←جستارهای وابسته
خط ۶۱: | خط ۶۱: | ||
[[عمرو]] در میدان جنگ نعره میکشید و میگفت: مگر شما نمیگویید مقتولین شما در [[بهشت]] خواهند بود؟ آیا کسی هست که [[شوق دیدار]] بهشت را داشته باشد؟ و در مقابل نعرههای او [[سکوت]] بر لشکر حکمفرما بود و کسی جرائت مقابله را نداشت، جز امیرالمؤمنین علی{{ع}} که پاسخش [[قاطع]] و کوبنده و شمشیری که در آن روز زد! نه فقط بر فرق عمرو بلکه بر فرق کفر فرود آمد.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۰.</ref>. | [[عمرو]] در میدان جنگ نعره میکشید و میگفت: مگر شما نمیگویید مقتولین شما در [[بهشت]] خواهند بود؟ آیا کسی هست که [[شوق دیدار]] بهشت را داشته باشد؟ و در مقابل نعرههای او [[سکوت]] بر لشکر حکمفرما بود و کسی جرائت مقابله را نداشت، جز امیرالمؤمنین علی{{ع}} که پاسخش [[قاطع]] و کوبنده و شمشیری که در آن روز زد! نه فقط بر فرق عمرو بلکه بر فرق کفر فرود آمد.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۰.</ref>. | ||
==نائره [[جنگ]]== | |||
[[پیامبر]]{{صل}} در [[جنگ احزاب]] [[کوه]] [[استواری]] بود که یک تنه سنگینترین بار را به دوش میکشید. از یک طرف نیش زبانها و [[تضعیف]] نیروها و جوسازی [[منافقین]] را و از طرف دیگر [[حمله]] سنگین تمامی [[دشمنان اسلام]] را که امروز ید واحده شدهاند و با تمام تجهیزات و نیرو، به میدان آمدهاند. بیمناسبت نبود که در مصاف [[امیرالمؤمنین]] با [[عمرو بن عبدود]]، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|بَرَزَ الْإِيمَانُ كُلُّهُ إِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ}}<ref>بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۵.</ref>؛ تمام [[ایمان]] در برابر تمام [[شرک]] حاضر شده است و در این عملیات سنگین، پیامبر{{صل}} با [[روحیه]] دادن نیروها و [[پرهیز]] از دلسردی آنها، گاهی [[مزاح]] میکرد، گاهی [[تشویق]] مینمود، گاهی دیگران را به خواندن اشعار حماسی [[ترغیب]] میکرد و مرتباً آنان را به [[یاد خدا]] میانداخت و به [[آینده]] درخشان و [[فتوحات]] بزرگ نوید میداد. در عین حال همراه دیگر [[مؤمنان]]، کلنگ به دست میگرفت [[خندق]] میکند، بیل به دست میگرفت [[خاک]] خندق را جمع میکرد و به بیرون میریخت. | |||
این تقویتها و [[حسن معاشرت]] با مؤمنان بود که وقتی [[لشکر]] [[احزاب]] فرارسیدند، [[مؤمنین خالص]] نه تنها تزلزلی به [[دل]] راه ندادند، بلکه گفتند این همان است که [[خدا]] و رسولش به ما [[وعده]] فرموده است و لذا [[قرآن مجید]] در [[وصف]] این دسته از [[خواص]] فرمود: {{متن قرآن|وَلَمَّا رَأَى الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا}}<ref>«و چون مؤمنان دستهها (ی مشرک) را دیدند گفتند: این همان است که خداوند و فرستاده او به ما وعده دادهاند و خداوند و فرستاده او راست گفتند و جز بر ایمان و فرمانبرداری آنان نیفزود» سوره احزاب، آیه ۲۲.</ref>. | |||
[[سپاه]] [[کفر]] به حومه [[مدینه]] رسید، احزاب مختلف [[جبهه]] [[ضد]] پیامبر{{صل}}، همدیگر را پیدا کرده بودند. [[قریش]] و [[قبایل]] مختلف که مجموع آنها از ده هزار نفر [[تجاوز]] میکردند آنها در دامنه کوه سلع که نقطه مرتفعی بود اردو زدند که بر [[خندق]] مشرف بود. [[مسلمانان]] به محاصره [[سپاه]] [[کفر]] در آمدند، در حالیکه [[با تدبیر]] نظامی [[پیامبر]]{{صل}}، دست آنها از مسلمانان کوتاه بود. سه [[روز]] قبل از فرارسیدن [[لشکر]] کفر به [[مدینه]]، کار حفر خندق به اتمام رسیده بود و این نشان [[هوشیاری]] کامل پیامبر{{صل}} بر تدارکات و [[آمادگی]] [[جنگ]] بود. | |||
کار حفر خندق در شش روز به انجام رسید و پیامبر{{صل}} برای رفت و آمد از آن، هشت راه قرار داد، که فقط از آن هشت راه، رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود و در مقابل هر راهی که به خارج خندق میرفت یک نفر از [[مهاجر]] و یک تن از [[انصار]] را با گروهی از [[سربازان]] [[اسلام]] گماشت، تا از آن [[نگهبانی]] و محافظت کنند. سپس به داخل [[شهر]] أمده [[ابن اممکتوم]] را در مدینه گمارد و [[زنها]] و بچهها را در قلعههای شهر جای داد و [[برج]] و باروی شهر را نیز محکم کرد. با سه هزار نفر از مردان [[مسلمان]] برای جنگ با [[احزاب]] [[قریش]] حرکت کرد و به خندق آمد. | |||
در این جنگ [[اتحاد]] کفر، دلاوران [[عرب]] را به صحنه جنگ آورده بود؛ ولی [[عمرو بن عبدود]] توانست از نقطه مناسبی از خندق بپرد و در برابر [[لشکر اسلام]] حاضر شود. او که در بین قهرمانان عرب از [[شهرت]] [[جنگی]] و [[غرور]] و [[نخوت]] [[قلبی]] برخوردار بود، جلو آمد و مبارزطلبید و نعرهاش با {{عربی|هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ}} در فضای میدان پیچید و چون کسی از مسلمانان آماده مقابله با او نشد جسورتر شد. | |||
صدای فریاد [[عمرو]] لحظهای قطع نمیشد. او این بار، [[ایمان مسلمانان]] را نشانه میرود و میگوید: ای کسانی که [[گمان]] میکردید اگر به دست ما کشته شوید به [[بهشت]] میروید و اگر ما را بکشید به [[جهنم]] میفرستید! من [[منتظر]] شما هستم، راه بهشت به روی شما باز است و من شما را به آنجا خواهم فرستاد. پیامبر{{صل}} که از این [[تمسخر]] به [[خشم]] آمده بود خطاب به [[مسلمانان]] فرمود: چه کسی به [[جنگ]] [[عمرو]] میرود تا من [[بهشت]] را برایش از جانب [[خدا]] تضمین کنم؟ | |||
[[سکوت]] سنگینی [[حاکم]] شده بود و فقط یک صدای آشنا به گوش رسید که میگفت: من، یا [[رسول الله]]! و این صدا جز صدای علی{{ع}} نبود، اما باز هم [[رسول خدا]] فرمود: علی [[جان]] بنشین! مگر نمیدانی او عمرو است؟ علی{{ع}} چارهای جز [[اطاعت]] [[امر رسول خدا]] نمیبیند و به جای خود باز میگردد، اما از صدای مکرر عمرو که [[مبارز]] میطلبد و سرانجام خستگیش را از [[دعوت]] اعلام کرد و گفت: {{عربی|وَ لَقَدْ بَحَحْتُ مِنَ النِّدَاءِ}}<ref>الإرشاد، ج۱، ص۱۰۰.</ref> به کنایه میگفت: بس که {{عربی|هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ}} گفتم و جنگجوطلبیدم صدایم گرفت و خسته شدم. | |||
[[پیامبر]]{{صل}} به علی{{ع}} اجازه فرمود به جنگ عمرو برود. رسول خدا [[زره]] خود را که [[ذات الفضول]] نام داشت، به علی{{ع}} داد تا آن را بر تن کند، [[شمشیر]] خود [[ذوالفقار]] را در دستش گذاشت، [[عمامه]] خویش را از سر گشود و آن را با نه حلقه بر سر علی{{ع}} بست و سپس وی را در آغوش کشید و فرمود: به نام و [[یاد خدا]] برو! | |||
در حالی که علی{{ع}} شتابان به سوی عمرو میرفت، رسول خدا وی را از نظر گذراند و دست به [[آسمان]] بلند کرد و گفت: خدایا از تمام جهات [[حافظ]] و نگهدار او باش، از پس و پیش از بالا و پایین و از راست و چپ!... اکنون تمام [[ایمان]] به جنگ تمام [[کفر]] رفته است. | |||
علی{{ع}} [[جوانی]] ۲۸ ساله بود و در اوج [[قدرت]] و [[مردانگی]] و جوانی؛ لذا چون شیری [[شجاع]] به سوی [[دشمن]] میرود و در [[مقام]] [[تهدید]] بر میآید و میگوید: [[عجله]] مکن پاسخگوی [[نیرومندی]] به مصاف تو آمد، هماوردی [[پاک]] [[نیت]] و [[آگاه]]، [[راستگویی]] [[نجاتبخش]] هر پیروزمندی است. من [[امید]] آن دارم که [[زنان]] را بر جنازه تو نوحهخوان ببینم با ضربتی بینظیر که آوازه آن [[جاودانه]] باقی بماند. | |||
[[عمرو]] که از جرأت و [[شهامت]] این هماورد متعجب شده بود، با [[تکبر]] از وی پرسید: کیستی مرد؟ صدایی که به گوش عمرو میرسد، تا اعماق او [[نفوذ]] میکند و او را به لرزه در میآورد. من علی بن ابی طالبم، بعد از مذاکرهای [[جنگ]] آغاز شد. ضربه شدیدی از عمر و بر فرق علی فرود آمد، لکن علی{{ع}} سپر را مقابل این ضربه گرفت تا آن را دفع کند؛ ولی شدت ضربه چنان بود که سپر را شکافت و در آن گیر کرد. عمرو نیزهاش را به سوی علی{{ع}} گرفت و آن را با تمام [[قدرت]] رها کرد، که علی{{ع}} جا خالی داد و نیزه به [[خطا]] رفت، زد و خورد شدید گرد و [[خاک]] را بلند کرد. | |||
علی{{ع}} با [[شتاب]] گاهی از چپ و گاهی از راست به عمرو [[حمله]] میکرد، لکن عمرو با [[شجاعت]] تمام [[مقاومت]] میکرد و از خود [[دفاع]] مینمود تا اینکه علی{{ع}} در فرصتی مناسب همان طور که به عمرو [[وعده]] داده بود، عظیمترین ضربه [[تاریخ]] دلاوران را حواله عمرو کرد و از ناحیه ران او را دو نیم کرد. در نتیجه به [[زمین]] افتاد. علی{{ع}} به سراغ عمرو آمد تا کارش را تمام کند، [[امام]] چون شیری [[خشمگین]] بر سینهاش نشست و فریاد [[الله اکبر]] سر داد. | |||
[[پیامبر]]{{صل}} با شنیدن [[تکبیر]] علی{{ع}} با صدایی آکنده از [[شور]] و شعف فرمود: قسم به آنکه جانم در دست اوست علی او را کشت. عدهای از [[مؤمنان]] چنان به وجد آمدند که فوراً خود را به صحنه [[نبرد]] رساندند تا [[شاهد]] صحنهای باشند که پیش از آن هرگز ندیده بودند. [[عمرو بن عبدود]] این [[دلاور]] بدون منازع که نامش لرزه بر اندام شیران میانداخت در خاک و [[خون]] غلتیده بود. پس از این [[مبارزه]]، علی{{ع}} سر [[بریده]] عمرو را به دست گرفته [[خدمت]] پیامبر{{صل}} رسید و مورد استقبال مؤمنان قرار گرفت. پیامبر{{صل}}، دوان دوان به استقبال علی{{ع}} آمد و ایشان را در آغوش کشید و فرمود: علی بر تو مژده باد که اگر عمل امروز تو با عمل [[امت]] محمد سنجیده شود، عمل تو [[برتری]] خواهد یافت. سپس [[صحابه]] صف گرفتند و یکی پس از دیگری نزد علی{{ع}} آمدند و این [[پیروزی]] درخشان را به وی تبریک گفتند<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۶۷.</ref>. | |||
کشته شدن [[عمرو]] ضربه جبران ناپذیری بر [[لشکر]] [[احزاب]] وارد آورد و [[پیامبر]]{{صل}} در [[عظمت]] این ضربه [[شمشیر]] فرمود: {{متن حدیث|أَنَّهُ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ إِلَّا وَ قَدْ دَخَلَهُ ذُلٌّ مِنْ قَتْلِ عَمْرٍو وَ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا وَ قَدْ دَخَلَهُ عِزٌّ بِقَتْلِ عَمْرٍو}}<ref>بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۶.</ref>؛ | |||
با کشته شدن عمرو، خانهای از خانههای [[مشرکان]] نماند مگر اینکه ذلتی در آن داخل شد و خانهای از خانههای [[مسلمین]] نماند مگر اینکه عزتی در آنها وارد گشت. | |||
حضور [[امیرالمؤمنین]] در برابر عمرو، برای [[سرنوشت]] [[اسلام]] و [[کفر]] تعیین کننده بود؛ چراکه پیروزی یکی از این دو بر دیگری، پیروزی تمام [[ایمان]] بر کفر یا بالعکس بود و به تعبیر واضحتر، [[نبرد]] سرنوشتسازی بود که [[آینده]] اسلام و [[شرک]] را مشخص میکرد. به همین دلیل بعد از ناکامی [[دشمنان]] در این نبرد بزرگ، دیگر کمر راست نکردند و [[ابتکار]] عمل بعد از این، همیشه در دست [[مسلمانان]] بود. | |||
ضربت [[شمشیر علی]]{{ع}} در این [[جنگ]]، آنچنان با [[برکت]] و [[گرهگشا]] بود که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|ذَهَبَ رِيحُهُمْ وَ لَا يَغْزُونَنَا بَعْدَ الْيَوْمِ وَ نَحْنُ نَغْزُوهُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ}}؛ از امروز به بعد دیگر [[شوکت]] و عظمت اینان از میان رفت و از این پس دیگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماییم که در آینده به جنگ آنان خواهیم رفت انشاء [[الله]]<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج۴، ص۴۶۳.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۸.</ref>. | |||
==[[رنج]] پیامبر{{صل}} در [[جنگ احزاب]]== | |||
در عین حال که پیروزی جامعی، کام پیامبر{{صل}} و [[رزمندگان]] و تمام [[مردم مدینه]] را شیرین کرده بود ولی باید اشاره کرد که این [[افتخار]] و [[عزت]] آسان به دست نیامد، بلکه [[رنج]] [[مسلمانان]] به ویژه شخص [[پیامبر]]{{صل}} نویدبخش این [[پیروزی]] بود. بیمناسبت نیست به این نکته از سختیهای [[طاقت]] فرسای پیامبر{{صل}} اشاره شود. از مجموعه [[روایات]] چنین به دست میآید که پیامبر{{صل}} و مسلمانان در [[جنگ احزاب]] از کمبود آذوقه رنج میبردند و مسلمانان گاهی چند [[روز]] [[گرسنگی]] میکشیدند. [[شیخ صدوق]] از علی{{ع}} نقل میکند که فرمود: ما با [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} به حفر [[خندق]] مشغول بودیم که [[فاطمه زهرا]]{{س}} نزد آن [[حضرت]] آمد و قطعه نانی با خود آورده و به [[پیغمبر]] داد. پیامبر{{صل}} از فاطمه پرسید: این قطعه نان از کجاست؟ عرض کردن: قرص نانی برای حسن و حسین پختم و این تکه را برای شما آوردم. پیغمبر فرمود: این نخستین غذایی است که پس از سه روز پدرت به دهان میگیرد<ref>زندگانی خاتم الانبیا، ص۴۳۱.</ref>. | |||
و اما سرانجام کار [[کفار]] [[قریش]]: باد صرصر بر [[سپاه]] [[احزاب]] وزیدن گرفت، آن هم در شبی ظلمانی و به همراه بارانی سیل آسا که دیگها و خیمههای آنان را از جا کند، بادی وزید که دیگ غذای [[لشکر]] را واژگون کرد، آتشها را خاموش کرد و [[زمین]] را چنان در زیر پایشان به لرزه در آورد که هیچ کس [[امید]] زنده ماندن نداشت. | |||
ولولهای عجیب در سپاه احزاب افتاده بود و آنها هیچ راهی برای مقابله با [[قهر]] [[طبیعت]] نمییافتند، جز [[مرگ]] تدریجی و هیچ چیز نمیتواند بدتر از این باشد. آنچه وضع را بدتر از بد میکرد، [[احساس]] خطر از جانب شمشیرهای مسلمانان بود که هر لحظه [[منتظر]] بودند بر سرشان فرود آید. | |||
در نتیجه [[رعب]] و [[وحشت]] را [[خداوند]] بر [[قلب]] آنها انداخت. در مقابل این همه بلای غیرمنتظره، راهی جز فرار به جاهایی که نه از [[باران]] خبری باشد و نه از [[تاریکی]] و گردباد وجود نداشت؛ لذا [[ابوسفیان]] فریاد برآورد: ای [[جماعت]] قریش! به [[خدا]] قسم اینجا جای ماندن نیست، اسبان و شتران ما همه تلف شدهاند. [[بنیقریظه]] ما را بیچاره کردند، راهی جز بازگشت نمانده است و من رفتم، دیگر خود دانید! [[ابوسفیان]] برای فرار چنان شتابزده عمل کرد که بدون باز کردن عقال شترش بر روی آن پریده و میکوشید تا زودتر شتر به حرکت درآید، او را میزد و شتر بیچاره که پایش بسته بود تکان نمیخورد، کسی به او گفت: پای بند شترت را باز نکردهای! عقال را باز کرد به سوی [[مکه]] تاخت. | |||
بدین ترتیب، [[قریش]] سراسیمه راه بازگشت را در پیش گرفتند، [[قبایل]] [[غطفان]] و دیگر [[قبایل عرب]] نیز چون وضع را چنین دیدند، هر چه داشتند بر جای گذاشتند و به دنبال قریش روانه شدند. فردای آن [[روز]] دیگر بادی نمیوزید و ابری در [[آسمان]] دیده نمیشد، هوا صاف و روشن بود و از انبوه [[سپاه]] [[دشمن]] و گردانهای صف کشیدهاش اثری به چشم نمیخورد، [[سکوت]] دلنشینی همه جا را فراگرفته بود. بعضی از [[مسلمانان]] سوار بر اسبهایشان شدند تا به اطراف نگاهی بکنند که ناگاه با باروبنه دشمن و خیمههای پراکنده آنها مواجه شدند. [[مؤمنان]] [[یقین]] پیدا کردند [[طوفان]] شب گذشته [[مشرکان]] را به فرار وادار کرده است؛ لذا به سرعت خود را به [[پیامبر]]{{صل}} رساندند تا این [[پیروزی]] بزرگ را به آن [[حضرت]] [[بشارت]] دهند. پیامبر{{صل}} با [[قلبی]] آکنده از [[رضایت]] و [[خشنودی]]، آنان را از نظر گذراند و فرمود: از این پس شما هستید که به آنان [[حمله]] میبرید و دیگر حملهای از ایشان نخواهید دید. | |||
پیامبر{{صل}} مؤمنان را به [[شکرگزاری]] فراخواند و [[آیه]] ۹ [[سوره احزاب]] {{متن قرآن|فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا}}<ref>«ای مؤمنان! نعمت خداوند را بر خویش به یاد آورید هنگامی که سپاهیانی بر شما تاختند و ما بر (سر) آنان بادی و (نیز) سپاهیانی را که آنان را نمیدیدید فرستادیم و خداوند به آنچه انجام میدهید بیناست» سوره احزاب، آیه ۹.</ref> در آن مورد نازل شد<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۸۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۱۲.</ref>. | |||
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[پیمانشکنی]] [[بنیقریظه]] در [[جنگ احزاب]]== | |||
[[سپاه]] [[ابوسفیان]] به قصد براندازی [[اسلام]] و [[غارت]] [[مردم مدینه]] [[لشکرکشی]] کرده بود. وقتی به خندقی که [[ابتکار]] [[مسلمین]] برای ناکام کردن [[کفار]] حفر شده بود رسیدند، تمام نقشههای خود را نقش بر آب دیدند. [[قریش]] و سایر [[احزاب]] [[جنگجو]] پشت دیوار [[مدینه]] زمینگیر شدند. روزها سپری شد و کاری از پیش نبردند. [[امیدها]] به [[یأس]] تبدیل شد، [[سربازان]] خستگی و فرسایش و [[آینده]] مبهم را لمس میکردند، بعضی میگفتند: ما [[غذا]] و آب کافی برای اقامت طولانی با خود نداریم! چگونه خود و اسبانمان را تأمین کنیم؟ بعضی میگفتند: ماندن در این هوای سرد زمستانی برایمان زیانبار است، رفتن بهتر از ماندن در این شرایط است. [[حی بن اخطب]] بزرگ [[یهود]] بیش از همه بیمناک بود که نکند [[فرماندهان]] قریش برای ترک محاصره مدینه و بازگشت به [[مکه]] به توافق برسند! که در این صورت پیامبر{{صل}} با یهود [[پیمانشکن]] تسویه حساب خواهد کرد و لذا حی بن اخطب که خود از سران یهود است باید نیرنگی میزد تا احزاب در [[جنگ]] با محمد تردید نکنند و از خود [[استقامت]] نشان دهند؛ لذا در میان جمعیتی انبوه ایستاد و گفت: [[مردم]] [[گمان]] کنم که من برای شما بار گرانی باشم، پس اگر با مردم [[قوم]] خود (یهود) عازم دیار خود شوم مرا معذور دارید. | |||
حاضران از این سخن حی بن اخطب شگفتزده شدند و علت این [[اقدام]] وی را جویا شدند و او با [[زیرکی]] و [[خباثت]] تمام گفت: با وضعیتی که شما پیدا کردهاید و این همه [[ضعف]] و [[سستی]] و [[ترس]] که از خود نشان میدهید راه دیگری برای من نمانده است. حاضران با [[تعجب]] به هم نگاه کردند و به وی گفتند: ای [[حی]]، این چه جفایی است که در [[حق]] ما روا میداری و این چه تهمتهایی است که به ما نسبت میدهی؟ حی گفت: ای بزرگان [[عرب]] [[تصور]] کردهاید که با بازگشت به دیارتان [[نجات]] خواهید یافت؟ به [[خدا]] قسم این [[شکست]] از شکست ناشی از [[جنگ]] بسیار بدتر است. اگر کسی حاضر است این [[ننگ]] را با خود همراه کند باز گردد و در غیر این صورت بیایید تا [[تصمیم]] واحدی که ضامن [[پیروزی]] ما باشد اتخاذ کنیم. | |||
حاضران که از سخنان [[حی]] به وجد آمده بودند یک صدا گفتند: زود باش بگو چه [[فکری]] داری؟ حی گفت: گویا فراموش کردهاید که [[بنیقریظه]] از ما و [[یهودی]] هستند و ماندنشان در کنار محمد از روی [[اضطرار]] و [[ناچاری]] بوده است، چرا با آنها وارد [[مذاکره]] نشویم تا در دژهای خویش را به روی ما بگشایند و با این کار راه ورود به [[مدینه]] برایمان باز شود و با [[مسلمانان]] در درون خانههایشان جنگ کنیم؟ برق [[شادی]] در رخسار سران [[احزاب]] درخشیدن گرفت و به حی گفتند: چگونه با بنیقریظه وارد مذاکره شویم؟ گفت: من شخصاً نزد [[زعیم]] و بزرگ بنیقریظه میروم و او را به [[همکاری]] با خود [[تشویق]] میکنم! همه یک صدا گفتند: همین حالا این کار را بکن. | |||
بدین ترتیب سران احزاب به راه حلی که مورد نظر همه بود دست یافتند و [[حی بن اخطب]] توانست مفید و کارساز بودن پیشنهاد خود را به سران احزاب بقبولاند. چون [[تاریکی]] شب بر همه جا سایه افکند، حی به همراه چند نفر خود را به دروازه [[قلعه]] بنیقریظه رساند و خواستار مذاکره با [[رئیس]] آن [[کعب بن اسد]] شد. وقتی کعب از قصد حی [[آگاه]] شد، از [[ترس]] به لرزه افتاد [[وحی]] را پیش از برملا شدن موضوع به بازگشت [[نصیحت]] کرد؛ زیرا اگر این [[ملاقات]] لو میرفت نابودی خود و قبیلهاش را در پی داشت، اما حی آنقدر [[اصرار]] و زبانبازی کرد که کعب [[راضی]] شد در قلعه را به رویشان بگشاید و رو در رو با هم مذاکره کنند. در این ملاقات حی سخن را آغاز کرد و گفت: وای بر تو ای کعب! آیا [[ملاقات]] با مرا که با [[عزت]] [[دنیایی]] و همچون دریایی خروشان نزد تو آمدهام رد میکنی؟ من [[قریش]] و بزرگان آن را با خود آورده و در رومه فرود آوردهام، همچنین [[قبیله غطفان]] را نیز با خود آورده و در [[ذنب]] نقمی در کنار [[احد]] فرود آوردهام، آنها با من [[پیمان]] بستهاند که تا ریشه محمد و [[دین]] او را نخشکانند اینجا را ترک نکنند. | |||
کعب بن اسد با شنیدن این سخنان به [[فکر]] فرو رفت، از یک طرف پیشنهاد [[همکاری]] با [[حیی]] که این همه [[سپاه]] را در پیش رو داشت و از طرف دیگر، به پیمانی که با محمد بسته بود و [[قبیله]] [[بنیقریظه]] به [[لطف]] این پیمان در [[امنیت]] به سر میبردند، میاندیشید. آیا او میتوانست این پیمان را نقض کند و [[قوم]] خویش را در معرض هلاک قرار دهد؟ نه! او نمیتوانست چنین کند؛ لذا به حیی گفت: به [[خدا]] قسم با [[ذلت]] در [[دنیا]] و همچون ابری به سوی من آمدهای که آبی در درون ندارد، میغرد و رعد و برق دارد، اما چیزی در آن نیست. | |||
[[حیی بن اخطب]] برای تحریک وی گفت: کعب شاید فراموش کردهای که محمد با ما [[قوم یهود]] چه کرده است! او قبیله [[بنیقینقاع]] را با ذلت بیرون راند و [[بنینضیر]] را نیز با [[قهر]] [[اخراج]] کرد و بدان که [[سرنوشت]] بنیقریظه بهتر از دیگر [[یهودیان]] [[مدینه]] نخواهد بود. کعب گفت: محمد با ما پیمان [[حسن همجواری]] بسته است و [[قرارداد صلح]] با هم داریم. ما جز [[وفای به عهد]] از او ندیدهایم. اگر ما [[پیمانشکنی]] کردیم و محمد [[پیروز]] شد، چه سرنوشتی خواهیم داشت؟ حیی گفت: این [[تصور]] شما [[اشتباه]] محض است. این همه سپاه در خارج مدینه برای [[انتقام]] گرفتن آمدهاند، محمد چگونه میتواند در مقابل آنها پیروز شود؟ ای کعب! شاید [[قدرت]] قریش و [[غطفان]] را دست کم گرفته و فراموش کردهای که این همه [[قبایل]] برای [[غارت]] آمدهاند. | |||
بحث میان آن دو ادامه یافت و هر یک سعی میکرد که [[درستی]] [[عقیده]] خویش را به دیگری بقبولاند. کعب بن اسد میخواست همچنان بیطرف بماند؛ اما [[حیی]] میخواست که او به [[احزاب]] بپیوندد و آنقدر در باغ سبز به وی نشان داد که او قانع شد به احزاب ملحق شوند و [[پیمان]] خود با [[مسلمانان]] را نقض کند. | |||
حیی که بالاخره در [[مأموریت]] خود موفق شده بود، برخاست و کعب را در آغوش گرفت و [[پیروزی]] حتمی را به او [[وعده]] داد، اما کعب گویی موضوع مهمی را به خاطر آورده باشد، پرسید: فرض کنیم محمد در این [[جنگ]] [[پیروز]] شود بر سر ما چه خواهد آمد؟ حیی گفت: ای کعب به تو قول میدهم که اگر [[قریش]] و [[غطفان]] بدون [[غلبه]] بر محمد بازگشتند با شما در این [[دژ]] اقامت کنم تا هر بلایی که بر سر شما آمد بر سر من هم بیاید. کعب گفت: پس ده [[روز]] به ما [[فرصت]] دهید که خود را برای جنگ آماده کنیم. حیی گفت: باشد! حیی همان شب نزد [[فرماندهان]] احزاب بازگشت. آنها بیصبرانه منتظرش بودند و چون از [[موفقیت]] او در این مأموریت [[آگاهی]] یافتند، به [[تصور]] اینکه [[پیوستن]] [[یهودیان]] [[بنیقریظه]] به آنها معادله جنگ را کاملاً به نفع آنها [[تغییر]] خواهد داد، به وی تبریک گفتند. | |||
اما [[حی بن اخطب]] [[غافل]] بود از اینکه، با آن همه [[زیرکی]] و [[حیلهگری]] و احزاب نیز هر چند که از جمعیتی انبوه برخوردار باشند، نخواهند توانست که بر [[اراده]] پولادین [[مؤمنان]] غلبه کنند، غافل بودند که [[دست خدا]] پشت آنهاست و معادلات [[کفار]] قریش و [[یهود]] را [[لطف]] و [[قهر خدا]] به هم میزند. هنوز روشنی صبح ندمیده بود که خبر [[پیمانشکنی]] بنیقریظه به [[رسول خدا]] رسید و آن [[حضرت]] را شدیداً نگران کرد. [[پیامبر]]{{صل}} [[صلاح]] دید که این خبر میان مسلمانان شایع نشود تا [[مقاومت]] آنان [[متزلزل]] نگردد. [[پیامبر]]{{صل}} [[سعد بن معاذ]] بزرگ [[اوس]] و [[سعد بن عباده]] بزرگ [[خزرج]] و چند تن دیگر از [[صحابه]] را مثل [[عبدالله بن رواحه]]، خوان بن [[جبیر]] را به حضورطلبید و آنان را از ماجرای [[پیمانشکنی]] [[بنیقریظه]] باخبر ساخت و به آنان [[مأموریت]] داد تا نزد بنیقریظه بروند و بر [[حقیقت]] ماجرا واقف شوند و به ایشان سفارش فرمود که اگر این پیمانشکنی حقیقت داشت، آن را افشاء نکنند اما اگر حقیقت نداشت همه را از آن باخبر سازند. | |||
این گروه از صحابه عازم [[خانه]] کعب بن اسد شدند، اما او از [[ملاقات]] با ایشان خودداری کرد، اما این هیئت مصرانه خواستار ملاقات شدند و در نهایت کعب ناچار شد با ایشان ملاقات کند. او با چند نفر از [[قوم]] خود که [[کینه]] و [[نفرت]] و [[خشم]] از سرتاسر وجودشان میبارید، بیرون آمد. آنها با دیدن [[مسلمانان]] گفتند: برای چه به اینجا آمدهاید؟ مسلمانان گفتند: برای [[تحکیم]] پیمانی که پیامبر{{صل}} با شما بسته است. اما آنها با [[وقاحت]] پاسخ دادند: این [[رسول]] خدایی که میگویید کیست؟ صحابه در حالی که خشم بر تمام وجودشان مستولی شده بود به هم نگاه کردند و با [[نرمی]] و [[خویشتنداری]] گفتند: محمد، [[پیامبر اسلام]] همان که با شما بر [[حسن همجواری]] [[پیمان]] بسته است. یکی از بنیقریظه پاسخ داد ما هیچ پیمان مودتی با محمد نداریم. | |||
از همان آغاز برخورد، مسلمانان دریافتند که بنیقریظه پیمانشکنی کردهاند، اما خواستند که آنان را به [[پایبندی]] به این [[عهد]] [[تشویق]] کنند؛ لذا [[خوشرفتاری]] مسلمانان با ایشان را یادآوری کردند و [[زندگی]] آسودهای را که در جوار مسلمانان دارند متذکر شدند و [[تمایل]] خود را برای استمرار این [[روابط]] [[حسنه]] گوشزد کردند، اما پاسخ بنیقریظه این بود: بهتر است از اینجا بروید شما برای ما دشمنانی بیش نیستید و آرزویی جز [[جنگ]] با شما نداریم! | |||
سعد بن معاذ که هم پیمان بنیقریظه بود از این همه [[خیانت]] بنیقریظه شدیداً به [[خشم]] آمده بود، لکن ترجیح داد به [[امید]] آنکه اثری داشته باشد، آنان را [[نصیحت]] کند لذا به ایشان گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] [[بیم]] آن دارم روزگاری بدتر از [[بنینضیر]] پیدا کنید. این [[صحابه]] با [[ناراحتی]] بسیار از نزد [[بنیقریظه]] بازگشته و نزد [[رسول خدا]] رفته و ایشان را از [[حقایق]] مطلع ساختند. [[پیامبر]]{{صل}} از این بابت بسیار اظهار [[تأسف]] کرد و عدهای از جنگجویان را [[مأمور]] کرد تا مراقب بنیقریظه باشند. دیگر خبر [[پیمانشکنی]] بنیقریظه چیزی نبود که بشود آن را مخفی ساخت، [[مسلمانان]] از اینکه میدیدند هم از خارج توسط [[دشمن]] محاصره و [[تهدید]] میشوند و هم از داخل توسط [[یهودیان]] بنیقریظه، به [[وحشت]] افتادند و حتی خطر بنیقریظه را جدیتر از خطر [[احزاب]] میدانستند. [[قرآن]] شرایط [[دشواری]] را که بر [[مسلمین]] میگذشت اینگونه بیان میکند: {{متن قرآن|إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا}}<ref>«هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشمها کلاپیسه شد و دلها به گلوها رسید و به خداوند گمانها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۱۴.</ref>. | |||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |