←منابع
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←منابع) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۴۸: | خط ۴۸: | ||
این نهایت [[جهل و نادانی]] و [[تعصب]] است، اما [[جهل]] از این فراوردهها بسیار دارد. | این نهایت [[جهل و نادانی]] و [[تعصب]] است، اما [[جهل]] از این فراوردهها بسیار دارد. | ||
[[صالح]] پس از [[سرکشی]] و [[عصیان]] [[قوم]] و از میان بردن [[ناقه]] به آنها [[اخطار]] کرد و گفت: «سه [[روز]] تمام در خانههای خود از هر نعمتی میخواهید بهرهمند شوید و بدانید پس از این سه روز [[عذاب]] و مجازات [[الهی]] فرا خواهد رسید»<ref>{{متن قرآن|فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ}} «امّا او را پی کردند، و (صالح) گفت: سه روز در خانههای خویش برخوردار گردید (تا عذابتان برسد)؛ این وعدهای بیدروغ است» سوره هود، آیه ۶۵.</ref>.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصههای قرآن (کتاب)|قصههای قرآن]] ص ۷۵.</ref> | [[صالح]] پس از [[سرکشی]] و [[عصیان]] [[قوم]] و از میان بردن [[ناقه]] به آنها [[اخطار]] کرد و گفت: «سه [[روز]] تمام در خانههای خود از هر نعمتی میخواهید بهرهمند شوید و بدانید پس از این سه روز [[عذاب]] و مجازات [[الهی]] فرا خواهد رسید»<ref>{{متن قرآن|فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ}} «امّا او را پی کردند، و (صالح) گفت: سه روز در خانههای خویش برخوردار گردید (تا عذابتان برسد)؛ این وعدهای بیدروغ است» سوره هود، آیه ۶۵.</ref>.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصههای قرآن (کتاب)|قصههای قرآن]] ص ۷۵.</ref> | ||
==داستان [[ناقه صالح]]== | |||
[[عیاشی]] در [[تفسیر]] خود از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] کرده که [[جبرئیل]] داستان [[قوم صالح]] را برای [[رسول خدا]]{{صل}} این چنین نقل کرد: [[صالح]] در سن ۱۶ سالگی به سوی [[قوم]] خود [[مبعوث]] گردید و تا سن ۱۲۰ سالگی میان آنها بود، ولی آن [[مردم]] دعوتش را [[اجابت]] نکردند. آنها هفتاد [[بت]] داشتند که در برابر [[خدای بزرگ]] آنها را [[پرستش]] میکردند. صالح که آن وضع را [[مشاهده]] کرد، به آنها فرمود: ای مردم! من ۱۶ ساله بودم که به سوی شما برانگیخته شده و اکنون ۱۲۰ سال از عمرم میگذرد و در این مدت طولانی شما دعوتم را نپذیرفتید). اکنون یکی از دو کار را به شما پیشنهاد میکنم: یا چیزی بخواهید تا من از خدای خود درخواست کنم و آن را به شما بدهد و یا آنکه بگذارید من از معبودان شما چیزی بخواهم و اگر اجابت کردند از میان شما میروم؛ زیرا هم من شما را خسته کردهام و هم شما مرا خسته کردهاید. | |||
مردم گفتند: ای صالح به [[راستی]] که سخن از روی [[انصاف]] گفتی و برای همین کار روزی را [[وعده]] گذاردند که برای انجام آن حاضر شوند. | |||
چون [[روز]] [[موعود]] شد بتهای خود را به دوش گرفته، آوردند. سپس [[خوراک]] و نوشیدنی آورده و چون از [[خوردن و آشامیدن]] [[فراغت]] جستند، صالح را پیش خوانده گفتند: ای صالح! درخواست کن. | |||
صالح بت بزرگ آنها را خواند، ولی پاسخ نداد. صالح گفت: چرا پاسخ نمیدهد؟ بدو گفتند: دیگری را بخوان. صالح یک یک آنها را خواند و هیچ کدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم کرده و فرمود: دیدید که من بتهای شما را خواندم و هیچ کدام جوابم را ندادند. اکنون از من بخواهید تا خدای خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. [[قوم ثمود]] رو به بتهای خویش کرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمیدهید؟ باز هم جوابی ندادند. | |||
به صالح گفتند: به کناری برو و اندکی ما را با بتهامان به حال خود بگذار. [[صالح]] به یک سو رفت و آن [[مردم]] فرشهایی را که گسترده و ظرفهایی را که همراه آورده بودند به یک سو زده و بر [[خاک]] غلطیدند و به [[بتها]] گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهید، ما [[رسوا]] میشویم. سپس به صالح گفتند: اکنون بیا و از اینها درخواست کن. صالح پیش آمده و آنها را خواند، ولی باز هم پاسخی ندادند. | |||
سرانجام صالح فرمود: [[روز]] گذشت و این [[خدایان]] شما پاسخ مرا ندادند. اکنون شما از من درخواست کنید تا از خدای خود بخواهم تا همین [[ساعت]] شما را [[اجابت]] کند. در این وقت ۷۰ نفر از بزرگان و سران ایشان پیش آمده و گفتند: ای صالح ما از تو درخواستی میکنیم. صالح فرمود: همه اینان به درخواست شما [[راضی]] هستند و هر چه شما بگویید میپذیرند؟ مردم فریاد زدند: آری، اگر این ۷۰ نفر سخن تو را پذیرفتند، ما هم میپذیریم. آن ۷۰ نفر گفتند: ای صالح! ما از تو چیزی میخواهیم. اگر پروردگارت [[دعوت]] تو را اجابت کرد، از تو [[پیروی]] میکنیم و همه [[اهل]] [[قریه]] ما نیز پیرویات میکنند. | |||
صالح فرمود: هر چه میخواهید درخواست کنید. | |||
آنها گفتند: ما را به کنار این [[کوه]] ببر - و اشاره به کوهی که نزدیکشان بود - کردند تا ما در کنار آن کوه درخواست خود را بگوییم. وقتی به پای کوه رسیدند، گفتند: ای صالح از [[پروردگار]] خود بخواه هم اکنون برای ما از این کوه ماده شتری قرمز رنگ که پر کرک و ده ماهه باشد بیرون آورد. | |||
صالح فرمود: چیزی از من خواستید که بر من مشکل، ولی برای پروردگار من آسان است. در همان حال از [[خدا]] خواست و کوه صدای مهیبی کرد و حرکتی در آن پیدا شد و ماده شتری با همان اوصاف که میخواستند از کوه خارج شد. | |||
مردم که آن را دیدند گفتند: ای [[صالح]] به [[راستی]] که چه زود پروردگارت دعایت را پاسخ داد، اکنون از وی بخواه که بچه این شتر را هم بیرون آورد. صالح از [[خدا]] خواست و بچه شتری نیز از [[کوه]] بیرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخیدن کرد<ref>در [[نقلی]] که [[علی بن ابراهیم]]{{ع}} در [[تفسیر]] خود [[روایت]] کرده، چنین است که به صالح گفتند: از خدا بخواه، شتری سرخ مو و کرکدار که ده ماه از مدت حمل آن گذشته باشد را برای ما بیاورد و شانهاش به دو طرف کوه بخورد و همان [[ساعت]] بچهاش را بزاید و شیر دهد... تا آخر. | |||
با این نقل ممکن است میان حدیثهای دیگر را جمع کرد و نقل مزبور برای این مطلب هم که در برخی [[روایات]] دیگر است که گفتهاند: میان دو پهلویش یک میل بود، و موجب استبعاد برای بعضی شده توضیح خوبی باشد.</ref>. صالح فرمود: آیا چیز دیگری به جای مانده که بخواهید؟ گفتند: نه. ما را نزد [[مردم]] ببر تا آنچه را دیدیم به آنها بگوییم تا به تو [[ایمان]] آورند. | |||
آنها به طرف مردم آمدند. هنوز پیش مردم نرسیده بودند که از آن ۷۰ نفر، ۶۴ نفرشان مرتدّ شده گفتند: این که ما دیدیم [[سحر]] و [[جادو]] بود، ولی آن شش نفر دیگر پابرجا مانده و گفتند: [[حق]] بود و جادو نبود. هنگامی که نزد مردم رسیدند، سخن میان آنها بالا گرفت. سرانجام آن مردم ایمان نیاوردند و به حال [[انکار]] به [[شهر]] خود بازگشتند و همان شش نفر باقی ماندند. پس از مدتی یک نفر از آن شش تن نیز از [[عقیده]] خود برگشت و جزء افرادی گردید<ref>بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۷۹.</ref> که شتر را پی کردند<ref>در کامل التواریخ داستان [[احتجاج]] صالح با مردم خود این گونه نقل شده که صالح پیوسته آن مردم را به خدا [[دعوت]] میکرد و به جز اندکی از [[مردمان]] [[ناتوان]]، کسی از آن حضرت [[پیروی]] نکرد. چون در [[دعوت]] خود پافشاری نمود، از وی خواستند که با آنها در [[مراسم]] عیدشان شرکت کند و رسمشان چنان بود که در آن [[عید]] [[بتها]] را با خود میبردند. به [[صالح]] گفتند: تو هم همراه ما بیرون بیا تا ما [[خدایان]] خود را بخوانیم و تو هم خدای خود را بخوان و معجزهای به ما نشان ده تا اگر خدای تو پاسخت را داد، ما از تو [[پیروی]] کنیم و گرنه تو از ما پیروی کن. صالح حاضر شد در مراسم مذکور شرکت کند و بدین ترتیب، با آنها بیرون رفت و بزرگ آن [[مردم]] که شخصی بود به نام جندح بن عمرو از وی درخواست کرده گفت: ای صالح برای ما از این سنگ شتری ده ماهه بیرون بیاور و اگر چنین کنی ما به تو [[ایمان]] آورده و تو را [[تصدیق]] خواهیم کرد. | |||
صالح پیمانهای محکمی در این باره از ایشان گرفت. بعد نزد سنگ آمد و [[نماز]] خواند و به درگاه خدای عز و جل [[دعا]] کرد. ناگاه نالهای مانند ناله حیوانات باردار از آن سنگ شنیده شد و آنگاه شکافت و شتری به همان وصف که خواسته بودند. از وسط آن بیرون آمد و به دنبال او بچه شتری هم مانند وی از [[کوه]] در آمد. با دیدن این [[معجزه]] [[جندح بن عمرو]] با جمعی بدو ایمان آوردند... تا آخر داستان.</ref>. | |||
این بود داستان [[ناقه صالح]] طبق این [[حدیث شریف]] چنان که دیدید مردم تقاضای معجزهای کردند و چون [[حضرت صالح]] برای آنها معجزه آورد، جز چند نفر انگشتشمار که به وی ایمان آوردند، باقی مردم کار او را [[جادو]] دانستند و نه فقط خود ایمان نیاوردند، بلکه مانع ایمان مردم دیگر هم شدند. | |||
شاید منظور از «[[مستضعفین]]» یعنی [[ناتوان]] شمردگان، که [[خداوند]] در [[سوره اعراف]] فرموده همین چند نفر معدود بودهاند. خداوند میفرماید: بزرگان [[قوم]] او که سر بزرگی و ([[گردنکشی]]) کرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان که [[ایمان]] آورده بودند گفتند: آیا شما به [[راستی]] میدانید که [[صالح]] را [[خداوند]] به [[رسالت]] فرستاده؟ آنها گفتند: آری ما بدان چه او به [[ابلاغ]] آن فرستاده شده است، ایمان داریم. «امّا گردنکشان گفتند: ما بدان چه شما ایمان دارید، [[کافر]] هستیم و منکر آنیم»<ref>{{متن قرآن|قَالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ}} «آن سرکشان گفتند: ما به آنچه شما بدان ایمان دارید کافریم» سوره اعراف، آیه ۷۶.</ref> و ممکن است این افراد معدود پیش از داستان [[ناقه صالح]] بدو ایمان آورده بودند، چنانکه [[ابن اثیر]] در کامل گفته است. | |||
از بقیه داستان صالح که در صفحات [[آینده]] میخوانید، معلوم میشود که اندک اندک افراد بیشتری به صالح ایمان آوردند و آن حضرت عظمتی میان [[قوم ثمود]] پیدا کرد. | |||
[[ثقة الاسلام کلینی]] در [[روضه کافی]] از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده که قوم ثمود سنگی داشتند که آن را [[پرستش]] میکردند و سالی یک [[روز]] در کنار آن جمع میشدند و برایش [[قربانی]] میکردند و چون صالح به سوی آنها [[مبعوث]] شد بدو گفتند: اگر راست میگویی، از خدای خویش بخواه تا از این سنگ سخت، ماده شتری ده ماهه برای ما بیرون بیاورد. صالح نیز از [[خدا]] خواست و ماده شتر با همان ویژگیهایی که خواسته بودند، از سنگ خارج شد. | |||
در این وقت [[خدای تبارک و تعالی]] به صالح [[وحی]] فرمود: «به اینها بگو که خداوند مقرر فرموده که آب (این [[قریه]]) یک روز از آن شتر باشد و یک روز از شما!»<ref>{{متن قرآن|قَالَ هَذِهِ نَاقَةٌ لَهَا شِرْبٌ وَلَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ}} «گفت: این ماده شتری است که از آب بهرهای دارد و شما را نیز از آب بهره روز معیّنی است» سوره شعراء، آیه ۱۵۵.</ref> و هر روز که نوبت شتر بود، آب را میخورد و به جای آن به همه [[مردم]] شیر میداد و هیچ کوچک و بزرگی نبود که در آن روز از شیر آن شتر میخورد و چون [[روز]] دیگر میشد، [[مردم]] از آب استفاده میکردند و شتر آب نمیخورد<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۰-۴۴۱؛ روضه کافی، ص۱۸۷ - ۱۸۹.</ref>. | |||
در [[حدیث]] [[علی بن ابراهیم]] است که چون روز دیگر میشد، (یعنی روزی که نوبت شتر نبود) آن ماده شتر میآمد و در وسط روستای آنها میایستاد و مردم هر اندازه شیر میخواستند از آن شتر میدوشیدند و میبردند<ref>تفسیر قمی، ص۳۰۶-۳۰۸.</ref>. | |||
[[طبرسی]] فرمود: روزی که آبشخور شتر بود، آن شتر میآمد و سر بر آب میگذارد و بلند نمیکرد تا هر چه آب بود همه را میخورد، سپس سرش را بلند میکرد و پاهای خود را باز میکرد. مردم میآمدند و هر چه شیر میخواستند میدوشیدند و میخوردند، سپس ظرفها را میآوردند و همچنان شیر در آن ظرفها دوشیده و همه را پر میکردند که دیگر ظرف خالی باقی نمیماند<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱-۴۴۳.</ref>. | |||
[[راستی]] که معجزهای عجیب و [[حیوانی]] شگفتانگیز بود. [[حضرت صالح]] فقط به آنها گوشزد کرد: «ای مردم! این شتر خداست که شما را در آن نشانه و معجزهای است و [[خداوند]] آن را برای شما [[معجزه]] قرار داده و دلیلی بر [[صدق]] [[نبوت]] و دعوی من قرار داده است. او را به حال خود واگذارید تا در [[زمین]] [[خدا]] بچرد و [[گیاه]] و علف بخورد و آسیبی بدو نرسانید که [[عذاب]] زودرس شما را فرا خواهد گرفت»<ref>{{متن قرآن|وَيَا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ}} «و ای قوم من! این شتر خداوند است؛ که برای شما نشانهای است؛ او را وانهید تا در زمین خدا بچرد و آزاری به وی نرسانید که عذابی نزدیک، شما را فرا گیرد» سوره هود، آیه ۶۴.</ref>. | |||
با این که [[صالح]] آن مردم را از آسیب رساندن بدان [[ناقه]] برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد کرد و از آن گذشته، وجود آن [[حیوان]] برای آنها [[نعمت]] بزرگ بود و معجزه عجیبی به شمار میرفت، اما هیچ یک از اینها نتوانست جلوی [[دشمنان]] [[صالح]] را بگیرد و سرانجام شتر را پی کردند و به [[عذاب الهی]] دچار گشتند.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۱۰۴-۱۰۹.</ref> | |||
===سبب کشتن [[ناقه صالح]]=== | |||
در این که سبب این کار آنها چه بود که ناقه صالح را کشتند، [[اختلاف]] نظر است. در [[حدیثی]] که [[کلینی]] در [[روضه کافی]] [[روایت]] کرده و ما قسمتی از آن را قبل از این برای شما نقل کردیم، [[امام صادق]]{{ع}} فرمود: «مدتی بدین حال بودند و شتر همچنان با آنها میزیست تا این که [[سرکشی]] بر [[خدا]] را آغاز کردند و به هم گفتند که بیایید تا این شتر را بکشیم و از شرّش [[آسوده]] شویم؛ زیرا ما نمیتوانیم [[تحمل]] کنیم که یک [[روز]] آب نوبت او باشد و روز دیگر نوبت ما. به این دلیل [[تصمیم]] گرفتند آن [[حیوان]] را بکشند و گفتند که هر کس این کار را قبول کند، هر چه مزد خواست به او میدهیم. تا این که مردی سرخ رو و کبود چشم به نام «قدّار» که [[حرام]] زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آنها آمد و [[آمادگی]] خود را برای این کار اعلام داشت و مزدی برای او تعیین کردند»<ref>روضه کافی، ص۱۸۷ - ۱۸۹؛ بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۰.</ref>. | |||
[[ابن اثیر]] در کامل گفته است: [[خدای تعالی]] به صالح [[وحی]] کرد که در [[آینده]] نزدیکی [[قوم]] تو شتر را خواهند کشت. صالح مطلب را به آنها گفت و آنها به او گفتند که ما هرگز این کار را نخواهیم کرد. صالح فرمود: اگر شما هم نکنید، [[فرزندی]] از شما به وجود خواهد آمد که او این کار را انجام میدهد. آنها پرسیدند: نشانه آن شخص چیست که به خدا [[سوگند]] اگر ما او را بیابیم، به [[قتل]] میرسانیم. فرمود: پسری است سرخ رو و کبود چشم و سرخ مو. | |||
از [[قضا]] در بین بزرگان روستا، یکی از آنها پسری داشت که [[زن]] نگرفته بود و دیگری دختری داشت که [[همسر]] نداشت. آن دو [[تصمیم]] گرفتند آن پسر و دختر را به [[ازدواج]] یک دیگر در آوردند و چون ازدواج کردند، همان سال پسری که [[صالح]] خبر داده بود به [[دنیا]] آمد. | |||
از آن سو [[مردم]] قابلههایی [[انتخاب]] کرده و مأمورانی هم به همراه آنها گمارده بودند تا هر وقت چنین پسری به دنیا آمد، به آنها خبر دهند. وقتی مولود مزبور از همان [[زن]] و شوهر به دنیا آمد، [[زنان]] فریاد زدند که این همان پسری است که صالح [[پیغمبر]] خبر داد. مأموران خواستند آن فرزند را از آنها بگیرند، ولی آن دو پیر مرد که جدّ آن مولود بودند، مانع این کار شده و گفتند: هر گاه صالح خواست، ما او را به [[قتل]] میرسانیم. | |||
قبل از این ماجرا، نُه نفر از مردم آن [[قریه]] نیز فرزندانی پیدا کرده بودند و از [[ترس]] آنکه مبادا آنها کشنده [[ناقه صالح]] باشند، بچههای خود را کشته بودند، اما پس از اینکه آنها را به قتل رساندند، از کار خود پشیمان شده و [[کینه]] صالح را به [[دل]] گرفتند و در صدد قتل آن حضرت بر آمدند و دست به [[فساد]] و [[تبهکاری]] زدند<ref>کامل التواریخ، ج۱، ص۹۰ - ۹۱.</ref>. | |||
مرحوم [[طبرسی]] در [[مجمع البیان]] از سدّی نقل کرده که او گفته است: وقتی که قدّار بزرگ شد، روزی با [[دوستان]] خود در جایی نشسته و میخواستند شراب بخورند، و بدین منظور قدری آبطلبیدند که در شراب بریزند، ولی آب نبود، چون آن [[روز]]، آبشخور ناقه صالح بود و آن [[حیوان]] آبها را خورده بود. این وضع بر آنها دشوار آمد. قدّار گفت: مایلید تا من این شتر را بکشم؟ آنها گفتند: آری. بدین ترتیب مقدمات قتل [[ناقه]] فراهم شد<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ - ۴۴۳، بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۱ و ۳۹۲.</ref>. | |||
کعب نقل کرده که سبب پی کردن ناقه صالح آن شد که زنی میان [[ثمود]] بود به نام «ملکاء» و این زن بر آن [[مردم]] [[ریاست]] داشت. هنگامی که مردم متوجه [[حضرت صالح]] شدند و او را به بزرگی شناختند، [[حسد]] آن [[زن]] تحریک شد و در صدد [[قتل]] آن حضرت و پی کردن [[ناقه]] برآمد. | |||
از آن سو میان [[ثمود]] زن [[زیبایی]] بود به نام «قطام» که معشوقه قدّار بن سالف بود و زن زیبای دیگری به نام «قبال» که معشوقه شخصی به نام [[مصدع]]. قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو میرفتند شراب مینوشیدند و به عیش و [[عشرت]] میپرداختند. ملکاء به قطام و قبال گفت: اگر امشب قدّار و مصدع نزد شما آمدند، تن به [[معاشرت]] به آن دو نداده و اطاعتشان نکنید و به آنها بگویید که ملکاء از [[صالح]] و ناقه او [[غمگین]] است و تا آن شتر را نکشید، ما حاضر به کامروا ساختن شما نخواهیم شد. همین ماجرا سبب شد که آن دو درصدد کشتن ناقه برآیند و این کار را انجام دهند<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ - ۴۴۳، بحارالانوار، ج۱۱، ص۳۹۱ و ۳۹۲.</ref>. | |||
الوسی در [[تفسیر]] خود گفته است: حیوانات [[قوم ثمود]] هرگاه شتر را میدیدند، میگریختند و از [[ترس]] رم میکردند. هنگام تابستان، آن شتر از درّه بیرون میآمد و حیوانات دیگر میگریختند و به سوی درّه سرازیر میشدند و در زمستان، به طرف درّه میآمد و حیوانات دیگر از درّه بیرون میرفتند. و فرار میکردند همین امر سبب شد که مردم در صدد قتل آن شتر برآیند و حیوانات خود را از آن شتر [[آسوده]] سازند. | |||
میان آنها دو زن [[ثروتمند]] بودند که [[مال]] و شتر زیادی داشتند: یکی به نام [[صدوق]] که خود را به مردی به نام مصدع [[تسلیم]] کرد، به شرط آنکه ناقه را پی کند و دیگری زنی بود به نام «عنیزه» که [[دختران]] زیبایی داشت و حاضر شد یکی از آن دخترها را به [[قدّار بن سالف]] بدهد، مشروط بر این که شتر را بکشد. قدّار و مصدع برای کامجویی از آنها کشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد دیگر را نیز با خود هم دست کرده و [[ناقه]] را پی کردند<ref>نجّار، قصص الانبیاء، ص۶۵ به نقل از روح المعانی آلوسی.</ref>. | |||
به هر طریق، [[خداوند]] برای [[آزمایش]] آن [[مردم]]، طبق درخواست آنها شتری را با آن ویژگیها فرستاد، ولی آنها نتوانستند از [[نعمت]] بزرگ [[الهی]] بهرهمند شوند و آن شتر را کشتند. خداوند در [[سوره قمر]] فرموده است: «ما شتر را برای آزمایش ایشان فرستادیم»<ref>{{متن قرآن|إِنَّا مُرْسِلُو النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ}} «(به صالح پیامبر گفتیم:) ما این ماده شتر را برای آزمون آنان میفرستیم» سوره قمر، آیه ۲۷.</ref>. | |||
[[شیعه]] و [[سنی]] از [[رسول خدا]]{{صل}} [[روایت]] کردهاند که فرمود: «شقیترین مردم در اولین، پی کننده [[ناقه صالح]] است و شقیترین مردم در آخرین، کسی است که علی{{ع}} را به [[قتل]] میرساند»<ref>مجمع البیان، ج۱۰، ص۴۹۸-۴۹۹.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۱۰۹.</ref> | |||
===پس از کشتن ناقه صالح=== | |||
با مختصر اختلافی که در کیفیت کشتن ناقه صالح ذکر شده، قدّار و [[مصدع]] و همدستانشان شتر را پی کردند. [[بخل]]، [[حسد]] و سایر صفات مذمومی که همیشه منشأ بدبختیهای [[ملتها]] بوده، کار خود را کرد و [[غریزه جنسی]] هم کمک کرد و راه را برای انجام [[جنایت]] دیگری در روی [[زمین]] هموار ساخت و [[عشق]] رسیدن به یک یا چند [[زن]] [[زیبا]]، مردانی را برای از بین بردن نشانه الهی مصمّم ساخت و سرانجام با وسایلی که در آن [[روزگار]] در [[اختیار]] داشتند، مانند تیر و [[شمشیر]]، سر راه شتر کمین کرده و همین که شتر برای خوردن آب میرفت، به وی [[حمله]] کردند و هر کدام ضربهای بدو زده و او را از پای درآوردند. سپس نیزهای به گلویش زده و نحرش کردند. مردم نیز [[اجتماع]] نمودند و گوشتش را تقسیم کردند و طبق روایت [[کلینی]] همگی با قدّار در قتل ناقه شرکت کرده و هر کدام ضربتی به آن [[حیوان]] زدند. سپس گوشتش را میان خود تقسیم کردند و کوچک و بزرگی نماند جز آنکه از آن گوشت خورد<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ -۴۴۳.</ref>. | |||
مطابق بعضی از [[روایات]]، بچهاش را نیز کشتند و گوشت او را هم تقسیم کردند، ولی طبق بعضی روایات دیگر، بچه آن شتر همین که مادر خود را در [[خاک]] و [[خون]] دید، به سوی [[کوه]] فرار کرد. وقتی به بالای کوه رسید، نالهای کرد که [[دلها]] را مضطرب و دگرگون ساخت. | |||
در این وقت [[حضرت صالح]] پدیدار شد. [[مردم]] از هر سو به جانب او دویده و هر کدام [[گناه]] را به گردن دیگری انداخته و میگفت که فلانی شتر را پی کرد و ما گناهی نداریم<ref>مجمع البیان، ج۴، ص۴۴۱ -۴۴۳.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۱۱۱.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == | ||
خط ۵۳: | خط ۱۰۳: | ||
# [[پرونده:13681040.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگنامه دینی (کتاب)|'''فرهنگنامه دینی''']] | # [[پرونده:13681040.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگنامه دینی (کتاب)|'''فرهنگنامه دینی''']] | ||
# [[پرونده:1100842.jpg|22px]] [[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصههای قرآن (کتاب)|'''قصههای قرآن''']] | # [[پرونده:1100842.jpg|22px]] [[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصههای قرآن (کتاب)|'''قصههای قرآن''']] | ||
# [[پرونده:13681351.jpg|22px]] [[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|'''تاریخ انبیاء''']] | |||
{{پایان منابع}} | {{پایان منابع}} | ||