←اسلام آوردن سلمان
(صفحهای تازه حاوی «{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233)...» ایجاد کرد) |
|||
خط ۱۸: | خط ۱۸: | ||
==[[اسلام آوردن]] [[سلمان]]== | ==[[اسلام آوردن]] [[سلمان]]== | ||
*[[ابن عباس]] و گروهی از [[محدثان]] [[نقل]] کردهاند که خود [[سلمان]] درباره [[اسلام]] آوردنش به ما چنین گفت: من پسر دهقانی در دهکده جی از دهکدههای [[اصفهان]] بودم و پدرم آن [[قدر]] به من علاقه داشت که مرا هم چون دوشیزهای در [[خانه]] باز میداشت ولی من در [[فراگیری]] و انجام دادن [[آداب]] [[مجوسی]]- که [[آیین]] [[خداپرستی]] آن زمان بود. چندان کوشش کردم که خدمتکار آتشکده موبد شدم. پدرم روزی مرا به یکی از املاک خود فرستاد، ضمن [[راه]] از کنار کلیسای [[مسیحیان]] گذشتم، از [[نیایش]] آنها خوشم آمد. پرسیدم محل اصلی این [[آیین]] کجاست؟ گفتند: [[شام]] است. در [[فکر]] رفتم تا روزی از پیش [[پدر]] گریختم و نزد [[اسقف]] [[شام]] رفتم و تحت [[تعلیم]] و [[آموزش]] او قرار گرفتم، روزی به او گفتم: پس از خودت در مورد چه کسی به من سفارش میکنی؟ گفت: بیشتر [[مردم]] [[آیین]] خود را ترک کرده و نابود شدهاند، جز مردی در [[موصل]]، خود را به او برسان. [[سلمان]] میگوید: چون [[اسقف]] [[شام]] درگذشت، خود را به آن مرد موصلی رساندم. چیزی نگذشت [[مرگ]] آن مرد موصلی هم فرا رسید، همان سؤال را از او پرسیدم، گفت: مردی در نصیبین است به او مراجعه کن، من به نزد او رفتم، اما پس از آنکه [[مرگ]] آن [[مرد]] [[روحانی]] در نصیبین فرا رسید، مرا پیش مردی از عموریه، که در [[روم]] است، گسیل داشت و من پیش او رفتم و کار کردم تا چند ماده گاو و گوسفند به [[دست]] آوردم. او هم در اواخر [[عمر]] گفت: [[مردم]] [[آیین]] خود را رها کردهاند و کسی بر [[حق]] باقی نمانده است، اما روزگار [[ظهور]] [[پیامبری]] که در [[سرزمین]] [[اعراب]] به [[آیین]] [[ابراهیم]]{{ع}} برانگیخته خواهد شد، نزدیک شده است، او به سرزمینی [[مهاجرت]] میکند که میان دو [[ناحیه]] سنگلاخ قرار دارد و دارای نخلستانی است. پرسیدم: نشانه آن [[پیامبر]] چیست؟ گفت: خوراکی که هدیه باشد، میخورد ولی [[خوراک]] [[صدقه]] نمیخورد و میان شانههایش مُهر [[نبوت]] وجود دارد. | *[[ابن عباس]] و گروهی از [[محدثان]] [[نقل]] کردهاند که خود [[سلمان]] درباره [[اسلام]] آوردنش به ما چنین گفت: من پسر دهقانی در دهکده جی از دهکدههای [[اصفهان]] بودم و پدرم آن [[قدر]] به من علاقه داشت که مرا هم چون دوشیزهای در [[خانه]] باز میداشت ولی من در [[فراگیری]] و انجام دادن [[آداب]] [[مجوسی]]- که [[آیین]] [[خداپرستی]] آن زمان بود. چندان کوشش کردم که خدمتکار آتشکده موبد شدم. پدرم روزی مرا به یکی از املاک خود فرستاد، ضمن [[راه]] از کنار کلیسای [[مسیحیان]] گذشتم، از [[نیایش]] آنها خوشم آمد. پرسیدم محل اصلی این [[آیین]] کجاست؟ گفتند: [[شام]] است. در [[فکر]] رفتم تا روزی از پیش [[پدر]] گریختم و نزد [[اسقف]] [[شام]] رفتم و تحت [[تعلیم]] و [[آموزش]] او قرار گرفتم، روزی به او گفتم: پس از خودت در مورد چه کسی به من سفارش میکنی؟ گفت: بیشتر [[مردم]] [[آیین]] خود را ترک کرده و نابود شدهاند، جز مردی در [[موصل]]، خود را به او برسان. [[سلمان]] میگوید: چون [[اسقف]] [[شام]] درگذشت، خود را به آن مرد موصلی رساندم. چیزی نگذشت [[مرگ]] آن مرد موصلی هم فرا رسید، همان سؤال را از او پرسیدم، گفت: مردی در نصیبین است به او مراجعه کن، من به نزد او رفتم، اما پس از آنکه [[مرگ]] آن [[مرد]] [[روحانی]] در نصیبین فرا رسید، مرا پیش مردی از عموریه، که در [[روم]] است، گسیل داشت و من پیش او رفتم و کار کردم تا چند ماده گاو و گوسفند به [[دست]] آوردم. او هم در اواخر [[عمر]] گفت: [[مردم]] [[آیین]] خود را رها کردهاند و کسی بر [[حق]] باقی نمانده است، اما روزگار [[ظهور]] [[پیامبری]] که در [[سرزمین]] [[اعراب]] به [[آیین]] [[ابراهیم]]{{ع}} برانگیخته خواهد شد، نزدیک شده است، او به سرزمینی [[مهاجرت]] میکند که میان دو [[ناحیه]] سنگلاخ قرار دارد و دارای نخلستانی است. پرسیدم: نشانه آن [[پیامبر]] چیست؟ گفت: خوراکی که هدیه باشد، میخورد ولی [[خوراک]] [[صدقه]] نمیخورد و میان شانههایش مُهر [[نبوت]] وجود دارد. | ||
[[سلمان]] میگوید: روزی کاروانی از [[قبیله کلب]] در عموریه رسید و من با آنان بیرون رفتم، اما آن گروه به من [[ستم]] کردند و به عنوان برده مرا به مردی [[یهودی]] فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگری میکردم. در همان حال که پیش او بودم، یکی از پسر عموهایش آمد و مرا از او خرید و با خود به [[مدینه]] آورد. به [[خدا]] [[سوگند]] همین که به [[مدینه]] رسیدم، آن [[شهر]] را شناختم و در آن هنگام [[خداوند]]، [[حضرت محمد]]{{صل}} را در [[مکه]] [[مبعوث]] فرموده بود ولی من از [[بعثت پیامبر]]{{صل}} هیچ [[آگاهی]] نداشتم. تا که روزی بالای درخت خرمایی کار میکردم، یکی از پسر عموهای اربابم پیش او آمد و گفت: [[خداوند]] [[بنی قریظه]] را بکشد که در منطقه [[قبا]]، دور مردی که از [[مکه]] آمده، جمع شدهاند و میگویند که او [[پیامبر]] خداست؛ همین که نام [[پیامبری]] را شنیدم، چنان به [[هیجان]] آمدم که لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو کردم، اما اربابم هیچ سخنی نگفت و به من اشاره کرد که به کارت ادامه بده و آنچه به تو مربوط نیست را رها کن. چون شامگاه فرا رسید، اندکی خرما که داشتم، برداشته و به کنار نخلستان [[قبا]] نزد همان کسی که سخن از [[پیامبری]] او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما [[مرد]] [[نیکوکاری]] و یارانی محتاج و [[نیازمند]] و [[غریب]] داری، این خرمای [[صدقه]] است که پیش من است و شما را از دیگران بر آن سزاوارتر دانستم بردارید و بخورید. [[سلمان]] میگوید: [[رسول خدا]]{{صل}} خرما را گرفت ولی به [[یاران]] خود فرمود: بخورید، اما خود [[دست]] نگه داشت و چیزی نخورد. با خود گفتم: این یکی از نشانههای [[پیامبری]] او است که قبلا شنیده بودم که او [[صدقه]] نمیخورد. به [[خانه]] برگشتم، فردای آن روز بقیه خرمایی را که پیشم بود برداشتم و به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدم و گفتم: چنان دیدم که شما از [[صدقه]] استفاده نمیکنید، این خرما هدیه است. [[حضرت]] به یارانش فرمود: بخورید و خود نیز از آن تناول فرمود. با خود گفتم: این هم نشانه دوم بر [[نبوت]] و [[پیامبری]] اوست که در گذشته آن [[روحانی]] [[یهودی]] به من آموخت. | *[[سلمان]] میگوید: روزی کاروانی از [[قبیله کلب]] در عموریه رسید و من با آنان بیرون رفتم، اما آن گروه به من [[ستم]] کردند و به عنوان برده مرا به مردی [[یهودی]] فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگری میکردم. در همان حال که پیش او بودم، یکی از پسر عموهایش آمد و مرا از او خرید و با خود به [[مدینه]] آورد. به [[خدا]] [[سوگند]] همین که به [[مدینه]] رسیدم، آن [[شهر]] را شناختم و در آن هنگام [[خداوند]]، [[حضرت محمد]]{{صل}} را در [[مکه]] [[مبعوث]] فرموده بود ولی من از [[بعثت پیامبر]]{{صل}} هیچ [[آگاهی]] نداشتم. تا که روزی بالای درخت خرمایی کار میکردم، یکی از پسر عموهای اربابم پیش او آمد و گفت: [[خداوند]] [[بنی قریظه]] را بکشد که در منطقه [[قبا]]، دور مردی که از [[مکه]] آمده، جمع شدهاند و میگویند که او [[پیامبر]] خداست؛ همین که نام [[پیامبری]] را شنیدم، چنان به [[هیجان]] آمدم که لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو کردم، اما اربابم هیچ سخنی نگفت و به من اشاره کرد که به کارت ادامه بده و آنچه به تو مربوط نیست را رها کن. چون شامگاه فرا رسید، اندکی خرما که داشتم، برداشته و به کنار نخلستان [[قبا]] نزد همان کسی که سخن از [[پیامبری]] او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما [[مرد]] [[نیکوکاری]] و یارانی محتاج و [[نیازمند]] و [[غریب]] داری، این خرمای [[صدقه]] است که پیش من است و شما را از دیگران بر آن سزاوارتر دانستم بردارید و بخورید. [[سلمان]] میگوید: [[رسول خدا]]{{صل}} خرما را گرفت ولی به [[یاران]] خود فرمود: بخورید، اما خود [[دست]] نگه داشت و چیزی نخورد. با خود گفتم: این یکی از نشانههای [[پیامبری]] او است که قبلا شنیده بودم که او [[صدقه]] نمیخورد. به [[خانه]] برگشتم، فردای آن روز بقیه خرمایی را که پیشم بود برداشتم و به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدم و گفتم: چنان دیدم که شما از [[صدقه]] استفاده نمیکنید، این خرما هدیه است. [[حضرت]] به یارانش فرمود: بخورید و خود نیز از آن تناول فرمود. با خود گفتم: این هم نشانه دوم بر [[نبوت]] و [[پیامبری]] اوست که در گذشته آن [[روحانی]] [[یهودی]] به من آموخت. | ||
*اما [[سلمان]] همواره به دنبال نشانه سوم بر [[نبوت]] بود تا با [[دلیل]] و [[برهان]] [[ایمان]] آورد - همانگونه که [[دستور]] است [[اصول دین]] با [[دلیل]] و [[برهان]] قابل قبول است، نه از روی [[تقلید]] و [[کورکورانه]]، لذا میگوید: در یکی از روزها که [[حضرت رسول]]{{صل}} در [[تشییع]] جنازهای به طرف [[بقیع]]<ref>بقیع همان قبرستان معروف در مدینه منوره است که مرقد مطهر اصحاب و زوجات رسول خدا{{صل}} و نیز مرقد مطهر چهار امام شیعیان (امام حسن مجتبی، امام زین العابدین، امام باقر و امام صادق{{ع}}) است که امروزه مزار شیعیان و دوستداران اهل بیت پیامبر{{صل}} است.</ref> در حرکت بود و [[اصحاب]] و یارانش پروانهوار گرداگرد او را گرفته بودند، به او [[احترام]] کردم و پشت سرش [[راه]] افتادم و میکوشیدم مُهر [[نبوت]] را میان دو کتفش ببینم، ناگهان [[عبای حضرت]] از روی شانهاش افتاد و [[بدن]] [[حضرت]] پیدا شد و من نگاه کردم آن علامت (مُهر [[نبوت]]) را پشت کتف [[حضرت]] دیدم، فوراً آن را بوسیدم و [[گریه]] کردم و روی [[دست]] و پای حضرتش افتادم و بر آنها بوسه زدم. | *اما [[سلمان]] همواره به دنبال نشانه سوم بر [[نبوت]] بود تا با [[دلیل]] و [[برهان]] [[ایمان]] آورد - همانگونه که [[دستور]] است [[اصول دین]] با [[دلیل]] و [[برهان]] قابل قبول است، نه از روی [[تقلید]] و [[کورکورانه]]، لذا میگوید: در یکی از روزها که [[حضرت رسول]]{{صل}} در [[تشییع]] جنازهای به طرف [[بقیع]]<ref>بقیع همان قبرستان معروف در مدینه منوره است که مرقد مطهر اصحاب و زوجات رسول خدا{{صل}} و نیز مرقد مطهر چهار امام شیعیان (امام حسن مجتبی، امام زین العابدین، امام باقر و امام صادق{{ع}}) است که امروزه مزار شیعیان و دوستداران اهل بیت پیامبر{{صل}} است.</ref> در حرکت بود و [[اصحاب]] و یارانش پروانهوار گرداگرد او را گرفته بودند، به او [[احترام]] کردم و پشت سرش [[راه]] افتادم و میکوشیدم مُهر [[نبوت]] را میان دو کتفش ببینم، ناگهان [[عبای حضرت]] از روی شانهاش افتاد و [[بدن]] [[حضرت]] پیدا شد و من نگاه کردم آن علامت (مُهر [[نبوت]]) را پشت کتف [[حضرت]] دیدم، فوراً آن را بوسیدم و [[گریه]] کردم و روی [[دست]] و پای حضرتش افتادم و بر آنها بوسه زدم. | ||
*[[حضرت]] مرا مقابل خود نشاند و فرمود: "تو را چه میشود؟" من داستان خود را برای [[رسول خدا]]{{صل}} تشریح کردم، [[حضرت]] در شگفتی فرو رفت و فرمود: "ای [[سلمان]]، با صاحب خود [[پیمان]] آزادیت را به هر قیمتی که میگوید بنویس تا [[آزاد]] شوی". [[سلمان]] میگوید به نزد اربابم رفتم و دنبال کردم و [[اصرار]] ورزیدم تا اربابم حاضر شد [[پیمان]] نامهای برای [[آزادی]] من بنویسد که سی [[صد]] نهال خرما برای او بنشانم و [[چهل]] وقیه (طلا) هم به او بپردازم. وقتی [[خدمت]] [[رسول خدا]]{{صل}} موضوع را مطرح کردم، [[حضرت]] به [[انصار]] فرمود: "برادرتان را با کشت نهال خرما [[یاری]] کنید". آنان نیز مرا [[یاری]] دادند و سیصد نهال آوردند که [[پیامبر]]{{صل}} به [[دست]] خویش بر [[زمین]] نشاند<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص۳۵ به نقل از ابن عبدالبر در استیعاب آورده است که: یک نهال آن را عمر بن خطاب کاشت و تنها همین نهال به ثمر ننشست که رسول خدا، بعدها آن نهال بی اثر را بیرون آورد و مجددا با دست مبارک خود کاشت تا این که به بار نشست.</ref> و همگی به بار آمد، و برای ادای [[چهل]] وقیه طلا که [[متعهد]] به پرداخت برای آزادیم بود [[صبر]] کردم تا از یکی از [[جنگها]]، [[مالی]] برای [[رسول خدا]]{{صل}} رسید که بخشی از آن را به من عطا کرد و فرمود: "[[تعهد]] خود را بپرداز". و من پرداختم و بدین گونه از [[دست]] اربابم [[آزاد]] شدم<ref>اسد الغابه، ج۲، ص۳۲۸؛ طبقات الکبری، ج۴، ص۷۵؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۲۲۸ و در شرح ابن ابی الحدید، ج۱۸، ص۳۸ به دو نشانه اول اکتفا کرده و نشانه سوم نبوت را ذکر نکرده است.</ref>. بدین ترتیب [[سلمان فارسی]] با [[عنایت]] [[رسول خدا]]{{صل}} از [[دست]] ارباب یهودیاش [[آزاد]] شد.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۶۵۵-۶۵۸.</ref> | *[[حضرت]] مرا مقابل خود نشاند و فرمود: "تو را چه میشود؟" من داستان خود را برای [[رسول خدا]]{{صل}} تشریح کردم، [[حضرت]] در شگفتی فرو رفت و فرمود: "ای [[سلمان]]، با صاحب خود [[پیمان]] آزادیت را به هر قیمتی که میگوید بنویس تا [[آزاد]] شوی". [[سلمان]] میگوید به نزد اربابم رفتم و دنبال کردم و [[اصرار]] ورزیدم تا اربابم حاضر شد [[پیمان]] نامهای برای [[آزادی]] من بنویسد که سی [[صد]] نهال خرما برای او بنشانم و [[چهل]] وقیه (طلا) هم به او بپردازم. وقتی [[خدمت]] [[رسول خدا]]{{صل}} موضوع را مطرح کردم، [[حضرت]] به [[انصار]] فرمود: "برادرتان را با کشت نهال خرما [[یاری]] کنید". آنان نیز مرا [[یاری]] دادند و سیصد نهال آوردند که [[پیامبر]]{{صل}} به [[دست]] خویش بر [[زمین]] نشاند<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱۷، ص۳۵ به نقل از ابن عبدالبر در استیعاب آورده است که: یک نهال آن را عمر بن خطاب کاشت و تنها همین نهال به ثمر ننشست که رسول خدا، بعدها آن نهال بی اثر را بیرون آورد و مجددا با دست مبارک خود کاشت تا این که به بار نشست.</ref> و همگی به بار آمد، و برای ادای [[چهل]] وقیه طلا که [[متعهد]] به پرداخت برای آزادیم بود [[صبر]] کردم تا از یکی از [[جنگها]]، [[مالی]] برای [[رسول خدا]]{{صل}} رسید که بخشی از آن را به من عطا کرد و فرمود: "[[تعهد]] خود را بپرداز". و من پرداختم و بدین گونه از [[دست]] اربابم [[آزاد]] شدم<ref>اسد الغابه، ج۲، ص۳۲۸؛ طبقات الکبری، ج۴، ص۷۵؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۲۲۸ و در شرح ابن ابی الحدید، ج۱۸، ص۳۸ به دو نشانه اول اکتفا کرده و نشانه سوم نبوت را ذکر نکرده است.</ref>. بدین ترتیب [[سلمان فارسی]] با [[عنایت]] [[رسول خدا]]{{صل}} از [[دست]] ارباب یهودیاش [[آزاد]] شد.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۶۵۵-۶۵۸.</ref> |