←جمکران در فرهنگنامه آخرالزمان
(←منابع) |
|||
خط ۱۱: | خط ۱۱: | ||
==[[جمکران]] در [[فرهنگنامه]] [[آخرالزمان]]== | ==[[جمکران]] در [[فرهنگنامه]] [[آخرالزمان]]== | ||
*[[مسجد جمکران]]، مسجدی باشکوه است که منسوب به [[امام زمان]] [[حضرت مهدی]]{{ع}} است. این [[مسجد]] در نزدیکی [[شهر]] [[مقدس]] [[قم]] و در کنار روستای [[جمکران]] واقع شده است و به واسطه همجواری با این روستا، به نام [[مسجد جمکران]] [[معروف]] شده است. امروزه این [[مسجد]] بسیار مورد توجه علاقهمندان به آن [[حضرت]] قرار گرفته است و وسعت بسیاری یافته است. این [[مسجد]] در هر شب چهارشنبه و [[شب جمعه]] پذیرای نمازگزاران و [[عاشقان]] بسیاری است که به [[شوق]] [[قرب]] [[حضرت صاحب الامر]]{{ع}} به این میعادگاه روی میآورند. چگونگی ساخته شدن این [[مسجد]] را مرحوم [[محدث نوری]] در کتاب [[شریف]] [[نجم الثاقب]] چنین میگوید: جناب [[حسن بن مثله]] جمکرانی میگوید: من در شب سهشنبه، هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال سیصد و نود و سه هجری قمری در خانهام [[خواب]] بودم. شب از نیمه گذشته بود که ناگهان گروهی از [[مردم]] به درب خانه من آمدند. مرا بیدار نموده و گفتند: "[[حضرت محمد]] [[مهدی]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} تو را طلب کرده، برخیز و ایشان را [[اجابت]] نمای". [[حسن]] میگوید: من از جای برخاستم و خواستم که مهیای رفتن شوم و به آنان گفتم "اجازه دهید تا پیراهنم را بپوشم". زمانی که خواستم پیراهنم را بردارم، صدایی شنیدم که میگوید: "این پیراهن از آنِ تو نیست" آن را به بر مکن، و زمانی که خواستم شلوار خود را بپوشم، نیز صدایی به من گفت: "این شلوار تو نیستی شلوار خودت را برگیر" من نیز آن شلوار را فرو نهادم و شلوار خود را پوشیدم و خواستم که کلید را برداشته و درب منزل را باز کنم، باز هم صدایی شنیدم که میگوید: "درب باز است". من به درب خانه آمدم و دیدم که گروهی از بزرگان جمع شدهاند. بدانها [[سلام]] نمودم و جواب شنیدم و به من خوشآمد گفتند. با آنان همراه شده به مکان فعلی [[مسجد]] آمدم و در آنجا دیدم که تختی قرار گرفته که بر آن فرشی [[نیکو]] گستردهاند و بالشهایی زیبا بر آن قرار دادهاند و [[جوانی]] سی ساله بر آن تخت بر چهار بالش تکیه داده است. پیرمردی که [[حضرت خضر]]{{ع}} بود در کنار او نشسته و کتابی در دست دارد و برای [[حضرت]] قرائت میکند. بر گرد آن تخت بیش از شصت مرد مشغول [[نماز]] بودند که برخی جامههایی سفید و برخی جامههایی سبز داشتند. آن پیرمرد مرا نشاند و [[حضرت]] مرا به نام خودم صدا زد و فرمود: "برو به [[حسن]] بن [[مسلم]] بگو که تو چندین سال است که این [[زمین]] را آباد میکنی و در آن کشت و زرع مینمایی، ولی ما آن را خراب میکنیم، امسال نیز آن را میخواهی برای زراعت آماده نمایی، تو دیگر اجازه [[نداری]] که در این [[زمین]] به زراعت بپردازی و باید هر چه از این [[زمین]] سود بردهای بازگردانی تا در این مکان مسجدی بنا کنند، به [[حسن]] بن [[مسلم]] بگو که این [[زمین]]، مکان شریفی است و [[خداوند]] این [[زمین]] را از میان دیگر زمینها [[برگزیده]] است و آن را [[شرافت]] داده است. اما تو آن را با سایر زمینهای خود تصاحب نمودهای. [[خداوند]] برای این کار دو پسر [[جوان]] تو را گرفت ولی تو متنبّه نشدی. اگر باز هم به چنین کاری ادامه دهی [[خداوند]] تو را مجازاتی کند که تصور آن را هم نمیکنی". [[حسن بن مثله]] عرضه داشت: "ای مولای من و ای [[سرور]] من! من باید برای این کار نشانهای داشته باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند زیرا بدون نشانه حرف مرا [[باور]] نخواهند کرد". | *[[مسجد جمکران]]، مسجدی باشکوه است که منسوب به [[امام زمان]] [[حضرت مهدی]]{{ع}} است. این [[مسجد]] در نزدیکی [[شهر]] [[مقدس]] [[قم]] و در کنار روستای [[جمکران]] واقع شده است و به واسطه همجواری با این روستا، به نام [[مسجد جمکران]] [[معروف]] شده است. امروزه این [[مسجد]] بسیار مورد توجه علاقهمندان به آن [[حضرت]] قرار گرفته است و وسعت بسیاری یافته است. این [[مسجد]] در هر شب چهارشنبه و [[شب جمعه]] پذیرای نمازگزاران و [[عاشقان]] بسیاری است که به [[شوق]] [[قرب]] [[حضرت صاحب الامر]]{{ع}} به این میعادگاه روی میآورند. چگونگی ساخته شدن این [[مسجد]] را مرحوم [[محدث نوری]] در کتاب [[شریف]] [[نجم الثاقب]] چنین میگوید: جناب [[حسن بن مثله]] جمکرانی میگوید: من در شب سهشنبه، هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال سیصد و نود و سه هجری قمری در خانهام [[خواب]] بودم. شب از نیمه گذشته بود که ناگهان گروهی از [[مردم]] به درب خانه من آمدند. مرا بیدار نموده و گفتند: "[[حضرت محمد]] [[مهدی]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} تو را طلب کرده، برخیز و ایشان را [[اجابت]] نمای". [[حسن]] میگوید: من از جای برخاستم و خواستم که مهیای رفتن شوم و به آنان گفتم "اجازه دهید تا پیراهنم را بپوشم". زمانی که خواستم پیراهنم را بردارم، صدایی شنیدم که میگوید: "این پیراهن از آنِ تو نیست" آن را به بر مکن، و زمانی که خواستم شلوار خود را بپوشم، نیز صدایی به من گفت: "این شلوار تو نیستی شلوار خودت را برگیر" من نیز آن شلوار را فرو نهادم و شلوار خود را پوشیدم و خواستم که کلید را برداشته و درب منزل را باز کنم، باز هم صدایی شنیدم که میگوید: "درب باز است". من به درب خانه آمدم و دیدم که گروهی از بزرگان جمع شدهاند. بدانها [[سلام]] نمودم و جواب شنیدم و به من خوشآمد گفتند. با آنان همراه شده به مکان فعلی [[مسجد]] آمدم و در آنجا دیدم که تختی قرار گرفته که بر آن فرشی [[نیکو]] گستردهاند و بالشهایی زیبا بر آن قرار دادهاند و [[جوانی]] سی ساله بر آن تخت بر چهار بالش تکیه داده است. پیرمردی که [[حضرت خضر]]{{ع}} بود در کنار او نشسته و کتابی در دست دارد و برای [[حضرت]] قرائت میکند. بر گرد آن تخت بیش از شصت مرد مشغول [[نماز]] بودند که برخی جامههایی سفید و برخی جامههایی سبز داشتند. آن پیرمرد مرا نشاند و [[حضرت]] مرا به نام خودم صدا زد و فرمود: "برو به [[حسن]] بن [[مسلم]] بگو که تو چندین سال است که این [[زمین]] را آباد میکنی و در آن کشت و زرع مینمایی، ولی ما آن را خراب میکنیم، امسال نیز آن را میخواهی برای زراعت آماده نمایی، تو دیگر اجازه [[نداری]] که در این [[زمین]] به زراعت بپردازی و باید هر چه از این [[زمین]] سود بردهای بازگردانی تا در این مکان مسجدی بنا کنند، به [[حسن]] بن [[مسلم]] بگو که این [[زمین]]، مکان شریفی است و [[خداوند]] این [[زمین]] را از میان دیگر زمینها [[برگزیده]] است و آن را [[شرافت]] داده است. اما تو آن را با سایر زمینهای خود تصاحب نمودهای. [[خداوند]] برای این کار دو پسر [[جوان]] تو را گرفت ولی تو متنبّه نشدی. اگر باز هم به چنین کاری ادامه دهی [[خداوند]] تو را مجازاتی کند که تصور آن را هم نمیکنی". [[حسن بن مثله]] عرضه داشت: "ای مولای من و ای [[سرور]] من! من باید برای این کار نشانهای داشته باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند زیرا بدون نشانه حرف مرا [[باور]] نخواهند کرد". | ||
*[[حضرت]] فرمود: ما این جا را علامتگذاری خواهیم کرد تا حرف تو را [[تصدیق]] کند، اکنون برخیز و کاری که بر تو سپردیم به انجام برسان. به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] برو و به او بگو بیاید و سود چند ساله این [[زمین]] را [[محاسبه]] کرده و از [[حسن]] بن [[مسلم]] بستادند و به دیگران داده تا [[مسجد]] را بسازند و مابقی مخارج ساخت [[مسجد]] را از روستای "رهق" که در اردهال است بیاورند، زیرا آن روستا [[ملک]] ما میباشد. و با آن پولها این [[مسجد]] را کامل کنند و ما نیمی از روستاهای رهق را [[وقف]] این [[مسجد]] نمودیم تا هر ساله وجوه آن را آورده و برای تعمیرات این [[مسجد]] [[مصرف]] کنند. به [[مردم]] بگو به این [[مسجد]] روی آورند و این مکان را گرامی بدارند و چهار رکعت [[نماز]] در این مکان به جای آورند، دو رکعت آن را به [[نیت]] تحیت [[مسجد]] بخوانند که در هر رکعت یک بار "[[حمد]]" و هفت بار {{متن قرآن|قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ}}<ref>«بگو او خداوند یگانه است» سوره اخلاص، آیه ۱.</ref> بخوانند و [[تسبیح]] [[رکوع]] و [[سجود]] را نیز هفتاد بار تکرار کنند. دو رکعت دیگر را به [[نیت]] [[نماز امام زمان]]{{ع}} به جای آورند، در هر رکعت [[سوره]] [[حمد]] را بخوانند و [[آیه]] {{متن قرآن| | *[[حضرت]] فرمود: ما این جا را علامتگذاری خواهیم کرد تا حرف تو را [[تصدیق]] کند، اکنون برخیز و کاری که بر تو سپردیم به انجام برسان. به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] برو و به او بگو بیاید و سود چند ساله این [[زمین]] را [[محاسبه]] کرده و از [[حسن]] بن [[مسلم]] بستادند و به دیگران داده تا [[مسجد]] را بسازند و مابقی مخارج ساخت [[مسجد]] را از روستای "رهق" که در اردهال است بیاورند، زیرا آن روستا [[ملک]] ما میباشد. و با آن پولها این [[مسجد]] را کامل کنند و ما نیمی از روستاهای رهق را [[وقف]] این [[مسجد]] نمودیم تا هر ساله وجوه آن را آورده و برای تعمیرات این [[مسجد]] [[مصرف]] کنند. به [[مردم]] بگو به این [[مسجد]] روی آورند و این مکان را گرامی بدارند و چهار رکعت [[نماز]] در این مکان به جای آورند، دو رکعت آن را به [[نیت]] تحیت [[مسجد]] بخوانند که در هر رکعت یک بار "[[حمد]]" و هفت بار {{متن قرآن|قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ}}<ref>«بگو او خداوند یگانه است» سوره اخلاص، آیه ۱.</ref> بخوانند و [[تسبیح]] [[رکوع]] و [[سجود]] را نیز هفتاد بار تکرار کنند. دو رکعت دیگر را به [[نیت]] [[نماز امام زمان]]{{ع}} به جای آورند، در هر رکعت [[سوره]] [[حمد]] را بخوانند و [[آیه]] {{متن قرآن|إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ}}<ref>«تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم» سوره فاتحه، آیه ۵.</ref> را صد بار تکرار کنند و پس از آن فاتحه را تمام نموده و پس از آن [[سوره]] را [[تلاوت]] کنند و ذکر [[رکوع]] و [[سجود]] را نیز هفت بار بخوانند و چون [[نماز]] تمام شد {{متن حدیث| لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}} گفته تسبیحات [[حضرت زهرا]]{{س}} را قرائت کنند. آنگاه سر به [[سجده]] نهند و صد بار [[صلوات]] بفرستند. بدانید که هر کسی در این [[مسجد]] این دو [[نماز]] را بگذارد، گویا در خانه [[کعبه]] [[نماز]] گذارده است. | ||
*[[حسن بن مثله]] جمکرانی گفت: من چون این سخنان را شنیدم با خود گفتم: "گویا جایی که این [[جوان]] نشسته است همان مکانی است که [[مسجد]] [[امام]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} بنا میشود". آن [[جوان]] به من اشاره نمود و فرمود: برو. من هم آمدم و چون قدری دور شدم، دوباره مرا فراخواند و فرمود: در گلّه چوپانی به نام [[جعفر]] کاشانی یک بز است که باید آن بز را خریداری کنی و اگر [[مردم]] روستا بهای آن را نپرداختند، از [[مال]] خودت آن را بخر و فردا شب در این مکان آن را [[ذبح]] کن. سپس در روز هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] گوشت آن بز را در میان بیماران تقسیم کن که [[خداوند]] همه آنان را شفا میدهد. آن بز ابلق است و موهایی بسیاری دارد و هفت لکه سیاه و سفید در [[بدن]] این بز میباشد که سه تا در یک طرف و چهار تا در طرف دیگر قرار دارد. من خواستم برگردم که دوباره [[حضرت]] مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفت روز [یا هفتاد روز] در اینجا اقامت خواهیم کرد. [[حسن]] بن مسئله میگوید: من به خانه بازگشتم و تا صبح در [[فکر]] بودم. زمانی که [[فجر]] طلوع کرد برخاستم و [[نماز صبح]] را خواندم و نزد "[[علی]] منذر" آمدم و آن ماجرا را برای او باز گفتم و با او به همان جا آمدیم که دیشب مرا برده بودند. گفت به [[خدا]] [[سوگند]] نشانههایی که [[امام]]{{ع}} فرموده بود این میخها و زنجیرهایی است که در اینجا نهادهاند. | *[[حسن بن مثله]] جمکرانی گفت: من چون این سخنان را شنیدم با خود گفتم: "گویا جایی که این [[جوان]] نشسته است همان مکانی است که [[مسجد]] [[امام]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} بنا میشود". آن [[جوان]] به من اشاره نمود و فرمود: برو. من هم آمدم و چون قدری دور شدم، دوباره مرا فراخواند و فرمود: در گلّه چوپانی به نام [[جعفر]] کاشانی یک بز است که باید آن بز را خریداری کنی و اگر [[مردم]] روستا بهای آن را نپرداختند، از [[مال]] خودت آن را بخر و فردا شب در این مکان آن را [[ذبح]] کن. سپس در روز هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] گوشت آن بز را در میان بیماران تقسیم کن که [[خداوند]] همه آنان را شفا میدهد. آن بز ابلق است و موهایی بسیاری دارد و هفت لکه سیاه و سفید در [[بدن]] این بز میباشد که سه تا در یک طرف و چهار تا در طرف دیگر قرار دارد. من خواستم برگردم که دوباره [[حضرت]] مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفت روز [یا هفتاد روز] در اینجا اقامت خواهیم کرد. [[حسن]] بن مسئله میگوید: من به خانه بازگشتم و تا صبح در [[فکر]] بودم. زمانی که [[فجر]] طلوع کرد برخاستم و [[نماز صبح]] را خواندم و نزد "[[علی]] منذر" آمدم و آن ماجرا را برای او باز گفتم و با او به همان جا آمدیم که دیشب مرا برده بودند. گفت به [[خدا]] [[سوگند]] نشانههایی که [[امام]]{{ع}} فرموده بود این میخها و زنجیرهایی است که در اینجا نهادهاند. | ||
*آنگاه به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آمدیم. زمانی که به درب خانه او رسیدیم، دیدیم که خدمتکاران او منتظرند و با دیدن ما گفتند: "از [[سحر]] تاکنون [[سید]] [[ابوالحسن]] [[چشم به راه]] شماست، تو از [[جمکران]] هستی؟" گفتم: آری من به داخل خانه رفتم و [[سلام]] نمودم، او به [[نیکی]] پاسخ داد و مرا [[احترام]] نمود و در کنار خود جای داد و پیش از آن که سخنی بگویم، گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من [[خواب]] بودم که در [[خواب]] دیدم شخصی به من میگوید: صبح مردی از [[جمکران]] به نام [[حسن بن مثله]] به نزد تو میآید، هرچه گفت [[تصدیق]] کن و به گفته او [[اعتماد]] کن، زیرا سخن او سخن ماست و حرف او را رد منما". من از [[خواب]] بیدار شدم و تاکنون در [[انتظار]] تو بودم. [[حسن بن مثله]] تمام ماجرا را مفصلاً برای [[سید]] [[ابوالحسن]] بازگفت و [[سید]] [[دستور]] داد که اسبها را آماده کنند و سوار شدند و به روستای [[جمکران]] آمدند. در کنار روستا [[جعفر]] چوپان را دیدند که گله خود را از کناره راه میبرد، و آن بزی که [[حضرت]] توصیف آن را نموده بود از پشت گله میآمد. [[حسن بن مثله]] میان گله رفت و آن بز به نزد او آمد. [[حسن]] به مثله بز را گرفت و نزد چوپان آورد تا از او خریداری کند، اما چوپان گفت: من تاکنون این بز را داخل گلهام ندیده بودم، و فقط امروز آن را در میان گله یافتم و هر چه سعی کردم آن را بگیرم، نتوانستم. سپس آن بز را در آن [[جایگاه]] آوردند و [[ذبح]] نمودند. [[سید]] [[ابوالحسن]] نیز [[حسن]] بن [[مسلم]] را حاضر نمود و سود آن [[زمین]] را از وی گرفت و سود [[ملک]] رهق را نیز آوردند و [[مسجد جمکران]] را با سقفی چوبی ساختند. [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آن زنجیرها و میخها را به [[قم]] آورد و در خانه خود نهاد. هر مریض و دردمندی که میرفت و خود را بدان زنجیرها میمالید، [[خداوند]] او را به زودی شفا [[عنایت]] میفرمود و حالش خوب میشد. | *آنگاه به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آمدیم. زمانی که به درب خانه او رسیدیم، دیدیم که خدمتکاران او منتظرند و با دیدن ما گفتند: "از [[سحر]] تاکنون [[سید]] [[ابوالحسن]] [[چشم به راه]] شماست، تو از [[جمکران]] هستی؟" گفتم: آری من به داخل خانه رفتم و [[سلام]] نمودم، او به [[نیکی]] پاسخ داد و مرا [[احترام]] نمود و در کنار خود جای داد و پیش از آن که سخنی بگویم، گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من [[خواب]] بودم که در [[خواب]] دیدم شخصی به من میگوید: صبح مردی از [[جمکران]] به نام [[حسن بن مثله]] به نزد تو میآید، هرچه گفت [[تصدیق]] کن و به گفته او [[اعتماد]] کن، زیرا سخن او سخن ماست و حرف او را رد منما". من از [[خواب]] بیدار شدم و تاکنون در [[انتظار]] تو بودم. [[حسن بن مثله]] تمام ماجرا را مفصلاً برای [[سید]] [[ابوالحسن]] بازگفت و [[سید]] [[دستور]] داد که اسبها را آماده کنند و سوار شدند و به روستای [[جمکران]] آمدند. در کنار روستا [[جعفر]] چوپان را دیدند که گله خود را از کناره راه میبرد، و آن بزی که [[حضرت]] توصیف آن را نموده بود از پشت گله میآمد. [[حسن بن مثله]] میان گله رفت و آن بز به نزد او آمد. [[حسن]] به مثله بز را گرفت و نزد چوپان آورد تا از او خریداری کند، اما چوپان گفت: من تاکنون این بز را داخل گلهام ندیده بودم، و فقط امروز آن را در میان گله یافتم و هر چه سعی کردم آن را بگیرم، نتوانستم. سپس آن بز را در آن [[جایگاه]] آوردند و [[ذبح]] نمودند. [[سید]] [[ابوالحسن]] نیز [[حسن]] بن [[مسلم]] را حاضر نمود و سود آن [[زمین]] را از وی گرفت و سود [[ملک]] رهق را نیز آوردند و [[مسجد جمکران]] را با سقفی چوبی ساختند. [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آن زنجیرها و میخها را به [[قم]] آورد و در خانه خود نهاد. هر مریض و دردمندی که میرفت و خود را بدان زنجیرها میمالید، [[خداوند]] او را به زودی شفا [[عنایت]] میفرمود و حالش خوب میشد. |