شجاعت: تفاوت میان نسخه‌ها

۹ بایت حذف‌شده ،  ‏۵ دسامبر ۲۰۱۹
خط ۳۸: خط ۳۸:
*[[عبدالله بن عمر]] که خود [[شاهد]] جنگ‌های آن [[حضرت]] بوده است، می‌گوید: "هرگز از [[رسول خدا]] [[شجاع]] تر، کارآتر، بخشنده‌تر و خشنودتر ندیده‌ام"<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۳۷؛ نهایة الإرب، ج۱۸، ص۲۵۵؛ عیون الاثر، ج ۲، ص ۳۹۹ و امتاع الاسماع، ج۲، ص۲۰۹.</ref>. او شجاعی [[خشنود]] به [[تقدیر الهی]]، بزرگوار، [[بخشنده]]، [[صبور]] و پایدار بود که در گرماگرم [[نبرد]] در میدان می‌ایستاد و [[شمشیر]] بر می‌کشید تا به هر نعره سرمستانه‌ای پاسخ گوید و آن را خفه کند<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۶.</ref>.
*[[عبدالله بن عمر]] که خود [[شاهد]] جنگ‌های آن [[حضرت]] بوده است، می‌گوید: "هرگز از [[رسول خدا]] [[شجاع]] تر، کارآتر، بخشنده‌تر و خشنودتر ندیده‌ام"<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۳۷؛ نهایة الإرب، ج۱۸، ص۲۵۵؛ عیون الاثر، ج ۲، ص ۳۹۹ و امتاع الاسماع، ج۲، ص۲۰۹.</ref>. او شجاعی [[خشنود]] به [[تقدیر الهی]]، بزرگوار، [[بخشنده]]، [[صبور]] و پایدار بود که در گرماگرم [[نبرد]] در میدان می‌ایستاد و [[شمشیر]] بر می‌کشید تا به هر نعره سرمستانه‌ای پاسخ گوید و آن را خفه کند<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۶.</ref>.
*در [[احد]]، زمانی که صف‌های [[مسلمانان]] در هم ریخته بود و [[مشرکان]]، حمله کرده، کشتاری سخت انجام داده بودند، و [[شعار]] می‌دادند: {{عربی| یا للعزّی، یا آل هبل! }}؛ [[رسول خدا]]{{صل}} با اینکه به [[سختی]] مجروح شده بود و [[خون]] از سرتاسر زخم‌هایش جاری بود، به [[پیکار]] و [[مقاومت]] ادامه داد و [[سست]] و [[تسلیم]] نشد. او همچنان پا برجا رویاروی [[دشمن]] [[ایستاده]] بود و تا زمانی که دو گروه از یکدیگر جدا نشدند، همراه با گروهی اندک از [[یاران]] خود، که چهارده نفر بودند، [[مقاومت]] فرمود<ref>المغازی، ج۱، ص۲۴۰ و تاریخ مدینه دمشق، ج۵۵، ص۲۶۷.</ref>. ایشان در این [[جنگ]] آن [[قدر]] تیر انداخته بودند که زه کمانش پاره شد و پس از آن، به سنگ انداختن پرداخت<ref>الطبقات الکبری، ج۲، ص۳۲؛ المغازی، ج۱، ص۲۴۲ و تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۱۶.</ref>. [[دشمنان]] قصد داشتند در [[نبرد]] [[احد]] و در گرماگرم [[جنگ]] و [[گریز]]، [[رسول خدا]]{{صل}} را بکشند، با همین [[هدف]]، ابیّ بن [[خلف]] - از سران [[شرک]] و [[کفر]] - برای [[کشتن پیامبر]]{{صل}} پیش تاخت. به [[مدینه]] رفت<ref>المغازی، ج ۱، ص ۲۵۱ و امتاع الأسماع، ج ۱، ص ۱۵۴.</ref> و چون فدیه را پرداخت، به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} گفت<ref>بنا به نقلی، او این سخن را در مکه گفته بود. رک: حمیری کلاغی، الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص۵۱۸-۵۱۹ و ص ۵۱۸ - ۵۱۹ و السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴.</ref>: "ای [[محمد]]{{صل}}! من اسب بسیار خوبی دارم که همه [[روزه]] به تغذیه و پرورش آن می‌پردازم؛ من ذره‌ای از علف آن نخواهم کاست تا اینکه روزی بر آن سوار شوم و تو را بکشم". [[پیامبر]]{{صل}} در پاسخ فرمود: "[ نه] ، بلکه به خواست [[خداوند]]، من تو را زمانی که سوار بر آن باشی، خواهم کشت".‌ ابیّ که از همان روز، خود را برای چنین کاری آماده ساخته و چنین اندیشه‌ای در سر پرورانده بود، وقتی در [[نبرد]] [[احد]] دید افراد زیادی در [[سپاه]] [[مسلمانان]] [[مقاومت]] نمی‌کنند، در حالی که سر تا پا [[زره]] پوش بود و تنها چشم‌هایش دیده می‌شد و طبعاً هیچ [[شمشیر]] و نیزه‌ای به سادگی به او آسیب نمی‌رساند، در حالی که فریاد می‌کشید: "کجاست [[محمد]]؟ زنده نمانم اگر تو را زنده بگذارم"، به جستجوی [[حضرت]] پرداخت تا اینکه متوجه [[رسول خدا]]{{صل}} شد و به سویش حمله کرد. برخی [[مسلمانان]] سدّ راهش شدند؛ اما [[رسول خدا]]{{صل}} با اینکه [[خون]] از زخم‌هایش جاری بود، به یارانش فرمود: "راهش را باز بگذارید؛ بگذارید جلو بیاید". پس ابیّ، پیش آمد. [[رسول خدا]]{{صل}} نیزه‌ای از حارث بن صمه گرفت و پیش تاخت و چنان بر گردن وی نواخت که از اسب خود بیفتاد و چندین بار غلطید و به خاطر این ضربت، خراشی در گردن او پدید آمد<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۳۸ - ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۰ - ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص۵۱۸-۵۱۹ و ص ۵۱۸ - ۵۱۹ و السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴.</ref>. سپس او نزد [[قریش]] برگشت، در حالی که می‌گفت: "[[محمد]]{{صل}} مرا کشت". [[یاران]] او دورش را گرفتند و به او دلداری دادند و گفتند: "این زخم، خراشی بیش نیست، چرا بی‌تابی می‌کنی؟"<ref>ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۵۷؛ انساب الاشراف، ج ۱، ص ۳۱۹ و الخرائج الجرائح، ج ۱، ص ۶۳.</ref>. او گفت: [[سوگند]] به لات و عزّی، اگر آن خراشی که [[محمد]]{{صل}} بر من وارد ساخت، بر همه [[مردم]] ذی المجاز<ref>ذی المجاز: نام بازاری در عرفات که در دوره جاهلی به مدت هشت روز برپا می‌شد. (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۵، ص ۵۵.</ref> وارد می‌شد، همه را می‌کشت<ref>المغازی، ج ۱، ص ۲۵۲.</ref>؛ مگر او نبود که به من گفته بود: من تو را می‌کشم [او [[دروغ]] نمی‌گوید]؛ وی اگر پس از این سخن، [[آب]] دهان خود را به من می‌رسانید، همان مرا می‌کشت"<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۱۹؛ السیرة النبویه، ج ۲، ص ۸۴ و المغازی، ج ۱، ص ۲۵۱ - ۲۵۲.</ref>. سرانجام ابیّ بن [[خلف]]، هنگام مراجعت [[قریش]] به [[مکّه]] در سرزمین "سرف"<ref>سرف: نام منطقه‌ای در شش میلی مکه بوده است. (معجم البلدان، ج ۳، ص ۲۱۲ و ابوالحسن احمد بن فارس زکریا، معجم مقاییس اللغه، ج ۳، ص ۷۳۶.</ref> به [[هلاکت]] رسید<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۱۹: السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴ و المغازی، ج ۱، ص ۲۵۲.</ref>.‌ پس از پایان [[غزوه]] [[احد]]، [[ابوسفیان]] با [[مسلمانان]] [[وعده]] کرده بود که سال [[آینده]] در [[بدر]] الصفراء<ref>بدرالصفراء: از بازارهای عرب در عهد جاهلی بوده است. (انساب الاشراف، ج ۱، ص ۴۴۰؛ سبل الهدی و الرشاد، ج ۴، ص ۳۳۷ و المغازی، ج ۱، ص ۳۸۴.)</ref> برای [[جنگ]] در [[انتظار]] [[مسلمانان]] خواهد نشست؛ اما چون موعد مقرر [[خروج]] فرا رسید، به [[علت]] پیش آمدن [[خشکسالی]]، [[ابوسفیان]] به [[خروج]] [[راضی]] نبود تا اینکه نعیم بن مسعود اشجعی<ref>مسعود اشجعی: از بزرگان بنی‌غطفان که هم‌زمان با غزوہ خندق، به رسول خدا{{صل}} ایمان آورد.</ref> به [[مکه]] آمد؛ پس، [[ابوسفیان]] به وی گفت: "من با [[محمد]]{{صل}} و یارانش [[وعده]] کرده‌ام که در [[بدر]] با هم رو به رو شویم و اکنون موعد فرا رسیده است؛ ولی امسال، [[خشکسالی]] است و [[مصلحت]] ما در آن است که در سالی پر [[آب]] و سبزه به [[جنگ]] برویم و [[دوست]] ندارم [[محمد]]{{صل}} بیرون آید و من بیرون نروم که در نتیجه بر ما جرأت یابد؛ اگر به [[مدینه]] بروی و [[یاران]] [[محمد]]{{صل}} را از حرکت به آنجا بازداری، به تو بیست شتر جایزه می‌دهیم. پرداخت این جایزه را [[سهیل بن عمرو]]، که از [[دوستان]] توست، برایت تعهّد خواهد کرد"<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۷-۴۵۸.</ref>.
*در [[احد]]، زمانی که صف‌های [[مسلمانان]] در هم ریخته بود و [[مشرکان]]، حمله کرده، کشتاری سخت انجام داده بودند، و [[شعار]] می‌دادند: {{عربی| یا للعزّی، یا آل هبل! }}؛ [[رسول خدا]]{{صل}} با اینکه به [[سختی]] مجروح شده بود و [[خون]] از سرتاسر زخم‌هایش جاری بود، به [[پیکار]] و [[مقاومت]] ادامه داد و [[سست]] و [[تسلیم]] نشد. او همچنان پا برجا رویاروی [[دشمن]] [[ایستاده]] بود و تا زمانی که دو گروه از یکدیگر جدا نشدند، همراه با گروهی اندک از [[یاران]] خود، که چهارده نفر بودند، [[مقاومت]] فرمود<ref>المغازی، ج۱، ص۲۴۰ و تاریخ مدینه دمشق، ج۵۵، ص۲۶۷.</ref>. ایشان در این [[جنگ]] آن [[قدر]] تیر انداخته بودند که زه کمانش پاره شد و پس از آن، به سنگ انداختن پرداخت<ref>الطبقات الکبری، ج۲، ص۳۲؛ المغازی، ج۱، ص۲۴۲ و تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۱۶.</ref>. [[دشمنان]] قصد داشتند در [[نبرد]] [[احد]] و در گرماگرم [[جنگ]] و [[گریز]]، [[رسول خدا]]{{صل}} را بکشند، با همین [[هدف]]، ابیّ بن [[خلف]] - از سران [[شرک]] و [[کفر]] - برای [[کشتن پیامبر]]{{صل}} پیش تاخت. به [[مدینه]] رفت<ref>المغازی، ج ۱، ص ۲۵۱ و امتاع الأسماع، ج ۱، ص ۱۵۴.</ref> و چون فدیه را پرداخت، به [[پیامبر اکرم]]{{صل}} گفت<ref>بنا به نقلی، او این سخن را در مکه گفته بود. رک: حمیری کلاغی، الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص۵۱۸-۵۱۹ و ص ۵۱۸ - ۵۱۹ و السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴.</ref>: "ای [[محمد]]{{صل}}! من اسب بسیار خوبی دارم که همه [[روزه]] به تغذیه و پرورش آن می‌پردازم؛ من ذره‌ای از علف آن نخواهم کاست تا اینکه روزی بر آن سوار شوم و تو را بکشم". [[پیامبر]]{{صل}} در پاسخ فرمود: "[ نه] ، بلکه به خواست [[خداوند]]، من تو را زمانی که سوار بر آن باشی، خواهم کشت".‌ ابیّ که از همان روز، خود را برای چنین کاری آماده ساخته و چنین اندیشه‌ای در سر پرورانده بود، وقتی در [[نبرد]] [[احد]] دید افراد زیادی در [[سپاه]] [[مسلمانان]] [[مقاومت]] نمی‌کنند، در حالی که سر تا پا [[زره]] پوش بود و تنها چشم‌هایش دیده می‌شد و طبعاً هیچ [[شمشیر]] و نیزه‌ای به سادگی به او آسیب نمی‌رساند، در حالی که فریاد می‌کشید: "کجاست [[محمد]]؟ زنده نمانم اگر تو را زنده بگذارم"، به جستجوی [[حضرت]] پرداخت تا اینکه متوجه [[رسول خدا]]{{صل}} شد و به سویش حمله کرد. برخی [[مسلمانان]] سدّ راهش شدند؛ اما [[رسول خدا]]{{صل}} با اینکه [[خون]] از زخم‌هایش جاری بود، به یارانش فرمود: "راهش را باز بگذارید؛ بگذارید جلو بیاید". پس ابیّ، پیش آمد. [[رسول خدا]]{{صل}} نیزه‌ای از حارث بن صمه گرفت و پیش تاخت و چنان بر گردن وی نواخت که از اسب خود بیفتاد و چندین بار غلطید و به خاطر این ضربت، خراشی در گردن او پدید آمد<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۳۸ - ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۰ - ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص۵۱۸-۵۱۹ و ص ۵۱۸ - ۵۱۹ و السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴.</ref>. سپس او نزد [[قریش]] برگشت، در حالی که می‌گفت: "[[محمد]]{{صل}} مرا کشت". [[یاران]] او دورش را گرفتند و به او دلداری دادند و گفتند: "این زخم، خراشی بیش نیست، چرا بی‌تابی می‌کنی؟"<ref>ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۵۷؛ انساب الاشراف، ج ۱، ص ۳۱۹ و الخرائج الجرائح، ج ۱، ص ۶۳.</ref>. او گفت: [[سوگند]] به لات و عزّی، اگر آن خراشی که [[محمد]]{{صل}} بر من وارد ساخت، بر همه [[مردم]] ذی المجاز<ref>ذی المجاز: نام بازاری در عرفات که در دوره جاهلی به مدت هشت روز برپا می‌شد. (یاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۵، ص ۵۵.</ref> وارد می‌شد، همه را می‌کشت<ref>المغازی، ج ۱، ص ۲۵۲.</ref>؛ مگر او نبود که به من گفته بود: من تو را می‌کشم [او [[دروغ]] نمی‌گوید]؛ وی اگر پس از این سخن، [[آب]] دهان خود را به من می‌رسانید، همان مرا می‌کشت"<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۱۹؛ السیرة النبویه، ج ۲، ص ۸۴ و المغازی، ج ۱، ص ۲۵۱ - ۲۵۲.</ref>. سرانجام ابیّ بن [[خلف]]، هنگام مراجعت [[قریش]] به [[مکّه]] در سرزمین "سرف"<ref>سرف: نام منطقه‌ای در شش میلی مکه بوده است. (معجم البلدان، ج ۳، ص ۲۱۲ و ابوالحسن احمد بن فارس زکریا، معجم مقاییس اللغه، ج ۳، ص ۷۳۶.</ref> به [[هلاکت]] رسید<ref>الشفا بتعریف حقوق المصطفی، ج ۱، ص ۲۴۰؛ الإکتفاء، ج ۱، ص ۳۸۱؛ تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۱۹: السیرة النبویة، ج ۲، ص ۸۴ و المغازی، ج ۱، ص ۲۵۲.</ref>.‌ پس از پایان [[غزوه]] [[احد]]، [[ابوسفیان]] با [[مسلمانان]] [[وعده]] کرده بود که سال [[آینده]] در [[بدر]] الصفراء<ref>بدرالصفراء: از بازارهای عرب در عهد جاهلی بوده است. (انساب الاشراف، ج ۱، ص ۴۴۰؛ سبل الهدی و الرشاد، ج ۴، ص ۳۳۷ و المغازی، ج ۱، ص ۳۸۴.)</ref> برای [[جنگ]] در [[انتظار]] [[مسلمانان]] خواهد نشست؛ اما چون موعد مقرر [[خروج]] فرا رسید، به [[علت]] پیش آمدن [[خشکسالی]]، [[ابوسفیان]] به [[خروج]] [[راضی]] نبود تا اینکه نعیم بن مسعود اشجعی<ref>مسعود اشجعی: از بزرگان بنی‌غطفان که هم‌زمان با غزوہ خندق، به رسول خدا{{صل}} ایمان آورد.</ref> به [[مکه]] آمد؛ پس، [[ابوسفیان]] به وی گفت: "من با [[محمد]]{{صل}} و یارانش [[وعده]] کرده‌ام که در [[بدر]] با هم رو به رو شویم و اکنون موعد فرا رسیده است؛ ولی امسال، [[خشکسالی]] است و [[مصلحت]] ما در آن است که در سالی پر [[آب]] و سبزه به [[جنگ]] برویم و [[دوست]] ندارم [[محمد]]{{صل}} بیرون آید و من بیرون نروم که در نتیجه بر ما جرأت یابد؛ اگر به [[مدینه]] بروی و [[یاران]] [[محمد]]{{صل}} را از حرکت به آنجا بازداری، به تو بیست شتر جایزه می‌دهیم. پرداخت این جایزه را [[سهیل بن عمرو]]، که از [[دوستان]] توست، برایت تعهّد خواهد کرد"<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۷-۴۵۸.</ref>.
*[[نعیم بن مسعود]] پذیرفت و به [[مدینه]] شتافت و اهل [[مدینه]] را از [[بسیج]] [[ابوسفیان]] بر آنان و فراوانی ساز و برگشان [[آگاه]] ساخت. پس [[وحشت]] عجیبی در در [[دل]] [[مسلمانان]] افتاد<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۴۵ - ۴۶، المغازی، ج ۱، صص ۳۸۴ - ۳۸۹ و ابن جوزی، المنتظم، ج ۳، ص ۲۰۴-۲۰۶.</ref> تا اینکه آن [[حضرت]] از [[ترس]] و [[وحشت]] [[مسلمانان]] با خبر شد. پس با [[شجاعت]] تمام به [[یاران]] خویش فرمود: "[[سوگند]] به آنکه جانم به دست اوست اگر حتی یک تن هم با من نیاید، خود خواهم رفت". سخن [[حضرت]]، [[ترس]] را از ###[[313]]### [[مسلمانان]] زدود<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۴۶؛ المغازی، ج ۱، ص ۳۸۷؛ المنتظم، ج ۳، ص ۲۰۵ و نهایة الأرب، ج ۱۷، ص ۱۵۵.</ref><ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۹.</ref>.
*[[نعیم بن مسعود]] پذیرفت و به [[مدینه]] شتافت و اهل [[مدینه]] را از [[بسیج]] [[ابوسفیان]] بر آنان و فراوانی ساز و برگشان [[آگاه]] ساخت. پس [[وحشت]] عجیبی در در [[دل]] [[مسلمانان]] افتاد<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۴۵ - ۴۶، المغازی، ج ۱، صص ۳۸۴ - ۳۸۹ و ابن جوزی، المنتظم، ج ۳، ص ۲۰۴-۲۰۶.</ref> تا اینکه آن [[حضرت]] از [[ترس]] و [[وحشت]] [[مسلمانان]] با خبر شد. پس با [[شجاعت]] تمام به [[یاران]] خویش فرمود: "[[سوگند]] به آنکه جانم به دست اوست اگر حتی یک تن هم با من نیاید، خود خواهم رفت". سخن [[حضرت]]، [[ترس]] را از دل [[مسلمانان]] زدود<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۴۶؛ المغازی، ج ۱، ص ۳۸۷؛ المنتظم، ج ۳، ص ۲۰۵ و نهایة الأرب، ج ۱۷، ص ۱۵۵.</ref><ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۹.</ref>.
*در واقعه [[خندق]] نیز [[پیامبر]]{{صل}} با شجاعتی وصف‌ناپذیر به مقابله با [[دشمنان]] برخاست. ایشان در مواقع مختلف برای حفظ [[روحیه]] [[مسلمانان]] و کاستن از شدت [[ترس]] آنان، [[لطف]] و [[یاری]] [[خداوند]] را یادآور می‌شد و می‌فرمود: "امیدوارم که گرد خانه [[کعبه]] [[طواف]] کنم و کلید [[کعبه]] را بگیرم! [[خداوند]] [[خسرو]] و [[قیصر]] را هلاک خواهد فرمود و [[اموال]] ایشان در [[راه خدا]] بخشیده خواهد شد"<ref>المغازی، ج ۲، ص ۴۶۰؛ دلائل النبوه، ج ۳، ص ۴۰۲؛ سبل الهدی و الرشاد، ج ۴، ص ۳۷۴؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج ۴، ص ۱۰۹ و ابن کثیر، السیرة النبویه، ۱۹۷۶، ج ۳، ص ۲۱۰.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} این سخنان را هنگامی می‌فرمود که متوجه بودند چه بیمی [[مسلمانان]] را فرا گرفته است<ref>المغازی، ج ۲، ص ۴۶۰.</ref>.‌ [[رفتار]] شجاعانه [[رسول خدا]]{{صل}} پس از دریافت خبر [[پیمان‌شکنی]] [[یهودیان]] بنی قریظه - که پیش از این، به آن اشاره شد - نیز از موارد آشکاری است که [[شجاعت]] [[رسول خدا]]{{صل}} در آن بروز یافته است<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۹.</ref>.
*در واقعه [[خندق]] نیز [[پیامبر]]{{صل}} با شجاعتی وصف‌ناپذیر به مقابله با [[دشمنان]] برخاست. ایشان در مواقع مختلف برای حفظ [[روحیه]] [[مسلمانان]] و کاستن از شدت [[ترس]] آنان، [[لطف]] و [[یاری]] [[خداوند]] را یادآور می‌شد و می‌فرمود: "امیدوارم که گرد خانه [[کعبه]] [[طواف]] کنم و کلید [[کعبه]] را بگیرم! [[خداوند]] [[خسرو]] و [[قیصر]] را هلاک خواهد فرمود و [[اموال]] ایشان در [[راه خدا]] بخشیده خواهد شد"<ref>المغازی، ج ۲، ص ۴۶۰؛ دلائل النبوه، ج ۳، ص ۴۰۲؛ سبل الهدی و الرشاد، ج ۴، ص ۳۷۴؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج ۴، ص ۱۰۹ و ابن کثیر، السیرة النبویه، ۱۹۷۶، ج ۳، ص ۲۱۰.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} این سخنان را هنگامی می‌فرمود که متوجه بودند چه بیمی [[مسلمانان]] را فرا گرفته است<ref>المغازی، ج ۲، ص ۴۶۰.</ref>.‌ [[رفتار]] شجاعانه [[رسول خدا]]{{صل}} پس از دریافت خبر [[پیمان‌شکنی]] [[یهودیان]] بنی قریظه - که پیش از این، به آن اشاره شد - نیز از موارد آشکاری است که [[شجاعت]] [[رسول خدا]]{{صل}} در آن بروز یافته است<ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۵۹.</ref>.
*نمونه دیگری که می‌توان آن را مصداق کاملی از [[شجاعت]] [[رسول خدا]]{{صل}} دانست، [[نبرد]] با [[هوازن]] یا همان [[جنگ حنین]] است. از [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، در [[وصف]] شجاعت‌های [[رسول خدا]]{{صل}} در [[حنین]]، این‌گونه [[روایت]] شده است: "در [[جنگ حنین]] همراه [[رسول خدا]]{{صل}} بودم و [[ابوسفیان]] پسر [[حارث بن عبدالمطلب]]، پسر [[عموی پیامبر]]{{صل}} نیز با من بود و ما از [[پیامبر]]{{صل}} جدا نمی‌شدیم. آن [[حضرت]] سوار بر استری سپید بود که [[فروة بن نفاثه]] (نعامة) جذامی به ایشان تقدیم کرده بود. هنگامی که بین [[مسلمین]] و [[کفار]]، [[جنگ]] در گرفت، [[مسلمانان]] گریختند؛ ولی [[رسول خدا]]{{صل}} سوار بر قاطر، به سرعت به سوی کفّار پیش می‌تاخت. من افسار قاطر را در دست گرفته بودم و آن را می‌کشیدم تا از سرعتش بکاهم؛ [[ابوسفیان]] بن حارث هم رکاب [[پیامبر]]{{صل}} را گرفته بود. [[پیامبر]]{{صل}} به من فرمود: "ای [[عباس]]! بانگ برآور و بگو: ای [[اصحاب]] [[بیعت]] شجره!"‌ [[عباس]] می‌گوید: من آوازی بلند داشتم، پس بانگ بر آوردم: ای [[اصحاب]] [[بیعت]] شجره<ref>أصحاب السمرة: سمره، درختی بود که مسلمانان، زیر آن در روز حدیبیه با رسول خدا بیعت کردند. حضرت{{صل}} خواست با این گفته، بیعت رضوان را به بیعت کنندگان آن روز و فراریان آن جنگ یادآور شود</ref> کجایید! به [[خدا]] قسم! همین که [[یاران پیامبر]]{{صل}} صدای مرا شنیدند، همگان همچون ماده گاوی که به صدای گوساله‌اش به آن توجه می‌کند، بانگ برداشتند که "لبیک لبیک". پس [[مسلمانان]] از هر سو بازگشتند و با [[کفار]] درگیر شدند. [[انصار]]، نخست یکدیگر را با [[شعار]] ای گروه [[انصار]]! ای گروه [[انصار]]! فرا می‌خواندند و سپس [[خاندان]] حارث بن [[خزرج]]، یکدیگر را فرا می‌خواندند و [[پیامبر]]{{صل}} همچنان که سوار بر استر خود بود و برای [[جنگ]] با [[کافران]]، خود را به هر سو می‌کشاند، فرمود: "اکنون تنور [[جنگ]] گرم شده است". سپس مشتی سنگریزه برداشت و به سوی [[دشمن]] پرتاب کرد و فرمود: "[[سوگند]] به خدای [[کعبه]] که رفتنی هستید و باید نابود شوید".‌ [[عباس]] می‌گوید: تا آن لحظه چون می‌نگریستم [[جنگ]] همچنان بر شدت و هیئت خود بود و به [[خدا]] [[سوگند]]، همین که [[پیامبر]]{{صل}} آن سنگریزه‌ها را بر روی ایشان پاشید، حدت و شدت [[کافران]] فرونشست و آنها [[شکست]] ‌خوردند و گویی هم اکنون می‌بینیم که [[پیامبر]]{{صل}} سوار بر استر خود به تعقیب آنان می‌رود"<ref>تاریخ مدینه دمشق، ج ۴، ص ۱۸ - ۱۹؛ المغازی، ج ۳، ص ۸۹۸ - ۸۹۹: احمد بن حنبل، مسند احمد، ج ۱، ص ۲۰۷؛ مسلم نیشابوری، صحیح، ج ۵، ص ۱۶۶ - ۱۶۷ و الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۱۱۷ - ۱۱۸ و ج ۴، ص ۱۳.</ref><ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۶۰.</ref>.
*نمونه دیگری که می‌توان آن را مصداق کاملی از [[شجاعت]] [[رسول خدا]]{{صل}} دانست، [[نبرد]] با [[هوازن]] یا همان [[جنگ حنین]] است. از [[عباس بن عبدالمطلب]]، [[عموی پیامبر]]{{صل}}، در [[وصف]] شجاعت‌های [[رسول خدا]]{{صل}} در [[حنین]]، این‌گونه [[روایت]] شده است: "در [[جنگ حنین]] همراه [[رسول خدا]]{{صل}} بودم و [[ابوسفیان]] پسر [[حارث بن عبدالمطلب]]، پسر [[عموی پیامبر]]{{صل}} نیز با من بود و ما از [[پیامبر]]{{صل}} جدا نمی‌شدیم. آن [[حضرت]] سوار بر استری سپید بود که [[فروة بن نفاثه]] (نعامة) جذامی به ایشان تقدیم کرده بود. هنگامی که بین [[مسلمین]] و [[کفار]]، [[جنگ]] در گرفت، [[مسلمانان]] گریختند؛ ولی [[رسول خدا]]{{صل}} سوار بر قاطر، به سرعت به سوی کفّار پیش می‌تاخت. من افسار قاطر را در دست گرفته بودم و آن را می‌کشیدم تا از سرعتش بکاهم؛ [[ابوسفیان]] بن حارث هم رکاب [[پیامبر]]{{صل}} را گرفته بود. [[پیامبر]]{{صل}} به من فرمود: "ای [[عباس]]! بانگ برآور و بگو: ای [[اصحاب]] [[بیعت]] شجره!"‌ [[عباس]] می‌گوید: من آوازی بلند داشتم، پس بانگ بر آوردم: ای [[اصحاب]] [[بیعت]] شجره<ref>أصحاب السمرة: سمره، درختی بود که مسلمانان، زیر آن در روز حدیبیه با رسول خدا بیعت کردند. حضرت{{صل}} خواست با این گفته، بیعت رضوان را به بیعت کنندگان آن روز و فراریان آن جنگ یادآور شود</ref> کجایید! به [[خدا]] قسم! همین که [[یاران پیامبر]]{{صل}} صدای مرا شنیدند، همگان همچون ماده گاوی که به صدای گوساله‌اش به آن توجه می‌کند، بانگ برداشتند که "لبیک لبیک". پس [[مسلمانان]] از هر سو بازگشتند و با [[کفار]] درگیر شدند. [[انصار]]، نخست یکدیگر را با [[شعار]] ای گروه [[انصار]]! ای گروه [[انصار]]! فرا می‌خواندند و سپس [[خاندان]] حارث بن [[خزرج]]، یکدیگر را فرا می‌خواندند و [[پیامبر]]{{صل}} همچنان که سوار بر استر خود بود و برای [[جنگ]] با [[کافران]]، خود را به هر سو می‌کشاند، فرمود: "اکنون تنور [[جنگ]] گرم شده است". سپس مشتی سنگریزه برداشت و به سوی [[دشمن]] پرتاب کرد و فرمود: "[[سوگند]] به خدای [[کعبه]] که رفتنی هستید و باید نابود شوید".‌ [[عباس]] می‌گوید: تا آن لحظه چون می‌نگریستم [[جنگ]] همچنان بر شدت و هیئت خود بود و به [[خدا]] [[سوگند]]، همین که [[پیامبر]]{{صل}} آن سنگریزه‌ها را بر روی ایشان پاشید، حدت و شدت [[کافران]] فرونشست و آنها [[شکست]] ‌خوردند و گویی هم اکنون می‌بینیم که [[پیامبر]]{{صل}} سوار بر استر خود به تعقیب آنان می‌رود"<ref>تاریخ مدینه دمشق، ج ۴، ص ۱۸ - ۱۹؛ المغازی، ج ۳، ص ۸۹۸ - ۸۹۹: احمد بن حنبل، مسند احمد، ج ۱، ص ۲۰۷؛ مسلم نیشابوری، صحیح، ج ۵، ص ۱۶۶ - ۱۶۷ و الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۱۱۷ - ۱۱۸ و ج ۴، ص ۱۳.</ref><ref> [[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم (کتاب)|فرهنگنامه سیره پیامبر اعظم]]، ص ۴۶۰.</ref>.
۱۱۵٬۱۹۰

ویرایش