پرش به محتوا

سعد الاسود در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
 
خط ۶: خط ۶:
}}
}}


==مقدمه==
== مقدمه ==
او از [[طایفه]] [[بنی سلیم]] و مردی سیاه‌پوست و کوتاه قامت بود و چهره‌اش چندان [[زیبا]] نبود. روزی به حضور [[پیامبر]]{{صل}} رسید و گفت: "یا [[رسول الله]]! من [[زیبایی]] ندارم و پوستم سیاه است؛ آیا من هم به [[بهشت]] می‌روم؟
او از [[طایفه]] [[بنی سلیم]] و مردی سیاه‌پوست و کوتاه قامت بود و چهره‌اش چندان [[زیبا]] نبود. روزی به حضور [[پیامبر]] {{صل}} رسید و گفت: "یا [[رسول الله]]! من [[زیبایی]] ندارم و پوستم سیاه است؛ آیا من هم به [[بهشت]] می‌روم؟


پیامبر{{صل}} فرمود: "آری! به [[خدا]] [[سوگند]]، هر کس به خدا [[ایمان]] بیاورد و به آنچه پیامبر{{صل}} از جانب خدا آورده است، عمل کند، [[اهل بهشت]] خواهد بود".
پیامبر {{صل}} فرمود: "آری! به [[خدا]] [[سوگند]]، هر کس به خدا [[ایمان]] بیاورد و به آنچه پیامبر {{صل}} از جانب خدا آورده است، عمل کند، [[اهل بهشت]] خواهد بود".


[[سعد]] [[شهادتین]] را بر [[زبان]] جاری ساخت و آنگاه خطاب به پیامبر{{صل}} گفت: "آیا من هم در این [[دنیا]] حقی دارم؟"
[[سعد]] [[شهادتین]] را بر [[زبان]] جاری ساخت و آنگاه خطاب به پیامبر {{صل}} گفت: "آیا من هم در این [[دنیا]] حقی دارم؟"


پیامبر{{صل}} فرمود: "آری! همان طور که دیگران [[حق]] دارند، تو هم حق داری. همه مانند [[برادران]] یکدیگر هستند".
پیامبر {{صل}} فرمود: "آری! همان طور که دیگران [[حق]] دارند، تو هم حق داری. همه مانند [[برادران]] یکدیگر هستند".


سعد گفت: "اگر این گونه است، پس چرا هیچ کس دخترش را به همسری من در نمی‌آورد؟ به خواستگاری هر دختری که رفته‌ام، جواب رد می‌دهند؛ زیرا سیاهم و بد قیافه و بی [[قبیله]] و گمنام!"
سعد گفت: "اگر این گونه است، پس چرا هیچ کس دخترش را به همسری من در نمی‌آورد؟ به خواستگاری هر دختری که رفته‌ام، جواب رد می‌دهند؛ زیرا سیاهم و بد قیافه و بی [[قبیله]] و گمنام!"


پیامبر{{صل}} فرمود: "نه! این چیزها نباید ملاک باشد. تو هم اکنون به [[خانه]] [[عمرو بن وهب]] برو و [[سلام]] مرا به آنها برسان و دخترشان را از آنها خواستگاری کن". لازم به ذکر است که دختر عمرو بن وهب، یکی از [[دختران]] زیبا و با کمال در [[مدینه]] بود که خواستگاران زیادی داشت. وقتی سعد به [[منزل]] آنها رفت و [[پیام]] [[رسول خدا]]{{صل}} را رساند، با بی‌احترامی با او [[رفتار]] کرده، او را از خانه بیرون انداختند. سعد، [[دل]] شکسته و غمین، خانه آنها را به قصد رفتن به [[مسجد]] ترک کرد. دختر عمرو که [[شاهد]] این ماجرا بود، ناراحت شد. از خانه بیرون آمد و خود را به سعد رسانید و گفت: "ای [[جوان]]! اگر پیامبر{{صل}} مرا به [[ازدواج]] تو در آورده است، من هم به این ازدواج راضی‌ام". آن گاه دختر نزد پدرش رفت و گفت: "ای [[پدر]]! هر چه زودتر به نزد رسول خدا{{صل}} برو و از این کارت عذرخواهی کن!"
پیامبر {{صل}} فرمود: "نه! این چیزها نباید ملاک باشد. تو هم اکنون به [[خانه]] [[عمرو بن وهب]] برو و [[سلام]] مرا به آنها برسان و دخترشان را از آنها خواستگاری کن". لازم به ذکر است که دختر عمرو بن وهب، یکی از [[دختران]] زیبا و با کمال در [[مدینه]] بود که خواستگاران زیادی داشت. وقتی سعد به [[منزل]] آنها رفت و [[پیام]] [[رسول خدا]] {{صل}} را رساند، با بی‌احترامی با او [[رفتار]] کرده، او را از خانه بیرون انداختند. سعد، [[دل]] شکسته و غمین، خانه آنها را به قصد رفتن به [[مسجد]] ترک کرد. دختر عمرو که [[شاهد]] این ماجرا بود، ناراحت شد. از خانه بیرون آمد و خود را به سعد رسانید و گفت: "ای [[جوان]]! اگر پیامبر {{صل}} مرا به [[ازدواج]] تو در آورده است، من هم به این ازدواج راضی‌ام". آن گاه دختر نزد پدرش رفت و گفت: "ای [[پدر]]! هر چه زودتر به نزد رسول خدا {{صل}} برو و از این کارت عذرخواهی کن!"


عمرو به نزد پیامبر{{صل}} رفت و گفت: "یا [[رسول الله]]! [[اشتباه]] کردم و اکنون [[استغفار]] می‌کنم. ما [[فکر]] کردیم که این [[جوان]] [[دروغ]] می‌گوید، لذا جوابی به او ندادیم. اکنون که شما چنین خواسته‌اید، دخترم را به [[عقد]] او در می‌آورم". سعد خوشحال شد و برای تهیه وسایل [[عروسی]] راهی بازار شد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[سعد الاسود (مقاله)|مقاله «سعد الاسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۶۳-۲۶۴.</ref>
عمرو به نزد پیامبر {{صل}} رفت و گفت: "یا [[رسول الله]]! [[اشتباه]] کردم و اکنون [[استغفار]] می‌کنم. ما [[فکر]] کردیم که این [[جوان]] [[دروغ]] می‌گوید، لذا جوابی به او ندادیم. اکنون که شما چنین خواسته‌اید، دخترم را به [[عقد]] او در می‌آورم". سعد خوشحال شد و برای تهیه وسایل [[عروسی]] راهی بازار شد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[سعد الاسود (مقاله)|مقاله «سعد الاسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۶۳-۲۶۴.</ref>


==از عروسی تا [[شهادت]]==
== از عروسی تا [[شهادت]] ==
همان‌طور که سعد در بازار مشغول خرید وسایل عروسی بود، ناگهان صدایی شنید که [[مردم]] را برای شرکت در [[جنگ]] فرا می‌خواند. [[مأمور]] [[رسول خدا]]{{صل}} بود که با گفتن جمله معروف: {{عربی|يَا خَيْلَ اَللَّهِ اِرْكَبِي}}؛ ای [[رزمندگان]] برای جنگ آماده شوید، [[پیام]] رسول خدا{{صل}} را برای [[مردم مدینه]] بیان می‌کرد. در این موقع، سعد، مردد شد که به کار عروسی‌اش بپردازد و یا این که [[فرمان]] رسول خدا{{صل}} را لبیک گوید. سعد هنوز چیزی نخریده بود. او به سرعت [[تصمیم]] خود را عوض کرد و به جای خریدن وسایل عروسی، ساز و برگ [[جنگی]] و اسب تهیه کرد و خود را به جمع رزمندگان [[اسلام]] رسانید و به همراه [[مهاجران]]، در صفوف آنان جای گرفت. او صورت خود را با پارچه‌ای پیچیده بود که شناخته نشود. او سوار بر اسب، وارد میدان [[کارزار]] شد. هیچ کدام از [[اصحاب]]، او را نمی‌شناختند و [[پیامبر]]{{صل}} هم [[گمان]] نمی‌کرد که سعد در این وضعیت، بتواند در جنگ شرکت کند. سعد در میدان جنگ با [[شجاعت]] بی‌نظیری جنگید و هیچ کس نتوانست او را بشناسد. او مدتی سوار بر اسب [[مبارزه]] کرد تا این که اسبش از نفس افتاد، آن گاه پیاده شد و به جنگ ادامه داد. در این موقع، آستینش را بالا زد که مزاحم او نباشد. وقتی دستان سیاهش دیده شد، پیامبر او را [[شناخت]] و به او فرمود: "تو سعد هستی؟" سعد گفت: "آری، یا رسول الله!" پیامبر{{صل}} نیز از [[عمل]] [[سعد]] [[خشنود]] شد.
همان‌طور که سعد در بازار مشغول خرید وسایل عروسی بود، ناگهان صدایی شنید که [[مردم]] را برای شرکت در [[جنگ]] فرا می‌خواند. [[مأمور]] [[رسول خدا]] {{صل}} بود که با گفتن جمله معروف: {{عربی|يَا خَيْلَ اَللَّهِ اِرْكَبِي}}؛ ای [[رزمندگان]] برای جنگ آماده شوید، [[پیام]] رسول خدا {{صل}} را برای [[مردم مدینه]] بیان می‌کرد. در این موقع، سعد، مردد شد که به کار عروسی‌اش بپردازد و یا این که [[فرمان]] رسول خدا {{صل}} را لبیک گوید. سعد هنوز چیزی نخریده بود. او به سرعت [[تصمیم]] خود را عوض کرد و به جای خریدن وسایل عروسی، ساز و برگ [[جنگی]] و اسب تهیه کرد و خود را به جمع رزمندگان [[اسلام]] رسانید و به همراه [[مهاجران]]، در صفوف آنان جای گرفت. او صورت خود را با پارچه‌ای پیچیده بود که شناخته نشود. او سوار بر اسب، وارد میدان [[کارزار]] شد. هیچ کدام از [[اصحاب]]، او را نمی‌شناختند و [[پیامبر]] {{صل}} هم [[گمان]] نمی‌کرد که سعد در این وضعیت، بتواند در جنگ شرکت کند. سعد در میدان جنگ با [[شجاعت]] بی‌نظیری جنگید و هیچ کس نتوانست او را بشناسد. او مدتی سوار بر اسب [[مبارزه]] کرد تا این که اسبش از نفس افتاد، آن گاه پیاده شد و به جنگ ادامه داد. در این موقع، آستینش را بالا زد که مزاحم او نباشد. وقتی دستان سیاهش دیده شد، پیامبر او را [[شناخت]] و به او فرمود: "تو سعد هستی؟" سعد گفت: "آری، یا رسول الله!" پیامبر {{صل}} نیز از [[عمل]] [[سعد]] [[خشنود]] شد.


سعد آن چنان شجاعانه و بی‌دریغ جنگید که گویی هرگز خستگی به سراغش نمی‌آید. او تا آخرین نفس برای [[دفاع]] از [[حریم]] [[دین خدا]] جنگید و بالاخره در این [[جنگ]] به [[لقاء الله]] پیوست. پس از [[شهادت]] او، [[پیامبر]]{{صل}} خود را به بالین سعد رسانید و سرش را بر دامن گرفت.
سعد آن چنان شجاعانه و بی‌دریغ جنگید که گویی هرگز خستگی به سراغش نمی‌آید. او تا آخرین نفس برای [[دفاع]] از [[حریم]] [[دین خدا]] جنگید و بالاخره در این [[جنگ]] به [[لقاء الله]] پیوست. پس از [[شهادت]] او، [[پیامبر]] {{صل}} خود را به بالین سعد رسانید و سرش را بر دامن گرفت.


و سپس پیامبر{{صل}} [[دستور]] داد که اسب و [[شمشیر]] و دیگر لوازم جنگی‌اش را برای همسرش فرستادند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[سعد الاسود (مقاله)|مقاله «سعد الاسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۶۴-۲۶۵.</ref>
و سپس پیامبر {{صل}} [[دستور]] داد که اسب و [[شمشیر]] و دیگر لوازم جنگی‌اش را برای همسرش فرستادند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[سعد الاسود (مقاله)|مقاله «سعد الاسود»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۶۴-۲۶۵.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۱۱۸٬۲۸۱

ویرایش