بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۴: | خط ۲۴: | ||
* [[الغارات (کتاب)|الغارات]]- به [[نقل]] از [[عبد]] [[الرحمان]] بن مسعده فزاری-: [[معاویه]]، [[ضحاک بن قیس]] فهری را خواست و به او گفت: برو تا به [[ناحیه]] [[کوفه]] بگذری و تا میتوانی از [[کوفه]] دوری کن. از [[بادیهنشینان]] هر که را یافتی که در [[اطاعت]] [[علی]] است، بر او [[شبیخون]] بزن و اگر به مرزبانان یا [[سپاهیان]] [[علی]] برخوردی، بر آنان [[شبیخون]] بزن. اگر صبح در شهری بودی، عصر در [[شهر]] دیگر باش. مبادا که برای رویارویی و [[جنگ]] با سپاهی که به سوی تو فرستاده میشود، بمانی! آن گاه او را با سه یا چهار هزار نفر نیروی ویژه و زبده روانه کرد. ضحاک پیش آمد، در حالی که [[اموال]] را چپاول میکرد و [[بادیه]] نشینانی را که به آنان برمیخورد، میکشت، تا آنکه به "ثعلبیه" رسید. سربازانش بر [[حاجیان]] تاختند و کالاهایشان را ربودند. پیش رفت تا به [[عمرو بن عمیس]] بن مسعود، [[برادر]] زاده [[عبد الله بن مسعود]]، [[صحابی پیامبر]] [[خدا]] رسید و میان راه [[حج]] در قُطقُطانه<ref>قُطقُطانه، جایی در نزدیکی شهر کوفه است که در جانب راه خشکی کربلا قرار گرفته است (معجمالبلدان، ج ۴، ص ۳۷۴).</ref>، او و مردمی را که همراهش بودند، کشت. ابو روق گوید: پدرم به من گفت که شنید [[علی]]{{ع}} نزد [[مردم]] آمد و بر [[منبر]] چنین فرمود: "ای [[مردم کوفه]]! به سوی [[بنده]] [[صالح]]، عمرو بن عُمَیس و سپاهیانی که از آنِ شماست و برخیشان کشته شدهاند، بیرون شوید. بروید و با دشمنتان بجنگید و از [[حریم]] خود [[دفاع]] کنید، اگر [[اهل]] کارید". پاسخ ضعیفی به او دادند. [[امام]]{{ع}} [[ناتوانی]] و [[سستی]] آنان را دید و فرمود: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[دوست]] داشتم در عوضِ [[صد]] نفر از شما، یکی از آنان را داشتم. وای بر شما! همراه من بیرون آیید، سپس اگر خواستید، بگریزید! به [[خدا]] [[سوگند]]، با [[نیت]] و بصیرتی که دارم، از [[دیدار]] پروردگارم ناخرسند نیستم و در آن، برایم [[آسایش]] است و راه نجاتی برای من از همصحبتی و برخورد و [[مدارا]] با شما، آن گونه که با شتران تازه کار آبکش یا با جامههای پوسیده [[مدارا]] میکنند، که هر طرفش را که میدوزند، طرف دیگرش بر تن صاحب [[جامه]] پاره میشود". سپس فرود آمد. خود او پیاده راه افتاد تا به غَریین<ref>تثنیه کلمه «غَری» است؛ یعنی دو ساختمان بسیار بلند که پشت کوفه بهصورت دو صومعه نزدیک قبر علی بن ابی طالب{{ع}} بوده است (معجم البلدان، ج ۴، ص ۱۹۶).</ref> رسید. آن گاه [[حُجر بن عَدی]] را از [[سپاه]] خویش فراخواند و پرچمی برای او بست با چهار هزار نفر، و سپس روانهاش ساخت. حُجْر بیرون شد تا به سَماوه<ref>نام آبی در دشت. و گمان میکنم که دشت «سماوه» را که میان کوفه و شام به صورت خشکی است، را بههمین آب نامیدهاند (معجم البلدان، ج ۳، ص ۲۴۵). امروز یکی از شهرهای جنوبی عراق در کرانه فرات است، بین دو شهر ناصریه و دیوانیه.</ref> رسید که سرزمینی خشک است. در آنجا با امرء القیس بن عدی و [[عشیره]] او برخورد کرد- که از دامادهای [[حسین بن علی]]{{ع}} بودند-. آنان [[راهنمایان]] او به راهها و آبها بودند. حجر همچنان پُر شتاب در پی ضحاک بود تا در [[ناحیه]] تَدمُر به او برخورد. در برابر او صف کشید و مدتی با هم جنگیدند. نوزده نفر از همراهان ضحاک و دو نفر از [[یاران]] حجر به نامهای [[عبد الرحمان]] و [[عبد الله غامدی]] کشته شدند. [[تاریکی]] [[شب]] میان آن دو گروه فاصله انداخت و ضحاک، شبانه گریخت. صبح که شد، از او و همراهانش اثری نیافتند<ref>الغارات، ج ۲، ص ۴۲۱.</ref>. | * [[الغارات (کتاب)|الغارات]]- به [[نقل]] از [[عبد]] [[الرحمان]] بن مسعده فزاری-: [[معاویه]]، [[ضحاک بن قیس]] فهری را خواست و به او گفت: برو تا به [[ناحیه]] [[کوفه]] بگذری و تا میتوانی از [[کوفه]] دوری کن. از [[بادیهنشینان]] هر که را یافتی که در [[اطاعت]] [[علی]] است، بر او [[شبیخون]] بزن و اگر به مرزبانان یا [[سپاهیان]] [[علی]] برخوردی، بر آنان [[شبیخون]] بزن. اگر صبح در شهری بودی، عصر در [[شهر]] دیگر باش. مبادا که برای رویارویی و [[جنگ]] با سپاهی که به سوی تو فرستاده میشود، بمانی! آن گاه او را با سه یا چهار هزار نفر نیروی ویژه و زبده روانه کرد. ضحاک پیش آمد، در حالی که [[اموال]] را چپاول میکرد و [[بادیه]] نشینانی را که به آنان برمیخورد، میکشت، تا آنکه به "ثعلبیه" رسید. سربازانش بر [[حاجیان]] تاختند و کالاهایشان را ربودند. پیش رفت تا به [[عمرو بن عمیس]] بن مسعود، [[برادر]] زاده [[عبد الله بن مسعود]]، [[صحابی پیامبر]] [[خدا]] رسید و میان راه [[حج]] در قُطقُطانه<ref>قُطقُطانه، جایی در نزدیکی شهر کوفه است که در جانب راه خشکی کربلا قرار گرفته است (معجمالبلدان، ج ۴، ص ۳۷۴).</ref>، او و مردمی را که همراهش بودند، کشت. ابو روق گوید: پدرم به من گفت که شنید [[علی]]{{ع}} نزد [[مردم]] آمد و بر [[منبر]] چنین فرمود: "ای [[مردم کوفه]]! به سوی [[بنده]] [[صالح]]، عمرو بن عُمَیس و سپاهیانی که از آنِ شماست و برخیشان کشته شدهاند، بیرون شوید. بروید و با دشمنتان بجنگید و از [[حریم]] خود [[دفاع]] کنید، اگر [[اهل]] کارید". پاسخ ضعیفی به او دادند. [[امام]]{{ع}} [[ناتوانی]] و [[سستی]] آنان را دید و فرمود: "به [[خدا]] [[سوگند]]، [[دوست]] داشتم در عوضِ [[صد]] نفر از شما، یکی از آنان را داشتم. وای بر شما! همراه من بیرون آیید، سپس اگر خواستید، بگریزید! به [[خدا]] [[سوگند]]، با [[نیت]] و بصیرتی که دارم، از [[دیدار]] پروردگارم ناخرسند نیستم و در آن، برایم [[آسایش]] است و راه نجاتی برای من از همصحبتی و برخورد و [[مدارا]] با شما، آن گونه که با شتران تازه کار آبکش یا با جامههای پوسیده [[مدارا]] میکنند، که هر طرفش را که میدوزند، طرف دیگرش بر تن صاحب [[جامه]] پاره میشود". سپس فرود آمد. خود او پیاده راه افتاد تا به غَریین<ref>تثنیه کلمه «غَری» است؛ یعنی دو ساختمان بسیار بلند که پشت کوفه بهصورت دو صومعه نزدیک قبر علی بن ابی طالب{{ع}} بوده است (معجم البلدان، ج ۴، ص ۱۹۶).</ref> رسید. آن گاه [[حُجر بن عَدی]] را از [[سپاه]] خویش فراخواند و پرچمی برای او بست با چهار هزار نفر، و سپس روانهاش ساخت. حُجْر بیرون شد تا به سَماوه<ref>نام آبی در دشت. و گمان میکنم که دشت «سماوه» را که میان کوفه و شام به صورت خشکی است، را بههمین آب نامیدهاند (معجم البلدان، ج ۳، ص ۲۴۵). امروز یکی از شهرهای جنوبی عراق در کرانه فرات است، بین دو شهر ناصریه و دیوانیه.</ref> رسید که سرزمینی خشک است. در آنجا با امرء القیس بن عدی و [[عشیره]] او برخورد کرد- که از دامادهای [[حسین بن علی]]{{ع}} بودند-. آنان [[راهنمایان]] او به راهها و آبها بودند. حجر همچنان پُر شتاب در پی ضحاک بود تا در [[ناحیه]] تَدمُر به او برخورد. در برابر او صف کشید و مدتی با هم جنگیدند. نوزده نفر از همراهان ضحاک و دو نفر از [[یاران]] حجر به نامهای [[عبد الرحمان]] و [[عبد الله غامدی]] کشته شدند. [[تاریکی]] [[شب]] میان آن دو گروه فاصله انداخت و ضحاک، شبانه گریخت. صبح که شد، از او و همراهانش اثری نیافتند<ref>الغارات، ج ۲، ص ۴۲۱.</ref>. | ||
==[[غارت]] [[عبد الرحمن بن قباث]]== | ==[[غارت]] [[عبد الرحمن بن قباث]]== | ||
* [[الکامل فی التاریخ (کتاب)|الکامل فی التاریخ]]- در رخدادهای سال ۳۹ [[هجری]]-: و در این سال، [[معاویه]]، [[عبد الرحمان بن قباث بن اشیم]] را به سوی شهرهای جزیره فرستاد و [[شبیب بن عامر]] - جد کرمانی که در [[خراسان]] بود- آنجا بود. شبیب در نَصیبین<ref>شهری آباد بر سر راه کاروانهایی که از موصل به شام میروند، در نُه فرسخی سنجار. این شهر بهدسترومیان ساخته شده بود و انوشیروان آن را فتح کرد (ر.ک: معجم البلدان، ج ۵، ص ۲۸۸).</ref> بود. نامهای به [[کمیل بن زیاد]] که در هِیت بود، نوشت و خبر آنان را به او اطلاع داد. [[کمیل]] برای کمک به او همراه ششصد سوار حرکت کرد. به [[عبد]] [[الرحمان]] رسیدند که معن بن [[یزید]] [[سلمی]] هم همراهش بود. [[کمیل]] با آنان جنگید و فراریشان داد و سپاهشان را [[شکست]] داد و از [[شامیان]] بسیار کشت و [[دستور]] داد که فراری را تعقیب نکنند و زخمی را نکشند. از [[یاران]] [[کمیل]] نیز دو نفر کشته شدند. خبر [[پیروزی]] را به [[علی]]{{ع}} نوشت. [[علی]]{{ع}} هم به او [[پاداش]] خوبی داد و پاسخی [[نیکو]] نوشت و از او [[راضی]] شد، در حالی که قبلًا از او ناراحت بود.... [[شبیب بن عامر]] از نصیبین آمد و [[کمیل]] را دید که با آن گروه جنگیده است. بر [[پیروزی]] تبریکش گفت و [[شامیان]] را تعقیب کرد، ولی به آنان نرسید. از [[فرات]] [[گذشت]] و [[سپاه]] خود را هر سو پراکنْد و بر [[شامیان]] [[شبیخون]] زد تا به بعلبک<ref>شهری قدیمی از شهرهای لبنان که فاصله آن تا دمشق، سه روز است (ر.ک: معجم البلدان، ج ۱، ص ۴۵۳).</ref> رسید. [[معاویه]] [[حبیب]] بن مَسلَمه را در پی او روان کرد، ولی به او نرسید. شبیب بازگشت و بر اطراف رَقه<ref>از شهرهای فعلی سوریه. شهری مشهور بر کرانه فرات که فاصله آن تا حَران سه روز است (ر.ک: معجم البلدان، ج ۳، ص ۵۹).</ref> [[شبیخون]] زد. هیچ [[هوادار]] [[عثمان]] را پیاده ندید، مگر آنکه [به اسارت] به همراه آورد و هیچ اسب و سلاحی را نگذاشت، مگر آنکه به [[غنیمت]] گرفت و به نصیبین برگشت و به [[علی]]{{ع}} گزارش داد. [[علی]]{{ع}} به او | * [[الکامل فی التاریخ (کتاب)|الکامل فی التاریخ]]- در رخدادهای سال ۳۹ [[هجری]]-: و در این سال، [[معاویه]]، [[عبد الرحمان بن قباث بن اشیم]] را به سوی شهرهای جزیره فرستاد و [[شبیب بن عامر]] - جد کرمانی که در [[خراسان]] بود- آنجا بود. شبیب در نَصیبین<ref>شهری آباد بر سر راه کاروانهایی که از موصل به شام میروند، در نُه فرسخی سنجار. این شهر بهدسترومیان ساخته شده بود و انوشیروان آن را فتح کرد (ر.ک: معجم البلدان، ج ۵، ص ۲۸۸).</ref> بود. نامهای به [[کمیل بن زیاد]] که در هِیت بود، نوشت و خبر آنان را به او اطلاع داد. [[کمیل]] برای کمک به او همراه ششصد سوار حرکت کرد. به [[عبد]] [[الرحمان]] رسیدند که معن بن [[یزید]] [[سلمی]] هم همراهش بود. [[کمیل]] با آنان جنگید و فراریشان داد و سپاهشان را [[شکست]] داد و از [[شامیان]] بسیار کشت و [[دستور]] داد که فراری را تعقیب نکنند و زخمی را نکشند. از [[یاران]] [[کمیل]] نیز دو نفر کشته شدند. خبر [[پیروزی]] را به [[علی]]{{ع}} نوشت. [[علی]]{{ع}} هم به او [[پاداش]] خوبی داد و پاسخی [[نیکو]] نوشت و از او [[راضی]] شد، در حالی که قبلًا از او ناراحت بود.... [[شبیب بن عامر]] از نصیبین آمد و [[کمیل]] را دید که با آن گروه جنگیده است. بر [[پیروزی]] تبریکش گفت و [[شامیان]] را تعقیب کرد، ولی به آنان نرسید. از [[فرات]] [[گذشت]] و [[سپاه]] خود را هر سو پراکنْد و بر [[شامیان]] [[شبیخون]] زد تا به بعلبک<ref>شهری قدیمی از شهرهای لبنان که فاصله آن تا دمشق، سه روز است (ر.ک: معجم البلدان، ج ۱، ص ۴۵۳).</ref> رسید. [[معاویه]] [[حبیب]] بن مَسلَمه را در پی او روان کرد، ولی به او نرسید. شبیب بازگشت و بر اطراف رَقه<ref>از شهرهای فعلی سوریه. شهری مشهور بر کرانه فرات که فاصله آن تا حَران سه روز است (ر.ک: معجم البلدان، ج ۳، ص ۵۹).</ref> [[شبیخون]] زد. هیچ [[هوادار]] [[عثمان]] را پیاده ندید، مگر آنکه [به اسارت] به همراه آورد و هیچ اسب و سلاحی را نگذاشت، مگر آنکه به [[غنیمت]] گرفت و به نصیبین برگشت و به [[علی]]{{ع}} گزارش داد. [[علی]]{{ع}} به او [[نامه]] نوشت و از گرفتن [[اموال]]، بجز اسب و اسلحهای که با آن میجنگند، [[نهی]] کرد و فرمود: "[[رحمت خدا]] بر شبیب! [[شبیخون]] را دور ساخت و [[پیروزی]] را نزدیک کرد"<ref>الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۴۲۸.</ref>. | ||
==[[غارت]] [[بسر بن أبی ارطات]]== | ==[[غارت]] [[بسر بن أبی ارطات]]== | ||
* [[تاریخالطبری (کتاب)|تاریخالطبری]]- به [[نقل]] از عوانه-: پس از ماجرای [[حکمیت]]، [[معاویة]] بن ابیسفیانْ بُسْر پسر ابو ارطات را که مردی از [[بنی عامر]] بن لُؤَی بود، همراه سپاهی روانه ساخت. از [[شام]] حرکت کردند تا به [[مدینه]] رسیدند. آن روز، [[ابو ایوب انصاری]] [[کارگزار]] [[علی]]{{ع}} در [[مدینه]] بود. [[ابو ایوب]] از آنان گریخت و در [[کوفه]] به نزد [[علی]]{{ع}} رفت. بُسْر وارد [[مدینه]] شد، به [[منبر]] رفت و کسی با او نجنگید. از روی [[منبر]] فریاد برآورد: ای دیناریان، ای نجاریان، ای زریقیان! ای پیرِ من، ای پیر من! دیروز با او بودم. اینک او کجاست؟ مقصودش [[عثمان]] بود. سپس گفت: ای [[مردم]] [[مدینه]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[فرمان]] [[معاویه]] به من نبود، هیچکس از مردانتان را در [[مدینه]] زنده نمیگذاشتم. [[مردم]] [[مدینه]] با او [[بیعت]] کردند. کسانی نزد بنیسلمه فرستاد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد من نه امانی دارید و نه بیعتی، تا آنکه [[جابر]] بن [[عبد الله]] را بیاورید. [[جابر]] به نزد [[ام سلمه]] [[همسر پیامبر]]{{صل}} رفت و به او گفت: تو چه [[صلاح]] میبینی؟ میترسم کشته شوم، و این هم بیعتی گمراهانه است. [[ام سلمه]] گفت: من [[صلاح]] میبینم که بروی و [[بیعت]] کنی. من پسرم [[عمر بن ابیسلمه]] را هم گفتم که [[بیعت]] کند. به دامادم [[عبد الله بن زمعه]] هم گفتم که [[بیعت]] کند- [[زینب]] دختر [[ابو سلمه]] [[زن]] وی بود-. [[جابر]] نیز رفت و [[بیعت]] کرد. [[بُسر]] خانههایی را در [[مدینه]] خراب کرد. سپس به [[مکه]] رفت. [[ابو موسی]] ترسید که وی را بکشد. بسر به او گفت: با [[صحابی پیامبر]] [[خدا]] چنین نخواهم کرد، و رهایش ساخت. پیش از آن [[ابو موسی]] به [[یمن]] نوشته بود که لشکری از سوی [[معاویه]] آمده است که [[مردم]] را میکشد، هر کس را به [[حکومت]] گردن ننهد، میکشد. سپس [[بُسر]] به سوی [[یمن]] رفت. [[عبید الله بن عباس]]، [[کارگزار]] [[علی]]{{ع}} در [[یمن]] بود. چون از آمدن آن [[لشکر]] خبر یافت، به [[کوفه]] گریخت و نزد [[علی]]{{ع}} رفت و [[عبد الله بن عبد المدان حارثی]] را بهجای خود بر [[یمن]] گماشت. [[بُسر]] آمد و او و پسرش را کشت. [[بُسر]]، بار و بُنه [[عبید الله بن عباس]] را دید که دو [[کودک]] خردسال او نیز درمیان آنها بود. هر دو را سر بُرید. برخی گفتهاند: دو [[فرزند]] [[عبید الله بن عباس]] را نزد مردی از بنی [[کنانه]] از [[بادیهنشینان]] دید. چون خواست آن دو را بکشد، آن مرد گفت: این دو بیگناه را چرا میکشی؟ اگر آنان را میکشی، پس مرا بکش. گفت: میکشم. ابتدا آن مرد را کشت و سپس آن دو [[فرزند]] را. آن گاه [[بُسر]] به [[شام]] بازگشت. نیز گفتهاند: آن مرد کنانی در [[دفاع]] از آن دو [[کودک]] جنگید تا کشته شد. نام یکی از آن دو [[کودک]] که [[بُسر]] آنان را کشت، [[عبد]] [[الرحمان]] بود و دیگری قُثَم. [[بُسر]] در این شبیخونش تعداد زیادی از [[پیروان]] [[علی]]{{ع}} را در [[یمن]] به [[قتل]] رساند. خبر [[بُسر]] به [[علی]]{{ع}} رسید. جاریة بن قُدامه را با دو هزار نفر و وَهْب بن مسعود را هم با دو هزار فرستاد. جاریه آمد تا به [[نجران]] رسید و آنجا را [[آتش]] زد و شماری از [[پیروان]] [[عثمان]] را گرفت و کشت. [[بُسر]] و همراهانش از آنجا گریختند. آنان را تعقیب کرد تا به [[مکه]] رسید. جاریه به آنان گفت: با ما [[بیعت]] کنید. گفتند: [[امیر مؤمنان]] کشته شده است. به سود چه کسی [[بیعت]] کنیم؟ گفت: به نفع هر کس که [[یاران علی]] با او [[بیعت]] کردند. ابتدا نپذیرفتند. سپس [[بیعت]] کردند. آنگاه جاریه به [[مدینه]] رفت که [[ابو هریره]] با [[مردم]] [[نماز]] میخواند. او گریخت. جاریه گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر او را بگیرم، گردنش را خواهم زد. سپس به [[مردم]] [[مدینه]] گفت: با [[حسن بن علی]]{{ع}} [[بیعت]] کنید. پس [[بیعت]] کردند. آن روز را در [[مدینه]] ماند. آن گاه به [[کوفه]] رهسپار شد. [[ابو هریره]] دوباره برگشت و با [[مردم]] [[نماز]] خواند<ref>تاریخ الطبری، ج ۵، ص ۱۳۹.</ref>. | * [[تاریخالطبری (کتاب)|تاریخالطبری]]- به [[نقل]] از عوانه-: پس از ماجرای [[حکمیت]]، [[معاویة]] بن ابیسفیانْ بُسْر پسر ابو ارطات را که مردی از [[بنی عامر]] بن لُؤَی بود، همراه سپاهی روانه ساخت. از [[شام]] حرکت کردند تا به [[مدینه]] رسیدند. آن روز، [[ابو ایوب انصاری]] [[کارگزار]] [[علی]]{{ع}} در [[مدینه]] بود. [[ابو ایوب]] از آنان گریخت و در [[کوفه]] به نزد [[علی]]{{ع}} رفت. بُسْر وارد [[مدینه]] شد، به [[منبر]] رفت و کسی با او نجنگید. از روی [[منبر]] فریاد برآورد: ای دیناریان، ای نجاریان، ای زریقیان! ای پیرِ من، ای پیر من! دیروز با او بودم. اینک او کجاست؟ مقصودش [[عثمان]] بود. سپس گفت: ای [[مردم]] [[مدینه]]! به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[فرمان]] [[معاویه]] به من نبود، هیچکس از مردانتان را در [[مدینه]] زنده نمیگذاشتم. [[مردم]] [[مدینه]] با او [[بیعت]] کردند. کسانی نزد بنیسلمه فرستاد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد من نه امانی دارید و نه بیعتی، تا آنکه [[جابر]] بن [[عبد الله]] را بیاورید. [[جابر]] به نزد [[ام سلمه]] [[همسر پیامبر]]{{صل}} رفت و به او گفت: تو چه [[صلاح]] میبینی؟ میترسم کشته شوم، و این هم بیعتی گمراهانه است. [[ام سلمه]] گفت: من [[صلاح]] میبینم که بروی و [[بیعت]] کنی. من پسرم [[عمر بن ابیسلمه]] را هم گفتم که [[بیعت]] کند. به دامادم [[عبد الله بن زمعه]] هم گفتم که [[بیعت]] کند- [[زینب]] دختر [[ابو سلمه]] [[زن]] وی بود-. [[جابر]] نیز رفت و [[بیعت]] کرد. [[بُسر]] خانههایی را در [[مدینه]] خراب کرد. سپس به [[مکه]] رفت. [[ابو موسی]] ترسید که وی را بکشد. بسر به او گفت: با [[صحابی پیامبر]] [[خدا]] چنین نخواهم کرد، و رهایش ساخت. پیش از آن [[ابو موسی]] به [[یمن]] نوشته بود که لشکری از سوی [[معاویه]] آمده است که [[مردم]] را میکشد، هر کس را به [[حکومت]] گردن ننهد، میکشد. سپس [[بُسر]] به سوی [[یمن]] رفت. [[عبید الله بن عباس]]، [[کارگزار]] [[علی]]{{ع}} در [[یمن]] بود. چون از آمدن آن [[لشکر]] خبر یافت، به [[کوفه]] گریخت و نزد [[علی]]{{ع}} رفت و [[عبد الله بن عبد المدان حارثی]] را بهجای خود بر [[یمن]] گماشت. [[بُسر]] آمد و او و پسرش را کشت. [[بُسر]]، بار و بُنه [[عبید الله بن عباس]] را دید که دو [[کودک]] خردسال او نیز درمیان آنها بود. هر دو را سر بُرید. برخی گفتهاند: دو [[فرزند]] [[عبید الله بن عباس]] را نزد مردی از بنی [[کنانه]] از [[بادیهنشینان]] دید. چون خواست آن دو را بکشد، آن مرد گفت: این دو بیگناه را چرا میکشی؟ اگر آنان را میکشی، پس مرا بکش. گفت: میکشم. ابتدا آن مرد را کشت و سپس آن دو [[فرزند]] را. آن گاه [[بُسر]] به [[شام]] بازگشت. نیز گفتهاند: آن مرد کنانی در [[دفاع]] از آن دو [[کودک]] جنگید تا کشته شد. نام یکی از آن دو [[کودک]] که [[بُسر]] آنان را کشت، [[عبد]] [[الرحمان]] بود و دیگری قُثَم. [[بُسر]] در این شبیخونش تعداد زیادی از [[پیروان]] [[علی]]{{ع}} را در [[یمن]] به [[قتل]] رساند. خبر [[بُسر]] به [[علی]]{{ع}} رسید. جاریة بن قُدامه را با دو هزار نفر و وَهْب بن مسعود را هم با دو هزار فرستاد. جاریه آمد تا به [[نجران]] رسید و آنجا را [[آتش]] زد و شماری از [[پیروان]] [[عثمان]] را گرفت و کشت. [[بُسر]] و همراهانش از آنجا گریختند. آنان را تعقیب کرد تا به [[مکه]] رسید. جاریه به آنان گفت: با ما [[بیعت]] کنید. گفتند: [[امیر مؤمنان]] کشته شده است. به سود چه کسی [[بیعت]] کنیم؟ گفت: به نفع هر کس که [[یاران علی]] با او [[بیعت]] کردند. ابتدا نپذیرفتند. سپس [[بیعت]] کردند. آنگاه جاریه به [[مدینه]] رفت که [[ابو هریره]] با [[مردم]] [[نماز]] میخواند. او گریخت. جاریه گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر او را بگیرم، گردنش را خواهم زد. سپس به [[مردم]] [[مدینه]] گفت: با [[حسن بن علی]]{{ع}} [[بیعت]] کنید. پس [[بیعت]] کردند. آن روز را در [[مدینه]] ماند. آن گاه به [[کوفه]] رهسپار شد. [[ابو هریره]] دوباره برگشت و با [[مردم]] [[نماز]] خواند<ref>تاریخ الطبری، ج ۵، ص ۱۳۹.</ref>. |