پرش به محتوا

بحث:قریش در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز (جایگزینی متن - 'خآدمی' به 'خادمی')
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
خط ۴۷: خط ۴۷:
*[[مسعودی]] می‌افزاید: از [[بنی‌هاشم]] تا بنی‌جمح، بطون [[قریش]] بطاح، و از [[بنی‌مالک]] تا آخر، جزء بطون قریش ظواهرند<ref>علی بن حسین مسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج۲، ص۲۶۹.</ref><ref>[[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[قریش (مقاله)|قریش]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۳۲.</ref>.
*[[مسعودی]] می‌افزاید: از [[بنی‌هاشم]] تا بنی‌جمح، بطون [[قریش]] بطاح، و از [[بنی‌مالک]] تا آخر، جزء بطون قریش ظواهرند<ref>علی بن حسین مسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج۲، ص۲۶۹.</ref><ref>[[سید علی اکبر حسینی ایمنی|حسینی ایمنی، سید علی اکبر]]، [[قریش (مقاله)|قریش]]، [[فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|فرهنگ‌نامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۳۲.</ref>.


==پانویس==
==نقش مهم [[قبیله قریش]] در [[تاریخ]] [[عرب]] و [[اسلام]]==
{{یادآوری پانویس}}
[[مورخان]] و [[نسب‌شناسان]] پیشین، [[قوم عرب]] را در یک تقسیم اولیه به [[اعراب]] بائده و اعراب باقیه تقسیم کرده‌اند. اعراب بائده، بخش‌هایی از [[اقوام]] [[سامی]] هستند که در روزگاران پیشین، به [[دلایل]] گوناگون از میان رفته‌اند. از جمله آنان اقوام [[عاد]]، [[ثمود]]، [[طسم]]، [[جدیس]] و عملاق‌اند که [[قرآن کریم]] به [[سرنوشت]] بعضی از آنها اشاره می‌کند. اعراب باقیه نیز به دو دسته تقسیم می‌شوند: جنوبی‌ها که قَحطانی نام دارند و شمالی‌ها که موسوم به عَدْنانی‌اند. طبق یک نظر، اعراب بائده را عرب عاربه یا اصیل و اعراب باقیه را مستعربه می‌گویند. و بر اساس نظر دیگر، اعراب جنوب، عرب عاربه و عرب‌های شمالی، عرب مستعربه به شمار رفته‌اند<ref>قلقشندی، ابو العباس، نهایة الارب فی معرفة انساب العرب، ص۱۲؛ شکری آلوسی، سیدمحمود، بلوغ الارب، ج۱، ص۹ - ۱۰.</ref>. این که عرب‌های شمالی را مستعربه گفته‌اند، از آن‌رو است که آنان از [[اولاد]] [[حضرت اسماعیل]] فرزند [[حضرت ابراهیم]] [[خلیل]]{{ع}} بودند که از [[فلسطین]] به [[حجاز]] [[هجرت]] کردند.
{{پانویس2}}
 
یکی از فروعات بسیار [[زیاد]] اعراب شمال یا [[عدنانیان]]، [[طایفه]] [[قریش]] است که در ابتدا یکی از [[طوایف]] کوچک حجاز محسوب می‌شد. بر اساس [[روایات]] [[تاریخی]] موجود، در فاصله یک تا دو [[قرن]] قبل از ولادت [[حضرت رسول اکرم]]{{صل}}، یکی از بزرگان این [[قبیله]] به نام قُصَی بن کِلاب<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۲، ص۲۵۴ – ۲۶۰.</ref> که مردی [[دلیر]] و لایق و [[مدبر]] بود، [[ریاست]] [[قریشیان]] را به دست آورد و بدین [[فکر]] افتاد که ریاست [[مکه]] و تولیت [[خانه کعبه]] را که مدار و مرکز [[زندگی]] و [[سیاست]] [[شهر]] بود، در [[اختیار]] قبیله خویش در آورد. قریش با [[رهبری]] و [[درایت]] قُصی به این مقصود دست یافت و اداره شهر را از قبیله [[خُزاعه]] که اصلاً از یمانیان، یعنی بنی [[قحطان]] بودند، باز گرفت و علاوه بر اداره شهر و امور آن و تولیت [[خانه]]، نوعی [[رهبری]] مذهبی و اعتبار بدون همتا به دست آورد. از این [[تاریخ]]، [[قبیله قریش]] رفته رفته یکی از مهم‌ترین نقش‌ها را در تاریخ [[جزیرة العرب]] داشته است.
در دو [[نسل]] بعد، حضرت هاشم، نواده قصی، بنیان تازه‌ای نهاد. او برای اولین بار با [[سفر]] به کشورهای اطراف، به ایجاد قراردادهای تجارتی دست زد و [[عرب]]، به ویژه [[قریش]] را به جریان [[تجارت]] میان شرق و غرب مرتبط ساخت<ref>یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۱، ص۲۰۱؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۱۳۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۲، ص۲۵۲.</ref>. از آن به بعد قریش علاوه بر اینکه عهده‌دار یکی از مهم‌ترین مراکز تجارت داخل جزیرة العرب بود، به صورت حلقه‌ای از حلقات تجارت جهانی در آمد. اهمیت گستردگی این تجارت تا آنجا بود که گاه یک کاروان تجارتی، دو هزار و پانصد شتر برای حمل [[مال التجاره]] در [[اختیار]] داشته است<ref>واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۱، ص۱۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۲، ص۴۰۷.</ref>.
 
[[ثروت]] قریش که بیشتر از راه تجارت و گاه از راه [[رباخواری]] به دست می‌آمد، ثروتی بزرگ بود و مایه اعتبار و [[قدرت]]؛ علاوه بر این، تولیت و [[کلیدداری]] [[کعبه]] و [[میهمان‌داری]] و سقایت [[حاجیان]]، [[احترام]] و اعتبار بزرگی برای آنان به بار می‌آورد. در پی [[حمله ابرهه]] به کعبه و نابودی او و لشکرش اعتبار دیگری برای قریش به بار آمد. از آن به بعد آنها از یک [[قداست]] تازه برخوردار شدند. [[مردم]] آنان را [[قوم برگزیده]] و مورد نظر [[خداوند]] می‌دانستند که این‌گونه از آنها [[دفاع]] کرده، دشمنانشان را نابود ساخته است<ref>ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۲، ص۱۳۹؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۵۷؛ کلاعی اندلسی، ابوالربیع الاکتفاء، ج۱، ص۱۳۵؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی و الرشاد، ج۱، ص۲۵۸. قریشیان همین اعتقاد را درباره خود داشته‌اند. (ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۱۹۹)</ref>.
[[ریاست]] [[شهر مکه]] و [[کلیدداری]] و تولیت [[خانه کعبه]] که بزرگ‌ترین [[معبد]] آن [[سرزمین]] بود و [[ثروت]] فراوان [[بزرگان قریش]] و بالاخره مغلوبیت [[ابرهه]] -که [[مردم]] آن را به حساب [[قداست]] [[قریش]] گذاشته بودند- تفرعنی بزرگ برای این [[قبیله]] به بار آورده بود؛ تا آنجا که اینان یکی از دو مانع بزرگ، بلکه بزرگ‌ترین مانع بر سر راه [[اسلام]] شده، بیش‌ترین مشکل و [[رنج]] را برای آن پدید آورده بودند.
 
البته عوامل [[ایستادگی]] قریش در برابر اسلام، محدود به این چند مورد نبوده است؛ اما چنان‌که تحقیق نشان می‌دهد، یکی از مهم‌ترین آنها مسئله [[تعصب]] [[حاکم]] در میان [[عرب]] بود و تعصب، چنان‌که دانستیم، یکی از بارزترین شاخصه‌های [[اجتماعی]] [[نظام حاکم]] بر [[جامعه]] [[عربی]] و از نیرومندترین عوامل [[کارگزار]] در آن بود. [[اسناد]] معتبر، این مسئله را در چند نقطه عطف [[تاریخی]] به خوبی نشان داده‌اند.
بزرگان قریش با همه [[دشمنی]] که با اسلام و [[پیامبر]] داشتند، در برابر [[زیبایی]] [[قرآن]] [[شیفتگی]] و [[بی‌قراری]] نشان می‌دادند. گاه در [[دل]] شب، به دور از چشم [[مردمان]]، از خانه‌هایشان بیرون آمده، ساعتی را به [[تلاوت قرآن]] پیامبر گوش می‌سپردند.
 
صبح یکی از این گونه شب‌ها، أخنس بن شُریق، [[رئیس]] یکی از تیره‌های وابسته به قریش<ref>اخنس و قبیله‌اش حلیف بنی‌زهره بودند.</ref>، به [[خانه]] [[ابوسفیان]] رفت و از او پرسید: ای ابا حنظله، نظرت را درباره آن‌چه از محمد{{صل}} شنیده‌ای به من بگو. او پاسخ داد: ای ابا [[ثعلبه]]، چیزهایی شنیده‌ام که آنها را می‌فهمم و مقصود از آن را می‌دانم و چیزهایی نیز شنیده‌ام که از [[فهم]] معنا و مقصود آن عاجزم!<ref>ابوسفیان و امثال او، از فهم پاره‌ای از معارف قرآن مثل عرش و کرسی عاجز بودند.</ref> [[اخنس]] از آنجا بیرون آمد و به خانه [[ابوجهل]]، رئیس [[بنی‌مخزوم]]، رفت و همان [[پرسش]] و مسئله را طرح کرد و پرسید: نظر تو درباره آن‌چه از محمد{{صل}} شنیده‌ای چیست؟ ابوجهل پاسخ داد: واقع این است که ما و [[فرزندان]] عبد مناف ([[بنی‌هاشم]] و [[بنی‌امیه]]) بر سر [[شرف]] و [[ریاست]] و بزرگی [[رقابت]] داشتیم. آنها مهمان‌داری کردند، ما هم کردیم. آنها پیادگان را مرکب سواری دادند، ما همچنین کردیم. آنها به [[مردم]] [[مال]] بخشیدند، ما هم بخشیدیم؛ تا آنجا که مانند دو اسب مسابقه با یکدیگر دوش به دوش شدیم و دیگر آنها بر ما [[برتری]] نداشتند. ناگاه در میان آنان کسی پیدا شد که می‌گفت: من پیامبرم و از [[آسمان]] بر من [[وحی]] می‌رسد! ما دیگر چه هنگام به چنین چیزی می‌رسیم! والله ما به آن [[ایمان]] نخواهیم آورد و آن را [[تصدیق]] نخواهیم کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۳۱۵ – ۳۱۶؛ کلاعی اندلسی، ابو الربیع، الاکتفاء، ج۱، ص۳۱۴ – ۳۱۵.</ref>.
 
در آستانه [[جنگ بدر]]، این سخن به شکل دیگری گفته شد. یکی از [[زنان]] بنی‌هاشم به نام [[عاتکه]]، خوابی دید. این [[خواب]] که [[پیش‌گویی]] آینده‌ای تلخ برای [[قریش]] داشت و بلایی بزرگ برای آن [[وعید]] می‌داد، در [[شهر مکه]] [[شهرت]] یافت. عباس که عامل اصلی افشای خواب شده بود، می‌گوید: من صبح [[روز]] بعد به [[مسجدالحرام]] رفتم و [[کعبه]] را [[طواف]] کردم. [[ابوجهل]] در میان جمعی از مردان قریش نشسته بود. آنان درباره خواب عاتکه [[گفت‌وگو]] می‌کردند. چون ابوجهل مرا دید گفت: ای [[فرزندان عبدالمطلب]]، کافی نبود که مردان شما [[ادعای نبوت]] کنند، حال زنان شما هم به این کار دست زده‌اند؟ ما سه روز به شما مهلت می‌دهیم، اگر این خواب [[حق]] بود که آن‌چه گفته شده اتفاق می‌افتد؛ ولی اگر سه روز گذشت و حادثه‌ای پیش نیامد، شما را دروغ‌گوترین [[خاندان]] [[عرب]] خواهیم خواند! عباس به تندی پاسخ این سخن او را داد. ابوجهل گفت: ما و شما بر سر بزرگی رقابت داشتیم... آن‌گاه که با یکدیگر هم‌دوش شدیم، شما گفتید: ما [[پیامبری]] داریم؛ سپس گفتید: ما یک [[پیامبر]] [[زن]] داریم! قسم به [[لات]] و [[عزی]]! این دیگر شدنی نیست<ref>واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۱، ص۳۰؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج۴، ص۳۳.</ref>.
بار سومی که این [[تعصب]] به صراحت و وضوح کامل به زبان آمد، هنگامی بود که مردان [[جنگی]] [[قریش]] با [[سربازان]] [[مسلمان]] برخورد کردند. [[اخنس بن شریق]] که با مردان قبیله‌اش به همراه قریش به [[بدر]] آمده بود، نزد [[ابوجهل]] - که می‌کوشید [[رهبری]] [[جنگ]] علیه [[مسلمانان]] و از آنجا [[ریاست]] همه قریش را به عهده گیرد- آمد و در برابر او یک [[پرسش]] بزرگ مطرح ساخت. به او گفت: تو [[فکر]] می‌کنی محمد [[دروغ]] می‌گوید؟ ابوجهل پاسخ داد: چطور ممکن است به [[خدا]] نسبت دروغ دهد، در حالی که ما او را در گذشته [[امین]] [[لقب]] داده بودیم؛ چراکه او هرگز دروغ نگفته بود. لیکن چون [[فرزندان]] [[عبدمناف]]، [[مناصب]] متعدد قریش مثل سقایت و مهمان‌داری [[حاجیان]] و دارالشورای [[شهر مکه]] را به خود اختصاص داده بودند و ما از آنها بهره نداشتیم و بعد هم [[نبوت]] به آنها اضافه شد، تو بگو دیگر چه چیز برای ما باقی مانده است؟
 
از اینجا بود که [[اخنس]] تصمیم گرفت در این جنگ شرکت نکند و بلافاصله مردان قبیله‌اش را فرا خواند و به [[مکه]] بازگشت<ref>مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۷۲.</ref>.
قریش به خاطر تعصب، با تمام [[قدرت]] و [[ثروت]] خویش در برابر [[اسلام]] ایستاد و با آن جنگید و تا می‌توانست از گسترش و [[پیشرفت]] آن جلوگیری کرد و تنها وقتی، آن هم به [[اجبار]]، به قبول تن در داد که اسلام به قدرتی [[برتر]] در [[جزیرة العرب]] تبدیل شده بود و قریش دیگر چاره‌ای جز [[تسلیم]] نداشت. [[قریشیان]] آن [[روز]] به [[ظاهر اسلام]] را پذیرا شدند.
[[دلایل]] [[تاریخی]] بر این ادعا زیاد است و ما به دو نمونه بسنده می‌کنیم:
۱. به دنبال [[فتح مکه]]، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} به سوی [[سرزمین]] [[حُنَین]] حرکت کرد. حنین در فاصله سه شبانه‌روزی مکه قرار داشت<ref>حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۳۱۳، ماده حنین.</ref>. به آن حضرت خبر داده بودند که [[قبیله]] نیرومند [[هوازن]] که در این [[سرزمین]] ساکن است، در صدد حمله‌ای بزرگ علیه [[مسلمانان]] است<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۳۷؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۲، ص۸۸۵؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۰۱.</ref>. مردان [[جنگی]] [[مسلمان]] [[دوازده]] هزار تن بودند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۴۰؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۸۸۹.</ref>. [[مورخان]] گفته‌اند: در این [[سفر]] جنگی، گروهی از مردان [[قریش]] به همراه آمده بودند. اینان نه به قصد [[جنگ]] و [[جهاد]] و [[دفاع از اسلام]]، بلکه به [[امید]] [[غنیمت]] تن به سفر داده بودند. آنها در [[انتظار]] بودند که کدام یک از دو حریف [[پیروز]] می‌شود تا بدان بپیوندند و از [[غنایم]] [[جبهه]] مخالف بهره‌مند شوند. در شمار این گروه، [[ابوسفیان]] و فرزندش [[معاویه]] را نام برده‌اند. اینان در تیردان خود، ازلام را به همراه داشتند. ازلام، چوبه‌هایی در کنار [[بت‌ها]] بودند که [[مشرکان]] با آن تفأل می‌زدند<ref>ابن اثیر، النهایه، ج۲، ص۳۱۱، ماده زلم؛ ابن منظور، لسان العرب، ج۲، ص۴۲، ماده زلم.</ref>. مورخان می‌گویند: شیخ قریش، ابوسفیان، به دنبال [[سربازان]] مسلمان حرکت می‌کرد و آن‌چه از افرادِ همراه [[پیامبر]] بر [[زمین]] می‌افتاد یا به جای می‌ماند، از زمین برمی‌داشت و آن را مالک می‌شد؛ تا آنجا که شترش رفته‌رفته از این گونه ابزار پر شده، سنگین‌بار گردید<ref>واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۲، ص۸۹۴ - ۸۹۵؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۵.</ref>.
 
مسلمانان در اولین برخورد با [[قبیله هوازن]]، گرفتار مشکلی شدند. آنها در راه می‌بایستی از دره تنگی عبور می‌کردند و درست در همین تنگه با [[حمله]] ناگهانی [[دشمن]] [[قدرتمند]] روبه‌رو شدند و در این میان، تنها چند تن از افراد، تن به [[فرار]] ندادند که [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و [[عباس عموی پیامبر]] در میان آنان بودند.
در این هنگامه بود که چند تن از بزرگان تازه‌مسلمان قریش کلماتی گفته‌اند که در [[تاریخ]] ثبت شده است. [[ابن هشام]] می‌نویسد: هنگامی که مسلمانان پا به فرار گذاشتند، کسانی که از [[مکه]] به همراه [[پیامبر]] آمده بودند، کینه‌های دیرینه خویش را آشکار ساختند؛ مثلاً [[ابوسفیان]] گفته بود: این [[فرار]] و هزیمت، تا مرزهای [[جزیرة العرب]] و کناره [[دریای سرخ]] ادامه خواهد یافت! [[ابن هشام]] تأکید می‌کند که او در این هنگام، از نشانه‌های [[جاهلیت]] و [[کفر]]، ازلام را به همراه خویش در تیردان داشت<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۴۳؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۱۱؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج۵، ص۴۷۲.</ref>. مرد دیگری از [[بزرگان قریش]] گفته بود: هان اینک [[سحر]] [[باطل]] شد!<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۴۴؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۱۲؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج۵، ص۴۷۲.</ref> سومی با [[شادمانی]] به همراهش گفته بود: [[بشارت]] باد! محمد و اصحابش هزیمت یافتند<ref>واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۸۹۵؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج۵، ص۴۷۳.</ref>. چهارمی در صدد [[کشتن پیامبر]] برآمد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۴۴؛ صالحی شامی، ابو عبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج۵، ص۴۷۳ - ۴۷۴؛ مقریزی، احمد بن علی، متاع الاسماع، ص۴۱۱.</ref>.
[[جنگ]] به همین شکل پایان نیافت. [[فرمان]] [[رسول خدا]]{{صل}} و فریاد رسای عباس، [[مسلمانان]] را به جای خود بازگردانید. [[پرچمدار]] [[دشمن]] با [[حمله]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} از پای در آمد و دشمن به زودی [[شکست]] خورد.
 
بیش‌تر غنایمی که در این جنگ به دست آمد، در میان تازه‌مسلمانان قرشی تقسیم شد. اینان به گفته [[قرآن]] {{متن قرآن|مُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ}}<ref>«دلجویی‌شدگان» سوره توبه، آیه ۶۰.</ref> نام گرفتند. [[خداوند]] و پیامبرش می‌خواستند بدین وسیله دل‌های اینان را از [[حقد]] و [[کینه]] تهی کرده، به [[دین خدا]] مایل سازند؛ از این رو به هر یک از افراد این گروه، صد شتر داده شد. ابوسفیان و دو فرزندش یزید و [[معاویه]]، هر کدام صد شتر گرفتند و مقدار زیادی [[نقره]]<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۴۹۲ – ۴۹۳؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۹۴۴ - ۹۴۵؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۴، ق ۱، ص۱۲؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۴۸.</ref>.
 
بعد از [[فتح مکه]]، در سال هشتم، [[قریش]] خواه و ناخواه به زیر [[پوشش]] [[اسلام]] در آمد و بخشی از افراد آن به [[شهر مدینه]] [[هجرت]] کردند. [[ابوسفیان]] و فرزندانش در شمار این [[مهاجران]] بودند.
قریش با اینکه بسیار دیر بر سر سفره اسلام آمده بود، بیش‌تر از هر کس از آن درخواست سهم می‌کرد. اولین و مهم‌ترین سهمی که قریش [[طلب]] می‌کرد، در [[اختیار]] گرفتن [[آینده]] [[امت اسلامی]] و [[حکومت]] بر [[جهان اسلام]] بود. به خوبی می‌دانیم که قریش به آرزوی خود رسید و پس از [[وفات پیامبر اکرم]]{{صل}} در [[سال ۱۱ هجری]] تا سال ۶۵۶ که [[خلافت عباسیان]] به دست هلاکو منقرض شد، قریب ۶۵۰ سال کمابیش بر عالم [[اسلامی]] حکومت داشته است<ref>ر.ک: حتی، فیلیپ و دیگران، تاریخ العرب، ص۵۶۳ – ۵۶۶؛ ابراهیم حسن، حسن، تاریخ الاسلام السیاسی، ج۴، ص۱۵۴ – ۱۶۲.</ref>.
ما معتقدیم بسیار کسان از جمله [[قریشیان]] از سال‌های دراز قبل از وفات پیامبر اکرم{{صل}} در [[فکر]] به دست گرفتن آینده اسلام بوده‌اند. [[دلایل]] پرشماری بر این ادعا در [[تاریخ]] وجود دارد<ref>از جمله برخورد قبیله عامر بن صعصعه با پیامبر (ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۴۲۴ - ۴۲۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۳۱۰) و درخواست هوزة بن علی حنفی (ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۱، ص۲۶۲؛ قدامة بن جعفر: الخراج وصناعة الکتابه، ص۲۸۱ - ۲۸۲) و پیشنهاد مسیلمه (قدامة بن جعفر، الخراج وصناعة الکتابه، ص۲۸۱)</ref>. گذشته از این دلایل، نشانه‌های روشن این توجه به آینده، در سال آخر [[عمر]] [[مبارک]] [[پیامبر اکرم]] و در روزهای قبل و بعد از [[رحلت]] ایشان در میان اطرافیان و [[صحابه]] آن حضرت آشکارا دیده می‌شود.
 
۱. اولین حادثه‌ای که می‌تواند نشان دهد در جمع اطرافیان پیامبر اکرم، کسانی در [[اندیشه]] آینده هستند، حادثه‌ای است که در یکی از آخرین مسافرت‌های پیامبر اکرم{{صل}} رخ داده است. [[مورخان]] [[اهل سنت]] می‌گویند بعد از [[غزوه تبوک]]<ref>واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۱۰۴۲؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۷۷؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۵۲؛ بیهقی، احمد بن حسین، دلائل النبوه، ج۵، ص۲۵۶ - ۲۵۸؛ ابن قتیبه، المعارف، ص۳۴۳.</ref> و پاره‌ای از [[محققان]] [[شیعه]] احتمال داده‌اند بعد از [[حادثه غدیر]] خم در راه بازگشت به [[مدینه]]، کسانی از همراهان [[پیامبر]]، در صدد [[قتل]] ایشان برآمده‌اند<ref>از افادات شفاهی استاد علامه سید مرتضی عسکری.</ref>.
این گروه از چه کسانی تشکیل شده بود؟ هر کدام از چه قبیله‌ای برخاسته بودند؟ از کشتن [[رهبر جامعه اسلامی]]، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} چه سودی می‌بردند؟ آیا بر اساس [[دشمنی]] شخصی به این کار دست زدند یا در صدد رفع موانع و آماده ساختن محیط برای به دست گرفتن [[قدرت]] بودند؟ اینها پرسش‌هایی بسیار جدی هستند که در برابر این حادثه قرار دارند.
 
پاره‌ای از [[مورخان]] کوشیده‌اند با متهم ساختن [[منافقان]] شناخته شده‌ای چون [[ابو عامر]] و [[عبدالله بن اُبی]]، از اهمیتِ بسیارِ حادثه بکاهند<ref>ابن قتیبه، المعارف، ص۳۴۳؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۴۷۹؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج ۵، ص۶۷۲ – ۶۶۹.</ref>؛ در حالی که [[تاریخ]]، آشکارا حضور ابو عامر و عبدالله بن اُبی را -که [[رهبر]] و دو رکن اصلی این جریان شوم هستند- در این [[سفر]] و همراه پیامبر [[انکار]] دارد. ابو عامر بعد از [[هجرت پیامبر به مدینه]] از آنجا گریخته، به [[مکه]] رفته بود. با [[فتح مکه]] از آن [[شهر]] نیز بیرون آمده، به [[طائف]] [[پناهنده]] شده بود؛ ابو عامر در این شهر بود که غزوه تبوک پیش آمد. بعد از این [[غزوه]]، [[مردم]] طائف [[مسلمان]] شدند و ابو عامر ناگزیر از آنجا نیز بیرون آمد، به [[رم]] [[مسیحی]] پناهنده گردید<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۱، ص۵۸۱؛، واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۱۰۷۳؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۲۸۳.</ref>. اما عبدالله بن اُبی در مدینه سکونت داشت و از آنجا بیرون نرفته بود. وی در هنگام حرکت [[پیامبر]] به سوی [[تبوک]]، با همفکران و [[یاران]] خود با ایشان همراه شد. اما از همان اوایل راه، بازگشت و این حرکت را به [[سختی]] تخطئه کرد<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۵۱۹؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۹۹۵.</ref>. به این [[دلایل]] و دلایل دیگری که مجال ذکر آنها نیست، احتمال نخست بی‌اساس است؛ در نتیجه احتمال دومی که پاره‌ای دیگر از [[مورخان]] داده‌اند، معقولی‌تر خواهد بود. آنان معتقدند که [[سوء]] قصدکنندگان از جمع [[منافقان]] شناخته شده نبود و این کار به جریان [[نفاق]] مخفی وابسته است<ref>قرآن کریم از نفاق مخفی و ناشناخته خبر می‌دهد. ({{متن قرآن|وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ}} «و از پیرامونیان شما از تازیان بیابان‌نشین و از اهل مدینه منافقانی هستند که به دورویی خو کرده‌اند؛ تو آنان را نمی‌شناسی ما آنها را می‌شناسیم؛ به زودی آنان را دوبار عذاب خواهیم کرد سپس به سوی عذابی سترگ برده می‌شوند» سوره توبه، آیه ۱۰۱)</ref>. علاوه بر این می‌گویند شش تن از این جمع [[دوازده]] نفری از [[قبیله]] قریش‌اند. این [[نظریه]] [[ابان بن عثمان احمر]]، [[سیره‌نویس]] بسیار کهن است که امروز بخش‌هایی از نوشته او در [[سیره پیامبر]] در دست است<ref>طبرسی، ابو علی، اعلام الوری با علام الهدی، ج۱، ص۲۴۶ – ۲۴۷.</ref>.
 
۲. [[سوره تحریم]] از دو تن از [[زنان پیامبر]] سخن دارد. لحن [[قرآن کریم]] بسیار تند و [[خشمگین]] است و از یک دسته‌بندی در مقابل [[پیامبر اکرم]]{{صل}} خبر می‌دهد. اما در [[قرآن]] بیش از این چیزی دیده نمی‌شود؛ نه اسم اشخاص در آن آمده و نه از نوع دسته‌بندی علیه پیامبر سخنی به میان می‌آید.
[[روایات]] ذیل [[آیه]] در [[تفاسیر شیعی]]، از یک [[توطئه]] [[قتل]] گزارش داده‌اند<ref>ر.ک: فیض کاشانی، محسن، تفسیر الصافی، ج۲، ص۷۱۶ - ۷۱۷؛ بحرانی، سیدهاشم، تفسیر البرهان، ج۵، ص۴۲۰.</ref>. مسئله سزاوار تحقیق جدی و جداگانه است<ref>ر.ک: عسکری، سید مرتضی، احادیث ام المؤمنین عائشه: ادوار من حیاتها، ص۳۸ – ۴۶.</ref>. اگر چنین چیزی اتفاق افتاده باشد، عامل آن چه می‌تواند باشد؟ آیا در اینجا نیز [[اندیشه]] [[آینده]] وجود داشته و کسانی در [[فکر]] رفع مانع برای به دست گرفتن سریع‌تر [[قدرت]] بوده‌اند؟
 
۳. چنان‌که می‌دانیم<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۴۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۸۴؛ واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۱۱۷؛ ابن سید الناس، عیون الاثر، ج۲، ص۳۳۵؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۵۳۶.</ref> [[پیامبر اکرم]]{{صل}} در آخرین روزهای [[عمر]] [[مبارک]] خویش [[بیمار]] بودند؛ علت این [[بیماری]]، چندان روشن نیست. شاید [[مسموم]] شده بودند؛ اما چرایی و چگونگی آن را درست نمی‌دانیم! در همان روزها، ایشان [[اسامة بن زید]] را به [[فرماندهی]] [[انتخاب]] کرده، به عموم بزرگان [[مهاجر]] و [[انصار]] [[مأموریت]] دادند که زیر [[پرچم]] او به [[سرزمین]] [[موته]] به [[جنگ]] با [[رومیان]] روند. تأکید ایشان بر حرکت این [[لشکر]] زیاد بود و چندین بار به آن امر فرمودند<ref>ر.ک: واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۱۱۱۷ - ۱۱۲۰؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۹۰ - ۱۹۲؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۹۳.</ref>. [[مسلمانان]] در بیرون [[شهر]]، [[لشکرگاه]] ساخته بودند. اما با اینکه روزهای متوالی گذشت، لشکر حرکت نکرد و نامدارانی که در آن عضویت داشتند، به طور مداوم به شهر رفت و آمد کرده، در حرکت تعلل می‌ورزیدند<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۵۰؛ ابن سید الناس، عیون الاثر، ج۲، ص۳۳۶.</ref>. در هر صورت، [[پیامبراکرم]]{{صل}} به سوی عالم بقا و [[رفیق]] اعلا [[رحلت]] فرمود و این لشکر همچنان به جای بود. در اینجا دو [[پرسش]] جدی وجود دارد.
 
نخست اینکه پیامبر اکرم{{صل}} در آن روزهای [[بحرانی]]، چرا طرح چنین [[بسیجی]] را لازم دانستند؟ به ویژه چرا عموم بزرگان مهاجر قرشی و انصار<ref>ابن هشام می‌نویسد: {{عربی|اوعب مع اسامة المهاجرون الاولون}}، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۴۲ و نیز ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۸۴؛ واقدی می‌نویسد: {{عربی|لم يبق من المهاجرين الأولين الا انتدب في تلك الغزوة}}، ر.ک: واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج۳، ص۱۱۱۸؛ ابن سعد می‌نویسد: {{عربی|لم يبق احد من وجوه المهاجرين الاولين و الانصار الا انتدب في تلك الغزوة فيهم أبو بكر الصديق و عمر بن الخطاب و ابو عبيدة الجراح}}، ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۱۹۰.</ref>، یعنی کسانی که می‌توانستند برای [[ولی امر]] مشخص شده بعد از [[پیامبر]]، رقیب و [[مزاحم]] باشند، در آن گسیل شدند؟ آیا پیامبر از اینکه کسانی در [[فکر]] آینده‌اند و می‌کوشند راه [[کسب قدرت]] را هموار کنند، نگران بودند؟ آیا پیامبر معادلات [[سیاسی]] را به نفع آنها می‌دیدند و جز با دور ساختن ایشان از مرکز [[قدرت]]، راه چاره‌ای سراغ نداشتند؟
دوم اینکه افراد سرشناس این [[سپاه]]، چرا در این [[سفر]] [[جنگی]] تعلل ورزیدند؟ و چرا آن‌قدر برای حرکت، امروز و فردا کردند تا اینکه پیامبر [[رحلت]] فرمود و اوضاع شکل دیگری به خود گرفت؟ آیا واقعاً آن‌چه به عنوان دلیل خودشان بر تعلل و [[تسامح]] ورزیدن می‌گفتند درست بود.
 
۴. در آخرین ساعات [[عمر]] [[مبارک]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} گروهی از [[مسلمانان]] بر بالین آن حضرت حاضر شدند و به هر صورت، از نوشته شدن [[وصیت‌نامه]] ایشان جلوگیری کردند<ref>بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری، ج۱، ص۳۴ و ج۶، ص۹ و ۱۰؛ نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۵، ص۷۶؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۶۲؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۱۹۲ - ۱۹۳؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۳۲۰؛ ابن سید الناس، عیون الاثر، ج۳، ص۳۳۷.</ref>.
از این گروه، تنها یک تن را می‌شناسیم<ref>بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری، کتاب العلم، باب کتابة العلم، ج۱، ص۳۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۲۴۲ – ۲۴۵؛ نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۵، ص۷۶؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص۵۴۵ – ۵۴۶؛ دیار بکری، حسین، تاریخ الخمیس، ج۲، ص۱۶۴.</ref> و او نیز از ناموران [[قریش]] است. [[اصرار]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بر [[نوشتن]] [[وصیت‌نامه]]، حتی بدون در نظر گرفتن [[پیامبری]] و [[عصمت]] ایشان، هم از نظر شخصی و هم از جنبه [[اجتماعی]]، کاملاً بجا و معقول و قابل توجیه بود. پس دلیل ممانعت [[قریشیان]] از این کار چه بود؟ آیا قریشیان می‌ترسیدند در این نوشته چیزی که به [[حکومت]] [[آینده]] مربوط است، به [[کتابت]] درآید و دیگر جبران خسارت آن ممکن نباشد؟
 
۵. پس از [[وفات]] آن حضرت کسانی از [[مهاجران]] قریش، [[ساعت]] یا ساعاتی، با [[شور]] و [[حماسه]] فراوان از وفات نیافتن [[پیامبر]] و بازگشت دوباره ایشان به جمع [[مسلمانان]] سخن گفتند، فریاد زدند و کسانی را که به وفات ایشان [[معتقد]] شده بودند، به [[نفاق]] نسبت داده، [[تهدید]] کردند.
اما آن‌گاه که با آمدن [[ابوبکر]]، جمعشان کامل شد، همه آن حرارت و شور پایان یافت<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۵۵؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۲۶۶ - ۲۷۲؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۶۳؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۰ - ۲۰۱؛ ابن سید الناس، عیون الاثر، ج۲، ص۳۳۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۹۵.</ref>.
آیا این حرکت [[غیرطبیعی]]، به این علت نبود که در یک جریان شتاب‌زده چیزی پیش نیاید که رشته امور را از دستشان خارج سازد؟
 
۶. بلافاصله بعد از [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}} مردان [[انصار]] در مرکز [[اجتماع]] [[تیره بنی‌ساعده]] جمع شدند و برای [[تعیین ولی]] امر و [[حاکم]] بعد از پیامبر، به کنکاش پرداختند. اعتبار [[سعد بن عباده]]، [[رئیس]] بخش بزرگ‌تر [[قبیله خزرج]] در آن شرایط به اندازه‌ای بود که برای اجتماع کنندگان در [[سقیفه]]، تنها یک راه وجود داشت و آن، [[بیعت]] با او و پذیرش [[ریاست]] او بود.
خبر تشکیل این جمع و [[هدف]] آن، به مهاجران قریش رسید<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۱ و ۵۸۳؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۵۶، ۶۵۸ و ۶۶۰؛ ابو نعیم اصفهانی، معرفة الصحابه، ج۵، ص۲۵۴۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۶.</ref>. آنان خود را با [[شتاب]] به مرکز [[اجتماع]] [[انصار]] رسانیدند و در آنجا با بهره‌گیری از [[اختلاف]] مبتنی بر [[تعصب]] دو بخش بزرگ و کوچک [[خزرج]] نسبت به یکدیگر<ref>اولین کسی که در سقیفه با ابوبکر بیعت کرد، بشیر بن سعد، رئیس بخش کوچک‌تر خزرج بود. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۱، ص۵۸۲؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۰۳.</ref> و [[رقابت]] [[اوس و خزرج]] با هم، [[حکومت]] پس از [[پیامبر]] را از آن خود ساختند. در اینجا بود که [[قریش]] به آرزوهای درازمدت خویش دست یافت.<ref>[[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۳۰۱.</ref>
 
==طرح‌های پیشین قریش برای به دست گرفتن [[قدرت]]==
مطالب پیش گفته، [[استنباط]] از مآخذ درجه اول [[تاریخ]] بود. اما گذشته از استنباط، مآخذ معتبر [[تاریخی]]، به وضوح تمام و با صراحت کامل، به این مسئله اشاره دارند و مدعای ما را به روشن‌ترین گونه [[اثبات]] می‌کنند. مطابق این [[نصوص]] تاریخی، قریش با طرح و نقشه حساب شده پای در این میدان نهاده بود. همه جوانب به وقت [[محاسبه]] شده بود که بعد از [[رحلت پیامبر]] از ورود [[خاندان]] ایشان به صحنه قدرت و حکومت جلوگیری کند.
 
۱. [[عبدالله بن عباس]] نقل می‌کند: در یکی از سفرها، همراه [[خلیفه دوم]] بودم<ref>در متن روایت تاریخی، سال و سفر هیچ کدام مشخص نشده است.</ref>. ما شب حرکت می‌کردیم. من در کنار او بودم که با تازیانه به اسب خود نواخته، این [[شعر]] [[حضرت ابوطالب]]{{ع}} در مورد [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را خواند:
{{متن حدیث|كَذَبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ يُبْرَأُ مُحَمَّدٌ *** وَ لَمَّا نُطَاعِنْ دُونَهُ وَ نُنَاضِلُ
وَ نُسْلِمُهُ حَتَّى نُصَرَّعَ حَوْلَهُ *** وَ نَذْهَلُ عَنْ أَبْنَائِنَا وَ الْحَلَائِلِ}}
سپس [[استغفار]] کرد و همچنان مرکب راند. مدتی هیچ سخنی نگفت. بعد دوباره اشعار حضرت ابوطالب{{ع}} را ادامه داد:
{{متن حدیث|وَ مَا حَمَلَتْ مِنْ نَاقَةٍ فَوْقَ رَحْلِهَا *** أَبَرَّ وَ أَوْفَى ذِمَّةً مِنْ مُحَمَّدٍ}}
باز استغفار کرد. سپس پرسید: ای فرزند عباس، چرا علی{{ع}} در این [[سفر]] با ما همراه نشده است؟ پاسخ دادم: نمی‌دانم. باز پرسید: ای فرزند عباس، پدر تو [[عموی پیامبر]] بود و تو [[پسرعم]] [[پیامبر]] هستی؛ چه چیز باعث شد که [[قوم]] شما (=[[قریش]]) مانع رسیدن شما به [[قدرت]] و [[حکومت]] شوند؟ پاسخ دادم: من نمی‌دانم. او گفت: اما من می‌دانم. آنها از [[ولایت]] (و حکومت) شما بر خویش [[کراهت]] داشتند! گفتم: ما برای آنها بد نبودیم و برای آنان جز خیر، چیزی نداشتیم! گفت: آنها [[دوست]] نداشتند که در [[خاندان]] شما [[نبوت]] و [[خلافت]] هر دو با هم جمع شود و شما به این خاطر بر دیگران [[فخر]] بفروشید و خود را [[برتر]] از همه بدانید!<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۲۲۲.</ref>
 
۲. باز [[ابن عباس]] نقل می‌کند: روزی [[خلیفه دوم]] با چند تن از اطرافیانش [[مجلسی]] داشتند و سخن از [[شعر]] می‌گفتند. کسی از آنان گفت: فلان [[شاعر]] از همه [[شاعران]] برتر است. دیگری شاعر دیگری را ترجیح داد. من به جمع آنان نزدیک شدم. [[عمر]] گفت: [[داناترین]] کس به این مسئله آمد. از من پرسید: ای فرزند عباس، شاعر شاعران کیست؟ گفتم: [[زهیر]] بن ابی‌سُلمی. عمر گفت: خوب، از شعرش چیزی بگو که دلیل بر ادعای تو باشد. گفتم: او تیره‌ای از [[قبیله]] بنی غَطَفان را [[مدح]] کرده و گفته است:
{{عربی|لَوْ كَانَ يَقْعُدُ فَوْقَ الشَّمْسِ مِنْ كَرَمٍ *** قَوْمٌ بِأَوَّلِهِمْ أَوْ مَجْدِهِم قَعَدُوا...}}
عمر گفت: خوب گفتی، اما من جز [[بنی‌هاشم]] کسی را لایق این مدح نمی‌شناسم؛ آن هم به خاطر [[فضیلت]] شخص پیامبر و [[قرابت]] بنی‌هاشم با آن حضرت!... پس پرسید: ای فرزند عباس، آیا می‌دانی چرا قوم شما (=قریش) بعد از [حضرت] محمد{{صل}} مانع به قدرت رسیدن شما شدند؟ من از [[پاسخ‌گویی]] به این [[پرسش]] کراهت داشتم؛ از این رو گفتم: اگر پاسخ پرسش را ندانم، [[امیرالمؤمنین]] مرا [[آگاه]] خواهد ساخت. عمر گفت: آنها دوست نمی‌داشتند که برای شما نبوت و خلافت را جمع کنند و شما بر [[قوم]] خویش [[فخر]] بفروشید؛ بنابراین [[قریش]] راه دیگری [[انتخاب]] کرد و درست عمل نمود و [[توفیق]] با او همراه بود! گفتم: ای [[امیر مؤمنان]]، اگر به من [[اذن]] سخن دهی و بر من [[خشم]] نگیری، سخن خواهم گفت. گفت: سخن بگو ای فرزند عباس. گفتم: اما اینکه گفتی قریش برای خویش [[اختیار]] کرد و در این کار به راه صواب رفت و توفیق با او همراه بود؛ آری اگر قریش آن‌چه را که [[خدا]] برای او اختیار کرده بود اختیار می‌نمود، البته به راه صواب رفته بودند و در این صورت جا داشت کسی به او [[رشک]] برد، نه اینکه شایسته بود کسی این [[موفقیت]] را از چنگ او بیرون آورد.
 
اما اینکه گفتی [[قریشیان]] [[کراهت]] داشتند که برای ما [[نبوت]] و [[خلافت]] جمع باشد؛ [[خداوند]] گروهی را به کراهت توصیف کرده، فرموده است: {{متن قرآن|ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمَالَهُمْ}}<ref>«این از آن روست که آنان آنچه را خداوند فرو فرستاد نپسندیدند بنابراین (خداوند) کردارهایشان را از میان برد» سوره محمد، آیه ۹.</ref><ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۲۲۲ - ۲۲۳؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۶۲ - ۶۴.</ref>.
این دو بار اعتراف صریح [[خلیفه دوم]] -یکی از ارکان [[قبیله قریش]] در آن [[روزگار]]- درباره طرح قریش برای دست‌یابی به [[حکومت]] برای [[اثبات]] نظریه ما کافی است.
مطابق مدارک [[تاریخی]]، این طرح به طور جدی پی‌گیری شد و حکومت چند ساله [[امام علی]]{{ع}} بعد از [[عثمان]]، کاری بود که بر خلاف طرح‌های از پیش تعیین شده قریشیان رخ داد.
 
دلیل این ادعای ما باز هم سخنی از خلیفه دوم است. [[یعقوبی]] از [[ابن عباس]] نقل می‌کند پاسی از شب رفته بود که [[عمر]] بر من وارد شد و گفت: بیا برویم و اطراف [[مدینه]] را پاسبانی کنیم. پس تازیانه‌ای به گردنش انداخت و با پای برهنه بیرون رفت تا به [[بقیع]] رسید. آنجا به پشت بر [[زمین]] خوابید... و آهی سرد از [[دل]] برآورد. گفتم: اگر [[اجازه]] دهی، تو را به آن‌چه در دل داری خبر خواهم داد! گفت: آری بگو، تو آن‌چه می‌گویی درست می‌گویی! گفتم: تو در [[اندیشه]] آن هستی که بعد از خود، [[حکومت]] را به چه کسی واگذار کنی! گفت: راست گفتی. گفتم: چرا [[عبدالرحمان بن عوف]] را برنمی‌گزینی؟ گفت: او مردی ممسک است. این امر برای کسی شایسته است که ببخشد اما [[اسراف]] نکند؛ جلوگیری کند اما تنگ نگیرد. گفتم: [[سعد بن ابی‌وقاص]]؟ گفت او مؤمنی [[ضعیف]] است! گفتم: [[طلحة بن عبیدالله]]؟ گفت: او مردی خواهان [[آبرو]] و [[ستایش]] و [[مدح]] است؛ [[مال]] خود را می‌بخشد که به مال دیگران برسد؛ افزون بر این، به [[کبر]] نیز گرفتار است. گفتم: [[زبیر بن عوام]] که پهلوان [[اسلام]] است؟ گفت: او روزی [[انسان]] است و روزی [[شیطان]]. مردی تند و بدخو که برای یک پیمانه (مثلاً گندم) از بامداد تا ظهر هنگام چانه می‌زند تا آنجا که [[نماز]] از او فوت شود. گفتم: [[عثمان بن عَفان]]؟ گفت: اگر [[قدرت]] پیدا کند، [[فرزندان]] ابو مُعیط و [[بنی امیه]] را بر [[مردم]] مسلط خواهد کرد و مال [[خدا]] را به آنها خواهد بخشید! او اگر به قدرت برسد، حتماً این کار را خواهد کرد و به خدا [[سوگند]]! اگر چنین کند، [[عرب]] بر او [[شورش]] کرده، او را در خانه‌اش خواهند کشت. [[عمر]] این را گفت و خاموش شد. پس گفت: ای پسر عباس، باز هم بگو؛ آیا علی را شایسته [[خلافت]] می‌بینی؟ گفتم: با [[فضیلت]] و سابقه و [[خویشاوندی]] [[پیامبر]] و دانشی که دارد، چرا شایسته نباشد؟ گفت: به خدا سوگند! که او چنان است که گفتی؛ و اگر بر مردم حکومت کند، آنان را به [[راه راست]] و روشن خواهد برد. البته در او خصلت‌هایی هم هست، از جمله اینکه [[جوان]] است! گفتم: چرا در [[جنگ خندق]] او را کم‌سن نشمردید، هنگامی که [[عمرو بن عبدود]] بیرون تاخت و به میدان آمد و دلاوران، ترسان و فراری شدند و بزرگان [[قبایل]] همه عقب نشستند؟ (با آن کمی سن او را به میدان عمرو فرستادید) و نیز [[روز]] [[جنگ بدر]]، آن هنگام که سر از تن حریفان برمی‌گرفت؟ و چرا در [[اسلام]] از او پیشی نگرفتید؟ او گفت: بس کن ای پسر عباس!... [[ابن عباس]] می‌افزاید: من نخواستم او را به [[خشم]] بیاورم؛ پس خاموش گشتم. او گفت: ای پسر عباس، به [[خدا]] [[سوگند]]! پسر عمویت، علی، از همه [[مردم]] به [[خلافت]] سزاوارتر است؛ اما [[قریش]] زیر بار او نمی‌رود و اگر بر مردم [[حکومت]] یابد، البته آنها را به مُر [[حق]] وادار خواهد کرد، چنان‌که راهی جز آن نیابند! و اگر چنین کند، به طور حتم [[بیعت]] با او را خواهند [[شکست]] و با او [[جنگ]] خواهند کرد<ref>یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۳۶- ۱۳۷؛ تاریخ یعقوبی، ترجمه آیتی، ج۲، ص۴۹ - ۴۷: بسنجید با: انساب الاشراف، ج۵، ص۱۶ – ۱۷.</ref>.
 
مطابق سند سوم که با [[اسناد]] دیگری [[تأیید]] می‌شود<ref>مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص۳۲۱</ref>، این [[تفکر]] همچنان ادامه می‌یابد و در ادوار بعد، یعنی پس از [[مرگ خلیفه دوم]] نیز قریش به حضور [[بنی‌هاشم]] در صحنه حکومت [[رضایت]] نمی‌دهد.
گذشته از این اسناد، حوادث واپسین روزهای [[عمر]] [[خلیفه دوم]] نشان دیگری است از ادامه نقشه‌ها و برنامه‌ریزی‌های [[قریشیان]] برای حضور در صحنه [[قدرت]] و جلوگیری از شرکت بنی‌هاشم در آن.
[[مورخان]]، از [[عبدالرحمان بن عوف]]، یکی از سه تن [[مشاوران]] خاص<ref>این سه تن عبدالله بن عباس عثمان و عبدالرحمان بن عوف بودند.</ref> خلیفه دوم، نقل می‌کنند مردی در [[منی]] به حضور خلیفه دوم آمد و گفت: فلان شخص می‌گوید: «اگر [[عمر بن خطاب]] بمیرد، من با فلان کس بیعت خواهم کرد». او اضافه کرده است: «به خدا سوگند! [[بیعت ابوبکر]] کاری حساب ناشده بود و..».. نظر شما چیست؟
عمر به خشم آمد و گفت: اگر خدا بخواهد من امشب در میان [[مردم]] سخن خواهم گفت و آنها را از این کسان که می‌خواهند زمام امور مردم را به [[غصب]] (!) در دست گیرند، بر [[حذر]] خواهم ساخت.
 
عبدالرحمان می‌گوید: من گفتم: ای [[امیرمؤمنان]]، این کار را مکن. در [[مراسم حج]]، [[مردمان]] دون‌مایه و غوغاییان حضور دارند (و گفتن این‌گونه سخنان در چنین مراسمی [[مصلحت]] نیست) مهلت بده تا به [[مدینه]] بازگردیم. آنجا دار [[سنت]] است و مخاطبان شما، مردمان [[شریف]] و [[دانا]] هستند؛ تو با [[اطمینان]] سخن خواهی گفت. دانایان سخنان شما را درمی‌یابند و در جای خود آن را به کار می‌برند.
عبدالرحمان می‌گوید: [[عمر]] گفت: به [[خدا]] قسم! با خواست خدا در اولین نوبت که در مدینه در میان مردم سخن بگویم، به این مهم اقدام خواهم کرد.
[[مورخان]] می‌گویند عمر در اولین جمعه‌ای که به مدینه رسید، خطابه‌ای ایراد کرد. بعد از مقدمات گفت: به من گزارش رسیده است که فلانی گفته است: اگر [[عمر بن خطاب]] بمیرد، من با فلان کس [[بیعت]] خواهم کرد. مبادا این سخن که [[بیعت ابوبکر]] بی‌تأمل و [[تدبیر]] انجام گرفت و به آخر رسید، کسی را بفریبد؛ زیرا آن بیعت گرچه چنین بود، لیکن [[خداوند]] ما را از [[شر]] آن [[حفظ]] کرد. و نیز باید متوجه این نکته باشید که در میان شما کسی مانند او وجود ندارد! بنابراین هر کس بدون [[مشورت]] [[مسلمانان]] با کسی بیعت کند، این بیعت، بیعت ([[شرعی]] و قانونی) نخواهد بود و هر دو باید کشته شوند!<ref>ابن هشام، السیرة النبویه، ج۲، ص۶۵۷ – ۶۵۸؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۴.</ref>
 
این نقل را ما از [[ابن هشام]] در سیرة النبی و [[طبری]] در [[تاریخ]] الامم و الرسل و الملوک آوردیم و چنان که دیدیم نام [[بیعت کننده]] و بیعت شونده هر دو در این نقل مخفی شده است. علت آن را نمی‌دانیم، اما نقل [[بلاذری]]، [[مورخ]] معتبر [[قرن سوم]]، پرده از بخشی از این [[پنهان‌کاری]] برداشته است. در اینجا است که ما علت [[خشم]] و [[نگرانی]] [[خلیفه]] را به خوبی درمی‌یابیم. [[بلاذری]] نقل می‌کند [[عمر]] [[خطبه]] خواند و در آن گفت فلان و فلان گفته‌اند: اگر عمر بمیرد، ما با علی [[بیعت]] خواهیم کرد و بیعت او تمامیت خواهد یافت.
بلاذری ادامه خطبه را می‌آورد و در پایان آن، [[تهدید]] بسیار شدید اللحن خلیفه را نقل می‌کند: «خلیفه در آخر خطبه‌اش به [[مردم]] می‌گوید: هر کس با فردی بدون [[مشورت]] بیعت کند، آن دو بایستی کشته شوند. و من به [[خداوند]] [[سوگند]] می‌خورم که این کسان از این [[فکر]] و سخن دست بردارند؛ و گرنه بدون تردید دست‌ها و پاهایشان را قطع خواهم کرد و بر شاخه‌های درختان خرما به دار آویخته خواهند شد»<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۲۱، ص۵۸۴؛ همو، کتاب جمل من انساب الاشراف، ج۲، ص۲۶۵.</ref>.
در واقع این اولین باری بود که در [[حکومت]] بعد از [[پیامبر]]، به این شکل مسئله مشورت مطرح می‌شد. حکومت [[خلیفه اول]] تنها با بیعت پنج نفر رسمیت یافت<ref>این پنج تن عبارتند از: عمر، ابو عبیده، سالم، بشیر بن سعد، اسید بن خضیر. ر.ک، ماوردی، ابوالحسن، الاحکام السلطانیه، ص۷.</ref>. و به [[اقرار]] مهم‌ترین کارگردان آن، یعنی [[خلیفه دوم]]، کاری حساب ناشده و بی‌تأمل و [[تدبیر]] بود<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۰۵؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۵۸؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۳۰۸ – ۳۰۹.</ref>. [[حکومت خلیفه دوم]] نیز با تعیین و [[نصب]] خلیفه اول انجام گرفت. و در هیچ کدام مشورت و رای‌زنی عمومی اتفاق نیفتاد.
 
در گذشته دیدیم که خلیفه دوم در اواخر عمر به طور جدی در مورد حکومت بعد از خود می‌اندیشید و در آن، راه چاره می‌جست. سخنی که درباره علاقه‌مندی کسانی به بیعت با امیرالمؤمنین علی{{ع}} به عنوان خلیفه بعد از وی به او گزارش داده شده، این [[اندیشه]] و نگرانی را افزود. [[تهدیدهای]] سخت و برخورد شدید وی با این مسئله، نشانی از شدت این [[نگرانی]] بود. اما اینکه در این چاره‌جویی درازمدت، چه وقت و چگونه به راه حل رسید نمی‌دانیم. [[مورخان]] معتبر نقل کرده‌اند وی در یک [[روز جمعه]] [[خطبه]] خواند و در ابتدای سخن، یادی از [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و [[ابوبکر]] کرد و بعد از مقدماتی گفت: اگر [[مرگ]] من به این زودی در رسد، در میان شورای شش نفری که به [[تعیین خلیفه]] [[مأمور]] شده‌اند، [[خلافت]] از آنِ کسی است که [[شورا]] به او [[رأی]] دهد<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۵ - ۱۶؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۳۳۵ – ۳۳۶.</ref>.
او شش نفر از [[قریشیان]] را برای حضور در شورا تعیین کرد: [[امام علی]]{{ع}}، [[عثمان بن عفان]]، [[عبدالرحمان بن عَوف]]، [[زبیر بن عوام]]، [[طلحة بن عُبیدالله]] و [[سعد بن ابی‌وقاص]]. [[عمر]] دستور داد این جمع سه [[روز]] [[مشورت]] کنند؛ اگر [[اکثریت]] بر خلافت یک نفر اتفاق کردند و اقلیتی با آن [[مخالفت]] نمودند و بر مخالفت [[استوار]] ماندند، مخالفان را گردن بزنند<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۱۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۲۲۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۶۷؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۳، ص۱۳۸.</ref>. اگر سه تن در یک سو و سه تن در سوی دیگر قرار گرفتند، خلافت با آن گروهی است که [[عبدالرحمان بن عوف]] در آن است<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۶۱؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۵ و ۱۹؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۲۲۹؛ یعقوبی، احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۳۸.</ref>؛ حتی اگر عبدالرحمان یک دست خود را به دست دیگر زد و با خود [[بیعت]] کرد خلافت با اوست<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۵.</ref>. در این جمع [[سعد بن ابی وقاص]] و عبدالرحمان بن عوف، هر دو از [[بنی زهره]] بودند و [[خویشاوند]]؛ از این رو یکدیگر را [[پسر عمو]] خطاب می‌کردند؛ عبدالرحمان نیز شوهر [[خواهر]] [[عثمان]] بود؛ بنابراین این سه تن به خاطر [[تعصبات]] فامیلی در یک سو قرار می‌گرفتند؛ و بر فرض که [[طلحه]] و [[زبیر]] نیز با [[امیر مؤمنان]]{{ع}} همراه می‌شدند، ایشان به [[قدرت]] نمی‌رسید<ref>این محاسبات و نتیجه نقشه‌ها را خود آن حضرت قبل از شورا به عمویشان عباس فرموده بودند. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص۱۹.</ref>.
 
طرح حساب شده [[قریش]] در [[شورا]] به همان شکل که خواست آنها بود، به انجام رسید و چون گذشته، [[بنی‌هاشم]] از دسترسی به [[حکومت]] [[محروم]] ماندند. طرح دومی نیز وجود داشت که قریش در طول این سال‌ها علیه بنی‌هاشم بدان عمل کرده بود؛ البته این طرح عمیق‌تر و ماندگارتر بود. در اینجا قریش می‌کوشید به مقابله با نشر و ثبت و ضبط [[تعلیمات پیامبر]] ([[حدیث]] و [[تفسیر]] و [[سیره]]) [[قیام]] کند. داستان طولانی و تأسف‌برانگیز منع نشر و [[کتابت حدیث]] و تفسیر و [[سیره پیامبر]] با این [[هدف]] به وجود آمد<ref>ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۳، ص۲۸۷ و ج۴، ص۲۱ - ۲۲ و ج۵، ص۱۸۸؛ ذهبی، شمس الدین، تذکرة الحفاظ، ج۱، ص۵ و ۷.</ref>.<ref>[[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۳۱۲.</ref>
 
==عصر [[اموی]]؛ [[دشمنی]] با [[اسلام]]، [[کینه]] با بنی‌هاشم==
چنان‌که می‌دانیم، با گذشت سه دهه از [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}}، [[بنی امیه]] به قدرت رسیدند و حکومت [[قریشیان]] به [[سلطنت]] مطلقه [[امویان]] تبدیل گردید. [[بنی‌امیه]] با [[شناخت کامل]] اهداف قریش، آن [[هدف‌ها]] را با همان [[جدیت]] یا حتی بیش‌تر دنبال کردند.
البته خواسته اول قریش، یعنی محروم کردن و دور نگه داشتن بنی‌هاشم از قدرت، به طور کلی حل شده بود و با [[تغییر]] شکل ظاهری حکومت، به [[حکومت موروثی]]، دیگر پای گذاشتن بنی‌هاشم به صحنه قدرت از دسترس امکان به دور بود. اما خواسته و مقصد دوم قریشیان، یعنی جلوگیری از نشر تعلیمات [[نبوی]] همچنان به قوت تمام [[اجرا]] می‌شد.
چنان‌که گذشت هر دو بخش کاری که قریش انجام داده بود و بنی‌امیه آن را به [[جدیت]] دنبال می‌کرد، در راستای [[محروم]] داشتن کلی و همیشگی [[بنی‌هاشم]] از [[قدرت]] و [[حکومت]] بود؛ اما مطلوب و مقصود [[بنی‌امیه]] تنها اینها نبود. آنان علاوه بر خواهانی قدرت و [[کوشش]] برای از میدان بیرون کردن رقیب دیرینه، به طور جدی به [[دشمنی]] با [[اسلام]] و [[کینه‌ورزی]] با بنی‌هاشم نیز می‌اندیشیدند. از اینجا بود که بخش بزرگی از نیروی عظیم [[امپراتوری]] [[امویان]] در راه خاموش ساختن فروغ اسلام، از میان برداشتن بنی‌هاشم و لکه‌دار کردن اعتبار و [[قداست]] آنها به کار رفت.
 
اگر [[اهداف امویان]]، به ویژه [[معاویه]] را به اهداف اولیه یا اصلی و ثانویه یا فرعی تقسیم کنیم، باید گفت [[هدف]] اولیه و اصلی آنها، نابود کردن و از میان برداشتن اسلام بود؛ و در همین راستا به عنوان هدف ثانوی در ریشه‌کن کردن بنی‌هاشم می‌کوشیدند؛ اگر چه مسئله بنی‌هاشم برای آنان از بُعدی دیگر، خود یک هدف اصلی و اولیه بود. امویان [[انتقام‌جویی]] [[خون]] [[پدران]] و بزرگان [[قبیله]] از بنی‌هاشم را نیز یک هدف و مقصد اصلی می‌دانستند.
بنی‌امیه برای رسیدن به این دو هدف اصلی و اساسی، تمام راه‌های ممکن را طی کردند و برای رسیدن به این اهداف از تمام امکانات موجود بهره بردند. اینان علاوه بر [[جنگ]] و [[خونریزی]] و [[قتل عام]] ([[صفین]]، [[کربلا]]، [[حره]]...) دو عامل و دو وسیله بسیار کاری و بُران [[فرهنگی]] را به کار گرفتند که گاه ژرفا و گستره تأثیر آن، از [[قتل]] عامی چون [[حادثه کربلا]] نیز بیش‌تر بود؛ این [[سیاست‌ها]] عبارت بودند از:
# [[جعل]] و [[خلق]] و [[تحریف]] [[حدیث]] و [[تفسیر]] و [[تاریخ اسلام]]؛
# [[تحمیل]] و [[تعلیم]] [[سب]] و [[لعن]] [[حضرت امیرالمؤمنین]]، علی{{ع}} در تمام عالم اسلام.<ref>[[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۳۱۸.</ref>
 
== منابع ==
{{منابع}}
# [[پرونده:1368107.jpg|22px]] [[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|'''دانشنامه امام علی ج۹''']]
{{پایان منابع}}
 
== پانویس ==
{{پانویس}}
۷۳٬۳۴۳

ویرایش