بحث:مسلم بن عقیل در تاریخ اسلامی

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مسلم بن عقیل در کوفه

مسلم در اجرای این مأموریت از مکه به مدینه آمد و به مسجد پیغمبر اکرم(ص) رفت. سپس با کسان خود وداع نمود و با اجیر کردن دو نفر راهنما شبانه به سوی کوفه حرکت کرد. راهنماها پس از چندی در بین راه از تشنگی مردند. مسلم، موضوع را به امام حسین(ع) خبر داد و گفت: من آن را به فال بد میگیرم. اگر صلاح می‌دانی مرا از این سفر معاف دار»[۱].

امام(ع) در پاسخ نوشت: «بیمی به خود راه مده و به سوی مأموریت حرکت کن». مسلم هم به راه افتاد تا به کوفه رسید و به خانه مختار بن ابی عبید ثقفی درآمد. با ورود مسلم به کوفه شیعیان و دیگر مردم به دیدارش شتافتند و هرگاه گروهی بر او جمع می‌شدند، نامه امام حسین(ع) را برای آنها می‌خواند و مردم می‌گریستند. مردم کوفه با مسلم بن عقیل بیعت نمودند و این بیعت چنان ادامه یافت تا شمار بیعت کنندگان به هجده هزار نفر رسید. کوفیان به مسلم وعده نبرد و یاری می‌دادند و می‌گفتند: به خدا سوگند با شمشیرهای خود در پیش روی حسین(ع) می‌جنگیم تا همه جان دهیم.

آن‌گاه مسلم به امام حسین(ع) نامه‌ای نوشت و ضمن گزارش استقبال کوفیان و بیعت هجده هزار تن از آنان، از امام(ع) خواست تا به کوفه بیاید. رفت‌وآمد مردم نزد مسلم ادامه داشت تا اینکه نعمان بن بشیر حاکم کوفه از حضور مسلم بن عقیل و استقبال و بیعت کوفیان با وی احساس خطر کرد و در سخنانی در مسجد کوفه مردم را از آشوب و تفرقه بر حذر داشت و گفت: مبادا تفرقه باعث ریختن خون‌ها شود و مردان و اموال از میان برود. سپس از آنان خواست به خلافت یزید که بر جای معاویه نشسته است، وفادار بمانند. اما مردم کوفه نسبت به او بی‌اعتنا بودند و مسلم بن عقیل نیز با فرستادن مختاربن ابی عبید ثقفی به اطراف کوفه به منظور گرفتن بیعت قبایل اطراف، به کار خود ادامه می‌داد.

عبدالله بن مسلم حضرمی، عمارة بن عقبة بن ابی معیط و عمر بن سعد ابی وقاص از هواداران کوفی بنی امیه در نامه‌های جداگانه‌ای به یزید بن معاویه، آمدن مسلم بن عقیل به کوفه و بیعت گرفتن او از مردم این شهر برای امام حسین(ع) و ناتوانی نعمان بن بشیر در مقابله با فعالیت‌های او را گزارش کردند و تأکید کردند اگر یزید کوفه را می‌خواهد باید فرد نیرومندی را به فرمانروایی کوفه تعیین کند تا ضمن اجرای دستورات خلیفه، با دشمن او مانند خود یزید رفتار کند.

یزید پس از اطلاع از ورود مسلم به کوفه و روی آوردن مردم این شهر به وی و ضعف نعمان بن بشیر در مقابله با او، با «سرجون» مشاور رومی و مسیحی خود مشورت کرد و به پیشنهاد او عبید الله بن زیاد حاکم بصره را با حفظ سمت به فرمانروایی کوفه تعیین نمود. یزید به وی نوشت: «طرفداران من از کوفه خبر داده‌اند که پسر عقیل مردم را جمع می‌کند تا وحدت مسلمانان را در هم شکند. هرگاه نامه‌ام را خواندی به سوی کوفه حرکت کن تا بر اهل کوفه وارد شوی. پس در جست‌وجوی پسر عقیل مانند جستن دانه‌های تسبیح باش تا بر او دست یابی و او را کشته و یا اسیر نموده و یا تبعید کنی».

به نقلی دیگر یزید به عبیدالله بن زیاد دستور داد که «حسین به سمت کوفه می‌رود. اگر دو بال داری پرواز کن و پیش از حسین در کوفه باش». با رسیدن فرمان یزید به بصره، عبیدالله بن زیاد برادرش عثمان بن زیاد را در بصره جانشین ساخت و ضمن تهدید مردم آن شهر در صورت نافرمانی عثمان، با گروهی از افراد مورد اعتمادش از اهل بصره به سوی کوفه حرکت کرد.

ابن زیاد برای آزمودن مردم کوفه به سبک اهل حجاز لباس پوشید و به کوفه وارد شد، در حالی که صورت خود را پوشانده بود. به مردم کوفه خبر رسیده بود که امام حسین(ع) به سوی آنان در حرکت است؛ از این رو انتظار ورود آن حضرت را می‌کشیدند. وقتی عبیدالله بن زیاد به کوفه درآمد، مردم به تصور آنکه امام حسین(ع) است به استقبالش شتافتند و بر او به عنوان فرزند رسول خدا(ص) درود فرستاده و خوش‌آمد می‌گفتند. ابن زیاد از این تبریک و تهنیت‌های بسیار ناراحت شده بود اما سکوت کرد و پاسخی نداد تا اینکه مسلم بن عمرو باهلی از نزدیکان و همراهان او فریاد برآورد: «از امیر دور شوید. این کسی نیست که گمان می‌برید. این، امیر عبیدالله بن زیاد است». مردم با شنیدن این سخن از گرد وی پراکنده شدند و ابن زیاد به سمت دارالاماره کوفه رفت. نعمان بن بشیر که خبر گرفته بود امام حسین(ع) وارد کوفه شده است در قصر را به روی عبیدالله بن زیاد بست. نعمان از فراز دارالاماره به تصور آنکه امام حسین(ع) است، به وی گفت: «تو را به خدا از من دور شو. به خدا سوگند امانت خود را به تو تسلیم نمی‌کنم و من هم حاجتی به کشتن تو ندارم». ابن زیاد نزدیک آمد و با معرفی خود گفت: در را باز کن که پیروز نگردی. به این ترتیب عبیدالله بن زیاد در کوفه مستقر گشت.

آن‌گاه ابن زیاد در مسجد نطقی کرد و با تهدید شدید، مردم را از اجتماع پیرامون مسلم بن عقیل برحذر داشت. مسلم نیز از خانه مختار که پایگاه آشکار فعالیت‌های او بود، به خانه هانی بن عروه مذحجی آمد و آنجا را پایگاه مخفی خود قرار داد. ابن زیاد از طریق نفوذ دادن «معقل» غلام مخصوص خود در میان شیعیان، از نهانگاه مسلم بن عقیل باخبر شد. مردم نیز از بیم عبیدالله کمتر به سراغ مسلم - نماینده امام حسین(ع) - آمدند. عبیدالله زیاد سپس هانی بن عروه از سران کوفه که مسلم را پنهان کرده بود، احضار نمود و او را به سختی مضروب ساخت و به زندان افکند. قبیله مذحج که هانی بن عروه از آنها بود، پس از شنیدن خبر دستگیری و ضرب و شتم هانی، به فرماندهی عمرو بن حجاج به محاصره دارالاماره پرداختند. ابن زیاد، شریح قاضی را خواست و گفت به زندان رود و هانی را ببیند، سپس به پشت بام قصر برود و به قبیله او اعلام کند که هانی زنده است و جای نگرانی نیست. شریح نیز چنین کرد و در پی آن، عمرو بن حجاج و قبیله مذحج محاصره را رها کردند و پراکنده شدند. مسلم بن عقیل که خود را مدیون هانی می‌دید به منظور نجات وی مجبور شد زودتر از موعد قیام کند. هنگام قیام مسلم، چهار هزار نفر از هجده هزار تنی که با وی بیعت کرده بودند، همراه او شدند. مسلم پس از اولین درگیری به طرف دارالاماره حرکت کرد. به نقلی هنوز به قصر نرسیده بودند که تعداد یاران او به سیصد نفر کاهش یافت. مسلم قصر را محاصره کرد و با این کار مجدداً عده زیادی به او پیوستند. کار بر عبیدالله تنگ شد، و حفظ دارالاماره برایش سخت گردید؛ زیرا به جز سی نگهبان و بیست تن از اشراف کوفه - که شماری از آنان با ورود ابن زیاد، بیعت خود با مسلم بن عقیل را شکسته و به وی ملحق شده بود - و خانواده و غلام‌هایش، کسی با او نبود. عبیدالله بن زیاد تنی چند از سران شهر را که نزد او بودند مأموریت داد تا از در مخفی دارالاماره بیرون رفته و در کوفه بگردند و مردم را از همراهی مسلم بن عقیل بازدارند و از جنگ و پیامدهای سخت آن بیم دهند و پرچم امانی برای آنها که مسلم را رها کنند، برافرازند. این افراد عبارت بودند از: کثیر بن شهاب حارثی از قبیله مذحج مأمور گردش در شهر، محمد بن اشعث بن قیس کندی مأمور قبیله کنده و حضرموت، قعقاع بن شور ذھلی، شبث بن ربعی تمیمی، حجار بن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن. ابن زیاد بقیه سران و اشراف حاضر کوفه را نزد خود نگاه داشت تا از آنها یاری جوید.

مسلم بن عقیل پس از اطلاع از موضوع، گروهی را برای رویارویی با محمد بن اشعث فرستاد. ابن زیاد پرچمی برای شبث بن ربعی بست و او را برای جذب مردم و رویارویی با مسلم بیرون فرستاد. شبث با مسلم بن عقیل و یارانش سخت جنگید. مردم با مسلم بودند و تا شب تکبیر می‌گفتند و کارشان استوار بود. آن‌گاه عبیدالله زیاد به سران کوفه گفت از بالای قصر، خود را به مردم بنمایانند و به افرادی که اطاعت کنند، وعده پاداش و احترام داده و نافرمان‌ها را از مجازات و حرمان بیم دهند و بگویند لشکر یزید از شام برای رویارویی با آنها در حرکت است. بزرگان کوفه نیز چنین کردند. ابتدا کثیر بن شهاب، خطاب به مردم گفت: «ای مردم! به نزد خویشان خود بازگردید و شتاب به کار بد نکنید و خود را به کشتن ندهید؛ زیرا سپاه امیرالمؤمنین یزید می‌رسد. امیر (عبیدالله) تصمیم گرفته است در صورت پافشاری به جنگ با او، باقی مانده شما را از عطا محروم سازد و رزمندگان را بدون مقرری در جبهه‌های شام پراکنده کند. سالم را به جای بیمار، و حاضر را به جای غایب بگیرد تا هیچ کس از نافرمان‌ها باقی نماند که وبال کار خود را ندیده باشد». دیگر سرشناسان کوفه نیز مانند او سخنانی گفتند و مردم با شنیدن آن، شروع به رفتن کرده و پراکنده شدند. وحشت و اضطراب تمام کوفه را فرا گرفت، به گونه‌ای که زن می‌آمد و دست شوهرش را می‌گرفت و می‌گفت: «برویم، آنها را به حال خود بگذار. کسانی که می‌مانند، برای یاری مسلم کافی هستند». همه به خانه‌ها رفتند و در به روی خود بستند. چون شب فرا رسید و مسلم خواست نماز مغرب بگزارد، تنها سی نفر با او نماز گزاردند و چون دید کسی با او نمانده است به کوچه‌های قبیله کنده رفت. زمانی که به کوچه‌ها رسید، ده نفر با او بودند و چون از آن کوچه‌ها بیرون آمد، هیچ کس همراهش نبود. به قول دیگری مسلم بن عقیل وقتی شب برای نماز به مسجد آمد، بیش از ده نفر با او نبود. وقتی نماز مغرب را گزارد و به پشت سر خود نگاه کرد، متوجه شد آن ده نفر هم رفته‌اند. مسلم پس از نماز از مسجد خارج شد و بدون اینکه جایی را در نظر داشته باشد بی‌هدف در کوچه‌های کوفه به راه افتاد.

در آن هنگام به اطراف خود نگاه کرد، حتی یک نفر را هم ندید که راه را به او بنمایاند. زنی به نام «طوعه» که انتظار بازگشت پسرش را می‌کشید، مسلم را دید که در مقابل خانه او ایستاده است. وی را شناخت و به خانه‌اش برد. مسلم تمام شب را در خانه آن زن به نماز و عبادت قیام کرد. عبیدالله بن زیاد با آگاهی از اینکه مردم کوفه مسلم را رها کرده‌اند، به مسجد آمد و مردم را برای نماز عشا فراخواند. آن‌گاه به منظور دستگیری مسلم بن عقیل به حصین بن نمیر - رئیس شرطه خود – اختیار تام داده و بر منبر مسجد، خطاب به او گفت: «باید به خوبی از کوچه‌های کوفه مراقبت کنی، به گونه‌ای که مسلم نتواند از شهر خارج شود و دستگیرشده او را نزد من بیاوری، که تو را بر تمام خانه‌های اهل کوفه مسلط کردم؛ نگهبانان را بر سر کوچه‌ها قرار بده و صبح فردا یک به یک تمام خانه‌ها را بازرسی کن تا او را دستگیر کنی و نزد من بیاوری». فردا صبح پیش از آنکه حصین بن نمیر این مأموریت را اجرا کند، عبیدالله از طریق عبدالرحمن بن محمد بن اشعث (که توسط بلال پسر طوعه، زنی که مسلم را پناه داده بود، محل استقرار او را دانسته بود) از مخفیگاه مسلم باخبر شد و گروهی را به فرماندهی محمد بن اشعث بن قیس برای دستگیری مسلم اعزام داشت و عمرو بن حریث را هم به کمک او فرستاد.

مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد و با مهاجمان درگیر شد. برخی از مردم از پشت بام‌ها او را زیر باران تیر و سنگ گرفتند. مسلم گفت: «ای مردم کوفه وای بر شما! چرا من را مانند کفار سنگ باران می‌کنید؟ من از خاندان پیغمبرم. آیا حق پیغمبر(ص) را درباره‌ام رعایت نمی‌کنید»؟ این را گفت و به آن تبهکاران حمله کرد. در آخر چون به سختی مجروح و تشنه شده بود، قدرت مقاومت را از دست داد و با هجوم دسته جمعی نیروهای ابن زیاد دستگیر شد. به نقل طبری، محمد بن اشعث به وی امان داد و او با کراهت، امان آنها را پذیرفت. مسلم را به نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پس از گفتگو و بگومگویی که میان آنها انجام شد، ابن زیاد دستور داد، مسلم را بر بام دارالاماره ببرند و گردن بزنند و بدن بی‌سرش را پایین بیندازند. به دستور او مسلم بن عقیل را گردن زدند و هانی بن عروه را نیز به جرم پناه دادن به او به بازار گوسفند فروشان بردند و سرش را از تن جدا کردند. پس از آن، عبیدالله بن زیاد سرهای آن دو را برای یزید به شام فرستاد و بدن آنها را هم در کناسه کوفه واژگونه دار زد. یزید نیز در شام، سرهای مسلم و هانی را بر دروازه دمشق آویخت و طی نامه‌ای به عبیدالله بن زیاد دستور داد مراقب باشد اگر حسین بن علی(ع) به کوفه رسید او را زیر نظر بگیرد و اخبارش را به وی برساند[۲].[۳]


گزارش‌هایی درباره رخدادها در مسیر کوفه

ابو مخنف نقل می‌کند:... آن‌گاه حسین (ع)، مسلم بن عقیل را فرا خواند و او را به همراه قیس بن مسهر صیداوی، عمارة بن عبید سلولی و عبدالرحمان بن عبدالله بن کدن ارحبی، به سمت کوفه فرستاد. او را به پروا کردن از خدا، پنهان نگه داشتن جریان سفر، و نرمی و ملاطفت با مردم فرمان داد و [نیز به این که] اگر تشخیص داد مردم، یک پارچه و قابل اعتمادند، به سرعت، ایشان را باخبر سازد. مسلم، حرکت کرد تا وارد شهر مدینه شد و در مسجد پیامبر خدا (ص)، نماز خواند و با کسانی از بستگانش که می‌خواست، خداحافظی کرد. آن‌گاه دو راه نما از قبیله قیس، اجیر کرد. وی با آن دو، حرکت کرد؛ ولی راه را گم کردند. تشنگی شدیدی به آنان دست داد. دو راهنما گفتند: این راه به آب می‌رسد. همگی از تشنگی، در حال مرگ بودند. مسلم بن عقیل، نامه‌ای برای حسین (ع) توسط قیس بن مسهر صیداوی از تنگه بطن خبیت فرستاد: «اما بعد، به راستی که من از مدینه به همراه دو راهنما بیرون آمدم؛ ولی آن دو، راه را گم کردند. تشنگی بر ما غالب شد و آن دو از تشنگی مردند. ما آمدیم تا به آب رسیدیم و با کمترین رمق باقی‌مانده در بدن، زنده ماندیم. این آب، در سرزمینی است که تنگه بطن خبیت نامیده می‌شود. من، این رخداد را نشانه بدشگونی این سفر می‌دانم. اگر مرا معذور بداری و دیگری را به جای من به کوفه بفرستی[، بهتر است]. والسلام!». حسین (ع) جواب او را چنین نوشت: «امیدوارم که ترس، تو را وادار به نوشتن استعفانامه نکرده باشد. به آن سمتی که تو را روانه ساختم، حرکت کن. درود بر تو باد!». مسلم، چون نامه را خواند، گفت: این [نامه نوشتن]، به خاطر ترس بر جانم نبود. پس به مسیر ادامه داد تا به آبگاهی از قبیله طی رسید. در آنجا فرود آمد و سپس از آنجا بار بست. او مردی را دید که شکار می‌کرد. شکارچی به سوی آهویی تیر انداخت و او را کشت. مسلم گفت: دشمن ما نیز کشته خواهد شد، به خواست خدا[۴].[۵]

تأملی در گزارش‌های مربوط به استعفای مسلم از نمایندگی امام حسین (ع)

بر پایه برخی گزارش‌ها، مسلم بن عقیل، پس از پذیرفتن نمایندگی امام حسین (ع) برای رفتن به کوفه، از مکه به مدینه آمد و از آنجا با دو نفر راه نما، به سوی کوفه حرکت کرد؛ اما آن دو، راه نما، راه را گم کردند و هر دو از شدت تشنگی، هلاک شدند. مسلم و همراهانش با زحمت بسیار، خود را به آب رساندند و از هلاکت، نجات یافتند؛ ولی او این حادثه را به فال بد گرفت و از این‌رو، نامه‌ای به امام حسین (ع) نوشت و از به انجام رساندن این مأموریت، عذرخواهی کرد. امام (ع) نیز در پاسخ وی، ضمن متهم کردن او به ترس از انجام دادن مأموریتش، با استعفای وی مخالفت کرد و دستور اکید داد که به راه خود، ادامه دهد. این گزارش‌ها، به دلایلی که بدانها اشاره می‌شود، فاقد اعتبارند: ۱. هیچ یک از این گزارش‌ها، سند معتبری که بتوان بدان اعتماد کرد، ندارند. ۲. بر اساس اسناد تاریخی، مسلم، فاصله مکه تا کوفه را در مدت بیست روز، طی کرد؛ زیرا وی در پانزدهم رمضان، از مکه بیرون آمد و در پنجم شوال، وارد کوفه شد. با عنایت به این که فاصله مکه تا کوفه، حدود هزار و چهارصد کیلومتر است، او می‌بایست به طور متوسط، هر روز، هفتاد کیلومتر راه را طی کرده باشد و البته این، جدا از چند روز توقفی است که در مدینه داشته است. حال اگر بخواهیم در نظر بگیریم که وی پس از خارج شدن از مدینه، قاصدی را به مکه فرستاده تا از امام (ع) کسب تکلیف کند، چنانچه فرصتی را که برای پیدا کردن قاصد و اعزام او به مکه برای گرفتن پاسخ از امام (ع) و بازگشت قاصد از مکه لازم بوده، به مدتی که خود او در مدینه مانده و مدتی که برای استراحت نیاز داشته، بیفزاییم، زمان سفرش، به طور قطع، بیش از یک ماه می‌شود. ۳. بعید به نظر می‌رسد راه نمایانی که به سختی‌های راه عادت دارند، هر دو از تشنگی هلاک شوند؛ اما مسلم و همراهانش زنده بمانند. ۴. فال بد زدن، در فرهنگ اسلامی، نکوهیده است[۶]. از این‌رو، بعید به نظر می‌رسد که شخص والامرتبه‌ای همچون مسلم - که امام حسین (ع) او را به نمایندگی از جانب خود برای چنان مأموریت مهمی انتخاب کرده- به بهانه فال بد زدن، از نمایندگی امام (ع) استعفا دهد. ۵. در نقل ابن کثیر، تعبیر «استعفا» و «کناره گیری» نیامده است؛ بلکه تنها مسلم از امام حسین (ع) نظر خواسته و کسب تکلیف کرده است. ۶. متهم شدن شخصیت بزرگی مانند مسلم به ترس و سستی در انجام دادن وظیفه از جانب امام حسین (ع)، بعید است. بر پایه این دلایل و قرائن، می‌توان گفت: در موضوع استعفای مسلم از نمایندگی امام حسین (ع) و وقایع مربوط به آن، تردید جدی وجود دارد و چنین می‌نماید که ساختن این‌گونه داستان‌ها، توسط هواداران بنی امیه و با هدف تحریف تاریخ عاشورا صورت گرفته است و جاعلان، بسیاری از حقایق تاریخی را با داستان‌های جعلی در آمیخته‌اند.[۷]

وارد شدن مسلم به کوفه و بیعت کوفیان با او

در کتاب الإرشاد نقل شده است: مسلم بن عقیل آمد تا وارد کوفه شد و در منزل مختار بن ابی عبید، ساکن شد و آن، خانه‌ای بود که امروز به خانه سلم بن مسیب معروف است. شیعیان به رفت و آمد نزد او رو آوردند. هر گاه گروهی از شیعیان نزد او اجتماع می‌کردند، نامه حسین بن علی (ع) را برایشان می‌خواند و آنان می‌گریستند. مردم با او بیعت کردند و این بیعت، ادامه یافت تا شمار بیعت‌کنندگان به هجده هزار نفر رسید. آن‌گاه مسلم - که خدا رحمتش کند - برای حسین (ع) نامه نوشت و به ایشان خبر داد که هجده هزار نفر، بیعت کرده‌اند و از او خواست به کوفه بیاید. رفت و آمد شیعیان به نزد مسلم، ادامه داشت تا این که محل اقامتش لو رفت و خبر به نعمان بن بشیر رسید. او والی کوفه از جانب معاویه بود و یزید هم او را ابقا کرده بود[۸].

در کتاب الکامل فی التاریخ نقل شده: مسلم، حرکت کرد تا به کوفه رسید و در خانه مختار فرود آمد و برخی جایی دیگر را گفته‌اند. شیعیان، رفت و آمد با او را آغاز کردند و هر گاه گروهی از شیعیان نزد مسلم جمع می‌شدند، او نامه حسین (ع) را می‌خواند و آنان می‌گریستند و به مسلم، وعده نبرد و یاری می‌دادند[۹].

در کتاب تاریخ الیعقوبی نقل است: چون مسلم وارد کوفه شد، مردم در نزد او گرد آمدند و با او بیعت کردند و عهد و پیمان بستند و وی را از یاری دادن، پیروی و وفاداری، مطمئن ساختند[۱۰][۱۱]

سخنی درباره تعداد بیعت‌کنندگان با مسلم

در اسناد تاریخی، تعداد بیعت‌کنندگان با مسلم، متفاوت گزارش شده است: دوازده هزار، هجده هزار، بیست و چند هزار، بیست و پنج هزار، و بیش از سی هزار نفر. گفتنی است که بیشتر گزارش‌ها، تعداد هجده هزار نفر را تأیید می‌کنند. این تعداد در بیش از ده منبع کهن، گزارش شده و کتاب‌هایی چون: الأخبار الطوال، الإرشاد، تاریخ الطبری، الثقات ابن حبان و الطبقات الکبری، این رقم را آورده‌اند. به نظر می‌رسد نقل‌هایی که از دوازده هزار نفر یاد کرده‌اند، مربوط به ابتدای بیعت باشند که با گذشت زمان، تعداد، افزایش یافته است. نقل‌هایی هم که عددهای دیگر را ثبت کرده‌اند، با توجه به این که منابع آنها اندک است، احتمالاً گزارش تقریبی و تخمینی هستند. گفتنی است که در شماری از منابع، آمده است که اهل کوفه، ضمن نگارش نامه‌ای جهت دعوت امام حسین (ع) برای آمدن به کوفه، اظهار داشتند که در کوفه، یکصد هزار جنگجو با ایشان، همراهی خواهند داشت. شیخ مفید، این مطلب را چنین آورده است: مردم کوفه به امام (ع) نوشتند: «اینجا برایت یکصد هزار شمشیر [برای نبرد در رکابت] آماده است. معطل نکن»[۱۲]. بدیهی است که این سخن، بر این که پس از ورود مسلم به کوفه، یکصد هزار نفر با وی بیعت کردند، دلالت ندارد؛ بلکه ممکن است به جنگجویان حاضر در کوفه، اشاره داشته باشد و یا به جهت تشویق امام (ع) بر آمدن به کوفه، در بیان تعداد علاقه‌مندان به ایشان، مبالغه شده باشد[۱۳]

سخنرانی نعمان بن بشیر و ترساندن مردم[۱۴]

از ابو وداک نقل است که: نعمان بن بشیر، نزد ما (مردم) آمد و بر منبر رفت. حمد خدا کرد و او را سپاس گزارد و گفت: اما بعد - بندگان خدا - از خدا پروا کنید و در تفرقه و فتنه و آشوب، شتاب مکنید؛ چراکه در فتنه و تفرقه است که مردان، هلاک می‌شوند و خون‌ها ریخته می‌شود و اموال به غارت می‌رود. نعمان، مردی بردبار، اهل عبادت و آرامش طلب بود. بیرون آمدن نماینده امام حسین از مکه تا شهادتش در کوفه آن‌گاه گفت: من با کسی که با من نجنگد، نمی‌جنگم و بر کسی که به من هجوم نیاورده، هجوم نمی‌برم و به شما دشنام نمی‌دهم، متعرض کسی نمی‌شوم، و به صرف اتهام و گمان، کسی را نمی‌گیرم؛ لکن اگر شما از نیات خود، پرده برداشتید و بیعت خود را شکستید و با پیشوای خود به مخالفت برخاستید، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، با همین شمشیر، تا در دست من است، با شما خواهم جنگید، گرچه از میان شما، کسی یاری ام نکند؛ لکن امیدوارم در میان شما، آنکه حقیقت را می‌شناسد، بیشتر باشد از کسی که باطل، او را گم راه کرده است. آن‌گاه عبدالله بن مسلم، پسر سعید حضرمی و هم پیمان بنی امیه، برخاست و گفت: این وضعیت را جز ستمگری، اصلاح نمی‌کند. این رویه‌ای که تو با دشمنت در پیش گرفته‌ای، شیوه ناتوان‌هاست! نعمان گفت: اگر من جزو ناتوان‌ها، ولی در مسیر اطاعت خدا باشم، برایم دوست داشتنی‌تر است از این که جزو عزیزها، ولی در مسیر نافرمانی خدا باشم. آن‌گاه از منبر، فرود آمد[۱۵][۱۶]

رسیدن خبر بیعت مردم با مسلم و ناتوانی نعمان بن بشیر، به یزید

از ابو وداک نقل شده است: عبدالله بن مسلم [از مجلس نعمان] بیرون آمد و برای یزید بن معاویه نامه‌ای نوشت: «اما بعد، به راستی که مسلم بن عقیل، وارد کوفه شده است و پیروان حسین بن علی، با او بیعت کرده‌اند. اگر کوفه را می‌خواهی، مردی نیرومند به کوفه بفرست که بتواند دستورات تو را اجرا کند و با دشمنت، مانند تو رفتار کند. به راستی که نعمان بن بشیر، مردی ناتوان است و یا خود را به ناتوانی می‌زند». او نخستین کسی بود که برای یزید، نامه نوشت. سپس عمارة بن عقبه مانند این را نوشت و پس از آنها عمر بن سعد بن ابی وقاص، چنین نامه‌ای نوشت[۱۷][۱۸]

رایزنی یزید برای انتخاب حکمران کوفه

از عوانه نقل شده است: چون نامه‌های بسیاری در فاصله دو روز به دست یزید رسید، وی سرجون[۱۹]، غلام معاویه، را خواست و از او پرسید: نظر تو چیست؟ به درستی که حسین، قصد کوفه کرده و مسلم بن عقیل در کوفه برایش بیعت می‌گیرد. از ناتوانی نعمان و سخنان ناروای او نیز گزارش‌هایی به من رسیده است. آن‌گاه نامه‌ها را برایش خواند [و گفت:] رأی تو چیست؟ و چه کسی را بر کوفه بگمارم؟ البته یزید، همیشه عبیدالله بن زیاد را سرزنش می‌کرد. سرجون گفت: اگر معاویه اینک زنده شود، آیا به نظر او تن می‌دهی؟ یزید گفت: آری. سرجون، نامه معاویه درباره حکومت عبیدالله بر کوفه را بیرون آورد و گفت: این، نظر معاویه است. او از دنیا رفت و دستور داد این نامه نوشته شود. یزید، این رأی را پذیرفت و بصره و کوفه را به عبیدالله واگذار کرد و حکم زمامداری کوفه را برایش فرستاد[۲۰][۲۱]

انتصاب عبیدالله بن زیاد به حکومت کوفه

در کتاب الکامل فی التاریخ آمده است: یزید، رأی سرجون را پذیرفت و حکومت کوفه و بصره را به عبیدالله سپرد و حکمش را نوشت و آن را به همراه مسلم بن عمرو باهلی، پدر قتیبه، فرستاد و به عبیدالله دستور داد در جستجوی مسلم بن عقیل باشد و [وقتی بر او دست یافت،] او را بکشد یا تبعید نماید. وقتی نامه به عبیدالله رسید، دستور داد وسایل سفر را مهیا کنند تا فردا حرکت کند[۲۲][۲۳]

آمدن ابن زیاد به کوفه

از ابو عثمان نهدی نقل است: عبیدالله بن زیاد از بصره بیرون رفت و برادرش عثمان بن زیاد را جانشین خود کرد. او به طرف کوفه حرکت کرد و مسلم بن عمرو باهلی، شریک بن اعور حارثی و خدمتکاران و خانواده‌اش همراه او بودند، تا این که وارد کوفه شد و بر سرش عمامه‌ای سیاه گذاشته و صورت خود را پوشانده بود. به مردم، خبر رسیده بود که حسین (ع) به سمت آنان در حرکت است. از این‌رو، انتظار آمدن او را داشتند. وقتی عبیدالله وارد شد، گمان بردند که حسین (ع) است. از این‌رو از کنار هیچ کس نگذشت، مگر این که بر او سلام دادند و می‌گفتند: خوش آمدی، ای پسر پیامبر خدا! خوش آمدی! عبیدالله از این همه خوشحالی و بشارت دادن به حسین (ع)، ناراحت شد. مسلم بن عمرو وقتی دید این سخنان (خوش‌آمدگویی‌ها) زیاد شد، گفت: کنار بروید. این، امیر عبیدالله بن زیاد است. پس از آن، وقتی به پشت سرش نگاه کرد، جز چند مرد ندید. وقتی او وارد قصر شد و مردم دانستند که وی عبیدالله بن زیاد است، غم و اندوه فراوان بر دل‌هایشان نشست. عبیدالله نیز از آنچه شنیده بود، به غیظ آمده بود و گفت: هان! آنان را همان‌گونه که فکر می‌کردم، می‌بینم[۲۴][۲۵]

سخنرانی ابن زیاد در مسجد کوفه و ترساندن مردم از مخالفت با خویش

در کتاب الأخبار الطوال آمده است: ابن زیاد از تهنیت گفتن‌های مردم به حسین (ع) ناراحت شد و آمد تا به مسجد جامع وارد شد. مردم را برای اجتماع، خبر کردند. عبیدالله بر منبر رفت و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و گفت: ای کوفیان! به راستی که امیر مؤمنان، مرا بر شهر شما گمارده و ثروت‌هایتان را میانتان تقسیم کرده و مرا به رعایت انصاف با ستم‌دیدگان شما و نیکی به افراد مطیع و حرف شنو و سختگیری بر سرکشان و اهل تردیدتان، دستور داده است. من، فرمان او را اجرا می‌کنم و برای افراد مطیع، پدری مهربان و برای مخالفان، زهر کشنده‌ام. هر یک از شما، مراقب خود باشد و خود را نگه دارد. آن‌گاه از منبر، فرود آمد و به سمت قصر، راه افتاد و وارد قصر شد. نعمان هم به سوی وطن خود، شام، حرکت کرد[۲۶][۲۷]

سیاست ابن زیاد برای تسلط بر کوفه

ابو وداک نقل می‌کند: ابن زیاد بر سران قبیله‌ها و مردم، بسیار سخت گرفت و گفت: نام افراد غریبه و کسانی که امیر مؤمنان به دنبال آنان است و پیروان خوارج و افراد تفرقه‌افکن را که عقیده به مخالفت و جدایی دارند، برایم بنویسید. هر کس نام این افراد را بنویسد، چیزی بر عهده‌اش نیست؛ ولی اگر ننویسد، باید تضمین کند که در محدوده قبیله او، کسی با ما مخالفت نمی‌ورزد و بر ضد حکومت، سرکشی نخواهد داشت و اگر چنین نکند، حکومت، نسبت به او تعهدی نخواهد داشت و مال و خونش برای ما حلال است. هر سردسته قبیله که در محدوده او، یکی از کسانی یافت شود که مورد پیگرد امیر مؤمنان است و او را به ما معرفی نکرده باشد، بر در خانه‌اش به چارمیخ کشیده می‌شود و حق نقابت وی، ملغا می‌گردد و به جنگلی در عمان، تبعید می‌شود[۲۸].

در کتاب الفتوح نقل شده است که: قیس بن مسهر صیداوی وارد کوفه شد، در حالی که عبیدالله، نگهبان‌ها و چراغ‌هایی را بر راه‌ها گذارده بود و کسی نمی‌توانست بدون بازرسی، عبور کند[۲۹][۳۰]

رفتن مسلم به خانه هانی بن عروه

از ابو وداک نقل می‌شود: مسلم بن عقیل، خبر آمدن عبیدالله و سخنرانی او را شنید و از سختگیری‌هایش بر مردم و سران قبایل، باخبر گشت. او از خانه مختار - که لو رفته بود - بیرون آمد و به منزل هانی بن عروه مرادی رسید. بر آستان در ایستاد و کسی را در پی او فرستاد که بیرون بیاید. هانی بیرون آمد و از بودن مسلم در آن جا، ناراحت شد. مسلم به وی گفت: نزد تو آمده‌ام تا مرا پناه دهی و میزبانی کنی. هانی گفت: خدا، تو را رحمت کند! مرا به بیش از ظرفیت و طاقتم تکلیف می‌کنی. اگر نبود که بر در خانه‌ام آمده‌ای و به من اعتماد کرده‌ای، دوست می‌داشتم و از تو درخواست می‌کردم از این جا بروی؛ لکن حرمت داشتن تو نمی‌گذارد و سزاوار نیست کسی مانند من، کسی مانند تو را برگرداند. داخل شو. هانی، او را پناه داد و شیعیان در خانه هانی بن عروه با مسلم، رفت و آمد داشتند[۳۱].

عمار دهنی از امام باقر: مسلم پس از آمدن عبیدالله بن زیاد، از خانه‌ای که در آن اقامت داشت، به خانه هانی بن عروه مرادی منتقل شد[۳۲].[۳۳]

نامه مسلم به امام (ع) برای آمدن به کوفه

از محمد بن قیس نقل شده: مسلم بن عقیل، بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود، برای حسین (ع) نوشته بود: «اما بعد، راهنما، به کسان خود، دروغ نمی‌گوید. جماعت مردم کوفه، با شمایند. هنگامی که نامه مرا خواندی، حرکت کن. درود بر تو باد!»[۳۴].

در کتاب الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) آمده است که: مسلم به حسین بن علی (ع) چنین نوشت: «من، وارد کوفه شدم و تا زمان نوشتن نامه، هجده هزار نفر بیعت کرده‌اند. در آمدن، شتاب کنید که برای آمدن، هیچ مانعی نیست»[۳۵].[۳۶]

برخی گزارش‌های مربوط به نقشه کشتن ابن زیاد

در کتاب الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) آمده است که: شریک بن اعور حارثی، به همراه عبیدالله از بصره وارد کوفه شد. او از شیعیان علی (ع) بود. شریک نیز مانند مسلم، به خانه هانی بن عروه فرود آمد. شریک در آنجا بیمار شد. عبیدالله برای عیادت شریک، به خانه هانی آمد و نمی‌دانست که مسلم بن عقیل در آن جاست. آنان سی مرد را آماده کرده بودند که وقتی عبیدالله داخل شد، او را بکشند. عبیدالله نزد شریک آمد و از احوال او می‌پرسید و شریک این شعر را می‌خواند: چرا سلمی را در انتظار می‌گذارید که او را تحیت بگویید؟ مرا سیراب کنید، اگر چه جانم از دست برود. عبیدالله گفت: چه می‌گوید؟ گفتند: هذیان می‌گوید. مردان آماده حمله، به جنب و جوش افتادند. عبیدالله از این وضعیت، تعجب کرد و از جا جست و بیرون رفت. سپس غلام هانی بن عروه را که جزو شرطه‌ها بود، فرا خواند. جریان را از او پرسید. او هم داستان را به وی گزارش داد. عبیدالله گفت: عجب! آن‌گاه رفت و داخل قصر شد[۳۷].

در کتاب سیر أعلام النبلاء آمده است که: شریک بن اعور - که شیعی بود- به همراه عبیدالله، وارد کوفه شد و در منزل هانی بن عروه منزل کرد. وی در آنجا بیمار شد. عبیدالله می‌خواست در آنجا از وی عیادت کند. آنان سی مرد را آماده کردند تا عبیدالله را غافلگیرانه بکشند؛ ولی این کار به انجام نرسید و عبیدالله از مسئله باخبر شد و برخاست و بیرون رفت[۳۸].[۳۹]

تأملی در گزارش طرح ترور ابن زیاد

یکی از مسائل قابل تأمل در حوادث شهر کوفه قبل از شهادت مسلم، گزارشی در موضوع طرح ترور ابن زیاد است. بر پایه اسناد تاریخی، این طرح، توسط شریک بن اعور یا هانی بن عروه یا عمارة بن عبید، به مسلم، پیشنهاد گردید. او نیز آن را پذیرفت و قرار شد هنگامی که ابن زیاد به عیادت هانی یا شریک بن اعور آمد، مسلم، همراه با سی مرد مسلح، طبق نقشه قبلی، ابن زیاد را ترور نماید. ابن زیاد، به عیادت شریک بن اعور و یا هانی آمد و زمینه برای اجرای نقشه ترور، آماده شد؛ اما مسلم، در آخرین لحظات از اجرای آن، امتناع ورزید. در پاسخ به این پرسش که: «چرا طرح ترور ابن زیاد اجرا، نشد؟»، گزارش‌های متفاوتی وجود دارد. شماری از گزارش‌ها، حاکی از آن‌اند که ابن زیاد، از قرائن موجود، متوجه طرح ترور خود شد و صحنه را فوراً ترک کرد. برخی از گزارش‌ها، تصریح می‌کنند که زنی در خانه هانی، مانع اقدام مسلم گردید. در شماری از گزارش‌ها نیز پاسخ خود مسلم، به این که چرا اقدام به ترور ابن زیاد نکرد، آمده است که دو چیز، مانع اقدام او شد: یکی این که هانی، مایل نبوده است که این اقدام، در خانه او انجام شود؛ و دیگر، به خاطر آوردن حدیثی از پیامبر (ص) که فرمود: «إِنَّ‏ الْإِيمَانَ‏ قَيَّدَ الْفَتْكَ‏ وَ لَا يَفْتِكُ مُؤْمِنٌ‏»[۴۰]. اسلام، غافلگیرانه کشتن را در بند کشیده است و هیچ مسلمانی، غافلگیرانه نمی‌کشد. همچنین در برخی از گزارش‌ها، مسلم، علت امتناع خود را فقط حدیث مورد اشاره، ذکر کرده است. در گزارشی دیگر، مسلم، علت امتناع خود را تنها مایل نبودن هانی به انجام گرفتن این کار در خانه او می‌داند. و در نقلی دیگر، مسلم برای توجیه کار خود، به دو عامل اشاره می‌کند: یکی، حدیث «فتک (ترور)»؛ و دیگر، این که مایل نبوده است این اقدام در خانه شریک بن اعور انجام شود. با تأمل در این گزارش‌های متناقض، نخستین نکته‌ای که به ذهن می‌رسد، ساختگی بودن همه آنهاست؛ زیرا: اولا، حضور یافتن ابن زیاد در خانه علاقه‌مندان به مسلم، به معنای قرار دادن خود در کانون خطر است که با در نظر گرفتن زیرکی سیاسی ابن زیاد و اوضاع بحرانی کوفه، انجام گرفتن این اقدام ضد امنیتی به وسیله او، باور نکردنی است، به‌ویژه این که از طریق مأمور نفوذی خود، اطلاع یافته بود که مسلم در خانه هانی، مخفی شده است. ثانیاً، ضرورترین لازمه اجرای نقشه ترور، مخفیکاری است و این، با در جریان کار قرار گرفتن سی نفر - که همراهی آنها برای ترور یک نفر، ضرورتی ندارد- منافات دارد. ثالثاً، اگر نقشه اعدام ابن زیاد، واقعیت داشت، مقتضای در نظر گرفتن تدابیر سیاسی و امنیتی برای این عملیات، این بود که اجرای آن به فردی غیر از مسلم - که رهبری نهضت کوفه را به عهده داشت- واگذار می‌شد. بر این اساس، می‌توان گفت که ماجرای ترور ابن زیاد، احتمالا ساخته و پرداخته خود او و دستیارانش و برای موجه جلوه دادن اقدام خویش بر ضد مسلم و سران قبایل هوادار ایشان بوده است. اگر این تحلیل، پذیرفته نشود و نقشه یاد شده را واقعی بدانیم، گزارش دوم که حاکی از متوجه شدن ابن زیاد از طریق قرائن موجود است و یا گزارش سوم که تصریح می‌کند زنی در خانه هانی، مانع اجرای آن شد، به صحت، نزدیک‌ترند. اما درستی گزارش‌های دیگری که می‌گویند مسلم، با یادآوری حدیث نبوی «فتک»، از تصمیم خود منصرف شد، بسیار بعید می‌نماید؛ بلکه می‌توان گفت که اهانت به مسلم است. آیا می‌توان پذیرفت که نماینده امام (ع)، هنگام طرح نقشه یاد شده، حکم آن را نمی‌دانسته و موقع اجرا، با یادآوری آن، از تصمیم خود، منصرف شده است؟! سایر آنچه در گزارش‌های یاد شده، برای بیان علت امتناع مسلم از اجرای طرح ترور آمده، آن قدر سست است که ارزش نقد ندارد.[۴۱]

فرستادن مال و جاسوس برای شناسایی محل مسلم

از ابو وداک نقل است: ابن زیاد، غلامش را که معقل نام داشت، فرا خواند و به وی گفت: سه هزار درهم بگیر و مسلم و یارانش را پیدا کن و این سه هزار درهم را به آنان بده و بگو: با این پول با دشمنانتان بجنگید و خود را یکی از آنان نشان بده. اگر این پول را به آنان بدهی، به تو اعتماد و اطمینان خواهند کرد و کارهای سری‌شان را از تو پنهان نمی‌کنند. صبح و شام با آنان رفت و آمد کن. معقل، پول را گرفت و نزد مسلم بن عوسجه اسدی (از قبیله بنی سعد بن ثعلبه) در مسجد اعظم آمد، که نماز می‌خواند. از مردم شنید که می‌گفتند: او برای حسین، بیعت می‌گیرد. نزد او آمد و نشست تا از نماز، فارغ شد. آن‌گاه گفت: ای بنده خدا! من مردی شامی هستم و هم‌پیمان قبیله ذو کلاع. خداوند به من، محبت اهل بیت و دوستانشان را عنایت فرموده است. این، سه هزار درهم است و می‌خواهم با مردی از اهل بیت که شنیده‌ام به کوفه آمده و برای پسر دختر پیامبر خدا، بیعت می‌گیرد، دیدار کنم. من به دنبال دیدار او هستم؛ ولی کسی را نیافتم که مرا به سوی او راه نمایی کند و کسی محل او را نمی‌شناسد. اینک در مسجد نشسته بودم که از مردم شنیدم که می‌گفتند: این مرد با خاندان پیامبر، آشناست. به نزد تو آمدم تا این پول را بگیری و مرا نزد آقای خود ببری تا با او بیعت کنم. اگر خواستی، پیش از دیدار او، از من بیعت بگیر. مسلم بن عوسجه گفت: خداوند را سپاس‌گزار باش که مرا دیدی. من هم خوشحالم که تو به آنچه دوست داری، می‌رسی. امید است خداوند به وسیله تو، خاندان پیامبر را یاری کند. البته از این که مرا پیش از استواری کار، شناختی، ناراحتم، از ترس این طاغوت و قدرت او. آن‌گاه پیش از رفتن، از او بیعت گرفت و از او پیمان‌های سخت گرفت که خیرخواه و روراست باشد و امور را پنهان کند. معقل نیز ضمانت داد. آن‌گاه به وی گفت: روزها به منزل من، رفت و آمد کن تا برای تو اجازه ملاقات با مسلم را بگیرم. معقل به همراه مردم، رفت و آمد می‌کرد تا برایش اذن بگیرد.... معقل - همان غلام ابن زیاد بود که ابن زیاد، وی را با پول، به سوی مسلم و یارانش فرستاده بود- روزهایی را به خانه مسلم بن عوسجه، رفت و آمد کرد تا او را نزد مسلم بن عقیل ببرد، تا این که پس از مرگ شریک بن اعور، او را نزد مسلم برد و تمام اخبار را به وی داد و مسلم از او بیعت گرفت و به ابو ثمامه صاعدی دستور داد اموالی را که آورده بود، بگیرد. ابو ثمامه کسی بود که اموال را تحویل می‌گرفت و کمک‌ها را جمع‌آوری می‌کرد. او سلاح می‌خرید؛ چون خبره این کار بود و از جنگجویان عرب و سرشناسان شیعه بود. این مرد (معقل)، یکسره نزد آنان رفت و آمد می‌کرد. او نخستین کسی بود که می‌آمد و آخرین کسی بود که می‌رفت. اخبار را می‌شنید و از اسرار، باخبر می‌شد و سپس می‌رفت و همه را در گوش ابن زیاد می‌گفت[۴۲].[۴۳]

دعوت مسلم از نیروهایش و حرکت به سوی قصر

عبدالله بن خازم این چنین نقل کرده است: به خدا سوگند، من فرستاده مسلم پسر عقیل به قصر بودم تا ببینم هانی چه می‌کند. چون او کتک خورد و زندانی شد، بر اسبم سوار شدم و نخستین فردی بودم که برای مسلم بن عقیل خبر آوردم. در این هنگام، زنان در خانه هانی جمع شده بودند و فریاد می‌زدند: ای غم! ای مصیبت! من بر مسلم بن عقیل وارد شدم و به وی خبر دادم. به من دستور داد در میان اصحاب و یارانش - که خانه‌های اطراف را پر کرده بودند و چهار هزار مرد بودند - [شعاری را] فریاد کنم. من فریاد زدم: «یا منصور! أمت» و مردم کوفه نیز شعار دادند و اجتماع کردند. آن‌گاه مسلم، فرمانده قبایل کنده، مذحج، اسد، تمیم و همدان را تعیین کرد و مردم، همدیگر را فرا خواندند و اجتماع کردند. زمانی نگذشت که مسجد و بازار، از جمعیت، پر شدند و تا شب، جمعیت، یکسر اضافه می‌شد. عرصه بر عبیدالله تنگ شد و تنها کاری که توانست انجام دهد، این بود که در قصر را ببندد. همراهان او در قصر، تنها سی نگهبان و بیست تن از اشراف کوفه و خانواده و نزدیکانش بودند[۴۴].[۴۵]

محاصره قصر ابن زیاد به وسیله مسلم و یارانش

در کتاب مروج الذهب آمده است که: چون خبر رفتار ابن زیاد با هانی به مسلم رسید، دستور داد منادی فریاد کند: «یا منصور!» و این، شعارشان بود. مردم کوفه، این شعار را فریاد کردند و در آن واحد، هجده هزار نفر، نزد مسلم جمع شدند. جمعیت به سمت ابن زیاد، حرکت و او را در قصر محاصره کردند[۴۶].[۴۷]

نبرد میان مسلم و نیروهای ابن زیاد و زخمی شدن مسلم

هلال بن یساف نقل می‌کند: آن شب در راه، مسلم و یارانش را نزدیک مسجد انصار دیدم. از هر کوچه که می‌گذشتند، گروهی سی یا چهل نفره باز می‌گشتند. وقتی به بازار رسیدند - که شبی تاریک بود - و وارد مسجد شدند، به ابن زیاد گفته شد: جمعیت زیادی نمی‌بینیم و سر و صدای بسیاری نمی‌شنویم. عبیدالله دستور داد سقف را برداشتند و قندیل‌ها را روشن کردند. دیدند که جمعیت آنان، حدود پنجاه مرد است. مسلم، وارد مسجد شد و بر منبر رفت و به مردم گفت: مردم هر ناحیه و قبیله، با هم جمع شوند. مردم، چنین کردند و گروهی به نبرد با مسلم و یارانش به پا خاستند. مسلم، جراحتی سنگین برداشت و گروهی از یارانش کشته شدند و فرار کردند. مسلم از مسجد، خارج و وارد خانه‌ای از خانه‌های قبیله کنده شد[۴۸].[۴۹]

نقشه ابن زیاد برای پراکنده کردن مردم از اطراف مسلم

در کتاب الأخبار الطوال آمده است که: عبیدالله بن زیاد به بزرگان کوفه که نزد او بودند، گفت: هر یک از شما در یک جهت از برج‌های قصر بروید و از بالای قصر، به مردم رو کنید و آنان را بترسانید. کثیر بن شهاب، محمد بن اشعث، قعقاع بن شور، شبث بن ربعی، حجار بن ابجر و شمر بن ذی الجوشن، هر یک [از جانبی] بر مردم اشراف یافت و فریاد زد: ای کوفیان! از خداوند، پروا کنید و در فتنهبحران شتاب مکنید و اتحاد امت را بر هم مزنید و لشکر شام را به سمت خود مکشانید، که شما [پیش از این، آمدن] آنان را چشیده و صولت آنها را تجربه کرده‌اید![۵۰]

و در کتاب تذکرة الخواص آمده است که: سران کوفیان، نزد ابن زیاد بودند، که به آنان گفت: برخیزید و عشیره‌های خود را از اطراف مسلم، پراکنده سازید، وگرنه گردن‌های شما را می‌زنم. آنان بالای قصر رفتند و با مردم، سخن گفتند. پس از آن، کسانی که با مسلم بودند، پراکنده و از او جدا شدند[۵۱].[۵۲]

پراکنده شدن مردم از پیرامون پسر عقیل

در کتاب أنساب الأشراف نقل است که: ابن زیاد، محمد بن اشعث بن قیس و کثیر بن شهاب حارثی و گروهی دیگر از سران را فرستاد تا مردم را از مسلم بن عقیل و حسین بن علی (ع) جدا کنند و آنان را از یزید بن معاویه و لشکر شام و قطع بخشش‌های حکومتی و کیفر شدن بی‌گناه به خاطر گنهکار و حاضر به خاطر غایب، بترسانند. یاران مسلم بن عقیل، از اطراف او پراکنده شدند و شب هنگام، جز سی مرد، کسی همراهش نبود. مسلم، وقتی اوضاع را چنین دید، [از داخل مسجد کوفه به سمت درهای کنده [که به خانه‌های قبیله کنده باز می‌شدند]، حرکت کرد؛ ولی باقی‌مانده همراهانش نیز پراکنده شدند و خودش تنها ماند و در کوچه‌های کوفه به این طرف و آن طرف می‌رفت، در حالی که کسی همراه او نبود[۵۳].

عمار دهنی از امام باقر (ع) نقل می‌کند: عبیدالله به دنبال سران کوفه فرستاد و آنان را در قصر، نزد خود جمع کرد. چون مسلم به نزدیک قصر رسید، سران کوفه [از بالای قصر] بر افراد قبیله‌های خود، اشراف پیدا کرده، برایشان سخن می‌گفتند و آنان را باز می‌گرداندند. پس پیوسته یاران مسلم، کم می‌شدند تا این که شب هنگام، پانصد نفر باقی ماندند و چون هوا تاریک شد، آنان هم رفتند[۵۴].[۵۵]

پناه بردن مسلم به خانه طوعه[۵۶]

از مجالد بن سعید نقل شده: مسلم، چون دید شب شده و جز سی نفر با او کسی نمانده، به سمت درهای کنده به راه افتاد و وقتی به آن درها رسید، ده نفر باقی مانده بودند و از مسجد که خارج شد، دیگر کسی با او نبود. توجه کرد. دید کسی نیست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه‌ای ببرد و اگر دشمن بر او حمله کرد، با او همدردی نماید و از او دفاع کند. همان‌گونه سرگردان در کوچه‌های کوفه می‌گشت و نمی‌دانست کجا می‌رود، تا به خانه‌های بنی جبله (از قبیله کنده) رسید. رفت تا به در خانه زنی رسید که نامش طوعه بود. آن زن، کنیز اشعث بن قیس بود و چون از او بچه دار شده بود، او را آزاد کرده بود. آن‌گاه اسید حضرمی، با او ازدواج کرد و فرزندی به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بیرون رفته بود و مادرش بر در ایستاده بود و انتظارش را می‌کشید. پسر عقیل بر زن، سلام کرد و زن، جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا! به من، قدری آب بده. زن رفت و برایش آب آورد. مسلم، همان‌جا نشست. زن، ظرف آب را برد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردی؟ مسلم گفت: چرا. زن گفت: پس نزد خانواده‌ات باز گرد. مسلم، سکوت کرد. زن، دو مرتبه حرف‌هایش را تکرار کرد. باز مسلم، سکوت کرد. آن‌گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان الله! ای بنده خدا! خدا، سلامتت بدارد! نزد خانواده‌ات باز گرد. شایسته نیست بر در خانه من بنشینی و من، این کار را روا نمی‌دارم. مسلم برخاست و گفت: ای بنده خدا! من در این شهر، خانه و خانواده‌ای ندارم. آیا می‌خواهی پاداشی ببری و کار نیکی انجام دهی؟ شاید در آینده بتوانم جبران کنم. زن گفت: ای بنده خدا! جریان چیست؟ گفت: من، مسلم بن عقیل هستم. این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریفتند. زن گفت: تو مسلم هستی؟ گفت: آری. زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقی غیر از اتاق نشیمن خود کرد و فرشی برایش انداخت و برایش شام برد؛ ولی او شام نخورد. زمانی نگذشت که پسر آن زن، باز گشت. پسر دید که مادرش به آن اتاق، زیاد رفت و آمد می‌کند. پس گفت: رفت و آمد بسیارت به آن اتاق در این شب، مرا به شک انداخته است. در آنجا کاری داری؟ زن گفت: از این بگذر. پسر گفت: به خدا سوگند باید مرا در جریان بگذاری. زن گفت: به کارت برس و از من، چیزی مپرس. پسر اصرار کرد. زن گفت: فرزندم! در آنچه می‌گویم، با هیچ کس از مردم سخن مگو. و از او پیمان گرفت و پسر، سوگند یاد کرد. زن، جریان را به وی گفت. پسر، دراز کشید و سکوت کرد. برخی گمان کرده‌اند که مردم، آن پسر را از خود رانده بودند و برخی گفته‌اند که با دوستان نزدیکش می‌گساری می‌کرد[۵۷].[۵۸]

ابن زیاد در جستجوی مسلم و یارانش

در کتاب الأخبار الطوال نقل شده است که: ابن زیاد، وقتی دیگر سر و صداها را نشنید، گمان کرد جمعیت، وارد مسجد شده‌اند. گفت: بنگرید و ببینید در مسجد، کسی را می‌یابید. مسجد، کنار قصر بود. آنها مسجد را جستجو کردند؛ ولی کسی را نیافتند. آنان طناب‌های حصیری [مسجد] را آتش زدند و آنها را به طرف صحن مسجد، پرتاب کردند تا فضا روشن شود. آن‌گاه جستجو کردند؛ ولی کسی را نیافتند. ابن زیاد گفت: مردم، پراکنده شده‌اند و مسلم را رها کرده‌اند و بازگشتند. ابن زیاد سپس به همراه گروهی بیرون آمد و وارد مسجد شد و شمع‌ها و قندیل‌ها روشن شدند[۵۹].[۶۰]

سخنرانی ابن زیاد و فرمان جستجوی خانه به خانه

مجالد بن سعید نقل می‌کند: وقتی نشانی از مسلم و یارانش ندیدند، این را به ابن زیاد گزارش دادند. آن‌گاه دری را که به مسجد باز می‌شد، گشودند و عبیدالله به همراه یارانش از قصر، بیرون آمدند. او بر منبر رفت و به آنان دستور داد اطرافش بنشینند و تا یک سوم از سر شب رفته، در مسجد نشستند. او دستور داد که عمرو بن نافع، بانگ بر آورد: بدانید هر یک از نگهبانان و نقیبان و سران و جنگجویان که نماز عشا را در غیر مسجد بخواند، از تعهد به حکومت، بیرون رفته است. ساعتی نگذشت که مسجد، پر از جمعیت شد. آن‌گاه به مؤذن، دستور اذان داد و سپس نماز گزارد. حصین بن تمیم [به ابن زیاد] گفت: اگر دوست داری، خودت با مردم نماز بخوان، یا دیگری نماز بخواند و تو در قصر، نماز بخوانی؛ چراکه احساس امنیت نمی‌کنم. مبادا برخی از دشمنانت، به تو آسیبی رسانند! عبیدالله گفت: به محافظانم دستور بده پشت سرم بایستند، همان‌گونه که همیشه می‌ایستند و خود در میان آنان بچرخ؛ چراکه داخل قصر نمی‌شوم. او با مردم، نماز خواند. آن‌گاه برخاست و حمد و ثنای خدا به جا آورد و گفت: اما بعد، به درستی که پسر عقیل، آن مرد سفیه و نادان، چنان که دیدید، اختلاف و دودستگی به وجود آورد. ذمه خداوند را از مردی که مسلم را در خانه‌اش بیابیم، بر می‌داریم (خونش مباح است). هر کس مسلم را بیاورد، به مقدار دیه او [جایزه می‌گیرد]. بندگان خدا! تقوا پیشه کنید و به بیعت و فرمانبری، پایبند باشید و هیچ راهی را برای بهانه‌گیری، بر خود، هموار مسازید. ای حصین بن تمیم! مادرت به عزایت بنشیند، اگر بانگی از یکی از کوچه‌های کوفه بر آید، یا که این مرد از کوفه خارج شود و او را نزد من نیاوری! اینک، تو را مأمور خانه‌های کوفیان کردم. مراقبانی را بر سر کوچه‌ها بگمار و فردا تمام خانه‌ها را جستجو کن تا این مرد را بیاوری. حصین، رئیس شرطه و از قبیله بنی تمیم بود. آن‌گاه از منبر، پایین آمد و داخل قصر شد. همچنین به عمرو بن حریث، پرچمی داد و او را فرمانده کرد[۶۱].[۶۲]

خبر دادن پسر طوعه از مخفیگاه مسلم بن عقیل

از مجالد بن سعید نقل است که: چون صبح شد، ابن زیاد جلوس کرد و اجازه داد مردم بر او وارد شوند. آن‌گاه محمد بن اشعث آمد. عبیدالله گفت: مرحبا به کسی که دورویی ندارد و مورد اتهام نیست! و او را کنار خود نشاند. پسر پیرزن - که مادرش مسلم بن عقیل را پناه داده بود - [نامش] بلال بن اسید بود. او صبحگاهان نزد عبدالرحمان بن محمد بن اشعث رفت و به وی خبر داد که مسلم بن عقیل، نزد مادر اوست. عبدالرحمان به نزد پدرش - که در مجلس ابن زیاد بود - آمد و با او در گوشی صحبت کرد. ابن زیاد پرسید: چه گفت؟ محمد بن اشعث گفت: به من خبر داد که مسلم بن عقیل در یکی از خانه‌های ماست. ابن زیاد با چوبش به پهلوی محمد زد و گفت: برخیز و هم اینک، او را بیاور[۶۳].[۶۴]

حمله وحشیانه به خانه طوعه برای دستگیری مسلم

در کتاب الفتوح آمده است که: عبیدالله بن زیاد به جانشین خود، عمرو بن حریث مخزومی، دستور داد که سیصد مرد دلاور را به همراه پسر اشعث بفرستد. محمد بن اشعث حرکت کرد تا به خانه‌ای رسید که مسلم بن عقیل در آن بود[۶۵].

از سعید بن خالد نقل است که: ابن زیاد، مردی از قبیله بنی سلیم را به همراه صد سواره به آن خانه فرستاد و مسلم را غافلگیر کردند[۶۶].[۶۷]

نبرد شدید در اطراف خانه طوعه

در کتاب البدایة و النهایة آمده است که: سپاهیان بر مسلم، هجوم آوردند و مسلم با شمشیر، در برابر آنان ایستاد و سه مرتبه آنان را از خانه بیرون راند. لب بالا و پایین مسلم، ضربت خورد. آن‌گاه سپاهیان به سوی مسلم، سنگ پرتاب کردند و طناب‌های حصیری را آتش زدند [و به طرفش انداختند]؛ ولی باز هم نتوانستند بر او دست یابند. مسلم با شمشیر از خانه بیرون آمد و به نبرد با آنان پرداخت[۶۸].

از ابو عبید قاسم بن سلام نقل می‌شود: سپاهیان به سمت مسلم بن عقیل روانه شدند. مسلم با شمشیر به سوی آنان آمد و با آنان می‌جنگید، تا این که جراحت‌های سنگین برداشت و او را اسیر کردند[۶۹].[۷۰]

اسارت مسلم پس از جراحت دیدن بسیار

در کتاب الملهوف آمده است که: چون مسلم، گروهی از آنان را کشت، محمد بن اشعث بانگ بر آورد: ای مسلم! تو در امانی. مسلم گفت: چه اعتمادی به امان اهل نیرنگ و فجور هست؟! و باز یورش آورد و با آنان می‌جنگید و سروده‌های حمران بن مالک خثعمی را در روز نبرد خثعم و بنی عامر می‌خواند: سوگند یاد کرده‌ام که جز به آزادگی، کشته نشوم، گرچه مرگ را ناخوش می‌دارم. خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورم و با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط کنم. هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می‌کند. با شما نبرد می‌کنم و از سختی، هراسی ندارم. به وی گفتند: به راستی که نیرنگ و فریبی نیست. ولی مسلم، بدان توجه نکرد و پس از دیدن جراحت‌های سنگین، جمعیت بر او هجوم آوردند و مردی از پشت به وی ضربتی زد و به زمین افتاد و به اسارت گرفته شد.

و در کتاب الفتوح نقل است که: عبیدالله بن زیاد برای محمد بن اشعث، پیغام فرستاد که به مسلم، امان بده؛ چراکه جز از این طریق، نمی‌توانی بر او دست یابی. محمد بن اشعث، پس از آن گفت: وای بر تو، ای مسلم! خودت را به کشتن مده. تو در امانی. مسلم بن عقیل می‌گفت: مرا به امان اهل نیرنگ، نیازی نیست. آن‌گاه به نبرد پرداخت و این شعر را می‌خواند: سوگند یاد کرده ام که جز به آزادگی، کشته نشوم، گرچه مرگ را جامی تلخ بیابم. خوش ندارم به من نیرنگ بزنند و یا فریب بخورم. هر کسی روزی، مرگ را ملاقات می‌کند. با شما نبرد می‌کنم و از سختی نمی‌هراسم. محمد بن اشعث، بانگ برآورد و گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! به راستی که به تو دروغ گفته نمی‌شود و تو فریب داده نمی‌شوی. این جمعیت، قصد کشتن تو را ندارند. پس خودت را به کشتن مده. مسلم - که خداوند، رحمتش کند - به سخن پسر اشعث، اعتنایی نکرد و به نبرد، ادامه داد تا جراحت‌های سنگینی بر او وارد شد و از جنگیدن، ناتوان شد. جمعیت بر او یورش بردند و با تیر و سنگ بر او می‌زدند. مسلم گفت: وای بر شما! آیا به سویم سنگ، پرتاب می‌کنید - آن‌گونه که به کفار، سنگ می‌زنند- در حالی که من از خانواده پیامبران ابرارم؟ آیا حق پیامبر را درباره خاندانش پاس نمی‌دارید؟ سپس با وجود ضعف، بر آنان یورش برد و جمعیت را در هم شکست و آنان را پراکنده ساخت. آن‌گاه برگشت و بر در خانه تکیه زد. سپاهیان به سمت مسلم، باز گشتند و محمد بن اشعث بر آنان بانگ زد که: او را رها کنید تا با او سخن بگویم. پسر اشعث به مسلم، نزدیک شد و رو به روی وی ایستاد و گفت: وای بر تو، ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده. تو در امانی و خونت بر گردن من است. مسلم به وی گفت: ای پسر اشعث! گمان می‌کنی تا نیرویی برای جنگیدن دارم، دست دراز می‌کنم؟ نه! به خدا، هرگز چنین نمی‌شود. آن‌گاه بر پسر اشعث، یورش برد و او را تا پیش یارانش عقب راند. سپس به جای خود بازگشت و ایستاد و گفت: بار خدایا! عطش، امانم را بریده است! کسی جرئت نداشت به وی نزدیک شود، یا به او آب دهد. پسر اشعث، رو به یارانش کرد و گفت: وای بر شما! این برای شما ننگ و عار است که این‌گونه از یک مرد، درمانده شوید. همه با هم، بر او یورش برید. همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش برد. مردی کوفی به نام بکیر بن حمران احمری، به سمت مسلم آمد و دو ضربت میان آنان رد و بدل شد. بکیر، ضربتی بر لب بالای مسلم زد و مسلم بن عقیل هم بر او ضربتی زد و او کشته بر زمین افتاد. آن‌گاه مسلم از پشت سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند. مردی از قبیله بنی سلیمان به نام عبیدالله بن عباس نیز جلو آمد و عمامه‌اش را برداشت[۷۱].[۷۲]

تأملی در گزارش‌های مربوط به دستگیری مسلم، پس از امان دادن به او

گزارش‌هایی را که حاکی از دستگیری مسلم (ع) پس از امان دادن به او هستند، می‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

  1. گزارشی که بیشتر منابع تاریخی نقل کرده‌اند که: مسلم (ع)، پیشنهاد امان را قاطعانه رد کرد و در پاسخ محمد بن اشعث -که این پیشنهاد را مطرح کرد- گفت: وأی أمان للغدرة الفجرة؟! چه اعتمادی به امان اهل نیرنگ و فجور هست؟! سپس با تمثل به اشعار حمران بن مالک خثعمی، خطاب به دشمنان حاضر در صحنه نبرد گفت: أقسمت لا اقتل إلا حرا.... سوگند یاد کرده‌ام که جز به آزادگی، کشته نشوم. سپس به نبرد ادامه داد، تا این که از پشت سر، مورد اصابت نیزه قرار گرفت و به زمین افتاد و اسیر شد[۷۳].
  2. گزارشی که حاکی از آن است که مسلم (ع) پس از درگیری با دشمن و وارد شدن جراحت‌های بسیار به او و زمینگیر شدن، امان را پذیرفت[۷۴].
  3. گزارشی که به طور مطلق، پذیرش امان به وسیله مسلم (ع) را تأیید کرده است[۷۵].

با تأمل در گزارش‌های یاد شده، می‌توان در یافت که گزارش سوم، بی‌تردید، نادرست است؛ زیرا مشخص است که پیشنهاد امان دادن به رهبر قیامی که زمینه را برای نهضتی بزرگ‌تر آماده می‌کند، آن هم از سوی فاسق و فاجری مانند ابن زیاد، دام و فریبی بیش نیست. چگونه می‌توان پذیرفت که مسلم (ع)، متوجه چنین نکته‌ای نبوده و بدون چون و چرا، امان ابن زیاد را پذیرفته و خود را تسلیم نموده است؟! در مورد گزارش دوم نیز به نظر می‌رسد که گزارشگر، تسلیم شدن مسلم (ع) را پس از این که جراحات بسیاری برداشته و دیگر توان جنگیدن نداشته، «پذیرفتن امان» تصور کرده است. بر این اساس، گزارش نخست -که بسیاری از منابع، آن را نقل کرده‌اند و متن آن با روح بلند و عزم استوار و شهامت و شجاعت یاران سید الشهدا (ع) سازگاری دارد- نزدیک به واقع است که: مسلم (ع)، هیچ گاه پیشنهاد امان را نپذیرفت و تا آخرین رمق جنگید و هنگامی که دیگر توان دفاع نداشت، دستگیر شد.[۷۶]

گریه مسلم بر امام حسین (ع) و خانواده‌اش

از قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامه ثقفی نقل شده: استری آوردند و مسلم را بر آن، سوار کردند و دورش را گرفتند و شمشیرش را برداشتند. در این حال، مسلم - که گویا از زندگی و جانش ناامید شده بود- اشکش جاری شد و گفت: این، آغاز نیرنگ است. محمد بن اشعث گفت: امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. مسلم گفت: این، جز آرزویی بیش نیست. کجاست امان شما؟ «انا لله و انا الیه راجعون». و گریه کرد. عمرو بن عبیدالله بن عباس، به مسلم گفت: کسی که دنبال چیزی است مانند آنچه تو دنبال آنی، وقتی چنین حوادثی برایش رخ می‌دهد، گریه نمی‌کند. مسلم گفت: به خدا سوگند، من برای جان خود، گریه نمی‌کنم و برای کشتن خویش، مرثیه نمی‌خوانم، گرچه یک لحظه زیان [و گرفتاری را هم بر خویش نمی‌پسندم؛ اما [اکنون] برای خاندانم گریه می‌کنم که به سمت من می‌آیند. من برای حسین و خاندان حسین، گریه می‌کنم[۷۷].[۷۸]

پیغام مسلم برای امام حسین (ع) جهت نیآمدن به کوفه

از ابو مخنف نقل می‌کنند: قدامة بن سعید بن زائدة بن قدامه ثقفی برایم نقل کرد که: آن‌گاه مسلم به سمت محمد بن اشعث آمد و گفت: ای بنده خدا! به خدا سوگند، می‌بینم که به زودی از عمل کردن به امانی که داده‌ای، ناتوان خواهی شد. آیا می‌توانی کار خیری انجام دهی؟ می‌توانی از جانب خود، مردی را بفرستی که از زبان من، پیغامی به حسین برساند -؛ چراکه می‌دانم او و خانواده اش، امروز از مکه به سمت کوفه به راه افتاد یا فردا حرکت می‌کند و بی‌تابی من هم برای این است - و بگوید: «پسر عقیل، مرا نزد تو فرستاده و او اینک در دست این قوم، اسیر است و صلاح نمی‌داند که به سوی مرگ، حرکت کنی. او می‌گوید: با خانواده‌ات برگرد و کوفیان، تو را فریب ندهند. آنان، همان یاران پدر تو‌اند که آرزو می‌کرد با مرگ یا کشته شدن، از آنان رهایی یابد. به راستی که کوفیان، تو را فریفتند و مرا هم فریفتند و کسی که فریفته می‌شود، رأیی ندارد». پسر اشعث گفت: به خدا سوگند که این کار را انجام می‌دهم و به ابن زیاد خواهم گفت که من به تو امان داده‌ام. همچنین جعفر بن حذیفه طایی برایم نقل کرد... و گفت: محمد بن اشعث، ایاس بن عثل طایی را - که از طایفه بنی مالک بن عمرو بن ثمامه بود - فرا خواند. این مرد، شاعر بود و بسیار نزد محمد، رفت و آمد می‌کرد. به وی گفت: حسین را ملاقات کن و این نامه را به وی برسان. و در آن نامه آنچه را پسر عقیل گفته بود، نوشت و به وی گفت: این، زاد و توشه راه و این هم متاعی برای خانواده ات. ایاس گفت: از کجا مرکب بیاورم؟ به راستی که مرکبم لاغر است. پسر اشعث گفت: این هم مرکب. آن را با هر آنچه بر آن است، سوار شو. ایاس از کوفه خارج شد و در منزل زباله (محلی معروف در راه مکه به کوفه) پس از چهار شب به حسین (ع) برخورد کرد و خبر را رساند و نامه را به وی داد. حسین (ع) به وی فرمود: «هر آنچه تقدیر شده، رخ می‌دهد. جان خود و نیز فساد امت را به رضا و حساب خداوند، وا می‌گذاریم»[۷۹].[۸۰]

نکته

هر چند اقدام ابن اشعث و ابن سعد، در ظاهر، عمل کردن به وصیت مسلم (ع) و رساندن پیام او به امام حسین (ع) بود، ولی بدیهی است که هدف اصلی آنان، منصرف کردن امام (ع) از آمدن به کوفه و جلوگیری از رسیدن ایشان به کانون نهضت، یعنی کوفه بوده است. به همین جهت، هنگامی که امام (ع) بر خلاف توصیه مسلم (ع) به حرکت خود به سوی کوفه ادامه داد، در سرزمین کربلا، راه را بر ایشان بستند و او و یارانش را به شهادت رساندند.

آب خواستن مسلم

ابو مخنف نقل کرده است که: قدامة بن سعد، برایم نقل کرد که: چون مسلم بن عقیل به در قصر رسید، کوزه خنکی در آنجا نهاده شده بود. پسر عقیل گفت: از این آب، به من بدهید. مسلم بن عمرو به وی گفت: می‌بینی چه قدر خنک است؟ نه، به خدا سوگند! از این آب، قطره‌ای نخواهی نوشید تا از آب‌های داغ در آتش جهنم بچشی. پسر عقیل به وی گفت: وای بر تو!... همچنین سعید بن مدرک بن عماره برایم نقل کرد که: عمارة بن عقبه، غلامی را به نام قیس صدا کرد و او کوزه‌ای که بر آن پارچه‌ای بود، به همراه ظرفی آورد و در آن، آب ریخت و به مسلم نوشاند. هر گاه مسلم آب می‌نوشید، ظرف پر از خون می‌شد. وقتی برای بار سوم، ظرف را پر از آب کرد و خواست بنوشد، دندان‌های جلویش در ظرف افتاد. آن‌گاه گفت: ستایش، خدا را! اگر این آب، روزی من بود، آن را می‌نوشیدم![۸۱][۸۲]

وصیت‌های مسلم بن عقیل

در کتاب أنساب الأشراف آمده است که: مسلم بن عقیل را نزد ابن زیاد آوردند. ابن اشعث به وی امان داده بود؛ ولی [عبیدالله] امانش را نپذیرفت. وقتی مسلم در برابر ابن زیاد ایستاد، به همنشین‌های عبیدالله نگاه کرد. آن‌گاه به عمر بن سعد بن ابی وقاص گفت: میان من و تو، خویشاوندی است و تو آن را می‌دانی. برخیز تا به تو وصیت کنم. عمر بن سعد، امتناع کرد. ابن زیاد به وی گفت: برخیز و نزد عموزاده‌ات برو. عمر بن سعد برخاست. مسلم گفت: از هنگامی که به کوفه وارد شده‌ام، هفتصد درهم بدهکارم. آن را ادا کن. جنازه‌ام را از ابن زیاد، تحویل بگیر و به خاک بسپار، و کسی را به سوی حسین بفرست تا او را برگرداند. عمر بن سعد، تمام آنچه را که مسلم گفته بود، برای ابن زیاد باز گفت. ابن زیاد به عمر بن سعد گفت: مال تو، اختیارش با توست. هر کاری می‌خواهی، بکن. درباره حسین نیز، اگر او قصد ما را نداشته باشد، ما هم با او کاری نداریم. و اما جنازه مسلم، شفاعت تو را در این باره نمی‌پذیریم؛ زیرا او تلاش کرد که ما را نابود کند. سپس گفت: پس از کشتن او، با جنازه‌اش می‌خواهیم چه کنیم؟![۸۳]

سعید بن خالد نقل کرده است که: مسلم بن عقیل به عبیدالله بن زیاد گفت: اجازه بده وصیت کنم. ابن زیاد گفت: وصیت کن. مسلم، عمر بن سعد را به خاطر خویشاوندی‌ای که میان او (عمر بن سعد) و حسین (ع) بود، خواست و به وی گفت: به راستی که حسین با شمشیرها و زره‌ها و جمعی از فرزندان و خاندانش به سمت کوفه می‌آید. کسی را به سویش بفرست تا او را بترساند و بر حذر دارد، تا باز گردد؛ چراکه بی‌وفایی کوفیان را به عیان دیدم[۸۴].[۸۵]

شهادت مسلم بن عقیل

مسلم بن عقیل (ع)، یکی از درخشان‌ترین چهره‌های نهضت حسینی بود که برای ارزیابی زمینه قیام، به وسیله امام حسین (ع) به کوفه اعزام شد. کنیه مسلم، ابو داوود و لقبش، محدث بوده است. وی به پیامبر خدا (ص) شباهت داشت و شجاع‌ترین فرزند عقیل بن ابی طالب، شمرده می‌شد. مادر مسلم (ع)، کنیزی به نام حلیه، از اسیران شام بوده است که پدرش عقیل، او را خریده بود. بر پایه گزارش طبری، مسلم (ع) در کوفه متولد شده است. این گزارش، در کنار گزارش‌های دیگر - که وی را از یاران امام علی (ع) و در جنگ صفین، از فرماندهان جناح راست پیاده نظام لشکر ایشان شمرده‌اند- حاکی از آن است که عقیل، سال‌ها قبل از آمدن امام علی (ع) به کوفه، در این شهر، زندگی می‌کرده است و شاید یکی از عللی که امام حسین (ع)، مسلم را به نمایندگی از جانب خود به کوفه اعزام کرد، آشنایی او با مردم آن شهر باشد. مسلم، داماد امیر مؤمنان (ع) بود و نام همسرش در برخی منابع، رقیه و در برخی دیگر، ام کلثوم، گزارش شده است که احتمالا کنیه رقیه باشد. وی، دو فرزند به نام‌های عبدالله و علی داشت که عبدالله، در کربلا به شهادت رسید. فرزندان دیگری نیز از وی، گزارش شده است. به هر حال، تصریح شده که نسلی از وی، باقی نمانده است. چند تن از برادران مسلم (ع) در کربلا حضور داشته‌اند و به شهادت رسیده‌اند.

در کتاب الإرشاد آمده است که: ابن زیاد به وی گفت: خداوند، مرا بکشد، اگر تو را به‌گونه‌ای نکشم که [پیش از این] در اسلام، کسی آن‌گونه کشته نشده است! مسلم به وی گفت: تو سزاوارترین کسی هستی که در اسلام، بدعت بگذارد و تو هیچ گاه بدترین کشتن و زشت‌ترین مثله کردن و بدسرشتی و پیروزی دنائت‌آمیز را رها نمی‌کنی. ابن زیاد، شروع به دشنام دادن به مسلم و حسین و علی و عقیل - که درود و سلام خداوند بر آنان باد - کرد و مسلم، هیچ پاسخ نمی‌گفت. آن‌گاه ابن زیاد گفت: او را بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و آن‌گاه بدنش را به سرش ملحق سازید. مسلم بن عقیل - که رحمت خدا بر او باد - گفت: اگر میان من و تو، خویشاوندی ای بود، مرا نمی‌کشتی! ابن زیاد گفت: کجاست کسی که ابن عقیل بر سرش ضربت زد؟ بکر بن حمران احمری را آوردند. ابن زیاد به وی گفت: بالا [ی قصر] برو. باید تو گردنش را بزنی. او مسلم را بالا[ی قصر] برد، در حالی که مسلم تکبیر می‌گفت، استغفار می‌کرد و بر پیامبر (ص) درود می‌فرستاد و می‌گفت: خداوندا! میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار ساختند، داوری فرما. مسلم را به بالای محلی که امروزه جایگاه کفشدارها نامیده می‌شود، بردند و گردنش را زدند و بدنش را به دنبال سرش پایین انداختند[۸۶].[۸۷]

فرستاده شدن سرهای مسلم و هانی برای یزید، به وسیله ابن زیاد

در کتاب الفتوح نقل است که: عبیدالله بن زیاد، دستور داد مسلم بن عقیل و هانی بن عروه - که خداوند، آن دو را رحمت کند - را وارونه به دار کشند و تصمیم گرفت سرهای آنان را نزد یزید بن معاویه بفرستد.... سپس نامه‌ای این چنین برای یزید بن معاویه نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. به بنده خدا یزید بن معاویه، امیر مؤمنان، از عبیدالله بن زیاد. ستایش، خدایی را که حق امیر مؤمنان را ستاند و او را از شر دشمنش رها کرد! به امیر مؤمنان - که خداوند، او را تأیید کند - خبر می‌دهم که مسلم بن عقیل، آن بر هم زننده وحدت، وارد کوفه شد و در خانه هانی بن عروه مذحجی فرود آمد. من بر آن دو، جاسوسانی را گماردم، تا این که آنان را از خانه بیرون آوردم و پس از نبرد و درگیری، خداوند، مرا بر آنان مسلط ساخت. گردن آنها را زدم و سرهایشان را به همراه هانی بن ابی حیه وادعی و زبیر بن اروح تمیمی، برای شما فرستادم. این دو، گوش به فرمان و ملتزم به سنت و جماعت مسلمانان‌اند و امیر مؤمنان، هر چه می‌خواهد، از آنان بپرسد. آن دو، اهل خرد و فهم و صداقت‌اند». وقتی نامه و دو سر به یزید بن معاویه رسید، نامه را خواند و دستور داد سرها بر دروازه شهر دمشق، نصب گردند[۸۸].[۸۹]

نامه سپاس‌گزاری یزید از ابن زیاد و تحریک وی بر ضد امام حسین (ع)

از ابو جناب یحیی بن ابی حیه کلبی نقل می‌کنند: یزید برای ابن زیاد، نامه‌ای فرستاد: «اما بعد، تو همان‌گونه هستی که دوست داشتم. با تدبیر و دوراندیشی، رفتار کردی و مانند دلاوری متین و آرام، اقتدار به خرج دادی. تو ما را بی‌نیاز ساختی و خاطر ما را جمع کردی و گمان و رأیم را درباره خودت، تصدیق نمودی. دو فرستاده ات را فرا خواندم و از آنان پرسش کردم و با آنان به تنهایی به گفتگو نشستم و آنان را در فضیلت و نظر، همان‌گونه یافتم که تو گفتی. [به کارگزارانت] درباره این دو، سفارش به نیکی کن. به من خبر رسیده که حسین، به سمت عراق، حرکت کرده است. دیده‌بان‌ها و نگهبانان را بگمار. از موارد مظنون، کاملاً مراقبت کن و به اتهام، دستگیر کن؛ لکن کسی را مکش، مگر آنکه با تو نبرد کند، و تمام اتفاقات را برایم بنویس. درود و رحمت خداوند بر تو باد!»[۹۰].[۹۱]

منابع

پانویس

  1. برخی محققان با ارائه دلایلی داستان اتفاقات سفر مسلم بن عقیل به ویژه نامه او به امام حسین(ع) و فال بد زدن و درخواست بازگشت و پاسخ امام(ع) به او را رد می‌کنند (نگاه کنید به: دانشنامه امام حسین(ع)، ج۵، ص۷۰).
  2. نک: تاریخ طبری، ج۴، ص۲۶۳-۲۹۰؛ طبقات ابن سعد، ج۱، ص۴۵۹-۴۶۱؛ فتوح ابن اعثم، ج۵، ص۵۰-۱۱۴؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۳۷-۶۷.
  3. رجبی دوانی، محمد حسین، کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی ص ۳۳۴.
  4. «دَعَا [الْحُسَيْنُ (ع)] مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلٍ فَسَرَّحَهُ مَعَ قَيْسِ بْنِ مُسْهِرٍ الصَّيْدَاوِيِّ وَ عُمَارَةَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ السَّلُولِيِّ وَ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الأَرحَبِيِّ، فَأَمَرَهُ بِالتَّقْوَى اللهِ وَ كِتْمَانِ أَمْرِهِ وَ اللُّطْفِ فَإِنْ رَأَى النَّاسَ مُجْتَمِعِينَ مُسْتَوْسِقِينَ‏ عَجَّلَ إِلَيْهِ بِذَلِكَ. فَأَقْبَلَ مُسْلِمٌ حَتَّى أَتَى الْمَدِينَةَ فَصَلَّى فِي مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ وَدَّعَ‏ مَنْ‏ أَحَبَّ‏ مِنْ‏ أَهْلِهِ‏ ثُمَّ اسْتَأْجَرَ دَلِيلَيْنِ مِنْ قَيْسٍ فَأَقْبَلَا بِهِ فَضَلّا الطَّرِيقَ وَ جَارَا وَ أَصَابَهُمْ عَطَشٌ شَدِيدٌ وقالَ الدَّليلانِ: هذَا الطَّريقُ حَتّى تَنتَهِيَ إلَى الماءِ، وقَدْ كَادُوا أنْ يَمُوتُوا عَطَشَاً، فَكَتَبَ مُسْلِمُ بنُ عَقيلٍ مَعَ قَيسِ بنِ مُسهِرٍ الصَّيداوِيِّ إلى حُسَينٍ (ع) - وذلِكَ بِالمَضيقِ مِن بَطنِ الخُبَيتِ -: أمّا بَعدُ، فَإِنّي أقبَلتُ مِنَ المَدينَةِ مَعي دَليلانِ لي، فَجارا عَنِ الطَّريقِ وضَلّا، وَاشتَدَّ عَلَينَا العَطَشُ، فَلَم يَلبَثا أنْ مَاتا، وَ أقبَلَنَا حَتَّى انْتَهَيْنَا إلَى المَاءِ، فَلَمْ نَنجُ إلّا بِحُشَاشَةِ أنفُسِنا، وَ ذلِكَ الماءُ بِمَكَانٍ يُدعَى المَضيقَ مِن بَطْنِ الخُبَيتِ، وَ قَد تَطَيَّرتُ مِنْ وَجْهِي هذا، فَإِنْ رَأَيتَ أعْفَيتَنِي مِنْهُ وَ بَعَثتَ غَيري، وَالسَّلامُ. فَكَتَبَ إلَيهِ حُسَينٌ (ع): أمّا بَعدُ، فَقَد خَشيتُ ألّا يَكونَ حَمَلَكَ عَلَى الكِتابِ إلَيَّ فِي الاِستِعفاءِ مِنَ الوَجهِ الَّذي وَجَّهتُكَ لَهُ إلَا الجُبنُ، فَامضِ لِوَجهِكَ الَّذي وَجَّهتُكَ لَهُ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ. فَقالَ مُسلِمٌ لَمّا قَرَأَ الكِتابَ: هذا ما لَستُ أتَخَوَّفُهُ عَلى نَفسي. فَأَقبَلَ كَمَا هُوَ حَتّى مَرَّ بِماءٍ لِطَيِّئٍ، فَنَزَلَ بِهِم ثُمَّ ارتَحَلَ مِنهُ، فَإِذا رَجُلٌ يَرمِي الصَّيدَ، فَنَظَرَ إلَيهِ قَد رَمى ظَبيا حِينَ أشْرَفَ لَهُ فَصَرَعَهُ، فَقالَ مُسلِمٌ: يُقتَلُ عَدُوُّنا إنْ شَاءَ اللّهُ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۴؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۴).
  5. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۰۴.
  6. ر. ک: میزان الحکمة، ج۶، ص۵۱۷ (فال بد زدن).
  7. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۰۶.
  8. «أَقْبَلَ [مسلم بن عقيل] حَتَّى دَخَلَ الْكُوفَةَ فَنَزَلَ فِي دَارِ الْمُخْتَارِ بْنِ أَبِي عُبَيْدٍ وَ هِيَ الَّتِي تُدْعَى الْيَوْمَ دَارَ سَلْمِ بْنِ الْمُسَيَّبِ وَ أَقْبَلَتِ‏ الشِّيعَةُ تَخْتَلِفُ‏ إِلَيْهِ‏ فَكُلَّمَا اجْتَمَعَ إِلَيْهِ مِنْهُمْ جَمَاعَةٌ قَرَأَ عَلَيْهِمْ كِتَابَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ (ع) وَ هُمْ يَبْكُونَ وَ بَايَعَهُ النَّاسُ حَتَّى بَايَعَهُ مِنْهُمْ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ أَلْفاً- فَكَتَبَ مُسْلِمٌ رَحِمَهُ اللَّهُ إِلَى الْحُسَيْنِ (ع)يُخْبِرُهُ بِبَيْعَةِ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ أَلْفاً وَ يَأْمُرُهُ بِالْقُدُومِ وَ جَعَلَتِ الشِّيعَةُ تَخْتَلِفُ إِلَى مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ حَتَّى عُلِمَ مَكَانُهُ فَبَلَغَ النُّعْمَانَ بْنَ بَشِيرٍ ذَلِكَ وَ كَانَ وَالِياً عَلَى الْكُوفَةِ مِنْ قِبَلِ مُعَاوِيَةَ فَأَقَرَّهُ يَزِيدُ عَلَيْهَا» (الإرشاد، ج۲، ص۴۱؛ روضة الواعظین، ص۱۹۱).
  9. «سَارَ مُسْلِمٌ حَتّى أتَى الكُوفَةَ، وَ نَزَلَ فِي دَارِ المُخْتَارِ، وَ قِيلَ غَيْرِهَا، وَ أقْبَلَتِ الشّيعَةُ تَخْتَلِفُ إلَيهِ، فَكُلَّمَا اجْتَمَعَت إلَيْهِ جَمَاعَةٌ مِنْهُم قَرَأَ عَلَيهِم كِتابَ الحُسَينِ (ع)، فَيَبْكونَ، وَيَعِدُونَهُ مِنْ أنفُسِهِمُ القِتالَ وَالنُّصْرَةَ» (الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵).
  10. «لَمَّا قَدِمَ مُسلِمٌ الكوفَةَ اجتَمَعُوا إلَيْهِ، فَبَايَعُوهُ وَعَاهَدُوهُ وَعَاقَدُوهُ، وَأعْطَوهُ المَواثِيقَ عَلَى النُّصْرَةِ وَالمُشَايَعَةِ وَالوَفاءِ» (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴۲).
  11. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۰۸.
  12. الإرشاد، ج۲، ص۶۹.
  13. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۰۹.
  14. نعمان بن بشیر بن سعد - که کنیه‌اش ابو عبدالله است و پدرش نخستین کسی بود که در سقیفه با ابوبکر بیعت کرد - به گزارش اهل مدینه، نخستین نوزاد از انصار است که پس از هجرت به دنیا آمد؛ ولی کوفیان، عمر او را بیشتر می‌دانند و معتقدند او روایت‌های فراوانی از پیامبر (ص) شنیده است. نعمان، شاعر و طرفدار عثمان بود و از امیر مؤمنان، امام علی (ع)، جدا شد. در جنگ صفین، همراه معاویه بود و از انصار، جز او کسی در صفین با معاویه نبود. معاویه او را نخست، والی حمص کرد و سپس به ولایت کوفه گمارد. یزید نیز او را بر حکومت کوفه ابقا کرد. او از فرماندهان یزید بود و سپس در خلافت مروان بن حکم، در زمره پیروان ابن زبیر قرار گرفت. وی مردم حمص را به پیشوایی خودش‌طلبید؛ ولی آنان پاسخی به وی ندادند. او نیز از حمص فرار کرد؛ اما او را دنبال کردند و بر او دست یافتند و او را کشتند و سرش را از تن جدا کردند. این در سال ۶۴ یا ۶۵ هجری اتفاق افتاد.
  15. «خَرَجَ إلَیْنَا النُّعْمَانَ بْنَ بَشِيرٍ فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: أَمَّا بَعْدُ فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ لَا تُسَارِعُوا إِلَى‏ الْفِتْنَةِ وَ الْفُرْقَةِ فَإِنَّ فِيهَا يَهْلِكُ الرِّجَالُ وَ تُسْفَكُ الدِّمَاءُ وَ تُغْتَصَبُ‏ الْأَمْوَالُ وَ كَانَ حَلِيمَاً نَاسِكاً يُحِبُّ العافِيَةَ – [ثُمَّ] قالَ: إنِّي لَمْ اُقَاتِل مَنْ لَمْ يُقاتِلني، وَلَا أثِبُ عَلى مَن لا يَثِبُ عَلَيَّ، وَ لَا اُشاتِمُكُمْ وَ لَا أَتَحَرَّشُ بِكُمْ وَ لَا آخُذُ بِالْقَرْفِ‏ وَ لَا الظِّنَّةِ وَ لَا التُّهَمَةِ وَ لَكِنَّكُمْ إِنْ أَبْدَيْتُمْ صَفْحَتَكُمْ لِي وَ نَكَثْتُمْ بَيْعَتَكُمْ وَ خَالَفْتُمْ إِمَامَكُمْ فَوَ اللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ غَيْرُهُ لَأَضْرِبَنَّكُمْ بِسَيْفِي مَا ثَبَتَ قَائِمُهُ فِي يَدِي وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لِي مِنْكُمْ نَاصِرٌ أَمَا إِنِّي أَرْجُو أَنْ يَكُونَ مَنْ يَعْرِفُ الْحَقَّ مِنْكُمْ أَكْثَرَ مِمَّنْ يُردِيهِ الْبَاطِلُ. قَالَ: فَقَامَ إِلَيْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُسْلِمِ بْنِ رَبِيعَةَ الْحَضْرَمِيُّ حَلِيفُ بَنِي أُمَيَّةَ فَقَالَ إِنَّهُ لَا يُصْلِحُ مَا تَرَى إِلَّا الْغَشْمُ إِنَّ هَذَا الَّذِي أَنْتَ عَلَيْهِ فِيمَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ عَدُوِّكَ رَأْيُ الْمُسْتَضْعَفِينَ فَقَالَ: أَنْ أَكُونَ‏ مِنَ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي طَاعَةِ اللَّهِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْأَعَزِّينَ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ ثُمَّ نَزَلَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۵؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵).
  16. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۰.
  17. «خَرَجَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مُسْلِمٍ وَ كَتَبَ إِلَى يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ أَمَّا بَعْدُ: فَإِنَّ مُسْلِمَ بْنَ عَقِيلٍ قَدْ قَدِمَ الْكُوفَةَ فَبَايَعَتْهُ الشِّيعَةُ لِلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ فَإِنْ کَانَ لَكَ بِالْكُوفَةِ حَاجَةٌ فَابْعَثْ‏ إِلَيْهَا رَجُلًا قَوِيّاً يُنَفِّذُ أَمْرَكَ‏ وَ يَعْمَلُ مِثْلَ عَمَلِكَ فِي عَدُوِّكَ فَإِنَّ النُّعْمَانَ بْنَ بَشِيرٍ رَجُلٌ ضَعِيفٌ أَوْ هُوَ يَتَضَعَّفُ فَكَانَ أوَّلَ مَنْ كَتَبَ إلَيْهِ ثُمَّ كَتَبَ إِلَيْهِ عُمَارَةُ بْنُ عُقْبَةَ بِنَحْوٍ مِنْ كِتَابِهِ ثُمَّ كَتَبَ إِلَيْهِ عُمَرُ بْنُ سَعْدِبْنِ أَبِي وَقَّاصٍ بِمِثْلَ ذَلِكَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۶؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵).
  18. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۱.
  19. سرجون بن منصور رومی - و گفته شده سرحون- نامش تعریب شده سرژیوس است و پدرش منصور، کارگزار اموال بود. سرجون، غلام معاویه و کاتب او و پسرش یزید و عبد الملک بود. او مسیحی بود و به وی سرحه گفته می‌شد. او کلیسایی در بیرون «باب فرادیس» داشت که پس از فتح [دمشق] برایش ساخته شده بود. او اسلام آورد؛ ولی کلیسا باقی ماند. وی همدم یزید در می‌گساری بود و او بود که وقتی خبر مسلم بن عقیل به یزید رسید، به یزید توصیه کرد ابن زیاد را بر کوفه بگمارد. سرجون، کاتب بنی امیه تا زمان عبد الملک بن مروان بود. عبد الملک، او را سرپرست تمام دیوان‌های عرب و عجم قرار داد و چون از دنیا رفت، منصب «کتابت»، به عرب‌های مسلمان رسید.
  20. «لَمَّا اجتَمَعَتِ الكُتُبُ عِندَ يَزيدَ، لَيسَ بَيْنَ كُتُبِهِم إلّا يَومَانِ، دَعا يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ سَرجونَ مَولى مُعاوِيَةَ، فَقالَ: مَا رَأيُكَ؟ فَإِنَّ حُسَيناً قَد تَوَجَّهَ نَحوَ الكوفَةِ، وَ مُسْلِمُ بنُ عَقيلٍ بِالكوفَةِ يُبايِعُ لِلحُسَينِ، وقَد بَلَغَني عَنِ النُّعمانِ ضَعْفٌ وَ قَولٌ سَيِّئٌ – وَ أقرَأَهُ كُتُبَهُم - فَما تَرى؟ مَن أستَعمِلُ عَلَى الكوفَةِ؟ وَ كَانَ يَزيدُ عاتِباً عَلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ. فَقالَ سَرجونُ: أرَأَيتَ مُعاوِيَةَ لَو نُشِرَ لَكَ، أكُنتَ آخِذاً بِرَأيِهِ؟ قالَ: نَعمَ. فَأَخرَجَ عَهدَ عُبَيدِ اللَّهِ عَلَى الكوفَةِ، فَقالَ: هذا رَأيُ مُعاوِيَةَ، وماتَ وقَد أمَرَ بِهذَا الكِتابِ. فَأَخَذَ بِرَأيِهِ، وضَمَّ المِصرَينِ إلى عُبَيدِ اللَّهِ، وَ بَعَثَ إلَيهِ بِعَهْدِهِ عَلَى الكُوفَةِ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۶؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵).
  21. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۲.
  22. «أَخَذَ [يَزيدُ] بِرَأيِهِ [أي بِرَأيِ سَرجونَ‌]، وَجَمَعَ الكوفَةَ وَالبَصرَةَ لِعُبَيدِاللَّهِ، وَ كَتَبَ إلَيهِ بِعَهدِهِ، وَ سَيَّرَهُ إلَيهِ مَعَ مُسلِمِ بنِ عَمرٍو الباهِلِيِّ وَالِدِ قُتَيبَةَ، فَأَمَرَهُ بِطَلَبِ مُسْلِمِ بنِ عَقيلٍ، وَ بِقَتلِهِ، أوْ نَفْيِهِ. فَلَمّا وَصَلَ كِتابُهُ إلى عُبَيدِ اللَّهِ، أمَرَ بِالتَّجَهُّزِ لِيَبرُزَ مِنَ الغَدِ» (الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵؛ الأخبار الطوال، ص۲۳۱).
  23. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۳.
  24. «خَرَجَ [عبیدالله بن زیاد] مِنَ البَصرَةِ وَاستَخلَفَ أخاهُ عُثمانَ بنَ زِيادٍ، وَ أقبَلَ إلَى الكوفَةِ وَ مَعَهُ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو الباهِلِيُّ، وَ شَرِيكُ بنُ الأَعوَرِ الحارِثِيُّ، وَحَشَمُهُ وَ أهْلُ بَيتِهِ، حَتّى دَخَلَ الكوفَةَ وعَلَيهِ عِمامَةٌ سَوداءُ وهُوَ مُتَلَثِّمٌ، وَالنّاسُ قَد بَلَغَهُم إقبالُ حُسَينٍ (ع) إلَيهِم، فَهُم يَنتَظِرونَ قُدومَهُ، فَظَنّوا حينَ قَدِمَ عُبَيدُ اللَّهِ أنَّهُ الحُسَينُ (ع) فَأَخَذَ لا يَمُرُّ عَلى جَماعَةٍ مِنَ النّاسِ إلّا سَلَّموا عَلَيهِ، وقالوا: مَرحَباً بِكَ يَا بنَ رَسولِ اللَّهِ، قَدِمتَ خَيرَ مَقدَمٍ، فَرَأى مِن تَباشيرِهِم بِالحُسَينِ (ع) ما ساءَهُ. فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو لَمّا أكثَروا: تَأَخَّروا، هذَا الأَميرُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ. فَأَخَذَ حينَ أقبَلَ عَلَى الظَّهرِ، وإنَّما مَعَهُ بِضعَةَ عَشَرَ رَجُلاً. فَلَمّا دَخَلَ القَصرَ، وعَلِمَ النّاسُ أنَّهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ، دَخَلَهُم مِن ذلِكَ كَآبَةٌ وحُزنٌ شَديدٌ، وغاظَ عُبيدَ اللَّهِ ما سَمِعَ مِنهُم، وقالَ: ألا أرى هؤُلاءِ كَما أرى‌» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۸).
  25. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۳.
  26. «نَظَرَ ابنُ زِيادٍ مِن تَباشيرِهِم بِالحُسَينِ (ع) إلى مَا ساءَهُ، وَ أقبَلَ حَتّى دَخَلَ المَسجِدَ الأَعظَمَ، وَ نُودِيَ فِي النّاسِ فَاجتَمَعوا، وَ صَعِدَ المِنبَرَ، فَحَمِدَ اللَّهَ وأثنى عَلَيهِ، ثُمَّ قالَ: يا أهلَ الكوفَةِ، إنَّ أميرَ المُؤمِنينَ قَد وَلّاني مِصْرَكُم، وَ قَسَّمَ فَيأَكُم فِيكُمْ، وَ أمَرَني بِإِنصافِ مَظلومِكُمْ، وَالإِحْسَانِ إلى سامِعِكُم وَ مُطيعِكُم، وَالشِّدَّةِ عَلى عاصِيكُم وَ مُريبِكُم، وأنَا مُنتَهٍ في ذلِكَ إلى أمرِهِ، وأنَا لِمُطيعِكُم كَالوالِدِ الشَّفيقِ، ولِمُخالِفِكُم كَالسَّمِّ النَّقيعِ، فَلا يُبقِيَنَّ أحَدٌ مِنكُم إلّا عَلى نَفسِهِ. ثُمَّ نَزَلَ، فَأَتى القَصرَ فَنَزَلَهُ، وَارتَحَلَ النُّعمانُ بنُ بَشيرٍ نَحوَ وَطَنِهِ بِالشّامِ» (الأخبار الطوال، ص۲۳۲).
  27. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۴.
  28. «أَخَذَ [ابن زياد] الْعُرَفَاءَ وَ النَّاسَ‏ أَخْذاً شَدِيداً فَقَالَ اكْتُبُوا إِلَى‏الْعُرَفَاءِ وَ مَنْ فِيكُمْ مِنْ طَلَبَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ فِيكُمْ مِنَ الْحَرُورِيَّةِ وَ أَهْلِ الرَّيْبِ الَّذِينَ رَأْيُهُمُ الْخِلَافُ وَ الشِّقَاقُ فَمَنْ فَمَن كَتَبَهُمْ لَنَا فَبَرِئَ‏ وَ مَنْ لَمْ يَكْتُبْ لَنَا أَحَدَاً فَلْيَضْمَنْ لَنَا مَا فِي عِرَافَتِهِ أَنْ لَا يُخَالِفَنَا مِنْهُمْ مُخَالِفٌ وَ لَا يَبْغِ عَلَيْنَا مِنْهُمْ بَاغٍ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ بَرِئَتْ مِنْهُ الذِّمَّةُ وَ حَلَالٌ لَنَا دَمُهُ وَ مَالُهُ وَ أَيُّمَا عَرِيفٍ وُجِدَ فِي عِرَافَتِهِ مِنْ بُغْيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ أَحَدٌ لَمْ يَرْفَعْهُ إِلَيْنَا صُلِبَ عَلَى بَابِ دَارِهِ وَ أُلْغِيَتْ تِلْكَ الْعِرَافَةُ مِنَ الْعَطَاءِ وَ سُيِّرَ إلى مَوضِعٍ بِعُمانَ الزّارَةِ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۹).
  29. «مَضى قَيسٌ إلَى الكوفَةِ، وعُبيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ قَد وَضَعَ المَراصِدَ وَالمَصابيحَ عَلَى الطُّرُقِ، فَلَيسَ أحَدٌ يَقدِرُ أن يَجوزَ إلّا فُتِّشَ» (الفتوح، ج۵، ص۸۲).
  30. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۵.
  31. «سَمِعَ مُسْلِمُ بْنُ عَقِيلٍ بِمَجِي‏ءِ عُبَيْدِ اللَّهِ وَ مَقَالَتِهِ الَّتِي قَالَهَا وَ مَا أَخَذَ بِهِ‏ الْعُرَفَاءَ وَ النَّاسَ‏ فَخَرَجَ مِنْ دَارِ الْمُخْتَارِ – وَ قَدْ عُلِمَ بِهِ - حَتَّى انْتَهَى إِلَى دَارِ هَانِئِ بْنِ عُرْوَةَ المُرادِيِّ، فَدَخَلَ بابَهُ، وَ أرْسَلَ إلَيْهِ أنِ اخْرُج، فَخَرَجَ إلَيهِ هانِئٌ، فَكَرِهَ هانِئٌ مَكَانَهُ حِينَ رَآهُ. فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ: أتَيتُكَ لِتُجيرَني وتُضَيِّفَني، فَقالَ: رَحِمَكَ اللّهُ، لَقَد كَلَّفتَني شَطَطا، وَلَولا دُخُولُكُ داري وَ ثِقَتُكَ، لَأَحبَبتُ وَ لَسَأَلتُكَ أنْ تَخرُجَ عَنّي، غَيرَ أنَّهُ يَأخُذُني مِنْ ذلِكَ ذِمَامٌ، ولَيسَ مَردودٌ مِثلي عَلى مِثلِكَ عَن جَهلٍ، اُدْخُلْ. فَآواهُ، وَ أخَذَتِ الشّيعَةُ تَختَلِفُ إلَيهِ في دارِ هانِئِ بنِ عُروَةَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۶۱).
  32. «تَحَوَّلَ مُسْلِمٌ حِينَ قَدِمَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ مِنَ الدّارِ الَّتي كَانَ فِيهَا، إلى مَنْزِلِ هانِئِ بنِ عُروَةَ المُرادِيِّ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۴۸؛ تهذیب الکمال، ج۶، ص۴۲۴).
  33. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۶.
  34. «كَانَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ قَد كانَ كَتَبَ إلَى الحُسَينِ (ع) قَبلَ أن يُقتَلَ لِسَبعٍ وَ عِشْرِينَ لَيلَةً: أمّا بَعدُ، فَإنَّ الرّائِدَ لا يَكذِبُ أهلَهُ، إنَّ جَمعَ أهلِ الكوفَةِ مَعَكَ، فَأقبِل حينَ تَقرَأُ كِتابي، وَالسَّلامُ عَلَيْكَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۹۵).
  35. «كَتَبَ [مُسلِمٌ] إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ (ع): إنّي قَدِمْتُ الكوفَةَ، فَبايَعَنِي مِنْهُم إلى أنْ كَتَبْتُ إلَيْكَ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ ألفَاً، فَعَجِّلِ القُدُومَ؛ فَإِنَّهُ لَيْسَ دُونَهَا مَانِعٌ» (الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة)، ج۱، ص۴۵۸).
  36. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۷.
  37. «كَانَ قَدِمَ مَعَ عُبَيدِ اللَّهِ مِنَ البَصرَةِ شَريكُ بنُ الأَعوَرِ الحارِثيُّ، وَ كَانَ شيعَةً لِعَلِيٍّ (ع)، فَنَزَلَ أيضاً عَلى هانِئِ بنِ عُروَةَ، فَاشتَكى شَريكٌ، فَكانَ عُبَيدُ اللَّهِ يَعودُهُ فِي مَنزِلِ هانِئٍ، وَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ هُناكَ لا يَعلَمُ بِهِ، فَهَيَّؤوا لِعُبَيدِ اللَّهِ ثَلاثينَ رَجُلاً، يَقتُلونَهُ إذا دَخَلَ عَلَيهِم. وَ أقبَلَ عُبَيدُ اللَّهِ فَدَخَلَ عَلى شَريكٍ يَسأَلُ بِهِ. فَجَعَلَ شَريكٌ يَقولُ: «ما تَنظُرونَ بِسَلمى أن تُحَيّوها». اِسقوني وَ لَو كانَتْ فِيهَا نَفْسِي. فَقالَ عُبَيدُ اللَّهِ: ما يَقولُ؟ قالوا: يَهجُرُ، وتَحَشحَشَ القَومُ فِي البَيتِ، فَأَنكَرَ عُبَيدُ اللَّهِ ما رَأى مِنهُم، فَوَثَبَ فَخَرَجَ، ودَعا مَولىً لِهانِئِ بنِ عُروَةَ - كانَ فِي الشُّرطَةِ فَسَأَلَهُ، فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ. فَقالَ: أو لا ثُمَّ مَضى حَتّى دَخَلَ القَصْرَ» (الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة)، ج۱، ص۴۶۰).
  38. «قَدِمَ مَعَ عُبَيدِ اللَّهِ شَرِيكُ بْنُ الأَعوَرِ - شِيعِيٌّ - فَنَزَلَ عَلى هانِئِ بنِ عُروَةَ، فَمَرِضَ، فَكَانَ عُبَيدُ اللَّهِ يَعُودُهُ، فَهَيَّؤوا لِعُبَيدِ اللَّهِ ثَلاثينَ رَجُلاً لِيَغْتَالُوهُ، فَلَمْ يَتِمَّ ذلِكَ، وَ فَهِمَ عُبَيدُ اللَّهِ فَوَثَبَ وَخَرَجَ» (سیر أعلام النبلاء، ج۳، ص۲۹۹).
  39. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۱۸.
  40. گفتنی است: این حدیث، در الکامل (ج ۲، ص۵۳۸) به صورت «هیچ مسلمانی مسلمان دیگر را غافلگیرانه نمی‌کشد» آمده است.
  41. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۲۰.
  42. «دَعا ابنُ زِيادٍ مَولىً يُقالُ لَهُ مَعقِلٌ، فَقالَ لَهُ: خُذ ثَلاثَةَ آلافِ دِرهَمٍ، ثُمَّ اطلُب مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ، وَاطلُب لَنَا أصْحَابَهُ، ثُمَّ أعطِهِم هذِهِ الثَّلاثَةَ آلافٍ، فَقُل لَهُم: اِسْتَعْينُوا بِهَا عَلى حَرْبِ عَدُوِّكُم، وَ أعْلِمْهُمْ أنَّكَ مِنْهُم؛ فَإِنَّكَ لَو قَدْ أعْطَيْتَهَا إيّاهُمُ اطمَأَنّوا إلَيْكَ، وَ وَثِقوا بِكَ، وَ لَم يَكتُموك شَيئاً مِن أخبارِهِم، ثُمَّ اغدُ عَلَيهِم ورُح. فَفَعَلَ ذلِكَ، فَجاءَ حَتّى أتى إلى مُسلِمِ بنِ عَوسَجَةَ الأَسَدِيِّ - مِن بَني سَعدِ بنِ ثَعلَبَةَ - فِي المَسجِدِ الأَعظَمِ وَ هُوَ يُصَلّي، وَ سَمِعَ النّاسَ يَقولونَ: إنَّ هذا يُبايِعُ لِلحُسَينِ (ع)، فَجَاءَ فَجَلَسَ حَتّى فَرَغَ مِن صَلاتِهِ. ثُمَّ قالَ: يا عَبدَ اللَّهِ، إنِّي امرُؤٌ مِن أهلِ الشّامِ، مَولى لِذِي الكِلاعِ، أنعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ بِحُبِّ أهلِ هذَا البَيتِ، وحُبِّ مَن أحَبَّهُم، فَهذِهِ ثَلاثَةُ آلافِ دِرهَمٍ، أرَدتُ بِها لِقاءَ رَجُلٍ مِنهُم بَلَغَني أنَّهُ قَدِمَ الكوفَةَ، يُبايِعُ لِابنِ بِنتِ رَسولِ اللَّهِ (ص)، وكُنتُ اُريدُ لِقاءَهُ فَلَم أجِد أحَداً يَدُلُّني عَلَيهِ، ولا يَعرِفُ مَكانَهُ، فَإِنّي لَجالِسٌ آنِفاً فِي المَسجِدِ؛ إذ سَمِعتُ نَفَراً مِنَ المُسلِمينَ يَقولونَ: هذا رَجُلٌ لَهُ عِلمٌ بِأَهلِ هذَا البَيتِ، وإنّي أتَيتُكَ لِتَقبِضَ هذَا المالَ، وَ تُدخِلَنِي عَلى صَاحِبِكَ فَاُبايِعَهُ، وإن شِئتَ أخَذتَ بَيعَتي لَهُ قَبلَ لِقائِهِ. فَقالَ: اِحمَدِ اللَّهَ عَلى لِقائِكَ إيّايَ، فَقَد سَرَّني ذلِكَ لِتَنَالَ ما تُحِبُّ، وَ لِينصُرَ اللَّهُ بِكَ أهلَ بَيتِ نَبِيِّهِ، وَ لَقَدْ سَاءَنِي مَعْرِفَتُكَ إيّايَ بِهذَا الأَمرِ مِنْ قَبْلِ أنْ يَنْمِى، مَخافَةَ هذَا الطّاغِيَةِ وسَطوَتِهِ. فَأَخَذَ بَيعَتَهُ قَبلَ أن يَبرَحَ، وأخَذَ عَلَيهِ المَواثيقَ المُغَلَّظَةَ، لَيُناصِحَنَّ وَ لَيَكتُمَنَّ، فَأَعْطاهُ مِن ذلِكَ ما رَضِيَ بِهِ، ثُمَّ قالَ لَهُ: اِختَلِف إلَيَّ أيّاماً في مَنزِلي، فَأَنَا طالِبٌ لَكَ الإِذنَ عَلى صَاحِبِكَ. فَأَخَذَ يَختَلِفُ مَعَ النّاسِ، فَطَلَبَ لَهُ الإِذنَ.... ثُمَّ إنَّ مَعقِلاً - مَولَى ابنِ زِيادٍ الَّذي دَسَّهُ بِالمالِ إلَى ابنِ عَقيلٍ وأصحابِهِ - اختَلَفَ إلى مُسلِمِ بنِ عَوسَجَةَ أيّاماً، لِيُدْخِلَهُ عَلَى ابنِ عَقيلٍ، فَأَقبَلَ بِهِ حَتّى أدخَلَهُ عَلَيهِ بَعدَ مَوتِ شَريكِ بنِ الأَعوَرِ، فَأَخبَرَهُ خَبَرَهُ كُلَّهُ، فَأَخَذَ ابنُ عَقيلٍ بَيعَتَهُ، وَ أمَرَ أبا ثُمامَةَ الصائِدِيَّ فَقَبَضَ مالَهُ الَّذي جاءَ بِهِ. وهُوَ [أي أبو ثُمامَةَ] الَّذي كانَ يَقبِضُ أموالَهُم، وما يُعينُ بِهِ بَعضُهُم بَعضاً، يَشتَري لَهُمُ السِّلاحَ، وَ كانَ بِهِ بَصِيراً، وَ كانَ مِنْ فُرْسَانِ العَرَبِ وَ وُجوهِ الشّيعَةِ. وَ أقبَلَ ذلِكَ الرَّجُلُ يَختَلِفُ إلَيْهِمْ، فَهُوَ أوَّلُ داخِلٍ وآخِرُ خارِجٍ، يَسمَعُ أخبارَهُم ويَعلَمُ أسرارَهُم، ثُمَّ يَنطَلِقُ بِها حَتّى يَقِرَّها في اُذُنِ ابنِ زِيادٍ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۶۲؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۷).
  43. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۲۳.
  44. «أَنَا وَ اللَّهِ رَسُولُ ابْنِ عَقِيلٍ إِلَى الْقَصْرِ لِأَنْظُرَ مَا فَعَلَ هَانِئٌ فَلَمَّا حُبِسَ‏ وَ ضُرِبَ‏ رَكِبْتُ فَرَسِي فَكُنْتُ أَوَّلَ أَهْلِ‏ الدَّارِ دَخَلَ عَلَى مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ بِالْخَبَرِ فَإِذَا نِسْوَةٌ لِمُرَادَ مُجْتَمِعَاتٌ يُنَادِينَ يَا عَبْرَتَاهْ يَا ثُكْلَاهْ فَدَخَلْتُ عَلَى مُسْلِمِ بْنِ عَقِيلٍ فَأَخْبَرْتُهُ فَأَمَرَنِي أَنْ أُنَادِيَ فِي أَصْحَابِهِ وَ قَدْ مَلَأَ بِهِمُ‏ الدُّورَ حَوْلَهُ وَ كَانُوا فِيهَا أَرْبَعَةَ آلَافِ رَجُلٍ فَنَادَيْتُ يَا مَنْصُورُ أَمِتْ فَتَنَادَى أَهْلُ الْكُوفَةِ وَ اجْتَمَعُوا عَلَيْهِ فَعَقَدَ مُسْلِمٌ لِرُءُوسِ الْأَرْبَاعِ عَلَى الْقَبَائِلِ كِنْدَةَ وَ مَذْحِجَ وَ أَسَدَ وَ تَمِيمَ وَ هَمْدَانَ وَ تَدَاعَى النَّاسُ وَ اجْتَمَعُوا فَمَا لَبِثْنَا إِلَّا قَلِيلًا حَتَّى امْتَلَأَ الْمَسْجِدُ مِنَ النَّاسِ وَ السُّوقُ وَ مَا زَالُوا يَتَوَثَّبُونَ حَتَّى الْمَسَاءِ فَضَاقَ بِعُبَيْدِ اللَّهِ أَمْرُهُ وَ كَانَ أَكْثَرُ عَمَلِهِ أَنْ يُمْسِكَ بَابَ الْقَصْرِ وَ لَيْسَ مَعَهُ فِي الْقَصْرِ إِلَّا ثَلَاثُونَ رَجُلًا مِنَ الشُّرَطِ وَ عِشْرُونَ رَجُلًا مِنْ أَشْرَافِ النَّاسِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ خَاصَّتِهِ» (الإرشاد، ج۲، ص۵۱؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۸).
  45. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۲۷.
  46. «لَمَّا بَلَغَ مُسْلِمَاً مَا فَعَلَ ابنُ زِيادٍ بِهانِئٍ، أمَرَ مُنادِيا فَنادى «يا مَنصُورُ» وَ كَانَتْ شِعَارُهُمْ، فَتَنادى أهْلُ الكُوفَةِ بِهَا، فَاجْتَمَعَ إلَيْهِ فِي وَقْتٍ وَاحِدٍ ثَمانِيَةَ عَشَرَ ألفَ رَجُلٍ، فَسَارَ إلَى ابنِ زِيادٍ فَتَحَصَّنَ مِنهُ، فَحَصَروهُ فِي القَصرِ» (مروج الذهب، ج۳، ص۶۷).
  47. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۲۸.
  48. «لَقيتُهُم [أي مُسلِمَاً وَأصْحَابَهُ] تِلكَ اللَّيلَةَ فِي الطَّريقِ عِندَ مَسْجِدِ الأَنصارِ، فَلَم يَكونوا يَمُرّونَ فِي طَريقٍ يَمينا ولا شِمَالاً، إلّا وَ ذَهَبَت مِنْهُمْ طائِفَةٌ، الثَّلاثُونَ وَالأَربَعونَ وَ نَحوُ ذلِكَ. قالَ: فَلَمّا بَلَغَ السّوقَ - وَ هِيَ لَيلَةٌ مُظلِمَةٌ - وَ دَخَلُوا المَسْجِدَ، قيلَ لِابنِ زِيادٍ: وَاللّهِ ما نَرى كَثيرَ أحَدٍ، وَ لا نَسمَعُ أصواتَ كَثيرِ أحَدٍ، فَأَمَرَ بِسَقفِ المَسجِدِ فَقُلِعَ، ثُمَّ أمَرَ بِحَرادِيَّ فِيهَا النّيرانُ، فَجَعَلوا يَنْظُرُونَ فَإِذا قَريبُ خَمسينَ رَجُلاً. قالَ: فَنَزَلَ فَصَعِدَ المِنبَرَ، وَ قَالَ لِلنّاسِ: تَمَيَّزوا أرباعا أرباعا، فَانْطَلَقَ كُلُّ قَومٍ إلى رَأسِ رُبْعِهِم، فَنَهَضَ إلَيهِم قَوْمٌ يُقَاتِلُونَهُم، فَجُرِحَ مُسْلِمٌ جِرَاحَةً ثَقيلَةً، وَ قُتِلَ نَاسٌ مِنْ أصْحَابِهِ وَانهَزَمُوا. فَخَرَجَ مُسلِمٌ فَدَخَلَ دارا مِنْ دُورِ كِندَةَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۹۱).
  49. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۲۹.
  50. «قالَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ لِمَن كانَ عِندَهُ مِن أشرافِ أهلِ الكوفَةِ: لِيُشرِف كُلُّ رَجُلِ مِنْكُم فِي ناحِيَةٍ مِنَ السّورِ، فَخَوِّفُوا القَومَ. فَأَشرَفَ كَثيرُ بنُ شِهابٍ، وَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ، وَالقَعقاعُ بنُ شَورٍ، وشَبَثُ بنُ رِبعِيٍّ، وحَجّارُ بنُ أبجَرٍ، وشِمرُ بنُ ذِي الجَوشَنِ، فَتَنادَوا: يا أهلَ الكوفَةِ، اِتَّقوا اللّهَ وَ لا تَسْتَعْجِلُوا الفِتنَةَ، وَ لا تَشُقّوا عَصا هذِهِ الاُمَّةِ، وَ لا تُورِدُوا عَلى أنفُسِكُم خُيولَ الشّامِ، فَقَد ذُقتُموهُم، وجَرَّبْتُم شَوْكَتَهُمّ» (الأخبار الطوال، ص۲۳۹).
  51. «كَانَ عِندَ ابنِ زِيادٍ وُجوهُ أهلِ الكوفَةِ، فَقالَ لَهُم: قُومُوا فَفَرِّقوا عَشائِرَكُم عَنْ مُسْلِمٍ، وَ إلّا ضَرَبْتُ أعْنَاقَكُم. فَصَعِدُوا عَلَى القَصرِ وَ جَعَلُوا يُكَلِّمُونَهُم، فَتَفَرَّقَ مَن كانَ مَعَ مُسْلِمٍ، وَ تَسَلَّلوا عَنهُ» (تذکرة الخواص، ص۲۴۲).
  52. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۰.
  53. «وَجَّهَ [ابنُ زِيادٍ] مُحَمَّدَ بنَ الأَشعَثِ بنِ قَيسٍ، وَ كَثِيرَ بنَ شِهابٍ الحَارِثِيَّ، وَعِدَّةً مِنَ الوُجُوِهِ، لِيُخَذِّلُوا النّاسَ عَنّ مُسْلِمِ بنِ عَقِيلٍ وَالحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ (ع)، وَ يَتَوَعَّدونَهُم بِيَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ وَخُيولِ أهلِ الشّامِ، وبِمَنعِ الأَعطِيَةِ، وَ أخذِ البَريءِ بِالسَّقيمِ، وَالشّاهِدِ بِالغائِبِ. فَتَفَرَّقَ أصحابُ ابنِ عَقيلٍ عَنهُ، حَتّى أمسى وَ مَا مَعَهُ إلّا نَحوٌ مِن ثَلاثينَ رَجُلاً، فَلَمّا رَأى ذلِكَ خَرَجَ مُتَوَجِّها نَحوَ أبوابِ كِندَةَ، وَ تَفَرَّقَ عِنْهُ البَاقُونَ حَتّى بَقِيَ وَحْدَهُ، يَتَلَدَّدُ فِي أزِقَّةِ الكوفَةِ لَيسَ مَعَهُ أحَدٌ» (أنساب الأشراف، ج۲، ص۳۳۸).
  54. «بَعَثَ عُبَيدُ اللّهِ إلى وُجوهِ أهلِ الكوفَةِ فَجَمَعَهُم عِندَهُ فِي القَصرِ، فَلَمّا سارَ إلَيهِ مُسلِمٌ فَانتَهى إلى بَابِ القَصْرِ، أشْرَفوا عَلى عَشَائِرِهِمْ فَجَعَلوا يُكَلِّمونَهُم ويَرُدّونَهُم، فَجَعَلَ أصْحَابُ مُسلِمٍ يَتَسَلَّلونَ حَتّى أمّسِى فِي خَمْسِمِئَةٍ، فَلَمَّا اخْتَلَطَ الظَّلامُ ذَهَبَ اُولئِكَ أيضاً» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۰؛ تهذیب الکمال، ج۶، ص۴۲۶).
  55. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۰.
  56. طوعه، کنیز اشعث بن قیس بود و پس از [مرگ] وی، اسید حضرمی، او را به همسری گرفت. نیز گفته شده که اسد بن بطین با وی ازدواج کرد و او بلال را به دنیا آورد. طوعه، از زنان دوستدار اهل بیت (ع) بود و ماجرای پنهان شدن مسلم بن عقیل به کمک او، مشهور است.
  57. «لَمّا رَأى [مُسلِمٌ] أَنَّهُ قَدْ أمْسِى وَ لَيسَ مَعَهُ إلّا اُولئِكَ النَّفَرُ [ثَلاثونَ نَفَرا]، خَرَجَ مُتَوَجِّها نَحْوَ أبوابِ كِنْدَةَ، وَبَلَغَ الأَبْوابَ وَمَعَهُ مِنهُم عَشَرَةٌ، ثُمَّ خَرَجَ مِنَ البَابِ وَ إذَا لَيسَ مَعَهُ إنسانٌ، وَالتَفَتَ فَإِذا هُوَ لا يُحِسُّ أحَداً يَدُلُّهُ عَلَى الطَّريقِ، وَ لا يَدُلُّهُ عَلى مَنزِلٍ، وَلا يُواسِيهِ بِنَفسِهِ إنْ عَرَضَ لَهُ عَدُوٌّ. فَمَضى عَلى وَجهِهِ يَتَلَدَّدُ في أزِقَّةِ الكوفَةِ، لا يَدري أينَ يَذهَبُ، حَتّى خَرَجَ إلى دورِ بَني جَبَلَةَ مِن كِندَةَ، فَمَشى حَتّى انتَهى إلى بابِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها: طَوعَةُ، اُمُّ وَلَدٍ كانَت لِلأَشعَثِ بنِ قَيسٍ فَأَعتَقَها، فَتَزَوَّجَها اُسَيدٌ الحَضرَمِيُّ، فَوَلَدَت لَهُ بِلالاً، وَ كَانَ بِلالٌ قَد خَرَجَ مَعَ النّاسِ وَاُمُّهُ قائِمَةٌ تَنتَظِرُهُ، فَسَلَّمَ عَلَيهَا ابنُ عَقيلٍ، فَرَدَّت عَلَيهِ. فَقالَ لَهَا: يا أمَةَ اللّهِ اسقيني ماءً، فَدَخَلَت فَسَقَتهُ، فَجَلَسَ، وَ أدخَلَتِ الإِناءَ ثُمَّ خَرَجَت فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ، ألَم تَشرَب؟ قالَ: بَلى، قالَت: فَاذهَب إلى أهلِكَ! فَسَكَتَ. ثُمَّ عادَت فَقالَت مِثلَ ذلِكَ، فَسَكَتَ. ثُمَّ قالَت لَهُ: فِئ للّهِ، سُبحانَ اللّهِ يا عَبدَ اللّهِ، فَمُرَّ إلى أهلِكَ عافاكَ اللّهُ! فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلوسُ عَلى بابي، وَ لا اُحِلُّهُ لَكَ. فَقامَ فَقالَ: يا أمَةَ اللّهِ، مَا لِي فِي هذَا المِصرِ مَنزِلٌ وَ لا عَشيرَةٌ، فَهَل لَكِ إلى أجْرٍ وَ مَعروفٍ، وَ لَعَلّي مُكافِئُكِ بِهِ بَعدَ اليَومِ؟ فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ وَ مَا ذاكَ؟ قالَ: أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، كَذَبَني هؤُلاءِ القَومُ وَغَرّوني. قالَت: أنتَ مُسلِمٌ؟! قالَ: نَعَم. قالَت: اُدخُل، فَأَدخَلَتهُ بَيْتَاً فِي دارِها غَيرَ البَيتِ الَّذي تَكونُ فيهِ، وَ فَرَشَتْ لَهُ، وَعَرَضَت عَلَيهِ العَشاءَ فَلَمْ يَتَعَشَّ، وَلَم يَكُن بِأَسرَعَ مِنْ أنْ جَاءَ ابنُها، فَرَآها تُكِثرُ الدُّخولَ فِي البَيتِ وَالخُروجَ مِنهُ، فَقالَ: وَاللّهِ إنَّهُ لَيُريبُني كَثرَةُ دُخُولِكِ هذَا البَيتَ مُنذُ اللَّيلَةِ وخُروجِكِ مِنهُ، إنَّ لَكِ لَشَأنا! قالَت: يا بُنَيَّ الهَ عَن هذا. قالَ لَها: وَاللّهِ لَتُخبِرِنّي. قالَت: أقبِل عَلى شَأنِكَ ولا تَسَأَلني عَن شَيءٍ، فَأَلَحَّ عَلَيها، فَقالَت: يا بُنَيَّ لا تُحَدِّثَنَّ أحَدا مِنَ النّاسِ بِما اُخبِرُكَ بِهِ، وَ أخَذَت عَلَيهِ الأَيمانَ، فَحَلَفَ لَهَا، فَأَخْبَرَتهُ، فَاضطَجَعَ وَ سَكَتَ، وزَعَموا أنَّهُ قَد كانَ شَريدا مِنَ النّاسِ، وقالَ بَعضُهُم: كَانَ يَشرَبُ مَعَ أصْحَابٍ لَهُ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۱؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۴۱).
  58. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۲.
  59. «إنَّ ابنَ زِيادٍ لَمّا فَقَدَ الأَصواتَ، ظَنَّ أنَّ القَومَ دَخَلُوا المَسجِدَ، فَقَالَ: اُنظُروا، هَل تَرَونَ فِي المَسجِدِ أحَداً؟ - وَ كَانَ المَسجِدُ مَعَ القَصْرِ - فَنَظَروا فَلَم يَرَوا أحَداً، وَ جَعَلوا يُشعِلونَ أطنابَ القَصَبِ، ثُمَ يَقذِفونَ بِهَا فِي رُحبَةِ المَسجِدِ لِيُضيءَ لَهُم، فَتَبَيَّنوا، فَلَمْ يَرَوا أحَداً. فَقالَ ابنُ زِيادٍ: إنَّ القَومَ قَد خَذَلوا وأسلَموا مُسلِما وَانصَرَفوا. فَخَرَجَ فيمَن كانَ مَعَهُ، وَجَلَسَ فِي المَسجِدِ، وَ وُضِعَتِ الشُّمُوعُ وَالقَنادِيلُ» (الأخبار الطوال، ص۲۳۹).
  60. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۴.
  61. «لَمّا لَمْ يَرَوا شَيْئاً [مِنْ مُسْلِمٍ وَ أصْحَابِهِ] أعلَمُوا ابنَ زِيادٍ، فَفَتَحَ بَابَ السُدَّةِ الَّتي فِي المَسجِدِ، ثُمَّ خَرَجَ فَصَعِدَ المِنبَرَ وخَرَجَ أصحابُهُ مَعَهُ، فَأَمَرَهُم فَجَلَسوا حَولَهُ قُبَيلَ العَتَمَةِ. وَ أمَرَ عَمرَو بنَ نافِعٍ فَنادى: ألا بَرِئَتِ الذِّمَّةُ مِن رَجُلٍ مِنَ الشُّرطَةِ وَالعُرَفاءِ، أوِ المَناكِبِ أو المُقاتِلَةِ، صَلَّى العَتَمَةَ إلّا فِي المَسجِدِ، فَلَم يَكُن لَهُ إلّا ساعةٌ، حَتَّى امتَلَأَ المَسجِدُ مِنَ النّاسِ، ثُمَّ أمَرَ مُنادِيَهُ فَأَقامَ الصَّلاةَ. فَقالَ الحُصَينُ بنُ تَميمٍ: إنْ شِئْتَ صَلَّيتَ بِالنّاسِ، أوْ يُصَلّي بِهِم غَيْرُكَ وَ دَخَلْتَ أنْتَ فَصَلَّيْتَ فِي القَصْرِ؛ فَإِنّي لا آمَنُ أنْ يَغتالَكَ بَعْضُ أعدائِكَ. فَقالَ: مُر حَرَسِي فَليَقوموا وَرَائي كَمَا كانُوا يَقِفُونَ، وَدُر فيهِم فَإِنّي لَسْتُ بِداخِلٍ إذا. فَصَلّى بِالنّاسِ. ثُمَّ قامَ فَحَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ، ثُمَّ قالَ: أمّا بَعدُ، فَإِنَّ ابنَ عَقيلٍ السَّفيهَ الجاهِلَ، قَد أتى مَا قدَ رَأَيتُم مِنَ الخِلافِ وَالشِّقاقِ، فَبَرِئَت ذِمَّةُ اللّهِ مِن رَجُلٍ وَجَدناهُ فِي دارِهِ، ومَن جاءَ بِهِ فَلَهُ دِيَتُهُ، اِتَّقُوا اللّهَ عِبادَ اللّهِ، وَالزَموا طاعَتَكُم وبَيعَتَكُم، ولا تَجعَلوا عَلى أنفُسِكُم سَبيلاً. يا حُصَيْنَ بنَ تَميمٍ، ثَكِلَتكَ اُمُّكَ إن صاحَ بابُ سِكَّةٍ مِن سِكَكِ الكوفَةِ، أو خَرَجَ هذَا الرَّجُلُ ولَم تأتِني بِهِ، وقَد سَلَّطتُكَ عَلى دورِ أهلِ الكوفَةِ فَابعَث مُراصِدَةً عَلى أفواهِ السِّكَكِ، وأصبِح غَدا وَاستَبرِ الدّورَ وجُسَّ خِلالَها، حَتّى تَأتِيَني بِهذَا الرَّجُلِ - وكانَ الحُصَينُ عَلى شُرَطِهِ، وهُوَ مِن بَني تَميمٍ - ثُمَّ نَزَلَ ابنُ زِيادٍ فَدَخَلَ، وَ قَدْ عَقَدَ لِعَمرِو بنِ حُرَيثٍ رايَةً وَ أمَّرَهُ عَلَى النَّاسِ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۲).
  62. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۵.
  63. «لَمّا أصبَحَ [ابنُ زِيادٍ] جَلَسَ مَجلِسَهُ، وَ أذِنَ لِلنّاسِ فَدَخَلوا عَلَيهِ، وَ أقبَلَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ فَقالَ: مَرحَباً بِمَن لا يُستَغَشُّ ولا يُتَّهَمُ، ثُمَّ أقعَدَهُ إلى جَنبِهِ، وَ أصبَحَ ابنُ تِلكَ العَجوزِ وَ هُوَ بِلالُ بنُ اُسَيدٍ، الَّذي آوَت اُمُّهُ ابنَ عَقيلٍ، فَغَدا إلى عَبْدِ الرَّحمنِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ فَأَخبَرَهُ بِمَكَانِ ابنِ عَقيلٍ عِندَ اُمِّهِ. قالَ: فَأَقبَلَ عَبدُ الرَّحمنِ حَتّى أتى أباهُ وهُوَ عِندَ ابنِ زِيادٍ فَسارَّهُ، فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ: ما قالَ لَكَ؟ قالَ: أخبَرَني أنَّ ابنَ عَقيلٍ في دارٍ مِن دورِنا. فَنَخَسَ بِالقَضيبِ فِي جَنبِهِ، ثُمَّ قالَ: قُم فَاْتِني بِهِ السّاعَةَ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۳؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۴۲).
  64. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۷.
  65. «أمَرَ عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ خَليفَتَهُ عَمرَو بنَ حُرَيثٍ المَخزومِيَّ، أن يَبعَثَ مَعَ مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ ثَلاثَمِئَةِ راجِلٍ مِن صَناديدِ أصحابِهِ. قالَ: فَرَكِبَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ حَتّى وافَى الدّارَ الَّتي فِيهَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ» (الفتوح، ج۵، ص۵۳).
  66. «فَبَعَثَ [ابنُ زِيادٍ] رَجُلاً مِنْ بَنِي سُلَيمٍ فِي مِئَةِ فَارِسٍ إلَى الدّارِ، فَأَخَذَ فَوَاتَهَا» (الأمالی، شجری، ج۱، ص۱۶۷).
  67. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۷.
  68. «دَخَلوا عَلَيْهِ [أي عَلى مُسلِمٍ] فَقامَ إلَيهِم بِالسَّيفِ، فَأَخرَجَهُم مِنَ الدّارِ ثَلاثَ مَرّاتٍ، وَاُصِيبَتْ شَفَتُهُ العُليا وَالسُّفلى، ثُمَّ جَعَلوا يَرمُونَهُ بِالحِجَارَةِ، وَ يُلهِبُونَ النّارَ فِي أطنَابِ القَصَبِ، فَضاقَ بِهِم ذَرعا، فَخَرَجَ إلَيهِم بِسَيفِهِ فَقاتَلَهُم» (البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۵۵).
  69. «اُرْسِلَ إلى مُسْلِمِ بنِ عَقيلٍ، فَخَرَجَ إلَيهِم بِسَيْفِهِ، فَمَا زَالَ يُقَاتِلُهُمْ حَتّى أثخَنوهُ بِالجِراحِ، فَأَسَروهُ» (العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۵؛ المحاسن والمساوئ، ص۶۰).
  70. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۸.
  71. «أرسَلَ إلَيهِ [أي إلى مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ] عُبَيدُ اللّهِ بنُ زِيادٍ أن أعطِهِ الأَمانَ؛ فَإِنَّكَ لَن تَقدِرَ عَلَيهِ إلّا بِالأَمانِ فَجَعَلَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ يَقولُ: وَيحَكَ يَابن عَقيلٍ! لا تَقتُل نَفسَكَ، لَكَ الأَمانُ، وَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ يَقولُ: لا حاجَةَ إلى أمانِ الغَدَرَةِ، ثُمَّ جَعَلَ يُقاتِلُهُم وَ هُوَ يَقولُ: أَقْسَمْتُ‏ لَا أُقْتَلُ‏ إِلَّا حُرّاً وَ قَدْ وَجَدْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً مُرّاً أَكْرَهُ‏ أَنْ‏ أُخْدَعَ‏ أَوْ أُغَرَّا كُلُّ امْرِئٍ يَوْماً يُلَاقِي شَرّاً أضرِبُكُم وَ لَا أخَافُ ضُرّا قالَ: فَناداهُ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ وَقالَ: وَيحَكَ يَابنَ عَقيلٍ! إنَّكَ لا تُكذَبُ وَلا تُغَرُّ، القَومُ لَيْسُوا بِقاتِليكَ فَلا تَقْتُل نَفسَكَ. قالَ: فَلَم يَلتَفِت مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ - رَحِمَهُ اللّهُ - إلى كَلامِ ابنِ الأَشعَثِ، وجَعَلَ يُقاتِلُ حَتّى اُثخِنَ بِالجِرَاحِ، وَضَعُفَ عَنِ القِتَالِ، وَ تَكاثَروا عَلَيهِ فَجَعَلوا يَرْمُونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ، فَقَالَ مُسْلِمٌ: وَيْلَكُم! مَا لَكُم تَرمُونَني بِالحِجَارَةِ كَما تُرمَى الكُفّارُ، وَ أنَا مِن أهلِ بَيتِ الأَنبِياءِ الأَبرارِ؟! وَيلَكُم! أما تَرعَونَ حَقَّ رَسولِ اللّهِ (ص) وَ ذُرِّيَّتِهِ؟ قالَ: ثُمَّ حَمَلَ عَلَيْهِمْ - عَلى ضَعفِهِ - فَكَسَرَهُم وَ فَرَّقَهُم فِي الدُّروبِ، ثُمَّ رَجَعَ وَ أسنَدَ ظَهرَهُ إلى بابِ دارٍ هُناكَ، فَرَجَعَ القَومُ إلَيهِ فَصَاحَ بِهِم مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ: ذَروهُ حَتّى اُكَلِّمَهُ بِما يُريدُ. قالَ: ثُمَّ دَنَا مِنْهُ ابنُ الأَشعَثِ حَتّى وَقَفَ قُبالَتَهُ، وقالَ: وَيلَكَ يَابنَ عَقيلٍ، لا تَقْتُل نَفْسَكَ، أنتَ آمِنٌ وَ دَمُكَ فِي عُنُقِي. فَقالَ لَهُ مُسْلِمٌ: أتَظُنُّ يَابنَ الأَشعَثِ أنّي اُعطي بِيَدي أبَدا وأنَا أقدِرُ عَلَى القِتالِ؟ لا وَاللّهِ، لا كَانَ ذلِكَ أبَدا، ثُمَّ حَمَلَ عَلَيْهِ حَتّى ألحَقَهُ بِأَصحابِهِ. ثُمَّ رَجَعَ مَوضِعَهُ فَوَقَفَ وَ قَالَ: اللّهُمَّ إنَّ العَطَشَ قَد بَلَغَ مِنّي. قالَ: فَلَمْ يَجْسُر أحَدٌ أن يَسِقيَهُ الماءَ وَ لا قَرُبَ مِنهُ، فَأَقبَلَ ابنُ الأَشعَثِ عَلى أصحابِهِ وقالَ: وَيلَكُم! إنَّ هذا لَهُوَ العارُ وَالفَشَلُ أن تَجزَعوا مِن رَجُلٍ واحِدٍ هذا الجَزَعَ، اِحمِلوا عَلَيهِ بِأَجمَعِكُم حَملَةً واحِدَةً. قالَ: فَحَمَلوا عَلَيهِ وحَمَلَ عَلَيهِم، فَقَصَدَهُ مِن أهلِ الكوفَةِ رَجُلٌ يُقالُ لَهُ بُكَيرُ بنُ حُمرانَ الأَحمَرِيُّ، فَاختَلَفا بِضَربَتَينِ: فَضَرَبَهُ بُكَيرٌ ضَربَةً عَلى شَفَتِهِ العُليا، وَضَرَبَهُ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ضَرَبةً فَسَقَطَ إلَى الأَرضِ قَتيلاً؛ قالَ: فَطُعِنَ [مُسلِمٌ] مِن وَرائِهِ طَعنَةً فَسَقَطَ إلَى الأَرضِ، فَاُخِذَ أسيرا، ثُمَّ اُخِذَ فَرَسُهُ وَ سِلاحُهُ. وَ تَقَدَّمَ رَجُلٌ مِن بَني سُلَيمانَ، يُقالُ لَهُ: عُبَيدُ اللّهِ بنُ العَبّاسِ، فَأَخَذَ عِمَامَتَهُ» (الفتوح، ج۵، ص۵۳).
  72. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۳۹.
  73. ر. ک: الملهوف، ص۱۲۰؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۵۷.
  74. ر. ک: تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۴؛ الإرشاد، ج۲، ص۵۹.
  75. ر. ک: مروج الذهب، ج۳، ص۶۸؛ تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۵۰.
  76. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۲.
  77. «واُتِيَ [مُسلِمٌ] بِبَغلَةٍ فَحُمِلَ عَلَيْهَا، وَاجتَمَعُوا حَولَهُ، وَانتَزَعُوا سَيْفَهُ مِنْ عُنُقِهِ، فَكَأَنَّهُ عِنْدَ ذلِكَ أيِسَ مِنْ نَفسِهِ، فَدَمَعَت عَيْنَاهُ، ثُمَّ قالَ: هذا أوَّلُ الغَدْرِ. قالَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ: أرْجُو ألّا يَكونَ عَلَيكَ بَأسٌ. قالَ: ما هُوَ إلّا الرَّجاءُ، أينَ أمانُكُم؟ إنّا للّهِ وَ إنَّا إلَيهِ رَاجِعُونَ، وَ بَكى، فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ عُبَيدِ اللّهِ بنِ عَبّاسٍ: إنَّ مَنْ يَطلُبُ مِثْلَ الَّذي تَطلُبُ، إذَا نَزَلَ بِهِ مِثْلُ الَّذي نَزَلَ بِكَ لَمْ يَبْكِ! قالَ: إنّي وَاللّهِ مَا لِنَفسي أبكي، وَلا لَها مِنَ القَتلِ أرثي، وَإنْ كُنْتُ لَمْ اُحِبَّ لَهَا طَرفَةَ عَينٍ تَلَفا، وَلكِن أبكي لِأَهلِيَ المُقبِلينَ إلَيَّ، أبكي لِحُسَيْنٍ وآلِ حُسَيْنٍ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۴).
  78. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۴.
  79. «ثُمَّ أقبَلَ [مُسلِمٌ] عَلى مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ فَقالَ: يا عَبدَ اللّهِ، إنّي أراكَ وَاللّهِ سَتَعجِزُ عَن أماني، فَهَل عِندَكَ خَيرٌ؟ تَستَطيعُ أن تَبعَثَ مِن عِندِكَ رَجُلاً عَلى لِساني يُبلِغُ حُسَيْنَاً (ع) - فَإِنّي لا أراهُ إلّا قَد خَرَجَ إلَيكُمُ اليَومَ مُقبِلاً، أو هُوَ خَارِجٌ غَدا هُوَ وَ أهْلُ بَيْتِهِ، وَ إنَّ مَا تَرى مِنْ جَزَعِي لِذلِكَ - فَيَقولَ: إنَّ ابنَ عَقيلٍ بَعَثَني إلَيكَ، وَ هُوَ فِي أيدِي القَومِ أسِيرٌ، لا يَرى أنْ تَمْشِيَ حَتّى تُقتَلَ، وَ هُوَ يَقُولُ: اِرجِع بِأَهلِ بَيتِكَ، وَلا يَغُرُّكَ أهلُ الكوفَةِ، فَإِنَّهُم أصحابُ أبيكَ الَّذي كانَ يَتَمَنّى فِراقَهُم بِالمَوتِ أوِ القَتلِ، إنَّ أهلَ الكوفَةِ قَدْ كَذَّبُوكَ، وَ كَذَّبوني، وَ لَيسَ لِمُكَذَّبٍ رَأيٌ. فَقالَ ابنُ الأَشعَثِ: وَاللّهِ لَأَفعَلَنَّ، وَلَاُعلِمَنَّ ابنَ زِيادٍ أنّي قَدْ آمَنتُكَ. قَالَ أبو مِخْنَفٍ: فَحَدَّثَني جَعفَرُ بنُ حُذَيفَةَ الطّائِيُّ... قالَ: دَعَا مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ إياسَ بنَ العَثِلِ الطائِيَّ، مِن بَني مالِكِ بنِ عَمرِو بنِ ثُمامَةَ، وكانَ شاعِراً، وَ كَانَ لِمُحَمَّدٍ زَوّارا، فَقالَ لَهُ: اِلقَ حُسَيْنَاً فَأَبلِغهُ هذَا الكِتابَ، وَ كَتَبَ فيهِ الَّذي أمَرَهُ ابنُ عَقيلٍ. وَ قَالَ لَهُ: هذا زَادُكَ وَجَهَازُكَ وَ مُتْعَةٌ لِعِيالِكَ، فَقالَ: مِن أينَ لِي بِرَاحِلَةٍ؟ فَإِنَّ راحِلَتي قَد أنضَيتُها، قالَ: هذِهِ راحِلَةٌ فَاركَبها بِرَحْلِها، ثُمَّ خَرَجَ فَاسْتَقبَلَهُ بِزُبالَةَ لِأَربَعِ لَيالٍ، فَأَخبَرَهُ الخَبَرَ، وبَلَّغَهُ الرِّسالَةَ، فَقالَ لَهُ حُسينٌ (ع): كُلُّ مَا حُمَّ نازِلٌ، وعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُ أنفُسَنَا، وَ فَسَادَ اُمَّتِنَا» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۴).
  80. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۴.
  81. «إنَّ مُسْلِمَ بنَ عَقيلٍ حِينَ انتَهى إلى بَابِ القَصْرِ، فَإِذَا قُلَّةٌ بارِدَةٌ مَوضُوعَةٌ عَلَى البَابِ، فَقَالَ ابنُ عَقيلٍ: اِسقُونِي مِن هذَا الماءِ، فَقالَ لَهُ مُسْلِمُ بنُ عَمرٍو: أتَراها ما أبرَدَها؟! لا وَاللّهِ، لا تَذُوقُ مِنْهَا قَطرَةً أبَداً، حَتّى تَذُوقَ الحَمِيمَ فِي نَارِ جَهَنَّمَ! قَالَ لَهُ ابنُ عَقيلٍ: وَيحَكَ!.... قَال أبُو مِخنَفٍ: وَ حَدَّثَنِي سَعِيدُ بنُ مُدْركِ بنِ عُمارَةَ: أنَّ عُمارَةَ بنَ عُقبَةَ بَعَثَ غُلاما لَهُ يُدعِى قَيساً، فَجَاءَهُ بِقُلَّةٍ عَلَيْهَا مِنْدِيلٌ وَ مَعَهُ قَدَحٌ، فَصَبَّ فِيهِ مَاءً ثُمَّ سَقَاهُ، فَأَخَذَ كُلَّما شَرِبَ امْتَلَأَ القَدَحُ دَمَا، فَلَمّا مَلَأَ القَدَحَ المَرَّةَ الثّالِثَةَ ذَهَبَ لِيَشْرَبَ فَسَقَطَت ثَنِيَّتاهُ فِيهِ. فَقَالَ: اَلحَمدُ للّهِ، لَوْ كَانَ لِي مِنَ الرِّزقِ المَقْسُومِ شَرِبْتُهُ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۷۵؛ الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۴۳).
  82. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۶.
  83. «اُتِيَ بِهِ [أي بِمُسْلِمِ بنِ عَقِيلٍ] ابنَ زِيَادٍ، وَ قَدْ آمَنَهُ ابنُ الأَشعَثِ، فَلَمْ يُنفَذ أمَانُهُ، فَلَمّا وَقَفَ مُسْلِمٌ بَينَ يَدَيْهِ، نَظَرَ إلى جُلَسَائِهِ، فَقالَ لِعُمَرَ بنِ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ: إنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةً أنْتَ تَعْلَمُهَا، فَقُمْ مَعِي حَتّى اُوْصِيَ إلَيْكَ، فَامْتَنَعَ، فَقَالَ ابنُ زِيَادٍ: قُمْ إلَى ابنِ عَمِّكَ. فَقامَ، فَقالَ [مُسلِمٌ]: إنَّ عَلَيَّ بِالكُوفَةِ سَبْعَمِئَةِ دِرْهَمٍ مُذْ قَدِمْتُهَا، فَاقْضِهَا عَنّي، وَانظُرْجُثَّتي فَاطْلُبْهَا مِنِ ابنِ زِيادٍ فَوارِها، وَابعَث إلَى الحُسَيْنِ مَنْ يَرُدُّهُ. فَأَخْبَرَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ ابنَ زِيادٍ بِما قالَ لَهُ. فَقالَ: أمّا مَالُكَ، فَهُوَ لَكَ تَصْنَعُ فِيهِ مَا شِئْتَ، وَ أمّا حُسَيْنٌ، فَإِنَّهُ إنْ لَمْ يُرِدْنَا لَمْ نُرِدْهُ، وَ أمّا جُثَّتُهُ، فإنّا لا نُشَفِّعُكَ فيها؛ لِأَنَّهُ قَد جَهَدَ أنْ يُهلِكَنا، ثُمَّ قَالَ: وَ مَا نَصْنَعُ بِجُثَّتِهِ بَعدَ قَتْلِنَا إيّاهُ؟!» (أنساب الأشراف، ج۲، ص۳۳۹).
  84. «قالَ [مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ لِعُبَيدِ اللّهِ بنِ زِيادٍ]: اِيذَنْ لِي فِي الوَصِيَّةِ، فَقالَ: أوصِ، فَدَعَا عُمَرَ بنَ سَعْدٍ، لِلقَرَابَةِ بَيْنَهُ وَ بَينَ الحُسَيْنِ (ع)، فَقالَ لَهُ: إنَّ الحُسَينَ (ع) قَدْ أقبَلَ فِي سِيَافِهِ وَ تِراسِهِ، وَ اُناسٌ مِنْ وُلْدِهِ وَ أهْلِ بَيْتِهِ، فَابْعَث إلَيْهِ مَنْ يُحَذِّرُهُ وَ يُنْذِرُهُ فَيَرْجِعَ؛ فَقَدْ رَأَيْتُ مِنْ خِذْلَانِ أهْلِ الكُوفَةِ مَا قَدْ رَأَيْتُ» (الأمالی، شجری، ج۱، ص۱۶۷).
  85. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۷.
  86. «فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِيَادٍ قَتَلَنِي‏ اللَّهُ‏ إِنْ‏ لَمْ‏ أَقْتُلْكَ‏ قِتْلَةً لَمْ‏ يُقْتَلْهَا أَحَدٌ فِي‏ الْإِسْلَامِ مِنَ النَّاسِ. قَالَ لَهُ مُسْلِمٌ أَمَا إِنَّكَ أَحَقُّ مَنْ أَحْدَثَ فِي الْإِسْلَامِ مَا لَمْ يَكُنْ وَ إِنَّكَ لَا تَدَعُ سُوءَ الْقِتْلَةِ وَ قُبْحَ الْمُثْلَةِ وَ خُبْثَ السِّيرَةِ وَ لُؤْمَ الْغَلَبَةِ. فَأَقْبَلَ ابْنُ زِيَادٍ يَشْتِمُهُ وَ يَشْتِمُ الْحُسَيْنَ وَ عَلِيّاً وَ عَقِيلًا (ع) وَ أَخَذَ مُسْلِمٌ لَا يُكَلِّمُهُ. ثُمَّ قَالَ ابْنُ زِيَادٍ اصْعَدُوا بِهِ فَوْقَ الْقَصْرِ فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ ثُمَّ أَتْبِعُوهُ جَسَدَهُ فَقَالَ مُسْلِمُ بْنُ عَقِيلٍ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ لَوْ كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةٌ مَا قَتَلْتَنِي فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ أَيْنَ هَذَا الَّذِي ضَرَبَ ابْنَ عَقِيلٍ رَأْسَهُ بِالسَّيْفِ فَدُعِيَ بَكْرُ بْنُ حُمْرَانَ الْأَحْمَرِيُّ فَقَالَ لَهُ اصْعَدْ فَلْتَكُنْ‏ أَنْتَ الَّذِي تَضْرِبُ عُنُقَهُ فَصَعِدَ بِهِ وَ هُوَ يُكَبِّرُ وَ يَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ يُصَلِّي عَلَى رَسُولِهِ وَ يَقُولُ اللَّهُمَّ احْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمٍ‏ غَرُّونَا وَ كَذَبُونَا وَ خَذَلُونَا وَ أَشْرَفُوا بِهِ عَلَى مَوْضِعِ الْحَذَّائِينَ الْيَوْمَ فَضُرِبَتْ عُنُقُهُ» (الإرشاد، ج۲، ص۶۲).
  87. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۴۹.
  88. «أمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ بِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ و هانِئِ بنِ عُروَةَ - رَحِمَهُمَا اللَّهُ - فَصُلِبا جَمِيعَاً مُنَكَّسَينَ، وَ عَزَمَ أن يُوَجِّهَ بِرَأسَيهِما إلى يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ.... ثُمَّ كَتَبَ ابنُ زِيادٍ إلى يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، لِعَبدِ اللَّهِ يَزيدَ بنِ مُعاوِيَةَ أميرِ المُؤمِنينَ، مِن عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيَادٍ، الحَمدُ للَّهِ الَّذي أخَذَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ بِحَقِّهِ، وَ كَفاهُ مَؤونَةَ عَدُوِّهِ، اُخبِرُ أميرَ المُؤمِنِينَ - أيَّدَهُ اللَّهُ - أنَّ مُسْلِمَ بنَ عَقِيلٍ الشّاقَّ لِلعَصا، قَدِمَ إلَى الكوفَةِ، وَ نَزَلَ فِي دارِ هانِئِ بنِ عُروَةَ المَذْحِجِيِّ، وَ إنِّي جَعَلْتُ عَلَيْهِمَا العُيُونَ حَتّى اسْتَخْرَجْتُهُما، فَأَمكَنَنِي اللَّهُ مِنْهُما بَعْدَ حَرْبٍ وَ مُناقَشَةٍ، فَقَدَّمتُهُما فَضَرَبتُ أعْنَاقَهُمَا، وَقَدْ بَعَثتُ بِرَأسَيهِمَا مَعَ هَانِئِ بنِ أبِي حَيَّةَ الوادِعِيِّ، وَالزُّبَيرِ بنِ الأَروَحِ التَّميمِيِّ، وَ هُما مِن أهلِ الطّاعَةِ وَالسُّنَّةِ وَالجَماعَةِ، فَليَسأَلهُما أميرُ المُؤمِنينَ عَمّا أحَبَّ، فَإِنَّهُما ذَوا عَقْلٍ وَ فَهمٍ وَ صِدْقٍ. فَلَمّا وَرَدَ الكِتابُ وَالرَّأسَانِ جَمِيعَاً إلى يَزِيدَ بنِ مُعَاوِيَةَ، قَرَأَ الكِتَابَ، وَ أمَرَ بِالرَّأسَيْنِ فَنُصِبَاً عَلى بَابِ مَدِينَةِ دِمَشْقَ» (الفتوح، ج۵، ص۶۱؛ مقتل الحسین (ع)، خوارزمی، ج۱، ص۲۱۵).
  89. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۵۳.
  90. «... فَكَتَبَ إلَيهِ [أي إلَى ابنِ زِيَادٍ] يَزِيدُ: أمّا بَعْدُ، فَإِنَّكُ لَمْ تَعدُ أنْ كُنْتَ كَمَا اُحِبُّ، عَمِلْتَ عَمَلَ الحَازِمِ، وَ صُلْتَ صَولَةَ الشُّجاعِ الرّابِطِ الجَأشِ، فَقَدْ أغنَيتَ وَ كَفَيْتَ، وَ صَدَّقْتَ ظَنّي بِكَ، وَ رَأيي فيكَ، وَ قَدْ دَعَوْتُ رَسُولَيْكَ فَسَأَلتُهُما وَ نَاجَيْتُهُمَا، فَوَجَدْتُهُمَا فِي رَأيِهِمَا وَ فَضْلِهِمَا كَمَا ذَكَرْتَ، فَاسْتَوْصِ بِهِمَا خَيْراً، وَ إنَّهُ قَدْ بَلَغَني أنَّ الحُسَيْنَ بنَ عَلِيٍّ قَد تَوَجَّهَ نَحوَ العِراقِ، فَضَعِ المَناظِرَ وَالمَسَالِحَ، وَاحتَرِس عَلَى الظَّنِّ، وَ خُذْ عَلَى التُّهمَةِ، غَيرَ أنْ لَا تَقْتُلْ إلّا مَنْ قَاتَلَكَ، وَاكْتُبْ إلَيَّ فِي كُلِّ مَا يَحْدُثُ مِنَ الخَبَرِ، وَالسَّلامُ عَلَيكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ» (تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۸۰؛ تاریخ دمشق، ج۱۸، ص۳۰۷).
  91. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امام حسین ص ۳۵۴.