پرش به محتوا

عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'اهل مدینه' به 'اهل مدینه'
جز (جایگزینی متن - 'ولیکن' به 'لکن')
جز (جایگزینی متن - 'اهل مدینه' به 'اهل مدینه')
خط ۲۲: خط ۲۲:


== عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] ==
== عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] ==
[[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] می‌نویسد: [[اهل]] [[مدینه]] می‌گفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا می‌شناسی؟
[[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] می‌نویسد: [[اهل مدینه]] می‌گفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا می‌شناسی؟


عبدالله جواب داد: "بله تو شیطان هستی".
عبدالله جواب داد: "بله تو شیطان هستی".
خط ۳۷: خط ۳۷:


== عبدالله و داستان [[حره]] ==
== عبدالله و داستان [[حره]] ==
زمانی که [[عبدالله بن زبیر]] برادرش، [[عمرو بن زبیر]]، را کشت، بر فراز [[منبر]] رفت و خطاب به [[مردم]] گفت: "ای مردم! [[یزید]] فردی شراب [[خوار]]، [[فاسد]]، [[سست]]، میمون باز، سگ باز، [[غرق]] در می‌گساری و به دور از هر خیر و [[نیکی]] است". و مردم را بر برکناری یزید و [[شورش]] بر ضد او [[دعوت]] کرد و نامه‌ای خطاب به [[اهل]] [[مدینه]] نوشت و همین مطالب را یاد آور شد. اهل [[حجاز]] همگی با عبدالله بن زبیر [[بیعت]] کرده و به [[فرمان]] او درآمدند. [[عبدالله بن مطیع]] [[عدوی]] نیز از اهل مدینه برای عبدالله بن زبیر بیعت گرفت. در این هنگام ابن عضاه و همراهانش (که به مدینه آمده بودند) روی گردانی اهل مدینه از یزید و داستان کشته شدن عمرو بن زبیر و کارهای عبدالله بن زبیر را بر ضد یزید و [[تشویق]] مردم بر برکناری وی و اظهار [[دشمنی]] [[مردم مدینه]] نسبت به او را به یزید گزارش دادند. یزید که اوضاع را آشفته دید و [[احساس]] کرد ارکان حکومتش [[متزلزل]] شده، به [[عثمان بن محمد بن ابی سفیان]]، [[حاکم]] مدینه، نوشت که گروهی از اهل مدینه را به [[دیدار]] او بفرستد تا حرف شان را بشنود و [[قلوب]] آنها را به سوی خود جذب کند.
زمانی که [[عبدالله بن زبیر]] برادرش، [[عمرو بن زبیر]]، را کشت، بر فراز [[منبر]] رفت و خطاب به [[مردم]] گفت: "ای مردم! [[یزید]] فردی شراب [[خوار]]، [[فاسد]]، [[سست]]، میمون باز، سگ باز، [[غرق]] در می‌گساری و به دور از هر خیر و [[نیکی]] است". و مردم را بر برکناری یزید و [[شورش]] بر ضد او [[دعوت]] کرد و نامه‌ای خطاب به [[اهل مدینه]] نوشت و همین مطالب را یاد آور شد. اهل [[حجاز]] همگی با عبدالله بن زبیر [[بیعت]] کرده و به [[فرمان]] او درآمدند. [[عبدالله بن مطیع]] [[عدوی]] نیز از اهل مدینه برای عبدالله بن زبیر بیعت گرفت. در این هنگام ابن عضاه و همراهانش (که به مدینه آمده بودند) روی گردانی اهل مدینه از یزید و داستان کشته شدن عمرو بن زبیر و کارهای عبدالله بن زبیر را بر ضد یزید و [[تشویق]] مردم بر برکناری وی و اظهار [[دشمنی]] [[مردم مدینه]] نسبت به او را به یزید گزارش دادند. یزید که اوضاع را آشفته دید و [[احساس]] کرد ارکان حکومتش [[متزلزل]] شده، به [[عثمان بن محمد بن ابی سفیان]]، [[حاکم]] مدینه، نوشت که گروهی از اهل مدینه را به [[دیدار]] او بفرستد تا حرف شان را بشنود و [[قلوب]] آنها را به سوی خود جذب کند.


حاکم [[مدینه]]، [[منذر]] بن [[زبیر بن عوام]]، [[عبدالله بن ابی عمرو بن حفص بن مغیره مخزومی]] و [[عبدالله بن حنظله]] و تعدادی دیگر از اشراف مدینه را به [[دیدار]] [[یزید]] فرستاد. وقتی ایشان با یزید [[ملاقات]] کردند، یزید آنها را بسیار گرامی داشت و از ([[بیت المال]]) به منذر بن زبیر بن عوام، صد هزار [[درهم]] و به دیگر همراهانش پنجاه هزار درهم داد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۰. البته بعضی دیگر از مورخان چنین می‌نویسند: عبد الله بن حنظله به همراه هشت پسرش به دیدار یزید رفتند. وقتی یزید را ملاقات کردند، یزید علاوه بر لباس‌های فاخر و مرکب‌هایی که به آنها داد، از بیت المال مسلمین صد هزار درهم به عبدالله بن حنظله، و ده هزار درهم به هر یک از پسرانش بخشید. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷ و ج۵۸، ص۱۰۵؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۵۸).</ref>. وقتی این افراد به مدینه بازگشتند، به [[مردم]] گفتند: ما از نزد فردی می‌آییم که شراب می‌خورد و [[اهل]] [[لهو و لعب]] است و موسیقی‌های [[حرام]] می‌نوازد و [[غلامان]] و [[کنیزان]] در نزد او به نواختن موسیقی و رقص مشغول‌اند و او فردی سگ باز است<ref>برخی از مورخان این گونه نوشته‌اند: وقتی عبد الله بن حنظله به مدینه برگشت، به مردم مدینه گفت:‌ای قوم من! از خداوند یکتا بترسید. به خدا قسم وقتی بر یزید وارد شدیم، ترسیدیم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد؛ یزید فردی است که با مادران و دختران و خواهرانش زنا می‌کند؛ او شراب می‌خورد و نماز را رها می‌کند، قسم به خدا اگر کسی در جنگ با او مرا همراهی نکند، به خاطر خدا خودم با او می‌جنگم و این عمل را آزمایش و قضای نیک الهی در حق خود می‌بینم. در این هنگام مردم از تمامی نواحی برای بیعت با عبد الله بن حنظله به مدینه آمدند و با او بیعت کردند. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۹).</ref>.
حاکم [[مدینه]]، [[منذر]] بن [[زبیر بن عوام]]، [[عبدالله بن ابی عمرو بن حفص بن مغیره مخزومی]] و [[عبدالله بن حنظله]] و تعدادی دیگر از اشراف مدینه را به [[دیدار]] [[یزید]] فرستاد. وقتی ایشان با یزید [[ملاقات]] کردند، یزید آنها را بسیار گرامی داشت و از ([[بیت المال]]) به منذر بن زبیر بن عوام، صد هزار [[درهم]] و به دیگر همراهانش پنجاه هزار درهم داد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۰. البته بعضی دیگر از مورخان چنین می‌نویسند: عبد الله بن حنظله به همراه هشت پسرش به دیدار یزید رفتند. وقتی یزید را ملاقات کردند، یزید علاوه بر لباس‌های فاخر و مرکب‌هایی که به آنها داد، از بیت المال مسلمین صد هزار درهم به عبدالله بن حنظله، و ده هزار درهم به هر یک از پسرانش بخشید. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷ و ج۵۸، ص۱۰۵؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۵۸).</ref>. وقتی این افراد به مدینه بازگشتند، به [[مردم]] گفتند: ما از نزد فردی می‌آییم که شراب می‌خورد و [[اهل]] [[لهو و لعب]] است و موسیقی‌های [[حرام]] می‌نوازد و [[غلامان]] و [[کنیزان]] در نزد او به نواختن موسیقی و رقص مشغول‌اند و او فردی سگ باز است<ref>برخی از مورخان این گونه نوشته‌اند: وقتی عبد الله بن حنظله به مدینه برگشت، به مردم مدینه گفت:‌ای قوم من! از خداوند یکتا بترسید. به خدا قسم وقتی بر یزید وارد شدیم، ترسیدیم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد؛ یزید فردی است که با مادران و دختران و خواهرانش زنا می‌کند؛ او شراب می‌خورد و نماز را رها می‌کند، قسم به خدا اگر کسی در جنگ با او مرا همراهی نکند، به خاطر خدا خودم با او می‌جنگم و این عمل را آزمایش و قضای نیک الهی در حق خود می‌بینم. در این هنگام مردم از تمامی نواحی برای بیعت با عبد الله بن حنظله به مدینه آمدند و با او بیعت کردند. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۹).</ref>.
خط ۵۴: خط ۵۴:
مسلم گفت: "[[خدا]] امور [[امیر]] را [[اصلاح]] کند، از تمامی حرف‌هایی که گفتی من فقط به دو نکته عمل می‌کنم". [[یزید]] گفت: "وای بر تو! آن دو نکته چیست؟" مسلم جواب داد: "هر کس [[اطاعت]] کرد و به ما روی آورد، او را می‌پذیرم و هر کس به ما پشت کرد او را می‌کشم". یزید گفت: "همین دو امر تو را کفایت می‌کند لکن [[تذکر]] من به ضرر تو نیست و تأکیدم به نفع توست. وقتی خواستی وارد مدینه شوی، اگر کسی مانع ورودت به مدینه شد و یا این که با تو جنگید، جواب او را با [[شمشیر]] بده و اگر [[اهل]] مدینه با تو کاری نداشتند، با آنها کاری نداشته باش و به [[جنگ]] [[عبدالله بن زبیر]] برو"<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.
مسلم گفت: "[[خدا]] امور [[امیر]] را [[اصلاح]] کند، از تمامی حرف‌هایی که گفتی من فقط به دو نکته عمل می‌کنم". [[یزید]] گفت: "وای بر تو! آن دو نکته چیست؟" مسلم جواب داد: "هر کس [[اطاعت]] کرد و به ما روی آورد، او را می‌پذیرم و هر کس به ما پشت کرد او را می‌کشم". یزید گفت: "همین دو امر تو را کفایت می‌کند لکن [[تذکر]] من به ضرر تو نیست و تأکیدم به نفع توست. وقتی خواستی وارد مدینه شوی، اگر کسی مانع ورودت به مدینه شد و یا این که با تو جنگید، جواب او را با [[شمشیر]] بده و اگر [[اهل]] مدینه با تو کاری نداشتند، با آنها کاری نداشته باش و به [[جنگ]] [[عبدالله بن زبیر]] برو"<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.


وقتی مردم مدینه فهمیدند یزید برای سرکوبی آنها لشکری را فرستاده است، محاصرۀ [[بنی امیه]] در [[خانه]] مروان را سخت‌تر کردند و گفتند: ما از آنها دست بر نمی‌داریم تا این که با ما [[پیمان]] ببندند که اگر آنها را از مدینه بیرون فرستادیم (کاری با آنها نداشتیم و سالم از این جا بیرون رفتند) بر هیچ یک از ما [[ستم]] نکنند و [[اسرار]] ما را فاش نکنند و کسی را بر ضد ما [[راهنمایی]] نکنند و احدی را بر ضد ما نشورانند. بنی امیه با اهل مدینه پیمان بستند که به این شرایط پایبند باشند. سپس [[اهل]] [[مدینه]] آنها را به همراه وسایل و اموالشان [[آزاد]] کردند و آنان نیز از مدینه خارج شدند و [[راه]] او [[شام]] را در پیش گرفتند<ref>انساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۲. برخی مورخان این گونه نگاشته‌اند: اهل مدینه به این نتیجه رسیدند که بزرگان بنی امیه را در کنار منبر رسول خدا سوگند دهند که اگر در راه با لشکریان یزید روبرو شدند، اگر توانستند نگذارند آنها به اهل مدینه حمله کنند و اگر موفق به چنین کاری نشدند، به راه خود ادامه دهند و به شام بروند و لشکر یزید را در جنگ با اهل مدینه همراهی نکنند. (الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۰).</ref>.
وقتی مردم مدینه فهمیدند یزید برای سرکوبی آنها لشکری را فرستاده است، محاصرۀ [[بنی امیه]] در [[خانه]] مروان را سخت‌تر کردند و گفتند: ما از آنها دست بر نمی‌داریم تا این که با ما [[پیمان]] ببندند که اگر آنها را از مدینه بیرون فرستادیم (کاری با آنها نداشتیم و سالم از این جا بیرون رفتند) بر هیچ یک از ما [[ستم]] نکنند و [[اسرار]] ما را فاش نکنند و کسی را بر ضد ما [[راهنمایی]] نکنند و احدی را بر ضد ما نشورانند. بنی امیه با اهل مدینه پیمان بستند که به این شرایط پایبند باشند. سپس [[اهل مدینه]] آنها را به همراه وسایل و اموالشان [[آزاد]] کردند و آنان نیز از مدینه خارج شدند و [[راه]] او [[شام]] را در پیش گرفتند<ref>انساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۲. برخی مورخان این گونه نگاشته‌اند: اهل مدینه به این نتیجه رسیدند که بزرگان بنی امیه را در کنار منبر رسول خدا سوگند دهند که اگر در راه با لشکریان یزید روبرو شدند، اگر توانستند نگذارند آنها به اهل مدینه حمله کنند و اگر موفق به چنین کاری نشدند، به راه خود ادامه دهند و به شام بروند و لشکر یزید را در جنگ با اهل مدینه همراهی نکنند. (الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۰).</ref>.


[[بنی امیه]] در بین راه به [[لشکر]] [[مسلم بن عقبه]] برخوردند. این [[عقبه]] پسر [[عثمان بن عفان]] را که اولین نفر بود، خواست و از وضع مدینه جویا شد. وی طبق پیمانی که سپرده بود، گفت: "من نمی‌توانم چیزی بگویم؛ زیرا [[پیمان]] سپرده‌ام". مسلم گفت: "اگر پسر [[خلیفه]] نبودی، گردنت را می‌زدم"<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۹.</ref>.
[[بنی امیه]] در بین راه به [[لشکر]] [[مسلم بن عقبه]] برخوردند. این [[عقبه]] پسر [[عثمان بن عفان]] را که اولین نفر بود، خواست و از وضع مدینه جویا شد. وی طبق پیمانی که سپرده بود، گفت: "من نمی‌توانم چیزی بگویم؛ زیرا [[پیمان]] سپرده‌ام". مسلم گفت: "اگر پسر [[خلیفه]] نبودی، گردنت را می‌زدم"<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۹.</ref>.
خط ۷۰: خط ۷۰:
[[لشکر]] [[شام]] از هر طرف به [[شهر]] حمله کردند تا راهی برای [[نفوذ]] به داخل شهر پیدا کنند؛ زیرا اهل مدینه در تمامی اطراف شهر [[خندق]] حفر کرده و همگی [[سلاح]] به دست از خندق‌ها محافظت می‌کردند. [[شامیان]] به دور شهر می‌گشتند و مردم مدینه از بالای بام‌ها و [[خانه‌ها]] آنها را با سنگ و تیر [[هدف]] قرار می‌دادند تا این که حتی به داخل [[لشکر]] [[شام]] [[نفوذ]] کردند. در این حال، [[مسلم بن عقبه]] به [[مروان]] گفت: "آن [[راه]] نفوذی که گفتی کجاست؟" مروان از لشکر خارج شد؛ [[طایفه]] بنی حارثه برای [[جنگ]] با [[شامیان]] جلو آمدند.  
[[لشکر]] [[شام]] از هر طرف به [[شهر]] حمله کردند تا راهی برای [[نفوذ]] به داخل شهر پیدا کنند؛ زیرا اهل مدینه در تمامی اطراف شهر [[خندق]] حفر کرده و همگی [[سلاح]] به دست از خندق‌ها محافظت می‌کردند. [[شامیان]] به دور شهر می‌گشتند و مردم مدینه از بالای بام‌ها و [[خانه‌ها]] آنها را با سنگ و تیر [[هدف]] قرار می‌دادند تا این که حتی به داخل [[لشکر]] [[شام]] [[نفوذ]] کردند. در این حال، [[مسلم بن عقبه]] به [[مروان]] گفت: "آن [[راه]] نفوذی که گفتی کجاست؟" مروان از لشکر خارج شد؛ [[طایفه]] بنی حارثه برای [[جنگ]] با [[شامیان]] جلو آمدند.  


مروان با یکی از مردان آنها صحبت کرد و به او [[وعده]] داد که اگر راهی را برای نفوذ لشکر شام به داخل [[شهر]] باز کند، عطایی را از [[یزید]] برای او بگیرد و گفت: اگر راه را برای ما باز کنی، این کار تو را به یزید گزارش می‌دهم قول داد که به خاطر این کار او بیش از عطایی که یزید قبلا برای [[اهل]] [[مدینه]] قرار داده بود، از یزید برای او بگیرد. آن [[فرد]] راهی را برای ورود شامیان به شهر باز کرد. این خبر به [[عبدالله بن حنظله]] که در [[ناحیه]] طوارین (ناحیه‌ای در مدینه) بود، رسید و وی با اطرافیانش به این مکان آمدند. [[عبدالله بن مقطع]] نیز که در ناحیة ذناب بود، به همراه اطرافیانش به این نقطه آمد و ابن ابی [[ربیعه]] نیز با افرادش به این مکان آمد و همگی به این نقطه حمله کردند و با [[اهل شام]] مشغول جنگ شدند تا این که نزدیک بود همه شامیان کشته شوند؛ لذا شامیان پراکنده شده و عقب نشینی کردند<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳ و ۲۳۴.</ref>.
مروان با یکی از مردان آنها صحبت کرد و به او [[وعده]] داد که اگر راهی را برای نفوذ لشکر شام به داخل [[شهر]] باز کند، عطایی را از [[یزید]] برای او بگیرد و گفت: اگر راه را برای ما باز کنی، این کار تو را به یزید گزارش می‌دهم قول داد که به خاطر این کار او بیش از عطایی که یزید قبلا برای [[اهل مدینه]] قرار داده بود، از یزید برای او بگیرد. آن [[فرد]] راهی را برای ورود شامیان به شهر باز کرد. این خبر به [[عبدالله بن حنظله]] که در [[ناحیه]] طوارین (ناحیه‌ای در مدینه) بود، رسید و وی با اطرافیانش به این مکان آمدند. [[عبدالله بن مقطع]] نیز که در ناحیة ذناب بود، به همراه اطرافیانش به این نقطه آمد و ابن ابی [[ربیعه]] نیز با افرادش به این مکان آمد و همگی به این نقطه حمله کردند و با [[اهل شام]] مشغول جنگ شدند تا این که نزدیک بود همه شامیان کشته شوند؛ لذا شامیان پراکنده شده و عقب نشینی کردند<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳ و ۲۳۴.</ref>.


[[نقل]] شده است، [[روز]] جنگ، مسلم به سپاهیانش [[دستور]] داد خیمهای بزرگ برایش برپا کنند و دستور داد به اهل مدینه حمله کنند. عبدالله بن حنظله نیز به همراه افرادش به لشکر مسلم حمله کردند و لشکر را به طرف [[خیمه]] مسلم به عقب راندند. مسلم فریاد زد و لشکر را به جنگ تحریک کرد و [[جنگی]] طولانی میان دو طرف درگرفت. [[فضل]] بن [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] به همراه عده‌ای از [[مردم مدینه]] و پهلوانان‌شان به مسلم حمله‌ور شدند. در این هنگام مسلم بر روی تختی که برایش آماده کرده بودند، نشسته بود. مسلم فریاد زد مرا از این جا ببرید. [[لشکریان]] او را از آنجا برداشته و در مقابل خیمه‌اش گذاشتند. [[فضل]] مردی سرخ روی بود و مسلم فریاد میزد: "ای [[فرزندان]] انسان‌های [[آزاد]]، کجائید؟! این [[عبد]] سرخ رو [[قاتل]] من است، او را تیر [[باران]] کنید". [[لشکر]] مسلم نیز فضل را با تیر و نیزه [[هدف]] قرار دادند تا این که کشته شد.
[[نقل]] شده است، [[روز]] جنگ، مسلم به سپاهیانش [[دستور]] داد خیمهای بزرگ برایش برپا کنند و دستور داد به اهل مدینه حمله کنند. عبدالله بن حنظله نیز به همراه افرادش به لشکر مسلم حمله کردند و لشکر را به طرف [[خیمه]] مسلم به عقب راندند. مسلم فریاد زد و لشکر را به جنگ تحریک کرد و [[جنگی]] طولانی میان دو طرف درگرفت. [[فضل]] بن [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] به همراه عده‌ای از [[مردم مدینه]] و پهلوانان‌شان به مسلم حمله‌ور شدند. در این هنگام مسلم بر روی تختی که برایش آماده کرده بودند، نشسته بود. مسلم فریاد زد مرا از این جا ببرید. [[لشکریان]] او را از آنجا برداشته و در مقابل خیمه‌اش گذاشتند. [[فضل]] مردی سرخ روی بود و مسلم فریاد میزد: "ای [[فرزندان]] انسان‌های [[آزاد]]، کجائید؟! این [[عبد]] سرخ رو [[قاتل]] من است، او را تیر [[باران]] کنید". [[لشکر]] مسلم نیز فضل را با تیر و نیزه [[هدف]] قرار دادند تا این که کشته شد.
خط ۸۸: خط ۸۸:
[[ابوسعید خدری]] نیز در خانه پنهان شده بود که چند شامی به خانه‌اش وارد شدند و به او گفتند: پیر مرد! کیستی؟ او گفت: "من ابوسعید خدری؛ یار [[پیامبر]] {{صل}} هستم". گفتند: آری، نام تو را زیاد شنیده‌ایم؛ کار خوبی کردی که در خانه نشسته و با ما نجنگیدی، ولی هرچه داری برای ما بیاور. او گفت: "چیزی ندارم"، افراد شامی موهای صورتش را کندند و او را بسیار زدند و هر چه یافتند، حتی کوزه‌ای که با آن آب می‌نوشید و یک جفت کبوتری را که در خانه داشت، با خود بردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.
[[ابوسعید خدری]] نیز در خانه پنهان شده بود که چند شامی به خانه‌اش وارد شدند و به او گفتند: پیر مرد! کیستی؟ او گفت: "من ابوسعید خدری؛ یار [[پیامبر]] {{صل}} هستم". گفتند: آری، نام تو را زیاد شنیده‌ایم؛ کار خوبی کردی که در خانه نشسته و با ما نجنگیدی، ولی هرچه داری برای ما بیاور. او گفت: "چیزی ندارم"، افراد شامی موهای صورتش را کندند و او را بسیار زدند و هر چه یافتند، حتی کوزه‌ای که با آن آب می‌نوشید و یک جفت کبوتری را که در خانه داشت، با خود بردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.


مسلم، [[عمرو بن عثمان بن عفان]] را خواست و به او گفت: "اگر پسر [[امیرالمؤمنین]] ([[عثمان]]) نبودی، تو را می‌کشتم. تو خبیث و [[پلیدی]] هستی که پدرت [[طیب]] و [[پاک]] بود. زمانی که [[اهل]] [[مدینه]] را می‌بینی، می‌گویی من از شما هستم و زمانی که [[اهل شام]] را می‌بینی، می‌گویی من پسر [[امیر المؤمنین]] عثمان هستم". سپس به غلامش [[دستور]] داد تا ریش‌های او را بکند. [[غلام]]، ریش‌های او را کند تا این که طاقتی برایش نماند<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۲.</ref>.
مسلم، [[عمرو بن عثمان بن عفان]] را خواست و به او گفت: "اگر پسر [[امیرالمؤمنین]] ([[عثمان]]) نبودی، تو را می‌کشتم. تو خبیث و [[پلیدی]] هستی که پدرت [[طیب]] و [[پاک]] بود. زمانی که [[اهل مدینه]] را می‌بینی، می‌گویی من از شما هستم و زمانی که [[اهل شام]] را می‌بینی، می‌گویی من پسر [[امیر المؤمنین]] عثمان هستم". سپس به غلامش [[دستور]] داد تا ریش‌های او را بکند. [[غلام]]، ریش‌های او را کند تا این که طاقتی برایش نماند<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۲.</ref>.


[[جریر بن حازم]] از [[حسن]] بصری]] [[نقل]] می‌کند که گفت: به [[خدا]] قسم، در [[واقعه حره]] [[لشکر]] [[شام]] آن [[قدر]] از [[مردم مدینه]] کشتند که می‌توان گفت نزدیک بود احدی [[نجات]] پیدا نکند. از جمله کسانی که کشته شدند، دو تن از پسران [[زینب]]، دختر [[حضرت]] [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} بودند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴-۴۵۴.</ref>
[[جریر بن حازم]] از [[حسن]] بصری]] [[نقل]] می‌کند که گفت: به [[خدا]] قسم، در [[واقعه حره]] [[لشکر]] [[شام]] آن [[قدر]] از [[مردم مدینه]] کشتند که می‌توان گفت نزدیک بود احدی [[نجات]] پیدا نکند. از جمله کسانی که کشته شدند، دو تن از پسران [[زینب]]، دختر [[حضرت]] [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]] {{صل}} بودند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴-۴۵۴.</ref>
۲۱۸٬۹۱۸

ویرایش