جنگ خندق در معارف و سیره نبوی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

جنگ خندق در سال پنجم هجری پس از گذشت ۵۵ ماه از هجرت به مدینه به وقوع پیوست[۱]. این غزوه دارای ریشه‌های عمیق سیاسی - اجتماعی نهفته در ساختار شبه جزیره بود و از صف‌بندی‌های کهنه و نو نشأت می‌گرفت. استمرار مخاصمات قریش با پیامبر در مدینه و لجاجت کینه‌توزانه‌شان باعث وسعت عمق این چالش و سرایت سریع آن به لایه‌ها و اقشار دیگر شبه جزیره گردید که مدینه به مثابه کانون دولت اسلامی می‌بایست در برابر این فشارها می‌ایستاد. قریشیان بعد از احد درصدد یارگیری و گشودن جبهه دیگری شدند. این بار ابوسفیان تصمیم گرفت، دو گروه دیگر را وارد بحران کند: گروه اول، عناصر ناراضی مدینه به ویژه یهودیان و متحدان جاهلی مکه مانند غطفان که اسد و بنی فزاره و سلیم بودند، گروه دوم، قبایل مشرک عرب بودند که اصطکاک سیاسی با مدینه نداشتند و صرفاً برای به دست آوردن غنایم و غارت و نیز براساس توافق‌های عصر جاهلی به میدان جنگ آمدند. سه ماه پیش از تهاجم گسترده احزاب به مدینه، پیامبر از نقشه آنان اطلاع یافت[۲].

پیامبر اکرم (ص) فرماندهان نظامی خود را گرد آورد و آنان را از جریان حمله گسترده سپاه ده هزار نفری دشمن مطلع گردانید و با آنان درباره شیوه مقابله با دشمنان به مشورت و تبادل‌نظر پرداخت. طرح‌ها و نقشه‌های مختلفی درباره نحوه پیشگیری از نفوذ دشمن مطرح شد. در این میان سلمان به پیامبر (ص) عرضه داشت: یا رسول الله، در بلاد ما ایران مرسوم است که در این‌گونه موقعیت‌ها از روش خندق بر دور شهر استفاده می‌کنند[۳]. رسول خدا طرح ایشان را پذیرفت. نکته قابل توجه در این غزوه این است که تعداد سپاهیان اسلام، در مقایسه با سپاه قریش کمتر از یک سوم بود، تعداد نیروهای اسلام سه هزار نفر و سپاه کفر ده هزار نفر بود[۴]. به حسب ظاهر پیامبر خدا ناگزیر بود که به هر شیوه ممکن از پایتخت حکومت اسلامی دفاع کند و برای جبران کمی نیروهایش، در پی ایجاد موانع مهندسی بر سر راه دشمن برآمد. شهر مدینه به لحاظ طبیعی از حد فاصل دامنه‌های جنوبی کوه‌های احد تا پشت مسجد قبا به طول هفت کیلومتر زمینی مسطح و باز بود که می‌بایست تدبیری برای آن اندیشیده می‌شد؛ زیرا دشمن در جنگ احد نیز در مدخل همین منطقه (وادی عقیق) اردو زده بود.[۵]

تاکتیک نظامی پیامبر در برابر احزاب

پیامبر خدا (ص) مساحت و طول منطقه را بین اعضا و نیروهای شرکت‌کننده در جنگ تقسیم کرد و گروه‌هایی مرکب از مهاجران و انصار را تشکیل داد و متناسب جمعیت سهمیه آنها را از حفر زمین افراض کرد، به طوری که سهمیه هر نفر حفر قطعه زمینی به طول ۳۲ متر و عرض ۵ متر و به عمق ۴ متر بود که در طول سه ماه هر یک باید وظیفه خود را انجام می‌دادند. سرانجام سه روز قبل[۶] از این که نیروهای دشمن به منطقه وارد شوند، کار خندق پایان یافت و موانع ایذایی، آماده بهره‌برداری قرار گرفت[۷] و نیز پیامبر سیاست سرزمین سوخته را در برابر احزاب اجرا کرد و دستور داد کلیه مواد خوراکی و غیره را به داخل شهر انتقال دهند. این روش مؤثر واقع شد، چون سرانجام سپاه دشمن به دلیل شرایط بد آب و هوایی و مضیقه غذایی فرار را بر قرار ترجیح دادند.

در نقشه خندق هشت دهانه و گذرگاه پیش‌بینی شده بود. حضرت بخشی از سپاه خود را در هشت گردان سازماندهی کرد و برای هر گردانی دو فرمانده یکی از انصار و دیگری از مهاجران انتخاب کرد. هشت گردان را به همراه شانزده فرمانده بر هشت گذرگاه منصوب کرده و حفاظت و حراست هر منطقه را به آن نیروها سپرد[۸]. مقر فرماندهی حضرت مسجد فتح بود که در دماغه کوه سلع در بلندی کوه قرار گرفته بود. حضرت بخش مهم سپاه را در نزدیکی مقر فرماندهی مستقر نموده و به آرایش نظامی پرداخت. بخش مهم دیگر سپاه را برای رزم آماده کرده و در دامنه کوه سلع مشرف به وادی عقیق مستقر نمود.[۹]

تاکتیک اطلاعاتی پیامبر برای متلاشی کردن اتحاد احزاب

براساس طرح‌های از پیش تعیین شده، مشرکان قریش پس از پانزده روز محاصره تصمیم گرفتند که عملیات از پیش تعیین شده را به اجرا درآورند. این عملیات می‌بایست براساس دو محور اساسی زیر انجام می‌شد:

  1. یورش سپاه قریش از جانب وادی عقیق؛
  2. حمله سپاه بنی قریظه از پشت کوه‌های سلع.

برای در هم شکستن اتحاد احزاب، پیامبر پنهانی به غطفانیان پیشنهاد کرد که در برابر دریافت یک سوم از خرمای یثرب، دست از محاصره بردارند، اما انصار با چنین صلحی مخالفت کردند و پیامبر (ص) نیز از پیشنهاد خود صرف‌نظر نمود، ولی نفس این پیشنهاد زمینه تزلزل نهایی را در اتحاد احزاب فراهم کرد. از سوی دیگر نعیم بن مسعود - که به تازگی اسلام را اختیار کرده بود[۱۰] و با ابی سفیان فرمانده سپاه قریش و قبیله بنی قریظه ارتباط تنگاتنگی داشت - طرحی سیاسی را برای متلاشی کردن ائتلاف به پیامبر (ص) پیشنهاد نمود[۱۱] و حضرت راهنمایی‌های لازم را به او ارائه داد و این طرح در وقت مناسب به بار نشست. چون ابی سفیان حیی بن اخطب را برای حمله عمومی به سوی بنی قریظه فرستاد، اما آنها براساس تلقینات مأمور اطلاعاتی پیامبر خواهان ده نفر گروگان از سران قریش در قبال ضمانت آنها شدند. ابی سفیان طرح پیشنهادی بنی قریظه را نپذیرفت و علاوه بر آن بر اثر تلقینات گماشته رسول خدا (ص) بدبین‌تر هم شد و سپس گفت: ما به یاری اصحاب قرده و خنازیر نیازی نداریم[۱۲]. بدین صورت پیمان مشرکان قریش و یهودیان بنی قریظه که یک سال روی آن سرمایه‌گذاری کرده بودند، از هم گسیخته شد.[۱۳]

پیروزی در سپاه اسلام

پس از نقض پیمان مشرکان قریش و یهودیان بنی قریظه و تعلّل غطفان از طرفی، و دوری از وطن و فشار روحی و نزدیک بودن ماه‌های حرام و ایام تجارت قریش بر سربازان دشمن اثر گذاشت و در سپاه دشمن رعب و وحشت زایدالوصفی ایجاد شد. از طرف دیگر بادهای صرصر (بادهای بسیار تند کویر بادیه) آغاز شده بود و خیمه و خرگاه دشمن را از زمین برکند، به طوری که هوا بسیار سرد شده و دیگ‌های روی اجاق که برای طبخ غذا گذاشته بودند، از جای کنده شدند. وزش این بادها به حدی شدید بود که طومار سپاه دشمن را درهم پیچید و آنان را مجبور به عقب‌نشینی نمود.

پیامبر (ص) یکی از افسران اطلاعاتی به نام حذیفه را جهت اطمینان بیشتر به داخل سپاه دشمن فرستاد[۱۴]. حذیفه بسیار ماهرانه در تاریکی شب وارد سپاه دشمن شد و خود را به مقر فرماندهی رسانید که در آنجا فرماندهان نظامی در کنار ابوسفیان نشسته و در مورد کیفیت عقب‌نشینی صحبت می‌کردند. حذیفه پیامبر را از جریان عقب‌نشینی دشمن آگاه نمود. رسول خدا (ص) پس از اطمینان کامل از خروج دشمن به سوی مدینه بازگشتند و جنگ خندق با ناکامی دشمن و عدم دستیابی به اهداف از پیش تعیین‌شده آن خاتمه یافت.[۱۵]

مظلومیت پیامبر (ص) در جنگ احزاب

دشمنان قسم خورده اسلام انی از پیمان ستیز علیه دین نوپای پیامبر (ص) عقب‌نشینی نکردند. هم کفار قریش و هم اتحاد شوم یهود، ظهور اسلام را به قیمت محو موجودیت خود می‌انگاشتند و لذا لحظه‌ای از مکر و توطئه علیه پیامبر (ص) و مسلمانان غفلت نورزیدند. در جنگ خندق، دو عنصر اساسی یعنی کفار قریش و یهودیان خود را پیدا کردند و علیه پیامبر (ص) هم‌پیمان شدند. یهودیان به دلیل اینکه در غزوه بنی‌نضیر توان جنگ با پیامبر (ص) را نداشتند مجبور به جلای وطن شدند و آواره گردیدند. یهود بنی‌نضیر در اظهار کینه و دشمنی نسبت به اسلام و مخصوصاً شخص رسول اکرم (ص) گوی سبقت را از دیگران ربوده بودند. آنها از زمانی که از مدینه اخراج شدند یک لحظه از فکر انتقام گرفتن از محمد (ص) فارغ نبودند، تا اینکه در نهایت به این نتیجه رسیدند که برای نابودی مسلمانان فقط یک راه وجود دارد و آن بسیج تمام اعراب برای تصاحب مدینه است. برای فراهم کردن زمینه این کار، عده‌ای از آنها از جمله حیی بن اخطب و سلام بن ابی حقیق و کنانه بن ربیع عازم مکه شدند.

قریش از آنها پرسیدند: ای جماعت یهود شما اهل کتاب هستید و می‌دانید که ما با محمد بر سر چه چیزی اختلاف داریم، می‌خواهید حقیقت را به ما بگویید؟ آیا دین ما بهتر است یا دین محمد؟ پاسخ یهودیان کاملاً خلاف حقیقت بود. آنها گفتند: البته که دین شما بهتر است و شما از او به حق نزدیک‌ترید. این پاسخ را قبلاً قریش از کعب بن اشرف نیز شنیده بودند و شنیدن دوباره آن از زبان یهودیان خیال‌شان را آسوده ساخت. آنها دیگر می‌توانستند یقین کنند که در دشمنی با محمد (ص) بر حق بوده‌اند. قریش جویای حال یهودیان بنی‌نضیر از حیی بن اخطب شدند و اینکه چرا از مدینه اخراج شدند و پس از اخراج چه وضعی پیدا کرده‌اند؟ حیی جواب داد: آنها را میان خیبر و مدینه بر جای گذاشته‌ایم. آنها منتظر شما هستند تا با هم نزد محمد و اصحابش برویم.

قریش پرسید: از بنی‌قریظه چه خبر؟ حیی گفت: آنها در مدینه باقی ماندند تا هنگامی که شما به آنجا حمله برید به کمک‌تان بشتابند. با این الفاظ قریش فریب خورد و با نقشه جنگ یهودیان با محمد موافقت کردند و زمانی را برای اجرای این نقشه معین ساختند. ائتلاف شوم قریش و یهود و بازگو کردن کینه‌ها، آنها را به یک جنگ تمام عیار علیه اسلام و مسلمین مصمم کرد. جنگ افروزان با در دست داشتن موافقت قریش، مکه را به قصد جلب رضایت و همراهی دیگر قبایل عرب ترک کردند. حیی بن اخطب و دیگر بزرگان یهود وقتی قریش را آماده کردند، نزد قبایل دیگر که در حجاز سکونت داشتند رفتند.

آنها نزد قبایل غطفان که تیره‌ای از قیس غیلان بودند و نیز قبایل بنی‌مره، بنی‌فزاره، بنی‌اشجع، بنی‌سلیم، بنی‌سعد، بنی‌اسد و هر قبیله‌ای که در فکر انتقام گرفتن از مسلمانان بودند رفته و آنان را به شرکت در این جنگ تشویق کردند و توانستند رضایت همه آنها را جلب کنند و با غرور و سربلندی به خیبر باز گردند و مشغول تدارک و تهیه مقدمات جنگ شوند. چند ماه بعد، زمان مقرر فرارسید و قبایل و عشایر عرب گروه گروه بیرق به دست و پشت‌گرم به حمایت یهودیان، به سوی مدینه رهسپار شدند. احزاب متشکل

  1. از قریش با ۴ هزار پیاده و ۳۰۰ اسب سوار و ۱۵۰۰ شتر سوار به فرماندهی ابوسفیان.
  2. قبیله بنی‌فزاره به فرماندهی عیینة بن حصن با مردان بسیار و ۱۰۰۰ شتر و سلاح فراوان.
  3. قبیله اشجع به فرماندهی مسعود بن رخیله با ۴۰۰ جنگجو.
  4. قبائل بنی‌مره به فرماندهی حارث بن عوف با قبیله سلیم جمعاً تعداد ۷۰۰ نفر عازم شدند و در بین راه قبایل بنی‌سعد و بنی‌اسد با مردان جنگی به آنها پیوستند.

این جمعیت انبوه که بالغ بر ده هزار نفر می‌شد، در ماه شوال سال ۵ (ﻫ.ق) در یک جا جمع شدند و با فرماندهی کل ابوسفیان رهسپار مدینه شدند. خبر خروج قبایل از همان آغاز به مدینه رسیده بود و جاسوسان پیامبر (ص) آن حضرت را از تعداد نفرات و تجهیزات دشمن دقیقاً آگاه ساخته بودند.

پیامبر (ص) فوراً با اصحاب موضوع را مطرح کرد و به مشورت نشست. در آن جلسه مشورتی سلمان عرض کرد: ما در ایران اگر از حمله سواران دشمن بیمناک می‌شدیم، دور شهرها را خندق حفر می‌کردیم. با شنیدن این پیشنهاد، آثار شادمانی در سیمای مبارک پیامبر (ص) آشکار شد. پیامبر (ص) امر فرمود که موذن همه مردان مسلمان را فرا بخواند تا در مسجد اجتماع کنند. لحظاتی بعد مسلمانان جمع شدند و پیامبر (ص) آنان را از حمله دشمن آگاه ساخت و نیز ضرورت تحکیم خانه‌ها، دیوارها و سد کردن روزنه‌ها را تذکر داد. سپس آن حضرت به ساکنان قسمت شمالی شهر پیغام فرستاد که وسایل قابل حمل خود را بردارید و به دژهای داخل شهر پناه ببرید. ایشان پس از واگذاری مسئولیت‌ها به افراد، مردم را از ضرورت حفر خندق آگاه فرمود و از آنان خواست وسایل حفاری را بردارند و با وی به محل حفر خندق بروند.

پیامبر (ص) وضعیت قسمت شمالی شهر را از هر نظر مورد بررسی قرار داد و با در نظر گرفتن تمام احتمالات، تصمیم گرفت خندق را طوری طراحی کند که پشت کوه سلح قرار گیرد، سپس مردان را به گروه‌های ده نفری تقسیم و هر گروه را مأمور حفر چهل ذرع کرد. مردان مسلمان با عزمی استوار و اراده‌ای آهنین، کار حفاری را آغاز کردند و برای سرعت بخشیدن به کار خود مقداری بیل و کلنگ عاریه گرفتند.

زمین سخت بود و کار حفاری پیشرفت مورد انتظار را نداشت! اما هیچ مانعی نمی‌توانست از تلاش مسلمانان بکاهد، هر مردی که خسته می‌شد مرد دیگری کلنگ او را به دست می‌گرفت و کار را ادامه می‌داد و هر گاه آنان به صخره‌های سنگی بر می‌خوردند بلافاصله به شکستن آن همت می‌گماشتند. عده‌ای نیز به انتقال خاک‌ها مشغول بودند و حتی بعضی با پیراهن خود خاک‌ها را جابه‌جا می‌کردند. پیامبر (ص) نیز همانند دیگران و حتی بیشتر از آنان کار می‌کرد، آن حضرت یک ساعت کلنگ می‌زد و ساعتی دیگر خاک‌ها را با بیل بیرون می‌ریخت و سنگ‌های بزرگ را بر دوش حمل و به بیرون منتقل می‌کرد و گاهی نیز با پیراهن خود خاک‌ها را جابه‌جا می‌کرد. او کار می‌کرد و در عین حال به گروه‌های دیگر نیز سر می‌زد و آنان را به تلاش بیشتر تشویق می‌کرد و به آنان روحیه می‌داد تا بر خستگی مفرط غلبه کنند و سستی را کنار بگذارند تا پیش از رسیدن دشمن کار را تمام کرده باشند. مسلمانان با دل‌گرمی کار را در شش شبانه روز ادامه دادند، تا کار حفر خندق به پایان رسید. با حفر خندق که طولش ۵۰۰۰ ذرع و عمقش بین ۷ تا ۱۰ ذرع و حداقل عرض آن ۹ ذرع بود، پیامبر (ص) با خشنودی به آن نگاهی کرد و خداوند متعال را به سبب اراده مستحکمی که به مؤمنان عطا فرمود تا از خود و شهرشان دفاع کنند سپاس گفت. مؤمنان پس از پایان یافتن کار به خانه‌هایشان بازگشتند تا استحمام و استراحت کنند و آماده رویارویی با دشمن شوند. پیامبر (ص) مسلمانان را برای مقابله با دشمن فراخواند، با سه هزار نفر عازم قسمت شمالی شهر، یعنی محل حفر خندق کرد. در آنجا خیمه سرخ فرماندهی پیامبر (ص) برپا گردید و سپاه اسلام مستقر شد. شیوه آرایش جنگی سپاه اسلام به گونه‌ای بود که کوه «سلع» به عنوان یک مانع طبیعی در پشت سرشان قرار داشت و خندق در پیش رویشان بود.

مشرکان وقتی به مدینه رسیدند با کمال تعجب با دژی نفوذناپذیر مواجه شدند. آنها هرگز تصور نمی‌کردند که مدینه به شهری غیرقابل نفوذ تبدیل شده باشد و پیشروی آنها را از همان آغاز جنگ متوقف سازد و نتوانند حتی از طریق کوه‌های اطراف به درون شهر نفوذ کنند. آنان شگفت‌زده شده بودند و نمی‌دانستند که این خندق بزرگ را مسلمانان چگونه و کی حفر کرده‌اند؟ آنها تاکنون چیزی به نام خندق به عنوان وسیله دفاعی ندیده بودند. عرض و عمق خندق به گونه‌ای بود که نه می‌شد از روی آن با اسب پرید و نه اینکه وارد آن شد. آنها ناباورانه در کنار خندق ایستادند و به آن خیره شدند؛ اما واقعیتی بود که نمی‌شد آن را انکار کرد! لذا آنها با خشم از یکدیگر می‌پرسیدند: محمد و اصحاب او این شگرد جنگی را از کجا آموخته‌اند؟

دشمن تصور می‌کرد مسلمانان بیش از یک روز مقاومت نکنند. اما اکنون می‌دیدند که ورود به شهر شبیه محال شده، جلسات متعدد سران سپاه کفر برای گرفتن تصمیمی قاطع به نتیجه مطلوبی نمی‌رسید، از سوی دیگر سربازان، فرماندهان خود را تحت فشار قرار داده بودند. نظرات فرماندهان سپاه کفر در این اجتماعات متشتت بود. برخی می‌گفتند: ما غذا و آب کافی برای اقامت طولانی با خود نیاورده‌ایم؛ لذا نمی‌توانیم بیش از این به انتظار بنشینیم. اگر بخواهیم به محاصره مدینه ادامه دهیم، چگونه غذای خود و اسبان و شتران‌مان را تأمین کنیم؟ دیگری می‌گفت: ماندن در این هوای سرد زمستانی برای ما زیان‌بار است، ما نمی‌توانیم با وجود گردبادهای سخت و سرد که خیمه‌ها را از جا می‌کند بجنگیم. رفتن بهتر از ماندن در این شرایط است[۱۶].

گرچه دشمن به سرنوشت محتوم ذلت و خواری کشانده شد ولی محاصره شهر مدینه و حفظ عزت و اقتدار مسلمین در برابر امت کفر، یک موهبت الهی بود. قرآن در بیان الطاف الهی در آن روز فرمود: إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا[۱۷].

در این آیه مبارکه وحشت و دلهره‌ای را که به افراد کم ایمان، در اثر القاء دلسردی و منفی‌بافی منافقان دست داده بود بیان می‌فرماید. یعنی فضای حاکم بر مردم مدینه فضای ترس و وحشت و یاس و سوءظن به وعده‌های الهی بود و این خود نشان می‌دهد که منافقان در تضعیف روحیه‌ها چقدر سنگین عمل می‌کردند. آن روز مسلمانان در کوره داغ امتحان وارد شدند و قرآن در بیان آن ابتلاء فرمود: هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا[۱۸]. شاید یکی از صحنه‌های بارز این امتحان الهی که مؤمنین را لرزاند، حضور قهرمانان لشکر کفر در صحنه جنگ و هماوردطلبی افرادی مثل عمرو بن عبدود بود. که اولاً: توانست از موانع تعبیه شده مثل خندق بپرد، ثانیاً: در وسط میدان با نعره هل من مبارز، ضمن مبارزطلبی، اعتقادات مؤمنین را به سخریه بگیرد.

عمرو در میدان جنگ نعره می‌کشید و می‌گفت: مگر شما نمی‌گویید مقتولین شما در بهشت خواهند بود؟ آیا کسی هست که شوق دیدار بهشت را داشته باشد؟ و در مقابل نعره‌های او سکوت بر لشکر حکم‌فرما بود و کسی جرائت مقابله را نداشت، جز امیرالمؤمنین علی (ع) که پاسخش قاطع و کوبنده و شمشیری که در آن روز زد! نه فقط بر فرق عمرو بلکه بر فرق کفر فرود آمد.[۱۹].

نائره جنگ

پیامبر (ص) در جنگ احزاب کوه استواری بود که یک تنه سنگین‌ترین بار را به دوش می‌کشید. از یک طرف نیش زبان‌ها و تضعیف نیروها و جوسازی منافقین را و از طرف دیگر حمله سنگین تمامی دشمنان اسلام را که امروز ید واحده شده‌اند و با تمام تجهیزات و نیرو، به میدان آمده‌اند. بی‌مناسبت نبود که در مصاف امیرالمؤمنین با عمرو بن عبدود، پیامبر اکرم (ص) فرمود: «بَرَزَ الْإِيمَانُ كُلُّهُ إِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ‌»[۲۰]؛ تمام ایمان در برابر تمام شرک حاضر شده است و در این عملیات سنگین، پیامبر (ص) با روحیه دادن نیروها و پرهیز از دلسردی آنها، گاهی مزاح می‌کرد، گاهی تشویق می‌نمود، گاهی دیگران را به خواندن اشعار حماسی ترغیب می‌کرد و مرتباً آنان را به یاد خدا می‌انداخت و به آینده درخشان و فتوحات بزرگ نوید می‌داد. در عین حال همراه دیگر مؤمنان، کلنگ به دست می‌گرفت خندق می‌کند، بیل به دست می‌گرفت خاک خندق را جمع می‌کرد و به بیرون می‌ریخت.

این تقویت‌ها و حسن معاشرت با مؤمنان بود که وقتی لشکر احزاب فرارسیدند، مؤمنین خالص نه تنها تزلزلی به دل راه ندادند، بلکه گفتند این همان است که خدا و رسولش به ما وعده فرموده است و لذا قرآن مجید در وصف این دسته از خواص فرمود: وَلَمَّا رَأَى الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا[۲۱].

سپاه کفر به حومه مدینه رسید، احزاب مختلف جبهه ضد پیامبر (ص)، همدیگر را پیدا کرده بودند. قریش و قبایل مختلف که مجموع آنها از ده هزار نفر تجاوز می‌کردند آنها در دامنه کوه سلع که نقطه مرتفعی بود اردو زدند که بر خندق مشرف بود. مسلمانان به محاصره سپاه کفر در آمدند، در حالی‌که با تدبیر نظامی پیامبر (ص)، دست آنها از مسلمانان کوتاه بود. سه روز قبل از فرارسیدن لشکر کفر به مدینه، کار حفر خندق به اتمام رسیده بود و این نشان هوشیاری کامل پیامبر (ص) بر تدارکات و آمادگی جنگ بود.

کار حفر خندق در شش روز به انجام رسید و پیامبر (ص) برای رفت و آمد از آن، هشت راه قرار داد، که فقط از آن هشت راه، رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود و در مقابل هر راهی که به خارج خندق می‌رفت یک نفر از مهاجر و یک تن از انصار را با گروهی از سربازان اسلام گماشت، تا از آن نگهبانی و محافظت کنند. سپس به داخل شهر أمده ابن ام‌مکتوم را در مدینه گمارد و زن‌ها و بچه‌ها را در قلعه‌های شهر جای داد و برج و باروی شهر را نیز محکم کرد. با سه هزار نفر از مردان مسلمان برای جنگ با احزاب قریش حرکت کرد و به خندق آمد.

در این جنگ اتحاد کفر، دلاوران عرب را به صحنه جنگ آورده بود؛ ولی عمرو بن عبدود توانست از نقطه مناسبی از خندق بپرد و در برابر لشکر اسلام حاضر شود. او که در بین قهرمانان عرب از شهرت جنگی و غرور و نخوت قلبی برخوردار بود، جلو آمد و مبارز‌طلبید و نعره‌اش با هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ در فضای میدان پیچید و چون کسی از مسلمانان آماده مقابله با او نشد جسورتر شد.

صدای فریاد عمرو لحظه‌ای قطع نمی‌شد. او این بار، ایمان مسلمانان را نشانه می‌رود و می‌گوید: ای کسانی که گمان می‌کردید اگر به دست ما کشته شوید به بهشت می‌روید و اگر ما را بکشید به جهنم می‌فرستید! من منتظر شما هستم، راه بهشت به روی شما باز است و من شما را به آنجا خواهم فرستاد. پیامبر (ص) که از این تمسخر به خشم آمده بود خطاب به مسلمانان فرمود: چه کسی به جنگ عمرو می‌رود تا من بهشت را برایش از جانب خدا تضمین کنم؟

سکوت سنگینی حاکم شده بود و فقط یک صدای آشنا به گوش رسید که می‌گفت: من، یا رسول الله! و این صدا جز صدای علی (ع) نبود، اما باز هم رسول خدا فرمود: علی جان بنشین! مگر نمی‌دانی او عمرو است؟ علی (ع) چاره‌ای جز اطاعت امر رسول خدا نمی‌بیند و به جای خود باز می‌گردد، اما از صدای مکرر عمرو که مبارز می‌طلبد و سرانجام خستگیش را از دعوت اعلام کرد و گفت: وَ لَقَدْ بَحَحْتُ مِنَ النِّدَاءِ[۲۲] به کنایه می‌گفت: بس که هَلْ مِنْ مُبَارِزٍ گفتم و جنگجو‌طلبیدم صدایم گرفت و خسته شدم.

پیامبر (ص) به علی (ع) اجازه فرمود به جنگ عمرو برود. رسول خدا زره خود را که ذات الفضول نام داشت، به علی (ع) داد تا آن را بر تن کند، شمشیر خود ذوالفقار را در دستش گذاشت، عمامه خویش را از سر گشود و آن را با نه حلقه بر سر علی (ع) بست و سپس وی را در آغوش کشید و فرمود: به نام و یاد خدا برو! در حالی که علی (ع) شتابان به سوی عمرو می‌رفت، رسول خدا وی را از نظر گذراند و دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا از تمام جهات حافظ و نگهدار او باش، از پس و پیش از بالا و پایین و از راست و چپ!... اکنون تمام ایمان به جنگ تمام کفر رفته است.

علی (ع) جوانی ۲۸ ساله بود و در اوج قدرت و مردانگی و جوانی؛ لذا چون شیری شجاع به سوی دشمن می‌رود و در مقام تهدید بر می‌آید و می‌گوید: عجله مکن پاسخگوی نیرومندی به مصاف تو آمد، هماوردی پاک نیت و آگاه، راستگویی نجات‌بخش هر پیروزمندی است. من امید آن دارم که زنان را بر جنازه تو نوحه‌خوان ببینم با ضربتی بی‌نظیر که آوازه آن جاودانه باقی بماند.

عمرو که از جرأت و شهامت این هماورد متعجب شده بود، با تکبر از وی پرسید: کیستی مرد؟ صدایی که به گوش عمرو می‌رسد، تا اعماق او نفوذ می‌کند و او را به لرزه در می‌آورد. من علی بن ابی طالبم، بعد از مذاکره‌ای جنگ آغاز شد. ضربه شدیدی از عمر و بر فرق علی فرود آمد، لکن علی (ع) سپر را مقابل این ضربه گرفت تا آن را دفع کند؛ ولی شدت ضربه چنان بود که سپر را شکافت و در آن گیر کرد. عمرو نیزه‌اش را به سوی علی (ع) گرفت و آن را با تمام قدرت رها کرد، که علی (ع) جا خالی داد و نیزه به خطا رفت، زد و خورد شدید گرد و خاک را بلند کرد.

علی (ع) با شتاب گاهی از چپ و گاهی از راست به عمرو حمله می‌کرد، لکن عمرو با شجاعت تمام مقاومت می‌کرد و از خود دفاع می‌نمود تا اینکه علی (ع) در فرصتی مناسب همان طور که به عمرو وعده داده بود، عظیم‌ترین ضربه تاریخ دلاوران را حواله عمرو کرد و از ناحیه ران او را دو نیم کرد. در نتیجه به زمین افتاد. علی (ع) به سراغ عمرو آمد تا کارش را تمام کند، امام چون شیری خشمگین بر سینه‌اش نشست و فریاد الله اکبر سر داد.

پیامبر (ص) با شنیدن تکبیر علی (ع) با صدایی آکنده از شور و شعف فرمود: قسم به آنکه جانم در دست اوست علی او را کشت. عده‌ای از مؤمنان چنان به وجد آمدند که فوراً خود را به صحنه نبرد رساندند تا شاهد صحنه‌ای باشند که پیش از آن هرگز ندیده بودند. عمرو بن عبدود این دلاور بدون منازع که نامش لرزه بر اندام شیران می‌انداخت در خاک و خون غلتیده بود. پس از این مبارزه، علی (ع) سر بریده عمرو را به دست گرفته خدمت پیامبر (ص) رسید و مورد استقبال مؤمنان قرار گرفت. پیامبر (ص)، دوان دوان به استقبال علی (ع) آمد و ایشان را در آغوش کشید و فرمود: علی بر تو مژده باد که اگر عمل امروز تو با عمل امت محمد سنجیده شود، عمل تو برتری خواهد یافت. سپس صحابه صف گرفتند و یکی پس از دیگری نزد علی (ع) آمدند و این پیروزی درخشان را به وی تبریک گفتند[۲۳]. کشته شدن عمرو ضربه جبران ناپذیری بر لشکر احزاب وارد آورد و پیامبر (ص) در عظمت این ضربه شمشیر فرمود: «أَنَّهُ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ إِلَّا وَ قَدْ دَخَلَهُ ذُلٌّ مِنْ قَتْلِ عَمْرٍو وَ لَمْ يَبْقَ بَيْتٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا وَ قَدْ دَخَلَهُ عِزٌّ بِقَتْلِ عَمْرٍو»[۲۴]؛

با کشته شدن عمرو، خانه‌ای از خانه‌های مشرکان نماند مگر اینکه ذلتی در آن داخل شد و خانه‌ای از خانه‌های مسلمین نماند مگر اینکه عزتی در آنها وارد گشت. حضور امیرالمؤمنین در برابر عمرو، برای سرنوشت اسلام و کفر تعیین کننده بود؛ چراکه پیروزی یکی از این دو بر دیگری، پیروزی تمام ایمان بر کفر یا بالعکس بود و به تعبیر واضح‌تر، نبرد سرنوشت‌سازی بود که آینده اسلام و شرک را مشخص می‌کرد. به همین دلیل بعد از ناکامی دشمنان در این نبرد بزرگ، دیگر کمر راست نکردند و ابتکار عمل بعد از این، همیشه در دست مسلمانان بود.

ضربت شمشیر علی (ع) در این جنگ، آنچنان با برکت و گره‌گشا بود که پیامبر اکرم (ص) فرمود: «ذَهَبَ رِيحُهُمْ وَ لَا يَغْزُونَنَا بَعْدَ الْيَوْمِ وَ نَحْنُ نَغْزُوهُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ»؛ از امروز به بعد دیگر شوکت و عظمت اینان از میان رفت و از این پس دیگر به جنگ ما نخواهند آمد و ماییم که در آینده به جنگ آنان خواهیم رفت انشاء الله[۲۵].[۲۶].

رنج پیامبر (ص) در جنگ احزاب

در عین حال که پیروزی جامعی، کام پیامبر (ص) و رزمندگان و تمام مردم مدینه را شیرین کرده بود ولی باید اشاره کرد که این افتخار و عزت آسان به دست نیامد، بلکه رنج مسلمانان به ویژه شخص پیامبر (ص) نویدبخش این پیروزی بود. بی‌مناسبت نیست به این نکته از سختی‌های طاقت‌فرسای پیامبر (ص) اشاره شود. از مجموعه روایات چنین به دست می‌آید که پیامبر (ص) و مسلمانان در جنگ احزاب از کمبود آذوقه رنج می‌بردند و مسلمانان گاهی چند روز گرسنگی می‌کشیدند. شیخ صدوق از علی (ع) نقل می‌کند که فرمود: ما با پیغمبر اکرم (ص) به حفر خندق مشغول بودیم که فاطمه زهرا (س) نزد آن حضرت آمد و قطعه نانی با خود آورده و به پیغمبر داد. پیامبر (ص) از فاطمه پرسید: این قطعه نان از کجاست؟ عرض کردن: قرص نانی برای حسن و حسین پختم و این تکه را برای شما آوردم. پیغمبر فرمود: این نخستین غذایی است که پس از سه روز پدرت به دهان می‌گیرد[۲۷].

و اما سرانجام کار کفار قریش: باد صرصر بر سپاه احزاب وزیدن گرفت، آن هم در شبی ظلمانی و به همراه بارانی سیل آسا که دیگ‌ها و خیمه‌های آنان را از جا کند، بادی وزید که دیگ غذای لشکر را واژگون کرد، آتش‌ها را خاموش کرد و زمین را چنان در زیر پایشان به لرزه در آورد که هیچ کس امید زنده ماندن نداشت. ولوله‌ای عجیب در سپاه احزاب افتاده بود و آنها هیچ راهی برای مقابله با قهر طبیعت نمی‌یافتند، جز مرگ تدریجی و هیچ چیز نمی‌تواند بدتر از این باشد. آنچه وضع را بدتر از بد می‌کرد، احساس خطر از جانب شمشیرهای مسلمانان بود که هر لحظه منتظر بودند بر سرشان فرود آید.

در نتیجه رعب و وحشت را خداوند بر قلب آنها انداخت. در مقابل این همه بلای غیرمنتظره، راهی جز فرار به جاهایی که نه از باران خبری باشد و نه از تاریکی و گردباد وجود نداشت؛ لذا ابوسفیان فریاد برآورد: ای جماعت قریش! به خدا قسم اینجا جای ماندن نیست، اسبان و شتران ما همه تلف شده‌اند. بنی‌قریظه ما را بیچاره کردند، راهی جز بازگشت نمانده است و من رفتم، دیگر خود دانید! ابوسفیان برای فرار چنان شتاب‌زده عمل کرد که بدون باز کردن عقال شترش بر روی آن پریده و می‌کوشید تا زودتر شتر به حرکت درآید، او را می‌زد و شتر بیچاره که پایش بسته بود تکان نمی‌خورد، کسی به او گفت: پای بند شترت را باز نکرده‌ای! عقال را باز کرد به سوی مکه تاخت.

بدین ترتیب، قریش سراسیمه راه بازگشت را در پیش گرفتند، قبایل غطفان و دیگر قبایل عرب نیز چون وضع را چنین دیدند، هر چه داشتند بر جای گذاشتند و به دنبال قریش روانه شدند. فردای آن روز دیگر بادی نمی‌وزید و ابری در آسمان دیده نمی‌شد، هوا صاف و روشن بود و از انبوه سپاه دشمن و گردان‌های صف کشیده‌اش اثری به چشم نمی‌خورد، سکوت دلنشینی همه جا را فراگرفته بود. بعضی از مسلمانان سوار بر اسب‌های‌شان شدند تا به اطراف نگاهی بکنند که ناگاه با باروبنه دشمن و خیمه‌های پراکنده آنها مواجه شدند. مؤمنان یقین پیدا کردند طوفان شب گذشته مشرکان را به فرار وادار کرده است؛ لذا به سرعت خود را به پیامبر (ص) رساندند تا این پیروزی بزرگ را به آن حضرت بشارت دهند. پیامبر (ص) با قلبی آکنده از رضایت و خشنودی، آنان را از نظر گذراند و فرمود: از این پس شما هستید که به آنان حمله می‌برید و دیگر حمله‌ای از ایشان نخواهید دید.

پیامبر (ص) مؤمنان را به شکرگزاری فراخواند و آیه ۹ سوره احزاب فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا[۲۸] در آن مورد نازل شد[۲۹].[۳۰].

مظلومیت پیامبر (ص) در پیمان‌شکنی بنی‌قریظه در جنگ احزاب

سپاه ابوسفیان به قصد براندازی اسلام و غارت مردم مدینه لشکرکشی کرده بود. وقتی به خندقی که ابتکار مسلمین برای ناکام کردن کفار حفر شده بود رسیدند، تمام نقشه‌های خود را نقش بر آب دیدند. قریش و سایر احزاب جنگجو پشت دیوار مدینه زمین‌گیر شدند. روزها سپری شد و کاری از پیش نبردند. امیدها به یأس تبدیل شد، سربازان خستگی و فرسایش و آینده مبهم را لمس می‌کردند، بعضی می‌گفتند: ما غذا و آب کافی برای اقامت طولانی با خود نداریم! چگونه خود و اسبان‌مان را تأمین کنیم؟ بعضی می‌گفتند: ماندن در این هوای سرد زمستانی برایمان زیان‌بار است، رفتن بهتر از ماندن در این شرایط است. حیی بن اخطب بزرگ یهود بیش از همه بیمناک بود که نکند فرماندهان قریش برای ترک محاصره مدینه و بازگشت به مکه به توافق برسند! که در این صورت پیامبر (ص) با یهود پیمان‌شکن تسویه حساب خواهد کرد و لذا حیی بن اخطب که خود از سران یهود است باید نیرنگی می‌زد تا احزاب در جنگ با محمد تردید نکنند و از خود استقامت نشان دهند؛ لذا در میان جمعیتی انبوه ایستاد و گفت: مردم گمان کنم که من برای شما بار گرانی باشم، پس اگر با مردم قوم خود (یهود) عازم دیار خود شوم مرا معذور دارید.

حاضران از این سخن حیی بن اخطب شگفت‌زده شدند و علت این اقدام وی را جویا شدند و او با زیرکی و خباثت تمام گفت: با وضعیتی که شما پیدا کرده‌اید و این همه ضعف و سستی و ترس که از خود نشان می‌دهید راه دیگری برای من نمانده است. حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و به وی گفتند: ای حیی، این چه جفایی است که در حق ما روا میداری و این چه تهمت‌هایی است که به ما نسبت می‌دهی؟ حی گفت: ای بزرگان عرب تصور کرده‌اید که با بازگشت به دیارتان نجات خواهید یافت؟ به خدا قسم این شکست از شکست ناشی از جنگ بسیار بدتر است. اگر کسی حاضر است این ننگ را با خود همراه کند باز گردد و در غیر این صورت بیایید تا تصمیم واحدی که ضامن پیروزی ما باشد اتخاذ کنیم.

حاضران که از سخنان حیی به وجد آمده بودند یک صدا گفتند: زود باش بگو چه فکری داری؟ حی گفت: گویا فراموش کرده‌اید که بنی‌قریظه از ما و یهودی هستند و ماندن‌شان در کنار محمد از روی اضطرار و ناچاری بوده است، چرا با آنها وارد مذاکره نشویم تا در دژهای خویش را به روی ما بگشایند و با این کار راه ورود به مدینه برایمان باز شود و با مسلمانان در درون خانه‌هایشان جنگ کنیم؟ برق شادی در رخسار سران احزاب درخشیدن گرفت و به حی گفتند: چگونه با بنی‌قریظه وارد مذاکره شویم؟ گفت: من شخصاً نزد زعیم و بزرگ بنی‌قریظه می‌روم و او را به همکاری با خود تشویق می‌کنم! همه یک صدا گفتند: همین حالا این کار را بکن.

بدین ترتیب سران احزاب به راه حلی که مورد نظر همه بود دست یافتند و حیی بن اخطب توانست مفید و کارساز بودن پیشنهاد خود را به سران احزاب بقبولاند. چون تاریکی شب بر همه جا سایه افکند، حی به همراه چند نفر خود را به دروازه قلعه بنی‌قریظه رساند و خواستار مذاکره با رئیس آن کعب بن اسد شد. وقتی کعب از قصد حی آگاه شد، از ترس به لرزه افتاد وحی را پیش از برملا شدن موضوع به بازگشت نصیحت کرد؛ زیرا اگر این ملاقات لو می‌رفت نابودی خود و قبیله‌اش را در پی داشت، اما حی آنقدر اصرار و زبان‌بازی کرد که کعب راضی شد در قلعه را به روی‌شان بگشاید و رو در رو با هم مذاکره کنند. در این ملاقات حی سخن را آغاز کرد و گفت: وای بر تو ای کعب! آیا ملاقات با مرا که با عزت دنیایی و همچون دریایی خروشان نزد تو آمده‌ام رد می‌کنی؟ من قریش و بزرگان آن را با خود آورده و در رومه فرود آورده‌ام، همچنین قبیله غطفان را نیز با خود آورده و در ذنب نقمی در کنار احد فرود آورده‌ام، آنها با من پیمان بسته‌اند که تا ریشه محمد و دین او را نخشکانند اینجا را ترک نکنند.

کعب بن اسد با شنیدن این سخنان به فکر فرو رفت، از یک طرف پیشنهاد همکاری با حیی که این همه سپاه را در پیش رو داشت و از طرف دیگر، به پیمانی که با محمد بسته بود و قبیله بنی‌قریظه به لطف این پیمان در امنیت به سر می‌بردند، می‌اندیشید. آیا او می‌توانست این پیمان را نقض کند و قوم خویش را در معرض هلاک قرار دهد؟ نه! او نمی‌توانست چنین کند؛ لذا به حیی گفت: به خدا قسم با ذلت در دنیا و همچون ابری به سوی من آمده‌ای که آبی در درون ندارد، می‌غرد و رعد و برق دارد، اما چیزی در آن نیست.

حیی بن اخطب برای تحریک وی گفت: کعب شاید فراموش کرده‌ای که محمد با ما قوم یهود چه کرده است! او قبیله بنی‌قینقاع را با ذلت بیرون راند و بنی‌نضیر را نیز با قهر اخراج کرد و بدان که سرنوشت بنی‌قریظه بهتر از دیگر یهودیان مدینه نخواهد بود. کعب گفت: محمد با ما پیمان حسن همجواری بسته است و قرارداد صلح با هم داریم. ما جز وفای به عهد از او ندیده‌ایم. اگر ما پیمان‌شکنی کردیم و محمد پیروز شد، چه سرنوشتی خواهیم داشت؟ حیی گفت: این تصور شما اشتباه محض است. این همه سپاه در خارج مدینه برای انتقام گرفتن آمده‌اند، محمد چگونه می‌تواند در مقابل آنها پیروز شود؟ ای کعب! شاید قدرت قریش و غطفان را دست کم گرفته و فراموش کرده‌ای که این همه قبایل برای غارت آمده‌اند.

بحث میان آن دو ادامه یافت و هر یک سعی می‌کرد که درستی عقیده خویش را به دیگری بقبولاند. کعب بن اسد می‌خواست همچنان بی‌طرف بماند؛ اما حیی می‌خواست که او به احزاب بپیوندد و آن‌قدر در باغ سبز به وی نشان داد که او قانع شد به احزاب ملحق شوند و پیمان خود با مسلمانان را نقض کند.

حیی که بالاخره در مأموریت خود موفق شده بود، برخاست و کعب را در آغوش گرفت و پیروزی حتمی را به او وعده داد، اما کعب گویی موضوع مهمی را به خاطر آورده باشد، پرسید: فرض کنیم محمد در این جنگ پیروز شود بر سر ما چه خواهد آمد؟ حیی گفت: ای کعب به تو قول می‌دهم که اگر قریش و غطفان بدون غلبه بر محمد بازگشتند با شما در این دژ اقامت کنم تا هر بلایی که بر سر شما آمد بر سر من هم بیاید. کعب گفت: پس ده روز به ما فرصت دهید که خود را برای جنگ آماده کنیم. حیی گفت: باشد! حیی همان شب نزد فرماندهان احزاب بازگشت. آنها بی‌صبرانه منتظرش بودند و چون از موفقیت او در این مأموریت آگاهی یافتند، به تصور اینکه پیوستن یهودیان بنی‌قریظه به آنها معادله جنگ را کاملاً به نفع آنها تغییر خواهد داد، به وی تبریک گفتند.

اما حیی بن اخطب غافل بود از اینکه، با آن همه زیرکی و حیله‌گری و احزاب نیز هر چند که از جمعیتی انبوه برخوردار باشند، نخواهند توانست که بر اراده پولادین مؤمنان غلبه کنند، غافل بودند که دست خدا پشت آنهاست و معادلات کفار قریش و یهود را لطف و قهر خدا به هم می‌زند. هنوز روشنی صبح ندمیده بود که خبر پیمان‌شکنی بنی‌قریظه به رسول خدا رسید و آن حضرت را شدیداً نگران کرد. پیامبر (ص) صلاح دید که این خبر میان مسلمانان شایع نشود تا مقاومت آنان متزلزل نگردد. پیامبر (ص) سعد بن معاذ بزرگ اوس و سعد بن عباده بزرگ خزرج و چند تن دیگر از صحابه را مثل عبدالله بن رواحه، خوان بن جبیر را به حضور‌طلبید و آنان را از ماجرای پیمان‌شکنی بنی‌قریظه باخبر ساخت و به آنان مأموریت داد تا نزد بنی‌قریظه بروند و بر حقیقت ماجرا واقف شوند و به ایشان سفارش فرمود که اگر این پیمان‌شکنی حقیقت داشت، آن را افشاء نکنند اما اگر حقیقت نداشت همه را از آن باخبر سازند.

این گروه از صحابه عازم خانه کعب بن اسد شدند، اما او از ملاقات با ایشان خودداری کرد، اما این هیئت مصرانه خواستار ملاقات شدند و در نهایت کعب ناچار شد با ایشان ملاقات کند. او با چند نفر از قوم خود که کینه و نفرت و خشم از سرتاسر وجودشان می‌بارید، بیرون آمد. آنها با دیدن مسلمانان گفتند: برای چه به اینجا آمده‌اید؟ مسلمانان گفتند: برای تحکیم پیمانی که پیامبر (ص) با شما بسته است. اما آنها با وقاحت پاسخ دادند: این رسول خدایی که می‌گویید کیست؟ صحابه در حالی که خشم بر تمام وجودشان مستولی شده بود به هم نگاه کردند و با نرمی و خویشتن‌داری گفتند: محمد، پیامبر اسلام همان که با شما بر حسن همجواری پیمان بسته است. یکی از بنی‌قریظه پاسخ داد ما هیچ پیمان مودتی با محمد نداریم.

از همان آغاز برخورد، مسلمانان دریافتند که بنی‌قریظه پیمان‌شکنی کرده‌اند، اما خواستند که آنان را به پایبندی به این عهد تشویق کنند؛ لذا خوش‌رفتاری مسلمانان با ایشان را یادآوری کردند و زندگی آسوده‌ای را که در جوار مسلمانان دارند متذکر شدند و تمایل خود را برای استمرار این روابط حسنه گوشزد کردند، اما پاسخ بنی‌قریظه این بود: بهتر است از اینجا بروید شما برای ما دشمنانی بیش نیستید و آرزویی جز جنگ با شما نداریم!

سعد بن معاذ که هم پیمان بنی‌قریظه بود از این همه خیانت بنی‌قریظه شدیداً به خشم آمده بود، لکن ترجیح داد به امید آنکه اثری داشته باشد، آنان را نصیحت کند لذا به ایشان گفت: به خدا سوگند بیم آن دارم روزگاری بدتر از بنی‌نضیر پیدا کنید. این صحابه با ناراحتی بسیار از نزد بنی‌قریظه بازگشته و نزد رسول خدا رفته و ایشان را از حقایق مطلع ساختند. پیامبر (ص) از این بابت بسیار اظهار تأسف کرد و عده‌ای از جنگجویان را مأمور کرد تا مراقب بنی‌قریظه باشند. دیگر خبر پیمان‌شکنی بنی‌قریظه چیزی نبود که بشود آن را مخفی ساخت، مسلمانان از اینکه می‌دیدند هم از خارج توسط دشمن محاصره و تهدید می‌شوند و هم از داخل توسط یهودیان بنی‌قریظه، به وحشت افتادند و حتی خطر بنی‌قریظه را جدی‌تر از خطر احزاب می‌دانستند. قرآن شرایط دشواری را که بر مسلمین می‌گذشت این‌گونه بیان می‌کند: إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا[۳۱].[۳۲].

مظلومیت پیامبر (ص) در تضعیف منافقان در جنگ احزاب

در جنگ احزاب که لبه تیز حمله دشمن متوجه اشغال شهر مدینه بود، مردم بیش از هر زمانی نیاز به آرامش و تقویت قلبی و دعوت به صبر و مقاومت داشتند. فضای شهر می‌طلبید که به دور از شایعه‌پراکنی و تضعیف روحیه، همگان را در یک مأموریت ملی، اعتقادی به دفاع مقدس وادار کند؛ ولی متأسفانه منافقین نقش ستون پنجم دشمن را بازی کردند. نه تنها آرامش را از شهر گرفتند، بلکه با پخش شایعه و اکاذیب، روحیه مردم و سپاهیان پیامبر (ص) را تضعیف می‌کردند.

قرآن مجید می‌فرماید: وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا * وَإِذْ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا[۳۳].

در زمانی که مأموریت حفر خندق یک وظیفه عمومی بود و نیاز به تلاش پیگیر، همراه با روحیه بالا برای رزمندگان اسلام بود، منافقین حداکثر فرصت‌طلبی را داشتند تا به بهانه واهی تضعیف روحیه کنند. در اثنای حفر خندق که مسلمانان هر یک مشغول کندن بخشی از خندق بودند، روزی به صخره سنگ سخت و بزرگی برخورد کردند که هیچ کلنگی در آن اثر نمی‌کرد، خبر به پیامبر (ص) دادند. پیامبر اکرم (ص) شخصاً وارد خندق شد و کلنگ را به دست گرفت و اولین ضربه را محکم بر سنگ زد و قسمتی از آن متلاشی شد و برقی از آن جستن کرد. پیامبر (ص) تکبیر گفت. مسلمانان هم تکبیر گفتند. بار دوم ضربه شدیدتری بر سنگ زد و قسمتی دیگر از آن را متلاشی کرد و برقی جست و پیامبر (ص) تکبیر گفت. سرانجام با سومین ضربه سنگ را فرود آورد و باز برقی جست و پیامبر (ص) تکبیر گفت. مسلمانان نیز صدای تکبیرشان بلند شد.

سلمان فارسی از این ماجرا سوال کرد، پیامبر (ص) فرمود: در میان برق اول سرزمین حیره و قصرهای پادشاهان ایران را دیدم و جبرئیل به من بشارت داد که امت من بر آنها پیروز خواهند شد و در برق دوم قصرهای سرخ فام «شام و روم» نمایان گشت و جبرئیل به من بشارت داد که امت من بر آنها پیروز خواهند شد و در برق سوم قصرهای «صنعا و یمن» را دیدم و جبرئیل به من خبر داد که امتم باز بر آنها پیروز خواهند شد. بشارت باد بر شما ای مسلمانان این همه پیروزی.

منافقان نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند: چه سخنان عجیبی؟ و چه حرف‌های باطل و بی‌اساسی؟ او در اداره شهر مدینه مشکل دارد، خواب سرزمین حیره و طاق کسری را می‌بیند و لذا آیه نازل شد که این منافقان کوردل می‌گویند: خدا و پیغمبرش جز فریب و دروغ وعده‌ای به ما نداده است[۳۴].

آنها دید ملکوتی پیامبر (ص) را منکر بودند، چون چشم دل‌شان کور بود. پیامبر (ص) با چشم حق بینش فتح دروازه ایران و روم را مشاهده می‌کرد. چون منبع وحی الهی و امدادهای عینی و غیبی خداوند را پشتیبان خود داشت؛ ولی منافقان که در دل کفر و رویه ظاهری اسلام را داشتند این حقایق را باور نمی‌کردند. منافقان در محاصره مدینه توسط قریش و یهودیان وعده‌های پیروزی پیامبر (ص) را به هیچ گرفتند و خود را از صفوف مسلمانان خارج کردند و به بهانه اینکه خانه‌هایشان امنیت ندارد و باید از آن دفاع کنند به خانه‌هایشان رفتند. البته این گروه آن قدر شرم و حیا داشتند که بهانه‌ای برای رفتن خویش بتراشند، لکن گروهی از منافقان با وقاحت گفتند: محمد در حالی وعده دستیابی به گنج‌های کسری و قیصر را به ما می‌دهد که اگر یکی از ما برای قضای حاجتی برود نمی‌تواند مطمئن باشد که سالم برمی‌گردد. به خانه‌هایمان برویم که امنیت در آنجا بیشتر است. بدین ترتیب همه منافقان از سپاه اسلام خارج شدند و حتی یکی از آنان در صفوف دفاعی مسلمانان باقی نماند. خداوند درباره این منافقان می‌فرماید: زیرا منافقان و آنها که در دل‌هایشان بیماری است می‌گفتند: خدا و پیامبرش جز فریب به ما وعده نداده‌اند[۳۵].

قرآن مجید تضعیف روحیه‌ها را از جانب منافقین این‌گونه نقل می‌کند که آنها به مردم مدینه می‌گفتند: در برابر این انبوه دشمن، کاری از شما ساخته نیست، خود را از معرکه بیرون کشیده و خویشتن را به هلاکت و زن و فرزندتان را به دست اسارت نسپارید. از طرف دیگر وقتی به منطقه عملیاتی می‌رفتند با بهانه تراشی میدان جنگ را ترک کرده و به خانه‌های خود پناه می‌بردند. قرآن مجید در معرفی مکنون دل منافقین می‌فرماید: آنها در اظهار اسلام آن‌قدر سست و ضعیف‌اند که اگر دشمنان از اطراف مدینه وارد آن شوند و این شهر را اشغال نظامی کنند و به منافقین پیشنهاد نمایند که به شرک و کفر باز گردید به سرعت می‌پذیرند ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْهَا[۳۶] منافقین در مدینه آن‌چنان فضاسازی کردند که افرادی ضعیف الایمان را به پیروزی سپاه کفر و شکست و اضمحلال پیامبر و اسلام مطمئن ساختند. یعنی به مردم باورانده بودند که ائتلاف یهود و کفار قریش با این حجم عظیم از نیرو و تجهیزات قطعاً به قیمت ریشه‌کن شدن اسلام تمام خواهد شد و لذا با این استدلال سعی در خلوت کردن جبهه را داشتند. در روایتی آمده: یکی از یاران پیامبر از میدان جنگ احزاب به درون شهر برای حاجتی آمده بود، برادرش را دید که نان و گوشت بریان و شراب در مقابل دارد، گفت تو اینجا به خوشگذرانی مشغولی و پیامبر خدا در میان شمشیرها و نیزه‌ها درگیر است. در جوابش گفت: ای ابله! تو نیز با ما بنشین و خوش باش. به خدایی که محمد به او قسم یاد می‌کند که او هرگز از این میدان باز نخواهد گشت و این لشکر عظیمی که جمع شده‌اند او و اصحابش را زنده نخواهند گذاشت! برادرش گفت: دروغ می‌گویی، به خدا قسم می‌روم و رسول خدا را از آنچه گفتی باخبر می‌سازم خدمت پیامبر آمد و جریان را گفت، در اینجا بود که آیه نازل شد قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَالْقَائِلِينَ لِإِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا...[۳۷][۳۸].

ولی همین منافقین که در تمامی امور کارشکنی و تضعیف و تمرد را داشته‌اند وقتی می‌بینند که مؤمنین به پیروزی نائل آمدند، آن‌چنان پر توقع می‌شوند که گویی فاتح اصلی جنگ بوده‌اند و طلبکارانه فریاد می‌کشند و با الفاظ خشن سهم خود را از غنیمت مطالبه می‌کنند.[۳۹].

پرسش مستقیم

سیره نظامی پیامبر خاتم در جنگ احزاب چه بود؟ (پرسش)

منابع

پانویس

  1. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۵۰.
  2. احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۵.
  3. علی بن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۷۷.
  4. ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج۴، ص۱۱۷؛ علی بن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۷۹.
  5. ناصری، محمد امیر، مقاله «سیره نظامی پیامبر اعظم»، سیره سیاسی پیامبر اعظم ص ۱۳۷.
  6. علی بن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۷۹.
  7. علی بن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۷۹.
  8. علی بن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۷۹.
  9. ناصری، محمد امیر، مقاله «سیره نظامی پیامبر اعظم»، سیره سیاسی پیامبر اعظم ص ۱۳۸.
  10. مورخان اسلام آوردن نعیم بن مسعود را سه روز قبل از استقرار سپاهیان قریش در وادی عقیق ذکر کرده‌اند.
  11. ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج۴، ص۱۲۹.
  12. علی ابن ابراهیم القمی، تفسیر القمی، ج۲، ص۱۸۶.
  13. ناصری، محمد امیر، مقاله «سیره نظامی پیامبر اعظم»، سیره سیاسی پیامبر اعظم ص ۱۴۰.
  14. ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج۴، ص۱۳۱.
  15. ناصری، محمد امیر، مقاله «سیره نظامی پیامبر اعظم»، سیره سیاسی پیامبر اعظم ص ۱۴۰.
  16. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۴۹.
  17. «هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشم‌ها کلاپیسه شد و دل‌ها به گلوها رسید و به خداوند گمان‌ها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.
  18. «در آنجا مؤمنان را آزمودند و سخت لرزاندند» سوره احزاب، آیه ۱۱.
  19. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۰۰.
  20. بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۵.
  21. «و چون مؤمنان دسته‌ها (ی مشرک) را دیدند گفتند: این همان است که خداوند و فرستاده او به ما وعده داده‌اند و خداوند و فرستاده او راست گفتند و جز بر ایمان و فرمانبرداری آنان نیفزود» سوره احزاب، آیه ۲۲.
  22. الارشاد، ج۱، ص۱۰۰.
  23. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۶۷.
  24. بحارالانوار، ج۲۰، ص۲۱۶.
  25. ابن ابی الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج۴، ص۴۶۳.
  26. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۰۸.
  27. زندگانی خاتم الانبیا، ص۴۳۱.
  28. «ای مؤمنان! نعمت خداوند را بر خویش به یاد آورید هنگامی که سپاهیانی بر شما تاختند و ما بر (سر) آنان بادی و (نیز) سپاهیانی را که آنان را نمی‌دیدید فرستادیم و خداوند به آنچه انجام می‌دهید بیناست» سوره احزاب، آیه ۹.
  29. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۸۴.
  30. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۱۲.
  31. «هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشم‌ها کلاپیسه شد و دل‌ها به گلوها رسید و به خداوند گمان‌ها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.
  32. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۱۴.
  33. «و هنگامی که دو رویان و بیماردلان گفتند: خداوند و پیامبرش به ما جز وعده فریبنده نداده‌اند * و هنگامی که دسته‌ای از ایشان گفتند: ای مردم مدینه! جای ماندن ندارید پس بازگردید و دسته‌ای (دیگر) از آنان از پیامبر اجازه (بازگشت) می‌خواستند؛ می‌گفتند خانه‌های ما بی‌حفاظ است با آنکه بی‌حفاظ نبود، آنان جز سر گریز (از جنگ) نداشتند» سوره احزاب، آیه ۱۲-۱۳.
  34. کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷۹؛ سیره ابن هشام؛ تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۲۶.
  35. سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۵۸.
  36. «و اگر بر آنان از پیرامون آن (شهر) درمی‌آمدند سپس از آنان (گرویدن به) آشوب (شرک) را می‌خواستند بدان سوی می‌رفتند و در آن (شهر) جز اندکی درنگ نمی‌کردند» سوره احزاب، آیه ۱۴.
  37. «بی‌گمان خداوند از میان شما کارشکنان (جنگ) را خوب می‌شناسد و (نیز) کسانی را که به برادران خویش می‌گویند: به ما بپیوندید و جز اندکی در جنگ شرکت نمی‌کنند» سوره احزاب، آیه ۱۸.
  38. تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۳۵.
  39. راجی، علی، مظلومیت پیامبر ص ۲۰۵.