سعد الاسود در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

او از طایفه بنی سلیم و مردی سیاه‌پوست و کوتاه قامت بود و چهره‌اش چندان زیبا نبود. روزی به حضور پیامبر a رسید و گفت: "یا رسول الله! من زیبایی ندارم و پوستم سیاه است؛ آیا من هم به بهشت می‌روم؟

پیامبر a فرمود: "آری! به خدا سوگند، هر کس به خدا ایمان بیاورد و به آنچه پیامبر a از جانب خدا آورده است، عمل کند، اهل بهشت خواهد بود".

سعد شهادتین را بر زبان جاری ساخت و آنگاه خطاب به پیامبر a گفت: "آیا من هم در این دنیا حقی دارم؟"

پیامبر a فرمود: "آری! همان طور که دیگران حق دارند، تو هم حق داری. همه مانند برادران یکدیگر هستند".

سعد گفت: "اگر این گونه است، پس چرا هیچ کس دخترش را به همسری من در نمی‌آورد؟ به خواستگاری هر دختری که رفته‌ام، جواب رد می‌دهند؛ زیرا سیاهم و بد قیافه و بی قبیله و گمنام!"

پیامبر a فرمود: "نه! این چیزها نباید ملاک باشد. تو هم اکنون به خانه عمرو بن وهب برو و سلام مرا به آنها برسان و دخترشان را از آنها خواستگاری کن". لازم به ذکر است که دختر عمرو بن وهب، یکی از دختران زیبا و با کمال در مدینه بود که خواستگاران زیادی داشت. وقتی سعد به منزل آنها رفت و پیام رسول خدا a را رساند، با بی‌احترامی با او رفتار کرده، او را از خانه بیرون انداختند. سعد، دل شکسته و غمین، خانه آنها را به قصد رفتن به مسجد ترک کرد. دختر عمرو که شاهد این ماجرا بود، ناراحت شد. از خانه بیرون آمد و خود را به سعد رسانید و گفت: "ای جوان! اگر پیامبر a مرا به ازدواج تو در آورده است، من هم به این ازدواج راضی‌ام". آن گاه دختر نزد پدرش رفت و گفت: "ای پدر! هر چه زودتر به نزد رسول خدا a برو و از این کارت عذرخواهی کن!"

عمرو به نزد پیامبر a رفت و گفت: "یا رسول الله! اشتباه کردم و اکنون استغفار می‌کنم. ما فکر کردیم که این جوان دروغ می‌گوید، لذا جوابی به او ندادیم. اکنون که شما چنین خواسته‌اید، دخترم را به عقد او در می‌آورم". سعد خوشحال شد و برای تهیه وسایل عروسی راهی بازار شد[۱].[۲]

از عروسی تا شهادت

همان‌طور که سعد در بازار مشغول خرید وسایل عروسی بود، ناگهان صدایی شنید که مردم را برای شرکت در جنگ فرا می‌خواند. مأمور رسول خدا a بود که با گفتن جمله معروف: يَا خَيْلَ اَللَّهِ اِرْكَبِي؛ ای رزمندگان برای جنگ آماده شوید، پیام رسول خدا a را برای مردم مدینه بیان می‌کرد. در این موقع، سعد، مردد شد که به کار عروسی‌اش بپردازد و یا این که فرمان رسول خدا a را لبیک گوید. سعد هنوز چیزی نخریده بود. او به سرعت تصمیم خود را عوض کرد و به جای خریدن وسایل عروسی، ساز و برگ جنگی و اسب تهیه کرد و خود را به جمع رزمندگان اسلام رسانید و به همراه مهاجران، در صفوف آنان جای گرفت. او صورت خود را با پارچه‌ای پیچیده بود که شناخته نشود. او سوار بر اسب، وارد میدان کارزار شد. هیچ کدام از اصحاب، او را نمی‌شناختند و پیامبر a هم گمان نمی‌کرد که سعد در این وضعیت، بتواند در جنگ شرکت کند. سعد در میدان جنگ با شجاعت بی‌نظیری جنگید و هیچ کس نتوانست او را بشناسد. او مدتی سوار بر اسب مبارزه کرد تا این که اسبش از نفس افتاد، آن گاه پیاده شد و به جنگ ادامه داد. در این موقع، آستینش را بالا زد که مزاحم او نباشد. وقتی دستان سیاهش دیده شد، پیامبر او را شناخت و به او فرمود: "تو سعد هستی؟" سعد گفت: "آری، یا رسول الله!" پیامبر a نیز از عمل سعد خشنود شد.

سعد آن چنان شجاعانه و بی‌دریغ جنگید که گویی هرگز خستگی به سراغش نمی‌آید. او تا آخرین نفس برای دفاع از حریم دین خدا جنگید و بالاخره در این جنگ به لقاء الله پیوست. پس از شهادت او، پیامبر a خود را به بالین سعد رسانید و سرش را بر دامن گرفت.

و سپس پیامبر a دستور داد که اسب و شمشیر و دیگر لوازم جنگی‌اش را برای همسرش فرستادند[۳].[۴]

منابع

پانویس

  1. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.
  2. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سعد الاسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۲۶۳-۲۶۴.
  3. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۷۴.
  4. کاظمی، محمد ایوب، مقاله «سعد الاسود»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص۲۶۴-۲۶۵.