کرامات امام جواد در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۱۲۴: خط ۱۲۴:
[[معتصم]] تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن [[حضرت]] تقاضا کرد که [[دعا]] کند تا [[بلا]] و [[مصیبت]] دور و [[آرامش]] بازگردد.
[[معتصم]] تا این حالت را دید، مضطربانه خودش را به امام نزدیک و با التماس از آن [[حضرت]] تقاضا کرد که [[دعا]] کند تا [[بلا]] و [[مصیبت]] دور و [[آرامش]] بازگردد.
[[امام جواد]]{{ع}}، با اینکه می‌دانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشته‌اند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه می‌دانی که اینان [[دشمن]] تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و [[زمین]] را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام{{ع}}، همه چیز به حال اولیه بازگشت و [[توطئه]] شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه [[رسوایی]] [[خلیفه]] و درباریان گردید<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۱.</ref>
[[امام جواد]]{{ع}}، با اینکه می‌دانست آنان واقعاً از کار خویش نادم نگشته‌اند و این حال آنان تظاهری بیش نیست، دوباره دست به دعا بلند کرد و عرضه داشت: خداوندا! اگرچه می‌دانی که اینان [[دشمن]] تو و من هستند؛ اما تقاضای من این است که آرامش را به ما بازگردانی و [[زمین]] را از لرزش و حرکت بازداری. پس از دعای امام{{ع}}، همه چیز به حال اولیه بازگشت و [[توطئه]] شوم و منافقانه آنان نیز نقش بر آب و مایه [[رسوایی]] [[خلیفه]] و درباریان گردید<ref>خرایج و جرایح، ج۲، ص۶۷۰، ح۱۸؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۲۴، ح۹؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۰، ح۳۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۹۲، ح۲۳۹۱؛ بحار الانوار، ج۵۰، ص۴۵، ح۱۸؛ الأنوار البهیة، ص۲۵۴.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۱.</ref>
==طیّ الارض [[امام]]{{ع}}==
===حضور بر بالین [[پدر]] و [[تجهیز]] [[بدن]] وی===
[[امام جواد]]{{ع}} [[آموختن]] [[قرآن]] را در محضر معلمی قرآن شناس و آشنا به لسان [[وحی]] شروع نمود.
[[معلم]] آن [[حضرت]] می‌گوید: لوحی مخصوص، که [[آیات قرآن]] بر آن نوشته شده بود، در مقابل [[دانش]] آموز [[مکتب]] وحی قرار داشت و او آن را [[تلاوت]] می‌کرد.
آن حضرت ناگهان از جایش برخاست و در حالی که آثار [[غم]] و [[اندوه]] بر چهره‌اش نشسته بود، زیرلب این [[آیه]] را زمزمه کرد: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref>.
سپس گفت: به خدای جهانیان [[سوگند]] که پدرم از [[دنیا]] رفت!
گفتم: کسی به [[خانه]] من وارد نشد تا به تو خبر دهد. از کجا دانستی که پدرت از دنیا رفته است؟
گفت: چیزی از [[جلالت]] و [[عظمت خداوند]] در وجودم [[احساس]] می‌کنم که تاکنون چنین احساسی نداشته‌ام. به نظر می‌رسد که این حالت ناآشنا، [[احساس مسئولیت]] بزرگ [[امامت]] و [[رهبری جامعه]] پس از پدرم [[امام رضا]]{{ع}} باشد که بر دوش من گذاشته می‌شود.
سپس فرمود: لحظه‌ای اجازه ده تا درون خانه [[روم]] و بازگردم، آن‌گاه هرچه از قرآن بپرسی، برایت می‌خوانم.
امام{{ع}} درون خانه رفت و من نیز به دنبال او وارد خانه شدم؛ ولی متوجه نشدم که کجا رفت. از [[اهل]] خانه پرسیدم: [[ابن الرضا]] کجا رفت؟
گفتند: وارد اتاق شد، در را بر روی خویش بست و دستور داد کسی به آنجا وارد نشود.
چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشت که امام{{ع}} از اتاق خارج شد، دوباره [[آیه استرجاع]] را تلاوت نمود: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}} و فریاد زد {{متن حدیث|مَاتَ أَبِي وَ اللَّهِ‌}}، به [[خدا]] سوگند که پدرم از دنیا رفت!
گفتم فدایت شوم! آیا خبر فوت پدرت [[صحت]] دارد؟
فرمود: آری! و من لحظاتی پیش بدنش را [[غسل]] داده، برآن [[نماز]] خواندم.
سپس فرمود: اکنون از هر کجای قرآن [[دوست]] داری بگو تا برایت بخوانم.
گفتم: [[سوره اعراف]] را بخوان. آن [[حضرت]]، پس از [[استعاذه]] و ذکر [[نام خدا]]، آیاتی از این [[سوره]] را [[تلاوت]] نمود:
{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَإِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ}}<ref>«و (یاد کن) آنگاه را که کوه طور را از جای کندیم و چون سایبانی بر فراز آنان برافراختیم و پنداشتند که بر سرشان فرود می‌آید؛ (و فرمودیم:) آنچه به شما داده‌ایم با توانمندی دریافت دارید و از آنچه در آن است یاد کنید باشد که پرهیزگاری ورزید» سوره اعراف، آیه ۱۷۱.</ref>
گفتم: {{متن قرآن|المص}}<ref>«الف، لام، میم، صاد» سوره اعراف، آیه ۱.</ref> را بخوان.
فرمود: این [[آیه]] اول سوره است. آن‌گاه مطالبی متنوع درباره [[علوم قرآن]] از قبیل [[ناسخ و منسوخ]]، [[محکم و متشابه]] و [[آیات]] مربوط به آنها بیان نمود<ref>الإمامة و التبصرة، ص۸۵، ح۷۴؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۰۹، ح۴۳۵؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۲۷، ح۲۳۶۵.</ref>.
[[امام رضا]]{{ع}}، پس از آنکه به دستور و [[توطئه]] [[مأمون]] [[مسموم]] شد، در بستر [[بیماری]] قرار گرفت. آثار سم لحظه به لحظه نمایان‌تر می‌شد و روزهای پایانی [[عمر]] [[مبارک]] حضرت را نزدیک می‌نمود.
[[عبدالرحمن بن یحیی]] می‌گوید: [[امام]]{{ع}} به چهره من نگاهی افکند و فرمود: آخرین روزهای عمر من فرا رسیده است و من از [[دنیا]] می‌روم. فرزندم محمد هنگام [[جان]] دادن به دیدارم خواهد آمد و تو او را در [[تجهیز]] [[بدن]] من: [[غسل]] دادن، [[کفن]] کردن و [[دفن]] نمودن کمک خواهی کرد. پس از پایان [[مراسم]] غسل و [[نماز]]، خبر [[شهادت]] مرا به این [[مرد]] [[طغیان‌گر]]، [[مأمون عباسی]]، [[اعلان]] کنید تا مشکلی برایتان رخ ندهد.
امام{{ع}} نزدیک غروب [[آفتاب]] [[چشم]] از [[جهان]] فرو بست و به جوار [[محبوب]] خویش [[عروج]] کرده و به [[دیدار]] جد بزرگوارش نایل شد. [[مصیبت]] و [[غم]] از دست دادن امام{{ع}}، آثار سخت و جان‌کاهی در [[روح]] و روان من باقی گذاشت. چند قدم به طرف جلو حرکت کرده، خود را به امام{{ع}} نزدیک نمودم. ناگهان صدایی از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بایستم.
به طرف صدا برگشته، دیدم دیوار اتاق شکافته شده و [[جوانی]] در لباسی سفید، که از جلو شکافته بود و عمامه‌ای مشکی بر سر داشت، مقابل من ایستاده است.
فرمود: [[عبدالرحمن]]، [[بدن]] مولایت را روی تخت بگذار و برای [[غسل]] دادن آماده ساز تا من بدنش را غسل دهم.
[[بدن امام]] [[رضا]]{{ع}} را منتقل کردم. او نیز بدن [[مقدس]] [[حضرت]] را، همانند [[بدن مطهر پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}}، در میان لباس‌هایش غسل داد و سپس بر او [[نماز]] خواند.
همه آنچه او انجام می‌داد، نشانه‌هایی از [[حضور امام]] نهم، حضرت [[ابوجعفر جواد]]{{ع}}، [[جانشین]] [[امام رضا]]{{ع}} در کنار بدن [[پدر]] بود که [[توفیق]] زیارتش نصیب من گردیده بود.
پس از انجام کارهای لازم، به من فرمود: آنچه [[مشاهده]] کردی، برای [[مأمون]] تعریف کن.
صبح شد، مأمون وارد [[خانه]] [[حضرت رضا]]{{ع}} شد و به من گفت: شما [[دروغ‌گو]] هستید! مگر نمی‌گویید: هر گاه امامی از [[دنیا]] برود، [[امام]] و جانشین وی بر او نماز می‌خواند. اکنون [[علی بن موسی الرضا]]{{ع}} در [[خراسان]] از دنیا رفته و فرزندش محمد در [[مدینه]] است! چگونه می‌خواهد بر او نماز بخواند؟!
گفتم: جناب [[خلیفه]]، حالا که با [[پرسش]] خویش اجازه [[سخن گفتن]] به من دادی، پس بشنو تا آنچه را شنیده و دیده‌ام، برایت تعریف کنم.
آنچه را امام رضا{{ع}} پیش از شهادتش به من فرموده بود، برایش نقل کردم و گفتم: ای مأمون، لحظاتی پس از [[شهادت]] علی بن موسی الرضا{{ع}}، در حالی که [[وحشت]] و [[اضطراب]] سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم. ناگهان دیوار شکافته شد (محل شکافتن دیوار را نیز به مأمون نشان دادم.) و جوانی [[خوش‌سیما]]، که به [[زبان عربی]] [[فصیح]] سخن می‌گفت، در برابرم ظاهر شد.
گفتم: کیستی و از کجا آمده‌ای؟ گفت: [[محمد بن علی الرضا]]{{ع}} هستم و از مدینه آمده‌ام. سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه را مشاهده کرده‌ام، به تو بگویم.
[[مأمون]]، پس از شنیدن سخنان من، توضیحات بیشتر درباره شکل و [[شمایل حضرت]] [[جواد]]{{ع}} پرسید و من برایش بازگو کردم. وقتی سخنم به پایان رسید، دیدم، با آن [[هیبت]] و [[شکوه]] ظاهری و [[غرور]] و [[تکبر]] مخصوص، چونان گاو نر نعره‌ای کشید، خودش را بر [[زمین]] افکند و خطاب به خود می‌گفت: وای بر تو ای مأمون! چه حالی داری؟ و به چه کار [[زشتی]] دست زدی؟
[[خدا]] فلان و فلان را [[لعنت]] کند! چنان‌چه نقشه شوم و خائنانه آنان نبود، امروز دستم به [[خون]] [[فرزند پیامبر]] خدا [[آلوده]] نمی‌شد<ref>اثبات الوصیة، ص۲۱۵، س ۲۰.</ref>.
یکی از [[یاران امام جواد]]{{ع}} به نام [[معمربن خلاد]] می‌گوید: [[امام جواد]]{{ع}} بر مرکبی سوار شد و به من اشاره فرمود که تو هم بر مرکبت سوار شو.
عرض کردم: مولای من، به کجا می‌رویم؟
فرمود: آنچه می‌گویم انجام ده.
سوار بر مرکب شده، همراه [[امام]] حرکت کردم. در میان راه به منطقه‌ای آرام رسیدیم.
فرمود: ای [[معمر]]، همین جا توقف کن تا من برگردم.
فرمانش را [[اطاعت]] کردم و از مرکب پیاده شدم و در [[انتظار]] بازگشت [[حضرت]]، به راه چشم دوختم.
امام به حرکت خویش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد. هر چه نگاه کردم آن حضرت را ندیدم. ساعتی بیش نگذشته بود که بازگشت.
هنگامی که چشمم به وی افتاد، عرض کردم: مولای من، کجا رفتید؟
فرمود: پدرم را در [[خراسان]] به [[شهادت]] رسانده‌اند. من برای [[غسل]] و [[نماز]] بر بدنش به آنجا رفتم و اکنون مراجعت کرده، در کنار تو ایستاده‌ام!<ref>کشف الغمة، ج۲، ص۳۶۳، س ۶؛ الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۶۶۶، ح۶؛ أنوار البهیة، ص۲۳۷؛ بحارالانوار؛ ج۴۹، ص۳۱۰، ح۲۰؛ ج۵۰، ص۶۴، ضمن ح۴۰؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۱، ح۳۷؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۳۷۷، ح۲۳۸۶.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۳.</ref>
===از [[سامرا]] تا [[بیت المقدس]] در یک چشم برهم زدن===
[[منخل بن علی]]<ref>مطلب قابل توجهی درباره شخصیت «منخل بن علی» در کتب مربوطه به چشم نمی‌آید، ولی نام او به عنوان راوی داستان به همین صورت آمده است.</ref>، سالیانی بسیار آرزوی [[سفر]] به [[سرزمین]] [[قدس]] و زادگاه [[پیامبران بزرگ الهی]] را در سر می‌پروراند؛ اما به دلیل نامساعد بودن وضعیت معیشتی، نمی‌توانست هزینه و مخارج سفر را تهیه کند.
او می‌گوید: در [[شهر]] [[سامرا]] محضر [[امام جواد]]{{ع}} رسیده، با آن [[حضرت]] [[ملاقات]] کردم.
هم چنان که [[محضر امام]]{{ع}} بودم، درباره آرزوی همیشگی خود می‌اندیشیدم که ذهنم مشغول آن شد.
با خود گفتم: چه خوب است که آرزوی خویش را با [[امام]]{{ع}} مطرح کنم. پس بی‌درنگ آرزوی خود را با حضرت در میان گذاشته، تقاضا نمودم تا در تحقق آن و تأمین هزینه سفر مرا [[یاری]] کند.
امام{{ع}}، پس از شنیدن سخنانم، یکصد دینار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم.
سپس فرمود: چشمانت را باز کن؛ وقتی چشمانم را گشودم، خود را داخل [[مسجد الاقصی]] و سرزمین [[بیت المقدس]] دیده، متحیر ماندم<ref>نوادر المعجزات، ص۱۸۱، ح۵.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۷.</ref>
===[[نجات]] مرد شامی از [[زندان]] سامرا===
[[علی بن خالد]] می‌گوید: شنیدم یک نفر از اهالی شهر [[شام]] [[ادعای نبوت]] و [[پیامبری]] کرد. او را به همین [[جرم]] دستگیر نموده، در حالی که [[غل و زنجیر]] به دست و پایش بسته بودند در [[عسکر]]<ref>به مکان‌های متعددی عسکر گفته شده است: ۱- شهری در کنار بغداد که ابوجعفر منصور دوانیقی آن را بنا کرد. ۲- شهر سامرا. ۳- محلی در قسمت شرقی بغداد که آن را عسکر المهدی می‌گویند. (معجم البلدان، ج۴، ص۱۲۲-۱۲۴).</ref> [[زندانی]] کردند.
[[تصمیم]] گرفتم تا به هر قیمتی شده او را ببینم و راست و [[دروغ]] قضیه را از زبان خودش بشنوم. وقتی نزدیک زندان رسیدم، مأموران زیادی را دیدم که همه اطراف زندان را محاصره کرده‌اند و از نزدیک شدن به آن جلوگیری می‌کنند.
با خود می‌اندیشیدم تا راهی پیدا کرده، با زندانی حرف بزنم. سعی کردم تا از راه [[ملاطفت]]، [[مهربانی]] و [[دوستی]] با مأموران، راه‌های بسته را بگشایم. بالاخره موفق شدم و لحظاتی بعد زندانی [[اهل شام]] را از نزدیک دیدم. در اولین برخورد [[احساس]] کردم که [[انسانی]] [[عاقل]]، دارای [[درک]] و [[شعور]] و [[معرفت]] است.
پرسیدم: به چه جرمی تو را [[زندانی]] کرده‌اند؟ [[حقیقت]] قضیه تو چیست؟
گفت: از اهالی [[شام]] هستم و در محله «[[مقام]] [[رأس الحسین]]{{ع}}»، که به دلیل قرار گرفتن سر [[مبارک]] [[سیدالشهداء]]{{ع}}، در آن مکان از قداستی والا برخوردار است، به [[عبادت]] و [[راز و نیاز]] با [[خداوند]] مشغول بودم.
در یکی از شب‌ها، که هوا تاریک و ظلمانی بود، مقابل [[محراب]] و رو به [[قبله]] به عبادت مشغول بودم و حالی [[معنوی]] پیدا کرده بودم؛ احساس کردم شخصی مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بلند شو! از جایم حرکت کردم و با او به راه افتادم. لحظاتی نگذشته بود که دیدم داخل [[مسجد کوفه]] هستم.
گفت: آیا این [[مسجد]] را می‌شناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. سپس به [[نماز]] ایستاد و من هم مشغول نماز شدم. نمازش را که تمام کرد، از مسجد خارج شد. به دنبالش حرکت کردم. چند قدمی بیش نرفته بودم که ناگهان [[قبه]] و بارگاه [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و [[مسجد النبی]] را [[مشاهده]] کردم. وارد مسجد شد و شروع به [[نماز خواندن]] نمود. سپس به [[قبر رسول خدا]]{{صل}} نزدیک و مشغول [[زیارت]] شد. پس از آن از مسجد خارج شده، به راهش ادامه داد. پشت سر او در حرکت بودم که ناگهان [[کعبه]] را با همه [[عظمت]] و شکوهش از نزدیک مشاهده نمودم.
او مشغول [[طواف]] شد و پس از [[فراغت]] از [[اعمال]] مخصوص [[خانه خدا]]، [[مسجد الحرام]] را ترک و به حرکت خویش ادامه داد. در این [[فکر]] و [[خیال]] بودم که پس از اینجا مرا به کجا خواهد برد و سرانجام این [[مسافرت]] چه خواهد شد.
ناگهان خود را در عبادت‌گاهم در [[شهر]] شام دیدم؛ اما از [[رفیق]] سفرم هیچ اثری نبود و دیگر او را ندیدم.
از [[سفر]] شبانه و [[توفیق]] [[تشرف]] به [[اماکن مقدسه]] از قبیل مسجد کوفه، مسجد النبی و مسجد الحرام از [[لذت]] سرشار بودم و نمی‌توانستم آن را فراموش کنم، به ویژه چهره آن مرد ناشناس را که نه دیده بودم و نه می‌شناختم.
یک سال از آن ماجرا گذشت تا اینکه دوباره وقتی مشغول [[عبادت]] بودم، او را با همان چهره و [[سیما]] [[زیارت]] کردم. خوشحال شده، از جایم برخاستم و به طرفش به راه افتادم. دستور داد تا به دنبالش بروم. [[مسافرت]] شبانه ما آغاز شد.
مانند سال گذشته، همان [[مکان‌های مقدس]] را زیارت کردیم و به [[شهر]] [[شام]] بازگشتیم.
اما در وقت بازگشت، توجه بیشتری داشتم تا از او جدا نشوم و از او بخواهم تا خودش را معرفی کند. وقتی فهمیدم که قصد جدا شدن دارد، گفتم: به [[حق]] کسی که این [[قدرت]] را به تو داده است، سوگندت می‌دهم تا خود را معرفی کنی!
فرمود: من [[محمد بن علی بن موسی بن جعفر]] هستم. سپس از نظرم ناپدید شد.
برای عده‌ای از دوستانم قصه را نقل کردم تا این که خبر پخش شد و به [[گوش]] [[محمد بن عبدالملک زیات]]، [[وزیر]] [[خلیفه عباسی]] رسید. او دستور داد [[غل و زنجیر]] به دست و پایم بسته، به [[سرزمین]] [[عراق]] منتقل و [[زندانی]] شوم.
این داستان زندانی شدن من است و [[شایعه]] [[ادعای پیامبری]] از سوی من، [[دروغ]] و [[تهمت]] است.
[[علی بن خالد]] می‌گوید: داستان زندانی شدن این مرد شامی را با جزئیات برای وزیر خلیفه عباسی (زیات) در نامه‌ای نوشته و فرستادم. پس از گذشت مدتی کوتاه خبر رسید که جواب نامه‌ات آمده است. وقتی به دستم رسید، دیدم پشت صفحه [[نامه]] من نوشته است: به همان کسی که او را در یک شب از شام به [[کوفه]]، [[مدینه]] و [[مکه]] برده است، بگو تا از [[زندان]] آزادش کند.
از پاسخ وزیر سخت برآشفته و رنجیده خاطر شدم و باغم و [[اندوه]]، شب را به صبح رساندم. صبح [[روز]] بعد به سوی زندان حرکت کردم تا زندانی [[اهل شام]] را از پاسخ وزیر [[آگاه]] سازم. وقتی به [[زندان]] رسیدم، دیدم [[سربازان]] و محافظان زندان این طرف و آن طرف می‌دوند و همه ناراحت هستند، پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است و چرا مضطرب و ناراحت هستید؟
گفتند: یک [[زندانی]] از اهالی [[شام]]، با اینکه درب‌های زندان بسته و همه محافظان مواظب بوده‌اند، از زندان فرار کرده است و اثری از او نیافته‌ایم. گویا [[زمین]] او را بلعیده یا به [[آسمان‌ها]] پرواز کرده است.
[[علی بن خالد]] می‌گوید: من تا آن [[روز]] [[زیدی]] [[مذهب]] بوده، به [[امامت زید]] فرزند [[امام سجاد]]{{ع}} [[معتقد]] بودم؛ ولی پس از [[مشاهده]] این ماجرا فهمیدم که همه این [[کارها]] در دست [[قدرتمند]] مردی است که مورد [[تأیید]] [[خداوند]] و [[حجت]] او در زمین و [[امام]] [[معصوم]] است و او شخصی جز [[امام جواد]]{{ع}} نیست<ref>خرایج و جرایح، ج۱، ص۳۸۰، ح۱۰؛ کافی، ج۱، ص۴۹۲، ح۱؛ بصائرالدرجات، صص۴۴۲، ح۱؛ دلائل الإمامة، ص۴۰۵، ح۳۳۶؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۳۹۳؛ اختصاص، ص۳۲۰؛ فصول المهمة (ابن صباغ)، ص۲۷۱؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۵۳؛ نورالابصار، ص۳۲۸؛ اعلام الوری، ج۲، ص۹۶؛ ارشاد مفید، ص۳۲۴؛ کشف الغمة، ج۲، ص۳۵۹؛ الصراط المستقیم، ج۲، ص۲۰۰، ح۶؛ الثاقب فی المناقب، ص۵۱۰، ح۴۳۶؛ روضة الواعظین، ص۲۶۶؛ بحارالأنوار، ج۲۵، ص۳۷۶، ح۲۵؛ ج۵۰؛ ص۳۸، ح۳؛ مدینة المعاجز، ج۷، ص۲۹۵، ح۲۷؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۳۰، ح۵؛ تفسیر البرهان، ج۲، ص۴۹۳، ح۸؛ حلیة الابرار، ج۴، ص۵۸۵؛ وافی، ج۳، ص۸۲۵، ح۱۴۳۴؛ احقاق الحق، ج۱۲، ص۴۲۷.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۲۸.</ref>
===از [[جیحون]] تا نیل و [[خانه خدا]]===
[[ابونعیم اصفهانی]]، از [[دانشمندان اهل سنت]] و صاحب کتاب «حلیة الأولیاء»، داستانی از زبان [[ابویزید بسطامی]] نقل می‌کند: یکی از آرزوهای او، [[تشرف]] به [[زیارت]] [[بیت الله الحرام]] و خانه خدا بود و همیشه این [[آرزو]] را در سر می‌پروراند.
بالاخره [[انتظار]] به سر آمد و مقدمات [[سفر]] فراهم شد. پیش از موسم [[حج]] از بسطام، زادگاه خویش حرکت کرد و از مسیر شام رهسپار [[مدینه منوره]]، زادگاه [[رسول اکرم]]{{صل}} و [[مکه مکرمه]]، خانه خدا و بیت الله الحرام شد.
ابویزید بسطامی می‌گوید: هنگامی که در مسیر راه به طرف [[شهر]] [[دمشق]] می‌رفتم، وارد روستایی شدم و لحظه‌ای توقف کردم. پسر بچه چهار ساله‌ای را کنار تپه‌ای از [[خاک]] مشغول [[بازی]] دیدم. ابتدا خواستم [[سلام]] کنم؛ ولی با خود گفتم: او بچه‌ای خردسال است و شاید معنی سلام را نداند! دوباره با خود گفتم: چنان‌چه سلام نکنم، یک دستور مهم [[اخلاقی]] و [[دینی]] را انجام نداده‌ام و بالاخره [[تصمیم]] گرفتم، سلام کنم.
وقتی به او نزدیک شدم، گفتم: [[السلام]] علیک.
متوجه من شد و گفت: [[سوگند]] به پروردگاری که [[آسمان]] را برافراشت و [[زمین]] را وسعت داد، اگر جواب سلام [[واجب]] نبود، هرگز جواب [[سلامت]] را نمی‌دادم؛ زیرا تو مرا کوچک شمردی و به دلیل کمی سن [[تحقیر]] کردی!
سپس جواب سلام مرا داد و گفت: {{متن حدیث|عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه‌}}.
و ادامه داد: آری، [[صدق]] و [[راستی]] سخن [[خداوند]] واضح است که فرمود: {{متن قرآن|وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا}}<ref>«و چون به شما درودی گفته شد، با درودی بهتر از آن یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.</ref>.
گفتم: در ادامه [[آیه]] فرموده است: {{متن قرآن|أَوْ رُدُّوهَا}}<ref>«یا همانند آن پاسخ دهید» سوره نساء، آیه ۸۶.</ref>، مانند آنچه به شما گفته شده است، پاسخ گویید.
فرمود: این ناظر به کار کسانی است که مانند تو ناقص سلام کنند.
سخنان [[زیبا]] و حساب شده آن [[کودک]] مرا تحت تأثیر قرار داد و [[احساس]] کردم او بزرگی کوچک‌نما است.
سپس در ادامه سخنش فرمود: ای ابا [[یزید]]، چه انگیزه‌ای سبب شد که از بسطام به دمشق [[مسافرت]] کنی؟
گفتم: قصد [[زیارت]] و [[تشرف]] به [[خانه خدا]] را دارم.
سخنان من ادامه پیدا کرد تا بدانجا که برخاست و پرسید: آیا [[وضو]] داری؟
گفتم: خیر.
فرمود: برخیز و با من بیا! حدود ده قدم به جلو رفتم. ناگهان نهر آبی بزرگ‌تر از [[فرات]] در برابر چشمانم نمایان شد. با هم کنار نهر آب نشستیم و وضوی کامل و بدون نقصی گرفتیم.
صدای زنگ کاروانی مرا از این حال و هوا خارج کرد. نزدیک رفتم و از یکی از کاروانیان پرسیدم: نام این نهر چیست؟
گفت: [[جیحون]].
فهمیدم که به [[سرزمین]] [[خراسان]] بازگشته‌ام؛ زیرا جیحون نام منطقه‌ای در خراسان است.
به کنار نهر آب بازگشته، کنار همسفر چهار ساله‌ام نشستم. دستور داد تا به دنبالش به راه بیفتم. چند دقیقه‌ای بیشتر راه نپیموده بودیم که خود را کنار رودخانه‌ای بزرگ‌تر از [[فرات]] و جیحون دیدم.
گفت: بنشین! نشستم، او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد.
چند نفر سواره از کنارم عبور کردند، پرسیدم: اینجا کجاست و نام این رودخانه چیست؟
گفتند: [[رود نیل]] و فاصله اینجا تا [[شهر]] [[مصر]] یک تا دو فرسخ بیشتر نیست.
آنها به راه خود ادامه دادند و رفتند.
زمانی نگذشت که [[دوست]] و همسفر چهار ساله‌ام بازگشت و دستور داد تا برویم.
از جای خویش حرکت کردیم و به راه خود ادامه دادیم. به جایی که نمی‌دانستم کجا است، می‌رفتیم. چند قدمی راه رفتیم، [[خورشید]] در حال غروب کردن و [[زمان]] رسیدن شبی دیگر بود. نخلستانی با نخل‌های سر به [[فلک]] کشیده، توجه مرا به خود جلب کرد. همه جا، تا محدوده [[بینایی]] [[چشم]]، [[نخل]] بود و نخل.
آشنای خردسال و همسفرم توقفی کوتاه کرد. سپس دستور داد تا به راه خویش ادامه دهیم. پشت سرش راه می‌رفتم. ناگهان مقابل درهایی قرار گرفتیم که در حال باز شدن به روی ما بود. وقتی درها باز شد، نگاهم برای اولین بار به [[خانه خدا]] افتاد. حال و هوایی عجیب به من دست داد. بسطام، [[دمشق]] و آنچه در میان راه دیده بودم و طفل خردسالی، که در این [[سفر]] به [[برکت]] او این همه عجایب را [[مشاهده]] کرده بودم، همه و همه مرا سخت در بهت و [[حیرت]] فرو برده بود. او کیست و چرا تا این لحظه از او نپرسیده‌ام، کیستی و از کدام [[قوم]] و [[قبیله]] هستی؟
[[دربان]] و [[خادم]] [[مسجدالحرام]] راهنمایی‌ام نمود.
از او پرسیدم: این [[کودک]] خردسال را می‌شناسی؟
با [[اشتیاق]] و علاقه فراوان گفت: آری! او مولا و آقایم [[امام جواد]]{{ع}} است.
با شنیدن [[نام امام جواد]]{{ع}}، رمز و [[راز]] شگفتی‌های میانه راه و [[مسافرت]] برایم روشن شد و ناخودآگاه جمله‌ای را بر زبان جاری ساختم: [[خدا]] بهتر می‌داند [[رسالت]] خویش را در کدام [[خانواده]] و بر دوش چه افرادی قرار دهد<ref>اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۸، ح۷۹، به نقل از کتاب حلیة الاولیاء، ولی اثری از این داستان، در چاپ فعلی کتاب مزبور، وجود ندارد.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۱.</ref>
===[[زائر]] [[خانه خدا]] از [[بغداد]] تا [[مکه]] بدون توشه و مرکب===
[[محمد بن علاء]]، امام جواد{{ع}} را می‌بیند که شبانه بدون توشه و مرکب از بغداد به قصد [[سفر]] خانه خدا حرکت می‌کند و پیش از پایان شب، در حالی که همه [[اعمال]] [[زیارت]] خانه خدا را انجام داده است، باز می‌گردد. اگرچه محمد بن علاء می‌دانست که سفر شبانه امام جواد{{ع}} به خانه خدا فقط به [[قدرت]] [[امامت]] ممکن است؛ اما دلش می‌خواست با دلیلی روشن‌تر و عینی‌تر مسئله را [[باور]] کند.
او می‌گوید: [[برادری]] داشتم که ساکن مکه بود و در جوار خانه خدا [[زندگی]] می‌کرد، انگشترم نیز به عنوان یادگار نزد او بود. در یکی از شب‌ها، که [[امام]]{{ع}} برای زیارت خانه خدا می‌رفت، عرض کردم: مولای من، در این سفر وقتی به زیارت خانه خدا نایل شدید، انگشتری را که نزد برادرم می‌باشد، بگیرید و برایم بیاورید.
امام{{ع}}، پس از [[پذیرفتن]] تقاضای من، حرکت کرد و رفت. من تمام آن شب را به امام{{ع}} و تقاضای خویش می‌اندیشیدم. پاسی از شب باقی مانده بود که امام{{ع}} از سفر بازگشته، [[انگشتر]] را از برادرم گرفته و برایم آورد.
این داستان دلیلی بر [[حقانیت]] و امامت آن [[حضرت]] محسوب شد<ref>دلائل الامامة، ص۳۹۹، ح۳۵۲؛ اثبات الهداة، ج۳، ص۳۴۵، ح۶۱.</ref>.<ref>[[سید ابوالفضل طباطبایی اشکذری|طباطبایی اشکذری، سید ابوالفضل]]، [[دانشنامه جوادالائمه (کتاب)|دانشنامه جوادالائمه]]، ص ۱۳۴.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۳۵۲

ویرایش