عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز
وظیفهٔ شمارهٔ ۵، قسمت دوم
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
||
خط ۲: | خط ۲: | ||
| موضوع مرتبط = عبدالله بن حنظله | | موضوع مرتبط = عبدالله بن حنظله | ||
| عنوان مدخل = [[عبدالله بن حنظله]] | | عنوان مدخل = [[عبدالله بن حنظله]] | ||
| مداخل مرتبط = | | مداخل مرتبط = [[عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی]] - [[عبدالله بن حنظله در تراجم و رجال]] | ||
| پرسش مرتبط = | | پرسش مرتبط = | ||
}} | }} | ||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
همان طور که جمیله، [[همسر]] [[حنظله]]، [[پیش بینی]] میکرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]]{{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، میگوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم{{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر{{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپهای فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>. | همان طور که جمیله، [[همسر]] [[حنظله]]، [[پیش بینی]] میکرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]] {{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، میگوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم {{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر {{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپهای فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>. | ||
[[عبدالله بن یزید خطمی]] میگوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمیکنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوارتر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref> | [[عبدالله بن یزید خطمی]] میگوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمیکنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوارتر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref> | ||
==[[همسران]] و [[فرزندان]] عبدالله== | == [[همسران]] و [[فرزندان]] عبدالله == | ||
عبدالله پنج همسر و نوزده فرزند داشت که عبارت بودند از: [[عبدالرحمان]] و حنظله که مادرشان أسماء، دختر [[أبی صیفی بن أبی عامر بن صیفی]] بود؛ عاصم و [[حکم]] که مادرشان [[فاطمه]]، دختر [[حکم بن بنی ساعده]] بود؛ [[أنس]] و فاطمه که مادرشان [[سلمی]]، دختر [[أنس بن مدرک]] بود؛ [[سلیمان]]، [[عمر]] و أمة [[الله]] که مادرشان [[أم کلثوم]]، دختر [[وحوح بن الأسلت بن جثم بن وائل بن زید]] بود؛ [[سوید]] و معمر، عبدالله، حر، [[محمد]]، [[أم سلمة]]، [[أم حبیب]]، [[أم قاسم]]، قریبه و أم عبدالله که مادرشان أم سوید، دختر [[خلیفه بن بنی عدی بن عمرو]] بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۵؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۲ و ۴۲۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۳.</ref> | عبدالله پنج همسر و نوزده فرزند داشت که عبارت بودند از: [[عبدالرحمان]] و حنظله که مادرشان أسماء، دختر [[أبی صیفی بن أبی عامر بن صیفی]] بود؛ عاصم و [[حکم]] که مادرشان [[فاطمه]]، دختر [[حکم بن بنی ساعده]] بود؛ [[أنس]] و فاطمه که مادرشان [[سلمی]]، دختر [[أنس بن مدرک]] بود؛ [[سلیمان]]، [[عمر]] و أمة [[الله]] که مادرشان [[أم کلثوم]]، دختر [[وحوح بن الأسلت بن جثم بن وائل بن زید]] بود؛ [[سوید]] و معمر، عبدالله، حر، [[محمد]]، [[أم سلمة]]، [[أم حبیب]]، [[أم قاسم]]، قریبه و أم عبدالله که مادرشان أم سوید، دختر [[خلیفه بن بنی عدی بن عمرو]] بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۵؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۲ و ۴۲۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۳.</ref> | ||
==سیره عبدالله== | == سیره عبدالله == | ||
[[عبدالله بن حنظله]] بسیار [[خدا]] [[ترس]] و [[پرهیزکار]] بود او وقتی شنید کسی این [[آیه]] را [[تلاوت]] میکند: {{متن قرآن|لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِنْ فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ}}<ref>"آنان را از دوزخ بستری و بر فراز آنان پوششهایی است و اینگونه ستمگران را کیفر میدهیم" سوره اعراف، آیه ۴۱.</ref>. | [[عبدالله بن حنظله]] بسیار [[خدا]] [[ترس]] و [[پرهیزکار]] بود او وقتی شنید کسی این [[آیه]] را [[تلاوت]] میکند: {{متن قرآن|لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِنْ فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ}}<ref>"آنان را از دوزخ بستری و بر فراز آنان پوششهایی است و اینگونه ستمگران را کیفر میدهیم" سوره اعراف، آیه ۴۱.</ref>. | ||
خط ۲۱: | خط ۲۱: | ||
[[سعید]]، [[غلام]] عبدالله بن حنظله، میگوید: "عبدالله بن حنظله برای خود رخت خوابی قرار نداده بود (پیوسته [[عبادت]] میکرد و هر وقت [[احساس]] خستگی میکرد، عبایش را به عنوان روپوش و دستش را متکای خود قرار میداد و اندکی میخوابید<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۶.</ref>. او همیشه در [[مسجد]] میخوابید و هر [[روز]] با سویق [[افطار]] میکرد و غذایش همین بود"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۳-۴۴۴.</ref> | [[سعید]]، [[غلام]] عبدالله بن حنظله، میگوید: "عبدالله بن حنظله برای خود رخت خوابی قرار نداده بود (پیوسته [[عبادت]] میکرد و هر وقت [[احساس]] خستگی میکرد، عبایش را به عنوان روپوش و دستش را متکای خود قرار میداد و اندکی میخوابید<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۶.</ref>. او همیشه در [[مسجد]] میخوابید و هر [[روز]] با سویق [[افطار]] میکرد و غذایش همین بود"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۳-۴۴۴.</ref> | ||
==عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]]== | == عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] == | ||
[[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] مینویسد: [[اهل]] [[مدینه]] میگفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا میشناسی؟ | [[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] مینویسد: [[اهل]] [[مدینه]] میگفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا میشناسی؟ | ||
خط ۳۶: | خط ۳۶: | ||
شیطان گفت: "درباره چیزی که میگویم [[تفکر]] کن، اگر مطلب پسندیدهای بود، بپذیر و اگر در نظرت [[ناپسند]] آمد، قبول نکن ای پسر حنظله! هیچ گاه از غیر [[خدا]] چیزی را [[طلب]] نکن و بنگر در وقت [[عصبانیت]]، حالت چگونه است"<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴.</ref> | شیطان گفت: "درباره چیزی که میگویم [[تفکر]] کن، اگر مطلب پسندیدهای بود، بپذیر و اگر در نظرت [[ناپسند]] آمد، قبول نکن ای پسر حنظله! هیچ گاه از غیر [[خدا]] چیزی را [[طلب]] نکن و بنگر در وقت [[عصبانیت]]، حالت چگونه است"<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴.</ref> | ||
==عبدالله و داستان [[حره]]== | == عبدالله و داستان [[حره]] == | ||
زمانی که [[عبدالله بن زبیر]] برادرش، [[عمرو بن زبیر]]، را کشت، بر فراز [[منبر]] رفت و خطاب به [[مردم]] گفت: "ای مردم! [[یزید]] فردی شراب [[خوار]]، [[فاسد]]، [[سست]]، میمون باز، سگ باز، [[غرق]] در میگساری و به دور از هر خیر و [[نیکی]] است". و مردم را بر برکناری یزید و [[شورش]] بر ضد او [[دعوت]] کرد و نامهای خطاب به [[اهل]] [[مدینه]] نوشت و همین مطالب را یاد آور شد. اهل [[حجاز]] همگی با عبدالله بن زبیر [[بیعت]] کرده و به [[فرمان]] او درآمدند. [[عبدالله بن مطیع]] [[عدوی]] نیز از اهل مدینه برای عبدالله بن زبیر بیعت گرفت. در این هنگام ابن عضاه و همراهانش (که به مدینه آمده بودند) روی گردانی اهل مدینه از یزید و داستان کشته شدن عمرو بن زبیر و کارهای عبدالله بن زبیر را بر ضد یزید و [[تشویق]] مردم بر برکناری وی و اظهار [[دشمنی]] [[مردم مدینه]] نسبت به او را به یزید گزارش دادند. یزید که اوضاع را آشفته دید و [[احساس]] کرد ارکان حکومتش [[متزلزل]] شده، به [[عثمان بن محمد بن ابی سفیان]]، [[حاکم]] مدینه، نوشت که گروهی از اهل مدینه را به [[دیدار]] او بفرستد تا حرف شان را بشنود و [[قلوب]] آنها را به سوی خود جذب کند. | زمانی که [[عبدالله بن زبیر]] برادرش، [[عمرو بن زبیر]]، را کشت، بر فراز [[منبر]] رفت و خطاب به [[مردم]] گفت: "ای مردم! [[یزید]] فردی شراب [[خوار]]، [[فاسد]]، [[سست]]، میمون باز، سگ باز، [[غرق]] در میگساری و به دور از هر خیر و [[نیکی]] است". و مردم را بر برکناری یزید و [[شورش]] بر ضد او [[دعوت]] کرد و نامهای خطاب به [[اهل]] [[مدینه]] نوشت و همین مطالب را یاد آور شد. اهل [[حجاز]] همگی با عبدالله بن زبیر [[بیعت]] کرده و به [[فرمان]] او درآمدند. [[عبدالله بن مطیع]] [[عدوی]] نیز از اهل مدینه برای عبدالله بن زبیر بیعت گرفت. در این هنگام ابن عضاه و همراهانش (که به مدینه آمده بودند) روی گردانی اهل مدینه از یزید و داستان کشته شدن عمرو بن زبیر و کارهای عبدالله بن زبیر را بر ضد یزید و [[تشویق]] مردم بر برکناری وی و اظهار [[دشمنی]] [[مردم مدینه]] نسبت به او را به یزید گزارش دادند. یزید که اوضاع را آشفته دید و [[احساس]] کرد ارکان حکومتش [[متزلزل]] شده، به [[عثمان بن محمد بن ابی سفیان]]، [[حاکم]] مدینه، نوشت که گروهی از اهل مدینه را به [[دیدار]] او بفرستد تا حرف شان را بشنود و [[قلوب]] آنها را به سوی خود جذب کند. | ||
خط ۴۷: | خط ۴۷: | ||
یزید که از عمرو بن سعید [[مأیوس]] شد، به دنبال [[عبید الله بن زیاد]] فرستاد و به او امر کرد مدینه را امن ساخته، سپس به [[مکه]] برود و [[عبد الله بن زبیر]] را محاصره کند. [[ابن زیاد]] گفت: کشتن پسر [[پیامبر]] و [[جنگ]] با [[کعبه]] را برای فاسقی مرتکب نمیشوم<ref>الکامل، ابن أثیر (باب ذکر وقعة الحره)؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۷۱؛ الفخری فی الآداب السلطانیه، ابن طقطقی (باب مروان بن حکم).</ref>. | یزید که از عمرو بن سعید [[مأیوس]] شد، به دنبال [[عبید الله بن زیاد]] فرستاد و به او امر کرد مدینه را امن ساخته، سپس به [[مکه]] برود و [[عبد الله بن زبیر]] را محاصره کند. [[ابن زیاد]] گفت: کشتن پسر [[پیامبر]] و [[جنگ]] با [[کعبه]] را برای فاسقی مرتکب نمیشوم<ref>الکامل، ابن أثیر (باب ذکر وقعة الحره)؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۷۱؛ الفخری فی الآداب السلطانیه، ابن طقطقی (باب مروان بن حکم).</ref>. | ||
در نهایت، یزید [[مسلم بن عقبه]] را خواست و تمامی قضایا را برای او شرح داد. [[مسلم بن عقبه]] گفت: "آیا در [[مدینه]] هزار مرد از [[بنی امیه]] نبود؟" [[یزید]] گفت: "آری". مسلم گفت: "آیا نتوانستند ساعتی از [[روز]] را با [[اهل]] مدینه بجنگند؟! ای یزید آنها افرادی [[ذلیل]] و پستاند، آنها را رها کن تا خود با [[دشمن]] شان بجنگند تا معلوم شود چه کسی [[فرمانبردار]] توست و میجنگد و چه کسی [[تسلیم]] میشود". یزید گفت: "وای بر تو! اگر آنها از بین بروند، دیگر خیری در [[زندگی]] کردن بعد از آنها برای ما نیست و ما نمیتوانیم بدون آنها زندگی کنیم.ای مسلم! با [[مردم]] به طرف مدینه برو". | در نهایت، یزید [[مسلم بن عقبه]] را خواست و تمامی قضایا را برای او شرح داد. [[مسلم بن عقبه]] گفت: "آیا در [[مدینه]] هزار مرد از [[بنی امیه]] نبود؟" [[یزید]] گفت: "آری". مسلم گفت: "آیا نتوانستند ساعتی از [[روز]] را با [[اهل]] مدینه بجنگند؟! ای یزید آنها افرادی [[ذلیل]] و پستاند، آنها را رها کن تا خود با [[دشمن]] شان بجنگند تا معلوم شود چه کسی [[فرمانبردار]] توست و میجنگد و چه کسی [[تسلیم]] میشود". یزید گفت: "وای بر تو! اگر آنها از بین بروند، دیگر خیری در [[زندگی]] کردن بعد از آنها برای ما نیست و ما نمیتوانیم بدون آنها زندگی کنیم. ای مسلم! با [[مردم]] به طرف مدینه برو". | ||
در این هنگام شخصی به [[دستور]] یزید به میان مردم آمد و فریاد میزد: بیائید و هر کدام صد [[دینار]] [[عطا]] (و جایزه) خود را بگیرید و آماده حرکت به سوی [[حجاز]] شوید. بعد از این کار، [[دوازده]] هزار نفر آمدند و آماده حرکت به طرف مدینه شدند و یزید هم سوار بر مرکب شده، آنها را به [[جنگ]] با [[مردم مدینه]] [[تشویق]] میکرد. | در این هنگام شخصی به [[دستور]] یزید به میان مردم آمد و فریاد میزد: بیائید و هر کدام صد [[دینار]] [[عطا]] (و جایزه) خود را بگیرید و آماده حرکت به سوی [[حجاز]] شوید. بعد از این کار، [[دوازده]] هزار نفر آمدند و آماده حرکت به طرف مدینه شدند و یزید هم سوار بر مرکب شده، آنها را به [[جنگ]] با [[مردم مدینه]] [[تشویق]] میکرد. | ||
خط ۶۴: | خط ۶۴: | ||
سپس مسلم رو به [[بنی امیه]] کرد و گفت: "آیا میخواهید نزد [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید]]) بروید یا این که همین جا میمانید و یا این که با ما میآیید؟" بعضی از آنها گفتند: نزد یزید میرویم و با او [[پیمان]] میبندیم (کنایه از این که پیمان مان را با او محکم میکنیم). | سپس مسلم رو به [[بنی امیه]] کرد و گفت: "آیا میخواهید نزد [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید]]) بروید یا این که همین جا میمانید و یا این که با ما میآیید؟" بعضی از آنها گفتند: نزد یزید میرویم و با او [[پیمان]] میبندیم (کنایه از این که پیمان مان را با او محکم میکنیم). | ||
مروان گفت: "من به همراه [[مسلم بن عقبه]] به [[مدینه]] بر میگردم. بعضی از افراد بنی امیه گفتند: ما با [[اهل]] مدینه پیمان بستیم که اگر توانستیم [[لشکر]] مسلم را از [[جنگ]] با آنها دور کنیم و لشکر را باز گردانیم، حال چگونه برای جنگ با اهل مدینه به طرف مدینه بازگردیم؟! مروان گفت: "من به همراه مسلم برای جنگ به مدینه میروم". عدهای از بنی امیه گفتند: ما [[صلاح]] نمیبینیم که تو چنین کاری کنی؛ زیرا شما با این کار خود را به کشتن میدهید. به [[خدا]] قسم جمعیت ما به همراه لشکر مسلم باز هم از جمعیتی که در مدینه آماده جنگ با ما شدهاند، کمتر است. مروان گفت: "[[قسم به خدا]]، من به همراه مسلم برای [[جنگ]] به [[مدینه]] میروم و از دشمنم و کسانی که مرا از [[خانه]] و کاشانهام بیرون کردند و بین من خانوادهام جدایی انداختند، [[انتقام]] میگیرم؛ حتی اگر در این جنگ کشته شوم". البته غیر از [[مروان]] و فرزندش، [[عبدالملک]]، هیچ یک از [[بنی امیه]] به همراه مسلم برای جنگ با [[اهل]] مدینه بازنگشتند. وقتی اهل مدینه مطمئن شدند که [[لشکر]] [[یزید]] در حال حرکت به طرف آنها میباشد، درباره کندن [[خندق]] [[مشورت]] کردند در تمامی اطراف مدینه خندق حفر کردند. سپس [[عبدالله بن حنظله]] اهل مدینه را نزد [[منبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} جمع کرده، گفت: "اگر میخواهید با من [[بیعت]] کنید، باید تا سر حد [[مرگ]] بیعت کنید و تا دم مرگ در کنار من باشید و به بیعت خود پایبند باشید؛ در غیر این صورت، بیعت شما با من فایدهای ندارد و من نیازی به بیعتتان ندارم". [[مردم مدینه]] نیز همگی تا سر حد مرگ با او بیعت کردند. سپس فرزند [[حنظله]] بر فراز منبر رفت و بعد از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] گفت: "ای [[مردم]]! شما به خاطر دینتان و پایمال شدن [[احکام الهی]] غضبناک شده و برای جنگ با [[حکومت]] خارج شدهاید، پس [[سعی]] کنید از این [[آزمایش الهی]] سربلند بیرون آیید تا [[خداوند]] بهشتش را بر شما [[واجب]] و مغفرتش را نصیب شما گرداند. پس نهایت تلاشتان را در این [[راه]] به کار گیرید و [[بهترین]] و [[کاملترین]] هدیهها را در این راه نثار کنید. ای مردم! به من خبر دادهاند، لشکری که یزید برای جنگ با ما فرستاده است، هم اکنون در منطقه ذی خشب هستند و [[مروان بن حکم]] نیز به همراه آنهاست و اگر [[خدا]] بخواهد به خاطر نقض پیمانی که کنار منبر رسول خدا{{صل}} با ما بسته بود، هلاک میشود". مردم نیز مروان را [[لعن]] کردند. [[عبدالله]] گفت: "ای مردم [[دشنام]] دادن فایدهای ندارد ولکن [[پای بندی]] شما در بیعت تان و [[راستی در گفتار]] شما زمانی ثابت میشود که با [[دشمن]] در میدان [[جنگ]] روبرو شوید؛ به [[خدا]] قسم، هیچ قومی پایدار و [[راست گفتار]] نبودهاند مگر این که [[خداوند]] آنها را [[یاری]] کرده است". در این هنگام [[عبدالله]] دستانش را به طرف [[آسمان]] بلند کرد و گفت: "خداوندا! ما به تو تکیه و بر تو [[توکل]] کرده ایم و [[پناه]] ما تو هستی". سپس از [[منبر]] پایین آمد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۷؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>. | مروان گفت: "من به همراه [[مسلم بن عقبه]] به [[مدینه]] بر میگردم. بعضی از افراد بنی امیه گفتند: ما با [[اهل]] مدینه پیمان بستیم که اگر توانستیم [[لشکر]] مسلم را از [[جنگ]] با آنها دور کنیم و لشکر را باز گردانیم، حال چگونه برای جنگ با اهل مدینه به طرف مدینه بازگردیم؟! مروان گفت: "من به همراه مسلم برای جنگ به مدینه میروم". عدهای از بنی امیه گفتند: ما [[صلاح]] نمیبینیم که تو چنین کاری کنی؛ زیرا شما با این کار خود را به کشتن میدهید. به [[خدا]] قسم جمعیت ما به همراه لشکر مسلم باز هم از جمعیتی که در مدینه آماده جنگ با ما شدهاند، کمتر است. مروان گفت: "[[قسم به خدا]]، من به همراه مسلم برای [[جنگ]] به [[مدینه]] میروم و از دشمنم و کسانی که مرا از [[خانه]] و کاشانهام بیرون کردند و بین من خانوادهام جدایی انداختند، [[انتقام]] میگیرم؛ حتی اگر در این جنگ کشته شوم". البته غیر از [[مروان]] و فرزندش، [[عبدالملک]]، هیچ یک از [[بنی امیه]] به همراه مسلم برای جنگ با [[اهل]] مدینه بازنگشتند. وقتی اهل مدینه مطمئن شدند که [[لشکر]] [[یزید]] در حال حرکت به طرف آنها میباشد، درباره کندن [[خندق]] [[مشورت]] کردند در تمامی اطراف مدینه خندق حفر کردند. سپس [[عبدالله بن حنظله]] اهل مدینه را نزد [[منبر]] [[رسول خدا]] {{صل}} جمع کرده، گفت: "اگر میخواهید با من [[بیعت]] کنید، باید تا سر حد [[مرگ]] بیعت کنید و تا دم مرگ در کنار من باشید و به بیعت خود پایبند باشید؛ در غیر این صورت، بیعت شما با من فایدهای ندارد و من نیازی به بیعتتان ندارم". [[مردم مدینه]] نیز همگی تا سر حد مرگ با او بیعت کردند. سپس فرزند [[حنظله]] بر فراز منبر رفت و بعد از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] گفت: "ای [[مردم]]! شما به خاطر دینتان و پایمال شدن [[احکام الهی]] غضبناک شده و برای جنگ با [[حکومت]] خارج شدهاید، پس [[سعی]] کنید از این [[آزمایش الهی]] سربلند بیرون آیید تا [[خداوند]] بهشتش را بر شما [[واجب]] و مغفرتش را نصیب شما گرداند. پس نهایت تلاشتان را در این [[راه]] به کار گیرید و [[بهترین]] و [[کاملترین]] هدیهها را در این راه نثار کنید. ای مردم! به من خبر دادهاند، لشکری که یزید برای جنگ با ما فرستاده است، هم اکنون در منطقه ذی خشب هستند و [[مروان بن حکم]] نیز به همراه آنهاست و اگر [[خدا]] بخواهد به خاطر نقض پیمانی که کنار منبر رسول خدا {{صل}} با ما بسته بود، هلاک میشود". مردم نیز مروان را [[لعن]] کردند. [[عبدالله]] گفت: "ای مردم [[دشنام]] دادن فایدهای ندارد ولکن [[پای بندی]] شما در بیعت تان و [[راستی در گفتار]] شما زمانی ثابت میشود که با [[دشمن]] در میدان [[جنگ]] روبرو شوید؛ به [[خدا]] قسم، هیچ قومی پایدار و [[راست گفتار]] نبودهاند مگر این که [[خداوند]] آنها را [[یاری]] کرده است". در این هنگام [[عبدالله]] دستانش را به طرف [[آسمان]] بلند کرد و گفت: "خداوندا! ما به تو تکیه و بر تو [[توکل]] کرده ایم و [[پناه]] ما تو هستی". سپس از [[منبر]] پایین آمد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۷؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>. | ||
[[ابن عقبه]] به [[دستور]] [[مروان]] پیش رفت تا این که با [[مردم مدینه]] روبرو شد و به ایشان اعلام کرد که [[امیر المؤمنین]] ([[یزید]]) [[گمان]] میکند شما اصل و ریشه [[اسلام]] هستید و [[دوست]] ندارد [[خون]] شما ریخته شود؛ بنابراین سه [[روز]] به شما مهلت میدهیم، اگر [[توبه]] کردید و به [[حق]] برگشتید، از شما میپذیرم و من هم به [[مکه]] میروم ولی اگر [[سرپیچی]] کنید، با شما خواهم جنگید. پس از سه روز از مردم مدینه پرسید: چه میکنید؟ آیا [[تسلیم]] میشوید یا میجنگید؟ مردم مدینه گفتند: با شما میجنگیم. روز چهارم (چهارشنبه)<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۳۲.</ref> مردم مدینه به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن حنظله]] آماده جنگ شدند؛ [[مسلم بن عقبه]] هم در طرف شرقی [[مدینه]] آماده شد. [[لشکریان]] برای مسلم که پیرمرد و مریض بود، کرسیای در وسط دو صف جنگ قرار دادند و او بر آن نشست و [[اهل شام]] را به جنگ با [[اهل]] مدینه تحریک میکرد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۴ و ۳۲۵.</ref>. | [[ابن عقبه]] به [[دستور]] [[مروان]] پیش رفت تا این که با [[مردم مدینه]] روبرو شد و به ایشان اعلام کرد که [[امیر المؤمنین]] ([[یزید]]) [[گمان]] میکند شما اصل و ریشه [[اسلام]] هستید و [[دوست]] ندارد [[خون]] شما ریخته شود؛ بنابراین سه [[روز]] به شما مهلت میدهیم، اگر [[توبه]] کردید و به [[حق]] برگشتید، از شما میپذیرم و من هم به [[مکه]] میروم ولی اگر [[سرپیچی]] کنید، با شما خواهم جنگید. پس از سه روز از مردم مدینه پرسید: چه میکنید؟ آیا [[تسلیم]] میشوید یا میجنگید؟ مردم مدینه گفتند: با شما میجنگیم. روز چهارم (چهارشنبه)<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۳۲.</ref> مردم مدینه به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن حنظله]] آماده جنگ شدند؛ [[مسلم بن عقبه]] هم در طرف شرقی [[مدینه]] آماده شد. [[لشکریان]] برای مسلم که پیرمرد و مریض بود، کرسیای در وسط دو صف جنگ قرار دادند و او بر آن نشست و [[اهل شام]] را به جنگ با [[اهل]] مدینه تحریک میکرد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۴ و ۳۲۵.</ref>. | ||
خط ۸۴: | خط ۸۴: | ||
از [[ابن ابی الحدید]] نقل شده که آنچه [[مسلم بن عقبه]] در مدینه کشت از آنچه [[بسر بن ارطاة]] در [[حجاز]] و [[یمن]] (که حدود سی هزار نفر را کشت) کمتر نبود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۱۸.</ref>. | از [[ابن ابی الحدید]] نقل شده که آنچه [[مسلم بن عقبه]] در مدینه کشت از آنچه [[بسر بن ارطاة]] در [[حجاز]] و [[یمن]] (که حدود سی هزار نفر را کشت) کمتر نبود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۱۸.</ref>. | ||
در هنگام جنگ، مردی از [[اهل شام]] به [[خانه]] زنی که تازه وضع حمل کرده بود و بچهاش را در دامن گرفته و شیر میداد، وارد شد و به او گفت: "هر چه داری برای من حاضر کن". [[زن]] گفت: "[[لشکریان]] چیزی باقی نگذاشتند". مرد شامی گفت: "چیزی به من بده وگرنه بچهات را میکشم". زن گفت: "وای بر تو! این، پسر ابی کبشه [[انصاری]] [[یار]] [[رسول خدا]]{{صل}} است". سپس به فرزندش گفت: "فرزندم! اگر چیزی داشتم، فدای تو میکردم. در این حال مرد شامی پای طفل را گرفت و در حالی که پستان در دهن داشت چنان او را به دیوار کوبید که مغز طفل بر [[زمین]] ریخت. ولی روی آن مرد هنوز از [[خانه]] خارج نشده بود که سیاه شد و حال این [[فرد]] به خاطر این کار و عقوبتی که دامن گیرش شد، میان [[مردم]] ضرب المثل شد<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۸.</ref>. | در هنگام جنگ، مردی از [[اهل شام]] به [[خانه]] زنی که تازه وضع حمل کرده بود و بچهاش را در دامن گرفته و شیر میداد، وارد شد و به او گفت: "هر چه داری برای من حاضر کن". [[زن]] گفت: "[[لشکریان]] چیزی باقی نگذاشتند". مرد شامی گفت: "چیزی به من بده وگرنه بچهات را میکشم". زن گفت: "وای بر تو! این، پسر ابی کبشه [[انصاری]] [[یار]] [[رسول خدا]] {{صل}} است". سپس به فرزندش گفت: "فرزندم! اگر چیزی داشتم، فدای تو میکردم. در این حال مرد شامی پای طفل را گرفت و در حالی که پستان در دهن داشت چنان او را به دیوار کوبید که مغز طفل بر [[زمین]] ریخت. ولی روی آن مرد هنوز از [[خانه]] خارج نشده بود که سیاه شد و حال این [[فرد]] به خاطر این کار و عقوبتی که دامن گیرش شد، میان [[مردم]] ضرب المثل شد<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۸.</ref>. | ||
[[ابوسعید خدری]] نیز در خانه پنهان شده بود که چند شامی به خانهاش وارد شدند و به او گفتند: پیر مرد! کیستی؟ او گفت: "من ابوسعید خدری؛ یار [[پیامبر]]{{صل}} هستم". گفتند: آری، نام تو را زیاد شنیدهایم؛ کار خوبی کردی که در خانه نشسته و با ما نجنگیدی، ولی هرچه داری برای ما بیاور. او گفت: "چیزی ندارم"، افراد شامی موهای صورتش را کندند و او را بسیار زدند و هر چه یافتند، حتی کوزهای که با آن آب مینوشید و یک جفت کبوتری را که در خانه داشت، با خود بردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۶.</ref>. | [[ابوسعید خدری]] نیز در خانه پنهان شده بود که چند شامی به خانهاش وارد شدند و به او گفتند: پیر مرد! کیستی؟ او گفت: "من ابوسعید خدری؛ یار [[پیامبر]] {{صل}} هستم". گفتند: آری، نام تو را زیاد شنیدهایم؛ کار خوبی کردی که در خانه نشسته و با ما نجنگیدی، ولی هرچه داری برای ما بیاور. او گفت: "چیزی ندارم"، افراد شامی موهای صورتش را کندند و او را بسیار زدند و هر چه یافتند، حتی کوزهای که با آن آب مینوشید و یک جفت کبوتری را که در خانه داشت، با خود بردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۶.</ref>. | ||
مسلم، [[عمرو بن عثمان بن عفان]] را خواست و به او گفت: "اگر پسر [[امیرالمؤمنین]] ([[عثمان]]) نبودی، تو را میکشتم. تو خبیث و [[پلیدی]] هستی که پدرت [[طیب]] و [[پاک]] بود. زمانی که [[اهل]] [[مدینه]] را میبینی، میگویی من از شما هستم و زمانی که [[اهل شام]] را میبینی، میگویی من پسر [[امیر المؤمنین]] عثمان هستم". سپس به غلامش [[دستور]] داد تا ریشهای او را بکند. [[غلام]]، ریشهای او را کند تا این که طاقتی برایش نماند<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۲.</ref>. | مسلم، [[عمرو بن عثمان بن عفان]] را خواست و به او گفت: "اگر پسر [[امیرالمؤمنین]] ([[عثمان]]) نبودی، تو را میکشتم. تو خبیث و [[پلیدی]] هستی که پدرت [[طیب]] و [[پاک]] بود. زمانی که [[اهل]] [[مدینه]] را میبینی، میگویی من از شما هستم و زمانی که [[اهل شام]] را میبینی، میگویی من پسر [[امیر المؤمنین]] عثمان هستم". سپس به غلامش [[دستور]] داد تا ریشهای او را بکند. [[غلام]]، ریشهای او را کند تا این که طاقتی برایش نماند<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۲.</ref>. | ||
[[جریر بن حازم]] از [[حسن]] بصری]] [[نقل]] میکند که گفت: به [[خدا]] قسم، در [[واقعه حره]] [[لشکر]] [[شام]] آن [[قدر]] از [[مردم مدینه]] کشتند که میتوان گفت نزدیک بود احدی [[نجات]] پیدا نکند. از جمله کسانی که کشته شدند، دو تن از پسران [[زینب]]، دختر [[حضرت]] [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]]{{صل}} بودند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴-۴۵۴.</ref> | [[جریر بن حازم]] از [[حسن]] بصری]] [[نقل]] میکند که گفت: به [[خدا]] قسم، در [[واقعه حره]] [[لشکر]] [[شام]] آن [[قدر]] از [[مردم مدینه]] کشتند که میتوان گفت نزدیک بود احدی [[نجات]] پیدا نکند. از جمله کسانی که کشته شدند، دو تن از پسران [[زینب]]، دختر [[حضرت]] [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} بودند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴-۴۵۴.</ref> | ||
==سرانجام عبدالله== | == سرانجام عبدالله == | ||
[[نقل]] شده، پس از کشته شدن [[عبدالله بن حنظله]] او را با [[بهترین]] حالت در [[خواب]] دیدند. به او گفته شد: مگر کشته نشدهای؟ او گفت: "آری، پس از [[ملاقات]] با پروردگارم، مرا در [[بهشت]] جای دادند و در آنجا هر جا که بخواهم میروم". به او گفته شد. کسانی که با تو کشته شدند، در چه حالی هستند؟ او گفت: "ایشان هم در اطراف و زیر [[پرچم]] من هستند و تا کنون پرچمی که برای [[جنگ]] با [[شامیان]] بسته شده بود باز نشده است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵ و ج۲۷، ص۴۳۲ و ۴۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref> | [[نقل]] شده، پس از کشته شدن [[عبدالله بن حنظله]] او را با [[بهترین]] حالت در [[خواب]] دیدند. به او گفته شد: مگر کشته نشدهای؟ او گفت: "آری، پس از [[ملاقات]] با پروردگارم، مرا در [[بهشت]] جای دادند و در آنجا هر جا که بخواهم میروم". به او گفته شد. کسانی که با تو کشته شدند، در چه حالی هستند؟ او گفت: "ایشان هم در اطراف و زیر [[پرچم]] من هستند و تا کنون پرچمی که برای [[جنگ]] با [[شامیان]] بسته شده بود باز نشده است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵ و ج۲۷، ص۴۳۲ و ۴۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref> | ||
==سرانجام [[مسلم بن عقبه]]== | == سرانجام [[مسلم بن عقبه]] == | ||
پس از [[مدینه]] مسلم بن عقبه به قصد سرکوبی [[عبدالله بن زبیر]] به طرف [[مکه]] حرکت کرد اما در [[راه]] [[جان]] به مالک [[دوزخ]] سپرد و در "مشلل" به [[خاک]] سپرده شد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۶. در بعضی تاریخها محل دفن او را "ثنیه" گفتهاند که نام دیگر "مشلل" میباشد.</ref> تا آنکه [[همسر]] [[عبدالله بن زمعه]]، دختر زاده ام سلمه، [[همسر گرامی رسول خدا]]{{صل}} که برای [[انتقام]] [[خون]] شوهر در [[انتظار مرگ]] او بود، قبرش را شکافت تا جسدش را بیرون آورده و [[آتش]] بزند. پس مار سیاهی را دید که بر گردنش پیچیده و دهن گشوده تا او را نیش بزند؛ مدتی درنگ کرد تا مار به کناری رفت و جنازه را بیرون آورد و آتش زد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۴؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱ و ۳۳۲. ابن عساکر در جای دیگر نقل کرده است: وقتی خبر مرگ مسلم به این زن رسید، از بی لشکر آمد و او را از قبر بیرون آورد و جنازهاش را به کوه مشلل آویخت. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۳).</ref>. آری، این [[عاقبت]] کسی است که در [[تاریخ]] به جای مسلم به [[لقب]] "مسرف"، کسی که در [[خونریزی]] [[اسراف]] کرد، نامیده شده است؛ به حدی که در بعضی از نقلها نام اصلی او را ننوشتهاند و با همین لقب از او یاد شده است.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref> | پس از [[مدینه]] مسلم بن عقبه به قصد سرکوبی [[عبدالله بن زبیر]] به طرف [[مکه]] حرکت کرد اما در [[راه]] [[جان]] به مالک [[دوزخ]] سپرد و در "مشلل" به [[خاک]] سپرده شد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۶. در بعضی تاریخها محل دفن او را "ثنیه" گفتهاند که نام دیگر "مشلل" میباشد.</ref> تا آنکه [[همسر]] [[عبدالله بن زمعه]]، دختر زاده ام سلمه، [[همسر گرامی رسول خدا]] {{صل}} که برای [[انتقام]] [[خون]] شوهر در [[انتظار مرگ]] او بود، قبرش را شکافت تا جسدش را بیرون آورده و [[آتش]] بزند. پس مار سیاهی را دید که بر گردنش پیچیده و دهن گشوده تا او را نیش بزند؛ مدتی درنگ کرد تا مار به کناری رفت و جنازه را بیرون آورد و آتش زد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۴؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱ و ۳۳۲. ابن عساکر در جای دیگر نقل کرده است: وقتی خبر مرگ مسلم به این زن رسید، از بی لشکر آمد و او را از قبر بیرون آورد و جنازهاش را به کوه مشلل آویخت. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۳).</ref>. آری، این [[عاقبت]] کسی است که در [[تاریخ]] به جای مسلم به [[لقب]] "مسرف"، کسی که در [[خونریزی]] [[اسراف]] کرد، نامیده شده است؛ به حدی که در بعضی از نقلها نام اصلی او را ننوشتهاند و با همین لقب از او یاد شده است.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref> | ||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |