←انگیزه اعزام مسلم به کوفه
(←مقدمه) |
|||
خط ۳۲: | خط ۳۲: | ||
و در [[پایاننامه]] [[شخصیت]] امامی که باید بر مسلمانان [[حاکم]] شود چنین ترسیم فرمودند: «به جان خودم [[سوگند]] که امام، کسی نیست مگر آنکه به [[کتاب خدا]] [[حکم]] کند و [[عدل]] وداد برپا دارد و [[دین حق]] را پذیرفته و جان خود را [[وقف]] در [[رضای خدا]] کند»<ref>{{متن حدیث|فَلَعَمْرِي مَا اَلْإِمَامُ إِلاَّ اَلْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ اَلْقَائِمُ بِالْقِسْطِ اَلدَّائِنُ بِدِينِ اَلْحَقِّ اَلْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَلِكَ لِلَّهِ وَ اَلسَّلاَمُ}}؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۳۸؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۳۴؛ نفس المهموم، ص۸۱؛ با کمی تفاوت در عبارت نامه: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۳.</ref>؛ | و در [[پایاننامه]] [[شخصیت]] امامی که باید بر مسلمانان [[حاکم]] شود چنین ترسیم فرمودند: «به جان خودم [[سوگند]] که امام، کسی نیست مگر آنکه به [[کتاب خدا]] [[حکم]] کند و [[عدل]] وداد برپا دارد و [[دین حق]] را پذیرفته و جان خود را [[وقف]] در [[رضای خدا]] کند»<ref>{{متن حدیث|فَلَعَمْرِي مَا اَلْإِمَامُ إِلاَّ اَلْحَاكِمُ بِالْكِتَابِ اَلْقَائِمُ بِالْقِسْطِ اَلدَّائِنُ بِدِينِ اَلْحَقِّ اَلْحَابِسُ نَفْسَهُ عَلَى ذَلِكَ لِلَّهِ وَ اَلسَّلاَمُ}}؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۳۸؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۳۴؛ نفس المهموم، ص۸۱؛ با کمی تفاوت در عبارت نامه: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۳.</ref>؛ | ||
امام{{ع}} با این بیان شیوا و رسا، از یک سو [[رهبر]] مسلمانان را در قامت کسی معرفی کردند که دارای چنین اوصافی باشد که به کتاب خدا عمل کند، [[عدل و داد]] پیشه سازد | امام{{ع}} با این بیان شیوا و رسا، از یک سو [[رهبر]] مسلمانان را در قامت کسی معرفی کردند که دارای چنین اوصافی باشد که به کتاب خدا عمل کند، [[عدل و داد]] پیشه سازد و [[دین خدا]] را بپذیرد و خود را وقف در رضای خدا کند و از سوی دیگر حکومتهای [[طاغوت]] از جمله [[یزید بن معاویه]] را [[صالح]] و [[شایسته]] این [[مقام]] ندانسته و [[کوفیان]] را از [[بیعت]] با او برحذر داشتند.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۵۶-۲۶۰.</ref> | ||
و [[دین خدا]] را بپذیرد و خود را وقف در رضای خدا کند و از سوی دیگر | |||
حرکت مسلم به [[کوفه]] | ==حرکت مسلم به [[کوفه]]== | ||
پس از آنکه [[امام]]{{ع}} [[تصمیم]] گرفت به نامههای [[مردم کوفه]] پاسخ دهد و برای [[رهبری امت اسلامی]] به آن دیار تشریف ببرد، به [[خانه خدا]] رفت و بین [[رکن و مقام]] دو رکعت [[نماز]] خواند و از [[خدای متعال]] [[طلب]] خیر نمود سپس [[پسر عم]] خود [[مسلم بن عقیل]] را احضار فرمود و او را از [[دعوت]] مردم کوفه و اظهارات آنان [[آگاه]] ساخت و پاسخ نامههای اهالی کوفه را به دست او داد تا به کوفه حرکت نماید. و [[قیس بن مسهر صیداوی]]، | پس از آنکه [[امام]]{{ع}} [[تصمیم]] گرفت به نامههای [[مردم کوفه]] پاسخ دهد و برای [[رهبری امت اسلامی]] به آن دیار تشریف ببرد، به [[خانه خدا]] رفت و بین [[رکن و مقام]] دو رکعت [[نماز]] خواند و از [[خدای متعال]] [[طلب]] خیر نمود سپس [[پسر عم]] خود [[مسلم بن عقیل]] را احضار فرمود و او را از [[دعوت]] مردم کوفه و اظهارات آنان [[آگاه]] ساخت و پاسخ نامههای اهالی کوفه را به دست او داد تا به کوفه حرکت نماید. و [[قیس بن مسهر صیداوی]]، [[عمارة بن عبید سلولی]] و [[عبدالرحمن بن عبدالله بن ارحبی]] که از کوفه حامل نامههای [[مردم]] به [[مکه]] بودند را با او همراه نمود و به هنگام عزیمت مسلم، برنامهای صحیح و حساب شده برای مسلم تنظیم و راه و روش او را بر اساس سه مطلب مهم [[استوار]] نمودند: | ||
#او را به [[تقوای الهی]] سفارش کردند تا از مرز [[تقوا]] خارج نشود. | |||
#به او سفارش کردند کار خود را [[کتمان]] کند و همه کارهایش را محرمانه انجام دهد. | |||
#[[لطف]] و [[ملایمت]] با مردم را از دست ندهد<ref>عبارت امام{{ع}} چنین است، {{متن حدیث|أَمَرَهُ بِتَقْوَى اَللَّهِ وَ كِتْمَانِ أَمْرِهِ وَ اَللُّطْفِ}}</ref>. | |||
سپس به او فرمود: | سپس به او فرمود: «اگر دیدی مردم به [[راستی]] بر سر گفتار خود هستند و [[اطمینان]] کامل به آنها هست [[نامه]] بنویس و مرا از توجه و [[اقبال]] آنان با خبر گردان»<ref>{{متن حدیث|فَإِنْ رَأَى اَلنَّاسَ مُجْتَمِعِينَ مُسْتَوْسِقِينَ عَجَّلَ إِلَيْهِ بِذَلِكَ}}؛ ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۴؛ کامل ابن اثیر ج۲، ص۵۳۴؛ ارشاد مفید ج۲، ص۳۹؛ الملهوف، ص۱۰۷؛ بحارالأنوار، ج۴۴، ص۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۱؛ ابصارالعین، ص۷۵.</ref>. | ||
مسلم حسب الأمر امام{{ع}} در نیمه [[ماه مبارک رمضان]] ۶۰ ه.ق پس از [[وداع]] با خانه خدا، با همراهان از مکه به [[مدینه]] آمد و در [[مسجد پیامبر]] نماز گزارد و با افراد خانوادهاش خداحافظی کرد و با دو نفر از [[طایفه]] [[قیس]] که با راه آشنا بودند به سوی [[کوفه]] حرکت کرد. اما در طول مسیر [[مدینه]] به کوفه راه را گم کردند و آن دو [[راهنما]] از شدت [[تشنگی]] [[ناتوان]] و سرانجام [[جان]] سپردند، و مسلم و همراهان از روی نشانههایی که آن دو راهنما قبل از [[وفات]] داده بودند به راه ادامه دادند تا به محلی به نام مضیق که در آنجا آب بود رسیدند و خود را از تشنگی [[نجات]] دادند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۴؛ مقتل مقرم، ص۱۴۶.</ref>. | |||
نیمه راه و [[نامه]] مسلم به [[امام]]{{ع}} و پاسخ آن | مسلم حسب الأمر امام{{ع}} در نیمه [[ماه مبارک رمضان]] ۶۰ ه.ق پس از [[وداع]] با خانه خدا، با همراهان از مکه به [[مدینه]] آمد و در [[مسجد پیامبر]] نماز گزارد و با افراد خانوادهاش خداحافظی کرد و با دو نفر از [[طایفه]] [[قیس]] که با راه آشنا بودند به سوی [[کوفه]] حرکت کرد. اما در طول مسیر [[مدینه]] به کوفه راه را گم کردند و آن دو [[راهنما]] از شدت [[تشنگی]] [[ناتوان]] و سرانجام [[جان]] سپردند، و مسلم و همراهان از روی نشانههایی که آن دو راهنما قبل از [[وفات]] داده بودند به راه ادامه دادند تا به محلی به نام مضیق که در آنجا آب بود رسیدند و خود را از تشنگی [[نجات]] دادند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۴؛ مقتل مقرم، ص۱۴۶.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۰-۲۶۱.</ref> | ||
پس از این اتفاق ناگوار، و از بین رفتن دو راهنما در بین راه، [[حضرت]] مسلم نامهای به امام نوشت و جریان امر و گم شدن و [[سختی]] راه و از بین رفتن دو راهنما از شدت تشنگی را به اطلاع آن حضرت رسانید و از روی [[دلسوزی]] و [[خیرخواهی]] در آن نامه برای امام{{ع}} چنین نوشت: «من در محلی به نام مضیق از {{عربی|بطن | |||
==نیمه راه و [[نامه]] مسلم به [[امام]]{{ع}} و پاسخ آن== | |||
مسلم چون نامه امام{{ع}} را قرائت کرد گفت: «من بر خود نمیترسم». و سپس از آنجا حرکت کرد و سرانجام پس از بیست [[روز]] طی مسیر در روز پنجم [[شوال]] وارد [[شهر کوفه]] شد<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۰؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۲؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ ابصارالعین، ص۷۵؛ اما در مقتل مقرم، ص۱۴۶ مینویسد: مسلم بن عقیل شخصی را در همان محل اجیر کرد و نامه را برای امام{{ع}} فرستاد.</ref>. | پس از این اتفاق ناگوار، و از بین رفتن دو راهنما در بین راه، [[حضرت]] مسلم نامهای به امام نوشت و جریان امر و گم شدن و [[سختی]] راه و از بین رفتن دو راهنما از شدت تشنگی را به اطلاع آن حضرت رسانید و از روی [[دلسوزی]] و [[خیرخواهی]] در آن نامه برای امام{{ع}} چنین نوشت: «من در محلی به نام مضیق از {{عربی|"بطن الخَبت"}}<ref>بطن الخبت نام صحرایی است بین مکه و مدینه.</ref> که در کنار آب است اقامت کردهام و چون این [[سفر]] را به فال بد گرفتهام، اگر [[صلاح]] میدانید مرا معاف بدارید و شخص دیگری را به کوفه به جای من بفرستید!» و نامه را توسط [[قیس بن مسهر صیداوی]] برای حضرت فرستاد. اما حضرت پس از اطلاع از مضمون نامه فوراً در پاسخ مسلم نوشت: اما بعد، از آن میترسم که انگیزهای جز [[ترس]] برای [[نوشتن]] نامه و استعفایت نداشتهای؟ به سوی همان مأموریتی که به تو دادم حرکت کن و به راه ادامه بده. والسلام <ref>{{متن حدیث|أَمَّا بَعْدُ: فَقَدْ خَشِيتُ أَنْ لاَ يَكُونَ حَمَلَكَ عَلَى اَلْكِتَابِ إِلَيَّ فِي اَلاِسْتِعْفَاءِ مِنَ اَلْوَجْهِ اَلَّذِي وَجَّهْتُكَ لَهُ إِلاَّ اَلْجُبْنُ، فَامْضِ لِوَجْهِكَ اَلَّذِي وَجَّهْتُكَ لَهُ؛ وَ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ}}</ref> | ||
ورود مسلم به [[منزل]] مختار و [[بیعت]] [[کوفیان]] | |||
[[حضرت]] مسلم به محض ورود به [[کوفه]]، در [[خانه]] مختار بن ابی | مسلم چون نامه امام{{ع}} را قرائت کرد گفت: «من بر خود نمیترسم». و سپس از آنجا حرکت کرد و سرانجام پس از بیست [[روز]] طی مسیر در روز پنجم [[شوال]] وارد [[شهر کوفه]] شد<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۰؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۲؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ ابصارالعین، ص۷۵؛ اما در مقتل مقرم، ص۱۴۶ مینویسد: مسلم بن عقیل شخصی را در همان محل اجیر کرد و نامه را برای امام{{ع}} فرستاد.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۱-۲۶۲.</ref> | ||
==ورود مسلم به [[منزل]] مختار و [[بیعت]] [[کوفیان]]== | |||
[[حضرت]] مسلم به محض ورود به [[کوفه]]، در [[خانه]] [[مختار بن ابی عبید ثقفی]] وارد شد. مختار از نظر ظاهری شخصیتی ممتاز و در میان [[قبیله]] و افراد خانوادهاش مردی [[شریف]] و دارای همتی عالی و از نظر [[باطنی]] فردی با [[ایمان]] و در پیدا و [[نهان]] نسبت به [[اهل بیت]] و اظهار علاقه و ارادت مینمود. | |||
علت ورود مسلم به خانه مختار به این دلیل بود که از یک سو او را زعما و بزرگان [[شیعه]] میشناخت و از طرفی دیگر داماد [[نعمان بن بشیر]]، [[حاکم کوفه]] بود و مسلم میدانست تا زمانی که در خانه مختار باشد، حاکم کوفه متعرض او نخواهد شد و این [[انتخاب]] مسلم نشان از [[درایت]] و [[بصیرت]] او داشت. | علت ورود مسلم به خانه مختار به این دلیل بود که از یک سو او را زعما و بزرگان [[شیعه]] میشناخت و از طرفی دیگر داماد [[نعمان بن بشیر]]، [[حاکم کوفه]] بود و مسلم میدانست تا زمانی که در خانه مختار باشد، حاکم کوفه متعرض او نخواهد شد و این [[انتخاب]] مسلم نشان از [[درایت]] و [[بصیرت]] او داشت. | ||
پس از ورود مسلم به خانه مختار، [[شیعیان کوفه]] در خانه مختار [[اجتماع]] کردند تا از [[نامه]] [[امام]]{{ع}} [[آگاه]] شوند حضرت مسلم، نامه امام{{ع}} را برای حاضرین خواند که | |||
پس از ورود مسلم به خانه مختار، [[شیعیان کوفه]] در خانه مختار [[اجتماع]] کردند تا از [[نامه]] [[امام]]{{ع}} [[آگاه]] شوند حضرت مسلم، نامه امام{{ع}} را برای حاضرین خواند که شدیداً تحت تأثیر [[پیام]] آن حضرت قرار گرفتند و [[اشک شوق]] ریختند، در همین جمع [[عابس بن شبیب شاکری]] از جا برخاست و با سخنانی گرم و دلنشین و [[امیدوار کننده]] از آمدن مسلم [[حمایت]] کرد و برای [[مبارزه]] با ایادی [[حکومت بنی امیه]] و [[یزید بن معاویه]] تا پای [[جان]] اعلام [[وفاداری]] کرد و پس از او به ترتیب [[حبیب بن مظاهر]] و [[سعید بن عبدالله حنفی]] هر کدام برخاستند و سخنانی مشابه عابس بن شبیب بر زبان کردند جاری کردند<ref>سخنان این بزرگان در جلسه ملاقات با مسلم بن عقیل را در ترجمه خودشان در همین اثر ملاحظه نمایید. و ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۲؛ الملهوف، ص۱۰۸؛ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳؛ مقتل مقرم، ص۱۰۸؛ ابصارالعین، ص۷۶.</ref>. | |||
پس از سخنان شورانگیز این بزرگان، سایر [[شیعیان]] در پاسخ به ندای [[امام]]{{ع}} به جانب مسلم پیش آمدند و دست [[بیعت]] به [[حضرت]] دادند. | پس از سخنان شورانگیز این بزرگان، سایر [[شیعیان]] در پاسخ به ندای [[امام]]{{ع}} به جانب مسلم پیش آمدند و دست [[بیعت]] به [[حضرت]] دادند. | ||
و به نقل [[شیخ مفید]] و دیگر [[مورخان]]، در مجموع هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند و تا پای [[جان]] اعلام [[وفاداری]] نمودند<ref>ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.</ref>. | و به نقل [[شیخ مفید]] و دیگر [[مورخان]]، در مجموع هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند و تا پای [[جان]] اعلام [[وفاداری]] نمودند<ref>ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.</ref>. | ||
حضرت مسلم پس از یک ماه و هفت [[روز]] از بیعت [[مردم کوفه]] و بررسی اوضاع و احوال [[شهر]] و تقاضای مکرر در مکرر [[مردم]] برای تشریف فرمایی امام{{ع}} به آن دیار، در دوازدهم [[ذیقعده]]، یعنی ۲۷ روز قبل از شهادتش در ضمن نامهای به عنوان یک خبر مسرت بخش برای عم بزرگوارش [[امام حسین]]{{ع}} گزارش کرد که: «هیجده هزار نفر با من بیعت کردهاند و تقاضا دارند هر چه زودتر به [[کوفه]] حرکت نمایید که مردم [[منتظر]] شمایند»<ref>ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.</ref>. | حضرت مسلم پس از یک ماه و هفت [[روز]] از بیعت [[مردم کوفه]] و بررسی اوضاع و احوال [[شهر]] و تقاضای مکرر در مکرر [[مردم]] برای تشریف فرمایی امام{{ع}} به آن دیار، در دوازدهم [[ذیقعده]]، یعنی ۲۷ روز قبل از شهادتش در ضمن نامهای به عنوان یک خبر مسرت بخش برای عم بزرگوارش [[امام حسین]]{{ع}} گزارش کرد که: «هیجده هزار نفر با من بیعت کردهاند و تقاضا دارند هر چه زودتر به [[کوفه]] حرکت نمایید که مردم [[منتظر]] شمایند»<ref>ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.</ref>. | ||
[[نامه]] مسلم را [[عابس بن شبیب]] برای امام{{ع}} به [[مکه]] برد و تحویل حضرت{{ع}} داد. | [[نامه]] مسلم را [[عابس بن شبیب]] برای امام{{ع}} به [[مکه]] برد و تحویل حضرت{{ع}} داد. | ||
اما با کمال [[تأسف]] و [[اندوه]] این استقبال و گرمی پس از مدتی کوتاه بدرقهای بسیار سرد و ناجوانمردانه داشت و [[کوفیان]] همین که [[احساس]] خطر کردند بلافاصله از گرد مسلم پراکنده شدند مسلم را تنها و بییاور گذاشتند! و آن چه نباید بشود به وقوع پیوست!! | اما با کمال [[تأسف]] و [[اندوه]] این استقبال و گرمی پس از مدتی کوتاه بدرقهای بسیار سرد و ناجوانمردانه داشت و [[کوفیان]] همین که [[احساس]] خطر کردند بلافاصله از گرد مسلم پراکنده شدند مسلم را تنها و بییاور گذاشتند! و آن چه نباید بشود به وقوع پیوست!!.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۲-۲۶۳.</ref> | ||
سخنان [[نعمان بن بشیر]] [[والی کوفه]] | |||
برای اطلاع از برخورد [[حکومت]] با ورود مسلم به کوفه سری به اوضاع [[سیاسی]] و [[حکومتی]] [[شهر کوفه]] میزنیم: نعمان بن بشیر<ref>نعمان فرزند بشیر بن سعد خزرجی انصاری و مادرش همره دختر رواحه بود. گفته شده، نعمان اول مولودی است از انصار که پس از ورود پیامبر خدا{{صل}} به مدینه به دنیا آمد، چنانچه عبدالله بن زبیر اول مولودی است از مهاجران، پس از ورود حضرت{{ع}} به مدینه به دنیا آمد. بشیر پدر نعمان اول کسی بود از انصار که در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت کرد و خلافت او را به رسمیت شناخت و پس از او دیگر انصار بیعت کردند و سرانجام بشیر در عین التمر کشته شد. اما نعمان پسر او از شعرای معروف زمان خود بود ولی عثمانی بود و با مردم کوفه که محب اهل بیت بودند عناد و دشمنی داشت و در جنگ صفین او تنها مردی از انصار بود که معاویه را بر ضد علی{{ع}} یاری نمود و با معاویه خیلی دوست و صمیمی بود و سپس با یزید پسر معاویه دوستی عمیقی داشت و تا خلافت مروان بن حکم زنده و ولایت حمص را داشت و بعد به عبدالله بن زبیر ملحق شد و بر ضد مروان قیام کرد اما مردم حمص از او اطاعت نکردند؛ لذا فرار کرد ولی او را تعقیب کردند و دستگیر و به قتل رساندند هلاکت او به سال ۶۵ ه.ق است. نفس المهموم، ص۸۵. برای آگاهی بیشتر ر.ک: اصحاب امام علی{{ع}} اثر دیگر مؤلف، ج۲.</ref> از طرف [[یزید بن معاویه]] [[والی]] و [[حاکم کوفه]] بود وقتی از ورود [[مسلم بن عقیل]] [[نماینده]] [[حضرت حسین]]{{ع}} و رفت و آمد [[کوفیان]] به نزد او [[آگاه]] شد به [[منبر]] رفت خطاب به [[مردم]] گفت: | ==سخنان [[نعمان بن بشیر]] [[والی کوفه]]== | ||
برای اطلاع از برخورد [[حکومت]] با ورود مسلم به کوفه سری به اوضاع [[سیاسی]] و [[حکومتی]] [[شهر کوفه]] میزنیم: نعمان بن بشیر<ref>نعمان فرزند بشیر بن سعد خزرجی انصاری و مادرش همره دختر رواحه بود. گفته شده، نعمان اول مولودی است از انصار که پس از ورود پیامبر خدا{{صل}} به مدینه به دنیا آمد، چنانچه عبدالله بن زبیر اول مولودی است از مهاجران، پس از ورود حضرت{{ع}} به مدینه به دنیا آمد. بشیر پدر نعمان اول کسی بود از انصار که در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت کرد و خلافت او را به رسمیت شناخت و پس از او دیگر انصار بیعت کردند و سرانجام بشیر در عین التمر کشته شد. اما نعمان پسر او از شعرای معروف زمان خود بود ولی عثمانی بود و با مردم کوفه که محب اهل بیت بودند عناد و دشمنی داشت و در جنگ صفین او تنها مردی از انصار بود که معاویه را بر ضد علی{{ع}} یاری نمود و با معاویه خیلی دوست و صمیمی بود و سپس با یزید پسر معاویه دوستی عمیقی داشت و تا خلافت مروان بن حکم زنده و ولایت حمص را داشت و بعد به عبدالله بن زبیر ملحق شد و بر ضد مروان قیام کرد اما مردم حمص از او اطاعت نکردند؛ لذا فرار کرد ولی او را تعقیب کردند و دستگیر و به قتل رساندند هلاکت او به سال ۶۵ ه.ق است. نفس المهموم، ص۸۵. برای آگاهی بیشتر ر.ک: اصحاب امام علی{{ع}} اثر دیگر مؤلف، ج۲.</ref> از طرف [[یزید بن معاویه]] [[والی]] و [[حاکم کوفه]] بود وقتی از ورود [[مسلم بن عقیل]] [[نماینده]] [[حضرت حسین]]{{ع}} و رفت و آمد [[کوفیان]] به نزد او [[آگاه]] شد به [[منبر]] رفت خطاب به [[مردم]] گفت: «ای [[بندگان خدا]]! از [[خدا]] بترسید و [[آشوب]] نکنید و در میان مردم [[فتنه]] و [[تفرقه]] ایجاد ننمایید [حرکت مسلم بن عقیل برای [[هدایت]] [[جامعه اسلامی]] از جانب [[امام حسین]]{{ع}} در [[منطق]] [[حاکم کوفه]] [[فتنه]] و عامل [[تفرقه]] معرفی شد و چنین گفت: زیرا این فتنه و تفرقه موجب ریخته شدن [[خونها]] و چپاول أموال آنان خواهد شد، من با کسی که با من سر [[جنگ]] ندارد نمیجنگم، کسی که علیه من [[قیام]] نکند اقدامی بر [[ضد]] او نمیکنم، کسی را به [[اتهام]] بازداشت و گرفتار نمیسازم و...، بعد هم آنها را [[تهدید]] کرد: که اگر از [[بیعت]] من سرباز زنید و با من [[دشمنی]] کنید و با [[یزید]] به [[مخالفت]] برخیزید، به [[خدا]] [[سوگند]]، تا زمانی که [[شمشیر]] در دست من است با شما خواهم جنگید هر چند از شما کسی به [[یاری]] من برنخیزد، و من امیدوارم که در میان شما تعداد افرادی که [[حق]] را میشناسد از افرادی که [[گرایش به باطل]] دارند زیادتر باشد». | |||
[[بیعت]] من سرباز زنید و با من [[دشمنی]] کنید و با [[یزید]] به [[مخالفت]] برخیزید، به [[خدا]] [[سوگند]]، تا زمانی که [[شمشیر]] در دست من است با شما خواهم جنگید هر چند از شما کسی به [[یاری]] من برنخیزد، و من امیدوارم که در میان شما تعداد افرادی که [[حق]] را میشناسد از افرادی که [[گرایش به باطل]] دارند زیادتر | پس از سخنان [[نعمان بن بشیر]] یکی از هم پیمانان [[بنی امیه]] به نام [[عبدالله بن حضرمی]] از جای برخاست و گفت: «ای [[امیر]] با این روش که تو در پیش گرفتهای کاری از پیش نخواهی برد، و این فتنه جز با [[سرکوب]] و جنگ از بین نخواهد رفت، ای نعمان! [[رأی]] تو رأی افراد [[ضعیف]] و [[ناتوان]] است». | ||
پس از سخنان [[نعمان بن بشیر]] یکی از هم پیمانان [[بنی امیه]] به نام [[عبدالله بن]] | |||
نعمان در حالی که از سخن | نعمان در حالی که از سخن عبدالله برآشفته شده بود در پاسخ او گفت: «من در [[اطاعت خدا]] و از [[مستضعفین]] [[جامعه]] باشم برای من بهتر از این است که خدا را [[نافرمانی]] کنم و پیش [[مردم]] با [[عزت]] باشم»؟ | ||
این را گفت و از [[منبر]] پایین آمد و به [[دارالاماره]] رفت<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ البدایة والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۶؛ نفس المهموم، ص۸۴.</ref>. | این را گفت و از [[منبر]] پایین آمد و به [[دارالاماره]] رفت<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ البدایة والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۶؛ نفس المهموم، ص۸۴.</ref>. | ||
عبدالله بن حضرمی چون دید تیرش به [[هدف]] نخورد و نتوانسته نعمان را علیه [[مسلم بن عقیل]] به جنگ وادارد، برای یزید نامهای نوشت و ورود مسلم را به [[کوفه]] و بیعت [[مردم کوفه]] با او را خبر داد نوشت اگر به [[کوفه]] احتیاج داری مردی [[قوی]] و صاحب ارادهای را به آنجا بفرست تا بتواند [[فرامین]] [[امر]] تو را در این جا به کار بندد و همچون خودت با [[دشمنان]] [[رفتار]] کند و [[نعمان بن بشیر]] مردی [[ناتوان]] وضعیف و [[سست]] [[اراده]] است و یا [[تظاهر]] به [[ناتوانی]] میکند. پس به درد این کار نمیخورد. | عبدالله بن حضرمی چون دید تیرش به [[هدف]] نخورد و نتوانسته نعمان را علیه [[مسلم بن عقیل]] به جنگ وادارد، برای یزید نامهای نوشت و ورود مسلم را به [[کوفه]] و بیعت [[مردم کوفه]] با او را خبر داد نوشت اگر به [[کوفه]] احتیاج داری مردی [[قوی]] و صاحب ارادهای را به آنجا بفرست تا بتواند [[فرامین]] [[امر]] تو را در این جا به کار بندد و همچون خودت با [[دشمنان]] [[رفتار]] کند و [[نعمان بن بشیر]] مردی [[ناتوان]] وضعیف و [[سست]] [[اراده]] است و یا [[تظاهر]] به [[ناتوانی]] میکند. پس به درد این کار نمیخورد. | ||
و پس از [[عبدالله بن مسلم]] برخی دیگر از جیره خواران [[حکومت بنی امیه]] مثل سعد، [[عمارة | |||
وقتی [[نامهها]] به یزید رسید دانست که نعمان بن بشیر آن چنان [[بیباک]] و [[جسور]] نیست که بتواند کوفه را در برابر مسلم [[حفظ]] کند. به ناچار با | و پس از [[عبدالله بن مسلم]] برخی دیگر از جیره خواران [[حکومت بنی امیه]] مثل سعد، [[عمارة بن عقبه]] نامههای مشابهی برای [[یزید]] نوشتند، و او را در جریان امر گذاشتند. | ||
وقتی [[نامهها]] به یزید رسید دانست که نعمان بن بشیر آن چنان [[بیباک]] و [[جسور]] نیست که بتواند کوفه را در برابر مسلم [[حفظ]] کند. به ناچار با «سِر جَون» [[غلام]] [[معاویه]] (که مردی [[زیرک]] و [[محرم اسرار]] معاویه و یزید به شمار میرفت) [[مشورت]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] که در [[بصره]] [[حکومت]] داشت با حفظ سمت به استانداری کوفه [[منصوب]] کرد و به او نوشت: هر چه سریعتر به جانب کوفه حرکت کند و [[جنبش]] [[اسلامی]] که به [[حمایت]] از [[سید الشهدا]] به وجود آمده است را [[سرکوب]] نماید و [[نامه]] را توسط «[[مسلم بن عمرو باهلی]]» برای [[ابن زیاد]] فرستاد و در این نامه از [[مقام]] و [[منزلت]] [[عبید الله بن زیاد]] بسیار [[تجلیل]] کرد و به او [[فرمان]] داد که هر چه سریعتر به کوفه عزیمت کند و [[مسلم بن عقیل]] را به [[قتل]] رساند و یا [[تبعید]] نماید<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ البدایة والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۶؛ نفس المهموم، ص۸۴.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۴-۲۶۶.</ref> | |||
==[[عبیدالله بن زیاد]] کیست؟== | |||
عبیدالله فرزند «زیاد» است او و پدرش «زیاد» هر دو افرادی سفاک و [[خونریز]] بودند، آنها به خونخواری اشتهار داشتند، استاد [[شهید مطهری]] مینویسد: «پسر زیاد از شمشیرش [[خون]] میچکید، [[پدر]] سفاکش بیست سال قبل<ref>در تاریخ طبری، ج۵، ص۲۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۹؛ «آغاز حکومت زیاد در کوفه را به سال ۵۱ ه.ق بعد از هلاکت مغیرة بن شعبه میداند». بنابراین حکومت زیاد در کوفه نه سال قبل از قیام امام حسین{{ع}} بوده است نه بیست سال، شاید استاد مطهری تخمینی فرموده یا تکیه بر حافظه کرده است. والله العالم، مخفی نماند که زیاد در سال ۴۵ ه.ق از جانب معاویه به حکومت بصره منصوب شده بود و پس از مرگ مغیره به سال ۵۱ بر کوفه هم حاکم شد. ر.ک: اصحاب امام علی اثر دیگر مؤلف، ج۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۲۱۶.</ref> آن چنان از [[مردم کوفه]] زهر چشم گرفته و افرادی چون [[حجر بن عدی]] و یارانش را به [[شهادت]] رسانده بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر [[زیاد]] [[مأمور]] [[کوفه]] شده است خود به خود از [[ترس]] او به [[خانهها]] خزیدند، چون او و پدرش را میشناختند که چه افراد خونخواری هستند»<ref>ر.ک: اصحاب امام علی{{ع}}، ج۱، ص۴۸۲.</ref>. | عبیدالله فرزند «زیاد» است او و پدرش «زیاد» هر دو افرادی سفاک و [[خونریز]] بودند، آنها به خونخواری اشتهار داشتند، استاد [[شهید مطهری]] مینویسد: «پسر زیاد از شمشیرش [[خون]] میچکید، [[پدر]] سفاکش بیست سال قبل<ref>در تاریخ طبری، ج۵، ص۲۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۹؛ «آغاز حکومت زیاد در کوفه را به سال ۵۱ ه.ق بعد از هلاکت مغیرة بن شعبه میداند». بنابراین حکومت زیاد در کوفه نه سال قبل از قیام امام حسین{{ع}} بوده است نه بیست سال، شاید استاد مطهری تخمینی فرموده یا تکیه بر حافظه کرده است. والله العالم، مخفی نماند که زیاد در سال ۴۵ ه.ق از جانب معاویه به حکومت بصره منصوب شده بود و پس از مرگ مغیره به سال ۵۱ بر کوفه هم حاکم شد. ر.ک: اصحاب امام علی اثر دیگر مؤلف، ج۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۲۱۶.</ref> آن چنان از [[مردم کوفه]] زهر چشم گرفته و افرادی چون [[حجر بن عدی]] و یارانش را به [[شهادت]] رسانده بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر [[زیاد]] [[مأمور]] [[کوفه]] شده است خود به خود از [[ترس]] او به [[خانهها]] خزیدند، چون او و پدرش را میشناختند که چه افراد خونخواری هستند»<ref>ر.ک: اصحاب امام علی{{ع}}، ج۱، ص۴۸۲.</ref>. | ||
[[ابن زیاد]] به [[خونریزی]] و | |||
[[ابن زیاد]] به [[خونریزی]] و آدمکشی، خود [[اقرار]] و اعتراف داشت لذا وقتی که از [[بصره]] عازم کوفه شد روی [[منبر]] بصره در میان [[مردم]] گفت: از هر کس کاری بر خلاف میل من سر بزند خود او و [[عریف]]<ref>عریف: مفرد عرفاست، مسؤلین شهر را که امور مردم را میشناسند و گزارش میکنند، عرفا میگویند.</ref> و ولی او را میکشم تا [[مطیع]] من شود.... | |||
<ref>{{عربی|"فَوَ الَّذي لا إلهَ غيرُهُ، لَئِن بَلَغَني عن رَجُلٍ مِنكُم خِلافٌ لأقتُلَنَّهُ و عَريفَهُ وَ وَلِيَّهُ..."}}؛ نفس المهموم، ص۹۰؛ و ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۸؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۹ و....</ref>. | |||
چنانچه کسی در [[دشمنی]] با [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید بن معاویه]]) شناخته شود و [[عریف]] و سرشناس محل او را معرفی نکرده باشد خود عریف را مقابل خانهاش به دار آویخته خواهد شد، و [[حقوق]] گروه او را قطع میکنم<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۲.</ref>. | و همین طور او پس از ورود به کوفه در [[مسجد کوفه]] به منبر رفت خطبهای بسیار مرموزانه که مطیعین را به [[احسان]] و [[تشویق]] مژده داد و [[مخالفین]] را با [[تهدید]]، و سپس عرفا و سرشناسان [[شهر کوفه]] را به [[دارالاماره]] فرا خواند و به آنها گفت: هر کس [[فرمان]] مرا [[اطاعت]] نکند با شلاق و [[شمشیر]] جوابش را میدهم و سپس گفت: چنانچه کسی در [[دشمنی]] با [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید بن معاویه]]) شناخته شود و [[عریف]] و سرشناس محل او را معرفی نکرده باشد خود عریف را مقابل خانهاش به دار آویخته خواهد شد، و [[حقوق]] گروه او را قطع میکنم<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۴۲.</ref>. | ||
این مرد | |||
[[ | این مرد سفّاک و خونریز عازم [[کوفه]] شد تا با [[حرکت اصلاحی]] [[امام حسین]]{{ع}} مقابله کند.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۶-۲۶۷.</ref> | ||
وقتی [[نامه]] یزید بن معاویه به دست ابن زیاد در [[بصره]] رسید و دانست که با [[حفظ حکومت]] بصره به [[حکومت]] کوفه [[منصوب]] شده، | |||
پسر زیاد هنگام ورود به کوفه [[عمامه]] سیاهی به سر گذاشت و [[لباس]] [[یمانی]] به تن کرد و پارچهای به صورت انداخت تا [[مردم کوفه]] او را نشناسند و آنها که [[منتظر]] قدوم امام حسین{{ع}} بودند [[خیال]] کنند [[حسین]]{{ع}} وارد شده و لذا [[مردم]] به [[اشتباه]] میپنداشتند او [[حسین بن علی]]{{ع}} است و به او خوش آمد میگفتند. {{ | ==[[نیرنگ]] [[ابن زیاد]] به هنگام ورود به کوفه== | ||
آری [[ابن زیاد]] این مرد خونخوار و | وقتی [[نامه]] یزید بن معاویه به دست ابن زیاد در [[بصره]] رسید و دانست که با [[حفظ حکومت]] بصره به [[حکومت]] کوفه [[منصوب]] شده، فوراً برادرش «[[عثمان بن زیاد]]» را به [[جانشینی]] خود منصوب کرد و خودش به همراه [[مسلم بن عمرو باهلی]] که از طرف [[یزید]] برایش نامه آورده بود و [[شریک بن اعور حارثی]] و [[عبدالله بن حارث بن نوفل]] و پانصد [[مرد]] [[بصری]] به سرعت به سوی کوفه حرکت کرد در بین راه شریک بن اعور که در [[باطن]] از محبین اهل بیت بود در [[همراهی]] با ابن زیاد و کاروان او به کندی حرکت میکرد تا شاید امام حسین{{ع}} زودتر از او وارد کوفه شود. اما ابن زیاد مصمم بود که زودتر خود را به کوفه رساند لذا به راه ادامه داد و در [[قادسیه]] هم غلامش به نام مهران نیز از ادامه مسیر باز ماند، ابن زیاد او را نیز تنها گذاشت و خود با دیگر همراهان به سرعت وارد کوفه شد. | ||
پسر زیاد هنگام ورود به کوفه [[عمامه]] سیاهی به سر گذاشت و [[لباس]] [[یمانی]] به تن کرد و پارچهای به صورت انداخت تا [[مردم کوفه]] او را نشناسند و آنها که [[منتظر]] قدوم امام حسین{{ع}} بودند [[خیال]] کنند [[حسین]]{{ع}} وارد شده و لذا [[مردم]] به [[اشتباه]] میپنداشتند او [[حسین بن علی]]{{ع}} است و به او خوش آمد میگفتند. {{عربی|"وَ قَالُوا مَرْحَباً بِابْنِ رَسُولِ اللَّهِ قَدِمْتَ خَيْرَ مَقْدَمٍ"}}، و او با این [[نیرنگ]] از میان مردم گذشت و وارد [[دارالاماره]] شد و حتی [[نعمان بن بشیر]] [[گمان]] داشت او حسین بن علی{{ع}} است، اما بعد متوجه شدند که او [[عبیدالله بن زیاد]] از جانب [[یزید بن معاویه]] بوده است<ref>ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۷ - ۳۵۸؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۳؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۰؛ نفس المهموم، ص۹۱؛ مقتل مقرم، ص۱۴۹ و....</ref>. | |||
آری [[ابن زیاد]] این مرد خونخوار و مکّار، با این که [[نیروی نظامی]] قابل ملاحظهای نداشت با [[خدعه]] و [[شیطنت]] و [[تهدید]] و [[تطمیع]] آنچنان [[کوفه]] را در برابر [[قدرت]] پوشالی [[یزید]] مرعوب ساخت که توانست در کمترین مدت [[تسلط]] از دست رفته [[حکومت بنی امیه]] را به آنجا برگرداند و تمام نیروی عظیمی که دور مسلم را گرفته بودند به آسانی متلاشی کند.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۸-۲۶۹.</ref> | |||
مسلم در [[خانه]] [[هانی]] | ==ابن زیاد و تهدید و [[ارعاب]] [[مردم کوفه]]== | ||
عبیدالله بن زیاد فردای آن [[روز]] که وارد کوفه شد [[دستور]] داد همه مردم در [[مسجد کوفه]] جمع شوند و طی خطبهای تهدیدآمیز و توأم با تطمیع به آنان گفت: «اما بعد، همانا [[امیرالمؤمنین]] یزید بن معاویه [[حکومت]] [[شهر]] شما را به من سپرده تا از [[شهر]] شما و مرز شما [[حفاظت]] کنم و به من دستور داده طبقه [[مظلوم]] و [[محروم]] را [[حمایت]] کنم و به کسانی که گوش بفرمانند و مطیعند [[احسان]] کنم. پس من با کسانی که از [[فرامین]] صادره [[اطاعت]] کنند و [[گوش به فرمان]] باشند مانند [[پدری]] [[مهربان]] با او [[رفتار]] مینمایم، و شمشیرم را بر روی کسانی خواهم کشید که سر از [[فرمان]] من بردارند، و [[دستور]] مرا اطاعت نکند، پس هر کس باید از عمل خود بترسد و بدانید که من مرد عمل هستم و تنها به گفتارم بسنده نمیکنم»<ref>{{عربی|"أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَلَّانِي مِصْرَكُمْ وَ ثَغْرَكُمْ وَ فَيْئَكُمْ وَ أَمَرَنِي بِإِنْصَافِ مَظْلُومِكُمْ وَ إِعْطَاءِ مَحْرُومِكُمْ وَ الْإِحْسَانِ إِلَى سَامِعِكُمْ وَ مُطِيعِكُمْ كَالْوَالِدِ الْبَرِّ وَ سَوْطِي وَ سَيْفِي عَلَى مَنْ تَرَكَ أَمْرِي وَ عَهْدِي فَلْيَتَّقِ كُلُّ امْرِئٍ عَلَى نَفْسِهِ"}}؛ ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۷ - ۳۵۸؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۳؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۰؛ نفس المهموم، ص۹۱؛ مقتل مقرم، ص۱۴۹.</ref>. | |||
پس از این تهدیدات از [[مسجد]] خارج شد و به [[دارالاماره]] رفت و با مأموران [[حکومت]] و بازرسان و عُرفا بنای شدت و [[بدرفتاری]] گذاشت و طی بخشنامهای از آنها خواست تا اسامی افراد غریبی که وارد [[شهر]] میشوند و مردمی که با [[حکومت یزید]] به [[مخالفت]] برمیخیزند و کسانی که تفرقهافکنی میکنند. گزارش کنند و اگر کسی از این امر [[سرپیچی]] کند و گزارش درست ندهد [[خون]] و [[مال]] او [[مباح]] و مقابل منزلش به دار آویخته خواهد شد و یا آنکه به زاره<ref>زاره، محلی است در عمان.</ref> [[تبعید]] و مقرری او از [[بیت المال]] قطع خواهد شد.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۶۹-۲۷۰.</ref> | |||
==مسلم در [[خانه]] [[هانی]]== | |||
[[مسلم بن عقیل]] پس از ورود [[عبیدالله بن زیاد]] به [[کوفه]] و [[آگاهی]] از سخنان تهدیدآمیز او با [[مردم]] و [[پیام]] تند او با عرفا و [[جاسوسان]] بلافاصله از خانه مختار که در آن ساکن بود بیرون آمد تا مبادا قبل از آنکه به [[رسالت]] خود [[جامه]] عمل بپوشاند توسط مأموران [[ابن زیاد]] دستگیر گردد، و از آنجا مخفیانه به خانه «[[هانی بن عروه]]» که از افراد با [[شخصیت]] کوفه و از [[شیعیان]] به نام بود وارد شد. | [[مسلم بن عقیل]] پس از ورود [[عبیدالله بن زیاد]] به [[کوفه]] و [[آگاهی]] از سخنان تهدیدآمیز او با [[مردم]] و [[پیام]] تند او با عرفا و [[جاسوسان]] بلافاصله از خانه مختار که در آن ساکن بود بیرون آمد تا مبادا قبل از آنکه به [[رسالت]] خود [[جامه]] عمل بپوشاند توسط مأموران [[ابن زیاد]] دستگیر گردد، و از آنجا مخفیانه به خانه «[[هانی بن عروه]]» که از افراد با [[شخصیت]] کوفه و از [[شیعیان]] به نام بود وارد شد. | ||
[[پیروان]] [[امام]]{{ع}} و [[یاران]] مسلم مخفیانه در خانه هانی به [[ملاقات]] آن جناب میرفتند | |||
[[جاسوسی]] [[معقل]] و آگاهی از مخفیگاه مسلم | [[پیروان]] [[امام]]{{ع}} و [[یاران]] مسلم مخفیانه در خانه هانی به [[ملاقات]] آن جناب میرفتند و به یکدیگر سفارش مینمودند که این امر پنهان نگاه داشته شود و نامحرمی جایگاه او با خبر نشود<ref>ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۷ - ۳۵۸؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۳؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۰؛ نفس المهموم، ص۹۱؛ مقتل مقرم، ص۱۴۹.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۰.</ref> | ||
یکی از شگردهای [[حکام]] [[فاسد]] و [[مستبد]] این است که افرادی را با [[حیله]] و [[تزویر]] میگمارند تا به سوژههای خود به هر قیمتی و با هر وسیله نامشروعی دست یابند، از همین رو [[ابن زیاد]] مبلغ سه هزار [[درهم]] به یکی از [[غلامان]] خود | |||
معقل طبق [[دستور]] ابن زیاد در جست و جوی [[مسلم بن عقیل]] برآمد تا آنکه در [[مسجد کوفه]] با [[مسلم بن عوسجه]] آشنا شد و از همین راه توانست به محل خفای مسلم که [[منزل]] [[هانی]] بود [[آگاه]] شود و پس از آنکه [[اعتماد]] مسلم بن عوسجه را به دست آورد، همه [[روزه]] در [[خانه]] هانی رفت و آمد میکرد و کسانی که در آنجا با مسلم در [[ارتباط]] بودند [[شناسایی]] و هر شب به [[دارالاماره]] میرفت و خبرها را به ابن زیاد محرمانه گزارش میکرد. | ==[[جاسوسی]] [[معقل]] و آگاهی از مخفیگاه مسلم== | ||
[[دیدار]] عبیدالله از هانی و [[شریک]] | یکی از شگردهای [[حکام]] [[فاسد]] و [[مستبد]] این است که افرادی را با [[حیله]] و [[تزویر]] میگمارند تا به سوژههای خود به هر قیمتی و با هر وسیله نامشروعی دست یابند، از همین رو [[ابن زیاد]] مبلغ سه هزار [[درهم]] به یکی از [[غلامان]] خود به نام [[معقل]] داد که به او عنوان یک فرد [[غریب]] در جست و جوی مخفیگاه مسلم آموخت که همه جا بگوید به قصد کمک به [[مبارزه]] مسلم با [[دشمنان]] او به [[کوفه]] آمدهام و میخواهم مسلم را [[زیارت]] کنم، شاید از این راه مسلم را پیدا کنی! | ||
خودداری مسلم از [[ترور]] ابن زیاد | معقل طبق [[دستور]] ابن زیاد در جست و جوی [[مسلم بن عقیل]] برآمد تا آنکه در [[مسجد کوفه]] با [[مسلم بن عوسجه]] آشنا شد و از همین راه توانست به محل خفای مسلم که [[منزل]] [[هانی]] بود [[آگاه]] شود و پس از آنکه [[اعتماد]] مسلم بن عوسجه را به دست آورد، همه [[روزه]] در [[خانه]] هانی رفت و آمد میکرد و کسانی که در آنجا با مسلم در [[ارتباط]] بودند [[شناسایی]] و هر شب به [[دارالاماره]] میرفت و خبرها را به ابن زیاد محرمانه گزارش میکرد.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۰-۲۷۱.</ref> | ||
==[[دیدار]] عبیدالله از هانی و [[شریک]]== | |||
[[شریک بن اعور]] یکی از [[شیعیان]] مخلص [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و در [[صفین]] [[حضرت]] را [[یاری]] کرده بود<ref>.نفس المهموم، ص۹۵.</ref>، وی از [[بصره]] به همراه ابن زیاد به طرف کوفه آمد اما در بین راه از طی مسیر خودداری میکرد تا شاید ابن زیاد به [[احترام]] او از سرعت خود بکاهد و [[امام حسین]]{{ع}} قبل از او وارد کوفه شود، اما ابن زیاد به او اعتنایی نکرد و او را واگذارد و با [[شتاب]] به راه ادامه و قبل از آمدن امام حسین{{ع}} وارد کوفه شد، سرانجام شریک هم بعد از زمانی کوتاه وارد کوفه شد اما نزد [[ابن زیاد]] نرفت و در [[خانه]] [[هانی بن عروه]] اقامت گزید، اما [[شریک]]، همواره [[هانی]] را به اجرای [[دستورات]] [[مسلم بن عقیل]] سفارش مینمود، پس از چند روزی که [[شریک بن اعور]] در خانه هانی بود مریض شد، [[عبیدالله بن زیاد]] روی علاقه سوابقی که با شریک داشت [[تصمیم]] گرفت به [[دیدار]] آن [[یار]] همراهش بیاید لذا پیکی فرستاد و خبر داد که ابن زیاد امشب به [[عیادت]] شریک خواهد آمد<ref>طبق نقل طبری ج۵، ص۳۶۳: عبیدالله، دومین باری بود که به منزل هانی میآمد، اول برای عیادت خود هانی و این بار برای عیادت شریک.</ref>. شریک از مسلم بن عقیل خواست که از این [[فرصت]] استفاده کند و ابن زیاد را به [[قتل]] رساند. اما مسلم حاضر نشد ابن زیاد را اینگونه به [[هلاکت]] رساند<ref>کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۷؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۳؛ مقاتل الطالبین، ص۶۴.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۱-۲۷۲.</ref> | |||
==خودداری مسلم از [[ترور]] ابن زیاد== | |||
شریک چون از آمدن عبیدالله به عیادتش [[آگاه]] شد فرصت را مغتنم شمرد و به مسلم بن عقیل پیشنهاد داد وقتی ابن زیاد وارد [[منزل]] شد و در کنار من نشست او را با صحبت زیاد غافلگیر میکنم و هر وقت گفتم آب برایم بیاورید، تو با [[شمشیر]] بیرون آی و او را به هلاکت رسان! و سپس [[دارالاماره]] را در دست بگیر و مطمئن باش دیگر کسی نمیتواند بین تو و دارالاماره فاصله بیندازد و من هم اگر بهبودی یافتم به [[بصره]] باز میگردم و [[مردم بصره]] را با تو همراه خواهم کرد، و قرار گذاشت وقتی گفتم به من آب بدهید تو از مخفیگاه خارج شو و کار عبیدالله را یکسره کن. | شریک چون از آمدن عبیدالله به عیادتش [[آگاه]] شد فرصت را مغتنم شمرد و به مسلم بن عقیل پیشنهاد داد وقتی ابن زیاد وارد [[منزل]] شد و در کنار من نشست او را با صحبت زیاد غافلگیر میکنم و هر وقت گفتم آب برایم بیاورید، تو با [[شمشیر]] بیرون آی و او را به هلاکت رسان! و سپس [[دارالاماره]] را در دست بگیر و مطمئن باش دیگر کسی نمیتواند بین تو و دارالاماره فاصله بیندازد و من هم اگر بهبودی یافتم به [[بصره]] باز میگردم و [[مردم بصره]] را با تو همراه خواهم کرد، و قرار گذاشت وقتی گفتم به من آب بدهید تو از مخفیگاه خارج شو و کار عبیدالله را یکسره کن. | ||
در همین موقع خبر آوردند که ابن زیاد بر در خانه است، مسلم بن عقیل | |||
[[شریک]] پس از لحظاتی صدا زد: | در همین موقع خبر آوردند که ابن زیاد بر در خانه است، مسلم بن عقیل فوراً در گوشهای از خانه پنهان شد و عبیدالله با «مهران» یکی از غلامانش وارد خانه هانی شد و در کنار شریک نشست و به احوال پرسی پرداخت. | ||
[[شریک]] پس از لحظاتی صدا زد: «برایم آب آورید» علامت داد تا مسلم بیرون آید و کار عبیدالله را تمام کند، اما هر چه لحظه شماری کرد تا مسلم از مخفی گاه بیرون آید و [[ابن زیاد]] را به [[هلاکت]] رساند خبری نشد، شریک این جمله را تکرار کرد اما مسلم نیامد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۶۵؛ ر.ک: بحارالأنوار، ج۴۴، ص۳۴۳؛ نفس المهموم، ص۹۶؛ مقتل مقرم، ص۱۵۲.</ref>. در برخی از مدارک آمده، در این موقع شریک سخت برآشفته شد و [[عمامه]] خود را از سر برداشت و بر [[زمین]] نهاد و باز بر سرگذاشت و این کار را تکرار میکرد تا شاید مسلم بیاید، اما از مسلم خبری نشد، ناگهان با صدای بلند به طوری که مسلم صدای او را بشنود این [[شعر]] را خواند: | |||
{{عربی|مَا تَنظُرونَ بِسَلمى أن تُحَيّوها}}<ref>این شعر در تاریخ طبری و کامل ابن اثیر به همین سبک آمده ولی در مقاتل الطالبیین به صورت دو بیت آمده است.</ref> - چه [[قدر]] [[انتظار]] میبری بر [[سلمی]] - نام [[قبیله]] شریک ۔ اینکه به او [[سلام]] دهی. | {{عربی|مَا تَنظُرونَ بِسَلمى أن تُحَيّوها}}<ref>این شعر در تاریخ طبری و کامل ابن اثیر به همین سبک آمده ولی در مقاتل الطالبیین به صورت دو بیت آمده است.</ref> - چه [[قدر]] [[انتظار]] میبری بر [[سلمی]] - نام [[قبیله]] شریک ۔ اینکه به او [[سلام]] دهی. | ||
اما خبری از مسلم نشد او در حالی که سخت ناراحت بود با صدای بلند به جانب مسلم فریاد برآورد: | |||
اما خبری از مسلم نشد او در حالی که سخت ناراحت بود با صدای بلند به جانب مسلم فریاد برآورد: [[سیراب]] کنید مرا اگر چه به [[مرگ]] من منتهی شود. | |||
[[سیراب]] کنید مرا اگر چه به [[مرگ]] من منتهی شود. | |||
عبیدالله که از حرکات شریک شگفت زده شده بود به [[هانی]] گفت: گویا پسر عمویت، شریک [[هذیان]] میگوید؟ | عبیدالله که از حرکات شریک شگفت زده شده بود به [[هانی]] گفت: گویا پسر عمویت، شریک [[هذیان]] میگوید؟ | ||
هانی گفت: شریک از قبل از [[غروب]] [[خورشید]] تا این [[ساعت]] با خود حرف میزند و نمیداند چه میگوید؟<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۰؛ ر.ک: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۷؛ نفس المهموم، ص۹۵؛ مقاتل الطالبیین، ص۶۵؛ مقتل مقرم، ص۱۵۲ و بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۳.</ref> | هانی گفت: شریک از قبل از [[غروب]] [[خورشید]] تا این [[ساعت]] با خود حرف میزند و نمیداند چه میگوید؟<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۰؛ ر.ک: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۷؛ نفس المهموم، ص۹۵؛ مقاتل الطالبیین، ص۶۵؛ مقتل مقرم، ص۱۵۲ و بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۳.</ref> | ||
طبق نقل برخی از [[مورخان]] وقتی حرکات غیر مناسب از شریک سر زد، مهران [[غلام]] ابن زیاد متوجه شد که توطئهای در کار است لذا به ابن زیاد اشاره کرد برخیزد و از [[منزل]] هانی خارج شود، عبیدالله | |||
چرا مسلم از [[ترور]] [[ابن زیاد]] خودداری کرد؟ پس از خروج عبیدالله از [[خانه]] هانی، [[مسلم بن عقیل]] در حالی که [[شمشیر]] بر کف داشت از مخفیگاه بیرون آمد و [[شریک بن اعور]] با برآشفتگی از او پرسید چرا [[اقدام]] به کشتن عبیدالله ننمودی؟ و او را | طبق نقل برخی از [[مورخان]] وقتی حرکات غیر مناسب از شریک سر زد، مهران [[غلام]] ابن زیاد متوجه شد که توطئهای در کار است لذا به ابن زیاد اشاره کرد برخیزد و از [[منزل]] هانی خارج شود، عبیدالله فوراً برخاست و از [[منزل]] [[هانی]] بیرون رفت<ref>ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۰ و کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۸.</ref><ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۲-۲۷۳.</ref> | ||
مسلم در پاسخ او به دو دلیل [[استدلال]] کرد و گفت این دو مرا از کشتن او باز داشت: | |||
==چرا مسلم از [[ترور]] [[ابن زیاد]] خودداری کرد؟== | |||
پس از خروج عبیدالله از [[خانه]] هانی، [[مسلم بن عقیل]] در حالی که [[شمشیر]] بر کف داشت از مخفیگاه بیرون آمد و [[شریک بن اعور]] با برآشفتگی از او پرسید چرا [[اقدام]] به کشتن عبیدالله ننمودی؟ و او را ترور نکردی؟ | |||
[[ایمان]] قید و پای بند [[فتک]] و [[قتل]] مخفی است و [[مؤمن]]، مؤمنی را | |||
مسلم در پاسخ او به دو دلیل [[استدلال]] کرد و گفت این دو مرا از کشتن او باز داشت: | |||
#هانی [[کراهت]] داشت که عبیدالله در خانه او کشته شود (و من نخواستم خلاف نظر صاحب خانه عمل کنم). | |||
#[[حدیثی]] از امیرالمؤمنین علی{{ع}} به یادم آمد که از [[رسول خدا]]{{صل}} نقل کرد که فرمود: [[ایمان]] قید و پای بند [[فتک]] و [[قتل]] مخفی است و [[مؤمن]]، مؤمنی را غافلگیر نمیکند و مخفی نمیکشد.<ref>{{متن حدیث|إِنَّ الْإِسْلَامَ قَيَّدَ الْفَتْكَ وَ لا يَفْتِكُ مُؤمِنٌ}}؛</ref> | |||
هانی گفت: اگر او را کشته بودی، مردی [[فاسق]] و [[فاجر]] و [[کافر]] را کشته بودی نه مردی مؤمن را!<ref>کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۸. با کمی تفاوت در نقل حدیث؛ مقاتل الطالبین، ص۶۵؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۴ ونفس المهموم، ص۹۶.</ref> | هانی گفت: اگر او را کشته بودی، مردی [[فاسق]] و [[فاجر]] و [[کافر]] را کشته بودی نه مردی مؤمن را!<ref>کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۸. با کمی تفاوت در نقل حدیث؛ مقاتل الطالبین، ص۶۵؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۴ ونفس المهموم، ص۹۶.</ref> | ||
در برخی منابع دلیل سومی را ذکر کرده است که: مسلم برای خودداری از کشتن ابن زیاد گفت: «موقعی که از مخفیگاه خارج شدم تا ابن زیاد را به [[هلاکت]] رسانم، زنی نزدیک آمد و گفت: تو را به [[خدا]] [[سوگند]]، عبید الله در خانه ما کشته نشود، و گریست، و من هم شمشیر را رها کردم و نشستم». | در برخی منابع دلیل سومی را ذکر کرده است که: مسلم برای خودداری از کشتن ابن زیاد گفت: «موقعی که از مخفیگاه خارج شدم تا ابن زیاد را به [[هلاکت]] رسانم، زنی نزدیک آمد و گفت: تو را به [[خدا]] [[سوگند]]، عبید الله در خانه ما کشته نشود، و گریست، و من هم شمشیر را رها کردم و نشستم». | ||
هانی گفت: ای وای که او هم مرا | |||
و سه [[روز]] بیشتر طول نکشید که [[شریک]] از همان [[بیماری]] از [[دنیا]] رفت و عبید الله بن جنازه او [[نماز]] گزارد و با [[احترام]] به [[خاک]] سپرده شد، اما بعد که [[ابن زیاد]] اطلاع یافت که [[شریک]]، [[مسلم بن عقیل]] را [[تشویق]] به [[قتل]] او کرده سخت ناراحت شد و [[سوگند]] یاد کرد که دیگر بر جنازه هیچ فرد عراقی [[نماز]] | هانی گفت: ای وای که او هم مرا کُشت و هم خودش را و از آنچه میگریختم ناخواسته با آن [[روبه]] رو شدم<ref>بحارالأنوار، ج۴۶، ص۳۴۴؛ نفس المهموم، ص۹۷؛ مقتل مقرم، ص۱۵۳ و....</ref>. | ||
[[وفات]] شریک و [[دستگیری]] [[هانی]] | |||
از آنکه [[شریک بن اعور]] از [[دنیا]] رفت [[معقل]] که از طرف ابن زیاد [[مأمور]] شد تا مخفیگاه مسلم بن عقیل و [[شیعیان]] او را [[شناسایی]] کند، با [[ارتباط]] با [[مسلم بن عوسجه]] محل خفای مسلم را شناسایی کرد و به ابن زیاد خبر داد که مسلم بن عقیل در [[خانه]] هانی است و [[منزل]] هانی محل تجمع شیعیان شده است. از این رو، ابن زیاد [[تصمیم]] بر دستگیری هانی گرفت و [[دستور]] داد او را زدند و مجروح کردند و [[زندانی]] نمودند، ولکن با دستگیری هانی و ضرب و شتم او [[شهر]] آشفته شد زیادی از [[قبیله مذحج]] [[قیام]] کردند و [[قصر]] [[دارالاماره]] را محاصره نمودند، چون عبیدالله خود را در خطر دید دستور داد [[شریح قاضی]] با هانی [[ملاقات]] کند و افراد [[قبیله]] هانی را از زنده بودن او [[آگاه]] سازد، [[شریح]] با این که در حالی هانی را ملاقات کرد که [[خون]] از [[محاسن]] سفیدش به خاطر ضرب و [[جرح]] میریخت اما [[حقیقت]] را به [[مردم]] نگفت و فقط [[اعلان]] کرد که نگران نباشید هانی زنده است. آن مردم هم به همین خبر اکتفا کردند و متفرق شدند. عبیدالله، در [[فرصت]] مناسبی پس از آنکه مسلم بن عقیل را دستگیر کرد و به [[شهادت]] رسانید، [[هانی بن عروه]] را نیز به قتل رسانید<ref>شرح بیشتر داستان هانی را در ترجمه هانی بن عروه در همین ائر ملاحظه نمایید. و ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۴۷؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۴۶؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۸؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۵۳۸؛ مروج الذهب مسعودی، ج۳، ص۶۷ و...</ref>. | و سه [[روز]] بیشتر طول نکشید که [[شریک]] از همان [[بیماری]] از [[دنیا]] رفت و عبید الله بن جنازه او [[نماز]] گزارد و با [[احترام]] به [[خاک]] سپرده شد، اما بعد که [[ابن زیاد]] اطلاع یافت که [[شریک]]، [[مسلم بن عقیل]] را [[تشویق]] به [[قتل]] او کرده سخت ناراحت شد و [[سوگند]] یاد کرد که دیگر بر جنازه هیچ فرد عراقی [[نماز]] نگزارد و گفت: اگر [[قبر]] پدرم زیاد در میان [[قبرستان]] عراقیها نبود، همانا قبر شریک را خراب میکردم و جنازه او را بیرون میآوردم<ref>نفس المهموم، ص۹۷ و مقتل مقرم، ص۱۵۳.</ref><ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۳-۲۷۵.</ref> | ||
[[ | |||
ابن زیاد پس از آنکه [[هانی]] را بازداشت و یارانش متفرق شدند، دانست [[تهدید]] وارعاب او در [[مردم کوفه]] اثر گذاشته و دیگر [[وفاداری]] چندانی نسبت به [[مسلم بن عقیل]] نخواهند داشت لذا به [[مسجد]] آمد و سخنانی تند ایراد کرد و [[مردم]] را مرعوب دستگاه [[حکومتی]] ساخت و هنوز از [[منبر]] پایین نیامده بود که شنید گروهی فریاد میزنند: مسلم بن عقیل آمد، مسلم بن عقیل آمد. ابن زیاد از [[ترس]] جانش | ==[[وفات]] شریک و [[دستگیری]] [[هانی]]== | ||
از آنکه [[شریک بن اعور]] از [[دنیا]] رفت [[معقل]] که از طرف ابن زیاد [[مأمور]] شد تا مخفیگاه مسلم بن عقیل و [[شیعیان]] او را [[شناسایی]] کند، با [[ارتباط]] با [[مسلم بن عوسجه]] محل خفای مسلم را شناسایی کرد و به ابن زیاد خبر داد که مسلم بن عقیل در [[خانه]] هانی است و [[منزل]] هانی محل تجمع شیعیان شده است. از این رو، ابن زیاد [[تصمیم]] بر دستگیری هانی گرفت و [[دستور]] داد او را زدند و مجروح کردند و [[زندانی]] نمودند، ولکن با دستگیری هانی و ضرب و شتم او [[شهر]] آشفته شد زیادی از [[قبیله مذحج]] [[قیام]] کردند و [[قصر]] [[دارالاماره]] را محاصره نمودند، چون عبیدالله خود را در خطر دید دستور داد [[شریح قاضی]] با هانی [[ملاقات]] کند و افراد [[قبیله]] هانی را از زنده بودن او [[آگاه]] سازد، [[شریح]] با این که در حالی هانی را ملاقات کرد که [[خون]] از [[محاسن]] سفیدش به خاطر ضرب و [[جرح]] میریخت اما [[حقیقت]] را به [[مردم]] نگفت و فقط [[اعلان]] کرد که نگران نباشید هانی زنده است. آن مردم هم به همین خبر اکتفا کردند و متفرق شدند. عبیدالله، در [[فرصت]] مناسبی پس از آنکه مسلم بن عقیل را دستگیر کرد و به [[شهادت]] رسانید، [[هانی بن عروه]] را نیز به قتل رسانید<ref>شرح بیشتر داستان هانی را در ترجمه هانی بن عروه در همین ائر ملاحظه نمایید. و ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۴۷؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۴۶؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۸؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۵۳۸؛ مروج الذهب مسعودی، ج۳، ص۶۷ و...</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۵.</ref> | |||
[[عبیدالله بن زیاد]] که تنها پنجاه نفر از یارانش در اطرافش بودند، سی نفر مأموران پلیس و بیست نفر از همفکرانش و چون خود را در محاصره هزاران نیروی مسلم دید<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۵۲.</ref>، ناچار برای [[نجات]] خود از [[مرگ]]، [[دست]] به [[اقدام]] متقابل زد و با به راه انداختن [[جنگ روانی]] افرادی از خودفروختگان [[کوفی]] مثل «[[کثیر بن شهاب]]» که از سران [[کوفه]] بود را [[دستور]] داد به داخل [[شهر]] برود و از [[طایفه]] «[[مذحج]]» افرادی را که [[مطیع]] او هستند جمع کند و در سایه [[جمعیت]] خویش در کوچهها فریاد بزند و [[مردم]] را از کمک به [[مسلم بن عقیل]] برحذر دارد، و نیز به «[[محمد بن اشعث]]» و «[[شبث بن ربعی]]» و «حجار بن أبجر عجلی» و «[[شمر بن ذی الجوشن]]» دستور داد از قصر خارج شوند و عدهای از طرفداران خود را جمع کنند و در [[پناه]] آنها هر کدام در | |||
از جمله کارهای ابن زیاد [[تهدید]] در ضمن [[دروغ]] که [[سپاهیان]] [[یزید]] در | ==[[قیام مسلم]]{{ع}} و محاصره [[قصر]] [[ابن زیاد]]== | ||
[[ | ابن زیاد پس از آنکه [[هانی]] را بازداشت و یارانش متفرق شدند، دانست [[تهدید]] وارعاب او در [[مردم کوفه]] اثر گذاشته و دیگر [[وفاداری]] چندانی نسبت به [[مسلم بن عقیل]] نخواهند داشت لذا به [[مسجد]] آمد و سخنانی تند ایراد کرد و [[مردم]] را مرعوب دستگاه [[حکومتی]] ساخت و هنوز از [[منبر]] پایین نیامده بود که شنید گروهی فریاد میزنند: مسلم بن عقیل آمد، مسلم بن عقیل آمد. ابن زیاد از [[ترس]] جانش فوراً مسجد را ترک کرد و وارد قصر [[دارالاماره]] شد و [[دستور]] داد درهای قصر را بستند، تا از خطر مصون بماند. [[عبدالله بن حازم]] میگوید: من خبر [[دستگیری]] هانی را به مسلم بن عقیل رساندم واوضاع را برایش شرح دادم، [[حضرت]] مسلم برای آنکه غافلگیر نشود فوراً دستور داد تا نیروهای [[وفادار]] آماده شوند، و در اندک زمانی تعداد چهار هزار مرد مسلح با [[شعار]] «[[یا منصور أمت]]»<ref>این عبارت، شعار مجاهدین جنگ بدر بود که برای ترغیب نیروهای وفادار برای غلبه بر دشمن گفته میشود.</ref> اطراف مسلم جمع شدند و حضرت برای [[رویارویی]] با عبیدالله، [[فرماندهان]] قسمتهای مختلف [[لشکر]] را [[تعیین]] کرد و [[عبدالرحمن بن عزیز کندی]] را به عنوان [[فرمانده]] سواره [[نظام]] [[قبیله ربیعه]]، و [[مسلم بن عوسجه]] را به عنوان فرمانده نظام [[مذحج]] و أسد، و [[ابو ثمامه صائدی]] را به عنوان فرمانده [[تمیم]] و [[همدان]] و...... [[منصوب]] نمود و خود [[فرماندهی]] کل نیروها را به عهده گرفت، سپس دستور حرکت داد. عبدالله بن حازم [[سوگند]] یاد میکند که طولی نکشید مسجد بازار [[شهر]] از [[جمعیت]] موج میزد و این قشون [[منظم]] دیری نپایید که قصر عبید الله را محاصره کردند و ابن زیاد و همراهانش چون خود را در آستانه [[مرگ]] و نابودی دیدند، درهای قصر را بستند تا مبادا مسلم و نیروهای همراهش وارد شوند<ref>مقاتل الطالبیین، ص۶۶؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۵۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰ و البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۶.</ref> | ||
با این که اوضاع [[شهر کوفه]] به نفع مسلم پیش میرفت اما [[نیرنگ]] [[عبیدالله بن زیاد]] و [[جنگ روانی]] و تهدیدات غلاظ و [[شداد]] و تحریکات [[شیطنت]] آمیز او اثر عمیقی در [[روحیه]] [[مردم کوفه]] و | |||
آری عبیدالله که با پنجاه نفر از [[بیم]] [[جان]] خود به [[قصر]] [[دارالاماره]] [[پناه]] برده بود، موفق شد در ظرف چند [[ساعت]] چهار هزار نیروی آماده و جان بر کف را که به [[رهبری]] [[مسلم بن عقیل]] [[قیام]] کرده بودند را به خانههایشان برگرداند و به جز تعدادی اندک جان بر کف که از همه هستی خود گذشته و ترسی برای [[فداکاری]] و جان [[بازی]] نداشتند مانند: [[حبیب]] | ==نقشه عبیدالله برای شکستن محاصره== | ||
[[احنف بن قیس]] چه [[زیبا]] این [[مردم]] را توصیف کرده است او میگوید: «شما مردم در [[حکم]] زنی هستید که هر [[روز]] دنبال شوهری میرود»<ref>مقتل مقرم، ص۱۵۶.</ref>. | [[عبیدالله بن زیاد]] که تنها پنجاه نفر از یارانش در اطرافش بودند، سی نفر مأموران پلیس و بیست نفر از همفکرانش و چون خود را در محاصره هزاران نیروی مسلم دید<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۵۲.</ref>، ناچار برای [[نجات]] خود از [[مرگ]]، [[دست]] به [[اقدام]] متقابل زد و با به راه انداختن [[جنگ روانی]] افرادی از خودفروختگان [[کوفی]] مثل «[[کثیر بن شهاب]]» که از سران [[کوفه]] بود را [[دستور]] داد به داخل [[شهر]] برود و از [[طایفه]] «[[مذحج]]» افرادی را که [[مطیع]] او هستند جمع کند و در سایه [[جمعیت]] خویش در کوچهها فریاد بزند و [[مردم]] را از کمک به [[مسلم بن عقیل]] برحذر دارد، و نیز به «[[محمد بن اشعث]]» و «[[شبث بن ربعی]]» و «حجار بن أبجر عجلی» و «[[شمر بن ذی الجوشن]]» دستور داد از قصر خارج شوند و عدهای از طرفداران خود را جمع کنند و در [[پناه]] آنها هر کدام در گوشهای از شهر [[پرچم]] [[امان]] برافرازند و به مردم بگویند هر کس میخواهد از [[مجازات]] [[حکومت]] در امان باشد زیر یکی از این [[پرچمها]] وارد شود و آنها این کار را کردند و پنج گوشه شهر پرچم امان برافراشتند و مردم را دور خود جمع کردند، و بعضی از آنها با جمعیتی که گرد آورده بودند به جانب [[قصر]] «[[ابن زیاد]]» آمدند و بدین ترتیب پسر زیاد را که از کمی نیرو، ناراحت بود تقویت کردند. | ||
مسلم در [[خانه]] [[محمد بن کثیر]] و سپس در خانه طوعه | |||
از جمله کارهای ابن زیاد [[تهدید]] در ضمن [[دروغ]] که [[سپاهیان]] [[یزید]] در راهاند و در [[سرکوب]] شما هیچ تردیدی به خود راه نخواهند داد [[بیهوده]] [[جان]] و [[مال]] خود را به خطر نیندازید، و از طرفی «کثیر بن شهاب»، به مردم و حامیان مسلم که دور قصر را گرفته بودند، اخطار داد که عبیدالله، [[سوگند]] یاد کرده، که اگر تا فرا رسیدن شب دست از محاصره برندارید و به خانههایتان نروید سهمیه شما و فرزندانتان از [[بیت المال]] قطع و بیگناهان شما را به جای گناهکارانتان و افراد [[غائب]] را به [[جرم]] افراد حاضر به [[سختی]] [[کیفر]] داده تا در [[کوفه]] کسی از [[اهل معصیت]] باقی نماند مگر آنکه نتیجه [[اعمال]] خود را دیده باشد <ref>ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۵۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۴۹؛ نفس المهموم، ص۱۰۳ و مقتل مقرم، ص۱۵۶.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۷-۲۷۸.</ref> | |||
==[[تنهایی]] مسلم== | |||
با این که اوضاع [[شهر کوفه]] به نفع مسلم پیش میرفت اما [[نیرنگ]] [[عبیدالله بن زیاد]] و [[جنگ روانی]] و تهدیدات غلاظ و [[شداد]] و تحریکات [[شیطنت]] آمیز او اثر عمیقی در [[روحیه]] [[مردم کوفه]] و مخصوصاً در نیروهای مسلم گذاشت که به سرعت چرخ حوادث به نفع [[ابن زیاد]] به گردش درآمد و فرا رسیدن شب به این اوضاع کمک کرد و با رفتن عدهای از [[یاران]] مسلم و دودلی جمعی دیگر کار را یکسره کرد به طوری که زنها میآمدند دست بچههای خود را میگرفتند و میرفتند، [[برادران]] [[دست]] برادران را تا آنجا که موقع [[نماز]] [[مغرب]] که فرا رسید تنها سی نفر از چهار هزار نیروی مسلم بیشتر باقی نماند که در [[مسجد]] با مسلم نماز خواندند، و مسلم بعد از نماز که از مسجد خارج شد و به طرف «ابواب کنده» میآمد بیست نفر آنها هم رفتند و پس از عبور از باب کنده آن ده نفر باقی مانده هم رفتند و مسلم در [[تاریکی]] [[شب]] در کوچههای کوفه تنها ماند و دیگر کسی با او نبود و او حتی جایی نداشت و جائی از یاران خود را نمیشناخت که به آنجا [[پناه]] آورد شب را به صبح رساند و بدین ترتیب مسلم یکه و تنها در کوچههای کوفه سرگردان شد<ref>ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۵۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰ و البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷.</ref>. | |||
آری عبیدالله که با پنجاه نفر از [[بیم]] [[جان]] خود به [[قصر]] [[دارالاماره]] [[پناه]] برده بود، موفق شد در ظرف چند [[ساعت]] چهار هزار نیروی آماده و جان بر کف را که به [[رهبری]] [[مسلم بن عقیل]] [[قیام]] کرده بودند را به خانههایشان برگرداند و به جز تعدادی اندک جان بر کف که از همه هستی خود گذشته و ترسی برای [[فداکاری]] و جان [[بازی]] نداشتند مانند: [[حبیب بن مظاهر]]، [[مسلم بن عوسجه]] و...، اینها ماندند، اما متأسفانه اینها هم تحت [[مراقبت]] شدید نیروهای [[امنیتی]] نتوانستند به مسلم نیرو و [[یاری]] رسانند وسایرین هم از [[ترس]] و [[فریب]] [[دنیا]] مسلم را تنها گذاردند تا جایی که برای مسلم حتی جای [[خواب]] و استراحت نماند!! | |||
[[احنف بن قیس]] چه [[زیبا]] این [[مردم]] را توصیف کرده است او میگوید: «شما مردم در [[حکم]] زنی هستید که هر [[روز]] دنبال شوهری میرود»<ref>مقتل مقرم، ص۱۵۶.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۸-۲۷۹.</ref> | |||
==مسلم در [[خانه]] [[محمد بن کثیر]] و سپس در خانه طوعه== | |||
مسلم در کوچههای [[کوفه]] متحیر و سرگردان و در [[تاریکی]] [[شب]] از این کوچه به آن کوچه میرفت و نمیدانست به کجا برود و در کدام خانه را بزند، به نقل برخی از مورخین، در همین تاریکی شب صدای مردی را شنید که میگفت: مولای من! در این [[دل]] شب به کجا میروی؟ متوجه شد او [[سعید بن احنف]] است. مسلم گفت: میخواهم به جایی [[امن]] و مطمئن بروم تا بلکه با تنی چند از یارانم که [[بیعت]] کردهاند به [[مبارزه]] بپردازم. | |||
سعید بن احنف این [[شیعه]] [[راستین]] [[اهل بیت]] که از عمق فاجعه با خبر بود در زیر لب با حالتی اندوهناک گفت: حاشا و کلا، دروازههای [[شهر]] را بستهاند و [[جاسوسان]] را در اطراف گماشتهاند تا تو را بیابند و کار را یکسره کنند بعد رو کرد به مسلم گفت: بیایید با هم برویم [[منزل]] «[[محمد بن کثیر]]» که محلی است [[امن]] و شما را [[پناه]] خواهد داد. | سعید بن احنف این [[شیعه]] [[راستین]] [[اهل بیت]] که از عمق فاجعه با خبر بود در زیر لب با حالتی اندوهناک گفت: حاشا و کلا، دروازههای [[شهر]] را بستهاند و [[جاسوسان]] را در اطراف گماشتهاند تا تو را بیابند و کار را یکسره کنند بعد رو کرد به مسلم گفت: بیایید با هم برویم [[منزل]] «[[محمد بن کثیر]]» که محلی است [[امن]] و شما را [[پناه]] خواهد داد. | ||
مسلم به دنبال او تشریف فرما شد تا [[خانه]] محمد بن کثیر آمد و مورد [[تکریم]] و [[احترام]] او قرار گرفت او به پای مسلم افتاد و [[خدا]] را بر این [[موهبت]] [[سپاس]] گفت: و ایشان را در گوشهای از خانه دور از نظرها پنهان کرد. اما چون مأموران و [[جاسوسان]] پسر زیاد در تعقیب [[حضرت]] مسلم بودند گزارش کردند که مسلم در خانه محمد بن کثیر است لذا آنها با سرعت خانه محمد بن کثیر را محاصره کردند اما مسلم را نیافتند و خود محمد بن کثیر و پسرش را دستگیر کردند و با خود به [[قصر]] [[دارالاماره]] بردند و در آنجا هر دو را به [[شهادت]] رساندند | مسلم به دنبال او تشریف فرما شد تا [[خانه]] محمد بن کثیر آمد و مورد [[تکریم]] و [[احترام]] او قرار گرفت او به پای مسلم افتاد و [[خدا]] را بر این [[موهبت]] [[سپاس]] گفت: و ایشان را در گوشهای از خانه دور از نظرها پنهان کرد. اما چون مأموران و [[جاسوسان]] پسر زیاد در تعقیب [[حضرت]] مسلم بودند گزارش کردند که مسلم در خانه محمد بن کثیر است لذا آنها با سرعت خانه محمد بن کثیر را محاصره کردند اما مسلم را نیافتند و خود محمد بن کثیر و پسرش را دستگیر کردند و با خود به [[قصر]] [[دارالاماره]] بردند و در آنجا هر دو را به [[شهادت]] رساندند. | ||
طبق این نقل، [[مسلم بن عقیل]] پس از [[دستگیری]] محمد بن کثیر و فرزندش به خانه طوعه وارد شد<ref>طبق نقل اکثر مورخین، حضرت مسلم پس از آنکه از نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شد چون خود را تنها و بییاور دید به دنبال پناهگاهی بود که در آنجا پنهان شود. آمد و آمد تا به خانههای بنی جبله از مردم کنده رسید و در خانه زنی رسید که او را «طوعه» میگفتند.</ref>. | طبق این نقل، [[مسلم بن عقیل]] پس از [[دستگیری]] محمد بن کثیر و فرزندش به خانه طوعه وارد شد<ref>طبق نقل اکثر مورخین، حضرت مسلم پس از آنکه از نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شد چون خود را تنها و بییاور دید به دنبال پناهگاهی بود که در آنجا پنهان شود. آمد و آمد تا به خانههای بنی جبله از مردم کنده رسید و در خانه زنی رسید که او را «طوعه» میگفتند.</ref>. | ||
اما طوعه در ابتدا، [[کنیز]] [[اشعث بن قیس]] بود که او را [[آزاد]] کرده بود و بعد به همسری أسید حضرمی درآمد، و ثمره این [[ازدواج]] پسری به نام [[بلال]]، بود که در آن [[روز]] جهت [[یاری]] مسلم به [[مسجد]] رفته بود، مادرش طوعه چون نگران اوضاع [[شهر]] بود دم درب ایستاده بود و هر لحظه [[انتظار]] آمدن پسرش را میکشید، مسلم جلو آمد و به «طوعه» [[سلام]] کرد و از او جرعه آبی [[طلب]] نمود. [[زن]] داخل [[خانه]] شد و جام آبی برای مسلم آورد، مسلم آب را نوشید و ظرف آب را به طوعه برگرداند، وقتی برگشت تا پسرش بیاید نگاه کرد آن مرد [[غریب]] هنوز در خانه ایستاده است، و نمیرود! رو به مسلم گفت: ای [[بنده]] [[خدا]]، مگر آب نیاشامیدی؟ جواب داد: آری گفت: پس چرا به خانهات نمیروی مگر اوضاع [[شهر]] را [[بحرانی]] و خطرناک نمیدانی؟ مسلم پاسخی نداد، طوعه دیگر بار همین سخن را تکرار کرد و برای بار سوم چنین گفت: | |||
اما طوعه در ابتدا، [[کنیز]] [[اشعث بن قیس]] بود که او را [[آزاد]] کرده بود و بعد به همسری أسید حضرمی درآمد، و ثمره این [[ازدواج]] پسری به نام [[بلال]]، بود که در آن [[روز]] جهت [[یاری]] مسلم به [[مسجد]] رفته بود، مادرش طوعه چون نگران اوضاع [[شهر]] بود دم درب ایستاده بود و هر لحظه [[انتظار]] آمدن پسرش را میکشید، مسلم جلو آمد و به «طوعه» [[سلام]] کرد و از او جرعه آبی [[طلب]] نمود. [[زن]] داخل [[خانه]] شد و جام آبی برای مسلم آورد، مسلم آب را نوشید و ظرف آب را به طوعه برگرداند، وقتی برگشت تا پسرش بیاید نگاه کرد آن مرد [[غریب]] هنوز در خانه ایستاده است، و نمیرود! رو به مسلم گفت: ای [[بنده]] [[خدا]]، مگر آب نیاشامیدی؟ جواب داد: آری گفت: پس چرا به خانهات نمیروی مگر اوضاع [[شهر]] را [[بحرانی]] و خطرناک نمیدانی؟ مسلم پاسخی نداد، طوعه دیگر بار همین سخن را تکرار کرد و برای بار سوم چنین گفت: ای بنده خدا، از این جا برو مناسب نیست در خانه من بنشینی و من بر تو [[حلال]] نمیدانم این جا بمانی [[خداوند]] تو را [[عافیت]] دهد. | |||
ای بنده خدا، از این جا برو مناسب نیست در خانه من بنشینی و من بر تو [[حلال]] نمیدانم این جا بمانی [[خداوند]] تو را [[عافیت]] دهد. | |||
مسلم که [[مرد]] [[خداشناس]] و پای بند به [[شرع]] و [[قانون]] بود تا دید آن [[زن]] [[راضی]] به ماندن او درب منزلش نیست با این که جانش در خطر بود از جا برخاست و خطاب به طوعه گفت: | مسلم که [[مرد]] [[خداشناس]] و پای بند به [[شرع]] و [[قانون]] بود تا دید آن [[زن]] [[راضی]] به ماندن او درب منزلش نیست با این که جانش در خطر بود از جا برخاست و خطاب به طوعه گفت: ای [[کنیز]] خدا، من در این شهر، خانهای ندارم، و غریبم، آیا میتوانی کار خیری انجام دهی و [[اجر]] آن را ببری، شاید بتوانم بعد کار تو را با پاداشی پاسخگو باشم؟ | ||
ای [[کنیز]] خدا، من در این شهر، خانهای ندارم، و غریبم، آیا میتوانی کار خیری انجام دهی و [[اجر]] آن را ببری، شاید بتوانم بعد کار تو را با پاداشی پاسخگو باشم؟ | |||
طوعه گفت: ای بنده خدا چه کنم؟ | طوعه گفت: ای بنده خدا چه کنم؟ | ||
مسلم خود را معرفی کرد و گفت: | |||
مسلم خود را معرفی کرد و گفت: من [[مسلم بن عقیل]] هستم، [[مردم کوفه]] به من [[دروغ]] گفتند و [[بیوفایی]] کردند، و مرا [[خوار]] و بییاور گذاشتند (رهایم کردند). | |||
من [[مسلم بن عقیل]] هستم، [[مردم کوفه]] به من [[دروغ]] گفتند و [[بیوفایی]] کردند، و مرا [[خوار]] و بییاور گذاشتند (رهایم کردند). | |||
طوعه که [[انتظار]] چنین باوری نداشت، از روی [[تعجب]] پرسید: به [[راستی]] تو مسلم بن عقیلی؟ فرمود: آری. گفت: بفرما داخل شو. | طوعه که [[انتظار]] چنین باوری نداشت، از روی [[تعجب]] پرسید: به [[راستی]] تو مسلم بن عقیلی؟ فرمود: آری. گفت: بفرما داخل شو. | ||
مسلم را در اطاقی که خود سکونت نداشت برد و فرشی زیرپای او پهن کرد و [[غذا]] برای او آماده نمود. اما مسلم غذایی نخورد و در [[فکر]] فرو رفته بود که چه باید کرد، در این حال بود که، [[بلال]] پسر طوعه وارد شد. او دید مادرش جنب و [[جوش]] زیادی دارد و بر خلاف [[عادت]] | مسلم را در اطاقی که خود سکونت نداشت برد و فرشی زیرپای او پهن کرد و [[غذا]] برای او آماده نمود. اما مسلم غذایی نخورد و در [[فکر]] فرو رفته بود که چه باید کرد، در این حال بود که، [[بلال]] پسر طوعه وارد شد. او دید مادرش جنب و [[جوش]] زیادی دارد و بر خلاف [[عادت]] دائماً در حال رفت و آمد است از [[مادر]] پرسید: چه خبر است؟ طوعه ابتدا از گفتن [[حقیقت]] خودداری کرد و چیزی نگفت. اما پسر [[اصرار]] نمود، مادر ورود [[حضرت]] مسلم را به او خبر داد. اما از او خواست که این [[راز]] را با کسی در میان نگذارد! و بلال هم [[سوگند]] یاد کرد که این حقیقت را مخفی نگه دارد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۶۷؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۵۵؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۲؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۷؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۵۰ و نفس المهموم، ص۱۰۴.</ref>. | ||
توضیح یک سؤال و جواب | |||
بدون تردید [[مسلم بن عقیل]] در آن شب یکه و تنها ماند و حتی یک نفر از طرفدارانش نبودند تا او را به خانهای [[راهنمایی]] کنند، در حالی که افرادی پاکباخته و [[دلسوز]] مثل «[[ابو ثمامه صائدی]]»، «[[مسلم بن عوسجه]] | '''توضیح یک سؤال و جواب''' | ||
در توضیح این سؤال باید گفت: اولا، [[حضرت]] مسلم به کوچهها و منزلهای [[یاران]] خود بیاطلاع بود و نمیدانست [[خانه]] افرادی چون [[مسلم بن عوسجه]]، | بدون تردید [[مسلم بن عقیل]] در آن شب یکه و تنها ماند و حتی یک نفر از طرفدارانش نبودند تا او را به خانهای [[راهنمایی]] کنند، در حالی که افرادی پاکباخته و [[دلسوز]] مثل «[[ابو ثمامه صائدی]]»، «[[مسلم بن عوسجه]]»، «[[حبیب بن مظاهر]]» و «[[سلیمان ابن صرد خزاعی]]» و دهها و صدها [[شخصیت]] دیگر در [[کوفه]] حضور داشتند و هر کدام دارای نیرو و قبیلهای بودند که میتوانستند به کمک مسلم بشتابند و لذا بعدها برخی از این افراد از کوفه خارج شدند و به [[لشکر]] [[امام حسین]]{{ع}} ملحق و در رکاب آن حضرت در [[عاشورا]] به [[شهادت]] رسیدند و برخی بعد از [[شهادت امام]]{{ع}} [[نهضت توابین]] را پایهریزی و تا مرز شهادت پیش رفتند، پس چه شد که اینها مسلم بن عقیل را تنها گذاشتند نه تنها او را [[یاری]] نکردند بلکه سر پناهی هم در آن شب برایش آماده نکردند که ناچار شد به [[خانه]] طوعه برود. | ||
ابن زیاد و [[تهدید]] روی تهدید | |||
[[عبیدالله بن زیاد]] این [[امیر]] [[خودکامه]] مکار چون از حرکت نیروهای مسلم آسوده خاطر شد، فردای آن روز به [[مسجد]] آمد ضمن تهدید و ارعاب [[مردم]]، به حضرت مسلم جسارتها کرد و گفت: | در توضیح این سؤال باید گفت: اولا، [[حضرت]] مسلم به کوچهها و منزلهای [[یاران]] خود بیاطلاع بود و نمیدانست [[خانه]] افرادی چون [[مسلم بن عوسجه]]، [[ابن مظاهر]] و [[سلیمان بن صرد]] و... کجاست تا شبانه به سراغ آنان برود و [[تدارک]] [[حمله]] به [[ابن زیاد]] را فراهم آورد و ثانیا، در آن شب، [[خفقان]] و [[ارعاب]] به قدری شدید و سخت بود که رابطه تمامی یاران حضرت مسلم با او قطع شده بود و هیچ کس به خود اجازه نمیداد از خانه بیرون بیاید و مسلم را به خانه خود ببرد چون میدانستند، اگر کسی بیرون آید کشته خواهد شد و بدون هیچ خدمتی خونش به هدر میرود و الا اگر اینها میتوانستند رابطه خود را با مسلم برقرار کنند به طور قطع شبانه به مسلم ملحق میشدند و تدارک حملهای را در همان شب میریهتند و نیروهای خود را تحت [[فرماندهی]] واحدی [[بسیج]] میکردند، اما این کار امکان نداشت و بالاخره فردای آن [[روز]] مسلم یکه و تنها بود و دستگیر شد و به [[شهادت]] رسید!<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۷۹-۲۸۳.</ref> | ||
==ابن زیاد و [[تهدید]] روی تهدید== | |||
[[عبیدالله بن زیاد]] این [[امیر]] [[خودکامه]] مکار چون از حرکت نیروهای مسلم آسوده خاطر شد، فردای آن روز به [[مسجد]] آمد ضمن تهدید و ارعاب [[مردم]]، به حضرت مسلم جسارتها کرد و گفت: «مسلم مردی سیفه و [[جاهل]] است، و شما دیدید چگونه [[آشوب]] و [[تفرقه]] ایجاد کرد او مردی [[فتنه]] گر و آشوب [[طلب]] است و هرکس در خانهاش او را [[پناه]] داد از [[ذمه]] خارج شده است و [[سرنوشت]] مسلم را خواهد داشت و کشته خواهد شد» | |||
سپس [[اعلان]] کرد هرکس از مسلم خبر داد و یا او را بیاورد جایزه او را به اندازه خونبهای مسلم خواهیم داد، و سپس مردم را به اطلاعت و [[فرمانبرداری]] سفارش کرد. | سپس [[اعلان]] کرد هرکس از مسلم خبر داد و یا او را بیاورد جایزه او را به اندازه خونبهای مسلم خواهیم داد، و سپس مردم را به اطلاعت و [[فرمانبرداری]] سفارش کرد. | ||
و بعد [[حصین بن نمیر]] را ماموریت داد تمام [[شهر]] را [[خانه]] به خانه جست و جو کند و مسلم را دستگیر نماید و به [[دارالاماره]] بیاورد. و او هم برای [[تقرب]] بیشتر به [[امیر]] تمام گذرگاههای شهر را مامور گذاشت تا [[مراقبت]] بیشتری کنند. و در اجرای همین [[فرمان]] برخی از [[یاوران]] مسلم از جمله [[عبدالاعلی بن یزید کلبی]] | |||
رؤیای مسلم که به [[حقیقت]] پیوست | و بعد [[حصین بن نمیر]] را ماموریت داد تمام [[شهر]] را [[خانه]] به خانه جست و جو کند و مسلم را دستگیر نماید و به [[دارالاماره]] بیاورد. و او هم برای [[تقرب]] بیشتر به [[امیر]] تمام گذرگاههای شهر را مامور گذاشت تا [[مراقبت]] بیشتری کنند. و در اجرای همین [[فرمان]] برخی از [[یاوران]] مسلم از جمله [[عبدالاعلی بن یزید کلبی]] و [[عماره بن صاحب ازدی]] را دستگیر و به [[زندان]] انداخت و جمعی از افراد دیگر که با [[مسلم بن عقیل]] ارتباطی هم نداشتند برای زهر چشم و [[ترساندن]] [[مردم]]، آنان را نیز دستگیر و [[زندانی]] کردند <ref>ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۵۶؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۲؛ نفس المهموم، ص۱۰۵ ومقتل مقرم، ص۱۵۷.</ref>. و در همین روزها نیز، افراد سرشناسی مثل [[مختار بن عبید ثقفی]] و [[عبدالله بن نوفل بن حارث]] را نیز دستگیر و زندانی کردند و [[ابن زیاد]]، مختار را مورد ضرب و شتم قرار داد و تا بعد از [[عاشورا]] بعد از [[شهادت امام حسین]]{{ع}} و یارانش او در زندان بود<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۸۳-۲۸۴.</ref> | ||
مسلم آن شب در خانه طوعه تا پاسی از شب به [[عبادت]] و [[راز و نیاز]] با [[خدا]] پرداخت و در اندک زمانی که به [[خواب]] رفت در [[عالم رؤیا]]، عموی بزرگوار خود [[حضرت علی]]{{ع}} را در خواب دید که به او میفرمود: | |||
==رؤیای مسلم که به [[حقیقت]] پیوست== | |||
مسلم آن شب در خانه طوعه تا پاسی از شب به [[عبادت]] و [[راز و نیاز]] با [[خدا]] پرداخت و در اندک زمانی که به [[خواب]] رفت در [[عالم رؤیا]]، عموی بزرگوار خود [[حضرت علی]]{{ع}} را در خواب دید که به او میفرمود: «تو فردا به ما ملحق خواهی شد» | |||
همین که از خواب بیدار شد دانست که امشب آخرین شب زندگانی اوست<ref>حیاة الامام الحسین، ج۲، ص۳۸۸.</ref>. | همین که از خواب بیدار شد دانست که امشب آخرین شب زندگانی اوست<ref>حیاة الامام الحسین، ج۲، ص۳۸۸.</ref>. | ||
چون سپیده صبح زده شد، طوعه برای مسلم آب آورد تا وضوی [[نماز]] بیاورد و به مسلم گفت: «مولای من، ندیدم که خواب به چشمان تو راه یافته باشد!» | چون سپیده صبح زده شد، طوعه برای مسلم آب آورد تا وضوی [[نماز]] بیاورد و به مسلم گفت: «مولای من، ندیدم که خواب به چشمان تو راه یافته باشد!» | ||
مسلم در پاسخ او گفت: «چرا، لحظاتی بخواب رفتم و در عالم خواب عمویم امیرالمؤمنین علی{{ع}} را دیدم که به من فرمود: فردا به من ملحق خواهی شد و من [[گمان]] میکنم آخرین روزهای خود را میگذرانم»<ref>نفس المهموم، ص۱۰۶؛ در تعبیر دیگر دارد که: مسلم گفت عمویم علی{{ع}} در خواب گفت: {{متن حدیث|الوحاء الوحاء العجل العجل}}، «یعنی، پیشی بگیر پیشی بگیر، عجله کن عجله کن» همان سند.</ref>. | مسلم در پاسخ او گفت: «چرا، لحظاتی بخواب رفتم و در عالم خواب عمویم امیرالمؤمنین علی{{ع}} را دیدم که به من فرمود: فردا به من ملحق خواهی شد و من [[گمان]] میکنم آخرین روزهای خود را میگذرانم»<ref>نفس المهموم، ص۱۰۶؛ در تعبیر دیگر دارد که: مسلم گفت عمویم علی{{ع}} در خواب گفت: {{متن حدیث|الوحاء الوحاء العجل العجل}}، «یعنی، پیشی بگیر پیشی بگیر، عجله کن عجله کن» همان سند.</ref>. | ||
آری، همان [[روز]] مسلم{{ع}} دستگیر شد و به [[شهادت]] رسید. | |||
مسلم و نبردی شجاعانه | آری، همان [[روز]] مسلم{{ع}} دستگیر شد و به [[شهادت]] رسید<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۸۴.</ref> | ||
==مسلم و نبردی شجاعانه== | |||
عبیدالله چون از خطر [[قیام مسلم]] آسوده خاطر شد در [[دارالاماره]] جلوس کرد و [[اذن]] عام داد، [[مردم]] دسته دسته میآمدند و [[سلام]] میکردند مورد [[پذیرایی]] قرار میگرفتند و میرفتند، از جمله کسانی که بر او وارد شد «[[محمد بن اشعث]]» بود، پسر زیاد او را بسیار گرامی داشت و کنار خود نشانید. | عبیدالله چون از خطر [[قیام مسلم]] آسوده خاطر شد در [[دارالاماره]] جلوس کرد و [[اذن]] عام داد، [[مردم]] دسته دسته میآمدند و [[سلام]] میکردند مورد [[پذیرایی]] قرار میگرفتند و میرفتند، از جمله کسانی که بر او وارد شد «[[محمد بن اشعث]]» بود، پسر زیاد او را بسیار گرامی داشت و کنار خود نشانید. | ||
از طرفی «[[بلال]]» پسر طوعه این [[جوان]] [[ناصالح]] به نزد | از طرفی «[[بلال]]» پسر طوعه این [[جوان]] [[ناصالح]] به نزد عبدالرحمن، پسر محمد اشعث آمد و خبر مسلم که در [[خانه]] مادرش است را به او داد، [[عبدالرحمن]] از این خبر بسیار شاد شد به دارالاماره نزد پدرش محمد اشعث رفت و [[پدر]] را از مخفیگاه مسلم با خبر کرد، [[ابن زیاد]] از قضیه با خبر شد به محمد بن اشعث [[دستور]] داد به همراه [[عبید الله بن عباس سلمی]] با هفتاد نفر خانه طوعه را محاصره و مسلم را دستگیر کنند! | ||
[[مسلم بن عقیل]] از صدای پای اسبان و سر و صدای سواران مهاجمان به هنگام محاصره خانه طوعه، [[آگاه]] شد که آنها برای [[دستگیری]] او آمدهاند، | |||
{{متن حدیث|يا نَفسُ أُخْرُجِي إِلَى المَوتِ الَّذي لَيسَ عَنهُ مَحِيصٌ}} | [[مسلم بن عقیل]] از صدای پای اسبان و سر و صدای سواران مهاجمان به هنگام محاصره خانه طوعه، [[آگاه]] شد که آنها برای [[دستگیری]] او آمدهاند، فوراً [[شمشیر]] برداشت (و به قول برخی از [[مورخان]] بر اسب خود سوار شد، این اسب را ظاهرة مسلم در شب در موقع [[تنهایی]] بر آن سوار بوده است)<ref>ر.ک: نفس المهموم، ص۱۰۷.</ref> و از مخفیگاه بیرون آمد و به آنها که بدون اذن صاحبخانه داخل خانه آمده بودند [[حمله]] کرد و آنها را از خانه بیرون راند ولی آنها بازگشتند به داخل خانه، در این موقع مسلم به خود نیز نهیب داد و چنین گفت: «ای مسلم بیرون برو به جانب مرگی که از آن گریزی نیست»<ref>{{متن حدیث|يا نَفسُ أُخْرُجِي إِلَى المَوتِ الَّذي لَيسَ عَنهُ مَحِيصٌ}}</ref> | ||
در همین درگیری داخل خانه، شخصی به نام بکر بن | در همین درگیری داخل خانه، شخصی به نام [[بکر بن حمران]] با مسلم در آویخت و با [[شمشیر]] لب بالای مسلم را پاره و دو دندان آن [[حضرت]] را [[شکست]]، مسلم هم به سرعت تمام، ضربتی کاری به سر و شانه او وارد نمود و او را مجروح کرد. همراهان [[محمد]] [[اشعث]] چون چنین دیدند و دانستند یارای مقابله با مسلم ندارند بر پشت بامها رفتند و او را سنگ [[باران]] کردند و نیها را [[آتش]] زدند بر سر مبارکش فرو ریختند، مسلم که این [[نامردی]] را از آنها دید از [[خانه]] طوعه خارج شد و به [[مقاتله]] و [[جنگ]] با آنها پرداخت و به قولی ۴۱ نفر و به قولی دیگر ۷۲ نفر از مهاجمان را از پای درآورد. [[محمد بن اشعث]] که خود و یارانش را ناتوانتر از آن دید که مسلم را دستگیر کند به ناچار به او [[امان]] داد و گفت اگر دست از جنگ برداری جانت محفوظ میماند؟ اما مسلم دانست که امان او هم مثل بیعتشان [[دروغین]] و [[مکر]] و [[حیله]] است؛ لذا شجاعانه جنگید و امان او را رد کرد و به [[حمله]] ادامه داد تا آنجا که از [[کارزار]] خسته شد و از سویی سنگهای بسیاری که بر او زدند او را [[درمانده]] نمودند؛ لذا با حالی خسته و افسرده پشت به دیوار خانه طوعه کرد و ایستاد، و نظارهگر نامردمی آن نامردان بود، محمد بن اشعث مجدداً به مسلم امان داد، و گفت در این امان، به تو [[دروغ]] گفته نمیشود با تو حیله نمیشود. پس نترس؛ زیرا اینها پسر عموهای تو هستند، تو را نمیکشند به تو [[آزار]] نمیرسانند، پس امان را قبول کن و دست از جنگ بردار و امان مرا بپذیر! | ||
مسلم گفت: به امان تو مطمئن باشم؟ | |||
{{متن حدیث|هَذَا أَوَّلُ الْغَدْرِ}} | مسلم گفت: به امان تو مطمئن باشم؟ محمد بن اشعث گفت: آری، مسلم از همراهان محمد نیز امان گرفت و آنها هم امان دادند جز [[عبید الله بن عباس سلمی]]، پس از این امان شمشیر مسلم را گرفتند و او را بر استری سوار کرده و در حالی که اطراف او را گرفته بودند به طرف [[قصر]] [[ابن زیاد]] بردند وقتی مسلم [[شاهد]] این همه [[بیوفایی]] و حلیه و [[تزویر]] [[مردم کوفه]] بود بیاختیار [[اشک]] چشمان مبارکش جاری و بر رخسارش میچکید و همان جا فرمود: این اولین [[حیله]] شما بود<ref>{{متن حدیث|هَذَا أَوَّلُ الْغَدْرِ}}</ref> | ||
[[محمد بن اشعث]] گفت: | [[محمد بن اشعث]] گفت:امیدوارم از این پیش آمد آزاری به تو نرسد<ref>{{عربی|"أَرْجُو أَنْ لَا يَكُونَ عَلَيْكَ بَأْسٌ"}}</ref> | ||
{{ | |||
مسلم در جواب او فرمود: این حرف [[امید]] است اما [[امان]] شما کجاست؟ سپس کلمه [[استرجاع]] {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>، بر زبان جاری کرد، و بعد لختی گریست<ref>{{متن حدیث|وَ مَا هُوَ إِلَّا الرَّجَاءُ أَيْنَ أَمَانُكُمْ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ بَكَى}}</ref> | |||
مسلم در جواب او فرمود: | |||
[[عبیدالله بن عباس سلمی]] که برای [[دستگیری]] [[حضرت]] مسلم آمده بود؛ با [[زخم زبان]] و از روی [[تمسخر]] به مسلم گفت: کسی که در صدد به دست آوردن چنین کاری که تو طالب آن هستی باشد نباید آنچه بر سرت آمده دیگر گریه کنی؟! | |||
این حرف [[امید]] است اما [[امان]] شما کجاست؟ سپس کلمه [[استرجاع]] | |||
[[عبیدالله بن عباس | حضرت مسلم در پاسخ او فرمود: «به [[خدا]] [[سوگند]] من برای خود نمیگریم و از کشته شدن خود باکی ندارم هر چند که به اندازه یک چشم به هم زدن هم [[دوست]] ندارم کشته شوم (تا به رسالتی که به عهده دارم عمل نمایم) بلکه [[گریه]] من برای کسان من و [[حسین]]{{ع}} و [[آل]] اوست که به [[فریب]] شما [[روبه]] صفتان به جانب من میآیند، و عازم این دیارند»<ref>{{متن حدیث|إِنِّي وَ اللَّهِ مَا لِنَفْسِي بَكَيْتُ وَ لَا لَهَا مِنَ الْقَتْلِ أَرْثِي وَ إِنْ كُنْتُ لَمْ أُحِبَّ لَهَا طَرْفَةَ عَيْنٍ تَلَفاً وَ لَكِنْ أَبْكِي لِأَهْلِي الْمُقْبِلِينَ إِلَيَّ أَبْكِي لِلْحُسَيْنِ{{ع}} وَ آلِ الْحُسَيْنِ}}</ref> | ||
حضرت مسلم در پاسخ او فرمود: | |||
سپس رو کرد به محمد بن اشعث و فرمود: «میدانم از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزی! آیا میتوان به خیر تو امید داشت؟ آیا میتوانی از طرف من کسی را به نزد [[امام حسین]]{{ع}} بفرستی چون در بین راه به [[کوفه]] میآید به او خبر دهید که: من در دست شما اسیرم و به زودی شاید تا شب نشده مشته خواهم شد، و [[پیام]] مرا به او برسانید. سپس این پیام را مسلم برای [[امام]]{{ع}} فرستاد:[[پدر]] و مادرم به فدایت، برگرد و [[اهل بیت]] را نیز با خود بازگردان و به طرف کوفه میا، مبادا به گفته و خواسته [[کوفیان]] [[اطمینان]] داشته باشی؛ زیرا این [[مردم]] همانهایی هستند که پدر بزرگوارت همواره آرزوی [[فراق]] آنها را با [[مرگ]] یا [[شهادت]]، داشت، [[مردم کوفه]] به تو [[دروغ]] گفتند، و [[آدم]] [[دروغگو]] رأی صحیحی ندارد<ref>{{متن حدیث|ارْجِعْ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّي بِأَهْلِ بَيْتِكَ وَ لَا يَغُرُّكَ أَهْلُ الْكُوفَةِ فَإِنَّهُمْ أَصْحَابُ أَبِيكَ الَّذِي كَانَ يَتَمَنَّى فِرَاقَهُمْ بِالْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ قَدْ كَذَبُوكَ وَ لَيْسَ لِمَكْذُوبٍ رَأْيٌّ}}</ref> | |||
سپس رو کرد به محمد بن اشعث و فرمود: «میدانم از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزی! آیا میتوان به خیر تو امید داشت؟ آیا میتوانی از طرف من کسی را به نزد [[امام حسین]]{{ع}} بفرستی چون در بین راه به [[کوفه]] میآید به او خبر دهید که: من در دست شما اسیرم و به زودی شاید تا شب نشده مشته خواهم شد، و [[پیام]] مرا به او برسانید. سپس این پیام را مسلم برای [[امام]]{{ع}} فرستاد: | |||
[[پدر]] و مادرم به فدایت، برگرد و [[اهل بیت]] را نیز با خود بازگردان و به طرف کوفه میا، مبادا به گفته و خواسته [[کوفیان]] [[اطمینان]] داشته باشی؛ زیرا این [[مردم]] همانهایی هستند که پدر بزرگوارت همواره آرزوی [[فراق]] آنها را با [[مرگ]] یا [[شهادت]]، داشت، [[مردم کوفه]] به تو [[دروغ]] گفتند، و [[آدم]] [[دروغگو]] | |||
پسر [[اشعث]] قول داد و [[سوگند]] یاد کرد که پیام مسلم را به [[حسین]]{{ع}} برساند، و به [[ابن زیاد]] هم اطلاع خواهم داد که به تو [[امان]] دادهام<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۵۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۴؛ البدایه والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷؛ نفس المهموم، ص۱۰۸؛ ابصار العین، ص۷۷؛ مقتل مقرم، ص۱۵۹۹ و به اختصار الملهوف، ص۱۲۰ در کیفیت دستگیری مسلم بن عقیل قولهای دیگری هم هست که چون فایدهای بر آن مترتب نیست از آوردن آن خودداری کردیم.</ref>. | پسر [[اشعث]] قول داد و [[سوگند]] یاد کرد که پیام مسلم را به [[حسین]]{{ع}} برساند، و به [[ابن زیاد]] هم اطلاع خواهم داد که به تو [[امان]] دادهام<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۵۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۴؛ البدایه والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷؛ نفس المهموم، ص۱۰۸؛ ابصار العین، ص۷۷؛ مقتل مقرم، ص۱۵۹۹ و به اختصار الملهوف، ص۱۲۰ در کیفیت دستگیری مسلم بن عقیل قولهای دیگری هم هست که چون فایدهای بر آن مترتب نیست از آوردن آن خودداری کردیم.</ref>. | ||
طبق نقل برخی از [[مقاتل]]، [[محمد بن اشعث]] به [[عهد]] خود [[وفا]] کرد و شخصی از [[قبیله]] [[بنی مالک]] به نام [[ایاس | |||
ورود مسلم به [[قصر]]ابن زیاد | طبق نقل برخی از [[مقاتل]]، [[محمد بن اشعث]] به [[عهد]] خود [[وفا]] کرد و شخصی از [[قبیله]] [[بنی مالک]] به نام [[ایاس بن عثل طایی]] که مهمان او بود را مأمور کرد و نامهای از قول [[مسلم بن عقیل]] نوشت و به او داد تا در بین راه به [[امام حسین]]{{ع}} برساند و او هم [[نامه]] را پس از چهار شب در [[منزل]] «زباله» به امام{{ع}} رسانید<ref>نفس المهموم، ص۱۱۹.</ref> و [[اخبار]] ناگوار کوفه را به [[سمع]] [[حضرت]] رسانید<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۸۵-۲۸۸.</ref> | ||
بالاخره پسر اشعث، حضرت مسلم را با چنان وضع ناگوار در حالی که صورتش به واسطه بریدگی لب مبارکش خونین بود به [[دارالاماره]] وارد کرد و موضوع [[امان]] را به اطلاع [[ابن زیاد]] رسانید ولی عبیدالله چون به [[اصول اخلاقی]] پای بند نبود و تنها به [[منافع]] خود و [[حکومت]] خود میاندیشید، برآشفت و گفت: | |||
==ورود مسلم به [[قصر]] ابن زیاد== | |||
به چه دلیل و از کجا به وی امان دادی تو را نفرستادیم به او امان [[بدهی]]<ref>در اسلام به امان مسلمان اهمیت بسیار داده شده و حتی در میدان نبرد، اگر یک سرباز دون پایه به جمعی از نیروهای دشمن امان دهد، امان او مورد پذیرش فرمانده خواهد بود، اما ابن زیاد، حاضر نشد امان نماینده خود محمد بن اشعث به مسلم بن عقیل را محترم شمارد و با کمال وقاحت امان او را زیر پای گذاشت تا بفهماند او هیچ بهرهای از اسلام نبرده اگرچه با نام حاکم اسلامی فرمانروائی میکند.</ref> بلکه تو را فرستادیم تا وی را دستگیر کنی. | بالاخره پسر اشعث، حضرت مسلم را با چنان وضع ناگوار در حالی که صورتش به واسطه بریدگی لب مبارکش خونین بود به [[دارالاماره]] وارد کرد و موضوع [[امان]] را به اطلاع [[ابن زیاد]] رسانید ولی عبیدالله چون به [[اصول اخلاقی]] پای بند نبود و تنها به [[منافع]] خود و [[حکومت]] خود میاندیشید، برآشفت و گفت:به چه دلیل و از کجا به وی امان دادی تو را نفرستادیم به او امان [[بدهی]]<ref>در اسلام به امان مسلمان اهمیت بسیار داده شده و حتی در میدان نبرد، اگر یک سرباز دون پایه به جمعی از نیروهای دشمن امان دهد، امان او مورد پذیرش فرمانده خواهد بود، اما ابن زیاد، حاضر نشد امان نماینده خود محمد بن اشعث به مسلم بن عقیل را محترم شمارد و با کمال وقاحت امان او را زیر پای گذاشت تا بفهماند او هیچ بهرهای از اسلام نبرده اگرچه با نام حاکم اسلامی فرمانروائی میکند.</ref> بلکه تو را فرستادیم تا وی را دستگیر کنی. | ||
[[محمد بن اشعث]] دانست که عبیدالله برای او احترامی قائل نیست لذا چارهای | |||
[[حضرت]] مسلم در هنگام ورود به [[قصر]]ابن زیاد چشمش به آب افتاد چون بسیار [[تشنه]] بود گفت: | [[محمد بن اشعث]] دانست که عبیدالله برای او احترامی قائل نیست لذا چارهای جز سکوت ندید<ref> ارشاد مفید، ج۲، ص۶۰، و مدارک پیشین.</ref>. | ||
از این آب جرعهای به من بدهید. | [[حضرت]] مسلم در هنگام ورود به [[قصر]] ابن زیاد چشمش به آب افتاد چون بسیار [[تشنه]] بود گفت: از این آب جرعهای به من بدهید. | ||
مسلم بن | |||
[[مسلم بن عمرو باهلی]] این مرد بدطینت و [[بیرحم]]، به جای آنکه از آن آب به حضرت مسلم بدهد گفت: ای مسلم میبینی چه آب خوشگواری است؟! [[سوگند]] به [[خدا]]، یک قطره از آن را نخواهی نوشید تا به [[جهنم]] وارد شوی و از حمیم آن [[سیراب]] شوی! | |||
ای مسلم میبینی چه آب خوشگواری است؟! [[سوگند]] به [[خدا]]، یک قطره از آن را نخواهی نوشید تا به [[جهنم]] وارد شوی و از حمیم آن [[سیراب]] شوی! | |||
حضرت مسلم از اسم او پرسید؟ عمرو، با [[اهانت]] به حضرت جواب داد و گفت: من مسلم بن عمرو باهلی هستم، حضرت در پاسخ او گفت: | حضرت مسلم از اسم او پرسید؟ عمرو، با [[اهانت]] به حضرت جواب داد و گفت: من مسلم بن عمرو باهلی هستم، حضرت در پاسخ او گفت: مادرت به عزایت بنشیند چه بد [[خوی]] و سنگ [[دل]] و بیعاطفهای ای پسر [[باهله]]، تو به آب حمیم و [[خلود]] در [[دوزخ]] از من سزاوارتری. | ||
مادرت به عزایت بنشیند چه بد [[خوی]] و سنگ [[دل]] و | |||
سپس مسلم به خاطر [[ضعف]] زیاد نشست و بر دیوار تکیه زد. | سپس مسلم به خاطر [[ضعف]] زیاد نشست و بر دیوار تکیه زد. | ||
در این حال [[عمرو بن حریث]] که [[شاهد]] این قضیه بود به غلامش [[دستور]] داد، تا قدح آبی برای مسلم بیاورد، وقتی مسلم قدح را گرفت و خواست بنوشد قدح از [[خون]] دهانش، رنگین شد و نتوانست از آن آب بنوشد. آب را ریخت مرتبه دوم خواست آب بخورد باز | |||
{{متن حدیث|اَلْحَمْدُ لِلَّهِ! لَوْ كَانَ لِي مِنَ اَلرِّزْقِ اَلْمَقْسُومِ شَرِبْتُهُ}} | در این حال [[عمرو بن حریث]] که [[شاهد]] این قضیه بود به غلامش [[دستور]] داد، تا قدح آبی برای مسلم بیاورد، وقتی مسلم قدح را گرفت و خواست بنوشد قدح از [[خون]] دهانش، رنگین شد و نتوانست از آن آب بنوشد. آب را ریخت مرتبه دوم خواست آب بخورد باز پُر از خون دهانش شد، آب را ریخت مرتبه سوم که خواست آب بخورد دو دندان جلوش که صدمه دیده بودند در ظرف آب افتاده ماند! این جا مسلم گفت: «[[حمد]] و [[سپاس]] خدای را که، اگر این آب از روزی مقسوم من بود نوشیده بودم»<ref>{{متن حدیث|اَلْحَمْدُ لِلَّهِ! لَوْ كَانَ لِي مِنَ اَلرِّزْقِ اَلْمَقْسُومِ شَرِبْتُهُ}}؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۶۰.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۸۸-۲۹۰.</ref> | ||
[[ | |||
==بیاعتنایی مسلم به هنگام ورود و چند [[وصیت]] در آخرین لحظه== | |||
مسلم در حالی که تکیه به دیوار داده و خسته و [[ناتوان]] بود [[غلام]] [[ابن زیاد]] آمد و دستور مسلم وارد شود. مأموران دربار، مسلم را به نزد [[عبید الله بن زیاد]] وارد کردند، اما مسلم به هنگام ورود به ابن زیاد[[سلام]] نکرد، [[نگهبان]] قصر گفت: چرا به [[امیر]] او [[سلام]] نکردی؟ گفت اگر او قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او مباد، و اگر قصد کشتن مرا ندارد سلام زیادی بر او باد. | مسلم در حالی که تکیه به دیوار داده و خسته و [[ناتوان]] بود [[غلام]] [[ابن زیاد]] آمد و دستور داد مسلم وارد شود. مأموران دربار، مسلم را به نزد [[عبید الله بن زیاد]] وارد کردند، اما مسلم به هنگام ورود به ابن زیاد [[سلام]] نکرد، [[نگهبان]] قصر گفت: چرا به [[امیر]] او [[سلام]] نکردی؟ گفت اگر او قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او مباد، و اگر قصد کشتن مرا ندارد سلام زیادی بر او باد. | ||
در برخی از [[مقاتل]] آمده: مسلم در پاسخ آن شخص گفت: «سلام بر آن کسی که [[پیروی]] [[هدایت]] کرد و از [[عاقبت]] [[سوء]] بیمناک بود و [[خدای بزرگ]] را [[اطاعت]] نمود». | در برخی از [[مقاتل]] آمده: مسلم در پاسخ آن شخص گفت: «سلام بر آن کسی که [[پیروی]] [[هدایت]] کرد و از [[عاقبت]] [[سوء]] بیمناک بود و [[خدای بزرگ]] را [[اطاعت]] نمود». | ||
ابن زیاد در پاسخ مسلم گفت: «به [[جان]] خودم [[سوگند]] تو کشته خواهی شد». | ابن زیاد در پاسخ مسلم گفت: «به [[جان]] خودم [[سوگند]] تو کشته خواهی شد». | ||
فرمود: آیا من کشته میشوم؟ | فرمود: آیا من کشته میشوم؟ | ||
گفت: آری. | گفت: آری. | ||
مسلم گفت: | |||
مسلم گفت: حال که قصد کشتن مرا داری پس بگذار به برخی از بستگانم وصیتی بکنم<ref>{{متن حدیث|فَدَعْنِي أُوصِ إِلَى بَعْضِ قَوْمِي}}</ref> | |||
حال که قصد کشتن مرا داری پس بگذار به برخی از بستگانم وصیتی بکنم | |||
[[ابن زیاد]] به او اجازه داد، تا [[وصیت]] کند. مسلم نگاهی به اطرافیان ابن زیاد کرد، چشمش به [[عمر سعد]] افتاد، گفت: | [[ابن زیاد]] به او اجازه داد، تا [[وصیت]] کند. مسلم نگاهی به اطرافیان ابن زیاد کرد، چشمش به [[عمر سعد]] افتاد، گفت: «ای پسر سعد، من با تو خویشاوندم، اکنون در این جا به تو نیازمندم و تو باید نیاز مرا برآوری و از دیگران مخفی نمائی؟»<ref>{{متن حدیث|يَا عُمَرُ! إِنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةً وَ لِي إِلَيْكَ حَاجَةً، وَ قَدْ يَجِبُ لِي عَلَيْكَ نُجْحُ حَاجَتِي وَ هُوَ سِرٌّ، فَأَبَى أَنْ يُمَكِّنَهُ مِنْ ذِكْرِهَا}}</ref> | ||
{{متن حدیث|يَا عُمَرُ! إِنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةً وَ لِي إِلَيْكَ حَاجَةً، وَ قَدْ يَجِبُ لِي عَلَيْكَ نُجْحُ حَاجَتِي وَ هُوَ سِرٌّ، فَأَبَى أَنْ يُمَكِّنَهُ مِنْ ذِكْرِهَا}} | |||
پسر سعد ابتدا روی [[ترس]] یا [[خبث]] [[باطن]] حاضر نشد وصیت مسلم را گوش کند! اما ابن زیاد پرسید چرا نیاز پسر عمت را برنمیآوری و به انجام [[حاجت]] او [[قیام]] نمیکنی؟ عمر سعد چاره ندید و از جا برخاست و با مسلم هر دو به گوشهای از قصر رفتند در جایی که صدای او را ابن زیاد نشنود، و مسلم چنین وصیت کرد: | پسر سعد ابتدا روی [[ترس]] یا [[خبث]] [[باطن]] حاضر نشد وصیت مسلم را گوش کند! اما ابن زیاد پرسید چرا نیاز پسر عمت را برنمیآوری و به انجام [[حاجت]] او [[قیام]] نمیکنی؟ عمر سعد چاره ندید و از جا برخاست و با مسلم هر دو به گوشهای از قصر رفتند در جایی که صدای او را ابن زیاد نشنود، و مسلم چنین وصیت کرد: | ||
#من از روزی که به [[کوفه]] آمدم هفتصد [[درهم]] به [[مردم]] مقروض شدهام از [[مالی]] که در [[مدینه]] دارم ادا کن (در [[مقتل]] مقرم است که وصیت کرد [[شمشیر]] و [[زره]] او را بفروشد و [[قرض]] [[حضرت]] را ادا کند). | |||
# بعد از شهادتم، [[بدن]] مرا از ابن زیاد بگیر و به [[خاک]] بسپار. | |||
#کسی را [[مأمور]] کن تا نزد [[حسین]]{{ع}} که بین راه میآید برود او را از آمدن به کوفه منصرف کند؛ زیرا من برای او نوشتهام که [[مردم کوفه]] با او هستند او اینک به سوی کوفه در حرکت است<ref>{{متن حدیث|إِنَّ عَلَيَّ بِالْكُوفَةِ دَيْناً اِسْتَدَنْتُهُ مُنْذُ قَدِمْتُ اَلْكُوفَةَ سَبْعَمِائَةِ دِرْهَمٍ فَاقْضِهَا عَنِّي؛ وَ اُنْظُرْ جُثَّتِي فَاسْتَوْهِبْهَا مِنِ اِبْنِ زِيَادٍ فَوَارِهَا، وَ اِبْعَثْ إِلَى حُسَيْنٍ [عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ] مَنْ يَرُدُّهُ فَإِنِّي كَتَبْتُ إِلَيْهِ أُعْلِمُهُ أَنَّ اَلنَّاسُ مَعَهُ، وَ لاَ أَرَاهُ إِلاَّ مُقْبِلاً}}</ref> | |||
عمرسعد برای [[رضایت]] ابن زیاد وصایای مسلم را برای او بازگو کرد و [[راز]] او را فاش کرد! [[ابن زیاد]]، [[عمر سعد]] را ملامت کرد که چرا [[وصیت]] او را فاش کردی، و به او چنین گفت: مرد [[امین]] هرگز [[خیانت]] نمیکند ولی گاهی [[خائن]] را امین میپندارند بعد گفت: ما با آنچه مسلم [[دوست]] دارد که بعد از کشته شدنش انجام شود مخالفتی نداریم (آنچه نزد تو گذاشته بفروش و بدهکاری او را ادا کن) | عمرسعد برای [[رضایت]] ابن زیاد وصایای مسلم را برای او بازگو کرد و [[راز]] او را فاش کرد! [[ابن زیاد]]، [[عمر سعد]] را ملامت کرد که چرا [[وصیت]] او را فاش کردی، و به او چنین گفت: مرد [[امین]] هرگز [[خیانت]] نمیکند ولی گاهی [[خائن]] را امین میپندارند بعد گفت: ما با آنچه مسلم [[دوست]] دارد که بعد از کشته شدنش انجام شود مخالفتی نداریم (آنچه نزد تو گذاشته بفروش و بدهکاری او را ادا کن) هرجا خواستی [[بدن]] او به [[خاک]] بسپار، و نسبت به وصیت سوم او، اجازه نداد [[پیام]] مسلم به [[امام حسین]]{{ع}} برسد و چنین گفت: اما در خصوض [[حسین]]{{ع}} اگر او با ما کاری نداشته باشد ما با او کاری نداریم<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۶۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۷؛ البدایة و النهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷ و راجع نفس المهموم، ص۱۱۳ و مقتل مقرم، ص۱۶۲.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۹۰-۲۹۲.</ref> | ||
[[شهادت]] مسلم بالای [[دارالاماره]] | |||
==[[شهادت]] مسلم بالای [[دارالاماره]]== | |||
پس از آنکه وصیت مسلم با عمرسعد تمام شد ابن زیاد به مانند تمام [[حاکمان ستمگر]] و تمامیت خواه که هر کس با آنها [[مخالفت]] کند او را خائن و [[تفرقه]] افکن مینامند، خطاب به مسلم گفت: ای پسر [[عقیل]]، تو به [[کوفه]] آمدی و در میان [[مردم]] تفرقه انداختی و [[اتحاد]] آنها را بر هم زدی و آنان را به [[جان]] هم انداختی! | پس از آنکه وصیت مسلم با عمرسعد تمام شد ابن زیاد به مانند تمام [[حاکمان ستمگر]] و تمامیت خواه که هر کس با آنها [[مخالفت]] کند او را خائن و [[تفرقه]] افکن مینامند، خطاب به مسلم گفت: ای پسر [[عقیل]]، تو به [[کوفه]] آمدی و در میان [[مردم]] تفرقه انداختی و [[اتحاد]] آنها را بر هم زدی و آنان را به [[جان]] هم انداختی! | ||
مسلم در کمال [[شهامت]] و [[شجاعت]] گفت: | |||
مسلم در کمال [[شهامت]] و [[شجاعت]] گفت: «نه چنین نیست من برای این [[کارها]] که گفتی نیامدم بلکه مردم این [[شهر]] به خوبی میدانند که [[پدر]] تو [[زیاد بن ابیه]]، بزرگان و [[نیکان]] آنها را از دم [[شمشیر]] گذرانیده و به شیوه کسری و [[قیصر]] در میان آنها عمل کرد، و لذا از ما خواستند تا به این شهر بیاییم و در میان ایشان به [[قسط و عدل]] عمل کنیم و آنان را به [[احکام الهی]] فراخوانیم»<ref>{{متن حدیث|كَلاَّ لَسْتُ لِذَلِكَ أَتَيْتُ وَ لَكِنَّ أَهْلَ اَلْمِصْرِ زَعَمُوا أَنَّ أَبَاكَ قَتَلَ خِيَارَهُمْ وَ سَفَكَ دِمَاءَهُمْ وَ عَمِلَ فِيهِمْ أَعْمَالَ كِسْرَى وَ قَيْصَرَ فَأَتَيْنَاهُ لِنَأْمُرَ بِالْعَدْلِ وَ نَدْعُوَ إِلَى حُكْمِ اَلْكِتَابِ و السُّنَّةِ}}</ref> | |||
عبیدالله که از هیچ تهمتی فروگزار نبود و از [[عصبانیت]] [[سخن]] میراند به [[حضرت]] مسلم گفت: | عبیدالله که از هیچ تهمتی فروگزار نبود و از [[عصبانیت]] [[سخن]] میراند به [[حضرت]] مسلم گفت: تو کجا و این حرفها کجا، ای [[فاسق]]؟!! پس چرا چنین نکردی؟ تو در [[مدینه]] شراب میخوردی؟! یعنی حالا مدعی [[هدایتگری]] هستی؟! | ||
تو کجا و این حرفها کجا، ای [[فاسق]]؟!! پس چرا چنین نکردی؟ تو در [[مدینه]] شراب میخوردی؟! یعنی حالا مدعی [[هدایتگری]] هستی؟! | مسلم که شنیدن چنین تهمتهایی برایش سخت و گران بود با کلمات تأکید و [[سوگند]] به او گفت: «آیا من شراب مینوشیدهام؟ به [[خدا]] سوگند، [[خدای بزرگ]] میداند و خودت هم قطعة میدانی که تو راست نمیگویی، به [[یقین]] تو سزاوارتر از [[منی]] به [[شراب خواری]]، و کسی که شراب مینوشد دستش به [[خون]] [[مسلمانان]] [[آزاده]]، [[آلوده]] است و از کشتن افراد بیگناه [[پروا]] ندارد، و به [[دشمنی]] و [[سوء ظن]] [[فرمان]] [[قتل]] آنان را صادر میکند، و....»<ref>{{متن حدیث|أَنَا أَشْرَبُ اَلْخَمْرَ أَمَا وَ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ لَيَعْلَمُ أَنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّكَ غَيْرُ صَادِقٍ وَ أَنَّكَ قَدْ قُلْتَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ أَنِّي لَسْتُ كَمَا ذَكَرْتَ وَ أَنَّكَ أَحَقُّ بِشُرْبِ اَلْخَمْرِ مِنِّي وَ...}}</ref> | ||
مسلم که شنیدن چنین تهمتهایی برایش سخت و گران بود با کلمات تأکید و [[سوگند]] به او گفت: | |||
[[ابن زیاد]] که پاسخ محکمی نداشت بدهد گفت: ای فاسق، خدا میان تو و آرزوهایت جدایی انداخت؛ زیرا تو را سزاوارتر از آن نمیدید. | [[ابن زیاد]] که پاسخ محکمی نداشت بدهد گفت: ای فاسق، خدا میان تو و آرزوهایت جدایی انداخت؛ زیرا تو را سزاوارتر از آن نمیدید. | ||
مسلم گفت: اگر من سزاوار آن نیستم پس چه کسی سزاوار آن است؟ | مسلم گفت: اگر من سزاوار آن نیستم پس چه کسی سزاوار آن است؟ | ||
ابن زیاد گفت: [[امیرالمؤمنین]] [[یزید بن معاویه]]! | ابن زیاد گفت: [[امیرالمؤمنین]] [[یزید بن معاویه]]! | ||
مسلم در پاسخی کوبنده به او گفت: | |||
مسلم در پاسخی کوبنده به او گفت: [[سپاس]] خدا را، در هر حال، [[راضی]] هستیم به آنچه خدا خواهد، و او در میان ما و شما [[حکم]] فرماید<ref>{{متن حدیث|اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ، رَضِينَا بِاللَّهِ حَكَماً بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ}}</ref> | |||
[[سپاس]] خدا را، در هر حال، [[راضی]] هستیم به آنچه خدا خواهد، و او در میان ما و شما [[حکم]] فرماید | |||
ابن زیاد سخت عصبانی شد فریاد برآورد: | ابن زیاد سخت عصبانی شد فریاد برآورد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، آن هم به طوری که احدی را در [[اسلام]] بدانگونه نکشته باشند؟ | ||
خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، آن هم به طوری که احدی را در [[اسلام]] بدانگونه نکشته باشند؟ | مسلم با سرفرازی و زبانی گویا گفت: «آری تو واقعاً سزاوار کاری هستی که هنوز در [[اسلام]] سابقه نداشته است! همانا تو به [[قتل]] رساندن افراد به صورت هولناک و [[مثله کردن]] آنها که از [[فطرت]] [[پستی]] حکایت دارد دست بردار نیستی که این جنایات سزاوار تو است؛ زیرا تو به داشتن این اوصاف [[پست]] بر همه [[غلبه]] داری!!»<ref>{{متن حدیث|أَمَا إِنَّكَ لاَ تَدَعُ سُوءَ اَلْقِتْلَةِ وَ قُبْحَ اَلْمُثْلَةِ وَ خُبْثَ اَلسِّيرَةِ وَ لُؤْمَ اَلْغَلَبَةِ، وَ لاَ أَحَدٌ مِنَ اَلنَّاسِ أَحَقُّ بِهَا مِنْكَ}}؛</ref> | ||
مسلم با سرفرازی و زبانی گویا گفت: | |||
اینجا بود که [[ابن زیاد]] تاب نیاورد به مسلم و [[امام حسین]] و امیرالمؤمنین علی{{ع}} و [[عقیل]] [[اهانت]] کرد و [[دشنام]] داد؟ | اینجا بود که [[ابن زیاد]] تاب نیاورد به مسلم و [[امام حسین]] و امیرالمؤمنین علی{{ع}} و [[عقیل]] [[اهانت]] کرد و [[دشنام]] داد؟ | ||
ولی [[مسلم بن عقیل]] چون کار به [[جسارت]] بزرگان اسلام رسید، دیگر [[سکوت]] [[اختیار]] کرد و چیزی در پاسخ اهانتهای او نگفت، بعد ابن زیاد [[دستور]] داد مسلم را بالای بام [[قصر]] [[دارالاماره]] ببرند و سر از بدنش جدا کنند و جسدش را از روی بام قصر به زیر افکنند. | ولی [[مسلم بن عقیل]] چون کار به [[جسارت]] بزرگان اسلام رسید، دیگر [[سکوت]] [[اختیار]] کرد و چیزی در پاسخ اهانتهای او نگفت، بعد ابن زیاد [[دستور]] داد مسلم را بالای بام [[قصر]] [[دارالاماره]] ببرند و سر از بدنش جدا کنند و جسدش را از روی بام قصر به زیر افکنند. | ||
سپس به بکر بن | |||
مسلم در حالی که [[تکبیر]] میگفت و [[طلب آمرزش]] از [[خدا]] میکرد و [[درود]] و [[صلوات بر پیامبر]] خدا{{صل}} میفرستاد این چنین گفت: | سپس به [[بکر بن حمران]] که در [[منزل]] طوعه از [[شمشیر]] مسلم آسیب دیده بود، گفت: بر بام دارالاماره برود و سر مسلم را از بدنش جدا سازد. | ||
مسلم در حالی که [[تکبیر]] میگفت و [[طلب آمرزش]] از [[خدا]] میکرد و [[درود]] و [[صلوات بر پیامبر]] خدا{{صل}} میفرستاد این چنین گفت: «بارخدایا، [[حکم]] کن میان ما و این جماعتی که به ما [[دروغ]] گفتند و ما را فریفتند و تنها گذاشته و [[خوار]] ساختند»<ref>{{متن حدیث|اَللَّهُمَّ اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمٍ كَذَبُونَا وَ غَرُّونَا وَ خَذَلُونَا}}</ref> | |||
در همین حال که [[حضرت]] را بالای بام در محلی که مشرف بر بازار کفاشان بود بردند و بکر بن حمران که مردی سخیف وسنگدل بود سر از [[بدن]] [[مبارک]] مسلم جدا کرد و سپس [[جسد]] [[مطهر]] و بدون سر مسلم را از بام قصر به زیر انداختند!<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۶۲؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۲۵۶؛ نفس المهموم، ص۱۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۸؛ البدایة و النهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۸؛ مقتل مقرم، ص۱۶۴ و ابصارالعین، ص۷۹.</ref> | در همین حال که [[حضرت]] را بالای بام در محلی که مشرف بر بازار کفاشان بود بردند و بکر بن حمران که مردی سخیف وسنگدل بود سر از [[بدن]] [[مبارک]] مسلم جدا کرد و سپس [[جسد]] [[مطهر]] و بدون سر مسلم را از بام قصر به زیر انداختند!<ref>ارشاد مفید، ج۲، ص۶۲؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۲۵۶؛ نفس المهموم، ص۱۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۸؛ البدایة و النهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۸؛ مقتل مقرم، ص۱۶۴ و ابصارالعین، ص۷۹.</ref> | ||
و بدین ترتیب مسلم بن عقیل این [[سفیر]] و [[نماینده]] و [[پسر عم]] [[امام حسین]]{{ع}} در کمال [[سرافرازی]] و [[شجاعت]] به [[رضای خدا]] لبیک گفت و [[جان]] خود را فدای [[جان جانان]] کرد و [[روسیاهی]] [[ابدی]] برای [[خاندان]] [[بنی امیه]] و زیاد و پدرانش در [[تاریخ]] به ثبت رسانید. [[سلام]] [[خدا]] و [[فرشتگان]] و [[انبیا]] و [[اولیای خدا]] بر مسلم و رهروان او باد. | و بدین ترتیب مسلم بن عقیل این [[سفیر]] و [[نماینده]] و [[پسر عم]] [[امام حسین]]{{ع}} در کمال [[سرافرازی]] و [[شجاعت]] به [[رضای خدا]] لبیک گفت و [[جان]] خود را فدای [[جان جانان]] کرد و [[روسیاهی]] [[ابدی]] برای [[خاندان]] [[بنی امیه]] و زیاد و پدرانش در [[تاریخ]] به ثبت رسانید. [[سلام]] [[خدا]] و [[فرشتگان]] و [[انبیا]] و [[اولیای خدا]] بر مسلم و رهروان او باد. | ||
[[ابن زیاد]] پس از کشتن مسلم و نیز بعد از کشتن [[هانی بن عروه]]، سر این دو بزرگوار را برای [[یزید]] فرستاد و وقایع [[کوفه]] را هم به طور مختصر برای یزید نوشت و یزید هم از داستان کوفه که با خبر شد ابن زیاد را مورد [[تشویق]] قرار داد و [[دستور]] داد که | [[ابن زیاد]] پس از کشتن مسلم و نیز بعد از کشتن [[هانی بن عروه]]، سر این دو بزرگوار را برای [[یزید]] فرستاد و وقایع [[کوفه]] را هم به طور مختصر برای یزید نوشت و یزید هم از داستان کوفه که با خبر شد ابن زیاد را مورد [[تشویق]] قرار داد و [[دستور]] داد که | ||
[[حسین]]{{ع}} را که بین راه است [[مراقبت]] کند و [[جاسوسها]] بگمارد و متهمان را بکشد و به افرادی که بدگمان است [[زندان]] کند<ref>ر.ک: مروج الذهب، ج۳، ص۶۹؛ الملهوف، ص۱۲۴؛ نفس المهموم، ص۱۱۷ و مقتل مقرم، ص۱۶۴.</ref>. | [[حسین]]{{ع}} را که بین راه است [[مراقبت]] کند و [[جاسوسها]] بگمارد و متهمان را بکشد و به افرادی که بدگمان است [[زندان]] کند<ref>ر.ک: مروج الذهب، ج۳، ص۶۹؛ الملهوف، ص۱۲۴؛ نفس المهموم، ص۱۱۷ و مقتل مقرم، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۹۲-۲۹۶.</ref> | ||
[[شهادت]] مسلم در چه روزی است؟ | |||
==[[شهادت]] مسلم در چه روزی است؟== | |||
درباره تاریخ شهادت [[مسلم بن عقیل]] چند قول است: | درباره تاریخ شهادت [[مسلم بن عقیل]] چند قول است: | ||
#برخی مثل [[سید بن طاووس]]، شهادت مسلم بن عقیل را [[روز]] سوم [[ذیحجه]] [[سال ۶۰ هجری]] دانسته و به گفته او حرکت امام حسین{{ع}} از [[مکه]] سوم ذیحجه بوده است<ref>الملهوف، ص۱۲۴.</ref>. | |||
#برخی شهادت مسلم را روز هشتم ذیحجه که [[یوم]] الترویه است دانستهاند و این همان روزی است که بنا به قولی امام حسین{{ع}} از مکه حرکت کند<ref>. مروج الذهب، ج۳، ص۷۰؛ المهلوف، ص۱۲۴؛ [[ابصار]] العین، ۲ ۸۱. در [[نفس المهموم]]، ص۱۶۵ از کامل الزیارت، ص۷۳، از ابن قولویه: از [[امام باقر]]{{ع}} نقل میکند که فرمود: «همانا امام حسین{{ع}} قبل از روز ترویه یعنی روز هفتم ذیحجه از مکه خارج شد [[اباعبدالله]] موقع [[حج]] فرا رسیده شما حج فرا رسیده شما حج را رها میکنید و به [[عراق]] میروید؟ امام حسین{{ع}} در پاسخ او گفت: {{متن حدیث|يَا ابْنَ الزُّبَيْرِ لَأَنْ أُدْفَنَ بِشَاطِئِ الْفُرَاتِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أُدْفَنَ بِفِنَاءِ الْكَعْبَةِ}}؛ ای پسر [[زبیر]] اگر در کنار شط [[فرات]] [[دفن]] شوم برای من بهتر است در اطراف [[کعبه]] دفن شوم. از این [[روایت]] استفاده میشود [[امام حسین]]{{ع}} [[روز]] قبل از ترویه یعنی روز هفتم [[ذیحجه]] با [[ابن زبیر]] صحبت کردهاند و روز بعد حرکت نموده، چنانچه از نقل هبر بعدی چنین استفاده میشود. | |||
[[نفس المهموم]] از [[تاریخ]] [[طبری]] همین داستان را با تفوات از دو نفر به نامهای [[عبدالله بن]] [[سلیم]] [[اسدی]] و مذری بن شعمل اسدی نقل میکند که این دو گفتند: «ما روز هشتم ذیحجه [[یوم]] الترویه وارد [[مکه]] شدیم و دیدیم [[حسین بن علی]]{{ع}} ابا [[عبدالله بن زبیر]] باب کعبه و ححجر [[اسماعیل]] هنگام ظهر با هم صحبت میکردند و امام حسین [[اصرار]] داشت خارج شود از مکه تا [[حریم]] [[خانه خدا]] شکستنه نشود...، و سرانجام از عبدالله بن زبیر جدا شد و پس از [[طواف]] و سعی [[صفا و مروه]] [[تقصیر]] کرد و او به جانب [[کوفه]] حرکت کرد و ما به سوی [[منی]] رفتیم» از این روایت معلوم میشود [[حضرت]] در روز هشتم ذیحجه عازم کوفه شده است.</ref>. | [[نفس المهموم]] از [[تاریخ]] [[طبری]] همین داستان را با تفوات از دو نفر به نامهای [[عبدالله بن]] [[سلیم]] [[اسدی]] و مذری بن شعمل اسدی نقل میکند که این دو گفتند: «ما روز هشتم ذیحجه [[یوم]] الترویه وارد [[مکه]] شدیم و دیدیم [[حسین بن علی]]{{ع}} ابا [[عبدالله بن زبیر]] باب کعبه و ححجر [[اسماعیل]] هنگام ظهر با هم صحبت میکردند و امام حسین [[اصرار]] داشت خارج شود از مکه تا [[حریم]] [[خانه خدا]] شکستنه نشود...، و سرانجام از عبدالله بن زبیر جدا شد و پس از [[طواف]] و سعی [[صفا و مروه]] [[تقصیر]] کرد و او به جانب [[کوفه]] حرکت کرد و ما به سوی [[منی]] رفتیم» از این روایت معلوم میشود [[حضرت]] در روز هشتم ذیحجه عازم کوفه شده است.</ref>. | ||
[[شیخ مفید]] در [[ارشاد]] و برخی دیگر روز [[شهادت]] آن بزرگوار را سنه ۶۰ ه.ق روز نهم ذیحجه که معروف به [[روز عرفه]] است ذکر کردهاند، و همین قول ظاهر قول طبری در تاریخ و [[مسعودی]] در مروج الذهب است. و همین روز بنا به قولی همان روز [[خروج امام حسین]]{{ع}} از مکه است<ref>ارشاد، مفید، ج۲، ص۶۶؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۸۱ و مروج الذهب، ج۳، ص۷۰.</ref>. مسعودی نیز از قولی نقل میکند که شهادت [[مسلم بن عقیل]]، روز [[عید اضحی]] دهم ذیحجه[[سال]] ۶۰ ه.ق بوده است<ref>مروج الذهب، ج۳، ص۷۰.</ref> که این قول خیلی مورد [[اعتماد]] نیست و بنابراین در باره روز شهادت مسلم سه قول، صحیح است | #[[شیخ مفید]] در [[ارشاد]] و برخی دیگر روز [[شهادت]] آن بزرگوار را سنه ۶۰ ه.ق روز نهم ذیحجه که معروف به [[روز عرفه]] است ذکر کردهاند، و همین قول ظاهر قول طبری در تاریخ و [[مسعودی]] در مروج الذهب است. و همین روز بنا به قولی همان روز [[خروج امام حسین]]{{ع}} از مکه است<ref>ارشاد، مفید، ج۲، ص۶۶؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۸۱ و مروج الذهب، ج۳، ص۷۰.</ref>. | ||
مسعودی نیز از قولی نقل میکند که شهادت [[مسلم بن عقیل]]، روز [[عید اضحی]] دهم ذیحجه [[سال]] ۶۰ ه.ق بوده است<ref>مروج الذهب، ج۳، ص۷۰.</ref> که این قول خیلی مورد [[اعتماد]] نیست و بنابراین در باره روز شهادت مسلم سه قول، صحیح است. | |||
.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص: | [[عبیدالله بن زیاد]] پس از به شهادت رساندن مسلم و [[هانی]] [[دستور]] داد پاهای مسلم و هانی را به ریسمان بسته در بازارهای کوفه کشاندند و سپس [[جسد]] بیسر آن دو بزرگوار را به صورت واژگون در کنار [[کوفه]] به دار آویختند و به دنبال آن سرهای آن دو بزرگوار را برای [[یزید بن معاویه]] به [[دمشق]] فرستاد و [[یزید]] هم آن دو سر [[مبارک]] را به عنوان [[پیروزی]] و [[موفقیت]] بر [[دشمن]]، در یکی از دروازههای [[شهر]] دمشق آویزان کرد!<ref>مقتل مقرم، ص۱۶۳.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام حسین - ناظمزاده (کتاب)|اصحاب امام حسین]]، ص:۲۹۶-۲۹۷.</ref> | ||
==منابع== | ==منابع== |