الجارود بن منذر: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۶۹: خط ۶۹:
درباره [[اعتقاد]] و [[مذهب]] او به [[نقل روایت]] زیر اکتفا می‌کنیم:
درباره [[اعتقاد]] و [[مذهب]] او به [[نقل روایت]] زیر اکتفا می‌کنیم:


[[کراچکی]] در [[کنز الفوائد (کتاب)|کنز الفوائد]] می‌نویسد: [[جارود بن منذر عبدی]]، [[نصرانی]] بود و در جریان [[حدیبیه]] [[مسلمان]] شد و اسلامش بسیار [[نیکو]] بود. او مردی بود که به کتاب‌های آسمانی و [[تأویل]] آنها و [[مردم]] زمان خود و گذشتگان و همچنین به [[فلسفه]] و طب آشنا بود و آرای او [[استواری]] داشت. روزی در ایام [[عمر بن خطاب]] برای ما گفت: «روزی به همراه گروهی از مردان [[قبیله]] [[عبد قیس]] و شخصیت‌های بزرگ و سخاوتمند و سخنور و فهمیده و صاحب [[استدلال]] به حضور [[پیامبر]] {{صل}} رفتیم؛ همین که چشم آنها به [[پیامبر اکرم]] افتاد، از دیدن ایشان لرزه بر تن آنها افتاد و از سخن باز ماندند؛ مثل اینکه تب کرده بودند؛ پس [[رهبر]] آنها به من گفت: »خودت با [[پیامبر]] صحبت کن، ما یارای [[سخن گفتن]] نداریم«. پس من پیش رفته، مقابل [[پیامبر اکرم]] ایستادم و گفتم: [[سلام]] علیک یا [[رسول الله]]! [[پدر]] و مادرم فدایت! از سفری طولانی آمده‌ام و درباره [[رنج]] [[سفر]] گفتم؛ سپس [[پیامبر اکرم]] که صورتش در درخشش چنان مانند برق به نظر می‌آمد، رو به [[حق]] کرد و فرمود: »جارود دیر آمدی«‌؛ من [[وعده]] داده بودم یک سال جلوتر از این زمان با [[قوم]] خود [[خدمت]] [[پیامبر]] برسم ولی در سال [[حدیبیه]] آمده بودم؛ گفتم: فدایت شوم یا [[رسول الله]]! علت تأخیر من این بود که بیشتر [[قبیله]] من از آمدن خودداری می‌کردند تا اینکه بالاخره برکتی که باید نصیب آنها می‌شد، ایشان را به جانب شما کشید و هر که نیامده است از بهره [[دیدار]] شما [[محروم]] شده است و این، خود، بزرگترین [[اندوه]] و گرفتاری است و اگر تو را دیده بودند، از خدمتت دست بر نمی‌داشتند. در [[خدمت]] [[پیامبر اکرم]] مردی بود که او را نمی‌شناختم، پس گفتم: این شخص کیست؟
[[کراچکی]] در [[کنز الفوائد (کتاب)|کنز الفوائد]] می‌نویسد: [[جارود بن منذر عبدی]]، [[نصرانی]] بود و در جریان [[حدیبیه]] [[مسلمان]] شد و اسلامش بسیار [[نیکو]] بود. او مردی بود که به کتاب‌های آسمانی و [[تأویل]] آنها و [[مردم]] زمان خود و گذشتگان و همچنین به [[فلسفه]] و طب آشنا بود و آرای او [[استواری]] داشت. روزی در ایام [[عمر بن خطاب]] برای ما گفت: «روزی به همراه گروهی از مردان [[قبیله]] [[عبد قیس]] و شخصیت‌های بزرگ و سخاوتمند و سخنور و فهمیده و صاحب [[استدلال]] به حضور [[پیامبر]] {{صل}} رفتیم؛ همین که چشم آنها به [[پیامبر اکرم]] افتاد، از دیدن ایشان لرزه بر تن آنها افتاد و از سخن باز ماندند؛ مثل اینکه تب کرده بودند؛ پس [[رهبر]] آنها به من گفت: »خودت با [[پیامبر]] صحبت کن، ما یارای [[سخن گفتن]] نداریم». پس من پیش رفته، مقابل [[پیامبر اکرم]] ایستادم و گفتم: [[سلام]] علیک یا [[رسول الله]]! [[پدر]] و مادرم فدایت! از سفری طولانی آمده‌ام و درباره [[رنج]] [[سفر]] گفتم؛ سپس [[پیامبر اکرم]] که صورتش در درخشش چنان مانند برق به نظر می‌آمد، رو به [[حق]] کرد و فرمود: »جارود دیر آمدی»؛ من [[وعده]] داده بودم یک سال جلوتر از این زمان با [[قوم]] خود [[خدمت]] [[پیامبر]] برسم ولی در سال [[حدیبیه]] آمده بودم؛ گفتم: فدایت شوم یا [[رسول الله]]! علت تأخیر من این بود که بیشتر [[قبیله]] من از آمدن خودداری می‌کردند تا اینکه بالاخره برکتی که باید نصیب آنها می‌شد، ایشان را به جانب شما کشید و هر که نیامده است از بهره [[دیدار]] شما [[محروم]] شده است و این، خود، بزرگترین [[اندوه]] و گرفتاری است و اگر تو را دیده بودند، از خدمتت دست بر نمی‌داشتند. در [[خدمت]] [[پیامبر اکرم]] مردی بود که او را نمی‌شناختم، پس گفتم: این شخص کیست؟


گفتند: »[[سلمان فارسی]] که مردی دانشمند و با [[شخصیت]] است«؛ پس [[سلمان فارسی]] گفت: چگونه [[پیامبر]] را قبل از دیدن ایشان شناختی؟
گفتند: »[[سلمان فارسی]] که مردی دانشمند و با [[شخصیت]] است»؛ پس [[سلمان فارسی]] گفت: چگونه [[پیامبر]] را قبل از دیدن ایشان شناختی؟


من رو به جانب [[پیامبر اکرم]] کردم و در حالی که صورتش از [[نور]] و [[شادی]] می‌درخشید، گفتم: یا رسول الله! [[منتظر]] [[بعثت]] شما بودم و نام شما و [[پدر]] و [[مادر]] و اسم‌های دیگری را که اکنون آنها را نمی‌بینم و جزء [[پیروان]] فعلی شما نیستند، بر زبان می‌راندم؛
من رو به جانب [[پیامبر اکرم]] کردم و در حالی که صورتش از [[نور]] و [[شادی]] می‌درخشید، گفتم: یا رسول الله! [[منتظر]] [[بعثت]] شما بودم و نام شما و [[پدر]] و [[مادر]] و اسم‌های دیگری را که اکنون آنها را نمی‌بینم و جزء [[پیروان]] فعلی شما نیستند، بر زبان می‌راندم؛
۲۴٬۴۱۳

ویرایش