طفلان مسلم بن عقیل در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۹۸: خط ۹۸:
در منابع کهن، برخی آن دو را از [[فرزندان]] و یا [[نوادگان]] [[عبدالله جعفر]] می‌شمارند، و نقل می‌کنند که اینها به خانۀ مردی از [[قبیله طی|قبیلۀ طیّ]] [[پناهنده]] شدند و او نیز آنها را گردن زد و سرهاشان را نزد [[ابن زیاد]] برد. اما او [[فرمان]] داد تا سر [[قاتل]] را جدا و خانه‌اش را ویران ساختند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۹۳، دارالمعارف مصر.</ref>.
در منابع کهن، برخی آن دو را از [[فرزندان]] و یا [[نوادگان]] [[عبدالله جعفر]] می‌شمارند، و نقل می‌کنند که اینها به خانۀ مردی از [[قبیله طی|قبیلۀ طیّ]] [[پناهنده]] شدند و او نیز آنها را گردن زد و سرهاشان را نزد [[ابن زیاد]] برد. اما او [[فرمان]] داد تا سر [[قاتل]] را جدا و خانه‌اش را ویران ساختند<ref>تاریخ طبری، ج۵، ص۳۹۳، دارالمعارف مصر.</ref>.


برخی دیگر آن دو تن را از فرزندان عبدالله جعفر دانسته و می‌گویند: اینها به خانۀ [[زن]] [[عبدالله بن قطبه طائی]] [[پناه]] بردند، از آن سو [[عمر بن سعد]] اعلام کرد که هر کس سر آن دو را بیاورد هزار [[درهم]] جایزه دارد. [[زن]] که چنین دید از شوهرش خواست آنها را به [[مدینه]] بفرستد و به خانواده‌شان تحویل دهد. مرد پذیرفت، ولی پس از تحویل گرفتن هر دو را گردن زد و به [[امید]] جایزه نزد عبیدالله برد. اما عبیدالله چیزی به او نداد، و گفت [[دوست]] داشتم که اینها را سالم نزد من بیاوری، تا بر عبدالله جعفر [[منّت]] بنهم. عبدالله پس از شنیدن این خبر گفت: اگر [[کودکان]] را به من تحویل می‌دادند، دو میلیون درهم جایزه می‌دادم<ref>ترجمه امام الحسین{{ع}}، ابن سعد، ص۷۷. </ref>. برخی بر این باورند که این دو کودک از فرزندان [[جعفر طیار]] می‌باشند.
برخی دیگر آن دو تن را از فرزندان عبدالله جعفر دانسته و می‌گویند: اینها به خانۀ [[زن]] [[عبدالله بن قطبه طایی]] [[پناه]] بردند، از آن سو [[عمر بن سعد]] اعلام کرد که هر کس سر آن دو را بیاورد هزار [[درهم]] جایزه دارد. [[زن]] که چنین دید از شوهرش خواست آنها را به [[مدینه]] بفرستد و به خانواده‌شان تحویل دهد. مرد پذیرفت، ولی پس از تحویل گرفتن هر دو را گردن زد و به [[امید]] جایزه نزد عبیدالله برد. اما عبیدالله چیزی به او نداد، و گفت [[دوست]] داشتم که اینها را سالم نزد من بیاوری، تا بر عبدالله جعفر [[منّت]] بنهم. عبدالله پس از شنیدن این خبر گفت: اگر [[کودکان]] را به من تحویل می‌دادند، دو میلیون درهم جایزه می‌دادم<ref>ترجمه امام الحسین{{ع}}، ابن سعد، ص۷۷. </ref>. برخی بر این باورند که این دو کودک از فرزندان [[جعفر طیار]] می‌باشند.


ولی اینکه این دو کودک، فرزندان جعفر طیّار بوده باشند بسیار جای تردید است؛ زیرا جعفر در [[سال هشتم هجری]] در [[جنگ موته]] به [[شهادت]] رسید، و در [[سال ۶۱ هجری]] یعنی ۵۲ سال بعد از آن واقعه، فرزندان وی نمی‌توانستند خردسال بوده باشند. از این گذشته نام [[فرزندان]] [[جعفر]] در [[تاریخ]] مشخص است و کسانی به این نام در میانشان نیست<ref>فرسان الهیجاء، ج۱، ص۱۷، در پاورقی به نقل از کفایة الطالب محمد یوسف گنجی شافعی.</ref>.
ولی اینکه این دو کودک، فرزندان جعفر طیّار بوده باشند بسیار جای تردید است؛ زیرا جعفر در [[سال هشتم هجری]] در [[جنگ موته]] به [[شهادت]] رسید، و در [[سال ۶۱ هجری]] یعنی ۵۲ سال بعد از آن واقعه، فرزندان وی نمی‌توانستند خردسال بوده باشند. از این گذشته نام [[فرزندان]] [[جعفر]] در [[تاریخ]] مشخص است و کسانی به این نام در میانشان نیست<ref>فرسان الهیجاء، ج۱، ص۱۷، در پاورقی به نقل از کفایة الطالب محمد یوسف گنجی شافعی.</ref>.
خط ۱۰۹: خط ۱۰۹:


نخست شروع به [[گریه]] و ناله کرد و چون سبب را پرسیدند، گفت که پدرشان به شهادت رسیده است. دو کودک گریستند و گریبان چاک کردند. شریح گفت: گریه نکنید که ابن‌ زیاد در تعقیب شما است؛ و قصد [[دستگیری]] شما را دارد، من [[تصمیم]] گرفته‌ام شما را به امینی بسپارم تا به [[مدینه]] برساند. سپس خطاب به پسرش، اسد، کرد و گفت: این دو را ببر به دروازه عراقین به کاروان عازم [[مدینه]] ملحق کن. ولی وقتی رسیدند کاروانیان مقداری از راه را رفته بودند. اسد شبهی از دور دید و گفت: این سیاهی کاروانیان است بشتابید و خود را به ایشان برسانید و خودش برگشت. بچّه‌ها که راه را بلد نبودند گم شدند، و به دست [[کوفیان]] افتادند و به نزد ابن‌ زیاد برده شدند. ابن‌ زیاد [[فرمان]] داد، تا آنها را [[زندانی]] کردند، زندانبان شخصی به نام مشکور و از علاقه‌مندان به [[اهل بیت]]{{عم}} بود. وی [[کودکان]] را [[آزاد]] و [[راهنمایی]] کرد، ولی باز هم راه را گم کردند، و از [[قضا]] به [[خانه]] [[حارث]] رفتند که دنبال آنها می‌گشت...<ref>روضة الشهداء، ص۲۳۱، کتابفروشی اسلامیه.</ref> تا آخر داستان.<ref>جمعی از نویسندگان، [[پژوهشی پیرامون شهدای کربلا (کتاب)|پژوهشی پیرامون شهدای کربلا]]، ص:۶۴-۶۶.</ref>
نخست شروع به [[گریه]] و ناله کرد و چون سبب را پرسیدند، گفت که پدرشان به شهادت رسیده است. دو کودک گریستند و گریبان چاک کردند. شریح گفت: گریه نکنید که ابن‌ زیاد در تعقیب شما است؛ و قصد [[دستگیری]] شما را دارد، من [[تصمیم]] گرفته‌ام شما را به امینی بسپارم تا به [[مدینه]] برساند. سپس خطاب به پسرش، اسد، کرد و گفت: این دو را ببر به دروازه عراقین به کاروان عازم [[مدینه]] ملحق کن. ولی وقتی رسیدند کاروانیان مقداری از راه را رفته بودند. اسد شبهی از دور دید و گفت: این سیاهی کاروانیان است بشتابید و خود را به ایشان برسانید و خودش برگشت. بچّه‌ها که راه را بلد نبودند گم شدند، و به دست [[کوفیان]] افتادند و به نزد ابن‌ زیاد برده شدند. ابن‌ زیاد [[فرمان]] داد، تا آنها را [[زندانی]] کردند، زندانبان شخصی به نام مشکور و از علاقه‌مندان به [[اهل بیت]]{{عم}} بود. وی [[کودکان]] را [[آزاد]] و [[راهنمایی]] کرد، ولی باز هم راه را گم کردند، و از [[قضا]] به [[خانه]] [[حارث]] رفتند که دنبال آنها می‌گشت...<ref>روضة الشهداء، ص۲۳۱، کتابفروشی اسلامیه.</ref> تا آخر داستان.<ref>جمعی از نویسندگان، [[پژوهشی پیرامون شهدای کربلا (کتاب)|پژوهشی پیرامون شهدای کربلا]]، ص:۶۴-۶۶.</ref>


==جستارهای وابسته==
==جستارهای وابسته==
۱۱۵٬۱۸۳

ویرایش