مدیران رابط کاربری، مدیران، templateeditor
۲۴٬۴۴۹
ویرایش
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۶: | خط ۱۶: | ||
== عبدالله بن زبیر و [[دشمنی]] با [[بنی هاشم]] == | == عبدالله بن زبیر و [[دشمنی]] با [[بنی هاشم]] == | ||
[[عبدالله]] یکی از [[صحابه رسول خدا]] {{صل}} بود که بعدها در [[باطن]]، [[کافر]] و بیدین شد و [[دشمن]] بنی هاشم بود و به [[علی]] {{ع}} [[دشنام]] میداد<ref>مستدرکات علم رجال الحدیث، نمازی شاهرودی، ج۵، ص۱۷.</ref>. عبدالله [[چهل]] [[روز]] [[خطبه]] خواند و در خطبهاش بر [[پیامبر]] {{صل}} [[صلوات]] فرستاد و برای عذرخواهی گفت: | [[عبدالله]] یکی از [[صحابه رسول خدا]] {{صل}} بود که بعدها در [[باطن]]، [[کافر]] و بیدین شد و [[دشمن]] بنی هاشم بود و به [[علی]] {{ع}} [[دشنام]] میداد<ref>مستدرکات علم رجال الحدیث، نمازی شاهرودی، ج۵، ص۱۷.</ref>. عبدالله [[چهل]] [[روز]] [[خطبه]] خواند و در خطبهاش بر [[پیامبر]] {{صل}} [[صلوات]] فرستاد و برای عذرخواهی گفت: «علت اینکه صلوات فرستاد و آن را ترک کردم، این است که برخی با شنیدن نام [[رسول خدا]] [[مغرور]] میشوند»<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۷، ص۱۳۳؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۳۴۹.</ref>. او برای [[عبدالله بن عباس]] هم [[نقل]] کرده که من دشمنی با شما [[اهل بیت]] {{ع}} را از چهل سال پیش در [[دل]] داشتم<ref>قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۳۴۹.</ref>. | ||
از [[امام علی]] {{ع}} نقل شده که فرمود: | از [[امام علی]] {{ع}} نقل شده که فرمود: «همواره [[زبیر]] با ما و از ما بود تا وقتی که پسر نامبارکش عبدالله بزرگ شد؛ آنگاه [[مخالف]] و دشمن ما شد»<ref>{{متن حدیث|مَا زَالَ اَلزُّبَيْرُ رَجُلاً مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ حَتَّى نَشَأَ اِبْنُهُ اَلْمَشْئُومُ عَبْدُ اَللَّهِ}}؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۷؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۰.</ref>. | ||
[[ابن زبیر]] پس از رسیدن به [[خلافت]] در [[سخنرانی]] خود گفت: | [[ابن زبیر]] پس از رسیدن به [[خلافت]] در [[سخنرانی]] خود گفت: «تمام [[مردم]] با ما [[بیعت]] کردند جز این پسر بچه ([[محمد بن حنفیه]]) که از بیعت [[سرپیچی]] میکند؛ اگر او تا غروب، [[بیعت]] نکند کارش را یکسره خواهم کرد و خانهاش را [[آتش]] خواهم زد». [[ابن عباس]] به محمد بن حنیفه گفت که من از این [[مرد]] [[اطمینان]] ندارم بهتر است با او بیعت کنی، [[ابن حنفیه]] گفت: یک [[قدرت]] [[قوی]] مانع او خواهد شد. [[ابن عباس]] از گفتار محمد شگفت شد؛ او [[انتظار]] غروب [[آفتاب]] را داشت و هنوز آفتاب، غروب نکرده بود که چهار هزار نفری که مختار از [[مردم کوفه]] به [[حمایت]] [[بنی هاشم]] فرستاده بوده، رسیدند و ایشان را نجات دادند. شگفت اینجاست که [[فرمانده]] این [[جماعت]] به محمد بن حنفیه گفت: «اجازه دهید تا [[شر]] این مرد را کم کنیم» ولی محمد اجازه نداد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۸۸؛ الکامل، ابن اثیر، ج۴، ص۲۵۰.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۹۴-۹۶؛ [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ غدیر (کتاب)|فرهنگ غدیر]]، ص۲۰۴.</ref> | ||
== علاقه ابن زبیر به [[ریاست]] == | == علاقه ابن زبیر به [[ریاست]] == | ||
زمانی که [[عبدالله]] در [[مکه]] ادعای خلافت کرد و مردم مکه با او بیعت کردند، [[یزید]] به [[حاکم]] [[مدینه]] [[دستور]] داد تا لشکری را برای سرکوبی وی به مکه بفرستد. حاکم مدینه لشکری را به [[سرپرستی]] [[عمرو بن زبیر]]، [[برادر]] عبدالله، که در [[عقیده]] [[مخالف]] او بود به مکه فرستاد ولی عبدالله بر او [[پیروز]] شد و برادر خود را دستگیر کرد و با [[بدن]] برهنه جلوی [[مسجد الحرام]] نگه داشت و آن [[قدر]] به او تازیانه زد تا اینکه زیر تازیانه [[جان]] داد<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷۵-۷۶.</ref>. | زمانی که [[عبدالله]] در [[مکه]] ادعای خلافت کرد و مردم مکه با او بیعت کردند، [[یزید]] به [[حاکم]] [[مدینه]] [[دستور]] داد تا لشکری را برای سرکوبی وی به مکه بفرستد. حاکم مدینه لشکری را به [[سرپرستی]] [[عمرو بن زبیر]]، [[برادر]] عبدالله، که در [[عقیده]] [[مخالف]] او بود به مکه فرستاد ولی عبدالله بر او [[پیروز]] شد و برادر خود را دستگیر کرد و با [[بدن]] برهنه جلوی [[مسجد الحرام]] نگه داشت و آن [[قدر]] به او تازیانه زد تا اینکه زیر تازیانه [[جان]] داد<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷۵-۷۶.</ref>. | ||
وقتی که [[امام حسین]] {{ع}} قصد [[خروج]] از [[مکه]] را داشت، فرمود: | وقتی که [[امام حسین]] {{ع}} قصد [[خروج]] از [[مکه]] را داشت، فرمود: «در [[دنیا]] هیچ چیز نزد [[عبدالله]] محبوبتر از این نیست که من از مکه بروم، زیرا او میداند که با وجود من، نوبت به او نمیرسد و هیچ کس او را بر من مقدم نمیدارد، لذا [[دوست]] دارد من از مکه خارج شوم تا زمینه [[خلافت]] برایش آماده شود». لذا وقتی که [[امام]] {{ع}} از مکه خارج شد، [[ابن عباس]] عبدالله را دید و به او گفت: چشمت روشن که [[حسین]] به سوی [[عراق]] حرکت کرد و [[شهر]] مکه برای تاخت و تاز تو بیمانع است؛ سپس این [[شعر]] را خواند: ای قنبرهای که در معموره [[زندگی]] میکنی، فضا برای پرواز تو خالی است، پس تخم بگذار و آواز بخوان و هر جا که میخواهی دانه بر چین<ref>{{عربی|یا لکی من قنبرة بمعمر خلالک الجو فیضی و اصفری و نری ما شئت أن تنقری}}؛تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۸۴.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۹۶-۹۷.</ref> | ||
== [[ابن زبیر]] و [[دفاع]] از [[عثمان]] == | == [[ابن زبیر]] و [[دفاع]] از [[عثمان]] == | ||
درباره [[کشته شدن عثمان]] از عبدالله [[نقل]] شده که گفت: [[روز]] محاصره [[خانه]] عثمان به او گفتم: با ایشان بجنگ که به [[خدا]] [[سوگند]]، [[جنگ]] با ایشان بر تو [[حلال]] است. عثمان گفت: | درباره [[کشته شدن عثمان]] از عبدالله [[نقل]] شده که گفت: [[روز]] محاصره [[خانه]] عثمان به او گفتم: با ایشان بجنگ که به [[خدا]] [[سوگند]]، [[جنگ]] با ایشان بر تو [[حلال]] است. عثمان گفت: «نه، به خدا سوگند هرگز با آنان نمیجنگم». محاصره کنندگان در حالی که عثمان [[روزه]] داشت بر او [[هجوم]] آوردند. عثمان، عبدالله بن زبیر را [[فرمانده]] [[خانه]] خود کرد و گفت: «هر کس [[مطیع]] من است از عبدالله بن زبیر [[اطاعت]] کند. در [[تشییع جنازه]] عثمان افرادی همچون [[جبیر بن مطعم]]، [[ابوجهم بن حذیفه]]، [[مسور بن مخرمه]]، [[عبدالرحمن بن ابی بکر]] و عبدالله بن زبیر حضور داشتند»<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۶۴-۶۹.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۹۷.</ref> | ||
== [[ابن زبیر]] و [[جنگ جمل]] == | == [[ابن زبیر]] و [[جنگ جمل]] == | ||
پس از [[مخالفت]] [[طلحه]] و [[زبیر]] با [[علی]] {{ع}} به سبب [[عدالت]] آن حضرت در [[تقسیم بیت المال]] و در نظر نگرفتن امتیازاتی که آنها در نظر داشتند، این دو به قصد به جا آوردن [[عمره]] [[شهر]] را ترک کردند. طلحه و زبیر پس از رسیدن به [[مکه]] و به جا آوردن [[طواف]] و سعی [[صفا و مروه]]، [[عبدالله]] را نزد [[عایشه]] فرستادند و به او گفتند: نزد خالهات برو و بگو طلحه و زبیر میگویند [[عثمان]] [[مظلوم]] کشته شد و علی {{ع}} کار [[مردم]] را از دست ایشان ربود و به [[یاری]] کشندگان عثمان بر مردم [[پیروز]] شد و ما از گسترده شدن [[حکومت]] علی {{ع}} [[بیم]] داریم. اگر [[مصلحت]] میدانی همراه ما حرکت کن شاید [[خدا]] به کمک تو شکاف و [[اختلاف]] پدید آمده میان این [[امت]] را [[اصلاح]] کند. عبدالله نزد عایشه آمد و [[پیام]] را رساند، ولی عایشه از بیرون رفتن از مکه خودداری کرد و گفت: | پس از [[مخالفت]] [[طلحه]] و [[زبیر]] با [[علی]] {{ع}} به سبب [[عدالت]] آن حضرت در [[تقسیم بیت المال]] و در نظر نگرفتن امتیازاتی که آنها در نظر داشتند، این دو به قصد به جا آوردن [[عمره]] [[شهر]] را ترک کردند. طلحه و زبیر پس از رسیدن به [[مکه]] و به جا آوردن [[طواف]] و سعی [[صفا و مروه]]، [[عبدالله]] را نزد [[عایشه]] فرستادند و به او گفتند: نزد خالهات برو و بگو طلحه و زبیر میگویند [[عثمان]] [[مظلوم]] کشته شد و علی {{ع}} کار [[مردم]] را از دست ایشان ربود و به [[یاری]] کشندگان عثمان بر مردم [[پیروز]] شد و ما از گسترده شدن [[حکومت]] علی {{ع}} [[بیم]] داریم. اگر [[مصلحت]] میدانی همراه ما حرکت کن شاید [[خدا]] به کمک تو شکاف و [[اختلاف]] پدید آمده میان این [[امت]] را [[اصلاح]] کند. عبدالله نزد عایشه آمد و [[پیام]] را رساند، ولی عایشه از بیرون رفتن از مکه خودداری کرد و گفت: «ای پسرجان! من به [[قیام]]، [[فرمان]] نمیدهم ولی خود به مکه برگشتم تا به مردم بگویم که نسبت به عثمان، [[امام]] ایشان، چگونه [[رفتار]] شده و اینکه نخست او را به [[توبه]] وادار کرده، سپس او را که از [[گناهان]] [[پاک]] شده بود، کشتند تا مردم بیندیشند و بر کسی که بدون [[مشورت]] مردم، حکومت را به دست گرفته، [[شورش]] کنند». او مردم را با سخنانی علیه علی {{ع}} تحریک کرد<ref>الجمل، شیخ مفید، ص۱۳۷-۱۴۱؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۲۷.</ref>. | ||
عبدالله بن زبیر هنگامی که دید عایشه قصد قیام ندارد، او را با سخنان خود تحریک کرد و با تحریک خود زمینه این شورش را فراهم کرد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۵۹.</ref>. | عبدالله بن زبیر هنگامی که دید عایشه قصد قیام ندارد، او را با سخنان خود تحریک کرد و با تحریک خود زمینه این شورش را فراهم کرد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۵۹.</ref>. | ||
خط ۳۷: | خط ۳۷: | ||
هنگامی که [[امام علی]] {{ع}} به بصره رسید و دو [[لشکر]] در برابر هم قرار گرفتند و پیامها و [[نامهها]] میانشان رد و بدل شد، [[امام]] {{ع}} نامهای برای آنها فرستاد و آنها را از ادامه [[پیمان شکنی]] [[بیم]] داد. پس علی {{ع}} [[یزید]] بن صوحان و [[عبدالله بن عباس]] را فرا خواند تا نزد [[عایشه]] و [[زبیر]] روند و آنها را از [[جنگ]] کردن، پشیمان و به [[صلح]] [[راضی]] کنند<ref>الجمل، شیخ مفید، ص۳۱۷.</ref>. | هنگامی که [[امام علی]] {{ع}} به بصره رسید و دو [[لشکر]] در برابر هم قرار گرفتند و پیامها و [[نامهها]] میانشان رد و بدل شد، [[امام]] {{ع}} نامهای برای آنها فرستاد و آنها را از ادامه [[پیمان شکنی]] [[بیم]] داد. پس علی {{ع}} [[یزید]] بن صوحان و [[عبدالله بن عباس]] را فرا خواند تا نزد [[عایشه]] و [[زبیر]] روند و آنها را از [[جنگ]] کردن، پشیمان و به [[صلح]] [[راضی]] کنند<ref>الجمل، شیخ مفید، ص۳۱۷.</ref>. | ||
این دو نزد عایشه آمدند و به او گفتند: آیا [[خداوند]] نفرموده که در [[خانه]] خویش قرار بگیری و بیرون نیایی؟ ما میدانیم که عدهای در پی [[فریب]] تو هستند و تو نیز فریفته شدی و از خانه بیرون [[آمدی]]. اکنون [[صلاح]] تو در آن است که باز گردی و در جنگ شرکت نکنی. اگر باز نگردی و این [[فتنه]] و [[آشوب]] را فرو ننشانی، سرانجام در جنگ، افراد بسیاری کشته میشوند؛ از [[خدا]] بترس و [[توبه]] کن و به سوی خدا بازگرد. خداوند [[توبه]] [[بندگان]] را قبول میکند و عذر ایشان را میپذیرد. مبادا که [[دوستی]] عبدالله بن زبیر و [[همراهی]] [[طلحة بن عبیدالله]] تو را به کاری وادار کند که پایانش، آتش [[دوزخ]] باشد<ref>المعیار و الموازنه، اسکافی، ص۵۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۲۲۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۴۸۵؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۵۸؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۲۴۱.</ref>. عایشه حرف آن دو را نپذیرفت. سپس [[ابن عباس]] به نزد زبیر رفت و با او در این باره صحبت کرد ولی در این هنگام عبدالله بن زبیر سر رسید و با سخنانی نظر [[زبیر]] را عوض کرد. عبدالله بن زبیر گفت: | این دو نزد عایشه آمدند و به او گفتند: آیا [[خداوند]] نفرموده که در [[خانه]] خویش قرار بگیری و بیرون نیایی؟ ما میدانیم که عدهای در پی [[فریب]] تو هستند و تو نیز فریفته شدی و از خانه بیرون [[آمدی]]. اکنون [[صلاح]] تو در آن است که باز گردی و در جنگ شرکت نکنی. اگر باز نگردی و این [[فتنه]] و [[آشوب]] را فرو ننشانی، سرانجام در جنگ، افراد بسیاری کشته میشوند؛ از [[خدا]] بترس و [[توبه]] کن و به سوی خدا بازگرد. خداوند [[توبه]] [[بندگان]] را قبول میکند و عذر ایشان را میپذیرد. مبادا که [[دوستی]] عبدالله بن زبیر و [[همراهی]] [[طلحة بن عبیدالله]] تو را به کاری وادار کند که پایانش، آتش [[دوزخ]] باشد<ref>المعیار و الموازنه، اسکافی، ص۵۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۲۲۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۴۸۵؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۵۸؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۲۴۱.</ref>. عایشه حرف آن دو را نپذیرفت. سپس [[ابن عباس]] به نزد زبیر رفت و با او در این باره صحبت کرد ولی در این هنگام عبدالله بن زبیر سر رسید و با سخنانی نظر [[زبیر]] را عوض کرد. عبدالله بن زبیر گفت: «ای [[ابن عباس]]، آنچه را روشن است، رها کن. میان ما و شما [[بیعت]] با یک [[خلیفه]] و [[خون]] او [[عثمان]]] و تنها بودن یک تن [[علی]] و گرد آمدن سه نفر [[طلحه]]، زبیر و [[عایشه]]] مطرح است و [[مادری]] [[پارسا]] چون عایشه همراه ماست. وانگهی نظر همه [[مردم]] مهم است». | ||
قبل از [[جنگ]]، طلحه [[خطبه]] خواند و دو تن از افراد [[قبیله]] میان [[لشکرگاه]] [[عبدالقیس]] خود از برخاست علی {{ع}} [[دفاع]] کردند و عبدالله بن زبیر آن دو را [[سرزنش]] کرد و در میان لشکرگاه خود برخاست و پس از [[حمد]] و ثنای [[خداوند]]، گفت: | قبل از [[جنگ]]، طلحه [[خطبه]] خواند و دو تن از افراد [[قبیله]] میان [[لشکرگاه]] [[عبدالقیس]] خود از برخاست علی {{ع}} [[دفاع]] کردند و عبدالله بن زبیر آن دو را [[سرزنش]] کرد و در میان لشکرگاه خود برخاست و پس از [[حمد]] و ثنای [[خداوند]]، گفت: «ای مردم! این گروه اندک و [[فرومایه]] نخست عثمان را در [[مدینه]] کشتند و اینک آمدهاند تا کار شما را در [[بصره]] پراکنده سازند و حکومت مردم را با [[زور]] غصب کردهاند. اینک آیا حاضر نیستید [[خلیفه]] [[مظلوم]] خود را [[یاری]] دهید؟ آیا از [[حریم]] [[مباح]] خود دفاع نمیکنید؟ آیا از خدا نمیترسید که خود را [[تسلیم]] کنید؟ آیا حاضر و [[راضی]] هستید به اینکه [[مردم کوفه]] به [[سرزمین]] شما وارد شوند؟ اکنون به [[خشم]] آیید که بر شما خشم گرفته شده و [[جنگ]] کنید که به شما اعلام جنگ شده است. [[علی]] حاضر نیست [[تصور]] کند که در [[خلافت]]، هیچ کس دیگر غیر از او را [[حق]] نظر دادن است و به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بر شما [[پیروز]] شود، [[دین]] و دنیای شما را تباه خواهد ساخت و سخنان بسیاری مانند همین سخنان گفت برای اینکه [[مردم]] را علیه علی {{ع}} تحریک کند و بشوراند»<ref>الجمل، شیخ مفید، ص۱۹۷-۱۹۸.</ref>. | ||
زبیر به [[دلیل]] سخنان فرزندش به سمت [[لشکر امام علی]] {{ع}} حرکت کرد. علی {{ع}} فرمود: | زبیر به [[دلیل]] سخنان فرزندش به سمت [[لشکر امام علی]] {{ع}} حرکت کرد. علی {{ع}} فرمود: «برای این پیرمرد [[راه]] را باز کنید که او را به [[سختی]] افکندهاند». پس سمت راست و چپ و [[قلب]] [[لشکر]] را شکافت و سپس بازگشت و به پسر خود گفت: «ای بیمادر آیا بد [[دل]] چنین کاری میکند؟» سپس زبیر از جنگ کناره گرفت و گزارشی را به [[احنف بن قیس]] نوشت. احنف بن قیس گفت: «مانند این مرد را ندیدم که [[ناموس]] [[رسول خدا]] را تا به این جا کشانید و [[حجاب]] [[همسر پیامبر خدا]] را از او برداشت و ناموس خود را در [[خانه]] خود پوشیده داشت. سپس او را واگذاشت و از جنگ [[کنارهگیری]] کرد. در این هنگام [[عمرو بن جرموز تمیمی]] در پی [[زبیر]] رفت و در وادی السباع او را کشت»<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۱، ص۱۸۳.</ref>. | ||
پس از اینکه [[امام حسن]] {{ع}} [[سخنرانی]] کرد و [[اصحاب جمل]] [[صلح]] را نپذیرفتند، [[علی]] {{ع}} به سوی آنان رفت تا اینکه به [[طلحه]] رسید. پس به او گفت: | پس از اینکه [[امام حسن]] {{ع}} [[سخنرانی]] کرد و [[اصحاب جمل]] [[صلح]] را نپذیرفتند، [[علی]] {{ع}} به سوی آنان رفت تا اینکه به [[طلحه]] رسید. پس به او گفت: «[[همسر پیامبر]] [[خدا]] را به این جا آوردی و [[همسر]] خود را در [[خانه]] نهادی»! پس [[جنگ]] در گرفت. علی {{ع}} به [[اصحاب]] خود گفت: «کدام یک از شما این [[قرآن]] را به ایشان نشان میدهد و میگوید این قرآن میان ما و شما [[حاکم]] باشد؟». [[جوانی]] آن را گرفت و پیش رفت اما دستش را بریدند. آن را به دست چپش گرفت. سپس علی {{ع}} پیش رفت و ایشان را به [[خون]] او و خون ایشان به خدا [[سوگند]] داد. ایشان فقط برای جنگ را پذیرفتند. در این حال جناح راست [[لشکر علی]] {{ع}}، بر [[جناح چپ]] ایشان تاخت و نبردی سخت در گرفت. عبدالله بن زبیر به میدان آمد و [[مبارز]] خواست. از لشکر علی {{ع}} [[مالک اشتر]] به میدان او رفت. [[عایشه]] گفت: «چه کسی از لشکر علی در مقابل [[عبدالله]] قرار گرفته؟» گفتند: مالک اشتر. عایشه ناراحت شد و گفت: «[[اسماء]] به [[عزا]] نشست»<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۵-۲۱۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۳۷.</ref>. آن دو با هم جنگ کردند و یکدیگر را مجروح کردند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۷.</ref>. [[مردم]] به [[جمل]] عایشه [[پناه]] بردن در زیر مهار آن [[چهل]] یا هفتاد تن که همه از [[قریش]] بودند به [[قتل]] رسیدند. عبدالله بن زبیر و [[مروان بن حکم]] هرکدام سی و هفت زخم نیزه و تیر برداشته بودند. علی {{ع}} فرمود: «شتر را پی کنید تا پراکنده شوند». مردی شتر را پی کرد و شتر بیافتد. همه به گونهای پراکنده شدند و عبدالله بن زبیر خود را در میان مجروحان افکند و خود را از [[مرگ]] برهانید و در خانه مردی از [[قبیله ازد]] پنهان شد. کسی را نزد [[عایشه]] فرستاد و او را نزد خود برد. عبدالله بن زبیر گفت: «من در [[جنگ جمل]] حدود سی ضربه [[شمشیر]] خورده بودم؛ هیچ روزی را مثل [[روز]] [[جمل]] ندیدم. هیچ کس دستش به شتر نمیرسید مگر اینکه یا کشته میشد و یا اینکه دستش [[بریده]] میشد. سرانجام افسار شتر از دست قبیله [[بنیضبه]] بیرون رفت و شتر کشته شد»<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۰؛ الجمل، شیخ مفید، ص۳۵۰، ۳۶۵-۳۶۶ و ۳۷۶.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۹۷-۱۰۴.</ref> | ||
== ابن زبیر و [[خلافت]] == | == ابن زبیر و [[خلافت]] == | ||
خط ۵۲: | خط ۵۲: | ||
وقتی [[قدرت]] ابن زبیر زیاد شد [[مردم کوفه]] نیز پیرو او شدند و همه سرزمینهای جزیره به جز شام و [[مصر]] به [[اختیار]] او درآمد و [[اموال]] بسیاری در اختیار او قرار گرفت. او [[کعبه]] را خراب و آن را از نو ساخت و این کار در [[سال ۶۵ هجری]] بود. ابن زبیر [[حجرالاسود]] در حریری پیچید و در صندوق نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایی که از کعبه آویخته شده بود، به پردهداران سپرد و چون ساختن ساختمان کعبه تمام شد، [[حجر]] را در خانه خدا جای داد<ref>الاخبار الطوال، دینوری، ص۲۶۸.</ref>. | وقتی [[قدرت]] ابن زبیر زیاد شد [[مردم کوفه]] نیز پیرو او شدند و همه سرزمینهای جزیره به جز شام و [[مصر]] به [[اختیار]] او درآمد و [[اموال]] بسیاری در اختیار او قرار گرفت. او [[کعبه]] را خراب و آن را از نو ساخت و این کار در [[سال ۶۵ هجری]] بود. ابن زبیر [[حجرالاسود]] در حریری پیچید و در صندوق نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایی که از کعبه آویخته شده بود، به پردهداران سپرد و چون ساختن ساختمان کعبه تمام شد، [[حجر]] را در خانه خدا جای داد<ref>الاخبار الطوال، دینوری، ص۲۶۸.</ref>. | ||
پس از [[مرگ معاویه]] پسر [[یزید]]، همه مردم شام و مصر به جز [[مردم]] [[اردن]] با [[ابن زبیر]] [[بیعت]] کردند<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۱، ص۲۶۵؛ العقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۴، ص۳۹۲.</ref>. [[اهل]] اردن میخواستند که [[خلافت]] از آن [[خالد بن یزید بن معاویه]] باشد و بر [[منبرها]] برای او [[دعا]] میکردند و برای خلافت با او [[بیعت]] کردند. چون ابن زبیر خود را [[خلیفه]] خواند، [[مختار بن ابی عبید]] از کارگزاری او کناره گرفت و به [[کوفه]] رفت و [[شیعیان]] را فرا خواند و گفت: | پس از [[مرگ معاویه]] پسر [[یزید]]، همه مردم شام و مصر به جز [[مردم]] [[اردن]] با [[ابن زبیر]] [[بیعت]] کردند<ref>مروج الذهب، مسعودی، ج۱، ص۲۶۵؛ العقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۴، ص۳۹۲.</ref>. [[اهل]] اردن میخواستند که [[خلافت]] از آن [[خالد بن یزید بن معاویه]] باشد و بر [[منبرها]] برای او [[دعا]] میکردند و برای خلافت با او [[بیعت]] کردند. چون ابن زبیر خود را [[خلیفه]] خواند، [[مختار بن ابی عبید]] از کارگزاری او کناره گرفت و به [[کوفه]] رفت و [[شیعیان]] را فرا خواند و گفت: «من [[پیام]] گزار [[ابوالقاسم محمد بن علی بن ابی طالب]] هستم» و برای او از مردم بیعت گرفت تا به [[خونخواهی حسین]] {{ع}} برخیزد<ref>البدء و التاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی، ج۶، ص۲۰.</ref>. | ||
وقتی عبدالله بن زبیر کوفه را به برادرش [[مصعب]] سپرد، مختار، مصعب را از امیری کوفه بر کنار و [[دعوت]] خود را به نفع [[خاندان رسول خدا]] {{صل}} آغاز کرد. مختار خواستار آن بود تا [[محمد بن حنفیه]] دعوت خود را آشکار کند. در این حال، عبدالله بن زبیر به برادرش مصعب چنین نوشت: به سوی مختار برو و او را از بین ببر. مصعب به سوی مختار آمد و پس از سه [[روز]] [[جنگ]] و درگیری، مختار [[شکست]] خورد و سرانجام کشته شد. مصعب سر مختار را برای برادرش فرستاد. از [[یاران مختار]] حدود هشت هزار نفر کشته شدند. مصعب در [[سال ۷۱ هجری]] برای به جا آوردن [[حج]] به [[مکه]] رفت. وقتی به نزد برادرش رسید، عدهای از بزرگان و سران [[قریش]] نیز حضور داشتند. مصعب به او گفت: | وقتی عبدالله بن زبیر کوفه را به برادرش [[مصعب]] سپرد، مختار، مصعب را از امیری کوفه بر کنار و [[دعوت]] خود را به نفع [[خاندان رسول خدا]] {{صل}} آغاز کرد. مختار خواستار آن بود تا [[محمد بن حنفیه]] دعوت خود را آشکار کند. در این حال، عبدالله بن زبیر به برادرش مصعب چنین نوشت: به سوی مختار برو و او را از بین ببر. مصعب به سوی مختار آمد و پس از سه [[روز]] [[جنگ]] و درگیری، مختار [[شکست]] خورد و سرانجام کشته شد. مصعب سر مختار را برای برادرش فرستاد. از [[یاران مختار]] حدود هشت هزار نفر کشته شدند. مصعب در [[سال ۷۱ هجری]] برای به جا آوردن [[حج]] به [[مکه]] رفت. وقتی به نزد برادرش رسید، عدهای از بزرگان و سران [[قریش]] نیز حضور داشتند. مصعب به او گفت: «یا [[امیرالمؤمنین]]، به همراه بزرگان و سران [[عراق]] نزد تو آمدهام. آنها کسانی هستند که قومشان از آنها [[پیروی]] میکنند و برای اینکه با تو بیعت کنند، به این جا آمدهاند؛ از مالهایی که نزد توست به آنان نیز بده». [[عبدالله]] گفت: «با [[بندگان]] عراق نزد من آمدهای و به من [[فرمان]] میدهی که [[مال]] [[خدا]] را به آنان بدهم! هرگز چنین نخواهم کرد. به خدا [[سوگند]] دوست دارم ده نفر از آنان را بدهم و یکی از [[مردم]] [[شام]] را بگیرم». | ||
پس مردم [[عراق]] از [[عبدالله]] [[مأیوس]] شدند و او را رها کردند و همه آنان هم نظر شدند تا او را از [[خلافت]] برکنار کنند و نامهای برای [[عبدالملک بن مروان]] به شام بفرستند و از وی بخواهند تا در عراق به نزد آنان بیاید <ref>الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۲۳.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۰۸-۱۱۲.</ref> | پس مردم [[عراق]] از [[عبدالله]] [[مأیوس]] شدند و او را رها کردند و همه آنان هم نظر شدند تا او را از [[خلافت]] برکنار کنند و نامهای برای [[عبدالملک بن مروان]] به شام بفرستند و از وی بخواهند تا در عراق به نزد آنان بیاید <ref>الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۲۳.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۰۸-۱۱۲.</ref> | ||
== ابن زبیر و بنای [[کعبه]] == | == ابن زبیر و بنای [[کعبه]] == | ||
ابن زبیر گوید: مادرم [[اسماء دختر ابوبکر]]، به من گفت که [[پیامبر خدا]] {{صل}} به [[عایشه]] فرمود: | ابن زبیر گوید: مادرم [[اسماء دختر ابوبکر]]، به من گفت که [[پیامبر خدا]] {{صل}} به [[عایشه]] فرمود: «اگر این نبود که از ایام [[کفر]] قومت چندان نگذشته، [[کعبه]] را بر پایهای که [[ابراهیم]] بنا نهاده، بنا مینهادم و [[حجر]] را به کعبه میافزودم». پس [[ابن زبیر]] [[دستور]] داد تا کنار کعبه را کندند و سنگهایی به اندازۀ شتر یافتند و یکی را تکان دادند که برقی زد و او گفت: «آنها را به همین حال رها کنید». آنگاه ابن زبیر کعبه را ساخت و برای آن، دو در نهاد که [[مردم]] از یکی وارد شوند و از دیگری بیرون روند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۸۴.</ref>. و هر دری را دو لنگه قرار داد با اینکه پیش از آن هر در یک لنگه بود. او بلندی دو در را یازده ذراع قرار داد و پایه کعبه را از [[زمین]] بلندتر نکرد بلکه آن را مساوی با روی زمین قرار داد. ابن زبیر [[حجر الاسود]] را به نزد خویش و در [[خانه]] خود برده بود و چون بنا به جای قرار دادن آن رسید، دستور داد تا در میان سنگها برای آن جایی به اندازهاش کنده شود. سپس به پسرش عباد دستور داد تا هنگامی که او در [[نماز ظهر]] است و مردم هم به [[نماز]] مشغول هستند و به کاری توجه ندارند، آن را در جایش بگذارد و آنگاه پس از تمام شدن کار [[تکبیر]] بگوید. [[عباد بن عبدالله]] نیز این کار را انجام داد. زمانی که [[قریش]] از کار او باخبر شدند، [[خشمگین]] شده، گفتند: به [[خدا]] قسم هنگامی که قریش [[پیامبر اکرم]] را داور قرار دادند، چنین کاری نکرد و برای هر قبیلهای [[نصیبی]] قرار داد. ابن زبیر حجر الاسود را که هنگام [[آتش]] گرفتن کعبه شکاف برداشته، سه پاره شده بود با نقره محکم ساخت و چون بنا پایان یافت درون و برون کعبه را با خلوق خوشبو کرد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۱، ص۲۶۰.</ref>.<ref>[[مریم قدمی|قدمی، مریم]]، [[عبدالله بن زبیر (مقاله)|مقاله «عبدالله بن زبیر»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۱۵.</ref> | ||
== سرانجام [[ابن زبیر]] == | == سرانجام [[ابن زبیر]] == | ||
پس از آنکه [[مردم]] [[شام]] با [[عبدالملک مروان]] [[بیعت]] کردند و او بر [[عراق]] [[حاکم]] شد و [[مصعب]] [[برادر]] [[زبیر]] را کشت، [[تصمیم]] گرفت برای نابودی ابن زبیر لشکری را به [[مکه]] بفرستد. | پس از آنکه [[مردم]] [[شام]] با [[عبدالملک مروان]] [[بیعت]] کردند و او بر [[عراق]] [[حاکم]] شد و [[مصعب]] [[برادر]] [[زبیر]] را کشت، [[تصمیم]] گرفت برای نابودی ابن زبیر لشکری را به [[مکه]] بفرستد. | ||
روزی [[حجاج بن یوسف]] نزد [[عبدالملک]] آمد و گفت: | روزی [[حجاج بن یوسف]] نزد [[عبدالملک]] آمد و گفت: «یا [[امیرالمؤمنین]]، من در [[خواب]] دیدم که پوست عبدالله بن زبیر را میکندم». عبدالملک به او گفت: «تو خود [[مأمور]] این کار خواهی بود». پس حجاج با ۱۵۰۰ نفر به سوی مکه حرکت کرد. عبدالملک هم پی در پی با فرستادن [[لشکر]] او را کمک میکرد. حجاج مکه را محاصره کرد و بر [[کوه]] ابو قبیس منجنیق نهاد و [[عبدالله]] و [[اهل مکه]] را سنگ [[باران]] کرد. | ||
عبدالله بن زبیر در شبی که فردای آن کشته شد، [[مردم قریش]] را گرد آورد و به آنها گفت: | عبدالله بن زبیر در شبی که فردای آن کشته شد، [[مردم قریش]] را گرد آورد و به آنها گفت: «نظر شما برای ادامه کار چیست؟» مردی گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]]، تا [[جنگ]] باشد همراه تو میجنگیم و اگر همراه تو باشیم، همه خواهیم مرد؛ در صورت همراه بودن با تو میتوانیم به یکی از [[پیروزی]] زیر برسیم: یا اینکه به ما اجازه میدهی برای تو و خود [[امان]] بگیریم و یا اینکه برایمان امان میگیری و ما از این جا بیرون میرویم». عبدالله گفت: «الگوی من کیست؟» فردی به نام [[عروه]] گفت: «[[حسن بن علی]] با [[معاویه]] بیعت کرد». | ||
گویند، عبدالله پایش را بلند کرد و بر عروه زد و پس از آن گفت: | گویند، عبدالله پایش را بلند کرد و بر عروه زد و پس از آن گفت: «ای عروه، [[قلب]] من نیز همچون قلب توست؛ به خدا سوگند، اگر امان را بپذیرم، مدت زیادی زنده نخواهم بود. در حالی که [[زندگی]] بیارزشی را برای خود رقم زدهام. من هرگز آنچه را که شما میگویید نخواهم پذیرفت». پس عبدالله صبحگاهان نزد بعضی از زنانش رفت و به آنها گفت: «برایم غذایی آماده کنی». آنان نیز مقداری جگر برای او آوردند. پس از آن شیر خواست و آن را نوشید. مدتی بعد آب خواست و [[غسل]] کرد و مقداری [[کافور]] را بویید و پس از آن [[شمشیر]] را به دست گرفت و از خیمهاش بیرون آمد<ref> الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۳۷-۵۱؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۰.</ref>. | ||
[[عبدالله]] از خیمهاش بیرون آمد در حالی که پشت به [[کعبه]] داشت و عده کمی همراه او بودند. او با [[مردم]] [[شام]] جنگید. او میجنگید و میگفت: چه [[پیروزی]] شیرینی است اگر مردانی نیز باشند. | [[عبدالله]] از خیمهاش بیرون آمد در حالی که پشت به [[کعبه]] داشت و عده کمی همراه او بودند. او با [[مردم]] [[شام]] جنگید. او میجنگید و میگفت: چه [[پیروزی]] شیرینی است اگر مردانی نیز باشند. |