جز
جایگزینی متن - 'شهید اول' به 'شهید اول'
(←پانویس) |
|||
خط ۱۰: | خط ۱۰: | ||
این دو ادّعا را "[[ناجی نجّار]]" در کتاب خود آورده است. تقریباً همه [[عالمان]] [[شیعی]]، [[روایت]] [[جزیره خضراء]] را ساختگی میدانند و این ساختگی بودن را در دو جهت میتوان دید: یکی زنجیره [[حدیث]] و [[راویان]]، دیگری محتوای آن. وقتی اصل [[جزیره خضراء]]، یک افسانه و داستان ساختگی شد، دو ادّعای دیگر ([[جزیره خضراء]] همان [[مثلث برمودا]] است و بشقابپرندهها در [[اختیار]] ساکنان "جزیره خضرا" است) همه [[باطل]] و خیالی میشود. | این دو ادّعا را "[[ناجی نجّار]]" در کتاب خود آورده است. تقریباً همه [[عالمان]] [[شیعی]]، [[روایت]] [[جزیره خضراء]] را ساختگی میدانند و این ساختگی بودن را در دو جهت میتوان دید: یکی زنجیره [[حدیث]] و [[راویان]]، دیگری محتوای آن. وقتی اصل [[جزیره خضراء]]، یک افسانه و داستان ساختگی شد، دو ادّعای دیگر ([[جزیره خضراء]] همان [[مثلث برمودا]] است و بشقابپرندهها در [[اختیار]] ساکنان "جزیره خضرا" است) همه [[باطل]] و خیالی میشود. | ||
ادلّه کسانی که [[جزیره خضراء]] را پذیرفتهاند این است که علمای بسیاری از قبیل [[شهید]] | ادلّه کسانی که [[جزیره خضراء]] را پذیرفتهاند این است که علمای بسیاری از قبیل [[شهید اول]]، [[محقق کرکی]]، [[علامه مجلسی]]، [[مقدس اردبیلی]]، [[شیخ]] [[حر عاملی]]، [[وحید بهبهانی]]، [[بحرالعلوم]]، [[قاضی نورالله شوشتری]]، میرزا [[عبدالله اصفهانی]]، میرزای نوری و... این داستان را در کتاب خود آورده، یا به آن استناد کردهاند. | ||
و اما ادلّه کسانی که این داستان را افسانه میدانند، این است که: داستان از جهت [[سند]] و متن صحیح نیست، تناقضاتی در داستان است که راهحلّی برای آنها نیست، در آن سخن از [[تحریف قرآن]] آمده است. روایاتی که دالّ بر وجود [[فرزند]] برای حضرت است قابلاعتماد نیست و بسیاری مطالب دیگر که در جای خود بهطور کامل بحث شده است. | و اما ادلّه کسانی که این داستان را افسانه میدانند، این است که: داستان از جهت [[سند]] و متن صحیح نیست، تناقضاتی در داستان است که راهحلّی برای آنها نیست، در آن سخن از [[تحریف قرآن]] آمده است. روایاتی که دالّ بر وجود [[فرزند]] برای حضرت است قابلاعتماد نیست و بسیاری مطالب دیگر که در جای خود بهطور کامل بحث شده است. | ||
خط ۲۱: | خط ۲۱: | ||
[[مرحوم علامه]] [[مجلسی]] حکایت عجیبی از [[زین العابدین]] [[علی]] به [[فاضل]] مازندرانی [[نقل]] میکند که در [[جزیره خضراء]] آن را مشاهده نموده بود. او گفت: من در [[دمشق]] [[خدمت]] [[شیخ]] «عبدالرحیم [[حنفی]]» و [[شیخ]] «زین الدین [[علی]] اندلسی» به تحصیل [[علوم]] اشتغال داشتم. [[شیخ]] زین الدین اندلسی مردی خوش [[اخلاق]] و نسبت به [[شیعه]] و علمای [[امامیه]] خوشبین بود و به آنان [[احترام]] میگذاشت. [[ویژگیهای اخلاقی]] او باعث شد که از دیگر اساتید بریدم و همه درسهایم را در [[خدمت]] ایشان تحصیل کردم. مدتها از حضورش استفاده کردم تا اینکه برای او مسافرتی به [[مصر]] پیش آمد. به [[دلیل]] [[محبت]] فراوانی که در میان ما بود مفارقت من بر او سخت گران آمد. بنابراین تصمیم گرفت مرا نیز با خود به [[مصر]] ببرد. مسافرت [[خوشی]] داشتیم تا به قاهره رسیدیم. مدت نه ماه در آنجا به [[بهترین]] وجه [[زندگی]] کردیم. در یکی از روزها استادم نامهای از پدرش دریافت کرد که نوشته بود: شدیداً بیمارم و [[آرزو]] دارم پیش از [[مرگ]] تو را [[ملاقات]] کنم. استاد از [[نامه]] [[پدر]] [[گریه]] کرد و تصمیم گرفت که به [[اندلس]] سفر کند و من در این سفر با او همراه شدم. هنگامی که به اولین روستای جزیره رسیدیم، من شدیداً [[بیمار]] شدم، به طوری که [[قادر]] به حرکت نبودم. استاد از وضع من بسیار ناراحت شد. مرا به خطیب روستا سپرد تا از من پرستاری کند و خودش به سوی [[شهر]] حرکت نمود. [[بیماری]] من سه روز طول کشید و سپس حالم رو به بهبودی نهاد. از منزل خارج شدم و در کوچههای روستا گردش کردم. در آنجا قافلههایی را دیدم که از کوههای اطراف آمده بودند و اجناسی را با خود آورده بودند. از احوال آنها جویا شدم. گفتند اینها از سرزمین «بربر» که نزدیک [[جزیره]] [[شیعیان]] است میآیند. وقتی نام جزایر [[شیعیان]] را شنیدم مشتاق شدم که آنجا را ببینم. گفتند از اینجا تا آن جزایر بیست و پنج روز راه است. من به راه افتادم تا این که به [[جزیره]] [[شیعیان]] رسیدم. این جزیره دارای چهار قلعه و برجهای بلند و محکمی بود. از دروازه بزرگ [[شهر]] که دروازه بربر نام داشت وارد شدم. به [[مسجد]] رفتم صدای موذن را شنیدم که به شیوه [[شیعیان]] [[اذان]] گفت و بعد از آن برای [[تعجیل فرج امام زمان]] {{ع}} [[دعا]] کرد. از خوشحالی گریهام گرفت. [[مردم]] به [[مسجد]] آمدند و بر طبق [[تعالیم]] [[اهل بیت]] {{عم}} وضو گرفتند. مرد [[خوشرویی]] از میان آنها وارد [[محراب]] شد و [[مردم]] [[نماز]] را به او [[اقتدا]] کردند. بعد از فراغ از [[نماز]] احوال من را جویا شدند. گفتم: از [[عراق]] هستم و به یکتایی [[خدا]] و [[رسالت پیامبر]] {{صل}} [[گواهی]] میدهم: وقتی فهمیدند که من هم مانند آنها [[شیعه]] هستم با [[عنایت]] خاصی به من توجه کردند و محلی را در یکی از گوشههای [[مسجد]] به من اختصاص دادند. در مدت اقامت من در آن [[شهر]]، [[امام]] [[مسجد]] همواره با من بود. یک روز از [[امام]] [[مسجد]] پرسیدم: در این [[شهر]] زراعتی نمیبینم، پس آذوقه شما از کجا میآید؟ گفت: از «[[جزیره خضراء]]» در آبهای سفید که از جزیرههای [[اولاد]] [[صاحب الامر]] {{ع}} است. گفتم: سالی چند بار آذوقه برای شما میآید؟ گفت: دو بار. بار اول آمده و بار دوم آن، چهار ماه دیگر خواهد بود. من از طولانی بودن مدت، [[اندوهگین]] شدم، مدت [[چهل]] روز آنجا اقامت کردم. عصر روز چهلم احساس کردم که دلم گرفته به کنار دریا رفتم. به طرف [[مغرب]] که گفته بودند آذوقهها از آن سمت میآید نگریستم. از دور چیزی در حال حرکت دیدم به [[مردم]] آنجا گفتم من چیزی میبینم، گفتند: اینها کشتیهایی هستند که هر سال از شهرهای [[فرزندان امام زمان]] {{ع}} به سوی ما میآیند. طولی نکشید که هفت [[کشتی]]، یکی بعد از دیگری وارد شد، از [[کشتی]] بزرگی مرد خوش سیمایی پیاده شد. به [[مسجد]] آمده، طبق [[فقه]] [[شیعه]] وضو گرفت و [[نماز ظهر]] و عصر را خواند؛ چون از [[نماز]] فارغ شد رو به من کرد و اسم خودم و پدرم را ذکر کرد. از این حادثه تعجب کردم. گفتم: شاید در سفر از [[شام]] تا [[مصر]] و [[اندلس]] با اسم من است آشنا شدهای. گفت: نه، بلکه نام تو و پدرت و ویژگیهای تو از پیش به من رسیده! او یک هفته آنجا اقامت کرد و آذوقه را به صاحبانشان رسانید. آنگاه عازم حرکت شد. من نیز که بسیار مشتاق رفتن به آنجا شده بودم از او خواستم تا مرا با خود ببرد و او نیز پذیرفت. با هم حرکت کردیم. بعد از این که مدت شانزده روز در دریا حرکت کردیم، در وسط دریا آبهای سفیدی نظر مرا جلب کرد. آن [[شیخ]] که نامش [[محمد]] بود به من گفت: چه موضوعی نظرت را جلب نموده است؟ گفتم: آبهای این نقطه رنگ دیگری دارد؟ گفت: اینجا «بحر ابیض» یعنی دریای سفید است و این هم [[جزیره خضراء]] میباشد. این آبها همانند دیواره اطراف جزیره را احاطه نموده است و [[حکمت]] [[خدا]] بر این قرار گرفته که کشتیهای [[دشمنان]] ما در صورتی که بخواهند به این نقطه نزدیک شوند، به [[برکت]] [[صاحب الزمان]] {{ع}} [[غرق]] گردند. بعد از این که آبهای سفید را پیمودیم به [[جزیره خضراء]] رسیدیم. از [[کشتی]] پیاده و وارد [[شهر]] شدیم. این [[شهر]] میان هفت قلعه [[استوار]] قرار گرفته بود و آبشارها و چشمهسارهای فراوانی در خود داشت و بسیار [[شهر]] [[زیبایی]] بود. مدتی را در منزل [[شیخ]] [[محمد]] استراحت کرده، سپس به [[مسجد]] رفتیم. در [[مسجد]] جمعیت انبوهی حضور داشت. در میان آنها مردی نشسته بود، بسیار با [[وقار]]، [[متین]] و با هیبت. [[مردم]] او را [[شیخ]] شمسالدین محمدِ عالم میخواندند و نزدش [[علوم قرآنی]] و [[فقه]] و [[اصول دین]] میآموختند و او [[فقه]] را از [[حضرت مهدی]] {{ع}} [[روایت]] میکرد. زمانی که به محضر [[سید]] شرفیاب شدم به من خوشآمد گفت و احوالم را پرسید و در یکی از حجرات [[مسجد]] جایی برایم تهیه نمود. من در آنجا استراحت میکردم و [[غذا]] را با [[سید]] شمسالدین و یارانش صرف میکردم. هجده روز بدین گونه گذشت. در نخستین [[نماز جمعه]] که در محضر جناب [[سید]] برگزار شد دیدم که [[سید]] [[جمعه]] را به عنوان دو رکعت [[واجب]] ادا کرد. من از ایشان [[پیروی]] نموده [[نماز]] را با ایشان ادا کردم. چون از [[نماز]] فارغ شد به ایشان گفتم: مگر زمان [[حضور امام]] {{ع}} است که [[نماز]] را [[واجب]] میخوانید؟ پاسخ داد: خیر، ولی من [[نایب]] آن حضرت هستم. از او پرسیدم: آیا [[امام زمان]] را دیدهای؟ فرمود: نه، ولی پدرم میگفت که صدای آن [[حضرت]] را شنیده ولی آن حضرت را ندیده است. اما جدم هم شخص آن [[حضرت]] را دیده و هم صدایش را شنیده است. بعد از آن [[سید]] شمسالدین دست مرا گرفت و به خارج از [[شهر]] برد و به سوی بستانها رفتیم. در آن باغها در حال قدم زدن بودیم که مرد خوش سیمایی با دو قطعه جامه از پشم سفید از نزدیکی ما گذشت. از [[سید]] پرسیدم: این مرد کیست؟ فرمود: این کوه بلند را میبینی؟ گفتم: آری. فرمود: در بالای این کوه، مکانی زیبا و چشمه آبی گوارا، زیر درختان وجود دارد و در آنجا گنبدی است که از آجر ساخته شده است. این مرد با رفیق دیگرش، خادم آن [[قبه]] و بارگاه است. من هر صبح [[جمعه]] به آنجا میروم و [[امام زمان]] {{ع}} را [[زیارت]] میکنم، در آنجا دو رکعت [[نماز]] میخوانم و ورقهای مییابم که هر چه [[نیاز]] داشته باشم، در آن نوشته شده است و هر حادثهای که پیش آید و هر محکمهای که باید در بین [[مؤمنان]] انجام دهم، حکمش را در آن مییابم و به آن عمل میکنم. تو نیز [[شایسته]] است آنجا بروی و [[امام]] {{ع}} را [[زیارت]] کنی. من به سوی آن کوه حرکت نمودم. [[قبه]] را همانطور یافتم که برایم توصیف کرده بود. همان دو خادم را آنجا دیدم. خواستار [[ملاقات با امام زمان]] شدم. گفتند: غیر ممکن است و ما اجازه چنین کاری را نداریم. گفتم: پس برایم [[دعا]] کنید. پس از کوه پائین آمدم و به منزل شمسالدین رفتم. در خانه نبود. بنابراین به خانه [[شیخ]] [[محمد]] که در [[کشتی]] با من بود رفتم و جریان کوه را برایش تعریف کردم و گفتم که آن دو خادم به من اجازه [[ملاقات]] ندادند. [[شیخ]] [[محمد]] به من گفت: هیچ کس [[حق]] ندارد به آن مکان برود جز [[شیخ]] شمسالدین. او از [[فرزندان]] [[امام]] {{ع}} است و بین او و [[امام زمان]] {{ع}} پنج واسطه است. بعد از آن از او اجازه خواستم که برخی مسائل مشکل [[دینی]] را از او سوال کنم و [[قرآن]] را در محضرش بخوانم. گفت اگر [[اراده]] چنین کاری داری از [[قرآن]] شروع کن. من شروع کردم و [[قرآن]] را به روشی [[جدید]] نزد آنان فراگرفتم. از او خواهش کردم اجازه دهد تا [[زمان ظهور]]، نزد آنان بمانم. اما [[سید]] شمسالدین گفت: به ما [[دستور]] رسیده که شما به وطن خود بازگردید. بسیار [[اندوهگین]] شدم. گفتم: آیا اجازه میدهید همه آنچه را دیدهام، بازگو کنم؟ فرمود: آری اما فقط برای [[مؤمنان]] دیگر، جز فلان مطلب را! آنگاه مطلبی را که نباید برای دیگران [[نقل]] کنم، برایم مشخص کرد. به او گفتم سرور من؛ میشود به [[جمال]] عالم آرای [[حضرت ولی عصر]] {{ع}} نگاه کرد؟ گفت نه؛ ولی بدان که هر [[بنده]] مؤمنی او را میبیند ولی نمیشناسد. گفتم: من از [[بندگان]] [[مخلص]] آقا هستم ولی آن [[حضرت]] را ندیدهام! فرمود: شما دو بار ایشان را دیدهای و سپس آن در زمان را برایم برشمرد. بعد از این ماجرا، [[سید]] به من [[دستور]] داد که در مراجعت درنگ نکنم و در بلاد [[مغرب]] توقف نکنم. سپس پنج درهم از [[پول]] رایج آنجا به من داد که بر آنها حک شده است: {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ قَائِمٌ بِأَمْرِ اللَّهِ}} که من همچنان آنها را برای [[برکت]] نزد خود محفوظ داشتهام<ref>نجم الثاقب: باب ۷، حکایت ۳۷ با تلخیص.</ref>. | [[مرحوم علامه]] [[مجلسی]] حکایت عجیبی از [[زین العابدین]] [[علی]] به [[فاضل]] مازندرانی [[نقل]] میکند که در [[جزیره خضراء]] آن را مشاهده نموده بود. او گفت: من در [[دمشق]] [[خدمت]] [[شیخ]] «عبدالرحیم [[حنفی]]» و [[شیخ]] «زین الدین [[علی]] اندلسی» به تحصیل [[علوم]] اشتغال داشتم. [[شیخ]] زین الدین اندلسی مردی خوش [[اخلاق]] و نسبت به [[شیعه]] و علمای [[امامیه]] خوشبین بود و به آنان [[احترام]] میگذاشت. [[ویژگیهای اخلاقی]] او باعث شد که از دیگر اساتید بریدم و همه درسهایم را در [[خدمت]] ایشان تحصیل کردم. مدتها از حضورش استفاده کردم تا اینکه برای او مسافرتی به [[مصر]] پیش آمد. به [[دلیل]] [[محبت]] فراوانی که در میان ما بود مفارقت من بر او سخت گران آمد. بنابراین تصمیم گرفت مرا نیز با خود به [[مصر]] ببرد. مسافرت [[خوشی]] داشتیم تا به قاهره رسیدیم. مدت نه ماه در آنجا به [[بهترین]] وجه [[زندگی]] کردیم. در یکی از روزها استادم نامهای از پدرش دریافت کرد که نوشته بود: شدیداً بیمارم و [[آرزو]] دارم پیش از [[مرگ]] تو را [[ملاقات]] کنم. استاد از [[نامه]] [[پدر]] [[گریه]] کرد و تصمیم گرفت که به [[اندلس]] سفر کند و من در این سفر با او همراه شدم. هنگامی که به اولین روستای جزیره رسیدیم، من شدیداً [[بیمار]] شدم، به طوری که [[قادر]] به حرکت نبودم. استاد از وضع من بسیار ناراحت شد. مرا به خطیب روستا سپرد تا از من پرستاری کند و خودش به سوی [[شهر]] حرکت نمود. [[بیماری]] من سه روز طول کشید و سپس حالم رو به بهبودی نهاد. از منزل خارج شدم و در کوچههای روستا گردش کردم. در آنجا قافلههایی را دیدم که از کوههای اطراف آمده بودند و اجناسی را با خود آورده بودند. از احوال آنها جویا شدم. گفتند اینها از سرزمین «بربر» که نزدیک [[جزیره]] [[شیعیان]] است میآیند. وقتی نام جزایر [[شیعیان]] را شنیدم مشتاق شدم که آنجا را ببینم. گفتند از اینجا تا آن جزایر بیست و پنج روز راه است. من به راه افتادم تا این که به [[جزیره]] [[شیعیان]] رسیدم. این جزیره دارای چهار قلعه و برجهای بلند و محکمی بود. از دروازه بزرگ [[شهر]] که دروازه بربر نام داشت وارد شدم. به [[مسجد]] رفتم صدای موذن را شنیدم که به شیوه [[شیعیان]] [[اذان]] گفت و بعد از آن برای [[تعجیل فرج امام زمان]] {{ع}} [[دعا]] کرد. از خوشحالی گریهام گرفت. [[مردم]] به [[مسجد]] آمدند و بر طبق [[تعالیم]] [[اهل بیت]] {{عم}} وضو گرفتند. مرد [[خوشرویی]] از میان آنها وارد [[محراب]] شد و [[مردم]] [[نماز]] را به او [[اقتدا]] کردند. بعد از فراغ از [[نماز]] احوال من را جویا شدند. گفتم: از [[عراق]] هستم و به یکتایی [[خدا]] و [[رسالت پیامبر]] {{صل}} [[گواهی]] میدهم: وقتی فهمیدند که من هم مانند آنها [[شیعه]] هستم با [[عنایت]] خاصی به من توجه کردند و محلی را در یکی از گوشههای [[مسجد]] به من اختصاص دادند. در مدت اقامت من در آن [[شهر]]، [[امام]] [[مسجد]] همواره با من بود. یک روز از [[امام]] [[مسجد]] پرسیدم: در این [[شهر]] زراعتی نمیبینم، پس آذوقه شما از کجا میآید؟ گفت: از «[[جزیره خضراء]]» در آبهای سفید که از جزیرههای [[اولاد]] [[صاحب الامر]] {{ع}} است. گفتم: سالی چند بار آذوقه برای شما میآید؟ گفت: دو بار. بار اول آمده و بار دوم آن، چهار ماه دیگر خواهد بود. من از طولانی بودن مدت، [[اندوهگین]] شدم، مدت [[چهل]] روز آنجا اقامت کردم. عصر روز چهلم احساس کردم که دلم گرفته به کنار دریا رفتم. به طرف [[مغرب]] که گفته بودند آذوقهها از آن سمت میآید نگریستم. از دور چیزی در حال حرکت دیدم به [[مردم]] آنجا گفتم من چیزی میبینم، گفتند: اینها کشتیهایی هستند که هر سال از شهرهای [[فرزندان امام زمان]] {{ع}} به سوی ما میآیند. طولی نکشید که هفت [[کشتی]]، یکی بعد از دیگری وارد شد، از [[کشتی]] بزرگی مرد خوش سیمایی پیاده شد. به [[مسجد]] آمده، طبق [[فقه]] [[شیعه]] وضو گرفت و [[نماز ظهر]] و عصر را خواند؛ چون از [[نماز]] فارغ شد رو به من کرد و اسم خودم و پدرم را ذکر کرد. از این حادثه تعجب کردم. گفتم: شاید در سفر از [[شام]] تا [[مصر]] و [[اندلس]] با اسم من است آشنا شدهای. گفت: نه، بلکه نام تو و پدرت و ویژگیهای تو از پیش به من رسیده! او یک هفته آنجا اقامت کرد و آذوقه را به صاحبانشان رسانید. آنگاه عازم حرکت شد. من نیز که بسیار مشتاق رفتن به آنجا شده بودم از او خواستم تا مرا با خود ببرد و او نیز پذیرفت. با هم حرکت کردیم. بعد از این که مدت شانزده روز در دریا حرکت کردیم، در وسط دریا آبهای سفیدی نظر مرا جلب کرد. آن [[شیخ]] که نامش [[محمد]] بود به من گفت: چه موضوعی نظرت را جلب نموده است؟ گفتم: آبهای این نقطه رنگ دیگری دارد؟ گفت: اینجا «بحر ابیض» یعنی دریای سفید است و این هم [[جزیره خضراء]] میباشد. این آبها همانند دیواره اطراف جزیره را احاطه نموده است و [[حکمت]] [[خدا]] بر این قرار گرفته که کشتیهای [[دشمنان]] ما در صورتی که بخواهند به این نقطه نزدیک شوند، به [[برکت]] [[صاحب الزمان]] {{ع}} [[غرق]] گردند. بعد از این که آبهای سفید را پیمودیم به [[جزیره خضراء]] رسیدیم. از [[کشتی]] پیاده و وارد [[شهر]] شدیم. این [[شهر]] میان هفت قلعه [[استوار]] قرار گرفته بود و آبشارها و چشمهسارهای فراوانی در خود داشت و بسیار [[شهر]] [[زیبایی]] بود. مدتی را در منزل [[شیخ]] [[محمد]] استراحت کرده، سپس به [[مسجد]] رفتیم. در [[مسجد]] جمعیت انبوهی حضور داشت. در میان آنها مردی نشسته بود، بسیار با [[وقار]]، [[متین]] و با هیبت. [[مردم]] او را [[شیخ]] شمسالدین محمدِ عالم میخواندند و نزدش [[علوم قرآنی]] و [[فقه]] و [[اصول دین]] میآموختند و او [[فقه]] را از [[حضرت مهدی]] {{ع}} [[روایت]] میکرد. زمانی که به محضر [[سید]] شرفیاب شدم به من خوشآمد گفت و احوالم را پرسید و در یکی از حجرات [[مسجد]] جایی برایم تهیه نمود. من در آنجا استراحت میکردم و [[غذا]] را با [[سید]] شمسالدین و یارانش صرف میکردم. هجده روز بدین گونه گذشت. در نخستین [[نماز جمعه]] که در محضر جناب [[سید]] برگزار شد دیدم که [[سید]] [[جمعه]] را به عنوان دو رکعت [[واجب]] ادا کرد. من از ایشان [[پیروی]] نموده [[نماز]] را با ایشان ادا کردم. چون از [[نماز]] فارغ شد به ایشان گفتم: مگر زمان [[حضور امام]] {{ع}} است که [[نماز]] را [[واجب]] میخوانید؟ پاسخ داد: خیر، ولی من [[نایب]] آن حضرت هستم. از او پرسیدم: آیا [[امام زمان]] را دیدهای؟ فرمود: نه، ولی پدرم میگفت که صدای آن [[حضرت]] را شنیده ولی آن حضرت را ندیده است. اما جدم هم شخص آن [[حضرت]] را دیده و هم صدایش را شنیده است. بعد از آن [[سید]] شمسالدین دست مرا گرفت و به خارج از [[شهر]] برد و به سوی بستانها رفتیم. در آن باغها در حال قدم زدن بودیم که مرد خوش سیمایی با دو قطعه جامه از پشم سفید از نزدیکی ما گذشت. از [[سید]] پرسیدم: این مرد کیست؟ فرمود: این کوه بلند را میبینی؟ گفتم: آری. فرمود: در بالای این کوه، مکانی زیبا و چشمه آبی گوارا، زیر درختان وجود دارد و در آنجا گنبدی است که از آجر ساخته شده است. این مرد با رفیق دیگرش، خادم آن [[قبه]] و بارگاه است. من هر صبح [[جمعه]] به آنجا میروم و [[امام زمان]] {{ع}} را [[زیارت]] میکنم، در آنجا دو رکعت [[نماز]] میخوانم و ورقهای مییابم که هر چه [[نیاز]] داشته باشم، در آن نوشته شده است و هر حادثهای که پیش آید و هر محکمهای که باید در بین [[مؤمنان]] انجام دهم، حکمش را در آن مییابم و به آن عمل میکنم. تو نیز [[شایسته]] است آنجا بروی و [[امام]] {{ع}} را [[زیارت]] کنی. من به سوی آن کوه حرکت نمودم. [[قبه]] را همانطور یافتم که برایم توصیف کرده بود. همان دو خادم را آنجا دیدم. خواستار [[ملاقات با امام زمان]] شدم. گفتند: غیر ممکن است و ما اجازه چنین کاری را نداریم. گفتم: پس برایم [[دعا]] کنید. پس از کوه پائین آمدم و به منزل شمسالدین رفتم. در خانه نبود. بنابراین به خانه [[شیخ]] [[محمد]] که در [[کشتی]] با من بود رفتم و جریان کوه را برایش تعریف کردم و گفتم که آن دو خادم به من اجازه [[ملاقات]] ندادند. [[شیخ]] [[محمد]] به من گفت: هیچ کس [[حق]] ندارد به آن مکان برود جز [[شیخ]] شمسالدین. او از [[فرزندان]] [[امام]] {{ع}} است و بین او و [[امام زمان]] {{ع}} پنج واسطه است. بعد از آن از او اجازه خواستم که برخی مسائل مشکل [[دینی]] را از او سوال کنم و [[قرآن]] را در محضرش بخوانم. گفت اگر [[اراده]] چنین کاری داری از [[قرآن]] شروع کن. من شروع کردم و [[قرآن]] را به روشی [[جدید]] نزد آنان فراگرفتم. از او خواهش کردم اجازه دهد تا [[زمان ظهور]]، نزد آنان بمانم. اما [[سید]] شمسالدین گفت: به ما [[دستور]] رسیده که شما به وطن خود بازگردید. بسیار [[اندوهگین]] شدم. گفتم: آیا اجازه میدهید همه آنچه را دیدهام، بازگو کنم؟ فرمود: آری اما فقط برای [[مؤمنان]] دیگر، جز فلان مطلب را! آنگاه مطلبی را که نباید برای دیگران [[نقل]] کنم، برایم مشخص کرد. به او گفتم سرور من؛ میشود به [[جمال]] عالم آرای [[حضرت ولی عصر]] {{ع}} نگاه کرد؟ گفت نه؛ ولی بدان که هر [[بنده]] مؤمنی او را میبیند ولی نمیشناسد. گفتم: من از [[بندگان]] [[مخلص]] آقا هستم ولی آن [[حضرت]] را ندیدهام! فرمود: شما دو بار ایشان را دیدهای و سپس آن در زمان را برایم برشمرد. بعد از این ماجرا، [[سید]] به من [[دستور]] داد که در مراجعت درنگ نکنم و در بلاد [[مغرب]] توقف نکنم. سپس پنج درهم از [[پول]] رایج آنجا به من داد که بر آنها حک شده است: {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ قَائِمٌ بِأَمْرِ اللَّهِ}} که من همچنان آنها را برای [[برکت]] نزد خود محفوظ داشتهام<ref>نجم الثاقب: باب ۷، حکایت ۳۷ با تلخیص.</ref>. | ||
این [[حدیث]] از سوی برخی از دانشمندان پذیرفته شده است. اما برخی نیز آن را نپذیرفتهاند و [[معتقد]] به ساختگی بودن آن و افسانه بودن آن هستند. علمایی که این [[حدیث]] را رد میکنند، سلسله سندی [[حدیث]] را مخدوش میدانند و چنین جزیرهای را در واقعیت موجود نمیدانند. علاوه بر این در [[حدیث]] تناقضاتی وجود دارد که [[دلیل]] بر مشوش بودن متن آن است و در آن از [[تحریف قرآن]] یاد شده است که تقریباً اکثر علمای [[شیعه]] این موضوع را قبول ندارند. [[علامه مجلسی]] نیز این [[حدیث]] را از کتابی خطی [[نقل]] میکند که برای آن مستندی در کتب معتبر [[شیعه]] نیافته است. اما کسانی که به این [[حدیث]] اعتنا کرده و آن را قبول نمودهاند گروهی از علمای برجسته [[شیعی]] هستند از جمله: [[شهید]] | این [[حدیث]] از سوی برخی از دانشمندان پذیرفته شده است. اما برخی نیز آن را نپذیرفتهاند و [[معتقد]] به ساختگی بودن آن و افسانه بودن آن هستند. علمایی که این [[حدیث]] را رد میکنند، سلسله سندی [[حدیث]] را مخدوش میدانند و چنین جزیرهای را در واقعیت موجود نمیدانند. علاوه بر این در [[حدیث]] تناقضاتی وجود دارد که [[دلیل]] بر مشوش بودن متن آن است و در آن از [[تحریف قرآن]] یاد شده است که تقریباً اکثر علمای [[شیعه]] این موضوع را قبول ندارند. [[علامه مجلسی]] نیز این [[حدیث]] را از کتابی خطی [[نقل]] میکند که برای آن مستندی در کتب معتبر [[شیعه]] نیافته است. اما کسانی که به این [[حدیث]] اعتنا کرده و آن را قبول نمودهاند گروهی از علمای برجسته [[شیعی]] هستند از جمله: [[شهید اول]] که این [[حدیث]] را به خط خود نوشته است و این نوشته در [[خزانه]] [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} موجود است. [[محقق کرکی]] این [[حدیث]] را به [[فارسی]] ترجمه نموده، [[علامه]] [[محمد باقر مجلسی]] آن را در [[بحارالانوار]] آورده است، [[شیخ]] حرعاملی آن را در کتاب [[اثبات الهداة]] درج کرده است، مرحوم [[وحید بهبهانی]] به مضمون این [[حدیث]] فتوی داده است، [[علامه]] بحرالعلوم در کتاب [[رجال]] خود آن را مورد استفاده قرار داده است، [[قاضی]] نورالله شوشتری محافظت آن را بر هر مؤمنی لازم دانسته است، [[میرزا]] [[عبدالله]] اصفهانی آن را در کتاب ریاض العلماء [[نقل]] کرده است، [[محدث نوری]] در کتاب جنة المأوی و [[نجم الثاقب]] آن را [[نقل]] نموده است. با توجه به مطاب یاد شده، اظهار نظر صریح و قطعی در مورد درستی یا نادرستی حکایت جزیره خضرا مشکل به نظر میرسد و بهتر است به جای [[مخالفت]]، یا موافقت بیچون و چرا با این حکایت، [[علم]] آن را به [[خدا]] بسپاریم و بیشتر به دنبال [[شناخت]] [[وظایف]] قطعی خود در برابر [[امام عصر]] {{ع}} و عمل به آنها باشیم. برای مطالعه بیشتر درباره جزیره خضرا و درستی یا نادرستی آن، میتوانید به کتاب "جزیره خضرا افسانه یا واقعیت" و "دراسة فی علامات الظهور و الجزیرة الخضراء" مراجعه نمایید. | ||
در کتاب [[نجم الثاقب]] از جزیرههای دیگری نیز نام میبرد که در آنها [[اولاد]] [[حضرت صاحب الزمان]] {{ع}} [[حاکم]] هستند و محل سکونت [[شیعیان]] [[حضرت]] است. [[راوی]] این خبر میگوید من اهل [[شهر]] "باهیه" بودم که شهری بزرگ و آباد است و ساکنان آن بیشتر مسیحیاند. یک سال من با پدرم به قصد [[تجارت]] راه دریا پیش گرفتیم، اما [[کشتی]] ما به [[بیراهه]] رفت و به جزیرهای بسیار سرسبز رسید که شهرهایی [[عظیم]] و روستاهای فراوانی در آن بود. از [[کشتی]] فرود آمدیم و به اولین [[شهر]] رسیدیم. نام آن [[شهر]] "[[مبارکه]]" بود و [[حاکم]] آن شخصی به نام "[[طاهر]]" بود. پرسیدیم پایتخت این سرزمینها کجاست. گفتند: تختگاه شهری است به نام "[[زاهره]]" و فاصله آن تا اینجا ده روز راه از دریا و بیست و پنج روز از خشکی است. ما به نزد [[حاکم]] [[شهر]] "[[مبارکه]]" رفتیم تا [[مالیات]] خود را بپردازیم. [[حاکم]] [[مالیات]] ما را ستاند و چون [[مسیحی]] بودیم از ما [[جزیه]] گرفت. گروهی از ما که [[مسلمان]] و [[غیر شیعه]] بودند به پایتخت فرستاده شدند تا [[تکلیف]] آنها مشخص شود. ما نیز با آنان به سوی "[[زاهره]]" رهسپار شدیم و پس از دوازده روز دریانوردی به ساحل رسیدیم و آنجا شهری دیدیم بسیار سرسبز و [[نیکو]]، به گونهای که هیچ گوش و چشمی مانندش را نشنیده و ندیده است. از [[کشتی]] پیاده شدیم و آن [[شهر]] ساحلی را طی نمودیم. مرکز آن [[شهر]] بر کوهی نقره فام بنا شده بود. در آن [[شهر]] از جویبارهای [[نیکو]] با آبی گوارا و باغهایی بیشمار و میوههایی خوشگوار فراوان دیدیم. گرگ و گوسفند در کمال [[آرامش]] با هم به گردش بودند و حیوانهای گزنده به کسی آسیبی نمیرسانند. از آن [[شهر]] ساحلی گذشتیم و به "[[زاهره]]" رسیدیم. شهری بسیار بزرگ و [[بهشت]] گونه بود که تمام اسباب رفاهی در آن مهیا بود و [[مردم]] آن به [[بهترین]] وجهی [[ادب]] واخلاق را رعایت مینمودند و در خرید و فروش خود به هم [[اعتماد]] کامل داشتند و هیچ صفت ناپسندی در آنان مشاهده نمیشد. به هنگام [[نماز]] جملگی از [[زن]] و مرد به [[نماز]] میرفتند. زمانی که ما به بارگاه با [[عظمت]] و باشکوه [[حاکم]] "[[زاهره]]" رسیدیم، هنگام [[نماز]] بود و مؤذن اذان گفت و [[مردم]] از هر سوی آمدند و در آن قصر به [[امامت]] [[حاکم]] [[نماز]] به جای آوردند. سپس [[حاکم]] که او را "[[فرزند]] [[صاحب]] الامر" میخواندند به ما توجه نمود و احوال ما را جویا شد و به [[ارشاد]] ما پرداخت. نام او [[طاهر]] بود و [[فرزند]] [[حضرت مهدی]] {{ع}} بود. گروهی که [[شیعه]] نبودند با [[راهنمایی]] او به [[مذهب]] [[حق]] [[معتقد]] شدند. ما هشت روز در آن [[شهر]] مهمان بودیم و به [[نیکوترین]] وجهی [[پذیرایی]] میشدیم. [[مردم]] آن [[شهر]] برای ما تعریف کردند که بعد از این [[شهر]]، شهری به نام "رابعه" است و [[حاکم]] آن "قاسم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن نیز شهری است به نام "[[صافیه]]" و [[حاکم]] آن "[[ابراهیم]] بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن شهری است به نام "[[طلوم]]" که [[حاکم]] آن "عبدالرحمان بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است و پس از آن [[شهر]] "[[عناطیس]]" است که "هاشم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" بر آن [[حکومت]] میکند. در آن سال قرار بود که [[حضرت قائم]] {{ع}} به [[شهر]] [[زاهره]] بیایند و ما مدتی را [[منتظر]] ماندیم و چون ایشان نیآمدند به وطن خود بازگشتیم<ref>نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت دوم:</ref>.<ref>[[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]]، ص۱۹۸.</ref> | در کتاب [[نجم الثاقب]] از جزیرههای دیگری نیز نام میبرد که در آنها [[اولاد]] [[حضرت صاحب الزمان]] {{ع}} [[حاکم]] هستند و محل سکونت [[شیعیان]] [[حضرت]] است. [[راوی]] این خبر میگوید من اهل [[شهر]] "باهیه" بودم که شهری بزرگ و آباد است و ساکنان آن بیشتر مسیحیاند. یک سال من با پدرم به قصد [[تجارت]] راه دریا پیش گرفتیم، اما [[کشتی]] ما به [[بیراهه]] رفت و به جزیرهای بسیار سرسبز رسید که شهرهایی [[عظیم]] و روستاهای فراوانی در آن بود. از [[کشتی]] فرود آمدیم و به اولین [[شهر]] رسیدیم. نام آن [[شهر]] "[[مبارکه]]" بود و [[حاکم]] آن شخصی به نام "[[طاهر]]" بود. پرسیدیم پایتخت این سرزمینها کجاست. گفتند: تختگاه شهری است به نام "[[زاهره]]" و فاصله آن تا اینجا ده روز راه از دریا و بیست و پنج روز از خشکی است. ما به نزد [[حاکم]] [[شهر]] "[[مبارکه]]" رفتیم تا [[مالیات]] خود را بپردازیم. [[حاکم]] [[مالیات]] ما را ستاند و چون [[مسیحی]] بودیم از ما [[جزیه]] گرفت. گروهی از ما که [[مسلمان]] و [[غیر شیعه]] بودند به پایتخت فرستاده شدند تا [[تکلیف]] آنها مشخص شود. ما نیز با آنان به سوی "[[زاهره]]" رهسپار شدیم و پس از دوازده روز دریانوردی به ساحل رسیدیم و آنجا شهری دیدیم بسیار سرسبز و [[نیکو]]، به گونهای که هیچ گوش و چشمی مانندش را نشنیده و ندیده است. از [[کشتی]] پیاده شدیم و آن [[شهر]] ساحلی را طی نمودیم. مرکز آن [[شهر]] بر کوهی نقره فام بنا شده بود. در آن [[شهر]] از جویبارهای [[نیکو]] با آبی گوارا و باغهایی بیشمار و میوههایی خوشگوار فراوان دیدیم. گرگ و گوسفند در کمال [[آرامش]] با هم به گردش بودند و حیوانهای گزنده به کسی آسیبی نمیرسانند. از آن [[شهر]] ساحلی گذشتیم و به "[[زاهره]]" رسیدیم. شهری بسیار بزرگ و [[بهشت]] گونه بود که تمام اسباب رفاهی در آن مهیا بود و [[مردم]] آن به [[بهترین]] وجهی [[ادب]] واخلاق را رعایت مینمودند و در خرید و فروش خود به هم [[اعتماد]] کامل داشتند و هیچ صفت ناپسندی در آنان مشاهده نمیشد. به هنگام [[نماز]] جملگی از [[زن]] و مرد به [[نماز]] میرفتند. زمانی که ما به بارگاه با [[عظمت]] و باشکوه [[حاکم]] "[[زاهره]]" رسیدیم، هنگام [[نماز]] بود و مؤذن اذان گفت و [[مردم]] از هر سوی آمدند و در آن قصر به [[امامت]] [[حاکم]] [[نماز]] به جای آوردند. سپس [[حاکم]] که او را "[[فرزند]] [[صاحب]] الامر" میخواندند به ما توجه نمود و احوال ما را جویا شد و به [[ارشاد]] ما پرداخت. نام او [[طاهر]] بود و [[فرزند]] [[حضرت مهدی]] {{ع}} بود. گروهی که [[شیعه]] نبودند با [[راهنمایی]] او به [[مذهب]] [[حق]] [[معتقد]] شدند. ما هشت روز در آن [[شهر]] مهمان بودیم و به [[نیکوترین]] وجهی [[پذیرایی]] میشدیم. [[مردم]] آن [[شهر]] برای ما تعریف کردند که بعد از این [[شهر]]، شهری به نام "رابعه" است و [[حاکم]] آن "قاسم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن نیز شهری است به نام "[[صافیه]]" و [[حاکم]] آن "[[ابراهیم]] بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن شهری است به نام "[[طلوم]]" که [[حاکم]] آن "عبدالرحمان بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است و پس از آن [[شهر]] "[[عناطیس]]" است که "هاشم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" بر آن [[حکومت]] میکند. در آن سال قرار بود که [[حضرت قائم]] {{ع}} به [[شهر]] [[زاهره]] بیایند و ما مدتی را [[منتظر]] ماندیم و چون ایشان نیآمدند به وطن خود بازگشتیم<ref>نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت دوم:</ref>.<ref>[[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]]، ص۱۹۸.</ref> |