بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مهدویت}} | |||
{{مدخل مرتبط | {{مدخل مرتبط | ||
| موضوع مرتبط = مسجد جمکران | | موضوع مرتبط = مسجد جمکران | ||
| عنوان مدخل = مسجد جمکران | | عنوان مدخل = مسجد جمکران | ||
| مداخل مرتبط = [[مسجد جمکران در معارف مهدویت | | مداخل مرتبط = [[مسجد جمکران در معارف مهدویت]] | ||
| پرسش مرتبط = | | پرسش مرتبط = | ||
}} | }} | ||
خط ۲۲: | خط ۲۳: | ||
حسن میگوید: به آنها گفتم اجازه بدهید تا آماده شوم و لباسهایم را بپوشم. صدایی از طرف در خانه به گوشم رسید که "آن پیراهن تو نیست" لذا از پوشیدن آن صرفنظر نمودم و بعد شلوارم را برداشتم تا بپوشم، باز هم همان صدا بلند شد که: "آن شلوار [[مال]] تو نیست، شلوار خودت را بردار". آن را به [[زمین]] انداختم و شلوار دیگری را که [[مال]] خودم بود پوشیدم و سپس به دنبال کلید در خانه میگشتم تا آن را باز کنم، باز از طرف در همان صدا به گوشم رسید که: "در خانه باز است" وقتی به نزدیک درآمدم با جماعتی از بزرگان مواجه شدم. به آنها [[سلام]] کردم. آنها بعد از جواب [[سلام]] این پیشامد را به من تبریک گفتند. سپس مرا همراه خود به محلی که هماکنون [[مسجد]] در آن بنا شده است آوردند. در آنجا وقتی خوب دقت کردم، تختی را دیدم که فرش [[زیبایی]] روی آن انداخته شده بود و [[جوانی]] در [[حدود]] سیساله در روی آن به بالشی تکیه زده بود و پیرمردی، مطلبی را از روی کتاب برای او میخواند و بیش از شصت مرد که بعضی از آنها [[لباس]] سبز و بعضی دیگر [[لباس]] سفید به تن داشتند در گوشه و کنار آن محل مشغول خواندن [[نماز]] بودند. آن پیرمرد که [[حضرت خضر]] {{ع}} بود، مرا در کنار خود جای داد. آنگاه همان [[جوان]] نورانی که بعد معلوم شد [[حضرت مهدی]] {{ع}} هستند بعد از تفقد و احوالپرسی مرا به اسم خودم صدا زده فرمودند: "نزد حسن بن مسلم برو و به او بگو مدت پنج سال است که تو این [[زمین]] را آماده ساخته، کشت میکنی، ولی ما آن را خراب میکنیم و امسال قصد داری در آن زراعت نمایی در حالی که تو چنین اجازهای نداری، باید سود این چندسال کشت را رد کنی تا در اینجا مسجدی بنا شود". سپس فرمودند: "به [[حسن بن مسلم]] بگو: اینجا [[زمین]] شریفی است که [[خداوند]] آن را از بین سایر زمینها [[برگزیده]] است، ولی تو آن را به [[زمین]] خود لاحق کردی و [[خداوند]] به خاطر این کار خلاف دو پسر [[جوان]] تو را از دست تو گرفت، ولی باز متنبه نشدی. اگر باز هم بخواهی به این کار ادامه دهی، [[کیفر الهی]] دیگری که نمیتوانی آن را [[تصرف]] کنی بر تو متوجه خواهد شد." [[حسن بن مثله]] میگوید: "به آن حضرت عرض کردم: مولای من برای اینکه [[مردم]] سخن مرا بپذیرند، نشان و علامتی در اینباره برای من تعیین بفرمائید". | حسن میگوید: به آنها گفتم اجازه بدهید تا آماده شوم و لباسهایم را بپوشم. صدایی از طرف در خانه به گوشم رسید که "آن پیراهن تو نیست" لذا از پوشیدن آن صرفنظر نمودم و بعد شلوارم را برداشتم تا بپوشم، باز هم همان صدا بلند شد که: "آن شلوار [[مال]] تو نیست، شلوار خودت را بردار". آن را به [[زمین]] انداختم و شلوار دیگری را که [[مال]] خودم بود پوشیدم و سپس به دنبال کلید در خانه میگشتم تا آن را باز کنم، باز از طرف در همان صدا به گوشم رسید که: "در خانه باز است" وقتی به نزدیک درآمدم با جماعتی از بزرگان مواجه شدم. به آنها [[سلام]] کردم. آنها بعد از جواب [[سلام]] این پیشامد را به من تبریک گفتند. سپس مرا همراه خود به محلی که هماکنون [[مسجد]] در آن بنا شده است آوردند. در آنجا وقتی خوب دقت کردم، تختی را دیدم که فرش [[زیبایی]] روی آن انداخته شده بود و [[جوانی]] در [[حدود]] سیساله در روی آن به بالشی تکیه زده بود و پیرمردی، مطلبی را از روی کتاب برای او میخواند و بیش از شصت مرد که بعضی از آنها [[لباس]] سبز و بعضی دیگر [[لباس]] سفید به تن داشتند در گوشه و کنار آن محل مشغول خواندن [[نماز]] بودند. آن پیرمرد که [[حضرت خضر]] {{ع}} بود، مرا در کنار خود جای داد. آنگاه همان [[جوان]] نورانی که بعد معلوم شد [[حضرت مهدی]] {{ع}} هستند بعد از تفقد و احوالپرسی مرا به اسم خودم صدا زده فرمودند: "نزد حسن بن مسلم برو و به او بگو مدت پنج سال است که تو این [[زمین]] را آماده ساخته، کشت میکنی، ولی ما آن را خراب میکنیم و امسال قصد داری در آن زراعت نمایی در حالی که تو چنین اجازهای نداری، باید سود این چندسال کشت را رد کنی تا در اینجا مسجدی بنا شود". سپس فرمودند: "به [[حسن بن مسلم]] بگو: اینجا [[زمین]] شریفی است که [[خداوند]] آن را از بین سایر زمینها [[برگزیده]] است، ولی تو آن را به [[زمین]] خود لاحق کردی و [[خداوند]] به خاطر این کار خلاف دو پسر [[جوان]] تو را از دست تو گرفت، ولی باز متنبه نشدی. اگر باز هم بخواهی به این کار ادامه دهی، [[کیفر الهی]] دیگری که نمیتوانی آن را [[تصرف]] کنی بر تو متوجه خواهد شد." [[حسن بن مثله]] میگوید: "به آن حضرت عرض کردم: مولای من برای اینکه [[مردم]] سخن مرا بپذیرند، نشان و علامتی در اینباره برای من تعیین بفرمائید". | ||
[[امام]] {{ع}} در پاسخ فرمودند: "ما در اینجا نشانهای را قرار میدهیم تا سخن شما را [[مردم]] [[تصدیق]] نمایند. تو آنچه را که بیان شد انجام بده به نزد "[[سید]] | [[امام]] {{ع}} در پاسخ فرمودند: "ما در اینجا نشانهای را قرار میدهیم تا سخن شما را [[مردم]] [[تصدیق]] نمایند. تو آنچه را که بیان شد انجام بده به نزد "[[سید]] ابوالحسن" برو و به او بگو بیاید و حسن بن مسلم را حاضر کند و سود چند ساله [[زمین]] را از او بگیرد و آن را به [[مردم]] بدهد تا با آن بنای [[مسجد]] را شروع کنند و بقیه مخارج آن را از [[منافع]] قریه "رهق" که ملک ما در [[ناحیه]] "اردهال" است، به اتمام برسانند. ما نصف درآمد رهق را وقف این [[مسجد]] نمودهایم تا همهساله درآمد آن را بیاورند به اینجا و صرف عمارت و [[آبادانی]] و سایر مخارج این [[مسجد]] بنمایند". | ||
سپس حضرت افزودند: "به [[مردم]] بگو تا به این مکان روی آورند و آن را عزیز و گرامی دارند و در آن چهار رکعت [[نماز]] به جای آورند؛ دو رکعت اول را به [[نیت]] [[نماز]] تحیت (به این ترتیب که در هررکعت، اول سوره [[حمد]] را یک بار و بعد سوره {{متن قرآن|قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ}} را هفتبار و در ادامه هریک از ذکرهای [[رکوع]] و [[سجود]] را هم هفت بار تکرار کنند و [[نماز]] را به پایان ببرند) و دو رکعت بعد را هم به [[نیت]] [[نماز]] [[امام زمان]] {{ع}} به جای میآورند (به این ترتیب به در هررکعت بعد از [[نیت]] وقتی سوره [[حمد]] را شروع کردند به {{متن قرآن|إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ}} که رسیدند، آن بخش را صدبار تکرار مینمایند و بعد در ادامه سوره [[حمد]] را میخوانند و آنگاه سوره [[توحید]] را یک بار و هریک از ذکرهای [[رکوع]] و [[سجود]] را هفت بار تکرار میکنند و بعد [[نماز]] را تمام میکنند. سپس یک بار {{عربی|"لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه"}} میگویند و در ادامه هم تسبیحات [[حضرت زهرا]] {{س}} را که عبارت از سی و چهار مرتبه {{عربی|"اللَّهُ أَكْبَر"}} و سی و سه مرتبه {{عربی|"الْحَمْدُ لِلَّه"}} و سی و سه مرتبه {{عربی|"سُبْحَانَ اللَّه"}} است ذکر مینمایند و آنگاه به [[سجده]] رفته، صد بار بر [[پیامبر]] و آل پیامبر {{عم}} [[درود]] و [[صلوات]] میفرستند). در ادامه حضرت اضافه کردند: "هرکس این [[نماز]] را بخواند مانند آن است که در [[کعبه]] [[نماز]] خوانده باشد". | سپس حضرت افزودند: "به [[مردم]] بگو تا به این مکان روی آورند و آن را عزیز و گرامی دارند و در آن چهار رکعت [[نماز]] به جای آورند؛ دو رکعت اول را به [[نیت]] [[نماز]] تحیت (به این ترتیب که در هررکعت، اول سوره [[حمد]] را یک بار و بعد سوره {{متن قرآن|قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ}} را هفتبار و در ادامه هریک از ذکرهای [[رکوع]] و [[سجود]] را هم هفت بار تکرار کنند و [[نماز]] را به پایان ببرند) و دو رکعت بعد را هم به [[نیت]] [[نماز]] [[امام زمان]] {{ع}} به جای میآورند (به این ترتیب به در هررکعت بعد از [[نیت]] وقتی سوره [[حمد]] را شروع کردند به {{متن قرآن|إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ}} که رسیدند، آن بخش را صدبار تکرار مینمایند و بعد در ادامه سوره [[حمد]] را میخوانند و آنگاه سوره [[توحید]] را یک بار و هریک از ذکرهای [[رکوع]] و [[سجود]] را هفت بار تکرار میکنند و بعد [[نماز]] را تمام میکنند. سپس یک بار {{عربی|"لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه"}} میگویند و در ادامه هم تسبیحات [[حضرت زهرا]] {{س}} را که عبارت از سی و چهار مرتبه {{عربی|"اللَّهُ أَكْبَر"}} و سی و سه مرتبه {{عربی|"الْحَمْدُ لِلَّه"}} و سی و سه مرتبه {{عربی|"سُبْحَانَ اللَّه"}} است ذکر مینمایند و آنگاه به [[سجده]] رفته، صد بار بر [[پیامبر]] و آل پیامبر {{عم}} [[درود]] و [[صلوات]] میفرستند). در ادامه حضرت اضافه کردند: "هرکس این [[نماز]] را بخواند مانند آن است که در [[کعبه]] [[نماز]] خوانده باشد". | ||
[[حسن بن مثله]] میگوید: "وقتی این سخنان را شنیدم با خود گفتم: گویی آن مکان موردنظر اینجاست که [[مسجد]] باشکوه [[امام زمان]] {{ع}} خواهد شد". بعد حضرت به من اشاره فرمودند که: "برو". چون به راه افتادم و مقداری رفتم، دوباره آن حضرت ما را صدا زدند و فرمودند: "در گله [[جعفر]] کاشانی (که یک نفر چوپان بود) بزی هست که اگر [[مردم]] پول آن را دادند با پول آنها و اگر ندادند با پول خودت آن را خریداری کن و آن را به اینجا بیاور و ذبح کن و در روز چهارشنبه که برابر با هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] است، گوشت آن را در شب آینده برای بیماران و کسانی که گرفتاری دارند [[انفاق]] کن. [[خداوند]] (تبارک و تعالی) همه آنها را شفا میدهد. نشانی و علامت آن بز این است که ابلق است و موی بسیار دارد و در ضمن هفت علامت سیاه و سفید در | [[حسن بن مثله]] میگوید: "وقتی این سخنان را شنیدم با خود گفتم: گویی آن مکان موردنظر اینجاست که [[مسجد]] باشکوه [[امام زمان]] {{ع}} خواهد شد". بعد حضرت به من اشاره فرمودند که: "برو". چون به راه افتادم و مقداری رفتم، دوباره آن حضرت ما را صدا زدند و فرمودند: "در گله [[جعفر]] کاشانی (که یک نفر چوپان بود) بزی هست که اگر [[مردم]] پول آن را دادند با پول آنها و اگر ندادند با پول خودت آن را خریداری کن و آن را به اینجا بیاور و ذبح کن و در روز چهارشنبه که برابر با هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] است، گوشت آن را در شب آینده برای بیماران و کسانی که گرفتاری دارند [[انفاق]] کن. [[خداوند]] (تبارک و تعالی) همه آنها را شفا میدهد. نشانی و علامت آن بز این است که ابلق است و موی بسیار دارد و در ضمن هفت علامت سیاه و سفید در بدن آن بز هست که سه تای از آنها در یک طرف [[بدن]] و چهار تا در طرف دیگر آن است که هریک از آنها به اندازه یک درهم هستند". | ||
بعد وقتی مجدداً به راه افتادم، برای سومین بار مرا صدا زده فرمودند: "اینجا هفت یا هفتاد روز اقامت میکنی. اگر هفت روز اقامت کنی آن مصادف با [[شب قدر]]؛ یعنی [[بیست و سوم رمضان]] خواهد بود و اگر هفتاد روز بمانی، مطابق با شب بیست و پنجم ذیقعده است که هردو شب بسیار گرانقدری هستند". [[حسن بن مثله]] میگوید: "سپس برگشته و به خانه آمدم و تمام شب را در [[اندیشه]] آنچه واقع شده بود به سر بردم. وقتی صبح شد [[نماز]] را به جای آوردم و بعد نزد "علی بن منذر" آمده و ماجرا را به وی بازگو کردم. به همراه او به محلی که دیشب مرا به آنجا برده بودند، رفتیم". | بعد وقتی مجدداً به راه افتادم، برای سومین بار مرا صدا زده فرمودند: "اینجا هفت یا هفتاد روز اقامت میکنی. اگر هفت روز اقامت کنی آن مصادف با [[شب قدر]]؛ یعنی [[بیست و سوم رمضان]] خواهد بود و اگر هفتاد روز بمانی، مطابق با شب بیست و پنجم ذیقعده است که هردو شب بسیار گرانقدری هستند". [[حسن بن مثله]] میگوید: "سپس برگشته و به خانه آمدم و تمام شب را در [[اندیشه]] آنچه واقع شده بود به سر بردم. وقتی صبح شد [[نماز]] را به جای آوردم و بعد نزد "علی بن منذر" آمده و ماجرا را به وی بازگو کردم. به همراه او به محلی که دیشب مرا به آنجا برده بودند، رفتیم". | ||
[[حسن بن مثله]] چنین ادامه میدهد: "[[سوگند]] به [[خدا]] علامتهایی را که حضرت فرموده بودند که از جمله آنها میخها و زنجیرهایی بود که با آنها [[حدود]] [[مسجد]] را مشخص نموده بودند، در آنجا مشاهده کردیم. سپس به همراه علی بن منذر به طرف منزل [[سید]] بزرگوار [[ابو الحسن]] [[الرضا]] راه افتادیم. وقتی به در منزل او رسیدیم خدمتکاران او را دیدیم که در کنار در خانه [[منتظر]] ما هستند. وقتی ما را دیدند به ما گفتند: آیا شما از اهالی [[جمکران]] هستید. گفتیم: آری. گفتند: [[سید]] | [[حسن بن مثله]] چنین ادامه میدهد: "[[سوگند]] به [[خدا]] علامتهایی را که حضرت فرموده بودند که از جمله آنها میخها و زنجیرهایی بود که با آنها [[حدود]] [[مسجد]] را مشخص نموده بودند، در آنجا مشاهده کردیم. سپس به همراه علی بن منذر به طرف منزل [[سید]] بزرگوار [[ابو الحسن]] [[الرضا]] راه افتادیم. وقتی به در منزل او رسیدیم خدمتکاران او را دیدیم که در کنار در خانه [[منتظر]] ما هستند. وقتی ما را دیدند به ما گفتند: آیا شما از اهالی [[جمکران]] هستید. گفتیم: آری. گفتند: [[سید]] ابوالحسن از اول صبح در [[انتظار]] شماست. وارد خانه شده، ضمن اظهار [[تواضع]] خدمت [[سید]] عرض [[سلام]] کردم و او به گرمی و با [[احترام]] کامل جواب [[سلام]] را داده و مرا در کنار خود جای داد و پیش از آنکه من سخنی بگویم خطاب به من گفت: ای [[حسن بن مثله]]! من خوابیده بودم. در [[خواب]] شخصی به من گفت: صبح زود مردی از اهالی [[جمکران]] که او را [[حسن بن مثله]] مینامند، نزد تو خواهد آمد. آنچه که او به تو گفت آن را [[تصدیق]] کن؛ چرا که سخن او سخن ماست. مبادا گفتههای او را رد کنی. در اینحال از [[خواب]] بیدار شدم و از آن وقت تاکنون [[منتظر]] آمدن تو بودم. در ادامه [[حسن بن مثله]] جریان شب گذشته را بهطور مفصل بیان میکند. [[سید]] [[ابو الحسن]] [[دستور]] میدهد تا اسبها را آماده سازند. بعد سوار میشوند و به طرف آن محل حرکت میکنند. در نزدیکیهای روستای [[جمکران]] به گله جعفر کاشانی برخورد میکنند؛ [[حسن بن مثله]] برای پیدا کردن آن بز ابلق که حضرت فرموده بودند وارد گله میشود و میبیند آن بز در عقب گله است. وقتی بز متوجه [[حسن بن مثله]] میشود به سرعت خود را به او میرساند و [[حسن]] او را میگیرد و نزد جعفر کاشانی میآورد تا آن را از او بخرد. جعفر کاشانی [[سوگند]] یاد میکند که من هرگز این بز را داخل گله ندیدهام، ولی وقتی آن را در عقب گله امروز دیدم خواستم که آن را بگیرم، ولی هرچه [[تلاش]] کردم نتوانستم، اما حالا چون شما را دید به نزد شما آمد و این امر بسیار شگفتانگیزی است. بعد آنها بز را به محل [[مسجد]] میآورند و در آنجا ذبحش میکنند و همانطور که حضرت [[دستور]] داده بود، گوشت آن را بین مریضها تقسیم میکنند. | ||
سپس [[سید]] | سپس [[سید]] ابوالحسن، حسن بن مسلم را احضار میکند و سود چند ساله [[زمین]] را از او میگیرد و سود املاک روستای رهق را هم میآورند و مسجد جمکران را بنا میکنند و سقف آن را با چوب میپوشانند. در ضمن [[سید]] ابوالحسن [[الرضا]] زنجیرها و میخها را به منزل خود در [[قم]] میبرد و از آن به بعد هرکس [[بیمار]] میشد به آنجا میرفت و به آن زنجیرها [[تبرک]] میجست و [[خداوند]] تبارک و تعالی تفضلی نموده به واسطه آنها ایشان را شفا میداد. ابوالحسن محمد بن حیدر میگوید: شنیدم که [[سید]] ابوالحسن [[الرضا]] وقتی [[وفات]] یافت او را در محلهای که "موسویان" نامیده میشود، [[دفن]] کردند. بعدها وقتی یکی از [[فرزندان]] او مریض میشود به سراغ صندوقی که زنجیرها و میخها در آن نگهداری میشد میرود، ولی هنگامی که در صندوق را باز میکند اثری از زنجیرها و میخها در آن نمیبیند<ref>نجم الثاقب، باب هفتم، حکایت اول.</ref>.<ref>[[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص۶۴۴-۶۴۹؛ [[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]]، ص ۵۴۸-۵۴۹-۵۵۰؛ [[خدامراد سلیمیان|سلیمیان، خدامراد]]، [[فرهنگنامه مهدویت (کتاب)|فرهنگنامه مهدویت]]، ص ۳۹۵ - ۳۹۸.</ref> | ||
== [[فضیلت]] و [[آداب]] مسجد جمکران == | == [[فضیلت]] و [[آداب]] مسجد جمکران == |