نعیم بن مسعود اشجعی
- این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:
مقدمه
نعیم بن مسعود بن عامر بن انیف غطفانی اشجعی و کنیهاش ابوسلمه بود[۱]. وی از قبیله بنی غطفان بود و با طایفه بنی قریظه از قبایل یهود دوستی داشت. هرگاه او پیش کعب بن اسد از بنی قریظه میرفت، از وی پذیرایی و هنگام بازگشت، خورجین او را از خرما و سایر خوراکیها پُر میکردند تا برای خانوادهاش ببرد. نعیم در هنگام جنگ خندق مسلمان شد و شرایط پراکندگی لشکر دشمن را فراهم کرد[۲]. بعد از جنگ خندق، او به مدینه آمد و در آنجا زندگی کرد و در غزوات نیز همراه پیامبر(ص) شرکت داشت[۳].[۴]
نعیم و جنگ احزاب
چون گروههای مختلف عرب و یهودیان اطراف مدینه همدست شدند که برای از میان برداشت پیامبر اسلام(ص) با ایشان بجنگند، نعیم بن مسعود نیز با طایفه غطفان به جنگ مسلمانان آمد، ولی در ایامی که مشرکان مدینه را محاصره کرده بودند، او به اسلام علاقهمند شد و نور ایمان در دلش تابید و بدون اطلاع قبیلهاش در مسجد به نزد پیامبر(ص) رفت؛ آن حضرت که میخواست نماز عشاء را بخواند چون او را دید، شناخت و لذا به او فرمود: "نعیم، آیا کاری داشتی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟"
نعیم گفت: "آمدهام تا تو را تصدیق کنم و بر صدق پیامبریات گواهی دهم، "أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ"؛ اینک هر چه دستور دهی، در انجام آن حاضرم و هر کاری میتوانم انجام دهم، زیرا هیچ کسی از ایمان آوردن من اطلاع ندارد".
پیامبر(ص) فرمود: "تا میتوانی لشکر دشمن را پراکنده ساز و آنان را از جنگ با ما باز دار".
نعیم گفت: "مانعی ندارد اما ممکن است برای رسیدن به این هدف مجبور شوم به شما توهین کنم".
پیامبر(ص) فرمود: "مانعی ندارد، هر چه خواستی بگو".
نعیم برگشت و پیش بنی قریظه رفت و گف: "شما میدانید که من دوست شما هستم".
بنی قریظه گفتند: آری، پیشنهادهای تو پذیرفته است و ما به تو اطمینان داریم. نعیم گفت: "شما با غطفان و قریش همکاری کردهاید تا با محمد بجنگید، اما حساب نکردهاید که شما در چنگال محمد قرار دارید و نمیتوانید از این سرزمین به جای دیگری بروید، زیرا زنان و فرزندان و اموالتان این جاست، اما قریش و یارانشان اگر پیروز شده و غنیمتی به چنگ آورند، از آن آنها خواهد بود و اگر ببینند شرایط، بد است به سرزمینشان بر میگردند، آن وقت شما میمانید و محمد؛ و مسلما قدرت مبارزه با او را ندارید". بنی قریظه گفتند: ما به ایشان وعده همکاری دادهایم؛ حال باید چه کنیم؟ نعیم گفت: "شما میتوانید چند نفر از سرانشان را گروگان بگیرید تا با تلاش تمام بجنگند و در غیر این صورت صلاح نیست که خودتان را به خطر بیندازید".
بنی قریظه گفتند: راست میگویی، باید چنین کنیم و از راهنمایی تو نیز سپاسگزاریم که حق دوستی را به جا آوردی.
پس نعیم از آنجا به نزد ابوسفیان رفت و گفت: "آمدهام تا به شما خبری بدهم ولی خواهش میکنم منتشر نشود که آن را کار من بدانند".
ابوسفیان گفت: "مطمئن باش که منتشر نخواهد شد".
نعیم گفت: میدانید که بنی قریظه از پیمانی که با شما بستهاند پشیمان شده و میخواهند سابقه خراب خودشان را با محمد جبران کنند؟!"
ابوسفیان گفت: "نه! مگر چه شده؟"
نعیم گفت: "من پیش ایشان بودم که برای محمد پیام فرستادند: ما هفتاد نفر از سران قریش را دست بسته تحویل شما میدهیم که آنها را بکشید و سپس اجازه دهید قبیله بنی نضیر به سرزمین خودشان برگردند و به کمک شما با قریش میجنگیم تا آنها را به مکه بازگردانیم. بنابراین اگر کسی را پیش شما فرستادند و افرادی از شما را گروگان خواستند، نپذیرید که به خود چنین سرنوشتی او بودند دچار، رد خواهند شد".
سپس نزد قبیله غطفان که فامیل خود او بودند، رفت و همین پیشنهاد را داد.
ماه شوال فرا رسید. مردم قریش و غطفان که از طولانی شدن محاصره مدینه خسته شده بودند، عکرمة بن أبی جهل را با چند نفر از قریش و غطفان نزد بنی قریظه فرستادند که محل ما جای ماندن نیست و تمام حیوانات ما هلاک شدند. پس، فردا آماده جنگ با محمد(ص) شوید که دیگر خسته شدهایم. بنی قریظه جواب دادند: فردا شنبه است و ما روز شنبه کاری نمیکنیم و دیگر آنکه میترسیم که شما ما را بگذارید و فرار کنید و ما هستیم که زیر چنگال محمد خواهیم ماند، لذا با شما همراهی نمیکنیم مگر آنکه گروگانهایی به ما دهید تا مطمئن باشیم که ما را تنها نمیگذارید. فرستادگان، برگشته و پاسخ بنی قریظه را آوردند؛ آنگاه قریش و غطفان گفتند: نعیم بن مسعود راست میگفت. قریش نیز پیغام دادند که ما حتی یک نفر را به گرو نمیدهیم! پس بنی قریظه هم نعیم را تصدیق کرده و هر دو دسته از کمک یکدیگر مأیوس شدند. خدای بزرگ هم پیامبرش را یاری کرد و باد سردی بر ایشان وزید که نه آتشی باقی گذارد و نه خیمه و چادری. پیامبر(ص) که از اختلاف در میان احزاب آگاهی داشت حذیفة بن یمان را خواست و او را مأمور ساخت تا از سپاهیان کفر برایش خبر آورد و سفارش کرد که کاری نکند. حذیفه از حصار خارج شد و خود را به لشکر ابوسفیان رسانید. ابوسفیان گفت: "هر که دست فرد کنار خود را بگیرد و یکدیگر را معرفی کنند که میخواهم سخنی بگویم". حذیفه پیش دستی کرد و دست فرد کنار خود را گرفت و پرسید: کیستی؟ او گفت: فلان کس.
چون ابوسفیان مطمئن شد که شخص غریبهای میان آنها نیست، گفت: تمام حیواناتمان هلاک شده و بنی قریظه هم به ما حیله زدند که میبینید این باد هم چه میکند! برخیزید و به سوی وطن خود کوچ کنید که من حرکت کردم". پس ابوسفیان برخاست و از شتابی که داشت دست شترش را باز نکرد و بر روی آن سوار شد و حیوان را زد تا حرکت کند. شترش روی یک دست و دو پا ایستاد و با همان وضع به راه افتاد. حذیفه گوید اگر پیامبر(ص) سفارش نکرده بود به آسانی ابوسفیان را میکشتم. قریش با ابوسفیان حرکت کرده و چون خبر به قبیله غطفان رسید، آنها هم کوچ کردند. پیامبر(ص) که از حرکتشان آگاه شد، فرمود: "اینک ما با ایشان خواهیم جنگید"[۵].[۶]
سرانجام نعیم
نعیم در آغاز خلافت امام علی(ع) و در راه جنگ جمل، قبل از اینکه به بصره برسد کشته شد و بعضی دیگر نیز گفتهاند که در زمان خلافت عثمان از دنیا رفته است[۷].[۸]
پرسشهای وابسته
جستارهای وابسته
منابع
پانویس
- ↑ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۵۷۲.
- ↑ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۵۷۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۶۳.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۲۱۰.
- ↑ اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «نعیم بن مسعود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۲۰.
- ↑ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۲۰۹ و ۲۱۰؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۳۴۵؛ تاریخ الطبری، الطبری، ج۲، ص۵۶۱ و ۵۶۲؛ الکامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۳.
- ↑ اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «نعیم بن مسعود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۲۰ - ۴۲۳.
- ↑ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۴، ص۱۵۰۹؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۵، ص۳۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۶۳.
- ↑ اسماعیلی، ابوالحسن، مقاله «نعیم بن مسعود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۷، ص ۴۲۳.