عمیر بن وهب جمحی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط Heydari (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۱ ژوئن ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۴۲ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

مقدمه

نام و نسب او عمیر بن وهب بن خلف، کنیه‌اش ابوامیه و از شجاعان قریش بود[۱]. مادرش نیز ام‌سخیله بنت هاشم بن سعید بود[۲]. عمیر بن وهب جمحی سه پسر به نام‌های وهب و امیه و اُبیّ داشت که وهب رئیس قبیله بنی جمح بود و مادر هر سه دقیقه یا خالده دختر کلدة بن خلف بوده است[۳].[۴]

عمیر بن وهب جمحی و جنگ بدر

عمیر در جنگ بدر به همراه کفار مکه با مسلمانان جنگید، بلکه می‌توان گفت او آتش جنگ را پس از آنکه نزدیک بود خاموش شود، برافروخت؛ زیرا بعد از آنکه قریش در بدر جای گرفتند به او گفتند: لشکر محمد را بررسی کن که تعدادشان چقدر است و آیا غیر از آنچه دیده می‌شود کمین گاهی نیز دارند یا خیر؟ عمیر با اسب به سوی مسلمانان تاخت و لشکر مسلمانان را بررسی کرد و برگشت و به آنها گفت: "افراد لشکر محمد در حدود سیصد نفر یا کمی بیشترند اما مطلب اساسی این است که گویا شتران یثرب (مدینه) مرگ با خود حمل کرده‌اند؛ چهره‌های‌شان مانند چهره‌های افعی است که از تشنگی نمیرند؛ آنها کشته نشوند مگر آنکه به شماره خودشان بکشند که آن گاه در زندگی خیری نیست"[۵]. افراد قریش گفته‌هایش را رد کردند، پس عمیر به خشم آمد و به سوی مسلمانان حمله کرد و دو طرف را بر یکدیگر شورانید و در میان دو صف خود را از اسب به زمین افکند تا آنکه تعصب کفار را برانگیزد و آنان را به جنگ وادار کند. عمیر در جنگ بدر زخمی شد و میان کشته‌ها افتاد. کسی که او را زخمی کرده بود، شمشیر را چنان بر شکمش زده بود که صدای برخورد آن را با سنگریزه‌ها در سوی دیگر شنیده بود. عمیر به سبب نسیم و سردی هوا در شب به هوش آمد و افتان و خیزان از میدان بیرون رفت و خود را به مکه رساند و زخمش بهبود یافت[۶] اما پسرش، وهب اسیر شد[۷].[۸]

اسلام آوردن عمیر بن وهب جمحی

نقل شده در یکی از روزهای پس از جنگ بدر، عمیر به مسجدالحرام وارد شد و پسر عموی خود صفوان بن امیه را در حجر اسماعیل دید. پس در کنارش نشست و از هر دری سخنی به میان آمد تا آنکه صفوان به او گفت: "زندگی پس از کشته‌های بدر، زشت است". عمیر ضمن قبول سخن وی و همدردی با او گفت: "به خدا قسم اگر مقروض نبودم و ترس از بیچارگی خانواده ام نبود به مدینه می‌رفتم و در اولین برخورد محمد را می‌کشتم، زیرا شنیده‌ام بدون نگهبان در کوچه و بازار مدینه می‌گردد و اگر کسی هم مرا ببیند خواهم گفت که برای نجات اسیر خود به مدینه آمده‌ام".

صفوان خوشحال شد و از او پرسید: راست می‌گویی؟

عمیر گفت: "آری، به صاحب این خانه قسم این کار را می‌کنم".

صفوان گفت: "اگر این کار را به عهده بگیری قرض‌هایت را می‌پردازم و از خانواده‌ات همانند خانواده خودم نگهداری می‌کنم، و تو خود می‌دانی که در مکه هیچ کسی مانند من به خانواده‌اش نمی‌رسد؛ مطمئن باش آنها در آسایش زندگی خواهند کرد.

صفوان وسایل حرکت او را آماده و او را بر شتر سوار کرد و شمشیری زهرآگین به او داد و عمیر به سوی مدینه حرکت کرد.

در مدینه عمیر در جلو مسجد پیامبر(ص) از شترش پیاده شد و آن را عقال کرد و شمشیرش را برداشت و به قصد هدفی که داشت به راه افتاد. در مسجد عمر بن خطاب با گروهی نشسته بودند و دربارهی پیروزی‌هایی که در بدر نصیب مسلمانان شده بود، صحبت می‌کردند. همین که چشمش به عمیر افتاد و او را مسلح دید، از جا پرید و فریاد کشید: "این سگ را بگیرید که این دشمن خدا همان است که در بدر به آتش جنگ دامن زد و به قریش فهماند که مسلمانان افرادی اندک‌اند". مسلمانان دور عمیر را گرفتند و عمر وضع او را در مسجد به پیامبر(ص) گزارش داد، گفت: "یا رسول الله، عمیر مردی خبیث و مکار و بی باک است که هیچگونه اعتمادی بر او نیست و می‌خواهد مسلح نزد شما بیاید". رسول خدا(ص) فرمود: "بگذار بیاید".

عمر قبضه شمشیر او را به دست گرفت و مردم او را به مسجد وارد کردند. رسول خدا(ص) که چنین دید، فرمود: "عمر، دست از او بردار". عمر او را رها کرد و عمیر چون به نزدیک حضرت رسید به رسم روزگار جاهلیت گفت: "انعم صباحاً".

رسول خدا(ص) فرمود: "خداوند ما را گرامی داشت و سلام را درود ما قرار داد و آن درود بهشتیان است. عمیر: "این درود تازه‌ای است و من از آن خبر نداشتم".

رسول خدا(ص): "عمیر! برای چه به مدینه آمده‌ای؟"

عمیر: "برای نجات اسیری که نزد شما داریم و او وهب پسر من است. از شما می‌خواهم به بزرگواری خود او را به من ببخشید که ما از بستگان شماییم".

رسول خدا(ص): "پس این شمشیر چیست که به همراه داری؟"

عمیر: "آه! چه زشت شمشیری است! کجا به کار ما آمد و گره‌ای از مشکل‌مان گشود؟ فراموش کردم آن را باز کنم زیرا تمام افکارم پیش فرزندم بود".

رسول خدا(ص): "عمیر! راست بگو برای چه آمده‌ای؟"

عمیر: "برای نجات فرزندم و هیچ هدف دیگری نداشتم".

رسول خدا می‌گوید: "در حجر اسماعیل با صفوان بن امیه چه پیمانی بستید؟"

عمیر تکانی خورد و گفت: "چه پیمانی بسته‌ایم؟"

رسول خدا(ص): "تو به او قول دادی که مرا بکشی و او نیز قرض‌های تو را بپردازد و از خانواده‌ات نگهداری کند ولی خدا مرا نگه می‌دارد و تو نمی‌توانی مرا بکشی".

عمیر: "به راستی گواهی می‌دهم که شما پیامبر خدایید و در دعوت خود صادق هستید: اشهد ان لا اله الا الله وانك رسول الله . تا کنون باورمان نمی‌شد که وحی بر شما نازل شود و با عالم غیب ارتباط داشته باشید ولی اکنون یقین کردم، زیرا میان من و صفوان احدی نبود و جز خدا کسی از سخنان ما آگاهی نداشت. پس فقط پروردگار به شما خبر داده، لذا به خدا و رسولش ایمان می‌آورم و خدا را سپاس گزارم که این گونه مرا هدایت کرد".

پیامبر(ص) فرمود: "اسیرش را به او واگذارید و به او قرآن بیاموزید". عمیر گفت: "یا رسول الله، اجازه فرمایید تا به مکه برگردم و مردم را به اسلام بخوانم، شاید خداوند آنها را هدایت کند". رسول خدا(ص) پیشنهادش را پذیرفت و عمیر به مکه بازگشت[۹].

در این هنگام عمر گفت: "هنگامی که عمیر را دیدم، در نظر من خوک از او دوست داشتنی‌تر بود و اکنون او را حتی از بعضی فرزندان خود بیشتر دوست دارم"[۱۰].

از طرف دیگر، صفوان بن امیه روزشماری می‌کرد و انتظار می‌کشید تا خبر کشته شدن پیامبر(ص) را به او بدهند لذا از هر که از مدینه می‌آمد درباره عمیر می‌پرسید و اینکه آیا خبر تازه‌ای در مدینه رخ نداده است؟ و از طرفی به مردم مکه مژده می‌داد که به زودی حادثه‌ای رخ می‌دهد که داستان کشتگان بدر را از یادتان خواهد برد، تا آنکه از مسافری شنید عمیر مسلمان شده است. صفوان برآشفت و او را لعنت کرد و قسم یاد کرد که با او سخن نخواهم گفت[۱۱]. پس از آنکه عمیر به مکه وارد شد، مردم را به اسلام دعوت می‌کرد و هر کسی را که با او مخالفت می‌کرد، آزار و اذیت می‌کرد و به این ترتیب عده زیادی به دست او مسلمان شدند[۱۲].

او یکی از چهار نفری است که عمر در فتح مصر آنها را به خدمت گرفت[۱۳]. او در جنگ احد و سایر جنگ‌ها به همراه پیامبر(ص) بود[۱۴].

عمیر از کسانی بود که امان پیامبر(ص) را برای صفوان برد و این امان‌نامه چند سال پس از جنگ بدر بود و صفوان به دست او اسلام آورد و پیامبر(ص) او را بخشید. صفوان و عمیر از کسانی بودند که پیامبر نایات غنائم بسیاری را در سال هشتم هجری به عنوان "مؤلفة قلوبهم" به ایشان بخشید[۱۵].[۱۶]

سرانجام عمیر بن وهب جمحی

از تاریخ مرگ وی اطلاع دقیقی در دست نیست و در تاریخ آمده که او پس از مرگ عمر هم زنده بود [۱۷].[۱۸]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۹۷.
  2. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۰۵.
  3. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۰-۱۷۹.
  4. قدمی، مریم، مقاله «عمیر بن وهب جمحی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۳۱.
  5. انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۹۲.
  6. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۸۰؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۹۷.
  7. انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۹۲؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۹۷.
  8. قدمی، مریم، مقاله «عمیر بن وهب جمحی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۳۱-۴۳۲.
  9. السیره النبویة، ابن هشام، ج۱، ص۶۶۳؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۲۹۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۹۸-۷۹۷.
  10. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۲۷؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۱۰۰.
  11. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۲۵-۱۲۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۷۹۸؛ امتاع الأسماع، مقریزی، ج۱۲، ص۱۷۰-۱۷۲.
  12. الاحتجاج، طبرسی، ج۱، ص۳۳۴؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۹، ص۳۲۶.
  13. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۲۲۲-۱۲۲۳.
  14. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۵۰.
  15. سیره ابن اسحاق، ابن اسحاق، ج۴، ص۱۳۶؛ المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۵۳-۸۵۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۶۳.
  16. قدمی، مریم، مقاله «عمیر بن وهب جمحی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۳۲-۴۳۵.
  17. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۴، ص۱۵۱.
  18. قدمی، مریم، مقاله «عمیر بن وهب جمحی»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص۴۳۵.