطالبی است که چندان مفهوم نیست، بلکه انکار میشود و حتی بعضی نسبت چنین تفسیری به امام{{ع}} را مورد طعنه قرار دادهاند. لکن وجود چنین مطالبی حداکثر این را اثبات میکند که راوی در محضر امام{{ع}} حاضر میشده است و از او سؤالهایی در مورد تفسیر قرآن میپرسیده است و بعد از مراجعه به منزل خود، آنها را به صورت نقل به معنا و هان طور که فهمیده بود، به نگارش در میآورده است. چه بسا که در میان مطالبی کم و زیاد میگردیده و یا اخلال به معنا ایجاد میشده و این بر حسب قوه و استعداد و ظرفیت او فرق میکرده است. این نکات اقتضا میکند که در قبول مطالب این تفسیر احتیاط کنیم و شرط مطابقت با موافقت آن با سایر آثار معتبر را در نظر داشته باشیم و حداقل این است که مواظب باشیم که با اخبار معتبر مخالفت نداشته باشد، اما این طور نباشد که به طور مطلق بر آنها اعتماد نکنیم. (تاریخ تحقیقی اسلام (ترجمه: عربی)، ج۱، ص۳۱۷).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۷۰-۴۷۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[ملاقات]] [[پیامبر]]{{صل}} با ورقه== | | ==[[ملاقات]] [[پیامبر]]{{صل}} با ورقه== |
| نقل شده، پس از اینکه پیامبر{{صل}} [[اعتکاف]] خود را در [[غار حرا]] تمام کرد و به [[شهر]] [[مکه]] وارد شد، طبق معمول هر سال ابتدا برای [[طواف]] به کنار [[خانه خدا]] رفت. [[ورقه بن نوفل]] نیز که برای طواف آمده بود بدان [[حضرت]] برخورد و به پیامبر{{صل}} آنچه را که از زبان [[خدیجه]] شنیده بود، گفت و به [[پیامبر خدا]]{{صل}} گفت: "ای عموزاده آنچه را دیدی برای من نقل کن" و پیامبر{{صل}} نیز نقل کرد. در این هنگام ورقه گفت: "[[سوگند]] به آن خدایی که [[جان]] ورقه در دست اوست، تو [[پیامبر]] این [[امت]] هستی. [[مردم]] تو را [[تکذیب]] خواهند کرد و آزارت خواهند داد و با تو [[جنگ]] خواهند کرد پس در کار خود محکم و [[ثابت قدم]] باش"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۲۳۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۷۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==ورقه و [[بلال حبشی]]== | | ==ورقه و [[بلال حبشی]]== |
| از کسانی که که در برابر [[شکنجه]] [[مشرکان]] [[پایداری]] میکرد، بلال حبشی بود. [[امیة بن خلف]] که از [[دشمنان]] سرسخت [[رسول خدا]]{{صل}} و از [[قبیله]] [[بنی جمح]] بود روزها هنگام ظهر او را از [[خانه]] بیرون میآورد و روی ریگهای داغ [[مکه]] میخواباند و سنگ بزرگی روی سینهاش میگذارد و سپس به او میگفت: به [[خدا]] به همین حال خواهی بود تا بمیری و یا دست از خدای [[محمد]] برداشته، [[لات]] و [[عزی]] را [[پرستش]] کنی! [[بلال]] در همان حال میگفت: [[احد]]، [[احد]]. روزی [[ورقة بن نوفل]] که به [[دین]] [[نصرانیت]] بود از کنار او گذشت و بلال را دید که او را شکنجه میدهند و او در زیر شکنجه میگوید: [[أحد]]، أحد. ورقة نیز گفت: "أحد. أحد. به خدا ای بلال خدا یکی است". آنگاه به امیة بن خلف و سایر افراد قبیله بنی جمح که او را شکنجه میدادند، رو کرده، گفت: "به خدا [[سوگند]] اگر او را به این حال بکشید من قبرش را [[زیارتگاه]] مقدسی قرار خواهم داد که بدان [[تبرک]] جویم"<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۳۱۸.</ref>.
| |
|
| |
| و به [[نقلی]] این [[شعر]] را سرود: خدایی غیر از [[پروردگار]] شما را پرستش نباید کرد و اگر شما را [[دعوت]] کردند، بگویید: بین ما حد و مرز است. هر آنچه در [[آسمان]] است، در [[اختیار]] اوست و در [[فرمانروایی]] کسی بالاتر و همانند او نیست<ref>{{عربی|لا تعبدون إلهاغیر ربکم فإن دعوکم فقولوا بیننا حدد
| |
| مسخر کل ما تحت السماء له لا ینبغی أن یسامی [[ملکه]] أحد}}؛أنساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۱۸۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۷۵-۴۷۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==سفارشهای ورقه به [[خدیجه]]== | | ==سفارشهای ورقه به [[خدیجه]]== |
| نقل شده ورقه به خدیجه، [[همسر پیامبر اکرم]]{{صل}} اینگونه سفارش کرده: دختر برادرم! با [[نادان]] و دانشمند بحث مکن، زیرا [[نادان]] تو را [[خوار]] میکند و اگر با عالم بحث کنی از [[علم]] خود به تو میبخشد. کسی به کمک [[دانشمندان]]، [[سعادتمند]] میشود که پیرو آنها باشد. دخترم از [[همنشینی]] با احمق [[دروغگو]] بپرهیز، زیرا او [[تصمیم]] میگیرد به تو سودی برساند ولی زیان میرساند و دور را برایت نزدیک و نزدیک را دور جلوه میدهد. اگر به او [[اعتماد]] کنی [[خیانت]] میکند و اگر او به تو [[امانت]] سپارد، به تو توهین میکند کند و اگر موضوعی را برایت بگوید [[دروغ پردازی]] میکند و اگر برایش چیزی را نقل کنی تو را [[تکذیب]] میکند. تو نسبت به او همچون سرابی خواهی بود که [[تشنه]] [[خیال]] میکند آب است؛ وقتی جلو میآید چیزی را نمیبیند. بدان که [[جوان]] خوش [[اخلاق]]، کلید خیر و قفل [[شر]] است و جوان بداخلاق قفل [[نیکی]] و کلید شر است. بدان وقتی آجر بشکند، تکه تکه میشود و دو مرتبه [[خاک]] نخواهد شد<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۳۰۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۷۶-۴۷۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==سرانجام ورقه== | | ==سرانجام ورقه== |
| درباره [[زمان]] و مکان [[مرگ]] ورقه [[اختلاف]] است. به [[نقلی]]، وی در [[شام]] از [[دنیا]] رفته و همان جا به خاک سپرده شد و به نقلی، در [[مکه]] از دنیا رفته و همان جا [[دفن]] شده است<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۱۰۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[ورقة بن نوفل (مقاله)|مقاله «ورقة بن نوفل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۴۷۷.</ref>
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |