جز
جایگزینی متن - 'خاندان حسین' به 'خاندان حسین'
جز (جایگزینی متن - 'خاندان حسین' به 'خاندان حسین') |
جز (جایگزینی متن - 'خاندان حسین' به 'خاندان حسین') |
||
خط ۳۱: | خط ۳۱: | ||
درباره سختیهای این سفر در کتاب [[المصابیح (کتاب)|المصابیح]] از [[امام صادق]] نقل شده است: از پدرم [[علی بن الحسین]] ([[زین العابدین]]){{ع}} درباره بردن او به سوی [[یزید]] پرسیدم. فرمود: «مرا بر شتری لَنگ و بدون جهاز، سوار کردند و سر [[حسین]]{{ع}} بر بالای عَلَمی بود و زنانمان، پشت سرِ من بر اَسترانی بدون پالان، سوار بودند. کسانی که ما را میبردند، از پشت سر و گرداگردمان، با نیزه، ما را احاطه کرده بودند و [[آزار]] میدادند. اگر اشکی از دیده یکی از ما فرو میچکید، با نیزه به سرش میکوبیدند، تا آنکه وارد شام شدیم. جارچی جار زد: ای [[شامیان]]! اینان، اسیران [[اهل]] بیتِ ملعوناند»<ref>{{متن حدیث|سَأَلْتُ أَبِي عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ{{ع}} عَنْ حَمْلِ يَزِيدَ لَهُ فَقَالَ حَمَلَنِي عَلَى بَعِيرٍ يَظْلَعُ بِغَيْرِ وِطَاءٍ وَ رَأْسُ الْحُسَيْنِ{{ع}} عَلَى عَلَمٍ وَ نِسْوَتُنَا خَلْفِي عَلَى بِغَالٍ فأكف وَ الْفَارِطَةُ خَلْفَنَا وَ حَوْلَنَا بِالرِّمَاحِ إِنْ دَمَعَتْ مِنْ أَحَدِنَا عَيْنٌ قُرِعَ رَأْسُهُ بِالرُّمْحِ حَتَّى إِذَا دَخَلْنَا دِمَشْقَ صَاحَ صَائِحٌ يَا أَهْلَ الشَّامِ هَؤُلَاءِ سَبَايَا أَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُونِ}}؛ الإقبال، ج۳، ص۸۹؛ بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱۵۴، ح۳.</ref>. | درباره سختیهای این سفر در کتاب [[المصابیح (کتاب)|المصابیح]] از [[امام صادق]] نقل شده است: از پدرم [[علی بن الحسین]] ([[زین العابدین]]){{ع}} درباره بردن او به سوی [[یزید]] پرسیدم. فرمود: «مرا بر شتری لَنگ و بدون جهاز، سوار کردند و سر [[حسین]]{{ع}} بر بالای عَلَمی بود و زنانمان، پشت سرِ من بر اَسترانی بدون پالان، سوار بودند. کسانی که ما را میبردند، از پشت سر و گرداگردمان، با نیزه، ما را احاطه کرده بودند و [[آزار]] میدادند. اگر اشکی از دیده یکی از ما فرو میچکید، با نیزه به سرش میکوبیدند، تا آنکه وارد شام شدیم. جارچی جار زد: ای [[شامیان]]! اینان، اسیران [[اهل]] بیتِ ملعوناند»<ref>{{متن حدیث|سَأَلْتُ أَبِي عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ{{ع}} عَنْ حَمْلِ يَزِيدَ لَهُ فَقَالَ حَمَلَنِي عَلَى بَعِيرٍ يَظْلَعُ بِغَيْرِ وِطَاءٍ وَ رَأْسُ الْحُسَيْنِ{{ع}} عَلَى عَلَمٍ وَ نِسْوَتُنَا خَلْفِي عَلَى بِغَالٍ فأكف وَ الْفَارِطَةُ خَلْفَنَا وَ حَوْلَنَا بِالرِّمَاحِ إِنْ دَمَعَتْ مِنْ أَحَدِنَا عَيْنٌ قُرِعَ رَأْسُهُ بِالرُّمْحِ حَتَّى إِذَا دَخَلْنَا دِمَشْقَ صَاحَ صَائِحٌ يَا أَهْلَ الشَّامِ هَؤُلَاءِ سَبَايَا أَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُونِ}}؛ الإقبال، ج۳، ص۸۹؛ بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱۵۴، ح۳.</ref>. | ||
درباره رسیدن اسیران کربلا به شام [[عبداللّه بن میمون]] از [[امام صادق]]{{ع}} نقل کرده است: هنگامی که [[خاندان]] | درباره رسیدن اسیران کربلا به شام [[عبداللّه بن میمون]] از [[امام صادق]]{{ع}} نقل کرده است: هنگامی که [[خاندان حسین]]{{ع}} را بر [[یزید]] وارد کردند، روز بود و صورتهای آنان باز بود. [[شامیان]] [[جفاکار]] گفتند: ما اسیرانی نیکوتر از اینها ندیدهایم. شما کیستید؟! [[سکینه]] دختر حسین{{ع}} گفت: ما [[اسیران]] خاندان محمّدیم<ref>{{متن حدیث|لَمَّا قُدِّمَ عَلَى يَزِيدَ بِذَرَارِيِّ الْحُسَيْنِ أُدْخِلَ بِهِنَ نَهَاراً مَكْشُوفَاتٍ وُجُوهُهُنَّ فَقَالَ أَهْلُ الشَّامِ الْجُفَاةُ: مَا رَأَيْنَا سَبْياً أَحْسَنَ مِنْ هَؤُلَاءِ، فَمَنْ أَنْتُمْ؟ فَقَالَتْ سُكَينَةُ بِنْتُ الْحُسَيْنِ: نَحْنُ سَبَايَا آلِ مُحَمَّدٍ}}؛ قرب الإسناد، ص۲۶، ح۸۸.</ref>. | ||
در کتاب [[الإرشاد (کتاب)|الإرشاد]] به نقل از [[فاطمه دختر امام حسین]]{{ع}} نقل شده است: هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت. مردی سرخرو از [[شامیان]] برخاست و گفت: ای [[امیر مؤمنان]]! این دختر را (منظورش من بودم که دختری [[زیبا]] بودم) به من ببخش. بر خود لرزیدم و [[گمان]] کردم که این، برایشان رَواست. [[لباس]] عمّهام [[زینب]]{{س}} را گرفتم و او میدانست که این نمیشود. عمّهام به آن مرد شامی گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[خطا]] کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه [[حقّ]] توست و نه حقّ [[یزید]]. یزید، [[خشمگین]] شد و گفت: تو خطا کردی. این، حقّ من است و اگر بخواهمچنین کنم، میکنم. زینب{{س}} گفت: به خدا سوگند، هرگز! [[خداوند]]، این [[حق]] را برای تو ننهاده است، مگر آنکه از [[دین]] ما خارج شوی و به دین دیگری بگروی. یزید، از [[خشم]]، [[عقل]] از سرش پرید و گفت: با اینگونه سخن، با من رویارو میشوی؟! آنانی که از دین خارج شدهاند، [[پدر]] و برادرت هستند. زینب{{س}} گفت: تو و جدّ و پدرت، اگر [[مسلمان]] باشید، به [[دین خدا]] و دین پدرم و دین برادرم، [[هدایت]] شدهاید. یزید گفت: ای [[دشمن خدا]]! [[دروغ]] گفتی. زینب{{س}} به او گفت: تو امیری و به [[ستم]]، [[ناسزا]] میگویی و به قدرتت، [نه بُرهانت،] چیرهای. یزید، گویی [[خجالت]] کشید و ساکت شد. آن شامی، دوباره گفت: این دختر را به من ببخش. یزید به او گفت: دور شو! خداوند، به تو مرگی دهد که زندگیات به پایان رسد!<ref>{{عربی|فَلَمَّا جَلَسْنَا بَيْنَ يَدَيِ يَزِيدَ رَقَ لَنَا فَقَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ أَحْمَرُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَبْ لِي هَذِهِ الْجَارِيَةَ يَعْنِينِي وَ كُنْتُ جَارِيَةً وَضِيئَةً فَأُرْعِدْتُ وَ ظَنَنْتُ أَنَّ ذَلِكَ جَائِزٌ لَهُمْ فَأَخَذْتُ بِثِيَابِ عَمَّتِي زَيْنَبَ وَ كَانَتْ تَعْلَمُ أَنَّ ذَلِكَ لَا يَكُونُ. فَقَالَتْ عَمَّتِي لِلشَّامِيِّ كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ لَؤُمْتَ وَ اللَّهِ مَا ذَلِكَ لَكَ وَ لَا لَهُ. فَغَضِبَ يَزِيدُ وَ قَالَ كَذَبْتِ إِنَّ ذَلِكِ لِي وَ لَوْ شِئْتُ أَنْ أَفْعَلَ لَفَعَلْتُ. قَالَتْ كَلَّا وَ اللَّهِ مَا جَعَلَ اللَّهُ لَكَ ذَلِكَ إِلَّا أَنْ تَخْرُجَ مِنْ مِلَّتِنَا وَ تَدِينَ بِغَيْرِهَا. فَاسْتَطَارَ يَزِيدُ غَضَباً وَ قَالَ إِيَّايَ تَسْتَقْبِلِينَ بِهَذَا إِنَّمَا خَرَجَ مِنَ الدِّينِ أَبُوكِ وَ أَخُوكِ. قَالَتْ زَيْنَبُ بِدِينِ اللَّهِ وَ دِينِ أَبِي وَ دِينِ أَخِي اهْتَدَيْتَ أَنْتَ وَ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ إِنْ كُنْتَ مُسْلِماً. قَالَ كَذَبْتِ يَا عَدُوَّةَ اللَّهِ. قَالَتْ لَهُ أَنْتَ أَمِيرٌ تَشْتِمُ ظَالِماً وَ تَقْهَرُ بِسُلْطَانِكَ. فَكَأَنَّهُ اسْتَحْيَا وَ سَكَتَ. فَعَادَ الشَّامِيُّ فَقَالَ هَبْ لِي هَذِهِ الْجَارِيَةَ. فَقَالَ لَهُ يَزِيدُ اغْرُبْ وَهَبَ اللَّهُ لَكَ حَتْفاً قَاضِياً}}؛ الإرشاد، ج۲، ص۱۲۱.</ref>. | در کتاب [[الإرشاد (کتاب)|الإرشاد]] به نقل از [[فاطمه دختر امام حسین]]{{ع}} نقل شده است: هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت. مردی سرخرو از [[شامیان]] برخاست و گفت: ای [[امیر مؤمنان]]! این دختر را (منظورش من بودم که دختری [[زیبا]] بودم) به من ببخش. بر خود لرزیدم و [[گمان]] کردم که این، برایشان رَواست. [[لباس]] عمّهام [[زینب]]{{س}} را گرفتم و او میدانست که این نمیشود. عمّهام به آن مرد شامی گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[خطا]] کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه [[حقّ]] توست و نه حقّ [[یزید]]. یزید، [[خشمگین]] شد و گفت: تو خطا کردی. این، حقّ من است و اگر بخواهمچنین کنم، میکنم. زینب{{س}} گفت: به خدا سوگند، هرگز! [[خداوند]]، این [[حق]] را برای تو ننهاده است، مگر آنکه از [[دین]] ما خارج شوی و به دین دیگری بگروی. یزید، از [[خشم]]، [[عقل]] از سرش پرید و گفت: با اینگونه سخن، با من رویارو میشوی؟! آنانی که از دین خارج شدهاند، [[پدر]] و برادرت هستند. زینب{{س}} گفت: تو و جدّ و پدرت، اگر [[مسلمان]] باشید، به [[دین خدا]] و دین پدرم و دین برادرم، [[هدایت]] شدهاید. یزید گفت: ای [[دشمن خدا]]! [[دروغ]] گفتی. زینب{{س}} به او گفت: تو امیری و به [[ستم]]، [[ناسزا]] میگویی و به قدرتت، [نه بُرهانت،] چیرهای. یزید، گویی [[خجالت]] کشید و ساکت شد. آن شامی، دوباره گفت: این دختر را به من ببخش. یزید به او گفت: دور شو! خداوند، به تو مرگی دهد که زندگیات به پایان رسد!<ref>{{عربی|فَلَمَّا جَلَسْنَا بَيْنَ يَدَيِ يَزِيدَ رَقَ لَنَا فَقَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ أَحْمَرُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَبْ لِي هَذِهِ الْجَارِيَةَ يَعْنِينِي وَ كُنْتُ جَارِيَةً وَضِيئَةً فَأُرْعِدْتُ وَ ظَنَنْتُ أَنَّ ذَلِكَ جَائِزٌ لَهُمْ فَأَخَذْتُ بِثِيَابِ عَمَّتِي زَيْنَبَ وَ كَانَتْ تَعْلَمُ أَنَّ ذَلِكَ لَا يَكُونُ. فَقَالَتْ عَمَّتِي لِلشَّامِيِّ كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ لَؤُمْتَ وَ اللَّهِ مَا ذَلِكَ لَكَ وَ لَا لَهُ. فَغَضِبَ يَزِيدُ وَ قَالَ كَذَبْتِ إِنَّ ذَلِكِ لِي وَ لَوْ شِئْتُ أَنْ أَفْعَلَ لَفَعَلْتُ. قَالَتْ كَلَّا وَ اللَّهِ مَا جَعَلَ اللَّهُ لَكَ ذَلِكَ إِلَّا أَنْ تَخْرُجَ مِنْ مِلَّتِنَا وَ تَدِينَ بِغَيْرِهَا. فَاسْتَطَارَ يَزِيدُ غَضَباً وَ قَالَ إِيَّايَ تَسْتَقْبِلِينَ بِهَذَا إِنَّمَا خَرَجَ مِنَ الدِّينِ أَبُوكِ وَ أَخُوكِ. قَالَتْ زَيْنَبُ بِدِينِ اللَّهِ وَ دِينِ أَبِي وَ دِينِ أَخِي اهْتَدَيْتَ أَنْتَ وَ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ إِنْ كُنْتَ مُسْلِماً. قَالَ كَذَبْتِ يَا عَدُوَّةَ اللَّهِ. قَالَتْ لَهُ أَنْتَ أَمِيرٌ تَشْتِمُ ظَالِماً وَ تَقْهَرُ بِسُلْطَانِكَ. فَكَأَنَّهُ اسْتَحْيَا وَ سَكَتَ. فَعَادَ الشَّامِيُّ فَقَالَ هَبْ لِي هَذِهِ الْجَارِيَةَ. فَقَالَ لَهُ يَزِيدُ اغْرُبْ وَهَبَ اللَّهُ لَكَ حَتْفاً قَاضِياً}}؛ الإرشاد، ج۲، ص۱۲۱.</ref>. |