سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'رازی' به 'رازی'
جز (جایگزینی متن - '\|\sعنوان\sپاسخ‌دهنده(.*)نویسندگان\sکتاب\s\[(.*)\|نگین\sآفرینش\]\]\؛' به '| عنوان پاسخ‌دهنده$1نویسندگان کتاب نگین آفرینش؛')
جز (جایگزینی متن - 'رازی' به 'رازی')
خط ۴۷: خط ۴۷:
| پاسخ‌دهنده = حبیب‌الله طاهری
| پاسخ‌دهنده = حبیب‌الله طاهری
| پاسخ = حجت الاسلام و المسلمین دکتر [[حبیب‌الله طاهری]] در کتاب ''«[[سیمای آفتاب (کتاب)|سیمای آفتاب]]»'' در این‌باره گفته‌است:
| پاسخ = حجت الاسلام و المسلمین دکتر [[حبیب‌الله طاهری]] در کتاب ''«[[سیمای آفتاب (کتاب)|سیمای آفتاب]]»'' در این‌باره گفته‌است:
*«مرحوم [[علامه مجلسی]] در "[[بحارالانوار]]" از کتاب [[الغیبة ۲ (کتاب)|غیبت]] [[ محمد بن حسن طوسی|شیخ طوسی]] از [[بشر بن سلیمان]]، برده فروش که از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و یکی از [[شیعیان]] [[مخلص]] [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی ‌النقی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{عم}} و در [[سامرا]] [[همسایه]] [[حضرت]] بود، [[روایت]] کرده که گفت: روزی [[کافور]] [[غلام]] [[امام هادی|امام علی النقی]]{{ع}} نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت [[حضرت]] رسیدم فرمود: ای [[بشر]]! تو ازاولاد [[انصار]] هستی، [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است به طوری که [[فرزندان]] شما آن را به [[ارث]] می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتی دهم که در [[مقام]] [[دوستی]] با ما و این [[رازی]] که با تو در میان می‌گذارم بر سایر [[شیعیان]] پیشی‌ گیری. سپس [[نامه]] پاکیزه‌ای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسه زردی که ۲۲۰ اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] می‌روی و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور می‌یابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، می‌بینی بیشتر مشتریان فرستادگان اشراف [[بنی عباس]] و قلیلی از [[جوانان]] [[عرب]] می‌باشند. در این مواقع، مواظب شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این هنگام، صدا ناله او را به زبان رومی از پس پرده رفیقی می‌شنوی که بر [[اسارت]] و هتک [[احترام]] خود می‌نالد، یکی از مشتریان به [[عمر بن زید]] خواهد گفت: [[عفت]] این کنیز رغبت مرا به وی جلب کرده، او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش! کنیزک به زبان [[عربی]] می‌گوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم، بیهوده [[مال]] خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست، من ناگزیرم تو را فروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او و [[امانت]] وی آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل [[نامه]] لطیی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و [[شرافت]] و [[امامت]] خود را در آن شرح داده است. [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او کنیزک را می‌خرم. [[بشر بن سلیمان]] می‌گوید: آنچه [[امام هادی|امام علی النقی]]{{ع}} فرمود، امتثال کردم. چون نگاه کنیزک به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد، سخت بگریست، سپس رو به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و [[سوگند]] یاد کرد که اگر از فروش او به [[صاحب]] وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امامم به من داده بود [[راضی]] شد. من هم پول را به وی [[تسلیم]] کرده و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال، با بی‌قراری زیاد [[نامه]] [[امام]] را از جیب بیرون آورده و می‌بوسید و روی دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر [[بدن]] و صورت می‌کشید. من گفتم: عجبا! نامه‌ای که می‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی! گفت: ای درمانده کم [[معرفت]]! گوش فرا ده و دل‌ سوی من بدار. من [[ملیکه]] دختر یشوعا پسر [[قیصر روم]] هستم؛ مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و به [[شمعون]] [[وصی]] [[حضرت عیسی|عیسی]]{{ع}} [[نسب]] می‌رسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت [[نقل]] کنم. جد من [[قیصر]] می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] {{ع}} و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران [[لشکر]] و بزرگان مملکت را جمع کرد. آنگاه تختی آراسته و به انواع جواهرات روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای اناجیل را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر روی [[زمین]] فرو ریخت بر روی [[زمین]] در افتاد و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است معاف بدار. جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با وجود این، به اسقفها [[دستور]] داد تا پایه‌های تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بد بخت برادرم را بیاورید تا هر طوری هست این دختر را به وی تزویج کنم، باشد که با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف شود. چون [[دستور]] او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدم با حالت [[اندوه]] به [[حرم]] سرا رفت و پرده‌ها بیفتاد. شب هنگام در [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدم [[قیصر]] اجتماع کرده‌اند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن می‌درخشید قرار دارد. چیزی نگذشت که [[محمد]]{{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] وی وارد قصر شدند، [[حضرت عیسی]] {{ع}} به استقبال شتافت و با [[محمد]] معانقه کرد و [[محمد]]{{صل}} فرمود: یا روح‌‌الله! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمدم، در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] {{ع}} کرد. [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرد و گفت: موافقم پس [[محمد]]{{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌ای انشا فرمود. و مرا برای فرزندش تزویج کرد و [[حضرت عیسی]] و [[فرزندان]] خود و حواریین را [[گواه]] گرفت، چون از [[خواب]] برخاستم از [[بیم]] [[جان]] [[خواب]] خود را برای پدر و جدم [[نقل]] نکردم و همواره آهن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از [[محبت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت [[بیمار]] شدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس شد، گفت: [[نور]] دیده! هر خواهشی داری بگو تا در آنجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر [[جان]]! اگر به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز از ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه [[خشنود]] گردید و سعی در رعایت حال اسیران [[مسلمین]] و [[احترام]] آنان کرد. چهارده شب بعد از این ماجرا باز در [[خواب]] دیدم که [[حضرت]] [[فاطمه زهرا|فاطمه]]{{س}} و [[حضرت مریم]]{{س}} و حوریان بهشتی به عیادت من آمده‌اند. [[حضرت مریم]] روی به من کرد و فرمود: این بانوان [[جهان]] ومادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه کردم و از نیامدن [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} به دیدنم شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو [[مشرک]] به [[خدا]] و پیرو [[مذهب]] [[نصارا]] هستی. این خواهر من [[مریم]] است که از [[دین]] تو به [[خداوند]] [[پناه]] می‌برد. اگر می‌خواهی [[خدا]] و [[حضرت عیسی|عیسی]]{{ع}} و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید به [[یگانگی]] [[خداوند]] و اینکه [[محمد]] پدر من، خاتم [[پیامبران]] است گواهی بده چون این کلمات را ادا کردم، [[فاطمه زهرا|فاطمه]]{{س}} مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون [[منتظر]] فرزندم [[حسن عسکری]] باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از [[خواب]] برخواستم، [[شوق]] زیادی برای [[ملاقات]] [[حضرت]] در خود [[حس]] کردم. شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته، شکوه می‌کردم، گفتم: ای [[محبوب]] من! من که خود را در راه [[محبت]] تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی سوای [[مذهب]] سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده‌ای هرشب به دیدنت می‌آیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال شود. از آن شب تاکنون، شبی نیست که وجود نازنینش را به [[خواب]] نبینم. [[بشر بن سلیمان]] می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} فرمود: فلان روز جدت [[قیصر]] لشکری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] می‌فرستد، تو هم به طور ناشناس در [[لباس]] خدمتکاران همراه عده‌ای از کنیزان از فلان راه به آنان ملحق شو. سپس پیش قراولان [[اسلام]] مطلع شدند و ما را [[اسیر]] کردند و کار من بدین گونه که دیدی انجام پذیرفت، ولی تاکنون به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. حتی پیر مردی که من در تقسیم غنایم [[جنگ]] سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولی من اظهار نکردم و گفتم: "[[نرجس]]"! گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] می‌گوید: گفتم عجب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفت: جدم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و [[شام]] نزد من آمده، زبان [[عربی]] به من بیاموزد، به همین جهت [[عربی]] را به خوبی آموختم [[بشر]] می‌گوید: چون او را به [[سامرا]] خدمت [[امام مهدی|امام علی النقی]]{{ع}} آوردم، [[حضرت]] از وی پرسید: [[عزت]] [[اسلام]] و [[ذلت]] [[نصارا]] و [[شرف]] [[خاندان پیامبر]] را چگونه دیدی؟ گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر هستید چه عرض کنم؟ فرمود: می‌خواهم ده هزار [[دینار]] یا مژده مسرت انگیزی به تو بدهم، کدامیک را [[انتخاب]] می‌کنی؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و [[جهان]] را از [[عدل و داد]] پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. در آن شب [[حضرت عیسی|عیسی بن مریم]]{{ع}} و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما فرمود: او را می‌شناسی عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} [[اسلام]] آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد. در این هنگام [[امام]] دهم به "[[کافور]]" خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. هنگامی که آن بانوی محترم آمد، به او فرمود: خواهر! این [[زن]] همان است که گفته بودم. [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان شد. آنگاه [[امام هادی|امام علی‌ النقی]]{{ع}} فرمود: عمه! او را به خانه ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[قائم]] [[آل محمد]] است<ref> [[مهدی]] موعود، ص ۱۸۸؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۶؛ [[شیخ صدوق]]، [[کمال الدین و تمام النعمة (کتاب)|کمال الدین و تمام النعمة]]، ج ۲، ص ۴۱۸؛ نجم الثاقب، ص ۱۲.</ref>»<ref>[[حبیب‌الله طاهری|طاهری، حبیب‌الله]]، [[سیمای آفتاب (کتاب)|سیمای آفتاب]]، ص۶۲ -۶۶.</ref>.
*«مرحوم [[علامه مجلسی]] در "[[بحارالانوار]]" از کتاب [[الغیبة ۲ (کتاب)|غیبت]] [[ محمد بن حسن طوسی|شیخ طوسی]] از [[بشر بن سلیمان]]، برده فروش که از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و یکی از [[شیعیان]] [[مخلص]] [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی ‌النقی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{عم}} و در [[سامرا]] [[همسایه]] [[حضرت]] بود، [[روایت]] کرده که گفت: روزی [[کافور]] [[غلام]] [[امام هادی|امام علی النقی]]{{ع}} نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت [[حضرت]] رسیدم فرمود: ای [[بشر]]! تو ازاولاد [[انصار]] هستی، [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] پیوسته میان شما برقرار است به طوری که [[فرزندان]] شما آن را به [[ارث]] می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتی دهم که در [[مقام]] [[دوستی]] با ما و این رازی که با تو در میان می‌گذارم بر سایر [[شیعیان]] پیشی‌ گیری. سپس [[نامه]] پاکیزه‌ای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسه زردی که ۲۲۰ اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به [[بغداد]] می‌روی و صبح فلان روز در سر پل [[فرات]] حضور می‌یابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، می‌بینی بیشتر مشتریان فرستادگان اشراف [[بنی عباس]] و قلیلی از [[جوانان]] [[عرب]] می‌باشند. در این مواقع، مواظب شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این هنگام، صدا ناله او را به زبان رومی از پس پرده رفیقی می‌شنوی که بر [[اسارت]] و هتک [[احترام]] خود می‌نالد، یکی از مشتریان به [[عمر بن زید]] خواهد گفت: [[عفت]] این کنیز رغبت مرا به وی جلب کرده، او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش! کنیزک به زبان [[عربی]] می‌گوید: اگر تو [[حضرت سلیمان]] و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم، بیهوده [[مال]] خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست، من ناگزیرم تو را فروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او و [[امانت]] وی آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل [[نامه]] لطیی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و [[شرافت]] و [[امامت]] خود را در آن شرح داده است. [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او کنیزک را می‌خرم. [[بشر بن سلیمان]] می‌گوید: آنچه [[امام هادی|امام علی النقی]]{{ع}} فرمود، امتثال کردم. چون نگاه کنیزک به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد، سخت بگریست، سپس رو به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و [[سوگند]] یاد کرد که اگر از فروش او به [[صاحب]] وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امامم به من داده بود [[راضی]] شد. من هم پول را به وی [[تسلیم]] کرده و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در [[بغداد]] اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال، با بی‌قراری زیاد [[نامه]] [[امام]] را از جیب بیرون آورده و می‌بوسید و روی دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر [[بدن]] و صورت می‌کشید. من گفتم: عجبا! نامه‌ای که می‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی! گفت: ای درمانده کم [[معرفت]]! گوش فرا ده و دل‌ سوی من بدار. من [[ملیکه]] دختر یشوعا پسر [[قیصر روم]] هستم؛ مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و به [[شمعون]] [[وصی]] [[حضرت عیسی|عیسی]]{{ع}} [[نسب]] می‌رسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت [[نقل]] کنم. جد من [[قیصر]] می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] {{ع}} و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران [[لشکر]] و بزرگان مملکت را جمع کرد. آنگاه تختی آراسته و به انواع جواهرات روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای اناجیل را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر روی [[زمین]] فرو ریخت بر روی [[زمین]] در افتاد و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است معاف بدار. جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با وجود این، به اسقفها [[دستور]] داد تا پایه‌های تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بد بخت برادرم را بیاورید تا هر طوری هست این دختر را به وی تزویج کنم، باشد که با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف شود. چون [[دستور]] او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدم با حالت [[اندوه]] به [[حرم]] سرا رفت و پرده‌ها بیفتاد. شب هنگام در [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدم [[قیصر]] اجتماع کرده‌اند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن می‌درخشید قرار دارد. چیزی نگذشت که [[محمد]]{{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] وی وارد قصر شدند، [[حضرت عیسی]] {{ع}} به استقبال شتافت و با [[محمد]] معانقه کرد و [[محمد]]{{صل}} فرمود: یا روح‌‌الله! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمدم، در این هنگام اشاره به [[امام حسن عسکری]] {{ع}} کرد. [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرد و گفت: موافقم پس [[محمد]]{{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌ای انشا فرمود. و مرا برای فرزندش تزویج کرد و [[حضرت عیسی]] و [[فرزندان]] خود و حواریین را [[گواه]] گرفت، چون از [[خواب]] برخاستم از [[بیم]] [[جان]] [[خواب]] خود را برای پدر و جدم [[نقل]] نکردم و همواره آهن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از [[محبت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت [[بیمار]] شدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس شد، گفت: [[نور]] دیده! هر خواهشی داری بگو تا در آنجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر [[جان]]! اگر به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز از ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه [[خشنود]] گردید و سعی در رعایت حال اسیران [[مسلمین]] و [[احترام]] آنان کرد. چهارده شب بعد از این ماجرا باز در [[خواب]] دیدم که [[حضرت]] [[فاطمه زهرا|فاطمه]]{{س}} و [[حضرت مریم]]{{س}} و حوریان بهشتی به عیادت من آمده‌اند. [[حضرت مریم]] روی به من کرد و فرمود: این بانوان [[جهان]] ومادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه کردم و از نیامدن [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} به دیدنم شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو [[مشرک]] به [[خدا]] و پیرو [[مذهب]] [[نصارا]] هستی. این خواهر من [[مریم]] است که از [[دین]] تو به [[خداوند]] [[پناه]] می‌برد. اگر می‌خواهی [[خدا]] و [[حضرت عیسی|عیسی]]{{ع}} و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید به [[یگانگی]] [[خداوند]] و اینکه [[محمد]] پدر من، خاتم [[پیامبران]] است گواهی بده چون این کلمات را ادا کردم، [[فاطمه زهرا|فاطمه]]{{س}} مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون [[منتظر]] فرزندم [[حسن عسکری]] باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از [[خواب]] برخواستم، [[شوق]] زیادی برای [[ملاقات]] [[حضرت]] در خود [[حس]] کردم. شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته، شکوه می‌کردم، گفتم: ای [[محبوب]] من! من که خود را در راه [[محبت]] تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی سوای [[مذهب]] سابق تو نداشت و اکنون که [[اسلام]] آورده‌ای هرشب به دیدنت می‌آیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال شود. از آن شب تاکنون، شبی نیست که وجود نازنینش را به [[خواب]] نبینم. [[بشر بن سلیمان]] می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]]{{ع}} فرمود: فلان روز جدت [[قیصر]] لشکری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] می‌فرستد، تو هم به طور ناشناس در [[لباس]] خدمتکاران همراه عده‌ای از کنیزان از فلان راه به آنان ملحق شو. سپس پیش قراولان [[اسلام]] مطلع شدند و ما را [[اسیر]] کردند و کار من بدین گونه که دیدی انجام پذیرفت، ولی تاکنون به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. حتی پیر مردی که من در تقسیم غنایم [[جنگ]] سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولی من اظهار نکردم و گفتم: "[[نرجس]]"! گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] می‌گوید: گفتم عجب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفت: جدم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و [[شام]] نزد من آمده، زبان [[عربی]] به من بیاموزد، به همین جهت [[عربی]] را به خوبی آموختم [[بشر]] می‌گوید: چون او را به [[سامرا]] خدمت [[امام مهدی|امام علی النقی]]{{ع}} آوردم، [[حضرت]] از وی پرسید: [[عزت]] [[اسلام]] و [[ذلت]] [[نصارا]] و [[شرف]] [[خاندان پیامبر]] را چگونه دیدی؟ گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر هستید چه عرض کنم؟ فرمود: می‌خواهم ده هزار [[دینار]] یا مژده مسرت انگیزی به تو بدهم، کدامیک را [[انتخاب]] می‌کنی؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و [[جهان]] را از [[عدل و داد]] پر گرداند، از آن پس که پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. در آن شب [[حضرت عیسی|عیسی بن مریم]]{{ع}} و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما فرمود: او را می‌شناسی عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} [[اسلام]] آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد. در این هنگام [[امام]] دهم به "[[کافور]]" خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید. هنگامی که آن بانوی محترم آمد، به او فرمود: خواهر! این [[زن]] همان است که گفته بودم. [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان شد. آنگاه [[امام هادی|امام علی‌ النقی]]{{ع}} فرمود: عمه! او را به خانه ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[قائم]] [[آل محمد]] است<ref> [[مهدی]] موعود، ص ۱۸۸؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۶؛ [[شیخ صدوق]]، [[کمال الدین و تمام النعمة (کتاب)|کمال الدین و تمام النعمة]]، ج ۲، ص ۴۱۸؛ نجم الثاقب، ص ۱۲.</ref>»<ref>[[حبیب‌الله طاهری|طاهری، حبیب‌الله]]، [[سیمای آفتاب (کتاب)|سیمای آفتاب]]، ص۶۲ -۶۶.</ref>.
}}
}}
{{پاسخ پرسش  
{{پاسخ پرسش  
خط ۵۵: خط ۵۵:
| پاسخ = حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
| پاسخ = حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:


«[[نرجس خاتون]] [[مادر امام مهدی|مادر امام عصر]]{{ع}} یکی از ملکه‌‏های وجاهت و [[زیبایی]] است که از نسل [[حواریون عیسی]] بن [[مریم]] بوده است. [[قدرت الهی]] آن بانوی مکرّمه را برای‏ همسری [[امام عسکری|حضرت عسکری]] {{ع}} از [[روم]] به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود [[مهدویت]] در آن رحم [[پاک]] پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر [[روم]] و از [[خاندان]] [[شمعون]]، [[وصی]] [[بلافصل]] [[حضرت مسیح]] است. و امّا ماجرا از این قرار است که: [[بشر بن سلیمان]] برده ‏فروش، از [[فرزندان]] ابو ایوب [[انصاری]] و از [[شیعیان]] بااخلاص [[امام هادی|حضرت امام هادی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{عم}} بود و در [[سامره]] افتخار [[همسایگی]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]]{{ع}} را داشت. او گفت که روزی [[کافور]] -یکی از خدمتگزاران [[امام هادی]] {{ع}}- به خان‏ه‌‏ام آمد و گفت: [[امام]]{{ع}} با شما کار دارد، وقتی من به خدمت [[حضرت]] رسیدم، چنین فرمود: ای [[بشر]] تو از اولاد [[انصار]] هستی که در زمان ورود [[حضرت]] [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به [[یاری]] آن جناب به پا خاستند، و [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] مسلّم است، بنابراین به شما [[اطمینان]] زیادی دارم و می‏‌‏خواهم به تو افتخاری بدهم. [[رازی]] را با تو در میان می‏‌گذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس [[نامه]] پاکیزه‏ای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن [[نامه]] را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به [[بغداد]] برو، و صبح فلان روز سر پل [[فرات]] می‏روی، در این حال کشتی می‏‌‏آید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از [[جوانان]] [[عرب]] می‏‌‏باشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده‌‏فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ می‏‌کند. در این حال صدای ناله‏‌ای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک [[احترام]] خود می‏‌‏نالد، در این حال یک مشتری می‏‌‏آید و می‏‌گوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش. کنیزک به زبان [[عربی]] می‏‌‏گوید اگر تو [[حضرت سلیمان]] باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده می‏‌گوید پس چاره چیست؟ من چاره‌‏ای جز فروش شما ندارم. کنیزک می‏‌‏گوید: این‏قدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامه‌‏ای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن [[نامه]] درج است، [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده [[نامه]] تمایل پیدا کرد و شما هم اگر [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او این کنیزک را می‏‌خرم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: من به فرموده [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النقی]] عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه [[امام]] فرموده بود من دیدم و [[نامه]] را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که [[امام]] داده بود [[راضی]] شد، من هم پول را [[تسلیم]] کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در [[بغداد]] تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم [[نامه]] را با کمال بی‏قراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر [[بدن]] و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه‌‏ای را می‏‌بوسی که نویسنده آن را نمی‏‌‏شناسی گفت: آنچه می‏‌‏گویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر [[قیصر روم]] هستم، مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و از نظر [[نسب]]، نسبت به [[حضرت عیسی]] دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت [[نقل]] کنم. جدّ من [[قیصر]] می‏‌خواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزاده‏‌اش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قسّیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] و هفتصد نفر از [[رجال]] و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقف‌ها پیش روی او قرار گرفتند و انجیل‌ها را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی روی [[زمین]] ریخت و پایه‌‏های تخت درهم [[شکست]]. پسر عمویم با حالت بی‌هوشی از بالای تخت بر روی [[زمین]] درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است، معاف بدار. جدّم در حالی‏که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقف‌ها [[دستور]] داد تا پایه‌‏های تخت را استوار کنند و دوباره صلیب‌ها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که [[دستور]] ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدّم با حالت [[اندوه]] به حرمسرا رفت و پرده‏‌ها بیفتاد. همان شب در عالم [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدّم [[قیصر]] اجتماع کرده‏‌اند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن می‏‌‏درخشید قرار داد. طولی نکشید که [[پیامبر|محمّد]] {{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] او وارد قصر شدند. [[حضرت عیسی]] به استقبال شتافت و با [[حضرت]] [[محمّد]] معانقه کرد و [[حضرت]] فرمود: یا [[روح]] اللّه! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمده‌‏ام، و در این هنگام اشاره به [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} نمود، [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرده و گفت: [[شرافت]] به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با می‏‌منت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]] {{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌‏ای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس [[حضرت عیسی]] و [[حواریون]] را [[گواه]] گرفت، وقتی که از [[خواب]] بیدار شدم از [[ترس]] [[جان]] خود، [[خواب]] را برای پدرم و جدّم [[نقل]] نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده می‏‌داشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط [[محبّت]] به [[امام عسکری]]{{ع}} موج می‏‌‏زد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کم‏کم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت [[بیمار]] گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای [[نور]] دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر [[جان]]! اگر در به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران [[مسلمین]] [[احترام]] شدید انجام می‏‌‏داد. در [[حدود]] چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در [[خواب]] دیدم که دختر [[پیغمبر اسلام]]، [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} به [[همراهی]] [[حضرت مریم]] و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، [[حضرت مریم]] به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان [[جهان]]، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک [[حضرت زهرا]] را گرفتم و بسیار گریستم و از این‏که [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} به دیدن من نیامده خدمت [[حضرت زهرا]] شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به [[خداوند متعال]] مشرکی و در [[مذهب]] [[نصارا]] زندگی می‏‌کنی، اگر می‏‌خواهی [[خداوند]] و [[عیسی]] و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، [[شهادت]] به [[یگانگی]] [[خداوند]] و [[نبوّت]] پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر [[حضرت]] [[فاطمه]] آنچه فرموده بود گفتم، [[حضرت]] مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به [[انتظار]] فرزندم [[حضرت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از [[خواب]] بیدار شدم، [[شوق]] زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق‏ [[ملاقات]] آن [[حضرت]] بودم تا اینکه شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته شکوه می‏‌‏نمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه [[محبّت]] تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز [[مذهب]] تو نداشت، ولی حالا که [[اسلام]] آورده‌‏ای، هر شب به دیدنت می‏‌‏آیم تا آنکه کم‏کم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم [[خواب]] خدمت آن [[حضرت]] بودم. [[بشر بن سلیمان]] پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شب‌ها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]] را دیدم فرمود: فلان روز جدّت [[قیصر]]، لشگری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] می‏‌فرستد، تو می‏‌‏توانی به‏‌طور ناشناس در [[لباس]] خدمتگزاران همراه با عدّه‌‏ای از کنیزان که از فلان راه می‏‌‏روند به آنها ملحق شوی. من به فرموده [[حضرت]] عمل کردم، و پیش‏‌قراولان [[اسلام]] باخبر شدند و ما را [[اسیر]] گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: [[نرجس]]. گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفتم: جدّم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان می‏‌‏دانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و [[شام]] نزد من می‏‌آمد و زبان [[عربی]] به من می‏‌آموخت، روی همین اصل است که می‏‌‏توانم [[عربی]] حرف بزنم. [[بشر]] می‏‌گوید: وقتی او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} بردم، [[حضرت]] از وی پرسید: عزّت [[اسلام]] و ذلّت [[نصاری]] و [[شرف]] [[خاندان]] [[پیامبر خاتم|پیغمبر]]{{صل}} را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: می‌‏خواهم ده هزار [[دینار]] و یا مژده مسرّت‏‌انگیزی به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] می‏‌کنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی می‏‌‏دهم که شرق و غرب عالم را مالک می‏‌‏شود و [[جهان]] را پر از [[عدل و داد]] خواهد کرد پس از آنکه پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن [[عیسی بن مریم]] و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما، فرمود او را می‏‌شناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{ع}} [[اسلام]] آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} به [[کافور]] خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه [[حضرت]] فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[امام مهدی|قائم آل محمّد]] {{ع}} است<ref>کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴</ref>. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی [[امام زمان]] {{ع}} ذکر شده که [[محمّد]] بن [[علی]] بن حمزه، ضمن [[نقل]] حدیثی از [[امام عسکری]] {{ع}} در این رابطه می‏‌گوید: مادرش ([[مادر]] [[حضرت]] [[حجّت]]) [[ملیکه]] بود که او را در بعضی روزها [[سوسن]]، و در بعضی از ایام [[ریحانه]] می‏‌گفتند و [[صیقل]] و [[نرجس]] نیز از نام‌های او بود<ref>کشف الحق، خاتون‏آبادی، ص ۳۴</ref>. البته در بعضی [[احادیث]] [[صیقل]] نیز وارد شده است»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۵۳-۵۸.</ref>.
«[[نرجس خاتون]] [[مادر امام مهدی|مادر امام عصر]]{{ع}} یکی از ملکه‌‏های وجاهت و [[زیبایی]] است که از نسل [[حواریون عیسی]] بن [[مریم]] بوده است. [[قدرت الهی]] آن بانوی مکرّمه را برای‏ همسری [[امام عسکری|حضرت عسکری]] {{ع}} از [[روم]] به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود [[مهدویت]] در آن رحم [[پاک]] پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر [[روم]] و از [[خاندان]] [[شمعون]]، [[وصی]] [[بلافصل]] [[حضرت مسیح]] است. و امّا ماجرا از این قرار است که: [[بشر بن سلیمان]] برده ‏فروش، از [[فرزندان]] ابو ایوب [[انصاری]] و از [[شیعیان]] بااخلاص [[امام هادی|حضرت امام هادی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{عم}} بود و در [[سامره]] افتخار [[همسایگی]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]]{{ع}} را داشت. او گفت که روزی [[کافور]] -یکی از خدمتگزاران [[امام هادی]] {{ع}}- به خان‏ه‌‏ام آمد و گفت: [[امام]]{{ع}} با شما کار دارد، وقتی من به خدمت [[حضرت]] رسیدم، چنین فرمود: ای [[بشر]] تو از اولاد [[انصار]] هستی که در زمان ورود [[حضرت]] [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به [[یاری]] آن جناب به پا خاستند، و [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] مسلّم است، بنابراین به شما [[اطمینان]] زیادی دارم و می‏‌‏خواهم به تو افتخاری بدهم. رازی را با تو در میان می‏‌گذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس [[نامه]] پاکیزه‏ای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن [[نامه]] را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به [[بغداد]] برو، و صبح فلان روز سر پل [[فرات]] می‏روی، در این حال کشتی می‏‌‏آید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از [[جوانان]] [[عرب]] می‏‌‏باشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام [[عمر بن زید]] برده‌‏فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ می‏‌کند. در این حال صدای ناله‏‌ای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک [[احترام]] خود می‏‌‏نالد، در این حال یک مشتری می‏‌‏آید و می‏‌گوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش. کنیزک به زبان [[عربی]] می‏‌‏گوید اگر تو [[حضرت سلیمان]] باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده می‏‌گوید پس چاره چیست؟ من چاره‌‏ای جز فروش شما ندارم. کنیزک می‏‌‏گوید: این‏قدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامه‌‏ای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن [[نامه]] درج است، [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده [[نامه]] تمایل پیدا کرد و شما هم اگر [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او این کنیزک را می‏‌خرم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: من به فرموده [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النقی]] عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه [[امام]] فرموده بود من دیدم و [[نامه]] را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که [[امام]] داده بود [[راضی]] شد، من هم پول را [[تسلیم]] کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در [[بغداد]] تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم [[نامه]] را با کمال بی‏قراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر [[بدن]] و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه‌‏ای را می‏‌بوسی که نویسنده آن را نمی‏‌‏شناسی گفت: آنچه می‏‌‏گویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر [[قیصر روم]] هستم، مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و از نظر [[نسب]]، نسبت به [[حضرت عیسی]] دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت [[نقل]] کنم. جدّ من [[قیصر]] می‏‌خواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزاده‏‌اش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قسّیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] و هفتصد نفر از [[رجال]] و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقف‌ها پیش روی او قرار گرفتند و انجیل‌ها را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی روی [[زمین]] ریخت و پایه‌‏های تخت درهم [[شکست]]. پسر عمویم با حالت بی‌هوشی از بالای تخت بر روی [[زمین]] درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است، معاف بدار. جدّم در حالی‏که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقف‌ها [[دستور]] داد تا پایه‌‏های تخت را استوار کنند و دوباره صلیب‌ها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که [[دستور]] ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدّم با حالت [[اندوه]] به حرمسرا رفت و پرده‏‌ها بیفتاد. همان شب در عالم [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدّم [[قیصر]] اجتماع کرده‏‌اند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن می‏‌‏درخشید قرار داد. طولی نکشید که [[پیامبر|محمّد]] {{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] او وارد قصر شدند. [[حضرت عیسی]] به استقبال شتافت و با [[حضرت]] [[محمّد]] معانقه کرد و [[حضرت]] فرمود: یا [[روح]] اللّه! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمده‌‏ام، و در این هنگام اشاره به [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} نمود، [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرده و گفت: [[شرافت]] به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با می‏‌منت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]] {{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبه‌‏ای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس [[حضرت عیسی]] و [[حواریون]] را [[گواه]] گرفت، وقتی که از [[خواب]] بیدار شدم از [[ترس]] [[جان]] خود، [[خواب]] را برای پدرم و جدّم [[نقل]] نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده می‏‌داشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط [[محبّت]] به [[امام عسکری]]{{ع}} موج می‏‌‏زد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کم‏کم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت [[بیمار]] گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای [[نور]] دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر [[جان]]! اگر در به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران [[مسلمین]] [[احترام]] شدید انجام می‏‌‏داد. در [[حدود]] چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در [[خواب]] دیدم که دختر [[پیغمبر اسلام]]، [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} به [[همراهی]] [[حضرت مریم]] و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، [[حضرت مریم]] به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان [[جهان]]، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک [[حضرت زهرا]] را گرفتم و بسیار گریستم و از این‏که [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} به دیدن من نیامده خدمت [[حضرت زهرا]] شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به [[خداوند متعال]] مشرکی و در [[مذهب]] [[نصارا]] زندگی می‏‌کنی، اگر می‏‌خواهی [[خداوند]] و [[عیسی]] و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، [[شهادت]] به [[یگانگی]] [[خداوند]] و [[نبوّت]] پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر [[حضرت]] [[فاطمه]] آنچه فرموده بود گفتم، [[حضرت]] مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به [[انتظار]] فرزندم [[حضرت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از [[خواب]] بیدار شدم، [[شوق]] زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق‏ [[ملاقات]] آن [[حضرت]] بودم تا اینکه شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته شکوه می‏‌‏نمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه [[محبّت]] تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز [[مذهب]] تو نداشت، ولی حالا که [[اسلام]] آورده‌‏ای، هر شب به دیدنت می‏‌‏آیم تا آنکه کم‏کم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم [[خواب]] خدمت آن [[حضرت]] بودم. [[بشر بن سلیمان]] پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شب‌ها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]] را دیدم فرمود: فلان روز جدّت [[قیصر]]، لشگری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] می‏‌فرستد، تو می‏‌‏توانی به‏‌طور ناشناس در [[لباس]] خدمتگزاران همراه با عدّه‌‏ای از کنیزان که از فلان راه می‏‌‏روند به آنها ملحق شوی. من به فرموده [[حضرت]] عمل کردم، و پیش‏‌قراولان [[اسلام]] باخبر شدند و ما را [[اسیر]] گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: [[نرجس]]. گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفتم: جدّم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان می‏‌‏دانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و [[شام]] نزد من می‏‌آمد و زبان [[عربی]] به من می‏‌آموخت، روی همین اصل است که می‏‌‏توانم [[عربی]] حرف بزنم. [[بشر]] می‏‌گوید: وقتی او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} بردم، [[حضرت]] از وی پرسید: عزّت [[اسلام]] و ذلّت [[نصاری]] و [[شرف]] [[خاندان]] [[پیامبر خاتم|پیغمبر]]{{صل}} را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: می‌‏خواهم ده هزار [[دینار]] و یا مژده مسرّت‏‌انگیزی به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] می‏‌کنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی می‏‌‏دهم که شرق و غرب عالم را مالک می‏‌‏شود و [[جهان]] را پر از [[عدل و داد]] خواهد کرد پس از آنکه پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن [[عیسی بن مریم]] و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما، فرمود او را می‏‌شناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{ع}} [[اسلام]] آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} به [[کافور]] خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه [[حضرت]] فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[امام مهدی|قائم آل محمّد]] {{ع}} است<ref>کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴</ref>. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی [[امام زمان]] {{ع}} ذکر شده که [[محمّد]] بن [[علی]] بن حمزه، ضمن [[نقل]] حدیثی از [[امام عسکری]] {{ع}} در این رابطه می‏‌گوید: مادرش ([[مادر]] [[حضرت]] [[حجّت]]) [[ملیکه]] بود که او را در بعضی روزها [[سوسن]]، و در بعضی از ایام [[ریحانه]] می‏‌گفتند و [[صیقل]] و [[نرجس]] نیز از نام‌های او بود<ref>کشف الحق، خاتون‏آبادی، ص ۳۴</ref>. البته در بعضی [[احادیث]] [[صیقل]] نیز وارد شده است»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۵۳-۵۸.</ref>.
}}
}}
{{پاسخ پرسش  
{{پاسخ پرسش  
۲۱۸٬۰۹۰

ویرایش