طفلان مسلم بن عقیل: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'جست و جوی' به 'جستجوی'
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
جز (جایگزینی متن - 'جست و جوی' به 'جستجوی') |
||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
پیر [[زن]] از پشت در پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و [[امیر]] [[فرمان]] داده است هرکس سر یکی از آنها را بیاورد، هزار [[درهم]] جایزه دارد! و هرکه دو سر را بیاورد، دو هزار درهم جایزه دارد. و من خیلی تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولی متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از [[رسول خدا]] {{صل}} بترس که در [[روز قیامت]] [[دشمن]] تو باشد. | پیر [[زن]] از پشت در پرسید: مگر چه اتفاق افتاده؟! گفت: دو کودک از زندان عبیدالله گریختهاند و [[امیر]] [[فرمان]] داده است هرکس سر یکی از آنها را بیاورد، هزار [[درهم]] جایزه دارد! و هرکه دو سر را بیاورد، دو هزار درهم جایزه دارد. و من خیلی تلاش کردم تا آنها را پیدا کنم ولی متأسفانه نتوانستم! پیرزن گفت: از [[رسول خدا]] {{صل}} بترس که در [[روز قیامت]] [[دشمن]] تو باشد. | ||
داماد او که [[دل]] در گرو [[دنیا]] و به [[عشق]] جایزده [[ابن زیاد]] بود گفت: باید آن دو را پیدا کرد و دنیا را به دست آورد؟ پیرزن گفت: دنیای بدون [[آخرت]] بیفایده است؟ گفت: تو از آنها طرفداری میکنی گویا از آنها خبر داری؟ باید تو را نزد [[امیر]] ببرم. گفت: امیر از من پیرزن چه میخواهد؟! گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کنم و صبح به | داماد او که [[دل]] در گرو [[دنیا]] و به [[عشق]] جایزده [[ابن زیاد]] بود گفت: باید آن دو را پیدا کرد و دنیا را به دست آورد؟ پیرزن گفت: دنیای بدون [[آخرت]] بیفایده است؟ گفت: تو از آنها طرفداری میکنی گویا از آنها خبر داری؟ باید تو را نزد [[امیر]] ببرم. گفت: امیر از من پیرزن چه میخواهد؟! گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کنم و صبح به جستجوی آنها برخیزم. | ||
پیرزن در را به روی او باز کرد، او وارد [[خانه]] شد و به استراحت پرداخت. در نیمه شب بود که صدای آن دو [[کودک]] به گوشش خورد، از جا برخاست و به جست وجوی آنها پرداخت و چون به نزدیکی آنها رسید، یکی از دو طفل که بیدار شده بود پرسید: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام تو کیستی؟ [[برادر]] دیگر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه میترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به [[راستی]] [[سخن]] گوییم، در [[امان]] تو خواهیم بود؟ گفت: آری. | پیرزن در را به روی او باز کرد، او وارد [[خانه]] شد و به استراحت پرداخت. در نیمه شب بود که صدای آن دو [[کودک]] به گوشش خورد، از جا برخاست و به جست وجوی آنها پرداخت و چون به نزدیکی آنها رسید، یکی از دو طفل که بیدار شده بود پرسید: کیستی؟ گفت: من صاحب خانهام تو کیستی؟ [[برادر]] دیگر را بیدار کرد و به او گفت: از آنچه میترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به [[راستی]] [[سخن]] گوییم، در [[امان]] تو خواهیم بود؟ گفت: آری. |