واقعه کربلا در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(تغییرمسیر از تاریخ عاشورا)

مقدمه

مهم‌ترین جنایتی که به دستور یزید در ابتدای حکومت وی انجام شد، ماجرای خونین کربلای سال ۶۱ هجری و شهادت امام حسین(ع) و یاران پاک‌باخته و با ایمان او و به اسارت بردن زنان و کودکان حریم نبوی(ص) به دست عمال وی می‌باشد. یزید در ابتدای حکومت خویش نامه‌ای به «ولید بن عتبه»- والی مدینه- نوشت و از وی خواست به هر قیمتی که شده از امام حسین(ع)، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر برای او بیعت بگیرد[۱].

مطابق نقل «ابن اعثم» هنگامی که یزید از خودداری امام حسین(ع) و عبدالله بن زبیر آگاه شد، نامه دیگری به ولید نوشت و در آن تأکید کرد که در صورت امتناع حسین(ع) از بیعت، سرش را برای من بفرست، تا جوایز فراوانی نصیب تو شود[۲]. با امتناع امام(ع) از بیعت و حرکت به سمت مکه و کوفه، در نهایت کار به حادثه کربلا ختم شد.

ماجرای خونین کربلا و جنایات لشکریان یزید و سرداران سپاه او در این واقعه در کتاب‌های شیعه و سنی به طور مشروح آمده است و حتی میان غیر مسلمانان نیز مورد بحث و بررسی قرار گرفته است و کتاب‌های فراوانی در این زمینه نوشته شده است[۳].

حوادث قبل از عاشورا

به خلافت رسیدن یزید بن معاویه، ضربه سختی به مردم عراق زد. عراقی‌ها از خشونت و شدت عمل دوران معاویه رنج می‌بردند. وقتی خبردار شدند که امام حسین (ع) از بیعت یزید خودداری کرده به مکه پناه برده است، استاندار امویان در کوفه، نعمان بن بشیر، را نادیده گرفته خواستار تشکیل جبهه مخالف شدند.

در چنین زمانی کوفه چون شهری بی‌حکومت بود، گروه‌های طرفدار گرایش علوی، با اجتماع در منزل سلیمان بن صرد خزاعی توافق کردند که به امام حسین (ع) نامه بنویسند و او را برای بیعت، به کوفه دعوت کنند[۴]. آنان مواضع سیاسی‌شان را خلع یزید و ردّ نظام موروثی که بعد از خلافت او جلوه‌گر شد، مشخص کردند.

برای رسیدن به این منظور، نخستین نامه از سوی سلیمان بن صُرَد و گروهی از شیعیان کوفه به حسین (ع) رسید که در آن، اوضاع سیاسی داخل شهر کوفه تشریح شده بود. در این نامه، سلیمان آمادگی خویش را برای غلبه بر حکومت (استاندار) اعلان کرد، به شرط این که امام حسین (ع) بپذیرد که به سوی ایشان بیاید. در این نامه، اصطلاحاتی مثل امامت، خلافت و مهدویت به کار گرفته شد که دلالت بر تحول عقیدتی مهمی در جامعه کوفی دارد و نشان از حرکت مذهبی شیعه است[۵].

در روز دوم فرستادگان با پنجاه هزار نامه[۶] از سوی اشراف کوفه آمدند. سپس فرستادگان دیگری به مکه آمده، او را برای رفتن به کوفه و فرمان‌روایی در عراق دعوت کردند که این، پیشنهاد قیام در برابر حکومت یزید را دربرداشت[۷].

امام حسین (ع) که از زمان شهادت پدرش [و پس از صلح برادرش، به خاطره مصالحه‌ای که با معاویه انجام شده بود] از سیاست کنار ماند، اما خودش را سزاوار خلافت می‌دانست[۸]، با این حال، در آغاز کار درباره صداقت مردم عراق دچار تردید شد. در این وقت، پیوسته نامه‌ها از کوفه می‌رسید و او را به حرکت سریع تشویق می‌کرد. مردم عراق به او توجه بسیاری کردند و به او وعده پشتیبانی نظامی دادند. امام می‌بایست در این باره تأمل می‌کرد و تصمیم می‌گرفت و راه‌حلی برای بیرون آمدن از این دشواری بر می‌گزید؛ زیرا باقی‌ماندن در مکه تدبیری موقت بود و هرگز اموی‌ها او را در این شهر امن رها نمی‌کردند، مگر این که با یزید بیعت کند. پس بدون شک امام باید دست به گزینش می‌زد. از این‌رو تحقیق برای حرکت به سوی عراق، قبل از موافقت نهایی ضروری بود[۹].

بر اساس این آگاهی است که امام حسین (ع) تمایل یافت به این دعوت پاسخ مثبت دهد، اما ترجیح داد نخست مردم را آزمایش کند. از این‌رو پسر عمویش مسلم بن عقیل را به کوفه اعزام کرد تا درستی گفتار ایشان را بررسی کرده بر حقیقت مسئله آگاهی یابد. در صورتی که انگیزه آنان را صادقانه یافت و تصمیم آنان به قیام و اخلاص ایشان را به خاندان امام علی (ع) تأیید کرد، مخفیانه از ایشان بیعت بگیرد و آن هنگام که به این باور رسید که بیعت کنندگان با وی می‌توانند برای خلع یزید قیام کنند، به او نامه بنویسد تا به کوفه عزیمت کند. سپس امام کوفیان را با نامه‌ای که به دو فرستاده آنان داد، از تصمیم خویش آگاه کرد[۱۰].

مسلم بن عقیل پنجم شوال ۶۰ / ۶۸۰ به کوفه رسید و شیعیان بنی‌هاشم از او استقبال حماسی کردند. حدود دوازده هزار و به قولی هیجده هزار نفر، از روی صدق و صفا درباره امام حسین (ع) پیش او سوگند خوردند[۱۱] و او را به عزیمت در کار مهمش تشویق کردند.

استاندار کوفه، نعمان بن بشیر، او را نادیده گرفت و متعرض او نشد[۱۲]. این وضعیت ادامه داشت تا آنکه به مردم کوفه اعتماد کرده برای امام حسین (ع) بیعت گرفته تصویر مثبتی از اوضاع عمومی کوفه تهیه کرد و بی‌درنگ گزارش آن را به مکه فرستاد. در این گزارش، امام حسین (ع) را به آمدن فوری به کوفه دعوت کرد[۱۳].

بعد از اینکه شیوه میانه روانه نعمان بن بشیر آشکار شد و وی به یاران امویان، برای غلبه بر جنبش مخالف، جواب منفی داد، طرفداران اموی فعال شده، اوضاع خطرناک کوفه را به خلیفه در دِمَشق گزارش دادند[۱۴]. یزید با شتاب، نعمان را برکنار و عبیدالله بن زیاد، را که به خشونت و بی‌رحمی معروف بود، با حفظ منصب امارت بصره، امیر کوفه کرده به او دستور داد بر مسلم چیره شود[۱۵].

عبیدالله با برنامه‌ای مخالف هرگونه انعطاف و تردید، اداره کوفه را پذیرفت و با استفاده از اختلافات و غوغاهای قبایلی بر کوفه چیره شد و به تعقیب مخفی و علنی مسلم پرداخت. مسلم بر جان خود ترسید و به خانه هانی بن عروه که از اشراف کوفه بود، پناه برد. شیعیان به خانه او رفت و آمد می‌کردند و مسلم با افرادی که به نزدش می‌آمدند، بیعت کرده از آنان عهد و پیمان مؤکّد می‌گرفت که وفادار بمانند[۱۶].

عبیدالله از طریق جاسوسانش دریافت که مسلم در خانه هانی است. از او خواست که وی را تسلیم کند. هانی آن را نپذیرفت و عبیدالله هم او را دستگیر و زندانی کرد[۱۷]. هم‌زمان، عبیدالله نگهبانانی را برای کنترل ورود و خروج افراد، پیرامون کوفه گماشت. این بیانگر آگاهی حکومت اموی از مسئله جنبش است و دلیل قاطعی داشت که امام حسین (ع) حجاز را به قصد کوفه ترک کرده است. مسلم با آگاهی از زندانی شدن هانی، شیعیانی را که با وی بیعت کرده بودند، فراخواند و به همراه آنان، به دارالاماره رفته، آنجا را محاصره کردند. عبیدالله افرادی را به سوی ایشان فرستاد تا آنان را از عاقبت نافرمانی ترسانده به مجازات تهدیدشان کنند. مردم از دور او پراکنده شدند و هنگانی که مسلم تنها ماند، در یکی از خانه‌های قبیله بنی جَبَله کِنْده مخفی شد؛ اما خبر او به استاندار رسیده، او را دستگیر کرده، کشت، همان‌گونه که هانی بن عروه را کشت.

یزید با این اقدام موافقت کرد و به امیرش در کوفه چنین نوشت: «به من خبر رسیده که حسین بن علی به عراق می‌آید. مراقبان و محافظان بگمار، به گمان و تهمت، افراد را دستگیر کن؛ اما با کسی که با تو نجنگیده است، نجنگ[۱۸]. این نامه، به شکل روشنی نشان می‌دهد که خلیفه به عبیدالله بن زیاد، دستور داده است که با امام حسین (ع) و یارانش جنگ نکند، مگر این که آنان با او بجنگند[۱۹].

نعمان بن بشیر به دلیل چشم‌پوشی از فعالیت‌های مسلم، در پیدایش این رخ‌دادها سهیم بود، به گونه‌ای که اگر او جلوی ارتباط مسلم را با کوفیان می‌گرفت، مسلم در این کار اندیشه می‌کرد و از حسین (ع) نمی‌خواست که به کوفه بیاید. هنگامی که نامه رسید، با وجود توصیه‌های عبدالله بن عباس و دیگر دوستانش، تصمیم گرفت به کوفه برود، اینان به سلامتی حسین (ع) می‌اندیشیدند و آن را در پاسخ ندادن به دعوت کوفیان می‌دیدند؛ زیرا حکومت کوفه، همچنان در دست امویان بود و از طرفی یمنی‌های کوفه او را دعوت کرده بودند، در حالی که مسئله توازن قبایلی آنجا جدّی بود. افزون بر این، کوفیان، اهل حیله و نیرنگ بودند و در این کار، سابقه داشتند. ابن‌عباس به او پیشنهاد کرد اگر برای رفتن به کوفه اصرار دارد، تا زمانی که مردم کوفه بر امیر آنجا نشوریده و او را بیرون نکرده‌اند، به این شهر نرود و همچنین به او توصیه کردند به یمن رفته، در دژها و درّه‌های آنجا پناه گزیده، از حمایت شیعیان پدرش بهرمند شود[۲۰].

امام حسین (ع) با نادیده گرفتن توصیه‌ها[۲۱]، با خاندان و یاران اندکش در نهم ذی‌الحجّه[۲۲] سال ۶۰ / ۶۸۰، به سوی کوفه حرکت کرد. تنها ابن زبیر بود که منافعش موجب شد حسین (ع) را به رفتن تشویق کند[۲۳].

زمانی که امام حسین (ع) به عراق می‌رفت، عبیدالله شیعیان را شکنجه و تبعید می‌کرد و از این‌رو کوفه، شاهد تحول واژگونه‌ای در برابر جنبش بود. اوضاع، به نفع حکومت اموی، دگرگون می‌شد و شیعه - به‌ویژه بعد از اعدام دو نفر از رهبران بزرگش - همبستگی خود را از دست داد.

گویا مسلم توانست محمد بن اشعث، زندانبانش را قانع کند که فرستاده‌ای را نزد امام حسین (ع) فرستاده، خبر تحولات منفی را به او برساند و او را توصیه کند که به مکه بازگردد. این نامه در منطقه زباله[۲۴] به امام حسین (ع) رسید؛ اما او ترجیح داد به راه خود ادامه دهد. همچنین در محل شراف از سوی یکی از فرماندهان عبیدالله، یعنی حُرّ بن یزید ریاحی، توصیه‌های مشابهی به او شد[۲۵]. سرانجام امام حسین (ع) رفتن به کوفه را بی‌فایده دانسته تصمیم گرفت بازگردد؛ اما برادران مسلم بن عقیل، برای انتقام خون او از بازگشت خودداری کردند. امام حسین (ع) با اینکه همه‌چیز را از بین رفته می‌دید، نظر آنان را پذیرفت[۲۶].

امام حسین (ع) زیر نظر سواران عبیدالله بن زیاد، حرکتش را به سمت شمال از سر گرفت تا به کربلا رسید. عمر بن سعد بن ابی‌وقاص به مقابله او برخاست. در این هنگام، پیکی از سوی امیر کوفه با دستورهای شدیدی مبنی بر یکسره کردن کار آمد[۲۷]. امام حسین (ع) با دریافت پیامِ خشن عبیدالله که او را مجبور به بیعت با یزید می‌کرد، در شرایط دشواری قرار گرفت و پیشنهادهای زیر را به عمر داد:

  1. یا بازگشت به مکانی که از آنجا آمده است؛
  2. یا دست در دست یزید گذارده با طرح مسئله با او، نظرش را جویا شود؛
  3. یا برای جهاد به یکی از مناطق مرزی برود[۲۸].

پاسخ امیر کوفه جنگ یا تسلیم بدون قید و شرط بود و فرصتی برای راه حل دیگری نمی‌داد. [اما امام حسین (ع) تسلیم را ذلّت می‌دانست و به هیچ روی آن را نمی‌پذیرفت][۲۹].

حوادث عصر تاسوعا

عمر سعد، عصر روز پنج شنبه نهم محرم آهنگ نبرد با حسین نمود و شمر جلو آمد تا در نزدیکی یاران حسین (ع) قرار گرفت و صدا زد، خواهرزاد‌گان ما کجایند؟ منظورش عباس، جعفر، عبدالله و عثمان فرزندان علی (ع) بودند. این بزرگواران پاسخ وی را ندادند. امام حسین (ع) فرمود: هرچند وی فردی فاسق است، ولی به اعتبار خویشاوندی‌اش وی را پاسخ دهید.

امام حسین (ع) این سخن را به این اعتبار فرمود که: مادر آنان ام البنین از قبیله کلاب و شمر نیز از همان قبیله به شمار می‌آمد. این بزرگ‌مردان به شمر گفتند: «چه کار داری؟» وی گفت: شما خواهرزاده‌گانم در امان هستید و خود را همراه برادرتان به کشتن ندهید و از یزید اطاعت کنید. در پاسخ وی اظهار داشتند: لعنت خدا بر تو و امان‌نامه‌ات، آیا به ما امان می‌دهی و پسر رسول خدا (ص) امان ندارد؟ عباس بن امیر المؤمنین بر شمر بانگ زد و فرمود: ای دشمن خدا! دستت شکسته باد و لعنت بر امان‌نامه‌ات، آیا از ما می‌خواهی برادر و سرورمان حسین پسر فاطمه را رها کرده و به اطاعت لعنت‌شدگان و فرزندان آنان در آییم؟

آن‌گاه عمر سعد بر سربازان فریاد زد و گفت: لشکریان خدا سوار شوید! که شما را به بهشت مژده باد. سربازان سوار شده و عمر سعد پس از نماز عصر پیشروی خود را به سمت حسین (ع) و یارانش آغاز نمود. امام (ع) مقابل خیمه‌هایش نشسته و بر شمشیر خود تکیه زده بود و سر بر زانوی مبارک نهاده‌ و خواب خفیفی بر او عارض گشته بود، که ناگاه خواهرش زینب با شنیدن همهمه سپاه، به برادر نزدیک شد و عرضه داشت: برادر! صدای همهمه لشکریان دشمن را که به ما نزدیک می‌شوند، نمی‌شنوی؟ امام (ع) سرش را بلند کرد و فرمود: هم‌اکنون رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که به من فرمود: تو نزد ما خواهی آمد.

زینب (س) با شنیدن این جمله سیلی به صورت زد و فریادش بلند شد. امام حسین (ع) بدو فرمود: خواهر! وای و ویل بر تو نیست، آرام باش، خداوند تو را مشمول رحمت خویش گرداند.

عباس به امام عرضه داشت: برادر! سپاهیان دشمن به سمت شما می‌آیند، حضرت به‌پا خاست و بدو فرمود: برادر عباس! جانم فدایت، اکنون سوار شو و به سمت دشمن برو و به آنان بگو: چه کار دارید و چه می‌خواهید؟ و از آنان بپرس، چه چیز سبب شده بدین‌جا بیایید؟

عباس (ع) به اتفاق بیست سوار از جمله زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نزد آنان رفته و آنچه را امام فرموده بود، بدانان ابلاغ کرد، آنها گفتند: از امیر فرمان رسیده که پذیرش حکومت وی را بر شما عرضه کنیم. اگر پذیرا نشدید با شما بجنگیم. عباس (ع) فرمود: شتاب نکنید تا من نزد ابو عبدالله بازگردم و پیشنهادتان را بر او عرضه نمایم، آنها از حرکت ایستادند، عباس (ع) نزد امام برگشت و ماجرا را به اطلاع وی رساند و یاران حضرت در این فاصله همواره سپاهیان دشمن را پند و موعظه داده و از نبرد با حسین (ع) برحذر می‌داشتند.

هنگامی که عباس (ع) پیشنهاد دشمن را به امام عرضه داشت: امام (ع) بدو فرمود: برادر! به سوی آنان بازگرد و اگر موفق شدی آنان را از انجام کارشان تا فردا به تأخیر بینداز و مهلت بگیر و امشب آنان را از حمله به خیمه‌ها بازدار، تا امشب را برای پروردگارمان نماز بگزاریم و به درگاهش دعا و نیایش و استغفار نماییم، خداوند خود به خوبی می‌داند تا چه اندازه نماز خواندن برای او و تلاوت قرآن و دعا و نیایش و استغفار را دوست دارم.

عباس (ع) برگشت و درخواست خود را از آنان مطرح کرد: ابن سعد سخنی نگفت، عمرو بن حجاج زبیدی به عمر سعد گفت: سبحان الله! به خدا سوگند! اگر اینان ترک و دیلم بودند و چنین درخواستی از ما کرده بودند، بدانان پاسخ مثبت می‌دادیم، تا چه رسد که اینان خاندان پیامبرند؟ قیس بن اشعث بن قیس بدو گفت: بدانان پاسخ مثبت بده، به جانم سوگند! فردا قطعاً با تو به نبرد خواهند پرداخت، بدین ترتیب، خواسته آنان را پذیرفتند[۳۰].

شب عاشورا

حسین (ع) شب هنگام یاران خویش را گرد آورد. امام زین العابدین (ع) در این زمینه فرمود: نزدیک پدرم رفتم تا بشنوم به آنان چه می‌گوید، در آن زمان من بیمار بودم. از پدرم شنیدم به یارانش می‌فرمود: خدا را به بهترین وجه سپاس می‌گویم و در آسایش و رنج و گرفتاری او را می‌ستایم، خدایا تو را ستایش می‌کنم که بر ما با نبوت کرامت بخشیدی و قرآن را به ما آموختی و به دین و آیین‌مان آشنا ساختی و به ما گوش حق‌شنو و چشم حق‌بین و قلب روشن عطا فرمودی و در زمره سپاسگزاران مقرر داشتی.

اما بعد، من، اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود و خاندانی باوفاتر از خاندان خویش سراغ ندارم، خداوند از ناحیه من به همه شما پاداش خیر عنایت کند. به هوش باشید! به تصور من فردا دشمن جنگ خود را با ما آغاز خواهد کرد، اکنون به شما رخصت می‌دهم. همه می‌توانید بازگردید و من بیعتم را از شما برداشتم، از تاریکی شب استفاده کنید و هریک از شما دست مردی از خاندان مرا بگیرید و در تاریکی این شب پراکنده شوید و مرا با این‌ مردم تنها بگذارید؛ زیرا آنها تنها در پی منند.

برادران و فرزندان و برادرزاده‌گان و فرزندان عبدالله بن جعفر، عرضه داشتند: اماما! چرا چنین کنیم؟ برای اینکه پس از شما زنده بمانیم؟ هرگز! خداوند چنین چیزی را برای ما مقدر نکند و در آغاز، برادرش عباس بن امیر المؤمنین لب به سخن گشود و سپس جمع دیگری از او پیروی نموده و نظیر سخنان وی را به زبان آوردند.

آن‌گاه امام (ع) رو به فرزندان عقیل کرد و فرمود: «حسبکم من القتل بصاحبکم مسلم اذهبوا قد اذنت لکم»؛ کشته شدن مسلم برای شما بس است، من به شما رخصت دادم، می‌توانید بروید. عرضه داشتند: سبحان الله! در این صورت مردم به ما چه می‌گویند و ما در پاسخ آنها چه بگوییم؟ آیا بگوییم ما از مولا و سرور و عموزاده‌گان خود که بهترین خویشاوندان ما بودند دست برداشته و در کنار آنها در جنگ شرکت نجسته و حتی یک تیر و نیزه و شمشیر به کار نبردیم و از حال آنان بی‌خبریم و نمی‌دانیم چه کرده‌اند؟ به خدا سوگند! هرگز چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه جان و مال و زن و فرزندانمان را فدایت می‌کنیم و تا آخرین مرحله در رکابت خواهیم جنگید، خداوند زندگی پس از تو را نصیب ما نکند.

سپس مسلم بن عوسجه به‌پا خاست و عرضه داشت: (اماما!) اکنون که دشمن، تو را در محاصره قرار داده، دست از تو برداریم؟ با کدام عذر می‌توانیم در ادای حق تو به پیشگاه خدا عرض پوزش بریم، خدا هرگز آن روز را نیاورد که من دست به چنین کاری بزنم، آن‌قدر با دشمن می‌جنگم که نیزه‌ام را در سینه‌هایشان بشکنم و تا قبضه شمشیر در دستم بماند، دمار از روزگارشان بر می‌آورم، و اگر سلاحم را در نبرد با آنان از دست دادم، با سنگ به جانشان‌ خواهم افتاد و تا دم مرگ از تو جدا نخواهم شد.

آن‌گاه سعید بن عبدالله حنفی برخاست و عرضه داشت: (مولا جان!) به خدا سوگند! هرگز تو را تنها نمی‌گذاریم تا خدا خود شاهد باشد که ما سفارش رسول خدا (ص) را درباره وجود نازنینت به خوبی حفظ کرده‌ایم. به خدا! اگر به این نتیجه برسم که در راهت کشته می‌شوم و سپس زنده می‌گردم، پس از آن در آتشم بسوزانند و ذره‌های خاکسترم را به هوا بپاشند و این عمل را هفتاد بار تکرار کنند، تا جانم را قربانت نکنم، از تو جدا نخواهم شد ولی (افسوس که) یک‌بار کشته می‌شوم و پس از کشته شدن به سعادت پایان‌ناپذیر الهی، نایل می‌گردم. پس از آن‌دو بزرگوار زهیر بن قین به‌پا خاست و عرضه داشت: (اماما!) مشتاقم در رکابت هزار بار کشته شوم و بلاگردان تو و جوانان و برادران و فرزندان و اعضای خانه‌ات گردم.

سایر یاران اباعبدالله (ع) نیز هریک سخنی نظیر این سخنان به زبان آوردند و عرضه داشتند: (مولای ما!) جانمان به قربانت، ما تیر و شمشیر و نیزه‌های دشمن را با دست و صورتمان از وجود مقدست دور می‌کنیم و هرگاه در برابرت به فیض شهادت نایل گردیم، در حقیقت به عهد و پیمان خویش با خدا وفا کرده و انجام وظیفه نموده‌ایم[۳۱].

امام حسین (ع) به یارانش فرمان داد خیمه‌های خود را به یکدیگر نزدیک و طناب‌های آنها را داخل هم بکوبند و در برابر خیمه‌ها حضور داشته باشند که از یک جبهه با دشمن روبرو شوند به گونه‌ای که خیمه‌ها در سه طرف آنها قرار داشته باشند و تنها سمتی که روبروی دشمن است، باز بماند.

حضرت با یاران خود تمام آن شب را به نماز و استغفار و دعا و نیایش سپری کرد، در مناجات‌هایشان نوایی چون نوای زنبوران عسل داشتند و همواره در رکوع و سجود بودند و یا ایستاده و نشسته خدا را می‌خواندند. در آن شب گروهی سی و دو نفره از سپاه ابن سعد در کنار خیمه‌های آنان آمد و شد داشتند.

یکی از یاران ابا عبد الله (ع) می‌گوید: دسته‌ای از سپاه ابن سعد که مراقب ما بودند از کنارمان گذشتند و امام حسین (ع) در حال تلاوت این آیات شریف بود: ﴿وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ * مَا كَانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ[۳۲]. یکی از افراد یاد شده به نام عبدالله بن سمیر با شنیدن این آیه گفت: به خدای کعبه سوگند! پاکیزگان مائیم و از شما برتریم. بریر بن خضیر در پاسخ وی گفت: فاسق تبهکار، آیا خدا تو را از پاکیزگان قرار می‌دهد؟ مرد گفت: وای بر تو، کیستی؟ پاسخ داد: من بریر بن خضیر هستم.

با فرا رسیدن سحر، خواب خفیفی بر وجود نازنین ابا عبدالله (ع) عارض‌ گردید و سپس بیدار شد و فرمود: در خواب دیدم تعدادی سگ بر من حمله‌ور شده و می‌کوشند بدنم را پاره‌پاره کنند و میان آنها سگی ابلق (سیاه و سفید) دیدم که بیش از سایر سگ‌ها، در پاره کردن تنم تلاش دارد، از این‌رو، بر این باورم که قاتلم مردی مبتلای به بیماری پیسی است[۳۳].

روز عاشورا

شب آتش‌بس سپری شد. آن روز هراس‌انگیز، روز عاشورا، روز خون و مبارزه و شهادت، از راه رسید و همراهش سرنیزه‌ها و بغض و کینه‌ها پدیدار گشت، تا جسم پاک حسین را پاره‌پاره و خون حق‌جویانی را که در راه رسالت و مکتب دست به قیام زده بودند، به ناحق بر زمین بریزند.

حسین (ع) به سپاه گرانی که به سمت او می‌آمد نگریست و هم‌چنان بسان کوهی استوار، با قلبی مطمئن پایدار ایستاد و دنیا در چشمش بی‌ارزش و لشکریان دشمن در برابرش اندک و ناچیز تلقی می‌شد، دستان مبارکش را به درگاه خدای عزوجل بلند کرد و عرضه داشت: «اللَّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي فِي كُلِّ كَرْبٍ وَ رَجَائِي فِي كُلِّ شِدَّةٍ وَ أَنْتَ لِي فِي كُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بِي ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فِيهِ الْفُؤَادُ وَ تَقِلُّ فِيهِ الْحِيلَةُ وَ يَخْذُلُ فِيهِ الصَّدِيقُ وَ يَشْمَتُ فِيهِ الْعَدُوُّ أَنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شَكَوْتُهُ إِلَيْكَ رَغْبَةً مِنِّي إِلَيْكَ عَمَّنْ سِوَاكَ فَفَرَّجْتَهُ وَ كَشَفْتَهُ وَ أَنْتَ وَلِيُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَ صَاحِبُ كُلِّ حَسَنَةٍ وَ مُنْتَهَى كُلِّ رَغْبَةٍ»[۳۴].[۳۵]

توبه حر

حر بن یزید ریاحی سخت تحت تأثیر سخنان امام حسین (ع) قرار گرفت و از کارهای گذشته خویش نادم و پشیمان شد و اسب خویش را گاهی به اردوگاه حسین نزدیک می‌ساخت و گاهی به جای خود بازمی‌گشت و پریشانی و اضطراب در او پدیدار شد، وقتی سبب آن را از وی پرسیدند؛ گفت: «به خدا سوگند! خود را میان بهشت و دوزخ و دنیا و آخرت مخیّر می‌بینم و انسان عاقل هیچ‌گاه چیزی را با آخرت و بهشت سودا نمی‌کند» این را گفت و تازیانه‌ای محکم بر اسبش نواخت و به امام حسین (ع) پیوست و بر در خیمه حضرت ایستاد، امام حسین (ع) از خیمه بیرون آمد و به سمت حرّ رفت. حرّ از روی اسب خم شد و دست امام را بوسه زد و با درخواست عفو و بخشش از او پرسید: آیا خدا او را می‌بخشاید؟ حضرت بدو فرمود: آری، خدا توبه‌ات را می‌پذیرد و او بسیار توبه‌پذیر و مهربان است.

حرّ عرضه داشت: به خدا سوگند! برای خود راه توبه‌ای جز جنگ در رکاب تو و جان دادن در راهت نمی‌بینم و سپس به میدان تاخت و کوفیان را پند و اندرز داد و رفتار زشتشان را با امام، بدان‌ها یادآور شد و آنان را به یاری ابا عبدالله الحسین (ع) فراخواند و از نبرد با آن حضرت برحذر داشت. آن‌گاه خود به معرکه شتافت، سربازان دشمن او را از یارانش جدا ساخته و سپس دسته‌جمعی بر او یورش برده و وی را به شهادت رساندند[۳۶].[۳۷]

سخنان امام قبل از نبرد ‌

امام حسین (ع) سراپرده خود را ایمنی بخشید و با ایجاد خندقی اطراف آنها آتش در آن خندق افکند تا از حمله غافلگیرانه و محاصره دشمن از ناحیه پشت خیمه‌ها جلوگیری به عمل آورد و زنان و کودکان خویش را از یورش حتمی حفظ و حراست نماید. شمر بن ذی الجوشن با نگاهی به آتش درون خندق، فریاد زد: ای حسین! قبل از قیامت، برای ورود به آتش شتاب کردی. امام (ع) بدو پاسخ داد: تو در افتادن به آتش سزاوارتری[۳۸]. مسلم بن عوسجه یکی از یاران اباعبدالله (ع) خواست با تیری شمر را هدف قرار دهد که امام (ع) او را از این کار بازداشت و فرمود: بدو تیر شلیک مکن زیرا من دوست ندارم آغازگر جنگ با آنان باشم[۳۹].

به گفته تاریخ‌نگاران: برخی از یاران امام (ع) پس از ایراد نخستین سخنرانی حضرت با مردم به گفت‌وگو پرداختند و امام (ع) در برابر دشمن قرآن را گشود و بر سر گرفت و بار دوم آنان را مخاطب ساخت و فرمود: مردم! حاکم و داور میان من و شما کتاب خدا و سنّت جدّم رسول خداست. و سپس آنان را بر خود و شمشیر و زره و عمامه رسول اکرم (ص) گواه گرفت و جمعیت نیز سخنانش را تصدیق کردند. حضرت سبب اقدام آنان به کشتن خود را از آنها جویا شد در پاسخ گفتند: ما برای اطاعت از فرمان عبید الله بن زیاد دست به چنین کاری می‌زنیم.

امام (ع) بدانان فرمود: مرگتان باد! و خواری و ذلّت قرینتان باشد. آیا پس از آنکه با شور و شوق فراوان دست یاری‌خواهی به سمت ما دراز کرده و ما را به یاری خویش خواندید و آن‌گاه که به درخواست شما پاسخ مثبت داده و بی‌درنگ به یاری شما شتافتیم، شمشیرهایی را برای دفاع از ما به دست گرفته بودید، به روی خودمان کشیدید و آتش ستم‌سوزی را که ما بر ضدّ دشمنان مشترک خود و شما برافروخته بودیم، بر ضد ما شعله‌ور ساختید، در نتیجه به حمایت و پشتیبانی دشمنان و به زیان دوستان و پیشوایتان به‌پا خاستید؟ بی‌آن‌که دشمنانتان عدل و دادی در جامعه شما حاکم ساخته باشند و یا امید چشم‌انداز آینده بهتری برایتان وجود دارد.

وای بر شما! ـ آیا سزاوار بلا نیستید ـ که از ما رو برتافتید و زمانی که شمشیرها در نیام، تیغ‌ها در غلاف و دل‌ها آرام و رأی و اندیشه‌ها بی‌تشویش بود، شما آتش مبارزه را دامن زدید و مانند مور و ملخ از هرسو به جانب ما رو آوردید ولی بسان پروانه از هر طرف فرو ریختید و عهد و پیمان خود را شکستید. ای بردگان امت! مرگ و خواری و ذلّت قرینتان باد! ای پس‌مانده‌های گروه‌ها و احزاب تبهکار! ای پشت‌سراندازان کتاب الهی! ای تحریف‌کنندگان سخنان پیامبر! ای جمع تبهکار و جنایت‌پیشه! ای فرو افتادگان از دماغ شیطان! ای خاموش‌کنندگان شیوه و روش نورانی رسول اکرم! آیا شما حاضر شده‌اید به یاری این طغیانگران تبهکار و استبدادگر بشتابید و دست از یاری ما بشویید؟ آری، به خدا سوگند! فریبکاری و پیمان‌شکنی، صفت پلید دیرینه شماست، میان شما ریشه دوانیده و شاخه‌هایتان با آن پیوند خورده است، شما به پلیدترین میوه‌ای می‌مانید که در گلوی باغبان و نگهبان رنجدیده‌اش گلوگیر شود و در کام تجاوزکاران غاصب، گوارا و لذت‌بخش باشد.

مردم! به هوش باشید! اینک این شخص فرومایه فرزند فرومایه (ابن زیاد) مرا بین انتخاب یکی از دو راه ذلّت‌پذیری و یا مرگ با افتخار، مخیّر ساخته است. چقدر دور است از همّت ما که ذلّت و خواری را برگزینیم. خدا و پیامبر او و اهل ایمان و غیرتمندان دوراندیش و دامن‌های پاک و اصل و تبار پاکیزه و جان‌های ستم‌ستیز و باشرافت، نخواهند پذیرفت که ما فرمانبرداری از فرومایگان و استبدادگران پست را بر مرگ شرافتمندانه ترجیح دهیم. بدانید! من با اعضای همین خاندان و یاران اندکم، با اینکه مردم دست از یاری‌ام شسته‌اند برای مبارزه با ستم‌پیشگان دورانم به پیش خواهم تاخت.

سپس امام (ع) به خواندن اشعار فروة بن مسیک مرادی پرداخت و اظهار داشت: اگر ما در این پیکار بر دشمن نابکار پیروز گردیم، در گذشته نیز پیروز بوده‌ایم و اگر به ظاهر، شکست نصیبمان شود باز هم شکست از ما به دور است و ترس و بیم زیبنده ما نیست، اما اکنون رخدادهایی پدیدار گشته که به ظاهر سودی به دیگران رسیده است. به سرزنشگران ما بگو: بیدار باشید که آنان نیز همانند ما با سرزنشگران روبرو خواهند شد. هرگاه مرگ، شتر خویش را بر در خانه‌ای حرکت داد، آن را در کنار در دیگری نیز خواهد خواباند.

به خدا سوگند! پس از این پیمان‌شکنی و پیوستن به دشمنان جز اندک فرصتی نظیر فرصت سوار شدن پیاده‌ای بر مرکب، نخواهید یافت و گردش آسیای روزگار شما را به گرد خویش می‌چرخاند و به اضطراب و نابودی سوق می‌دهد. این آینده‌نگری و پیشگویی از آینده را پدر بزرگوارم از جدّ گرانقدرم پیامبر اکرم (ص) به من خبر داده است (...همدلان و همفکران خویش را گرد آورده و دست در دست هم نهید و مهلتم ندهید)[۴۰] (من بر خدای بی‌همتا که پروردگار ما و شماست اعتماد کرده‌ام و بر این باورم که او مهار هر جنبنده‌ای را به کف گرفته و هستی و حیات همه در دست قدرت اوست، به راستی پروردگارم بر راهی راست و بدون انحراف قرار داد)[۴۱].

آن‌گاه امام (ع) دستان مبارکش را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: خدایا! قطرات باران رحمت خویش را از آنها دریغ دار و سال‌های سخت و دشوار خشکسالی و قحطی نظیر خشکسالی و گرفتاری سال‌های دوران حضرت یوسف بر آنان بفرست و مردنمایی برده صفت از قبیله ثقیف را بر آنها مسلّط گردان تا جام تلخ ذلّت و حقارت را بیشتر بر کامشان فروریخته و سیرابشان سازد؛ چراکه آنان بر ما دروغ بستند و دست از یاریمان شستند[۴۲]. خدایا! تویی پروردگار ما! بر تو توکل و اعتماد نمودیم و به سویت رو خواهیم آورد[۴۳].

آغاز جنگ و شهادت یاران

با این‌همه، عمر سعد هم‌چنان بر نبرد با امام حسین (ع) پافشاری داشت و حضرت با مردم گفت‌وگو می‌کرد و آنان را پند و اندرز می‌داد و به بهترین شکل ممکن به ارشاد آنان می‌پرداخت و آن‌گاه که بر پند و موعظه سودی مترتب ندید، رو به ابن سعد کرد و فرمود: ابن سعد! تو خیال می‌کنی با کشتن من و ریختن خونم به جایزه‌ای ارزنده و به فرمانروایی ری و گرگان نائل خواهی شد؟ به خدا سوگند! چنین ریاستی بر تو گوارا نخواهد شد و این ماجرایی است پیش‌بینی شده. اینک آن‌چه از دستت برمی‌آید انجام ده که پس از من‌ نه در دنیا و نه در آخرت روی خوشی و راحتی نخواهی دید، دیری نمی‌پاید که سر بریده‌ات را در همین شهر، بر بالای نی می‌زنند و کودکان این شهر سرت را اسباب‌بازی قرار داده و سنگبارانش خواهند کرد[۴۴].

عمر سعد از این سخن برآشفت و بی‌آن‌که پاسخی به امام بدهد از آن حضرت رو برتافت. شیطان بر ابن سعد مسلط شد، وی تیری در چله کمان خود نهاد و به سمت سراپرده امام حسین (ع) پرتاب کرد و گفت: «سپاهیان! گواهی دهید من بودم که نخستین تیر را به سمت حسین شلیک نمودم» و سپس باران تیر از سوی دشمن به سوی یاران امام حسین (ع) باریدن گرفت و با یکدیگر درگیر شدند[۴۵].

امام (ع) یاران خویش را مخاطب ساخت و فرمود: یاران! به پا خیزید و به سوی شهادت پرافتخاری بشتابید که راهی جز آن نمانده است، این تیرها پیک‌های مرگند که از سمت دشمن به سوی شما می‌آیند[۴۶].

یاران امام (ع) پس از شنیدن این سخنان چون شیران خشمگین بی‌آن‌که از مرگ پروایی به خود راه دهند و از شادی دیدار خدای عزوجل در پوست خود نمی‌گنجیدند، نبرد را آغاز کردند به گونه‌ای که گویی در حالت نبرد، جایگاه خویش را در کنار پیامبران و صدّیقین و بندگان شایسته خدا می‌دیدند و هریک از آنان در لحظه شهادت عرضه می‌داشتند: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ»! و به یاران و همرزمان خویش سفارش می‌کردند که امام و پیشوایشان را با بذل جان و خون خویش یاری کنند. کارزار سختی میان دو طرف درگرفت و هریک از یاران حسین (ع) تا ده‌ها تن از سپاه دشمن را به هلاکت‌ نمی‌رساندند از پای نمی‌افتادند[۴۷].

همراه با گردش آسیای نبرد خونین در بیابان کربلا، سیلی از خون‌های پاک و مقدس یاران اباعبدالله (ع) در آنجا روان گشت تا راه خویش را به نهر خلود و جاودان الهی بگشاید در آن گیرودار یاران حسین یکی پس از دیگری روی زمین می‌افتادند. قهرمانانی که سپاه دشمن را با زخم‌های کاری از پا درآورده و سخت کشتار نمودند، به گونه‌ای که عمر سعد فریاد زد: سربازان! اگر جنگ به همین‌گونه میان ما و آنها درگیر باشد، همه شما را از دم تیغ خواهند گذراند. بنابراین، باید یکباره بر آنها یورش برده و آنان را آماج تیر و سنگ قرار دهید. بدین‌سان، حمله و پیشروی دشمن به سوی باقیمانده یاران حسین (ع) آغاز گردید و آنها را از هرسو به محاصره درآورده و کلیه ابزار و شیوه‌های پست و پلید قتل و کشتار را به کار گرفتند و بیشتر یاران حاضر را که در اردوگاه حسینی حضور داشتند به شهادت رساندند.

در نیمروز عاشورا، وقت نماز ظهر فرارسید و اینک این حسین است که مردم را به نماز فرامی‌خواند و میدان کارزارش به محراب جهاد و عبادت تبدیل شده و شمشیر و نیزه‌ها در ایجاد مانع میان او و میان حضورش در عرصه مناجات و نیایش و عروج به جایگاه قدسیان و عرصه‌های جمال و جلال الهی، قادر نبودند[۴۸].

شهادت فرزندان و بنی‌هاشم

یارانش یکی پس از دیگری به میدان کارزار شتافته و به شهادت می‌رسیدند تا آنجا که جز اعضای خاندانش یار و یاوری برایش باقی نمانده‌ بود. فرزند دلبند و جگرگوشه‌اش علی اکبر (ع) ـ پسر لیلی دخت ابومرة بن مسعود ثقفی ـ که چهره‌ای از همه زیباتر داشت با این رجز خود را به قلب سپاه دشمن زد. أَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِي * نَحْنُ وَ بَيْتِ اللَّهِ أَوْلَى بِالنَّبِي * تَاللَّهِ لَا يَحْكُمُ فِينَا ابْنُ الدَّعِي؛ من علی بن حسین بن علی‌ام. ما و خانه خدا به رسول اکرم سزاوارتریم، به خدا سوگند! نباید این فرزند نابکار فرومایه (یزید) بر ما حکومت براند.

وی چندین‌بار بر دشمن سخت حمله برد و مردم کوفه از کشتن او دریغشان می‌آمد. ناگهان چشم مرة بن منقذ عبدی به او افتاد و گفت: گناه عرب به گردنم اگر این جوان به نزدیکم گذارش افتد و دست به کشتار بزند، پدرش را به عزایش ننشانم. علی اکبر نظیر مرحله نخست‌بار دیگر بر دشمن یورش برد، که مرّة بن منقذ نیزه‌ای بر پشت او وارد ساخت و به شهادت رسید. دشمن او را در میان گرفته و پیکر نازنینش را با شمشیر پاره‌پاره کردند. حسین (ع) خود را به بالین وی رساند و فرمود: «قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ يَا بُنَيَّ، مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى الرَّحْمَنِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ»؛[۴۹]. و فرمود: پس از تو افّ بر زندگی دنیا.

در این هنگام زینب کبری (س) به سرعت از خیمه‌ها بیرون دوید و فریاد می‌زد: وای برادرم! وای پسر برادرم! وقتی به علی رسید خود را روی بدن عزیزش افکند و امام حسین (ع) سر مبارک خواهر را گرفت و بلند کرد و او را به خیمه‌ها بازگرداند و به جوانان بنی هاشم فرمود: بیایید و برادرتان را به سمت‌ خیمه‌ها ببرید. جوانان، بدن نازنین علی اکبر را برداشته و مقابل خیمه‌ای که در برابرش پیکار می‌کردند، قرار دادند.

سپس مردی از هواداران عمر سعد به نام عمرو بن صبیح، عبدالله بن مسلم بن عقیل را با تیر هدف قرار داد، عبدالله دست خود را به پیشانی نهاد تا از اصابت تیر به آن جلوگیری کند که تیر به دستش اصابت نمود و آن را به پیشانی‌اش دوخت و نتوانست آن را حرکت دهد و فرد دیگری با نیزه بر او حمله‌ور شد و آن را در قلبش فرو برد و وی را به شهادت رساند. عبدالله بن قطبه طایی بر عون بن عبدالله بن جعفر بن ابو طالب یورش برد و او را به شهادت رساند.

عامر بن نهشل تمیمی با حمله بر محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابوطالب، وی را به شهادت رساند. عبدالرحمان بن عقیل بن ابوطالب، با حمله عثمان بن خالد به شهادت رسید. حمید بن مسلم می‌گوید: در همین گیرودار بودیم، نوجوانی که چهره‌اش چون پاره ماه می‌درخشید، شمشیر به دست و پیراهن و ردا و کفش خویش را پوشیده بود، از خیمه‌ها بیرون آمد. بند یکی از کفش‌هایش باز شده بود. عمر بن سعید بن نفیل ازدی به من گفت: به خدا سوگند! بر او حمله خواهم کرد. بدو گفتم: سبحان الله! با این کار می‌خواهی چه کنی؟ او را به خود واگذار، همان سربازانی که با او درگیرند و کسی را از آنها زنده نگذاشته‌اند، برایش کافی است. وی در پاسخ گفت: به خدا! حتما بر او حمله‌ور خواهم شد و چنین کرد و با شمشیر بر او یورش برد و فرق مبارکش را شکافت و جوان به صورت روی‌ زمین افتاد و صدا زد: عمو جان! مرا دریاب. حسین (ع) چون باز شکاری بر بالین وی حاضر شد و سپس چونان شیری خشمگین بر دشمن یورش برد و شمشیری بر دست عمر بن سعید بن نفیل فرود آورد و آن را از آرنج به پوست آویزان کرد. مرد فریادی برآورد که لشکریان همه شنیدند و آن‌گاه حسین (ع) از او فاصله گرفت و سپاه کوفه با حمله‌ای خواستند وی را نجات دهند که زیر سم ستوران به هلاکت رسید.

راوی می‌گوید: گردوغبار میدان که فرونشست، دیدم حسین بالین آن جوان ایستاده و او از شدّت درد، پای خود را به زمین می‌ساید و حسین می‌گوید: از رحمت الهی دور باد مردمی که تو را کشتند و روز رستاخیز جدّت رسول خدا با آنان دشمنی خواهد کرد. سپس اظهار داشت: به خدا سوگند! بر عمویت چقدر دشوار است که از او یاری بخواهی و نتواند به تو پاسخ مثبت دهد و یا زمانی که پاسخ دهد سودی به حالت نبخشد، به خدا سوگند! صدای یاری‌خواهی‌ات به کسی می‌ماند که کشته شده‌گانش زیاد و یار و یارانش اندک باشند. آن‌گاه حسین آن جوان را به سینه گرفت و به سمت خیمه‌ها برد، گویی می‌بینم که پاهای آن نوجوان به زمین کشیده می‌شود. امام جنازه وی را به خیمه‌ها آورد و کنار پیکر فرزندش علی اکبر و دیگر شهدای اهل بیت قرار داد. پرسیدم صاحب آن جنازه کیست؟ گفتند: وی قاسم بن حسن بن علی بن ابی‌طالب (ع) است.

سپس حسین (ع) مقابل خیمه نشست و فرزند خردسالش عبدالله را نزدش آوردند و حضرت او را روی زانوی محبّت خود نشانید که ناگاه مردی از بنی اسد با شلیک تیری گلوی او را پاره کرد. حسین خون گلوی آن کودک را برگرفت وقتی دستش پر از خون شد آن را به زمین ریخت و سپس به پیشگاه حضرت حق عرضه داشت: پروردگارا! اگر در دنیا ظفر و پیروزی آسمانی‌ات را از ما دریغ داشتی در عوض بهتر از پیروزی را در آخرت نصیبمان گردان و انتقام ما را از ستم‌پیشگان بستان. این را گفت و جنازه کودک را بغل گرفت و در کنار جنازه‌های دیگر اعضای خاندانش قرار داد.

عبدالله بن عقبه غنوی، ابو بکر بن حسن بن علی بن ابی طالب (ع) را با شلیک تیری به شهادت رساند. عباس بن علی با مشاهده تعداد زیاد شهدای خاندانش رو به برادران مادری خود عبدالله، جعفر، عثمان، نمود و بدانان فرمود: ای فرزندان مادر! به میدان بشتابید تا خود شاهد باشم که خیرخواهانه در راه خدا و رسولش جان باخته‌اید؛ زیرا شما دارای فرزندی پس از خود نیستید.

نخست عبدالله به میدان رفت و پیکاری سخت آغاز کرد و با هانی بن ثبیت حضرمی درگیر و دو ضربت بین آنان ردوبدل شد و توسط هانی به شهادت رسید. پس از او جعفر بن علی به صحنه کارزار شتافت و او نیز توسط هانی به شهادت رسید و خولی بن یزید اصبحی با عثمان بن علی که در جایگاه برادرانش ایستاده بود، به نبرد پرداخت و با تیری که به سوی او شلیک کرد وی را بر زمین افکنده و مردی از بنی دارم، بر او حمله‌ور شد و سر از بدن او جدا کرد.

لشکریان یکپارچه بر حسین یورش بردند تا او را به اردوگاهش عقب برانند. در اینجا تشنگی بر امام چیره شد و به اتفاق برادرش عباس از دژی خاکی عبور کرد تا به آب فرات دست یابد. ولی جمعی از سپاهیان ابن سعد مانع حضرت شدند. و مردی از قبیله دارم از جمع سپاه خطاب به آن جمعیت گفت: وای بر شما! بین او و آب فرات فاصله بیندازید و نگذارید به آب دست یابد. امام حسین (ع) به پیشگاه خدا عرضه داشت: «خدایا! او را همواره تشنه‌کام‌ بدار» مرد دارمی از سخن امام به خشم آمد و با شلیک تیری گلوی مبارک حضرت را نشانه رفت. امام حسین (ع) تیر را از گلو خارج و دستان مبارکش را زیر گلوی خود گشود، پر از خون که شدند، آنها را به آسمان پاشید و عرضه داشت: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْكُو إِلَيْكَ مَا يُفْعَلُ بِابْنِ بِنْتِ نَبِيِّكَ»[۵۰].[۵۱]

تحلیل فاجعه کربلا[۵۲]

این فاجعه در حدّ خود و با این بیان ساده، حادثه‌ای معمولی نشان داده می‌شود که گویا آن اندازه اهمیت ندارد که در عرصه سخن از جنبش‌های تاریخی تأثیرگذار در جریان تحولات سیاسی، از آن یاد شود؛ اما این سادگی جدا از حقیقت تاریخی به دور است؛ زیرا حادثه کربلا با توجه به ژرفا و ریشه‌ای بودنش، حرکت‌آفرینی و سرشت فاجعه‌آمیزَش، به یک جنگ زودگذر و نتایج آنی آن محدود نمی‌شود. آنچه آن را ممتاز می‌کند، شهادت رهبر آن و استمرار آن قیام، در زمان‌های بعدی است؛ زیرا تاریخ هیچ شکستی را ثبت نکرده است که مانند حادثه کربلا، این اندازه تأثیر عمیقی به نفع شکست‌خوردگان داشته باشد، همان‌گونه که پیروزمندانِ هیچ حرکتی مانند افرادی که در کربلا پیروز شدند، پشیمان نبودند.

برخی از رهبران مسلمانان، مانند ابن زبیر از شهادت امام حسین (ع) بهره بردند و برخی دیگر مانند مختار، خون‌خواهی کردند. جنبش‌های مخالف حکومت امویان، پس از فراگیر شدن فریاد خون‌خواهی امام به وجود آمد. فریاد خون‌خواهی شعاری بود که در ورای همه چشم‌داشت‌ها به حکومت، خودش را بر جنبش‌ها تحمیل کرده موجب سقوط حکومت اموی شد.

حقیقت این است که امام حسین (ع) از انگیزه‌های قیامش ـ تا هنگامی که مکه را به سوی کوفه ترک کرد ـ سخنی نگفت[۵۳]. این در حالی بود که بزرگان مردم حجاز وی را توصیه می‌کردند تا قیام نکند. وی توصیه عبدالله بن عباس را برای رفتن به یمن نادیده گرفت و بر رفتن به کوفه همراه با خاندانش اصرار کرد؛ اما این انگیزه‌ها بعد از فاجعه روشن شد.

امام حسین (ع) سنگینی بار مشکل عالم اسلامیِ مطرح شده در آن زمان را با همه ابعاد آن ـ با این وصف که پسر دختر رسول خدا (ص) است ـ به دوش گرفت. معاویه در شیوه حکومت تغییراتی ایجاد کرد که امام نیز مانند برخی گروه‌ها و براساس افکار عمومی، باید قیام می‌کرد؛ زیرا امام پس از مرگ معاویه، صاحب حق بود. توضیح اینکه، نظام موروثی جدید، مخالفت گسترده‌ای را میان عده‌ای از صحابه، فرزندان آنان و تابعین ایجاد کرد. معاویه با تجربه سیاسی‌اش این مخالفت‌ها را خاموش کرد، ولی ریشه‌های مخالفت، همچنان قلوب آنان را می‌فشرد و آنان در انتظار فرصت مناسبی بودند تا مخالفت‌شان را آشکار کرده در رأس رخ‌دادها قرار دهند.

نظام جدید حکومتی ایجاب کرد تا یزید نخستین وارث معاویه باشد. وی نقش آشکاری در بروز مخالفت‌ها و انفجار آنها داشت. با وجود اختلاف اساسی میان اهل‌سنت و تشیع در مفهوم خلافت، گروهی از هر یک از آنان در ساختن افکار عمومی مخالف مشارکت کردند. انتخاب یزید این فرصت را به مخالفان داد تا با بدعت‌ها و تغییرات ایجاد شده به مخالفت برخیزند. دلیل مخالفت عمومی ضد یزید این بود که وی به لحاظ شخصیتی و رفتاری، نمودی از تکبر برخی جوانان خاندان‌های حکومت‌گر بود و از واقعیت زندگی مردم و مشکلات آنان دور بود. نکته‌ای که برخی مسلمانان را بعد از کشته شدن امام حسین (ع) به مقایسه منفی میان وی و یزید واداشت، تفاوت آشکاری بود که میان آن دو از نظر تربیت خانوادگی و رفتاری وجود داشت و به شیعیان مخالف نشان داد که راه او را به شکل انقلاب‌ها و شورش‌های خونین در طول زمان ادامه دهند.

این موجب عزّت امام حسین (ع) بود که به مبارزه با امویان به علت تغییراتی که در بدنه نظام سیاسی ایجاد کرده بودند، تن دهد. از این‌رو با خاندان و فرزندانش به قیامی دست زد که پس از شهادتش به پیروزی زودرسی بیانجامد و به مسئله‌ای که دچار ضعف و عقب‌نشینی شده بود، جان تازه‌ای بخشد. او جز با شهادت نمی‌توانست سلامت را به نظام سیاسی بازگرداند. گویی او آرزوی مردم عراق را برگزید. آنانی که پدرش را واگذاشتند، به برادرش خیانت کردند و بعد از اینکه او را با شتاب و به اصرار به شهرشان دعوت کردند، از او دست کشیدند. سپس او را در مقابل سپاه حکومت، در موقعیتی نامناسب و نابرابر رها کردند. پس از آن، احساس گناه در آنان بیدار شد و به نحوی که پیشتر، در دوران امام علی (ع) و امام حسن (ع) نمود نداشت، بروز یافت. احساسات ایشان فارغ از تأیید، دین و مذهب برافروخته شده اندوهی را در جان‌های آنان شعله‌ور کرد که آثار آن، پیوسته تا امروز باقی است... .

امام حسین (ع) با شهادتش، ضربه سختی را بر بنی‌امیه، به‌ویژه یزید گسترش داد. نتایج زود هنگام اقدام امویان در افزودن صفت شرعی به خلافت‌شان پس از «عام الجماعه»، در شورش مردم حجاز بر حکومت یزید و قیام مختار بن ابی‌عبید ثقفی نمایان شد. امام حسین (ع) با گذشت روزگار، پیشوای همه جنبش‌ها در برابر خلفای غیر شیعه شد، آنانی که حکومت را به نام خلافت عهده‌دار شدند.

امام حسین (ع) می‌خواست اهداف دینی و سیاسی بنی‌هاشم را برآورده سازد، حتی اگر این کار به قیمت ریخته شدن خونش تمام شود. به نظر می‌رسد که او می‌دانست که پیمان او با معاویه، با مرگ معاویه پایان می‌یابد و وفات برادرش امام حسن (ع) به او فرصتی می‌دهد تا مستقیماً صاحب حق شود[۵۴]. هنگامی که وی خودش را فارغ از هرگونه نیروی مادی، در مقابل سپاه حکومت، تنها دید، به اقدامی که به کشته شدنش منجر شود، دست نزد و بهانه‌ها را از دست دشمن گرفت. وی با عرضه شرایطش به دشمن، تحمل تشنگی از سوی خود و همراهانش، آغاز نکردن به جنگ و سخنرانی قبل از آن، حجتی در دست دشمن برای ریختن خونش قرار نداد. از آنان پرسید: «چرا با کسی که خونی از آنان را برگردن ندارد و اموال کسی را غصب نکرده است، می‌جنگند. آیا شک دارند که وی پسر دختر رسول خداست؟ و مگر نه این است که قیام او به علت نامه‌هایی است که کوفیان برایش ارسال کرده‌اند»[۵۵]... از این‌رو همه مسلمانان اتفاق نظر دارند که امام حسین (ع) مظلومانه به شهادت رسید[۵۶].

تأثیر نهضت امام حسین (ع) در سقوط امویان

شاید یکی از جدی‌ترین آثار کربلا، نقش این نهضت، در ساقط کردن دولت اموی از اریکه قدرت است. بنی‌امیه سال ۴۱ به قدرت مطلق رسیدند، سال ۶۱ با انقلاب عاشورا روبه‌رو شدند و سال ۱۳۲ یعنی سال بعد، سقوط کردند. اکنون پرسش این است که واقعه عاشورا چه تأثیری بر سقوط امویان گذاشت؟ به نظر می‌رسد عاشورا از دو جهت در سقوط دولت اموی تأثیر داشت:

جهت اوّل: زیر سؤال بردن اسلامیّت دولت بنی‌امیه؛ این مطلب در سخنان امام حسین (ع)، آنجا که به معرفی یزید و خصلت‌های وی می‌پردازد فراوان است. آن حضرت با تعبیر «وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ‌» اسلامیت دولت یزید و طبعاً دولت اموی را زیر سؤال می‌برد. امام، روی سگ‌بازی و مشروب‌خواری یزید انگشت می‌گذارد و از تغییر احکام و رواج بدعت‌ها سخن می‌گوید. دولت اموی که اساس آن با حیله‌گری معاویه آغاز شده بود، تلاش زیادی داشت تا خود را اسلامی نشان دهد. در اوج فساد اخلاقی حاکم بر دستگاه اموی، مسجد‌سازی وجود داشت. عبدالملک در اوج حمله به حجاز و مسلط کردن حَجّاج بر مردم، جامع اموی می‌ساخت، مسجد الاقصی و مسجد صخره را در بیت‌المقدس تعمیر می‌کرد. حتی به عهد ولید مسجد پیامبر (ص) در مدینه را بازسازی و طلاکاری کردند، به علاوه فتوحات را پیش می‌بردند. به طور مسلّم فتوحات عصر بنی‌امیه بیشتر از زمان خلفای سه‌گانه و بیشتر از زمان عباسیان بود، ولی اینها اسلامیت واقعی نبود. اسلامیت آنان غیر از اسلامیت اهل بیت (ع) بود. این فریب‌کاری دولت اموی به جای آنکه در جهت حفظ هویت دینی مردم، حفظ اخلاق اسلامی، زنده نگاه داشتن عرفان حقیقی، رعایت عدالت اسلامی و رسیدگی به حقوق مردم تلاش کند، برای به دست آوردن غنائم بیشتر کشورگشایی کرد و برای فریب مردم مساجد باشکوه می‌ساخت. در قرآن وقتی صحبت از آبرسانی به حجاج و جهاد فی سبیل‌الله و مقایسه آنهاست، خداوند به روشنی جانب جهاد فی سبیل‌الله را می‌گیرد. البته فتوحات، می‌توانست جهاد فی سبیل‌اللّه باشد، اما بنی‌امیه در اندیشه منافع مادی آن بودند. همین امویان فاسق، برای گرفتن پول بیشتر، اسلام آوردن مردم خراسان را نمی‌پذیرفتند و تا مدت‌ها با اینکه آنها مسلمان شده بودند، هنوز آنها را ذمّی دانسته، از آنان جزیه می‌گرفتند[۵۷].

البته کسانی همچون طارق بن زیاد و دیگران که در جبهه‌ها می‌جنگیدند؛ شاید واقعاً مجاهد فی سبیل‌الله بودند، ولی وقتی ماهیت دولت اموی برای چنین مردمانی آشکار می‌شد، فتوحات هم متوقف می‌شد. چنان‌که در خراسان چنین شد. در قیام دیرالجماجم وقتی مردم عراق به فرماندهی عبدالرحمان بن محمد بن اشعث بن قیس در سال ۷۱ برای فتح سیستان رفته بودند، به دلیل شدت فشار و ستم حَجّاج، با همان لشکر، به سوی عراق بازگشتند تا دولت اموی را سرنگون کنند.

جهت دوم، تأثیر نهضت امام حسین (ع) در سقوط دولت اموی، آن بود که پس از رحلت رسول خدا (ص) دو گروه برای به دست گرفتن رهبری جامعه اسلامی مطرح بودند. بنی‌هاشم و بنی‌امیه. این دو گروه به دلایل متفاوتی پس از رحلت آن حضرت نتوانستند حکومت را در دست بگیرند و در عوض، برخی از گروه‌های میانی موفق به تصاحب قدرت سیاسی شدند. اندکی بعد، بنی‌امیه، طی حوادث دوران عثمان تا شهادت امام علی (ع) بر اوضاع غلبه کردند. در این وقت، تنها رقیب آنان بنی‌هاشم بود، که در حکومت امام علی (ع) و امام حسن (ع) این مسئله نمودار شد. نهضت کربلا بار دیگر نشان داد که گروه دیگر، همچنان فعال است و رهبری جریان مخالف را برعهده دارد و آماده است تا با ساقط کردن حکومت اموی، یک دولت هاشمیْ علوی تأسیس کند. به لحاظ سیاسی و برای تعمیق بخشیدن ادعای علویان برای حکومت در دوره بعد، این نکته کمی نبود. به واقع، در اوج فشار امویان، نهضت کربلا، فعّال بودن بنی‌هاشم و اهل‌بیت (ع) را نشان داد. برای مثال، سال‌های پایانی دولت اموی شعار الرضا من اهل البیت بود که جوهره رهبری را در مبارزه سیاسی بر ضد امویان تعریف کرد. این بنی‌هاشم بودند که دولت اموی را سرنگون کردند و در واقع عشق به اهل‌بیت (ع) بود که دولت اموی را به سقوط کشاند.

اهل‌بیت (ع) این قداست خود را از کجا آوردند و این احساس سیاسی هواداری بنی‌هاشم از کجا آمده است؟ به نظر می‌رسد یکی از بزنگاه‌های اصلی در ایجاد این احساس، نهضت کربلا بوده است. در آن حادثه، شمار زیادی از افراد خاندان پیامبر (ص) بین شانزده تا ۲۵ نفر به شهادت رسیدند. چطور مردم می‌توانستند این ماجرا را فراموش کنند و مظلومیت آنان را از یاد ببرند و به آن بی‌توجه باشند؟

البته نباید تصور کرد که علت سقوط بنی‌امیه تنها در همین جهت بوده است؛ مهم آن است که وقتی رهبری ماجرا به دست بنی‌هاشم می‌افتد، باید ریشه بخشی از سقوط را در مظلومیت این خاندان جست‌وجو کرد. البته و با تأسف باید گفت شاخه بنی‌عباس (از بنی‌هاشم) از فرصت سوءاستفاده کرد و آن‌گونه که شرح آن در تواریخ آمده، با توجه به ابهامی که برای بسیاری از مردم در تعریف اهل بیت (ع) و الرضا من آل محمد به وجود آورد و با تلاش برخی ایادی خود، مانند ابومسلم خراسانی، بر مرکب خلافت نشستند. هر چند ابومسلم خود اولین قربانی این دولت شد و پاداشش را خیلی زود گرفت[۵۸].

تحلیلی بر رهنمودهای ناصحین راحت‌طلب

این چهره‌ها و ده‌ها سرشناس دیگر، راحت‌طلبی و کج‌اندیشی خود را در مقام نصیحت و دلسوزی از حسین(ع) لو می‌دهند و عجب آنکه با اعتقاد به امامت سیدالشهداء اجتهاد در برابر نص می‌کنند. محمد بن حنفیه از خون می‌ترسد، از درگیری ابا دارد و عمر بن علی سعادت و خوشبختی را در رهایی از بلای جنگ می‌داند و تنها راه این سعادت را بیعت اعلام می‌کند. نهایت افق دیدگاه او حفظ جان است، آن حفظ جانی که هرگز با حفظ اسلام پیوندی ندارد. عبدالله عمر کاسه داغ‌تر از آش حفظ بیضه اسلام را در صدقه دادن به فقرا و اقامه نماز جماعت می‌داند! نصیحت می‌کند که این مرکزیت عبادت و خدمت به خلق را امام رها نکند. نفرین بر یزید با عملکردش و جالب اینست که وقتی امام با نگاه پرمعنایش به او می‌فرماید اگر اجازه می‌دهی برگردم. با کمال جسارت اجتهاد می‌کند و می‌گوید: باید رنگ زمانه گرفت و باید خود را با شرایط تطبیق داد «نه اینکه باید شرایط را با مقتضیات و مصالح حق عوض کرد» خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. عبدالله آن قدر در تحجر و کوته‌بینی گرفتار است و از عمق فاجعه اسلامی بی‌خبر و آن قدر از بینش سیاسی در شأن یک مؤمن کیس بی‌بهره، که پیشنهاد می‌کند حسین جان در خانه بمان، در به روی خود ببند تا کسی را نبینی و کس تو را نبیند. خزیدن در خانه قرص مسکنی است که همیشه تو را از دردهای جامعه نگه دور می‌دارد. یعنی نبین و نمیر!! عبدالله امامی می‌خواهد که بر او امامت کند تا نقطه نظرهایش را بپذیرد و اجرا کند.

عجیب است که عبدالله به امام خط سیاسی می‌دهد، خط فکری می‌دهد، القاء دنیاپرستی می‌کند، ولی امام کوهی از دردهای اجتماعی و مشکلات جامعه اسلامی را که هیچ مؤمنی حق بی‌تفاوتی و راحت‌طلبی در قبال آنها را ندارد طرح می‌کند و در مقابل دیدگاه دنیانگری او، آخرت را یعنی مجازات آخرت را به عنوان تبلور بی‌تفاوتی‌ها ترسیم می‌کند و می‌فرماید: ای عبدالله! یحیی پیغمبر را برای رسیدن به وصال یک زن سر بریدند، به خاطر لذت و شهوت دنیا ۷۰ پیغمبر را در یک ساعت کشتند، مردم آن‌چنان ساده از کنار فاجعه گذشتند و آنقدر در هاله‌ای از بی‌تفاوتی و بی‌رگی و رفاه و راحت‌طلبی فرو رفته بودند که هنوز خون ۷۰ پیامبر را زمین ننوشیده بود که مردم بازار کسب و کار را گشودند تا بنوشند و بپوشند و بیارمند. عبدالله دایه مهربان‌تر از مادر به امام دلسوزی می‌کند و می‌گوید: می‌ترسم هجوم آورند و قدرت دفاع نداشته باشی! امام که دیدگاه عوضی او را فرسنگ‌‌ها با بینش توحیدی خود مغایر و مخالف می‌بیند پیشنهاد می‌کند، عبدالله مرا به خیر تو امید نیست شرّ مرسان. ما را با اعتقادمان رها کن و شما هم فی امان الله.

باز عبدالله نصیحت می‌کند حسین جان وقتی خداوند به پیامبر انتخاب ملک دنیا را «مثل سلیمان» و ملک آخرت را پیشنهاد می‌کند، حضرت آخرت را برگزید تو هم فرزند خلف آن پیامبر باش از دنیا رها شو به آخرت نگر! تعبیر عبدالله عمر که از دنیا صرف‌نظر کن یعنی دخالت سیاست ضد ارزش است، مخالفت با یزید با شئونات تعبد و دیانت سازگار نیست. صیغه ﴿لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ[۵۹] را جاری کن تا آخرت شما هم تأمین شود. همان نغمه شوم جدایی دین از سیاست را پیشنهاد می‌کند. عمران بن یوازن گفت: یا اباعبدالله تو را به خدا سوگند می‌دهم که به این سفر نروی، به خدا قسم که بر نیزه‌ها و شمشیرها وارد می‌شوی. امام پاسخ داد: ای بنده خدا بر من پوشیده نیست و چنان نیست که من حقیقت این امور را ندانم و عاقبت این کار را نبینم، لکن خدای تبارک و تعالی بر آنچه قضا کرده مغلوب نشود و حکم او دگرگون نگردد. امام به قصر بنی مقاتل رسید، در آنجا عبیدالله بن حر جحفی بود. امام خواست حجت را بر او تمام کند، امام بر او وارد شد. عبیدالله دست امام را بوسید و احترام کرد. امام پس از حمد و ثنای الهی فرمود: ای پسر حر همشهری‌های شما به من نامه نوشتند و مرا خبر دادند که همگی به یاری من همدست و هم‌پیمانند و نامه‌ها برایم فرستادند که در یاری من تصمیم قطعی دارند و از من خواستند که بر آنها وارد شوم. اکنون بر آنان وارد شدم و لکن کار آن‌گونه که آنها عقیده داشتند نیست و بر قول خود نمانده‌اند، اینک من تو را به یاری خود می‌طلبم که ما اهل بیت پیامبر، اگر حق ما به ما واگذار شود خدای را بر این اکرام حمد می‌کنیم و آن را می‌پذیریم و اگر ما را از حق خود ممنوع دارند و دچار ظلم و بیداد شدیم باز تو در راه گرفتن حق و طلب آن از دستیاران من بوده‌ای.

امام فرمود: ای پسر حرا خداوند از تو مواخذه می‌کند به آنچه کردی و گناهانی که از تو سر زده و من تو را دعوت می‌کنم به توبه‌ای که تمام گناهان تو را بشوید و تو را به یاری ما اهل بیت می‌خوانم. عبیدالله گفت: ای پسر رسول خدا اگر که در کوفه برای حضرتت، شیعه و یارانی که تو را کمک کنند می‌بود من از همه اصحابت در این کار محکم‌تر بودم، لکن من به چشم خود دیدم که شیعیان تو از ترس شمشیر بنی‌امیه کناره‌گیری کردند. امام فرمود: «يابن حر ما يمنعک ان تخرج معي» ای پسر حر چه چیز مانع است که به همراهی من در آیی؟ عبیدالله گفت: اگر که می‌خواستم در کوفه با یکی از این دو دسته باشم یقین که در بین یاران تو بودم، لکن مردم کوفه از یاری تو دست برداشته و لشکر یزید به واسطه کثرت بر یاران تو چیره شدند؛ لذا استدعا دارم مرا معاف داری از اینکه به همراهی تو درآیم. من حاضرم که با حضرتت به قدری که برایم ممکن است مواسات کنم! اکنون این اسب سواری خود که هیچ سواری به گرد آن نرسیده، با این شمشیر اختصاصی خود را تقدیم می‌کنم! بعضی نوشته‌ا‌ند: او گفت: این اسب تیزرو من بر آن سوار شوید خود را به پناهگاهی برسانید. امام فرمود: «اني سانصح لك كما نصحت لي ان استطعت ان لا تسمع صراختنا و لا تشهد واعيتنا فافعل فوالله لا يسمع واعيتنا احد ثم لا ينصرنا الا اكبه الله في نار جهنم» من به تو نصیحتی می‌کنم همان‌طور که تو مرا به گمان خود نصیحت کردی! اگر بتوانی ناله و فریاد مرا نشنوی و حاضر در مشاهده شنیدن بانگ دشمنان ما نشنوی این کار را بکن و گرنه به خدا قسم هر کسی که ناله بی‌کسی ما را بشنود و ما را نصرت و یاری نکند، جز این نیست که خدا او را سرنگون در آتش جهنم خواهد افکند.

امام این را فرمود و از جا برخاست، عبیدالله می‌گوید: نگاهی به محاسن شریفش کردم، پرسیدم این که می‌بینم خضاب است یا سیاهی مو؟ امام در جواب فرمود: «يابن الحر عجل على الشيب» این‌گونه حوادث انسان را پیر می‌کند و موی سیاه با آن سفید می‌شود «رفتارهای پیر کننده» بعدها عبیدالله خیلی متأسف شد که چرا امام را یاری نکرده است. حضرت روی از او برگرداند و فرمود: ما را نیازی به اسب و شمشیر تو نیست ﴿وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا[۶۰] و لکن تو از اینجا دور شو! نه به سود ما باش و نه به زیان ما[۶۱]! فرزدق گوید: در سفر حج بعد از ملاقات با حسین(ع) به راهم ادامه دادم و سراپرده‌ای دیدم که وضعی نیکو داشت، سوی آن رفتم، معلوم شد از عبدالله پسر عمروبن عاص است! از من خبر پرسید چه خبر؟ به او گفتم که حسین بن علی را دیده‌ام. گفت: «وای بر تو! چرا با وی نرفتی، به خدا به قدرت می‌رسد و اسلحه در او و یارانش کارگر نمی‌افتد». فرزدق گوید: به خدا تصمیم گرفتم که خودم را به حسین(ع) برسانم چون حرف عبدالله در دلم اثر کرده بود. بعد رسالت پیامبران و کشته شدنشان را به یاد آوردم و این اندیشه مرا از پیوستن به کاروان حسین(ع) باز داشت و از عسفان پیش اقوام خود رفتم. پیش آنها بودم تا اینکه کاروانی که از کوفه آذوقه گرفته بود آمد و چون از آمدن کاروان باخبر شدم به دنبال آن راه افتادم و چون به صدارس کاروان رسیدم صبر نداشتم تا به آنها برسم و بانگ زدم: «حسین بن علی چه کرد؟» گوید: «جواب دادند: کشته شد![۶۲].

کسی که درد دین نداشته باشد و مقام و موقعیت دنیایی نزد او از ارزش‌های معنوی و اطاعت از ولی امر برتر و والاتر باشد، مثل فرزدق می‌شود که می‌گوید: تصمیم گرفتم به دنبال حسین راه بیفتم، چون عبدالله گفته بود که حسین پیروز می‌شود ولی ترس از کشتن مرا بازداشت. باید از فرزدق‌ها پرسید چند سال بعد از حسین زندگی کردید؟ چند وعده غذا بعد از حسین صرف کردید؟ چند لیتر آب بعد از کربلا نوشیدید؟ آیا عاقبتی جز مرگ شما را تعقیب کرد؟ سیدالشهداء به منزل عُذیب هجانات رسید در این منزل چهار نفر از شیعیان با امام ملاقات کردند که یکی از آنها طرماح بن عدی بود. طرماح امام را از رفتن به کوفه نهی کرد، امام از او قدردانی کرده فرمود: خدا به تو پاداش نیکو عطا کند ما با این مردم وعده‌هایی داریم که نمی‌توانیم از آن منصرف شویم، حال اگر خداوند شر دشمن را از سر ما کوتاه فرماید منتی است که نهاده و او همواره ما را مورد لطف خویش قرار می‌دهد و اگر گریزی از رویارویی با دشمن نداشته باشیم به فوز شهادت نائل خواهیم گردید. سپس طرماح مدتی با کاروان حرکت کرد و از امام خداحافظی نموده وعده داد که پس از رساندن آذوقه به خانواده خود به یاری امام بشتابد. ولی از تأسف‌های ما بر این شخصیت شیعی است که او توفیق یاری امام را نیافت. آیا رساندن آذوقه به خانواده‌اش از یاری امام زمانش مهم‌تر بود؟ آیا وسیله دیگری برای ارسال آن وجود نداشت؟ آیا اگر یاری امام از اهم مسائل فکری و اعتقادی او بود، سریع‌تر خود را به کربلا نمی‌رساند؟ آیا مسائل راحت‌طلبی و عافیت‌جویی ریشه تعلل‌ها و تأخیرها نبود؟

ضحاک بن عبدالله مشرقی همدانی گوید: من و مالک بن نضر ارحبی در کربلا پیش حسین رفتیم و به ایشان سلام کردیم، آنگاه خدمت حضرت نشستیم، ایشان سلام ما را جواب داد خوش‌آمد گفت و پرسید که برای چه آمده‌ایم؟ گفتیم: «آمده‌ایم به تو سلام گوییم و از خدا برای تو سلامت خواهیم و دیدار تازه کنیم و خبر این مردم را به تو بگوییم، به تو می‌گوییم که به جنگ تو اتفاق دارند عاقبت کار خود را ملاحظه کن». گوید: حسین(ع) گفت: «خدا مرا بس است که نیکو تکیه‌گاهی است» گوید: آنگاه احترام کردیم و سلام گفتیم و برای امام دعا کردیم. امام فرمود: «چرا مرا یاری نمی‌کنید؟» مالک بن نضر گفت: «قرض دارم و نانخوار دارم» من نیز گفتم: «قرض دارم و نانخوار دارم، اما اگر اجازه دهی بمانم تا جایی که احتمال پیروزی نظامی داری بمانم و اگر تنها ماندی از تو جدا شوم و بروم».

امام فرمود: «اجازه داری» گوید: پس با ایشان بودم و چون شب فرا رسید به یاران فرمود: «اینک شب شما را فرا رسیده آن را وسیله رفتن کنید، هر یک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرهایتان پراکنده شوید، تا خدا گشایش دهد که این قوم قصد کشتن مرا دارند وقتی به من دست یافتند از تعقیب دیگران غافل می‌مانند». ضحاک مشرقی همچنان در کربلا بود تا روز عاشورا، گوید: وقتی دیدم عصر عاشورا یاران کشته شده‌اند و نوبت به وی و خاندانش رسیده و با او جز سوید بن عمرو و بشیر بن عمرو حضرمی کسی نمانده به ایشان گفتم: «ای پسر پیامبر خدا، می‌دانی قرار میان من و تو چه بود که گفتم تا وقتی که نیروی رزمنده داشته باشی به کمک تو جنگ می‌کنم و چون جنگجویی باقی نماند اجازه دارم بروم» و به من گفتی «خوب» امام فرمود: «راست می‌گویی، اما چگونه می‌توانی بروی؟ اگر می‌توانی اجازه داری». روز عاشورا وقتی سواره‌نظام امام وارد صحنه جنگ شد، عمر سعد دستور داد اسب‌ها را تیرباران کنید، اسب‌ها را همه از بین بردند، ضحاک گوید: همان موقع اسبم را بردم و در خیمه یکی از یاران جای دادم و بازگشتم و پیاده به جنگ پرداختم و پیش‌ روی حسین دو نفر را کشتم و دست یکی را قطع کردم و حسین بارها به من گفت: «دستت از کار نیفتد، خدا دستت را نبرد، خدایت از جانب خاندان پیامبر پاداش نیک دهد».

گوید: همین که امام اجازه خروج داد! اسب را از خیمه درآوردم و بر آن نشستم آنگاه او را زدم تا سر سم بلند شد و آن را تاختم مردم راه گشودند و پانزده نفر از سپاه عمر سعد مرا دنبال کردند تا به کنار دهکده‌ای نزدیک ساحل فرات رسیدیم و چون به من رسیدند، سوی آنها تاختم کثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشرح و قیس بن عبدالله صایدی مرا شناختند و گفتند: «این ضحاک بن عبد الله مشرقی است، این پسر عموی ماست شما را به خدا دست از او بردارید» گوید: سه نفر از بنی‌تمیم که با آنها بودند هم دست از تعقیب برداشتند و خدا مرا نجات داد[۶۳]. سیدالشهداء در ورودش به سرزمین کربلا، تحلیل خود را از مردمی که گرایشات دنیایی زمین گیرشان کرده و از تکلیف شرعی دورشان نموده و امام زمان‌شان را رها کرده این‌گونه بیان فرمود: «النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيَا»؛ مردم بنده دنیایند و دین بازیچه زبان آنهاست تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سر و کار دارند، اما چون سختی فرا رسد دینداران بسیار اندک خواهند شد. مردم عصر سیدالشهداء نسلی بودند که تأثیر و تأثرات افکار خلفای غاصب مخصوصاً سقیفه‌آفرینان آنها را به جمود فکری و عبودیت شکم و شهوت کشانده بود، نه نَفَس مسیحایی امیرمؤمنان توانست آنها را علیه حملات مکرر معاویه به حرکت وادارد و نه نَفَس گرم امام مجتبی توانست آنها را به تکلیف شرعی و ادای وظیفه برانگیزاند و نه روح متعالی سیدالشهداء توانست آنها را از محبت دنیا و زن و اهل و عیال اعراض دهد و لذا سیدالشهداء فرمود: این مردم بنده دنیایند و دین بازیچه زبان آنهاست.[۶۴]

هجرت امام حسین با اهل و عیال

امامت نور که رهبری و تنویر افکار نسل‌ها و عصرها را به عهده دارد، از جانب حکومت خودکامه اموی در بن‌بستی قرار گرفته که یا باید بیعت کند یعنی همه فجایع و مفاسدی را که حکومت یزید مرتکب می‌شود با سکوت خود مهر رضایت بزند و الا باید برخیزد و قرار و آرام نگیرد. اندیشه امامت نور اینست که بیعت با یزید چون به قیمت خداحافظی با ارزش‌های دینی و مکتبی است، در قاموس امامت جای ندارد و لذا امام سیدالشهداء خود را برای تبعات عدم بیعت آماده کرده بود. تبعات بیعت نکردن با حکومت یزید توسط حاکم مدینه تعریف شده بود و آن فقط در شهادت و ریختن خون حسین(ع) خلاصه می‌شد و سیدالشهداء بلاتأمل انتخاب کرده بود که اگر احیای دین و بقای مکتب با شهادت حفظ می‌شود به استقبال شمشیرها رفتن ارزش است و لذا حضرت اولاً: گزینه شهادت را انتخاب کرد، ثانیاً چون آگاهی‌های سیاسی امام در حد اعلا بود می‌دانست موج تبلیغات سوزنده اموی ممکن است نهال نهضت حسینی را پژمرده و ساقط کند؛ لذا تصمیم گرفت جمعی از زنان و کودکان را با خود به همراه داشته باشد و هجرت به مکه و سپس به کربلا را به همراهی زنان حرم باشد تا پس از شهادت، اهل بیت بتوانند در برابر موج شکننده حکومت یزید بایستند.

سؤالی که مطرح است اینکه آیا امام در این تصمیم که خانواده‌اش را به همراه خود به کربلا ببرد خطری را احساس نمی‌کرد؟ یا امام از پایان کار بی‌خبر بود؟ دقت در این سؤال نردبانی می‌شود که ما را با اهداف بلند سیدالشهداء بیشتر آشنا می‌کند. اولاً: امام از پایان کار کاملاً واقف است و لذا در جواب محمد بن حنفیه که می‌گوید چرا زن و بچه را با خود می‌بری؟ فرمود: «شاء ان يرايهن سبايا» خدا خواسته آنها را اسیر ببیند. ثانیاً: اما خطر را برای زنان و کودکان همراه دقیقاً احساس می‌کرد، ولی امام برای رسیدن به هدف متعالیش آمادگی پرداخت تاوان زیادی برای آن راهی که برگزیده است دارد. امام در فریاد بلندی که به تاریخ منتقل می‌کند جهت استمرار آن به جمعی از زن و کودک افشاگر شدیداً نیاز دارد. برای حفظ دین جدش رسول خدا از پرتگاه‌هایی که امویان درست کرده‌اند، هم به خون خودش نیاز است و هم به اسارت اهل بیتش و مجموعه این دو «شهادت و اسارت» که خود دو نوع «فریاد» است، به قیمت تأمین هدف متعالی او تمام می‌شود. امام بی‌هیچ تردیدی بر بردن زنان و کودکان پافشاری دارد. بی‌شک موج حرکت و نهضت سیدالشهداء توسط اسرای اهل بیت امروز به ما رسیده است، چون اهل بیت از اسارت به عنوان یک سفر تبلیغی عمل کردند، انعکاس اهداف سیدالشهداء توسط زنان و کودکان سریع به تاریخ منتقل شد و عملکرد زنان چقدر نفوذ سریع خود را در خاطره‌ها و اندیشه‌ها ایفا کرد.

به این نکته هم باید اشاره نمود که حکمت اینکه امام زن و فرزند را با خود برد، این بود که اگر در کربلا به همراه یارانش به شهادت می‌رسید، از آنجا که تسلط و تفوق نظامی در اختیار امویان بود به همان میزان هم قدرت تبلیغی در قبضه آنها وجود داشت، آنها پس از شهادت امام و یارانش می‌توانستند تمام حرکت و نهضت امام را واژگونه و مخدوش و تحریف شده جلوه دهند و هیچ کس نبود تا در برابر این تبلیغات حکومتی دفاعی داشته باشد. اما بانوان اهل بیت شاهدان عینی جریان بودند و مشاهدات خود را با سوز عاطفی به همگان عرضه کردند و لذا امویان نتوانستند حادثه کربلا و نهضت اصیل را وارونه و تحریف شده عرضه کنند. آنها می‌توانستند بر جنایات خود در کربلا سرپوش بگذارند و مکتوم نمایند ولی اهل بیت جنایات آنها را افشا کردند. در رأس اهل بیت که در معیت سیدالشهداء رنج هجرت را به جان خرید، زینب کبری دختر امیرالمؤمنین بود. زینب چهره‌ای است که امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا(س) او را برای چنین هجرتی با چشم‌انداز حفظ دین خدا تربیت کرده بودند. قبلاً اشاره شد که وقتی امیرالمؤمنین در بستر شهادت قرار داشت، زینب کبری از حضرت در باب روایت ام ایمن سؤال کرد که حضرت تأیید نمود و فرمود: ای دختر من! حدیثی که ام ایمن برای تو گفته صحیح است. گویا: من تو و دختران اهل بیت را در این شهر کوفه اسیر و ذلیل و خاشع می‌بینم.

شما می‌ترسید از اینکه مبادا مردم شما را بربایند. صبر کنید صبر کنید! به حق آن خدایی که دانه را می‌شکافد ‌و بشر را می‌آفریند در آن روز غیر از شما و دوستان و شیعیان شما دوستی در روی زمین برای خدا نخواهد بود. آن موقعی که پیغمبر خدا(ص) این خبر را به ما می‌داد می‌فرمود: شیطان در آن روز برای خوشحالی که دارد پرواز می‌کند و در کلیه زمین جولان می‌زند و به شیاطین خود می‌گوید: ای گروه شیاطین! ما مطلوب خود را از فرزندان آدم دریافت نمودیم و هلاکت آنان را به نهایت رساندیم. ما وارث آتش شدیم «که فرزندان آدم را دچار آن کنیم» مگر آن افرادی که به این گروه یعنی آل محمد متوسل شوند شما مشغول این موضوع شوید که ایشان مشکوک مردم واقع شوند. مردم را بر دشمنی آنان وارد کنید، مردم را با ایشان و دوستانشان دشمن نمایید تا پایه گمراهی خلق و کفرشان مستحکم شود و احدی از آنان نجات پیدا نکند. شیطان که دروغ‌گو است سخن خود را به ایشان راست نشان داد و گفت: با دشمنی شما عمل صالح نفعی نخواهد داشت و یا محبت و دوستی شما غیر از گناهان کبیره ضرری نخواهد داشت[۶۵].[۶۶]

منابع

پانویس

  1. ... أَمَّا بَعْدُ! فَخُذْ حُسَیْناً وَ عَبْدَاللهِ بْنَ عُمَرَ وَ عَبْدَاللهِ بْنَ الزُّبَیْرِ بِالْبَیْعَةِ أَخْذاً شَدِیداً، لَیْسَتْ فِیهِ رُخْصَةٌ، حُتَّی یُبَایِعُوا؛ (تاریخ طبری، ج۴، ص۲۵۰ و کامل ابن اثیر، ج۴، ص۱۴).
  2. ...وَ لْیَکُنْ مَعَ جَوَابِکَ إِلَیَّ رَأْسُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ، فَإِنْ فَعَلْتَ ذَلِکَ فَقَدْ جَعَلْتُ لَکَ أَعِنَّةَ الْخَیْلِ، وَ لَکَ عِنْدِي الْجَائِزَةُ وَ الْحَظُّ الْأَوْفَرُ؛ (فتوح، ابن اعثم کوفی، ج۵، ص۲۶).
  3. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها، ص ۲۱۳.
  4. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۷؛ ابن قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۲، ۴.
  5. عیسی، ریاض، الحزبیة السیاسیة منذ قیام الاسلام حتی سقوط الدولة الامویه، ص۱۷۶. طبری متن نامه‌های کوفیان را با گرایش‌های متفاوت آنان آورده است که از آنها مهدویت استفاده نمی‌شود؛ طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۴، ص۲۶۱ - ۲۶۲ (ج).
  6. در منابع تعداد نامه‌ها صد و پنجاه فقره ولی در تاریخ طبری تعداد آنها را پنجاه و سه فقره ذکر است. با توجه به دیگر منابع و یگانگی سند، احتمال اشتباه در طبری در اثر تکثیر نسخه وجود دارد. در هر صورت، بالاترین رقم را سید بن طاووس و افرادی به پیروی از وی، دوازده هزار فقره ذکر کرده‌اند که احتمال دارد سید شمار نامه‌ها را با شمار بیعت‌کنندگان با جناب مسلم بن عقیل اشتباه کرده باشد. برای مطالعه بیشتر ر. ک: سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی، تهران: دفتر انتشارات کمک آموزشی، ۱۳۷۸، موسوعة الامام الحسین (ع)، ج۱، ص۳۶۸ - ۳۶۹. (ج).
  7. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۵۲ - ۳۵۳؛ مسعودی، مروج الذهب... ، ج۳، ص۵۴.
  8. در آنجا عبرت‌های متعددی وجود داشت که امام حسین (ع) را وادار می‌کرد از دخالت در امور سیاسی اجتناب کند، از جمله: - عدم مخالفت با برادرش امام حسن (ع) هنگامی که از خلافت دست کشید. - او بر این باور بود که بعد از پدرش، امام حسن (ع) سزاوار حکومت است. - او با معاویه بیعت کرد و پیمان نشکست. ر.ک: عیسی، ریاض، النزاع بین افراد البیت الاموی و دوره فی سقوط الخلافةالامویه، ص۶۸.
  9. بیضون، ملامح التیارات السیاسیة فی القرن الاول الهجری، ص۱۸۶ - ۱۸۷.
  10. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۷۵؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۵۳.
  11. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۴۷؛ ابن‌کثیر، البدایة و النهایه، ج۳، ص۲۷۳. ابن قتیبه می‌گوید که بیش ازسی‌هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند. الإمامة و السیاسة، ج۲، ص۵.
  12. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۷۶؛ ابن‌کثیر، البدایة و النهایه، ج۳، ص۲۶۷.
  13. ابن‌کثیر، البدایة و النهایه، ص۲۷۳.
  14. افرادی مانند عمر بن سعد، ابن‌کثیر، البدایة و النهایه، ابن اشعث، مسلم بن سعید حضرمی، عمارة بن عُقْبَه و عبدالله بن مسلم از یزید خواستند تا فرد نیرومندی را به کوفه بفرستد که مانند خودش عمل می‌کند؛ ر. ک: تأملی بر نهضت از عاشورا، ص۷۳ به نقل از: بلاذری، أنساب الأشراف؛ ج۳، ص۷۷، دینوری، الأخبار الطوال، ص۲۳۳ و طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۵۶ (ج).
  15. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۷۶.
  16. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۳۴۸.
  17. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۸۰.
  18. دینوری، الأخبار الطوال، ص۱۸۳.
  19. عش، یوسف، الدولة الامویة والاحداث التی سبقتها و مهدت لها ابتداء من فتنة عثمان، ص۱۶۹؛ گفت‌وگوهای امام با حرّ و عمر بن سعد، عملکرد آن حضرت و شروع نکردن به نبرد، بیانگر صحیح نبودن این ادعا و راه یافتن جعل در محتوای نامه است، تا بنی‌امیه را از پیامدهای کشتن فرزند رسول خدا (ص) نجات دهند و گناه آن را به عهده دیگران بگذارند. یعقوبی متن نامه یزید به ابن زیاد را چنین آورده است: خبر یافته‌ام مردم کوفه به حسین نامه نوشته‌اند تا نزد ایشان بیاید و او هم از مکه بیرون آمده، به سوی ایشان رهسپار است. اکنون از میان شهرها، شهر تو و از میان زمان‌ها زمان تو به این آزمایش گرفتار است. اگر او را کُشتی، [که هیچ] وگرنه تو را به نسب و پدر خویش، عبید، بازمی‌گردانم. مبادا از دستت رها شود؛ یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۴۲. ابن اعثم در گزارش تفصیلی خود آورده است که ابن‌سعد درخواست امام را برای عدم جنگ نپذیرفت و امام وی را نفرین کرد؛ ابن‌اعثم، الفتوح، ج۵، ص۱۶۴. ابن‌زیاد در توبیخ ابن‌سعد گفت: با آنان بجنگ تا ایشان را بکُشی؛ طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۴۱۴ - ۴۱۵. ابن سعد نیز با انداختن نخستین تیر جنگ را آغاز کرد؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج ۵، ص۴۲۹ (ج).
  20. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۸۳ - ۳۸۴. ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۳، ص۲۷۵ - ۲۷۶.
  21. این احتمال که افرادی به تحریک امویان، امام را از رفتن به کوفه منع کرده‌اند نیرومند است. همچنین بعدها، تکثیر این قبیل اخبار به انگیزه‌های تحقیر شیعیان کوفه، محکوم کردن قیام امام و ارائه توجیهی برای دست عافیت‌طلبان صورت گرفت. البته برخی نیز از روی دلسوزی و بدون توجه به وظایف امام، مصلحت‌اندیشی می‌کردند و با اهداف اصلی امام آشنایی نداسته در اندیشه حفظ جان و سلامتی امام بودند. تأملی در نهضت عاشورا، ص۷۴ - ۷۵ و ۱۸۲ - ۱۹۰ (ج).
  22. مترجم: به قول مشهور «یوم الترویه» هشتم ذی‌الحجّه. نک: مفید، ارشاد، ج۱، ص۹۶.
  23. ابن‌اعثم، الفتوح، ج۳، ص۷۳ - ۷۴.
  24. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۷۵.
  25. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۳۸۹؛ ابن‌اعثم، الفتوح، ج۳، ص۸۸؛ حُرّ توصیه‌ای به امام نداشت. او اصرار داشت امام را به کوفه ببرد و سرانجام، در برابر مخالفت امام، راه میانه را که به کربلا منتهی شد، انتخاب کرد و در انتظار دستور جدیدی از عبیدالله بود. ر. ک: ألاخبار الطوال، ص۲۴۷؛ بلاذری، أنساب الأشراف، ج۳، ص۱۶۹ - ۱۷۱ و ۲۲۵؛تأملی در نهضت عاشورا، ص۸۵ (ج).
  26. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۳۸۹؛ ابن‌اعثم، الفتوح، ج۳، ص۸۸؛ امام (ع) همه چیز را از بین رفته نمی‌دید و امید می‌رفت مردم با دیدن امام (ع) از ایشان حمایت کنند. برخی از یاران امام نیز پیشنهاد کردند که اگر به کوفه برویم، مردم به سوی تو خواهند آمد. از این‌رو سخنان برادران عقیل تنها علت برای ادامه مسیر نبود. نک: تأملی در نهضت عاشورا، ص۸۱ و طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج ۵، ص۳۹۷. در همانجا آمده است که این سخن نیز مطرح شد که شما مانند مسلم نیستید. بدین معنا که رسیدن شما به کوفه، ممکن است اوضاع را تغییر دهد. شاهد بر نادرستی سخن طبری و ابن‌اعثم آن است که امام وقتی مطمئن شد کوفه جای رفتن نیست، از ادامه سیر به آنجا سرباز زد و به طرف کربلا تغییر مسیر داد، (ج).
  27. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ص۴۰۹.
  28. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۳۸۹؛ بنابر روایت ابومخنف در طبری، تاریخ الرسل والملوک، امام حسین (ع) و عمر بن سعد در میان دو لشکر بدون حضور همراهان ملاقات کردند. از گفتگوی آنان کسی جز به حدس و پندار سخن نگفته است. مجالد بن سعید و صقعب بن زهیر و برخی دیگر پنداشته‌اند امام (ع) سه شرط بالا را عنوان کرده است. عُقْبَة بن سمعان در نقد سخنان آنان گفته است: از مدینه به مکه و از آنجا به عراق تا لحظه شهادت، امام (ع) را همراهی کرده لحظه‌ای از وی جدا نشدم و از سخنان وی با افراد در مدینه، مکه، در طول راه، در عراق و در اردوگاه تا روز شهادتش همه سخنان وی را شنیدم، ولی به خدا سوگند! آنچه مردم پنداشته‌اند، وجود نداشت. ایشان نگفته بودکه دست در دست یزید نهد یا او را به یکی از مرزهای مسلمانان فرستند، بلکه فرمود: بگذارید در زمین گسترده بروم تا سرانجام کار مردم را ببینم (ج).
  29. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص۶۳-۷۶.
  30. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۵۰-۲۵۵.
  31. ارشاد، ج۲، ص۹۳.
  32. «کافران هیچ مپندارند اینکه مهلتشان می‌دهیم برای آنها نیکوست؛ جز این نیست که مهلتشان می‌دهیم تا بر گناه بیفزایند و آنان را عذابی خوارساز خواهد بود * خداوند بر آن نیست که مؤمنان را به حالی که شما بر آن هستید رها سازد تا آنکه ناپاک را از پاک جدا کند» سوره آل عمران، آیه ۱۷۸-۱۷۹.
  33. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۵۰-۲۵۵.
  34. «خدایا! تو در هر غم و اندوه، پناهگاهم و در هر پیشامد ناگوار مایه امید من و در هر حادثه‌ای سلاح و ملجأ من هستی. آن‌گاه که غم‌های کمرشکن بر من فرومی‌ریخت و دل‌ها در برابرش ناتوان و راه و چاره در برابرش مسدود می‌شد و غم‌های جانکاهی که با دیدن آنها دوستان، دوری جسته و دشمنان، زبان به شماتت می‌گشودند، تنها به پیشگاه تو شکایت آوردم و از دیگران قطع امید نمودم. تو بودی که به فریاد رسیدی و غم و اندوهم را برطرف ساختی. ای که صاحب هر نعمت و هر نیکی آخرین مقصد و مقصود من هستی». ارشاد، ج۲، ص۹۶.
  35. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۵۶.
  36. ارشاد، ج۲، ص۹۹؛ الفتوح، ج۵، ص۱۱۳؛ بحار الانوار، ج۵، ص۱۵.
  37. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۵۹.
  38. مقتل مقرم، ص۲۷۷.
  39. مقتل مقرم، ص۲۷۷؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۳۱۸.
  40. سوره یونس، آیه ۷۱.
  41. سوره هود، آیه ۵۶.
  42. مقتل مقرم، ص۲۸۹- ۲۸۶؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۶؛ تاریخ ابن عساکر، شرح حالات امام حسین (ع)، ص۲۱۶؛ اعلام الوری، ج۱، ص۴۵۸.
  43. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۶۰-۲۷۰.
  44. مقتل مقرم، ص۲۸۹.
  45. ارشاد، ج۲، ص۱۰۱؛ لهوف، ص۱۰۰؛ اعلام الوری، ج۱، ص۴۶۱.
  46. مقتل مقرم، ص۲۹۲.
  47. سیرة الائمة الاثنی عشر، ج۲، ص۷۶.
  48. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۶۰-۲۷۰.
  49. «پسرم! خدا بکشد مردمی که تو را کشتند، چقدر اینان نسبت به خدا و بی‌حرمتی به رسول گرامی‌اش بی‌پروا و گستاخ شده‌اند و اشک از چشمان مبارکش جاری شد».
  50. «خدایا! از مردمی که با فرزند دخت پیامبرت چنین رفتار کردند، نزدت شکایت می‌آورم»
  51. حکیم، سید منذر، پیشوایان هدایت ج۵، ص۲۶۰-۲۷۰.
  52. ر.ک: به مقاله ارزنده‌ای که دکتر احمد محمود صبحی پیرامون شخصیت امام حسین (ع) در کتابش: نظریة الامامة لدی الشیعة الاثنی عشریه، ص۳۳۰ - ۳۴۸ نوشته است.
  53. امام (ع) پیش از حرکت از مدینه در نامه‌ای به ابن حنفیه انگیزه قیام خود را اصلاح مفاسد، امر به معروف، نهی ازمنکر و احیای سیره رسول خدا (ص) و علی (ع) اعلام کرد؛ ابن‌اعثم، الفتوح، ج۵، ص۳۳ (ج).
  54. ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۱۵۷ - ۱۵۸.
  55. طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۹۲، ۴۰۲، ۴۱۳ - ۴۱۴ و ۴۲۴ - ۴۲۵.
  56. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص۶۳-۷۶.
  57. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۷، ص۵۵؛ ابن‌اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۵، ص۱۴۸.
  58. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص۶۳-۷۶.
  59. «دین شما از شما و دین من از من» سوره کافرون، آیه ۶.
  60. «و من آن نیم که گمراه‌کنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.
  61. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۰۸.
  62. ترجمه تاریخ طبری، ج۷، ص۲۹۷۰.
  63. ترجمه تاریخ طبری، ج۷، ص۳۰۵۱.
  64. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۱، ص ۱۱۴.
  65. بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱۸۳؛ جلاء العیون، شبر، ص۲۳۰.
  66. راجی، علی، مظلومیت سیدالشهداء، ج۱، ص ۱۲۰.