علویان

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

علویان منسوبین به علی، آنان که تفکّر علوی دارند، یا از نسل علی بن ابی طالب‌اند[۱].

مقدمه

اصطلاحا فرزندانی از علی بن ابی طالب که از نسل پنج پسر او (امام حسن، امام حسین، عباس، محمد حنفیه و عمر اطرف) باشند، علویان نامیده می‌شوند.[۲] سادات علوی، در دورۀ امویان و عباسیان، هم تحت تعقیب و آزار حکّام بودند، هم علیه حکومت‌های جور مبارزه می‌کردند. زید بن علی در زمان هشام بن عبد الملک قیام کرد و به شهادت رسید، پسرش یحیی بن زید در خراسان و جوزجان قیام کرد و شهید شد و شهیدانی چون «نفس زکیّه» و «شهید فخّ» از علویانی بودند که بر ضدّ خلافت قیام کردند. موضع ائمه (ع) نسبت به نهضت‌های آنان چندان جانبدارانه نبود، چون شرایط را برای قیام مسلّحانه مناسب و مساعد نمی‌دیدند. پس از روی کار آمدن عباسیان، گرایش به علویان در ایران افزایش یافت و نخستین حکومت شیعی توسّط علویان در منطقۀ طبرستان ایران در سال ۲۵۰ ق پدید آمد و کسانی همچون: داعی صغیر، داعی کبیر، اطروش (ناصر کبیر) و... حکومت کردند. آنان شیعه بودند (هرچند عده‌ای ایشان را زیدی مذهب می‌دانند) و بر احیای ارزش‌های دینی پای می‌فشردند.[۳] علویان یا نصیریّه، نام فرقه‌ای است که در مناطقی از سوریه به سر می‌برند و حاکمان دولت سوریه هم از آنان شمرده می‌شوند[۴].

علویان در مدینه

از سال ۳۰۰ هجری به بعد، شمار علویانی که به طور عادی به امارت مدینه و مکه می‌رسیدند، رو به فزونی گذاشت. سلیمان بن محمد، جعفر بن محمد، قاسم بن محمد، محمد بن عبیدالله بن طاهر، مسلم بن احمد، قاسم بن عبیدالله، از علوی و جعفری – از نسل عبدالله بن جعفر و احیاناً عقیل - پشت سر هم بر مدینه حکومت کردند. در ادامه باز هم از برخی امرای ترک به عنوان حاکم مدینه یاد شده، اما یکی در میان و یا حتی بیشتر، این علویان بودند که بر این شهر حکمرانی می‌کردند.

از اخباری که درباره امرای این دوره مدینه و پس از آن در اختیار داریم، می‌توانیم دریابیم که تقریباً دولت علویان مدینه، از اوایل قرن چهارم آغاز شده و همچنان استقرار یافته است؛ به طوری که از سال ۳۸۱ به بعد، از هیچ غیر علوی به عنوان حاکم مدینه یاد نمی‌شود. گفتنی است که به احتمال زیاد، به دلیل روابط حسنه میان علویان مدینه و دولت شیعی آل بویه، عضدالدوله برای نخستین بار دیواری در اطراف شهر مدینه کشیده است که البته بعدها تخریب شد و امیران دیگر آن را بازسازی کردند. از فرد دیگری که در کشیدن دیوار مدینه یاد شده، جمال الدین ابومنصور اصفهانی است که کارهای خیر او در حرمین شریفین، در تمامی آثار تاریخی قرن ششم به بعد منعکس شده است.

در این دوره که قدرت فاطمیان در مصر رو به فزونی بود، علویان مستقل مدینه، گاه خود را به عباسیان و گاه به فاطمیان منسوب می‌کردند و در این میان می‌کوشیدند تا قدرت مستقل خویش را در حجاز استوار کنند. بسیاری از علویان بر حرمین و در مواردی بر مدینه یا مکه حکومت می‌کردند. قدرت و نفوذ علویان به صورتی کاملاً استوار تا پایان دولت فاطمیان ادامه داشت. در این اواخر، به تدریج امارت مدینه در اختیار خاندان خاصی قرار گرفت که نسل آنان به امام حسین(ع) منتهی می‌شد و امارت حسنی‌ها در مدینه پایان یافت.

از زمانی که صلاح الدین ایوبی (۵۸۹ – ۵۴۶) فاطمیان را برانداخت و موضع ضد علوی و شیعی گرفت، قدرت علویان مدینه و طبعاً نفوذ تشیع در این شهر رو به انحلال رفت. با این حال روشن بود که به این سادگی امکان قطع سلطه علویان در مدینه نبود. به ویژه که علویان به سرعت توانستند با صلاح الدین ارتباط برقرار کنند. با این حال، گاه عباسیان یا ایوبیان به اجبار امیرانی را بر حرمین تحمیل می‌کردند.

تحول مهمی که در این دوره رخ داد، آن بود که صلاح الدین، نسلی از خواجگان را که از کودکی آنان را از مردی می‌انداختند و بعدها «آغاوات» نام گرفتند، برای اداره حرم نبوی به وجود آورد. این افراد لزوماً حبشی، رومی و یا هندی بودند و کارشان نگاهبانی از حرم و اداره امور آن بود.

دشواری دیگر آن بود که به تدریج میان علویان حاکم مدینه که از آل مُهَنا بودند، با امیران علوی مکه درگیری پیش آمد و برای ده‌ها سال این نزاع ادامه داشت؛ به طوری که در بسیاری از موارد، حقوق زائران پایمال درگیری و جنگ آنان می‌شد.

این نیز گفتنی است که علویان از لحاظ موضع مذهبی به گونه‌ای حرکت می‌کردند که با موضع سیاسی آنان در ارتباط با حکومت‌های مهم اطراف منافات نداشته باشد. در مدینه، بیشتر رنگ و روی کار مذهبی آنان به روال آیین تشیع بود، در عین حال، به دلیل تسلط دولت ایوبی و سپس مملوکی، الزاماً در ظاهر بر مذهب تسنن بودند. در قرن ششم و به ویژه هفتم هجری، تسلط شیعیان بر مدینه رو به گسترش نهاد و حتی برای مدتی اداره مسجدالنبی نیز در اختیار آنان قرار گرفت. از زمانی که ممالیک در میانه قرن هفتم، در مصر به قدرت رسیدند و در این سوی، دولت عباسی نیز توسط مغولان از میان رفت، حرمین به نوعی تحت سیطره آنان قرار گرفت؛ به طوری که ملک بیبرس در سال ۶۶۷ به حج آمد. با این حال، باز حکومت شهر به صورت موروثی در دست یک خاندان علوی باقی ماند. در میانه قرن هفتم، مدینه در اختیار شیعیان دوازده امامی بود.

در کنار علویان، شخصیت برجسته‌ای از وابستگان به ممالیک نیز به عنوان «شیخ الحرم» در مدینه قدرت داشت که تا پایان دوره عثمانی این منصب همچنان ادامه داشت[۵].[۶]

شکنجه و قتل علویون و اصحاب

سنگ اولیه قتل و شکنجه و حبس علویون از زمان منصور دومین خلیفۀ عباسی بنا گذاشته شد و جبهه علویون به دلیل ظلم‌ستیزی و روحیۀ سلحشوری که داشتند مبغوض خلفای ستمگر بودند. خلفا فضایی آرام و امن می‌خواستند تا به عیاشی و بزم شراب و شهوت خود برسند، علویون با الهام از فرهنگ قرآن و اهل‌بیت فضای ناامنی را برای خلفای دنیاطلب درست کرده بودند و لذا خصمانه با آنها برخورد شد. هارون از جد خود منصور کینه زیاد و خصومت فراوانی نسبت به علویون را به ارث برده بود. این بود که از آغاز حکومت خود با تمام قساوت به مقابلۀ آنها برخاست و قسم خورد که آنان را ریشه‌کن ساخته و از پای درآورد. بارها می‌گفت: به خدا قسم آنان یعنی علویون و پیروانشان را می‌کشم[۷]. هارون گروه زیادی از آنها را اعدام کرد، بخشی را زنده به گور و جمعی را در سیاه‌چال‌های زندان انداخت. وقتی هارون به قدرت رسید بخشنامه‌ای صادر کرد که علویون را هرچه زودتر از بغداد بیرون کرده و روانه مدینه سازند و دستگاه حاکم نیز دست به کار تبعید آنها شد. چون هارون مصمم به سرکوب عترت پیامبر بود علویون هم از عداوت و کینه هارون آگاه بودند، همین که از خلافت وی مطلع شدند افراد سرشناس آنها تصمیم گرفتند مخفی شوند و در روستاها به‌طور ناشناس زندگی کنند. ترس و هراس آنها را فراگرفته بود در حالی که مأموران هارون از پی آنان بودند و تبعید آنها را دنبال می‌کردند و پرسشنامه و امان خط‌ها برای بازجویی از آنها منتشر شد و هر کس بر آنان دست می‌یافت آنها را روانه گور یا راهی زندان می‌کرد و یا نزد بعضی از وزیران هارون می‌فرستاد تا سر او را بریده و به عنوان هدیه‌ای در روزهای عید و جشن برای او بفرستد[۸]. علویون به همراهی پیروانشان برای برچیدن بساط حکومت عباسی شروع به فعالیت پیگیری نمودند و دعوت به تأسیس دولت اسلامی کردند که احکام قرآن و عدالت اسلامی در آن حکومت کند و عباسیان نیز با تمام قساوت و سنگدلی به مقابله آنان برخاسته و به فجیع‌ترین و تلخ‌ترین نوع آنها را سرکوب کردند.

امام کاظم(ع) در پیشاپیش مبارزان با حکومت هارون بود و همکاری با این حکومت را در تمام زمینه‌ها حتی در کارهای مباح، حرام کرده بود. ازاین‌رو هارون کاسه خشمش را یکجا بر او فرو ریخت و امام را در سیاه‌چال‌ها زندانی کرد و از ارتباط شیعه با وی جلوگیری کرد و نهایت سختگیری را نسبت به امام روا داشت و انواع شداید و مصائب را با قساوت درباره آن حضرت اعمال کرد و امام با صبر و پایداری درس ارزشمندی از صلابت و سرسختی به عقیده اسلامی به معنی تسلیم نشدن در برابر منطق زور به دنیا نشان داد. در دشمنی هارون با علویون جرجی زیدان می‌نویسد، هارون به قدری در دشمنی با آل علی(ع) شهرت یافت که شاعران برای تقرب به هارون آل علی(ع) را هجو می‌کردند. هارون به کارگزاران خود در مدینه دستور داد تا هر کدام از علویون ضامن دیگری شوند و همه روزه خودشان را به دستگاه حکومتی معرفی کنند که اگر کسی از آنها غائب شد خودش و در صورتی که دسترسی به او نباشد ضامنش مجازات شود[۹]. عبیدالله بزاز نیشابوری که مرد مسنی بود گفت: بین من و حمید بن قحطبه رفت و آمد بود و معامله با هم داشتیم، روزی به جانب او رفتیم، همین که شنید من آمده‌ام مرا خواست، هنوز لباس‌های سفرم را تغییر نداده بودم، هنگام نماز ظهر در ماه رمضان بود. وقتی وارد شدم در حوض خانه‌ای که آب از وسط آن رد می‌شد نشسته بود، سلام کردم و نشستم! دستور داد آفتابه لگن و حوله بیاورند! دست‌های خود را شست امر کرد من نیز دست‌های خود را بشویم.

امر او را اطاعت کردم غذا آوردند. من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه‌دارم، در بین غذا خوردن به خاطرم آمد دست از خوردن کشیدم. حمید گفت: چرا نمی‌خوری؟ گفتم: ماه رمضان است من نه مریضم و نه علت دیگری وجود دارد که موجب روزه خوردنم شود، قطعاً شما یک ناراحتی دارید که نمی‌توانید روزه بگیرید. حمید گفت: نه من هم هیچگونه ناراحتی ندارم و کاملاً صحیح و سالم هستم! در این موقع اشک از گوشه چشم‌هایش جاری شد. بعد از صرف غذا گفتم: چرا گریه کردی؟ گفت: نیمه شبی هارون الرشید موقعی که در طوس بود به دنبال من فرستاد، وقتی پیش او رفتم دیدم شمع‌ها روشن، شمشیری آویزان مقابل اوست، غلامی نیز ایستاده است. همین که چشمش به من افتاد سر بلند کرده گفت: حمید تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت می‌کنی؟ گفتم: مال و جانم را فدای او می‌کنم سر به زیر انداخت و اجازه بازگشت به من داد. هنوز مختصر زمانی نگذشته بود که به منزل رسیدم پیک برای دومین بار آمده گفت: امیرالمؤمنین تو را می‌خواهد. با خود گفتم ﴿إِنَّا لِلَّهِ می‌ترسم تصمیم کشتنم را گرفته باشد! آن مرتبه با دیدن من خجالت کشیده باشد. باز پیش او رفتم سر بلند کرده گفت: تا چه حد حاضری مطیع امیرالمؤمنین باشی؟ گفتم: مال و جان و زن و فرزندم را فدایت می‌کنم! لبخندی زده گفت: اجازه داری برگردی.

باز رفتم به منزل که رسیدم طولی نکشید خادم او آمده گفت: امیرالمؤمنین تو را می‌خواهد، بازگشتم دیدم به همان وضع اولی است سر بلند کرده گفت: تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت می‌کنی؟ گفتم: مال و جان و زن و فرزند و دینم را فدایت می‌کنم! جواب مرا که شنید خندید و گفت: این شمشیر را بگیر هرچه این غلام دستور داد انجام بده. شمشیر را غلام برداشت و به من داد مرا به خانه‌ای برد که درش بسته بود درب را گشود وسط خانه چاهی بود، سه اطاق دیگر نیز قرار داشت که درب‌های آن بسته بودند، یکی از درها را باز کرد بیست نفر در میان اطاق بودند با موهای پریشان و زلف ریخته، بعضی پیرمرد و برخی نیز جوان در غل و زنجیر. غلام گفت: امیرالمؤمنین دستور داده اینها را بکشی! تمام آنها سید علوی و فرزند علی و فاطمه زهرا(س) بودند. یکی یکی آنها را بیرون آورد من گردن زدم بدن و سرهای آنها را میان چاه می‌انداخت. باز درب دیگری را گشود، بیست نفر دیگر از سادات علوی و فرزند فاطمه و علی(ع) در آنجا به زنجیر بسته بودند، گفت امیرالمؤمنین دستور داده اینها را نیز بکشی! یکی یکی آنها را بیرون آورد من گردن زدم و بدنشان را میان همان چاه انداخت، این بیست نفر نیز تمام شد. درب اطاق سوم را گشود در آنجا هم بیست نفر از فرزندان فاطمه زهرا و علی(ع) بودند با موی‌های پریشان و در غل و زنجیر. گفت: امیرالمؤمنین امر کرده که اینها را هم بکشی، شروع کرد یک یک آنها را بیرون آوردن، من گردن زدم بدنشان را در همان چاه انداخت نوزده نفر را کشتم. پیرمردی که مویی ژولیده داشت باقی ماند، روی به من کرده و گفت: مرگ بر تو باد ای بدبخت چه عذر خواهی آورد وقتی خدمت جد ما برسی با اینکه شصت نفر از اولادش را کشتی که پدر و مادر آنها علی و فاطمه بودند؟ در این موقع دست‌هایم به لرزه افتاد و بدنم شروع به لرزیدن کرد! غلام با چهره‌ای خشم‌آلود به من نگاه کرد و تهدید نمود آن پیرمرد را هم کشتم و بدنش را میان چاه انداخت. در صورتی که من شصت نفر از اولاد پیامبر را کشته باشم دیگر روزه و نماز برایم چه سودی دارد؟ من یقین دارم که در آتش جهنم مخلد خواهم بود[۱۰].

در مشرب خلفای عباسی چه منصور یا هادی یا هارون تا متوکل، مجوز ریختن خون فرزندان پیامبر را بقای خلافت توجیه می‌کردند و معامله خلفا با این علویون مظلوم، معامله شاهین تیزچنگال با کبوتران بی‌پناه بود در بین خلفای عباسی هارون الرشید از همه بیشتر در ریشه‌کن کردن علویون اهتمام داشت و با حیله‌های مختلف آنها را به شهادت می‌رساند. بعضی را امان داد و سپس دستگیر و زندانی و شهید کرد، بعضی را با حیله و با رساندن شیشه عطر، مسموم و به شهادت رساند. خوارزمی از منصور بن سلمه بن زرقان «م ۱۹۳» یکی از شعرای اهل‌بیت نقل می‌کند که می‌گفت: آلُ النَّبِيِّ وَ مَنْ يُحِبُّهُمْ *** يَتَطَامَنُونَ مَخَافَةَ الْقَتْلِ أَمِنَ النَّصَارَى وَ الْيَهُودُ وَ هُمْ *** عَنْ أُمَّةِ التَّوْحِيدِ فِي أَزَلِ[۱۱] اهل‌بیت پیامبر و هر کس که به آنها علاقه داشت از خوف کشته شدن، خود را ساکت و مخفی می‌کرد درحالی‌که یهود و نصاری امنیت داشتند، جای آنها در میان امت توحید بسیار تنگ و محدود بود.[۱۲]

زندگی مخفی عیسی بن زید

زید شهید پسری دارد به نام عیسی بن زید، برادرزاده او یحیی بن حسین بن زید است که خیلی دوست داشت عموی خود را ببیند. از پدر خود حسین تقاضای ملاقات او کرد، با زحمت آدرس مخفی او را گرفت و رفت. می‌گوید: در کوچه به انتظار عمویم نشستم تا وقتی آفتاب غروب کرد، مردی دیدم که شتری در پیش انداخته و می‌راند، به همان اوصافی که پدر گفته بود هر قدمی که برمی‌دارد لب‌هایش به ذکر خدا حرکت می‌کند و اشک از دیدگانش فرو می‌ریزد! یحیی برخاست و و بر او سلام کرد و با او معانقه نمود. یحیی می‌گوید: چون چنین کردم عمویم مانند وحشی که از انسانی وحشت کند از من وحشت کرد! گفتم: ای عمو من یحیی بن حسین بن زیدم! او مرا به سینه چسباند و گریه کرد و حالش منقلب شد. آنگاه شتر را خواباند و با من نشست از حال او مطلع شدم، گفت: پسر برادر، من نسب و حال خود را از مردم پنهان کرده‌ام، این شتر را کرایه کرده هر روز به سقایی برای مردم می‌روم، از اجرت آن، اجاره شتر را می‌دهم و مابقی صرف قوت خودم می‌شود. اگر روزی نتوانم بروم آن روز گرسنه‌ام و از برگ کاهو و پوست خیار که مردم دور انداخته‌اند جمع می‌کنم و غذای خود می‌کنم. صاحب خانه مرا نمی‌شناسد. چندی که در این خانه بودم دختر خود را به من تزویج کرد، خداوند از او دختری کرامت کرد، وقتی به حد بلوغ رسید مادرش گفت: که دختر را به پسر فلان مرد سقایی که همسایه است تزویج کن، او را پاسخ ندادم! زوجه‌ام اصرار می‌کرد و من در جواب ساکت، جرأت نمی‌کردم که نسب خود را به وی بگویم و او را خبر دهم که دختر من اولاد پیغمبر است و کفو پسر فلان مرد سقا نیست! از خدا کفایت این امر را خواستم، خدا دعای مرا مستجاب کرد، پس از چندی دخترم وفات نمود، لکن یک غصه در دلم ماند که گمان نمی‌کنم احدی این‌قدر غصه در دل داشته باشد، آن غصه آن است که تا دخترم زنده بود نتوانستم خود را به او بشناسانم و بگویم تو فرزند پیغمبری! نه آن‌که دختر کارگری باشی! او فوت کرد و شأن خود را ندانست[۱۳].[۱۴]

شهادت ادریس بن عبدالله

ادریس بن عبدالله از کسانی بود که در جنگ فخ حاضر بود، ولی کشته نشد و با غلامش راشد خود را به مکه رسانید و از آنجا به همراه کاروان حاجیان مصر و آفریقا به مصر رفت. هارون در این باره به یحیی بن خالد «برمکی» متوسل شد، و یحیی به او اطمینان داد که من خیال تو را از او آسوده خواهم ساخت و به همین منظور سلیمان بن جریر جزری را که یکی از سخنوران زیدیه بتریه و بزرگان ایشان بود خواست و وعده هرگونه جایزه‌ای از جانب هارون به او داد که به هر ترتیبی می‌داند نقشه‌ای ترتیب دهد و ادریس را به قتل برساند. برای انجام این کار عطری زهرآگین نیز به او داد. سلیمان از نزد یحیی بیرون آمد و با یک همراه مسیر آفریقا را پیش گرفت و همچنان آمد تا خود را به ادریس رسانید و اظهار اشتیاق به او و هدفی که در پیش داشت کرد. وی ادامه داد که چون خلیفه از حال من و طرفداری من از تو اطلاع یافته درصدد دستگیر ساختن من برآمده است و ازاین‌رو من خود را به تو رسانده‌ام.

ادریس «که از نقشه او بی‌اطلاع بود» مقدمش را گرامی داشته نزد خود جایش داد و چون سلیمان مرد سخنوری بود در محافلی که مردم آن سامان به طرفداری از ادریس ترتیب می‌دادند حاضر می‌شد و به طرفداری از زیدیه و دعوت از آنها برای بیعت با خاندان پیغمبر سخن‌ها می‌گفت و همین سبب شد که مقام خاصی در نزد ادریس به دست آورد و جزء محرمان او گردد. سلیمان کم‌کم تصمیم گرفت تا فرصتی به دست آورد و نقشۀ خود را عملی سازد، ازاین‌رو به نزد ادریس آمده گفت: قربانت گردم من عطری از عراق برایت آورده‌ام که در این سامان چنین عطری یافت نمی‌شود، آن را به نزد شما می‌آورم تا ببویی و سر و ریش خود را به آن معطر‌سازی و به دنبال این سخنان شیشه عطر را به دست او داد و فوراً از نزد ادریس خارج شد و با رفتن خود طبق قرار قبلی با دو اسب تندرو که آماده حرکت بود به سرعت از شهر بیرون رفته و راه عراق را در پیش گرفتند. ادریس سر آن شیشه را باز کرده برابر بینی گرفت و قدری استشمام کرد ولی طولی نکشید که از شدت زهری که در آن بود بیهوش روی زمین افتاد، حاضران در مجلس نتوانستند بفهمند که سبب چه بود و ازاین‌رو فوراً به نزد راشد، غلامش فرستادند و چون او از راه رسید ساعتی به معالجه او پرداخت، ولی ادریس از آن حال به هوش نیامد و تا غروب بیهوش بود و چون شب فرا رسید از دنیا رفت[۱۵]. پیروانش فرزند نوزاد وی را ادریس نام کردند و او را خلیفۀ خویش خواندند که دولت ادریسیان آفریقا از نژاد اوست. هارون از بسط نفوذ این خاندان نگران بود و از جمله تدبیرها که برای جلوگیری از خطرشان کرد، این بود که حکومت تونس را به ابراهیم این اغلب به تیول داد تا در مقابل ادریسیان حایلی باشد و از امتداد نفوذشان بر قلمرو عباسیان جلوگیری کند[۱۶].[۱۷]

زنده به گور کردن محمد بن جعفر

در زمان هارون یکی از سادات علویون، به نام محمد بن جعفر(ع) پسر حضرت صادق(ع) مفقود شد اثری از او نیافتند. ابومحمد رباطی می‌گوید: من حفار قبور بودم، شبی در خانه‌ام نشسته بودم شنیدم صدای در به شدت بلند شد. بیرون آمدم دیدم جمعیتی سواره شمع‌هایی به دست آنهاست، گفتند: قبری فوری مهیا کن! در آن نزدیکی بیابانی بود قبری حفر نمودم! دیدم تابوتی را گذاردند، خاک ریختند زمین را مسطح نمودند، حتی اسب تاختند که اثری نماند و رفتند. من به خیال اینکه گنجی است که به این صورت دفن کردند آمدم آن قبر را باز کردم، تابوت را بیرون آوردم! دیدم مردی است خوابیده هنوز آثار تنفس در او هست! باز نمودم تابوت را بیرون آوردم، دوباره خاک ریختم زمین را مساوی نمودم! او را بردم به خانه‌ام! به فاصله کمی دیدم دوباره آن سواران با شمع آمدند! گردشی نمودند اثری نیافتند و رفتند. این مرد کم‌کم به حال آمد و برخاست و نشست گفتم. شما کیستی؟ گفت: من محمد بن جعفر هستم، مدتی نزد من بود تا مطمئن شد که کسی به فکر او نیست، حرکت کرد مخفیانه رفت به طرف عراق از آنجا به حجاز و به یمن رفت و در آنجا ظاهر شد. مردمی با او بیعت کردند وارد مکه شد زمان مأمون عباسی قیام کرد، دوباره به حدود گرگان و خراسان آمد وقتی که مأمون برای امام رضا(ع) به عنوان ولا یتعهدی بیعت می‌گرفت در گرگان فوت کرد[۱۸]. این شیوه برخورد با علویون در طول حیات ننگین عباسیان، فراوان به چشم می‌خورد و سیاست زنده به گور کردن و حبس و شکنجه سایه شوم و سیاهی بود که بر سر علویون سایه انداخته بود.[۱۹]

دستگیری و زندان یحیی بن عبدالله

دو تن از علویون از پیکار فخ جان سالم به در بردند، دردسرهای بسیار برای عباسیان فراهم کردند. یکی یحیی بن عبدالله بن حسن بن حسن بود که به نام فرمانروای دیلم معروف شد، دیگری برادر وی ادریس بن عبدالله بود که به سوی مغرب گریخت. در دوران رشید کار یحیی و ادریس بالا گرفت، یحیی به دیار دیلم رفت، مردم آنجا به امامت وی گرویدند و به بیعتش درآمدند و کارش بالا گرفت و امنیت دولت عباسی را به خطر افکند. روزی مردی نزد هارون آمده گفت: ای امیرالمؤمنین سخنی از روی خیرخواهی دارم. آن مرد شروع به سخن کرده، گفت: آری من در یکی از کاروانسراهای حلوان بودم ناگاه یحیی بن عبدالله را دیدم که جامه پشمین در بر داشت و عبایی کلفت از پشم سرخ رنگ بر دوش انداخته بود و به آنجا وارد شد و جماعتی با او بودند که هر گاه فرود می‌آمد و جایی منزل می‌کرد آنها نیز فرود آمده و منزل می‌کردند و هرگاه او کوچ می‌کرد آنها نیز کوچ می‌کردند ولی از او دور بودند، رفتار آنها با وی چنان بود که می‌خواستند نشان دهند و چنان وانمود کنند که او را نمی‌شناسند، اما در حقیقت از پیروان او بودند و هر یک از آنها امان‌نامه سفیدی در دست داشتند که اگر کسی متعرض آنان می‌شد آن را نشان می‌دادند و می‌گذشتند. هارون پرسید: آیا یحیی را می‌شناسی؟ جواب داد آری! از قدیم او را می‌شناختم و همان آشنایی قدیم بود که چون او را دیدم به یقین دانستم که اوست. هارون گفت: شکل و وضع او را برایم بیان کن. گفت: او مردی چهارشانه، گندمگون و سبزه، موهای سرش از دو طرف سر ریخته، و شکمش بزرگ بود.

هارون گفت: بی‌شک یحیی بوده، از او چه شنیدی؟ گفت: چیزی نشنیدم جز اینکه او و غلامش را دیدم که من او را می‌شناختم[۲۰]. هارون الرشید نگران شد و برای محو قدرت وی کوشش آغاز کرد و فضل بن یحیی برمکی را ولایت گرگان و طبرستان و ری داد و با ۵۰ هزار سپاهی به آن سوی فرستاد تا این علوی به قدرت رسیده را از میان بردارد، فضل که مردی مدیر بود با یحیی از در جنگ نیامد و با امید و بیم وی را به صلح متمایل کرد، به این شرط که هارون به خط خویش امان‌نامه‌ای برای او بنویسد و قاضیان و بزرگان بنی‌هاشم شاهد آن شوند. هارون الرشید تقاضای وی را پذیرفت و امان‌نامه را با هدیه‌ها فرستاد. وقتی فضل به سرزمین دیلم آمد، یحیی بن عبدالله گفت: خدایا همین اندازه خدمت را از من بپذیر که دل ستمکاران را ترساندم! خدایا اگر پیروزی ما را بر آنها مقدر فرموده باشی ما جز سربلندی دین تو منظوری نداریم و اگر پیروزی آنها را مقدر کرده باشی آن هم به خاطر همان بازگشتگاه نیکو و پاداش بزرگ و ارجمندی است که برای دوستان و فرزندان دوستان خود برگزیده و اختیار کرده‌ای. سرانجام یحیی به همراه فضل حرکت کرده به بغداد آمدند.

چون یحیی به بغداد آمد، هارون مقدمش را گرامی داشت و هدایای بسیار و شایانی به او داد که گویند نقدینه‌اش دویست هزار دینار بود، اضافه بر خلعت‌ها و چهارپایانی که به او بخشید و مدتی به همین منوال گذشت، ولی هارون درصدد بود تا نقشه‌ای بکشد و به هر وسیله‌ای شده یحیی را به مخالفت خویش متهم سازد و بر او و یارانش بهانه‌جویی می‌کرد تا اینکه به او اطلاع دادند مردی به نام فضاله مردم را به سوی یحیی و بیعت با او دعوت می‌کند، هارون دستور داد آن مرد را دستگیر ساختند و به زندان افکندند، پس از چندی او را خواست و به او دستور داد به یحیی بنویسد که گروهی از سرلشکران و نزدیکان هارون دعوت او را پذیرفته‌اند و آماده یاری وی هستند، فضاله نیز نامه را نوشت و به نزد یحیی فرستاد. چون نامه به دست یحیی رسید، بی‌درنگ آورنده نامه را گرفت و با همان نامه به یحیی بن خالد «وزیر هارون» سپرد و به او گفت: این مرد نامه‌ای برای من آورده که من نمی‌دانم چیست و آن نامه را به دست او داد، هارون که این جریان را شنید خاطرش آسوده شد، ولی فضاله را همچنان در زندان نگاه می‌داشت، برخی «برای وساطت» به هارون گفتند: تو با دوباره زندانی شدن این مرد به او ستم می‌کنی! هارون گفت: می‌دانم ولی تا من زنده هستم هرگز این مرد از زندان بیرون نخواهد آمد[۲۱]. اما چیزی نگذشت که یحیی را در خانه‌اش توقیف کرد و از فقیهان عصر درباره شکستن امان‌نامه فتوا خواست. به گفته مؤلف الفخری بعضی فقیهان به صحت امان‌نامه فتوا دادند و بعضی دیگر رأی به بطلان آن داشتند و هارون امان‌نامه را ابطال کرد، گویی اصرار رشید در کار ابطال امان‌نامه از آنجا بود که یکی از خاندان زبیر بن عوام نزد وی از یحیی سعایت کرده بود و گفته بود که از پس دریافت امان‌نامه باز مردم را به امامت خویش می‌خواند.

رشید او را زندانی کرد و همچنان در زندان ماند تا وفات کرد و به قولی گماشته هارون چند روز به او غذا نداد تا از گرسنگی مرد. مردی از موالی بنی‌هاشم گفت: من در همان خانه‌ای که یحیی بن عبدالله بود، زندانی بودم و پهلوی همان اطاقی بودم که یحیی در آن اطاق جای داشت و بسا که از پشت دیواری کوتاه با من سخن می‌گفت، پس روزی به من گفت که نه روز است به من خوراک و آب نداده‌اند و چون روز دهم شد خادم گماشته بر او داخل شد و اطاق را تفتیش کرد و جامه‌های او را از تنش درآورد و سپس شلوار او را باز کرد و ناگاه چشمش به بندی نی افتاد که آن را در زیر ران خود بسته بود و در آن روغن گاو بود که اندک‌اندک آن را می‌لیسید و رمقی پیدا می‌کرد و چون آن را گرفت پیوسته پا به زمین می‌سایید تا جان داد[۲۲]. از مردی که با یحیی در سرداب زندانی بود نقل شده که گفت: من به یحیی خیلی نزدیک بودم، در تاریک‌ترین زندان‌ها و تنگ‌ترین آنها قرار داشت، یک شب که ما همانطور زندانی بودیم صدای قفل‌ها بلند شد! مدتی از شب گذشته بود، دیدم هارون سوار مرکبی است ایستاد، آنگاه پرسید کجا است؟ منظورش یحیی بود، گفتند: در این خانه! گفت: او را بیاورید! نزدیک او شد شروع کرد با او آرام صحبت کردن که من نفهمیدم، آنگاه گفت: او را بگیرید. یحیی را گرفتند با عصا صد ضربه به او زد، یحیی او را به خویشاوندی و قرابت با پیغمبر اکرم قسم می‌داد و او را به خویشاوندی با خودش سوگند داد.

هارون می‌گفت: بین تو و من خویشاوندی نیست. باز او را برداشتند و به محل اولش بردند، پرسید چقدر به او جیره می‌دهید؟ گفتند: چهار گرده نان و هشت رطل آب، گفت آن را نصف کنید! هارون رفت، چند شب گذشت باز شبی صدای قفل‌ها را شنیدم در باز شد، هارون وارد گردید همان جای اول ایستاد گفت: او را بیاورید! یحیی را خارج کردند، همان کار چند شب قبل را تکرار کرد و صد ضربه عصا به او زد در حالی که یحیی او را سوگند می‌داد باز پرسید: چقدر به او جیره می‌دهید؟ گفتند: دو گرده نان و چهار رطل آب، گفت: نصف کنید! خارج شد. برای مرتبه سوم آمد که دیگر یحیی مریض شده بود و حالش خوب نبود تا داخل شد، گفت: او را بیاورید. گفتند مریض است خیلی ناراحت است. پرسید: چقدر به او جیره می‌دهید؟ گفتند: یک گرده نان و دو رطل آب، گفت: نصف کنید! خارج شد طولی نکشید که یحیی از دنیا رفت از زندان بیرون آوردند و بدنش را دفن کردند[۲۳]. این لجام گسیختگی و شکنجه و آزار علویون ثمرات حکومت‌پرستی و میدان دادن به امامت نار در صحنۀ قدرت سیاسی است، طبیعی است که وقتی خلافت از بیت امامت خارج شود این تبعات را به همراه خواهد داشت. علی بن ابراهیم علوی از علی بن هاشم روایت کرده که گوید: هارون یحیی بن مساور را با عبد ربه بن علقمه و مخول بن ابراهیم که هر سه از یاران یحیی ابن عبدالله بودند دستگیر ساخت و در سلول‌های زیرزمینی زندانی کرد و دوازده سال در آنجا به سر بردند. محمد بن حسین آشنانی از یحیی بن محمد بن مخول بن ابراهیم روایت می‌کند که گفت: من دست به ساق پای جدم «مخول» زدم و به او گفتم ای پدر چه اندازه ساق‌های پایت باریک است! در پاسخم گفت: ای فرزند، زنجیرهای هارون در میان سلول‌ها ساق‌هایم را این‌چنین باریک کرد. بعد گفت: هارون من و عبدالله بن علقمه را در سلول‌های زیرزمین انداخت و ده سال و اندی در آنجا به سر بردیم.

مخول گوید: چون مرا به نزد هارون بردند دستور داد تخته پوست و شمشیر «مخصوص محکومین به قتل» را آوردند، آنگاه گفت: به خدا سوگند یا مرا به یاران یحیی راهنمایی کن و یا تو را قطعه قطعه خواهم کرد. من در پاسخش گفتم: ای امیرالمؤمنین من رعیتی ناتوان هستم و اکنون چهار سال است که در زندان به سر می‌برم، من چگونه جای یاران یحیی را که هر کدام از ترس تو به شهری گریخته و پراکنده شده‌اند می‌دانم؟ هارون خواست مرا بکشد ولی حاضران مجلس به او گفتند راست می‌گوید او از کجا جای مردمی فراری را می‌داند؟ هارون دستور داد مرا به همان زندانی که بودم بازگرداندند و ده سال و اندی همچنان در زندان به سر می‌بردم[۲۴].[۲۵]

شهادت حاضر

هارون الرشید در سال ۱۸۸ احمد بن عیسی بن زید علوی را دستگیر کرد و او را در رافقه زندانی نمود، احمد از زندان گریخت و رهسپار بصره شد و شیعیان را به وسیله مکاتبه به «یاری» خویش دعوت می‌نمود. پس رشید جاسوسان بر او گماشت و برای هر کس او را تسلیم کند جایزه قرار داد، لیکن بر او دست نیافتند. در نقل مقاتل الطالبین آمده: یکی از یاران یحیی بن عبدالله مردی بود به نام «حاضر» که پیوسته با احمد بن عیسی به سر می‌برد و مرتباً جای مخفیگاه احمد را عوض می‌کرد تا آخر کار او را به محله عتیک در جایی به نام «دار عاقب» آورد و برای هیچ کس او را آشکار نمی‌ساخت[۲۶].

پس «حاضر» که تدبیر کار احمد به دست وی بود دستگیر و نزد رشید فرستاده شد و چون به بغداد رسید و از دروازه کرخ وارد شد، گفت: ای مردم، منم حاضر ملازم احمد بن عیسی بن زید علوی که خلیفه مرا دستگیر کرده است. پس گماشتگان بر او از سخن گفتنش جلوگیری کردند و چون بر رشید وارد شد او را از حال احمد پرسش نمود هارون رو به حاضر کرده گفت: هان تو رفیق یحیی بن عبدالله هستی که من از تو درگذشتم و امانت دادم آنگاه رفتی و با احمد بن عیسی علیه من همدست شده و او را از این شهر به آن شهر می‌بری و از این خانه به آن خانه منتقل می‌سازی، همانند گربه‌ای که بچه‌های خود را از اینجا به آنجا می‌برد؟ به خدا یا باید احمد را به نزد من بیاوری یا تو را می‌کشم. حاضر گفت: ای امیرالمؤمنین درباره من حقیقت را به شما نگفته‌اند. هارون به او گفت: به خدا یا باید او را بیاوری یا گردنت را می‌زنم. حاضر پاسخ داد: آن وقت من در پیشگاه خداوند با تو احتجاج می‌کنم. هارون گفت: به خدا یا باید او را بیاوری یا تو را می‌کشم و اگر چنین نکنم من فرزند مهدی نیستم! حاضر به او گفت: به خدا قسم اگر «احمد» زیر این پایم باشد، آن را از روی او بلند نخواهم کرد و در پاسخ «رشید» درشتی کرد و گفت: من پیرمردی هستم از نود گذشته، آیا آخر کار خود را آن قرار دهم که پسر پیامبر خدا را نشان دهم تا کشته شود؟ پس رشید دستور داد که او را زدند تا مرد و در بغداد به دار آویخته شد[۲۷].[۲۸]

شهادت عبدالله بن حسن

عبدالله بن حسن بن علی بن علی بن حسین بن علی «ابن افطس» در جنگ فخ دو شمشیر حمایل کرده و با هر دو جنگ می‌کرد، از عبدالله بن محمد بن عمر روایت شده که حسین شهید فخ وصیت کرد که اگر برای او پیشامدی شد رهبری به عهده عبدالله بن حسن باشد. احمد بن عبیدالله بن عمار از نوفلی از پدرش روایت کرده، گوید: هارون حرص عجیبی داشت که از وضع خاندان ابوطالب و افراد سرشناس آنها باخبر باشد تا اینکه روزی از فضل بن یحیی پرسید: آیا در خراسان نامی از فرزندان ابوطالب به گوش تو خورده است؟ گفت: نه به خدا، با کوششی که در این مورد کرده‌ام نام کسی از آنها را نشنیده‌ام جز آنکه از مردی شنیدم که نام جایی را می‌برد و می‌گفت: عبدالله بن حسن بن علی در آنجا وارد می‌شود و بیش از این هم چیزی نگفت. هارون فوراً کسی را به مدینه فرستاد و او را دستگیر ساخته و به نزد وی آوردند و چون به دربار رسید، رو به او کرده گفت: شنیده‌ام تو زیدیه را جمع می‌کنی و آنها را به خروج و یاری خودت دعوت می‌کنی؟ عبدالله گفت: ای امیرالمؤمنین تو را به خدا سوگند می‌دهم که خون مرا نریزی زیرا من از این طبقه نیستم و اصلاً نامی هم از من در میان آنها نیست و به طور کلی آنان که این افکار را در سر دارند رفتارشان مخالف با رفتار من است. من از جوانی در مدینه و بیابان‌های آن نشو و نما کرده و روی پای خودم راه رفته‌ام و کارم شکار مرغ قرقی است و جز این فکر دیگری در سر نداشته‌ام.

هارون گفت: راست می‌گویی ولی من تو را در خانه‌ای زندانی می‌کنم و مردی را هم بر تو می‌گمارم که مراقب کار تو باشد و اگر کسی هم بخواهد نزد تو بیاید مانع نشود. عبدالله گفت: ای امیرالمؤمنین تو را به خدا سوگند می‌دهم که خون مرا به گردن نگیری! زیرا اگر چنین کاری بکنی من اختلال حواس پیدا خواهم کرد. هارون نپذیرفت و سرانجام او را در خانه‌ای زندانی کرد، عبدالله در پی فرصتی می‌گشت تا نامه‌ای بنویسد و آن را به دست هارون برساند. سرانجام چنین فرصتی پیدا کرد و نامه‌ای سراسر فحش و دشنام نوشت و سر آن را مُهر کرد و آن را برای هارون فرستاد، هارون آن نامه را قرائت کرد و آن را به یکسو افکند و گفت: سینه این جوان تنگ شده که حاضر شده خود را به کشتن بدهد، ولی این کار موجب نمی‌شود که من او را به قتل برسانم، آنگاه جعفر برمکی را خواست و به او دستور داد تا عبدالله را به خانه خود ببرد و در زندانش توسعه بیشتری بدهد. روز بعد «که روز نوروز بود» جعفر برمکی عبدالله را به خانه برد و دستور داد گردنش را زدند و سر او شسته در پارچه‌ای پیچید و به عنوان هدیه با هدایای دیگری برای هارون آورد. هارون هدایای او را پذیرفت[۲۹].[۳۰]

شهادت حسین بن عبدالله

طبری از سیاست هارون در قبال علویون و دشمنی بکار زبیری با بیت علوی چنین روایت می‌کند: بکّار کینه‌ای سخت با خاندان ابوطالب داشت، او هارون را از اخبار و امور علویون آگاه می‌ساخت. هارون بخشی از امور حکومتی مدینه را به او واگذار کرد و دستور داد که بر خاندان ابوطالب «اولاد علی» سخت گیرد[۳۱]. بکّار زبیری سیاست ظالمانه‌ای در قبال علویون مدینه در پیش گرفته بود. بکار، حسین بن عبدالله بن اسماعیل بن عبدالله بن جعفر بن ابی‌طالب را دستگیر کرد و ضربات شدیدی بر او زد و زیر شکنجه به شهادت رساند[۳۲].[۳۳]

شهادت محمد بن یحیی بن عبدالله

احمد بن محمد بن سعید از مالک بن زید روایت کرده، بکار بن زبیر «هنگامی که محمد بن یحیی به سویقه رفته بود تا ماه رمضان را در آنجا روزه بگیرد» کسی را فرستاد او را دستگیر ساخت و به زندان انداخت و پی در پی فرستاده‌های خود را به زندان می‌فرستاد و دستور می‌داد کار را بر او سخت‌تر گیرند. یکی را می‌فرستاد و دستور می‌داد او را در کند کنند. دیگری را می‌‌فرستاد و دستور می‌داد زنجیر گرانتری به پایش بیاندازند تا اینکه محمد به یکی از آن فرستادگان گفت: به ارباب خود بگو: إنِّي مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ تَزِيدُهُمْ *** قَسْواً وَ صَبْراً شِدَّةُ الْحَدَثَانِ من از مردمانی هستم که سختی‌های روزگار بر شکیبایی و استقامتشان می‌افزاید. محمد همچنان در زندان بود تا از دنیا رفت[۳۴].[۳۵]

شهادت عباس بن محمد بن عبدالله

عباس بن محمد بن عبدالله بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‌طالب(ع) از دیگر شهدایی است که در عصر خفقان هارون به شهادت رسید. احمد بن محمد بن سعید از عبدالله بن محمد روایت کرده که عباس بن محمد بر هارون وارد شد و هارون گفتگوی زیادی با او کرد و در آخر به او و به مادرش ناسزا گفت. عباس در جواب گفت: آن زن مادر تو بوده که برده‌فروشان با او زنا کردند. هارون دستور داد عباس را به نزدیکش بردند و خود با عصای آهنی چندان به او زد تا او را کشت[۳۶].[۳۷]

فشار هارون بر اصحاب امام کاظم(ع)

هارون نسل کشی نسبت به آل علی(ع) را در طول سال‌ها خلافتش بکار گرفت و بسیاری از علویون مظلوم و متعبد را به شهادت رساند، ولی در کنار علویون از اصحاب امام کاظم(ع) که استوانه‌هایی از علم و تقوا بودند غافل نبود، بلکه آنها را هم به بهانه‌های مختلف دستگیر و به شهادت می‌رساند. هارون فضای خفقانی ایجاد کرده بود که اصحاب فرهیخته حضرت هیچ مجالی برای نشر معارف اهل‌بیت بین مردم را نداشتند. در مورد عمر بن اذینه که شاگرد زراره و از مشایخ محدثان شیعه در بصره بود آورده‌اند که او در اصل از راویان کوفی بود اما چون از طرف مهدی عباسی مورد تعقیب قرار گرفت به یمن گریخت و در همانجا اقامت گزید تا از دنیا رفت. به همین خاطر عده زیادی موفق به روایت از او نشدند. او پس از وفات خلیفه جهت رد گم نمودن نام پدر خود را بر خویش نهاد و به محمد بن عبد الرحمن بن اذینه معروف شد[۳۸]. در رجال کشی آمده: یونس بن عبدالرحمن گفت: یحیی بن خالد برمکی از هشام بن حکم ناراحت بود؛ زیرا شنیده بود او بر فلاسفه خرده می‌گیرد. مایل بود از او پیش هارون سعایت کند تا وادار شود به کشتن هشام. به هارون گفت که هشام شیعه است. گفت: یا امیرالمؤمنین من چنین کشف کرده‌ام که هشام معتقد است خداوند در روی زمین حجت و امامی غیر از تو دارد که اطاعت او واجب است و گمان می‌کند اگر آن امام او را به خروج علیه خلیفه امر کند باید قیام نماید.

هارون به یحیی گفت: در مجلسی دانشمندان را جمع کن من نیز پشت پرده هستم تا مرا نبینند تا ترس از من مانع نشود که هر کدام عقیده اصلی خود را بیان کند. یحیی از پی دانشمندان و متکلمین فرستاد مجلس از آنها پر شد، از آن جمله ضرار بن عمر و سلیمان بن جریر و عبدالله یزید اباضی و مؤبد بن مؤبد و رأس الجالوت اینها با یکدیگر به بحث پرداختند و مناظره کردند، گاهی به بن‌بست می‌رسیدند و در مسأله‌ای گیر می‌کردند که هر کدام به طرف مقابل خود می‌گفت: از جواب عاجز شدی، او مدعی می‌شد که جواب دادم. اینها از طرف یحیی بن خالد حیله‌ای بود که تا هشام متوجه نشود مجلس برای چه ترتیب داده شده شاید بدین وسیله او را به این مجلس دعوت کند. وقتی سخن ایشان به اینجا منتهی شد، یحیی بن خالد: گفت راضی هستید که هشام بن حکم داور بین شما باشد؟ همه گفتند: راضی هستیم اما چطور می‌توان هشام را حاضر کرد او مریض است. یحیی گفت: من از پی او می‌فرستم بیاید! پیغام داد برای او که دانشمندان اجتماع کرده‌اند ولی در چند مسأله اختلاف دارند و در جواب آن فرومانده‌اند، حاضرند که شما داور بین آنها باشی اگر صلاح بدانی با ناراحتی که برای شما دارد اینجا تشریف آوری. وقتی پیک یحیی پیش هشام آمد، هشام به یونس گفت: ای یونس سخن یحیی را دل من قبول نمی‌کند، من اطمینان ندارم از اینکه مخفیانه منظوری داشته باشد که من اطلاع از آن ندارم زیرا این ملعون «یحیی بن خالد» به واسطه جریان‌هایی نسبت به من بدبین شده، تصمیم گرفته‌ام اگر خداوند از این بیماری مرا شفا دهد به کوفه کوچ کنم و به‌طور کلی دست از مناظره بکشم و ملازم مسجد باشم تا از دیدار این ملعون آسوده شوم.

گفتم: جز خیر چیزی نیست، در ضمن تا جایی که امکان دارد مواظب خود باش. گفت: یونس امکان دارد انسان خودداری کند از موضوعی که خداوند می‌خواهد بر زبانش جاری شود چطور ممکن است؟ بالاخره حرکت کن برویم توکل به نیرو و قدرت پروردگار. هشام سوار قاطری شد که پیک یحیی با خود آورده بود، من نیز سوار الاغ هشام شدم، وارد مجلس شدیم دیدیم دانشمندان و متکلمین مجلس را پر کرده‌اند! هشام به طرف یحیی بن خالد رفت بر او و تمام حاضرین سلام کرد و نزدیک او نشست من نیز در آخر مجلس نشستم. بعد از ساعتی یحیی رو به هشام کرده گفت: این دانشمندان حاضر شدند من نیز مایل بودم شما هم باشی نه برای اینکه مناظره کنی علاقه داشتم از دیدارت بهره‌مند شوم در صورتی که بیماری مانع مناظره باشد می‌توانی شرکت نکنی با اینکه بحمدالله صحیح و سالم هستی و آنچنان مریض نیستی که مانع مناظره باشد، اینها در بین خود تو را حکم و داور قرار داده‌اند. هشام گفت: سخن آنها به کجا منتهی شده؟ هر کدام به محلی که گیر کرده بودند اطلاع دادند، بالاخره استدلال و مطلب یکی را بر دیگری ترجیح می‌داد و حکم کرد به نفع بعضی بر علیه بعضی دیگر از کسانی که هشام بر ضرر او در بحث حکم نمود، سلیمان بن جریر بود. این حکم باعث کینه‌ای در دل سلیمان نسبت به هشام شد. یحیی بن خالد به هشام گفت: امروز از مناظره صرفنظر کردیم در صورتی که مایل باشی بیاناتی در مورد زیان انتخاب کردن امام توسط مردم ایراد کنی و توضیح دهی که امامت باید در اولاد پیغمبر(ص) باشد نه دیگران. هشام گفت: وزیر بیماری مانع از ادامه سخن است، شاید در بین سخن شخصی اعتراض نماید و مجبور به مناظره و بحث شوم. یحیی: گفت: اگر کسی ایراد و اعتراضی داشت نمی‌تواند اعتراض کند، باید محلی را که ایراد داشته در نظر بگیرد موقعی که تو بیانات خود را تمام کردی آن وقت اعتراض خود را بگوید ولی در بین، سخن تو را قطع نکند. هشام شروع به صحبت کرد و مطالبی طولانی در این مورد ذکر نمود، وقتی سخن خویش را در مورد زیان امام انتخاب کردن مردم به پایان رسانید یحیی بن خالد رو به سلیمان بن جریر نموده گفت: از ابامحمد در این مورد از هشام سؤال کن. سلیمان به هشام گفت: بگو ببینم اطاعت از علی ابن ابی‌طالب کردن واجب است؟ هشام گفت: آری. گفت: اگر کسی بعد از علی به مقام امامت برسد به تو دستور دهد که با شمشیر قیام کنی و به همراه او بجنگی اطاعت از او می‌کنی یا نه؟ هشام گفت: به من چنین دستوری نمی‌دهد. سلیمان گفت: چرا ندهد با اینکه امرش را باید اطاعت کنی و اطاعت او واجب است؟

هشام گفت: از این سؤال در گذر جوابش داده شد. سلیمان گفت: چگونه می‌شود که تو را به کاری امر کند یک وقت بپذیری و یک وقت نپذیری؟ هشام گفت: وای بر تو من نگفتم اطاعت از او نمی‌کنم که تو بگویی اطاعت دستور امام به عقیده تو واجب است. گفتم: او مرا امر نمی‌کند به چنین کاری. سلیمان گفت: سؤال مرا باید جوابی منطقی بدهی این صحیح نیست که می‌گویی مرا به چنین کاری امر نمی‌کند. هشام گفت: چقدر تو اطراف غرقگاه دور می‌زنی؟ نظر تو جز اینست که بگویم اگر امر کرد انجام می‌دهم دیگر دهانت بسته شود و نتوانی یک کلمه حرف بزنی من متوجه هستم که سخنم به کجا منتهی می‌شود و جواب من چه اشکالی بوجود می‌آورد. در این موقع چهره هارون تغییر کرده گفت: بالاخره نظر خود را توضیح داد، آنها از جای حرکت کردند، هشام موقعیت را مغتنم شمرد از جای حرکت نموده همان ساعت به طرف مدائن رهسپار شد. شنیدیم که هارون به یحیی بن خالد پس از این مجلس گفته بود که حساب هشام و پیروان او را باید برسی! از پی موسی بن جعفر(ع) فرستاد و آن حضرت را زندانی کرد، این نیز یکی از اسباب زندانی کردن امام بود. بعد هشام به جانب کوفه رفت پیوسته از او تعقیب می‌کردند بالاخره در خانه ابن اشرف در کوفه از دنیا رفت[۳۹]. علی بن یقطین از خاصان امام هفتم بود که از آن حضرت روایات بسیار زیادی نقل کرده است. وی در عین حال در دستگاه هارون به مقام وزارت نائل آمد و توانست با حفظ تقیه جز در ۴ سال آخر عمر خود این مقام را برای خود حفظ نماید و در آن سال بود که بر اثر سعایت بدخواهان همچون مولای خود موسی بن جعفر(ع) به زندان افتاد[۴۰].

محمد بن ابی‌عمیر در زمان هارون و مأمون خیلی رنج کشید، او را سال‌ها زندان کردند و تازیانه‌های بسیاری به او زدند که شیعیان را نام ببرد و اطلاعات تشکیلات شیعه را به خلیفه بدهد، چون‌که او شیعیان عراق را خوب می‌شناخت. وقتی او را صد تازیانه زدند که طاقتش تمام شد و نزدیک بود که نام ببرد صدای محمد بن یونس بن عبدالرحمن را شنید که گفت: يَا مُحَمَّدَ بْنَ أَبِي عُمَيْرٍ اُذْكُرْ مَوْقِفَكَ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ ناچار اسم نبرد و بیش از ۴ هزار درهم ضرر مالی به او رسید و مدت ۴ سال در زندان ماند. خواهرش کتاب‌های او را جمع کرده در اطاقی گذاشته بود باران بر آن بارید و از دست رفت، با این حال ابن ابی عمیر حدیث را از حفظ نقل می‌کرد[۴۱]. روایت است که هارون الرشید به سندی بن شاهک امر کرد محمد را ۱۲۰ چوب بزند به جهت تشیع او، سپس او را به زندان انداخت. ابن ابی عمیر ۱۲۱ هزار درهم داد تا آزاد شد. خسارت‌های فرهنگی زیادی که بنی‌عباس به شیعیان زدند یکی از مصادیقش همین بود که صدها هزار حدیث مکتوب با زندان رفتن یک شیعه از بین رفت.[۴۲]

منابع

پانویس

  1. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۹۷.
  2. لغت‌نامه، دهخدا، ج ۱۰ ص۱۴۲۰۲
  3. در این زمینه ر. ک: «علویان طبرستان»، بهاء الدین قهرمانی نژاد، «علویان طبرستان»، ابو الفتح حکیمیان
  4. محدثی، جواد، فرهنگ غدیر، ص۳۹۷.
  5. آثار اسلامی مکه و مدینه، رسول جعفریان، مشعر، ص۱۹۵.
  6. تونه‌ای، مجتبی، محمدنامه، ص ۶۸۸.
  7. الاغانی، ج۵، ص۲۲۵.
  8. زندگانی امام کاظم(ع) از شریف قرشی، ج۲، ص۸۵.
  9. امام صادق(ع) و مذاهب چهارگانه، ج۱، ص۱۱۷.
  10. بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۷۹؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۸؛ تتمة المنتهی، ج۱، ص۲۵۶.
  11. رسایل خوارزمی، ص۱۶۸؛ زفرات الثقلین، ج۴، ص۲۷۹.
  12. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۷۹.
  13. تتمة المنتهی، ص۲۱۹.
  14. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۸۳.
  15. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۴۵۷.
  16. تاریخ سیاسی اسلام، ص۱۴۱.
  17. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۸۴.
  18. حکومت عباسیان در پیشگاه تاریخ، ص۱۷۲.
  19. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۸۵.
  20. مقاتل الطالبین، ص۴۳۲.
  21. مقاتل الطالبین، ص۴۳۷.
  22. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۱۳.
  23. بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۸۷؛ مقاتل الطالبین، ص۴۴۸.
  24. مقاتل الطالبین، ص۴۵۲.
  25. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۸۶.
  26. مقاتل الطالبین، ص۵۷۷.
  27. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۴۳۳؛ ترجمه مقاتل الطالبین، ص۵۸۰.
  28. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۰.
  29. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۴۶۰.
  30. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۲.
  31. طبری، ج۶، ص۴۵۲.
  32. مقاتل الطالبین، ص۴۹۵.
  33. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۳.
  34. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۴۶۲.
  35. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۳.
  36. ترجمه مقاتل الطالبین، ص۴۶۴.
  37. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۴.
  38. پژوهشی در تاریخ حدیث شیعه، ص۲۸۶.
  39. بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۹۳.
  40. پژوهشی در تاریخ حدیث شیعه، ص۳۷۱؛ رجال نجاشی، رقم ۸۳۷.
  41. تحفة الاحباب، ص۴۳۷.
  42. راجی، علی، مظلومیت امام کاظم، ص ۹۴.