پرش به محتوا

حضرت داوود علیه السلام: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۷۶: خط ۷۶:


این [[اجمال]] داستان طبق [[قرآن کریم]] بود، اما چون در این آیات از آزمایش داود و استغفار و [[توبه]] و به دنبال آن [[امر خدا]] به داوری به حق و پیروی نکردن از هوای نفس سخن به میان آمده، [[مفسران]] در صدد تحقیق از اصل داستان بر آمده و خواسته‌اند بفهمند آیا قبل از این موضوع عملی از داود سرزده بود که سبب این آزمایش و سپس موجب صدور آن دستور گردد یا آن‌که خود همین ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طریق غیر عادی و از روی دیوار محراب سبب [[سوء]] [[ظنّ]] داود گردید و موجب شد تا در صدد [[انتقام]] و [[تنبیه]] یا [[قتل]] آن دو بر آید، ولی ناگهان به خود آمد که این احتمالات و [[افکار]] با [[شأن نبوت]] سازگار نیست و [[روح]] و [[دل]] [[پاک]] او را [[آلوده]] کرده و [[امتحان]] و آزمایشی برای او بوده است؛ از این رو [[استغفار]] و [[آمرزش خواهی]] کرد و به [[درگاه الهی]] [[توبه]] کرد. یا آن‌که اصل این قضاوتی که [[حضرت داود]] عجولانه و بدون [[تأمل]] و [[پرسش]] حال دو طرف انجام داد، نوعی [[خطا]] بود که از [[داود]] سرزد که ناگهان به خطای خویش پی برد و از [[پروردگار]] [[آمرزش]] خواست و [[خدا]] هم او را آمرزید.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۵۰۵.</ref>
این [[اجمال]] داستان طبق [[قرآن کریم]] بود، اما چون در این آیات از آزمایش داود و استغفار و [[توبه]] و به دنبال آن [[امر خدا]] به داوری به حق و پیروی نکردن از هوای نفس سخن به میان آمده، [[مفسران]] در صدد تحقیق از اصل داستان بر آمده و خواسته‌اند بفهمند آیا قبل از این موضوع عملی از داود سرزده بود که سبب این آزمایش و سپس موجب صدور آن دستور گردد یا آن‌که خود همین ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طریق غیر عادی و از روی دیوار محراب سبب [[سوء]] [[ظنّ]] داود گردید و موجب شد تا در صدد [[انتقام]] و [[تنبیه]] یا [[قتل]] آن دو بر آید، ولی ناگهان به خود آمد که این احتمالات و [[افکار]] با [[شأن نبوت]] سازگار نیست و [[روح]] و [[دل]] [[پاک]] او را [[آلوده]] کرده و [[امتحان]] و آزمایشی برای او بوده است؛ از این رو [[استغفار]] و [[آمرزش خواهی]] کرد و به [[درگاه الهی]] [[توبه]] کرد. یا آن‌که اصل این قضاوتی که [[حضرت داود]] عجولانه و بدون [[تأمل]] و [[پرسش]] حال دو طرف انجام داد، نوعی [[خطا]] بود که از [[داود]] سرزد که ناگهان به خطای خویش پی برد و از [[پروردگار]] [[آمرزش]] خواست و [[خدا]] هم او را آمرزید.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۵۰۵.</ref>
==[[قضاوت]] [[حضرت داود]]{{ع}}==
[[شیخ طوسی]] در کتاب [[تهذیب]] به سند خود از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] کرده که روزی [[امیرمؤمنان]] به [[مسجد]] درآمد و [[جوانی]] را دید که [[گریه]] می‌کند و جمعی اطراف او را گرفته و از وی می‌خواهند که آرام شود. علی{{ع}} به آن [[جوان]] فرمود: چرا گریه می‌کنی؟ آن جوان عرض کرد: ای امیرمؤمنان! [[شریح قاضی]] حکمی درباره‌ام کرده که مرا به گریه وادار کرده است. پدرم با این چند تن به [[سفر]] رفت و چون بازگشتند، پدرم با آنها نبود. از آنها پرسیدم که پدرم چه شد؟ گفتند مرده است. وقتی پرسیدم [[اموال]] او چه شد، گفتند [[مالی]] نداشت. من آنها را به نزد [[شریح]] آوردم و شریح نیز آنها را قسم داد و آنها به همان گونه قسم خوردند، در صورتی که من می‌دانم وقتی پدرم به [[مسافرت]] می‌رفت [[مال]] بسیاری داشت.
امیرمؤمنان{{ع}} دستور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شریح بازگردانند و چون پیش او آمدند، حضرت رو به او کرد و فرمود: ای شریح! چگونه میان اینان قضاوت کردی؟ عرض کرد: ای [[امیر مؤمنان]]! این جوان مدعی است که پدرش با این چند نفر به مسافرت رفته و با آنها بازنگشته است. وقتی من این دعوا را شنیدم، به جوان گفتم آیا شاهدی بر ادعای خود داری؟ او گفت: نه و من هم آنها را قسم دادم.
علی{{ع}} فرمود: ای شریح! آیا در چنین جایی این گونه قضاوت می‌کنی؟ عرض کرد: پس [[حکم]] در این باره چگونه است؟ علی{{ع}} فرمود: ای شریح! به [[خدا]] [[سوگند]] امروز در این باره حکمی خواهم داد که کسی قبل از من جز [[داود]] [[پیغمبر]]{{ع}} چنین [[داوری]] نکرده باشد.
آن‌گاه [[قنبر]] را‌طلبید و فرمود که سران [[سپاه]] را نزد من حاضر کن و هنگامی که آمدند، هر یک از آن چند نفر را به یکی از سران سپاه سپرد، آن‌گاه نگاهی به صورت آنها کرد و با لحن [[تهدید]] آمیزی فرمود: شما چه می‌گویید (و چه [[خیال]] می‌کنید؟) آیا [[فکر]] می‌کنید من نمی‌دانم با پدر این [[جوان]] چه کرده‌اید؟ در این صورت من [[جاهل]] خواهم بود.
سپس دستور داد آنها را از یک دیگر جدا کنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر کدام را پای یکی از ستون‌های [[مسجد]] نگاه دارند. آن‌گاه [[عبید اللّه بن ابی رافع]] کاتب و نویسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و کاغذی بیاورند و سپس خود آن حضرت در جای‌گاه [[قضاوت]] نشست و [[مردم]] نیز اطراف علی{{ع}} [[اجتماع]] کردند. حضرت به آنها فرمود: هر [[زمان]] من [[تکبیر]] گفتم (صدا به [[اللّه]] اکبر بلند کردم) شما نیز تکبیر گویید.
در این وقت دستور داد یکی از آن چند نفر را همچنان که سر و صورتش بسته بود بیاوردند. وقتی او را پیش آوردند، صورتش را باز کردند. آن‌گاه به عبید اللّه بن ابی رافع فرمود: هر چه می‌گوید بنویس. سپس از آن مرد پرسید: شما در چه روزی از [[منزل]] بیرون رفتید؟
در فلان [[روز]].
در چه ماهی؟
در فلان ماه.
هنگامی که [[مرگ]] پدر این جوان رسید به کجا رسیده بودید؟
به فلان جا.
در کدام منزل از [[دنیا]] رفت؟
در فلان منزل.
بیماری‌اش چه بود؟
فلان [[بیماری]].
بیماری‌اش چند روز طول کشید؟
فلان مقدار.
چه کسی از او [[پرستاری]] می‌کرد؟ در چه روزی مرد؟ چه کسی او را [[غسل]] داد؟ در کجا غسلش داد؟ چه کسی او را [[کفن]] کرد؟ با چه کفنش کردید؟ چه کسی بر او [[نماز]] خواند؟ چه کسی در [[قبر]] او رفت؟ و پاسخ همه این [[سؤال‌ها]] را نوشتند و چون به اتمام رسید، حضرت تکبیر گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. صدای تکبیر که به گوش آن چند نفر رسید، [[یقین]] کردند که رفیقشان [[حقیقت]] ماجرا را برای [[امیر مؤمنان]]{{ع}} نقل کرده است.
آن‌گاه علی{{ع}} دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس یکی دیگر از آنها را خواست و دستور داد او را پیش رویش بنشانند و سر و صورتش را باز کنند. وقتی صورتش باز شد، بدو فرمود: تو [[خیال]] کردی من نمی‌دانم شما چه کرده‌اید؟
آن مرد گفت: ای [[امیرمؤمنان]]! من یک نفر بیشتر نبودم و به [[راستی]] که کشتن او را خوش نداشتم و نمی‌خواستم او را بکشند. بدین ترتیب به [[قتل]] پدر آن [[جوان]] [[اقرار]] کرد. سپس آن حضرت یک یک آنها را نزد خود‌طلبید و همگی به قتل آن مرد و گرفتن [[اموال]] او اقرار کردند و آن مرد نخستین را نیز که به [[زندان]] انداخته بود‌طلبید و او نیز به قتل اقرار کرد و امیرمؤمنان{{ع}} اموال آن مرد را با دیه قتل و [[خون]] بهای وی از ایشان گرفت و به جوان پرداخت.
[[شریح]] عرض کرد: ای امیرمؤمنان! [[قضاوت]] [[داود]] چگونه بود؟
حضرت فرمودند: داود{{ع}} به جمعی از [[کودکان]] برخورد که مشغول [[بازی]] بودند و یکی را به نام «مات الدین» (یعنی [[دین]] و [[آیین]] مُرد) صدا می‌زدند. داود{{ع}} آن [[کودک]] را پیش خواند و فرمود: نامت چیست؟
مات الدین.
چه کسی تو را به این نام نامیده است؟
مادرم.
داود نزد مادرش آمد و پرسید: ای [[زن]]! نام این پسرت چیست؟
مات الدین.
به چه کسی این نام را روی این کودک گذاشته است؟
پدرش.
به چه مناسبت و برای چه؟
پدرش با جمعی به [[سفر]] رفت و در آن وقت من بر این کودک حامله بودم. پس از مدتی هم‌سفران شوهرم بازگشتند، ولی شوهرم همراه آنها نیامد و من از ایشان حال شوهرم را پرسیدم. آنها گفتند که او از [[دنیا]] رفت. پرسیدم که مالش چه شد؟ گفتند [[مالی]] نداشت. از آنها پرسیدم: آیا وصیتی نکرد؟
آنها گفتند: آری. گفت که همسرم حامله است، به او بگویید اگر دختر یا پسر زایید، نامش را مات الدین بگذار و من هم طبق [[وصیت]] شوهرم نام این پسر را مات الدین گذاشتم.
داود به آن زن فرمود: آنها را که با شوهرت به [[مسافرت]] رفتند می‌شناسی؟
زن گفت: آری. [[داود]] پرسید: زنده هستند یا مرده‌اند؟ [[زن]] گفت: زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آنها ببر. وقتی به نزد ایشان رفت یک یک آنها را از [[خانه]] هاشان بیرون آورد و چنان‌که اکنون دیدی از آنها [[اقرار]] گرفت (و معلوم شد که آنها پدر آن [[کودک]] را کشته و اموالش را برده‌اند) و سپس داود{{ع}} [[مال]] آن مرد را با [[خون]] بهای او از ایشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدین بگذار، یعنی [[دین]] زنده شد<ref>تهذیب، ج۲، ص۹۶ و ۹۷.</ref>.
[[مجلسی]] در [[بحارالانوار]] از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] کرده که آن حضرت فرمود: روزی [[حضرت داود]]{{ع}} نشسته بود و [[جوانی]] ژولیده با ظاهری فقیرانه - که خیلی نزد آن حضرت می‌آمد - نیز در محضر آن حضرت حاضر بود. در این هنگام [[ملک الموت]] وارد شد و نگاه [[تندی]] به آن [[جوان]] کرد و بر وی [[خیره]] شد.
حضرت داود به ملک الموت فرمود: به این جوان خیره شدی؟
ملک الموت گفت: آری من مأمورم هفت [[روز]] دیگر [[جان]] این جوان را در همین جا بگیرم.
داود [[پیغمبر]]{{ع}} از این سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او کرد و فرمود: ای جوان! زن گرفته‌ای؟
پاسخ داد: نه، هنوز [[ازدواج]] نکرده‌ام.
داود به او فرمود: به نزد فلان [[مرد]]- که یکی از بزرگان [[بنی‌اسرائیل]] بود - برو و از طرف من به او بگو که داود به تو دستور داده که دخترت را به همسری من درآور و همین امشب نزد آن دختر می‌روی و [[خرج]] ازدواج تو نیز هر چه می‌شود بردار و همچنان نزد همسرت باش تا هفت روز دیگر و پس از هفت روز همین جا نزد من بیا.
جوان به دنبال [[مأموریت]] رفت و پیغام حضرت داود{{ع}} را به آن مرد [[بنی‌اسرائیلی]] رسانید و او نیز دخترش را به آن جوان داد و همان شب، [[عروسی]] انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت [[روز]] نزد [[حضرت داود]] بازگشت.
[[داود]]{{ع}} از وی پرسید: وضع تو (در این چند [[روزه]]) چگونه بود؟
پاسخ داد: هیچ‌گاه در [[خوشی]] و نعمتی مانند این چند روز نبوده‌ام.
داود فرمود: اکنون بنشین.
[[جوان]] نشست، و داود [[چشم به راه]] آمدن [[ملک الموت]] بود تا طبق خبری که داده بود بیاید و [[جان]] این جوان را بگیرد. اما مدتی گذشت و ملک الموت نیامد، از این رو به جوان رو کرد و فرمود: به خانه‌ات بازگرد وروز هشتم دوباره به نزد من بیا.
جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داود{{ع}} بازگشت و هم چنان نشست و خبری از ملک الموت نشد. و همین طور هفته سوم تا این که ملک الموت به نزد داود آمد.
داود بدو فرمود: مگر تو نگفتی که من مأمورم تا هفت روز دیگر جان این جوان را بگیرم؟
پاسخ داد: آری.
فرمود: تاکنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است؟
ملک الموت گفت: ای داود! چون تو بر این جوان رحم کردی، [[خداوند]] نیز او را مورد مهر خویش قرار داد و سی سال بر عمرش افزود<ref>بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۸؛ راوندی، قصص الانبیاء، ص۲۰۵- ۲۰۶.</ref>.
[[شیخ صدوق]] در کتاب اکمال و [[امالی]] به سندش از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده که روزی داود{{ع}} از [[خانه]] بیرون رفت و [[زبور]] می‌خواند و چنان بود که هنگام زبور خواندن او، [[کوه]] و سنگ و پرنده و درنده‌ای نبود جز آن‌که با او هم صدا می‌شد. داود همچنان رفت تا به کوهی رسید که در آن کوه [[پیغمبری]] به نام [[حزقیل]] بود که [[خدا]] را [[عبادت]] می‌کرد.
همین که حزقیل آواز کوه‌ها و درندگان و پرندگان را شنید، دانست که داود{{ع}} بدان جا آمده و با [[وحی الهی]] داود را به نزد خود برد. داود رو به او کرد و فرمود: آیا تاکنون قصد گناهی کرده‌ای؟
نه.
آیا تاکنون از این عبادتی که برای خدا می‌کنی حالت [[خودپسندی]] تو را گرفته است؟
نه.
آیا تاکنون به [[دنیا]] متمایل شده‌ای که بخواهی از [[شهوات]] و [[لذات]] آن بهره‌ای برگیری؟
آری گاهی به دلم خطور می‌کند.
در چنین وقتی چه عملی انجام می‌دهی؟
داخل این [[غار]] می‌شوم و بدان چه در آن است [[پند]] می‌گیرم.
[[داود]] برخاسته و به درون آن غار رفت و در آنجا تختی از آهن دید که روی آن جمجمه‌ای پوسیده و استخوان‌هایی قرار داشت و در آنجا لوحی از آهن دید که در آن نوشته بود: من اوری شلم هستم که هزار سال [[سلطنت]] کردم و هزار [[شهر]] ساختم و از هزار دختر بکارت گرفتم، اما سرانجام من این است که [[خاک]] بسترم شده و سنگ سخت بالشم گردیده و مار و مورها همسایه‌ام می‌باشند تا هر کس حال مرا می‌بیند به دنیا [[مغرور]] نگردد.
[[ورام ابن ابی فراس]] در کتاب [[تنبیه الخواطر (کتاب)|تنبیه الخواطر]] (معروف به مجموعه ورام) در [[حدیث]] مرفوعی از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده که داود [[پیغمبر]] به درگاه [[خدا]] عرض کرد: پروردگارا! هم‌نشین مرا در [[بهشت]] به من معرفی کن. [[خدای تعالی]] بدو [[وحی]] کرد که او «[[متی]]»، پدر [[یونس]] است. داود از [[خداوند]] [[اجازه]] گرفت که به [[دیدار]] او برود و خدا اجازه داد. پس به [[اتفاق]] سلیمان فرزندش، به جای‌گاه متی رفتند و [[خانه]] او را - که خانه‌ای حصیری بود - پیدا کردند. وقتی سراغش را گرفتند، به آن دو گفته شد که او در بازار است. چون به بازار آمدند و پرسیدند، [[مردم]] گفتند که او را باید میان خارکنان پیدا کنید. هنگامی که به نزد خارکنان رفتند، گروهی از مردم گفتند: ما نیز در [[انتظار]] آمدن او هستیم و هم اکنون خواهد آمد.
داود و سلیمان در آنجا به انتظار آمدن متی نشستند و ناگاه او را دیدند که از دور می‌آید و پشته‌ای از هیزم بر سر دارد. مردم که او را دیدند برخاسته و پشته هیزم را از سر او بر گرفتند. متی [[حمد]] خدای را به جای آورد و سپس گفت: کیست که [[پاکی]] را به پاکی خریداری کند؟ یکی برخاست و قیمتی برای آن پشته هیزم گذاشت و خواست بخرد که دیگری جلو رفت و مقداری بر آن مبلغ افزود تا سرانجام به یکی از آنها فروخت.
در این هنگام [[داود]] و سلیمان جلو رفتند و بر وی [[سلام]] کردند. [[متی]] گفت: بیایید تا به [[خانه]] برویم، و مقداری گندم خرید و به خانه آورد و آن را آرد کرد و سپس در ظرفی که از تنه درخت خرما ساخته شده بود خمیر کرد. آن‌گاه آتشی روشن کرد و آن خمیر را در ظرفی نهاده روی [[آتش]] گذاشت و سپس به نزد داود و سلیمان آمد و به گفت‌وگوی با آن دو مشغول شد.
آن‌گاه برخاست و دید که خمیر شپخته شد، پس آن نان را برداشته و در همان ظرف چوبی که از تنه درخت خرما بود گذاشت و وسط آن نان را باز کرد و مقداری نمک روی آن ریخت. سپس ظرفی از آب نیز در کنار خود گذاشت و لقمه‌ای از آن نان را بر گرفت و چون به طرف دهان آورد {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ}} گفت و چون آن را فرو داد {{متن قرآن|الْحَمْدُ لِلَّهِ}} گفت و هر لقمه‌ای که بر می‌داشت، همین کار را می‌کرد. آن‌گاه ظرف آب را بر گرفت و {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ}} گفت و مقداری نوشید و سپس {{متن قرآن|الْحَمْدُ لِلَّهِ}} گفت. سپس به دنبال آن گفت: «پروردگارا! کیست که او را همانند من [[نعمت]] داده باشی و چون من مورد [[عنایت]] و [[رحمت]] خود قرارش داده باشی؟ [[چشم]] و گوش و بدنم را سالم کردی و نیرو به من دادی تا به سراغ خاری و درختی که آن را غرس نکرده و آبیاری‌اش نکرده و [[رنج]] [[نگهبانی]] آن را نکشیده بودم رفتم. آن‌گاه کسی را برایم فرستادی که آن را از من خریداری کند و من از [[پول]] آن گندمی که خود نکاشته بودم، خریداری نمودم و [[آتش]] را مسخر من کردی تا آن را پختم و به من اشتهایی دادی که آن را بخورم و نیرو بگیرم تا [[فرمان‌برداری]] تو را انجام دهم. ای [[خدا]]! [[سپاس]] و [[حمد]] مخصوص توست.».. این سخنان را گفته و گریست.
[[داود]] که آن منظره را دید رو به سلیمان کرد و گفت: ای فرزند! برخیز که من هرگز بنده‌ای سپاس‌گزارتر برای خدا از این مرد ندیده‌ام<ref>تنبیه الخواطر، ج۱، ص۱۸ و ۱۹.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۵۱۰.</ref>


== سیره ==
== سیره ==
== اصحاب ==
== اصحاب ==
== مخالفان و دشمنان ==
== مخالفان و دشمنان ==
۷۳٬۳۶۹

ویرایش