پرش به محتوا

بحث:کوفه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
خط ۶۶: خط ۶۶:
سپس در نامه‌ای خطاب به [[عبدالله بن عباس]]، فرمانروای [[بصره]] نوشت:
سپس در نامه‌ای خطاب به [[عبدالله بن عباس]]، فرمانروای [[بصره]] نوشت:
با [[مردم]] سخن گفتم و به آنان گفتم که پیش از آن‌که دیر شود، محمد را [[نجات]] دهند. آشکار و پنهان آنان را خواندم. برخی بی‌میلی کردند و آمدند و برخی بهانه آوردند و برخی بر جای نشستند. از [[خدا]] می‌خواهم که مرا از دست اینان نجات دهد و هر چه زودتر [[آسوده]] فرماید. به خدا [[سوگند]]، اگر [[امید]] نداشتم که در [[جنگ با دشمن]] به [[شهادت]] رسم، نمی‌خواستم یک [[روز]] با آنان باشم<ref>ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۷۶ - ۳۰۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۰ – ۸۳؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۴.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۵.</ref>
با [[مردم]] سخن گفتم و به آنان گفتم که پیش از آن‌که دیر شود، محمد را [[نجات]] دهند. آشکار و پنهان آنان را خواندم. برخی بی‌میلی کردند و آمدند و برخی بهانه آوردند و برخی بر جای نشستند. از [[خدا]] می‌خواهم که مرا از دست اینان نجات دهد و هر چه زودتر [[آسوده]] فرماید. به خدا [[سوگند]]، اگر [[امید]] نداشتم که در [[جنگ با دشمن]] به [[شهادت]] رسم، نمی‌خواستم یک [[روز]] با آنان باشم<ref>ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۱، ص۲۷۶ - ۳۰۱؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۷۰ – ۸۳؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۴.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۵.</ref>
==[[غارت‌ها]] در دوران [[خلافت علی]]{{ع}}==
[[معاویه]] دست به [[شرارت‌ها]] و جنایت‌هایی دیگر نیز زد و از هر فرصتی برای تاخت و تاز و [[غارت]] و [[جنایت]] [[سود]] می‌برد. بیش‌تر حمله‌های او به دلیل [[سستی]] و [[نافرمانی]] [[مردم کوفه]] به نتیجه می‌رسید و [[امیرمؤمنان]]{{ع}} را بیش از پیش آزرده می‌ساخت و [[مردمان]] [[فرومایه]] را [[تشویق]] می‌کرد به [[سپاه شام]] بپیوندند. اینک می‌کوشیم مهم‌ترین حمله‌های معاویه را با عنوان غارت به بحث نهیم و به قدر گنجایش مقاله از آنها سخن گوییم.
===غارت [[ضحاک بن قیس فهری]]===
معاویه به دلیلی که ذکر شد، [[ضحاک بن قیس]]، از [[فرماندهان نظامی]] [[شام]] را [[مأمور]] ساخت به [[عراق]] رود و تا می‌تواند در قلمرو [[حکومت امام علی]]{{ع}} [[ناامنی]] و [[نابسامانی]] پدید آورد و به او گفت:
به [[کوفه]] برو و تا می‌توانی غارت کن. [[اموال]] هر کس را که در [[فرمان علی]] است، [[چپاول]] کن. اگر به سوارانی از علی برخوردی، بر آنان بتاز و غارت کن. چون در شهری صبح کردی، آنجا نمان به جای دیگر رو. اگر شنیدی سوارانی در پی می‌آیند، نایست که برسند و با تو بجنگند.
ضحاک با چهار هزار سوار زبده در خاک عراق پیش آمد و به هر کس از [[مردم]] [[بادیه]] برخورد، او را کشت تا به ثعلبیه رسید<ref>ثعلبیه از منزل‌های میان راه مکه از طرف کوفه، پس از منزل شقوق و پیش از منزل خزیمه است. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۲، ص۷۸)</ref>. در آنجا کاروان [[حاجیان]] را چپاول کرد و هرچه داشتند به غارت برد. در [[قطقطانه]]<ref>قطقطانه موضعی نزدیک کوفه از سوی بیابان در ناحیه کربلا است. زندان نعمان بن منذر پادشاه حیره در آنجا بوده است. (حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج۴، ص۳۷۴)</ref>، [[عمرو بن عمیس بن مسعود ذهلی]]، برادرزاده [[عبدالله بن مسعود]]، را که از [[صحابه]] بود به همراه چند نفر از یارانش کشت. وقتی خبر غارت ضحاک به امیرمؤمنان{{ع}} رسید به [[منبر]] رفت و فرمود:
ای مردم کوفه، بشتابید به [[یاری]] [[بنده]] شایسته [[خدا]] عَمرو بن عمیس و سپاهی که برخی از آنان را کشته‌اند<ref>منظور حضرت امیر{{ع}} دسته‌های نظامی کوفه بود که در پاسگاه‌های مرزی عراق در معرض حمله ضحاک بن قیس قرار گرفته بودند.</ref>. از [[شهر]] بیرون روید و با [[دشمن]] بجنگید و از [[حریم]] خویش [[دفاع]] کنید.
اما [[مردم کوفه]] در پاسخ [[سستی]] کردند. هنگامی که [[امیرمؤمنان]]{{ع}} واماندگی و [[ناتوانی]] آنان را دید، فرمود:
به خدا [[سوگند]]، دوست دارم که در برابر صد نفر از شما، یک مرد از [[شامیان]] داشته باشم. وای بر شما! همراه من بیرون آیید و اگر پشیمان شدید از پیرامونم بگریزید.
با سخنان کارساز [[حجر بن عدی]] و اعلام [[وفاداری]] او، چهارهزار نفر آماده شدند و به [[فرماندهی]] حجر بن عدی به تعقیب [[ضحاک بن قیس]] شتافتند. [[حجر]] در ناحیه [[حمص]] (در [[شام]]) به دشمن رسید و قوای ضحاک را در هم [[شکست]] و او را وادار به گریختن کرد<ref>ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۱۶ – ۴۴۲؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۴۰؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۱۳۵.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۸.</ref>
===[[غارت]] [[نعمان بن بشیر]]===
اندکی پس از غارت ضحاک بن قیس، [[معاویه]] باری دیگر برای پدید آوردن [[هراس]]، [[نعمان بن بشیر انصاری]] را با دو هزار سوار زبده به [[عراق]] گسیل کرد و به او [[فرمان]] داد که از [[شهرها]] و [[آبادی‌ها]] کناره گیرد و تنها بر پاسگاه‌های نظامی [[حمله]] کند و زود بازگردد. نعمان به عراق تاخت تا به [[عین التمر]]، پایگاه نظامی مهم عراق، رسید. این پایگاه دوهزار پاسدار داشت، ولی در آن هنگام جز صد نفر، دیگر افراد به [[کوفه]] رفته بودند.
[[مالک بن کعب]] [[فرمانده]] پایگاه، از امیرمؤمنان{{ع}} کمک خواست و نیز از [[مخنف بن مسلم ازدی]]<ref>مخنف از اصحاب علی{{ع}} بود که به حکومت اصفهان رسید. وی جد ابو مخنف، مورخ معروف است. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۵، ص۴۵۵)</ref> [[مأمور خراج]] نواحی پیرامون [[فرات]]. مخنف پنجاه نفر را به فرماندهی فرزند خود به [[یاری]] مالک فرستاد. افراد [[نعمان بن بشیر]] با دیدن این پنجاه نفر [[گمان]] بردند لشکری در پی می‌آید و عقب نشستند.
هنگامی که [[امیرمؤمنان]]{{ع}} خبر [[غارت]] نعمان بن بشیر را دریافت، به [[منبر]] رفت و پس از [[حمد]] و ثنای [[خدا]] فرمود:
ای [[مردم کوفه]]، وقتی پیشقراولی از [[مردم]] [[شام]] بر شما [[سایه]] انداخت، درِ خانه‌های خویش را بر خود بستید و به سوراخ‌های [[خانه]] فرو رفتید؛ مانند [[فرورفتن]] ماده سوسمار به سوراخش و یا همچون کفتاری که به سوراخ خزد. به خدا، هر کس که شما یاورش باشید [[زبون]] است و هر کس بخواهد به کمک شما به [[دشمن]] تیر افکند، با کمان شکسته و بی‌پیکان [[تیراندازی]] می‌کند. وای بر شما، که چه [[ناگواری‌ها]] از شما دیدم! وای بر شما، که یک [[روز]] به آرامی با شما سخن گفتم و روز دیگر فریاد کشیدم و پاسخی نشنیدم و [[برادران]] [[راستگویی]] برای [[جنگ با دشمن]] نیافتم! به خدا، شما همچون [[بلا]] دامنگیرم شده‌اید. شما همانند ناشنوایانید که نمی‌شنوند و بی‌زبانانی که سخن نمی‌گویند و نابینایانی که نمی‌بینند.... وای بر شما! به سوی برادرتان [[مالک بن کعب]] بیرون بروید که نعمان بن بشیر و گروهی از مردم شام بر او تاخته‌اند که بسیار هم نیستند. بشتابید به سوی برادرانتان، شاید خدا به نیروی شما دست [[ستمکاران]] را ببرد.
با این حال، مردم کوفه حرکت نکردند. امیرمؤمنان{{ع}} که وضع را چنین دید، سران و [[بزرگان کوفه]] را فراخواند و از آنان خواست که مردم را به [[جهاد]] [[تشویق]] کنند، اما بزرگان نیز کاری نکردند<ref>ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۴۸ – ۴۵۹؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی (چاپ جدید)، ج۲، ص۱۹۵؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری (دوره ۱۱ جلدی)، ج۵، ص۱۳۳.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۱۹.</ref>
===غارت [[سفیان بن عوف غامدی]]===
[[معاویه]] یکی از [[سرداران]] خود به نام سفیان بن عوف را [[مأمور]] ساخت تا به [[شهر]] [[هیت]]<ref>هیت شهری در کنار فرات و بالاتر از انبار بوده است. این شهر نخل بسیار و خیرات فراوان داشت و به نام بانی آن، هیت البندی، نامیده شده بود. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)</ref> و [[انبار]]<ref>انبار شهری در کنار فرات بود که شاپور ذوالاکتاف آن را بنا کرد. سبب نامیدن آن به انبار هم‌جواری با انبار غله‌ای در آن حدود بوده است. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)</ref> و [[مداین]] [[حمله]] بَرَد و به او گفت:
اگر بر انبار و مداین [[یورش]] بری و آن نواحی را [[غارت]] کنی، مانند این است که [[کوفه]] را غارت کرده‌ای‌. ای سفیان، این [[غارتگری‌ها]] [[دل]] [[مردم عراق]] را به [[هراس]] می‌افکند و هر کس در میان آنان هواخواه ما باشد، [[دلیر]] می‌شود و در پی جدایی از دیگران برمی‌آید و آنان را که از پیشامدها هراس دارند، به سوی ما می‌خواند. به هر [[آبادی]] که رسیدی، ویران کن و هر که را با تو همداستان نبود، بکش. به هر [[مال]] و منالی که دست یافتی، [[چپاول]] کن که آن نیز در [[حُکم]] کشتن است، بلکه [[دل‌ها]] را بیشتر به [[درد]] می‌آورد و می‌سوزاند.
سفیان با شش هزار نفر از کناره [[فرات]] با [[شتاب]] حرکت کرد تا به [[هیت]] رسید. [[مردم]] هیت، که از آمدن او [[آگاه]] شدند، [[شهر]] را رها کردند و به آن سوی فرات رفتند. سفیان به هیت در آمد و شهر را درنوردید. سپس به سوی صیدوراء<ref>صیدوراء دهی در غرب فرات و بالای شهر انبار بوده است. (حموی، یاقوت، مراصد الاطلاع)</ref> رفت که مردم آن شهر نیز گریخته بودند و از صیدوراء به انبار حمله آورد. پیش از رسیدن سفیان، مردم از [[هجوم]] وی آگاه شده بودند و [[فرمانده]] [[پاسداران]] و محافظان شهر در برابر او [[صف‌آرایی]] کردند. سفیان [[سپاهیان]] خود را دسته‌بندی کرد. دسته‌ای را پس از دسته‌ای به [[جنگ]] مدافعان شهر گسیل کرد، ولی مدافعان دسته‌های [[دشمن]] را از کوچه‌های شهر راندند. سرانجام سفیان دسته‌ای دویست نفری را که با [[سواره‌نظام]] [[پشتیبانی]] می‌شد، به سوی آنان فرستاد. چیزی نگذشت که مدافعان [[شهر]] پراکنده شدند و [[اشرس بن حسان بکری]]، [[فرمانده]] آنان و چند تن از یارانش به [[شهادت]] رسیدند. شمار مدافعان، که همه کشته شدند، سی و چند تن بود. [[سپاه]] مهاجم هر چه را در [[انبار]] بود [[غارت]] کرد و به [[شام]] بازگشت.
پس از [[آگاهی]] [[امیرمؤمنان]]{{ع}} از این [[حمله]] ناجوانمردانه، به [[منبر]] رفت و فرمود:
ای [[مردم]]، [[برادر]] بکری شما [[اشرس بن حسان]] به شهادت رسیده است. او مردی بلندنظر و سرافراز بود و از پیشامدها هراسی نداشت و [[آخرت]] را بر [[دنیا]] برگزید. به سوی [[غارتگران]] بشتابید که اگر دست آنان را قطع کنید، تا زنده باشند از [[عراق]] [[ناامید]] می‌شوند.
آن‌گاه [[سکوت]] کرد به [[امید]] اینکه مردم سخنی بگویند، یاکسی گفتاری برای [[برانگیختن]] دیگران بر زبان راند، ولی کسی کلمه‌ای بر زبان نیاورد. چون امیرمؤمنان{{ع}} دید که همه خاموشند و لب از سخن بسته‌اند، [[اندوهگین]] از منبر به زیر آمد و پیاده از [[کوفه]] خارج شد تا به [[نخیله]] رسید. مردم در پی او می‌رفتند تا گروهی از [[اشراف کوفه]] پیرامونش را گرفتند و گفتند: «ای امیرمؤمنان، بازگرد که ما کفایت این کار خواهیم کرد». حضرت فرمود: «نه مرا کفایت کنید و نه خود را». آنان چندان پای فشردند و [[گفت‌وگو]] کردند که موفق شدند امیرمؤمنان{{ع}} را به کوفه بازگردانند، اما آن حضرت [[غمگین]] و آزرده بود. سپس هشت هزار نفر را به [[فرماندهی]] [[سعید بن قیس]] [[هَمْدانی]]<ref>از اصحاب امیرمؤمنان{{ع}} که در جنگ صفین فرمانده همدانی‌های سپاه کوفه بود. وی همچنین از فرماندهان سپاه امام حسن{{ع}} در رویارویی با معاویه نیز بود. امیر مؤمنان{{ع}} او را در شعری ستوده است. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۴، ص۳۷)</ref> به تعقیب غارتگران فرستاد. [[سپاه کوفه]] تا شام رفتند، ولی به غارتگران دست نیافتند و بازگشتند. [[سفیان بن عوف]] پس از بازگشت به شام می‌گفت: «به [[خدا]] به هیچ غارتی نرفتم که از این غارت، بی‌خطرتر باشد و بیشتر مایه چشم‌روشنی و دلشادی گردد».
از هنگام حرکت [[سعید بن قیس]] تا بازگشتش روزهایی غم‌بار بر [[امیرمؤمنان]]{{ع}} گذشت و [[اندوه]] در چهره‌اش آشکار بود. پس از بازگشت سعید، امیرمؤمنان{{ع}} چنان دردمند بود که نمی‌توانست در برابر [[مردم]] بایستد و سخن گوید. از این‌رو، نامه‌ای نوشت و از سعد، [[غلام]] [[آزادکرده]] خود، خواست که آن را بر مردم بخواند. سعد در جایی ایستاد که علی{{ع}} صدای او و پاسخ مردم را می‌شنید. سپس [[نامه]] امیرمؤمنان{{ع}} را خواند:
ای مردم، هر بار که از [[راه راست]] به در رفتید و شما را [[عتاب]] کردم، با [[تمسخر]] پاسخ دادید، چونان که از شما دلتنگ شدم؛ سخریه‌ای که راه به جایی نمی‌برد. اکنون این نامه من است که بر شما می‌خوانند. به آن با [[شایستگی]] پاسخ دهید و عمل کنید، هر چند [[گمان]] نمی‌کنم که عمل کنید والله المستعان.
اما بعد، [[جهاد]] دری است از درهای [[بهشت]] که [[خداوند]] بر [[بندگان]] ویژه خویش گشوده است. جهاد [[جامه]] [[پرهیزگاری]] و جوشن [[استوار]] خدایی و سپر ستبر [[الهی]] است. هر کس ناخوشش دارد و از آن رخ برتابد، خداوند جامه [[خواری]] بر او پوشاند و [[محنت]] و بلایش در میان گیرد و دلش را در پرده دارد و به [[کیفر]] آن‌که از جهاد تن زده است، از [[حق]] دور افتد و کارش به [[مذلت]] کشد و از [[عدالت]] بی‌بهره ماند.
شب و [[روز]] و [[نهان]] و آشکار شما را به [[نبرد]] با این [[مردمان]] فراخواندم و گفتم که پیش از آن‌که [[سپاه]] بر سرتان کشند، بر آنان بتازید. به [[خدا]] [[سوگند]]، به هیچ قومی در خانه‌هایشان تاخت نیاوردند مگر آن‌که زبونِ [[خصم]] گشتند. شما نیز آن‌قدر از [[کارزار]] سر برتافتید و کار را به گردن یکدیگر انداختید و یکدیگر را [[نصرت]] ندادید تا هرچه داشتید به باد یغما رفت و سرزمینتان جولانگاه [[دشمنان]] گشت.
اکنون، این مرد غامدی است که با سپاه خود به [[شهر انبار]] درآمده است و [[حسان بن حسان البکری]] را کشته و مرزدارانتان را رانده و کار را به آنجا رسانیده است که شنیده‌ام یکی از آنان بر [[زن]] [[مسلمانی]] در آمده و دیگری بر زنی [[اهل ذمه]] و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشواره‌اش را ربوده است. آنان پیروزمندانه، با [[غنایم]] بی‌آنکه زخمی بردارند یا قطره‌ای از خونشان ریخته شود، بازگشته‌اند. اگر [[مرد]] مسلمانی پس از این [[رسوایی]] از [[اندوه]] بمیرد، نباید ملامتش کرد که در نظر من [[حق]] دارد. شگفتا! به [[خدا]] [[سوگند]] که [[یگانگی]] این [[قوم]] با یکدیگر، با اینکه بر باطلند، و جدایی شما از یکدیگر، با اینکه بر حقید، [[دل]] را می‌میراند و اندوه را بر [[آدمی]] چیره می‌سازد. شما را آماج تاخت و تاز خویش کرده‌اند و از جای نمی‌جنبید، بر شما می‌تازند و شما برای [[پیکار]] دست فرانمی‌کنید و خدا را [[گناه]] می‌کنند و شما بدان خشنودید. چون در گرمای تابستان به کارزارتان می‌خوانم، می‌گویید هوا گرم است، اندکی مهلتمان ده تا [[گرما]] فروکش کند، و چون در زمستان به کارزارتان می‌خوانم، می‌گویید در این سرما چه جای [[نبرد]] است؟! مهلتمان ده تا سرما فرونشیند. این همه که از سرما و گرما می‌گریزید، به خدا سوگند از [[شمشیر]] بسی بیش‌تر می‌گریزید...<ref>نهج البلاغه، خطبه ۲۷.</ref>.
آن‌گاه به [[حارث بن عور همدانی]]<ref>حارث بن اعور همدانی از اصحاب خاص امیرالمؤمنین{{ع}} بود.به روایت کشی، امیرالمؤمنین{{ع}} به او فرمود: «ای حارث، هرکس مرا دوست یا دشمن بدارد، پس از مرگ مرا می‌بیند». شعبی گفته است: «وی از علی{{ع}} فرایض و حساب و احکام را آموخت». حارث در ایام عبدالله بن زبیر درگذشت. (شوشتری، محمدتقی، قاموس الرجال، ج۳، ص۵)</ref> فرمود که در میان [[مردم]] ندا دهد هرکس می‌خواهد جانش را به خدای خویش بفروشد و [[دنیا]] را بازدهد و در عوض [[آخرت]] را برگیرد، به [[یاری خدا]] فردا صبح در رُحبه حاضر شود و جز کسی که در [[جهاد با دشمن]] [[استوار]] و صادق است، کسی دیگر حضور نیابد.
[[روز]] بعد تنها سیصد نفر فراهم آمدند. [[امیرمؤمنان]]{{ع}} اندوهگینانه فرمود: «اگر هزار نفر می‌بودند، درباره آنان نظری می‌داشتم». گروهی نیز آمدند و عذر خواستند و برخی به [[وعده]] [[وفا]] نکردند و نیآمدند. چند روزی گذشت و در این مدت [[امام]] [[اندوهگین]] می‌نمود و سخت افسرده. با این حال، بار دیگر فرمود که [[مردم]] گرد آیند و چون گرد آمدند، به سخن پرداخت و از جمله فرمود: «شما از [[اصحاب رسول خدا]] بیش‌ترید که با شماری اندک آن همه [[جان‌فشانی]] کردند، پس چرا [[سستی]] می‌کنید؟!» مردی برخاست و گفت: «تو محمد{{صل}} نیستی و ما نیز [[انصار]] نیستیم. آن‌چه را تاب نمی‌آوریم، بر ما بار مکن». امیرمؤمنان{{ع}} فرمود: «خوب گوش کن و به [[درستی]] پاسخ گو! [[زنان]] داغدار بر تو [[زاری]] کنند که جز افزودن بر اندوهم، چیزی نگفتی. آیا من به شما گفتم من محمدم و شما انصارید؟! تنها مثلی آوردم و [[امید]] داشتم که از آن [[سود]] [[برید]]». سپس کسی دیگر برخاست و گفت: «امروز امیرمؤمنان و یارانش چه نیازی به [[اصحاب نهروان]] دارند!؟» مردم از هر سو به سخن آمدند و جنجال کردند. مردی برخاست و بلند فریاد زد: «امروز جای خالی [[مالک اشتر]] برای [[مردم عراق]] آشکار شد. او نیست و من می‌دانم که اگر زنده می‌بود، جنجال کم می‌شد و هر کس سنجیده سخن می‌گفت».
به روایتی، امیرمؤمنان{{ع}} پس از این گفت‌وگوها خطاب به [[مردم کوفه]] فرمود:
ای مردمی که بدن‌هایتان با همند و دل‌هایتان پراکنده‌اند و هر یک هوسی دارید. [[عزیز]] نیست کسی که شما را به [[یاری]] بخواند و [[آسایش]] ندارد هرکه [[رنج]] [[همکاری]] با شما را بکشد. گفتار شما سنگ‌های سخت را از هم می‌پاشد و کردارتان [[دشمن]] را به سویتان می‌کشاند.... شما همچون وامداری هستید که نمی‌خواهد وام را بازدهد. هر کس با شما باشد، [[قرعه]] [[نومیدی]] به نامش در آمده است. امروز من چنان شده‌ام که دیگر نه سخنان شما را [[باور]] می‌کنم و نه به [[یاری]] شما طمعی دارم. [[خدا]] میان من و شما جدایی اندازد. از کدام خانمان پس از خانمان خود [[دفاع]] می‌کنید و همراه کدام [[امام]] پس از من می‌جنگید؟!
[[آگاه]] باشید که پس از من گرفتار [[استبدادی]] خواهید شد که [[گمراهان]] در پیش می‌گیرند و دچار فقری می‌شوید که در خانه‌های خود ناله کنید و شمشیری برنده بر بالای سر خویش می‌بینید. در آن هنگام [[آرزو]] می‌کنید که ای کاش مرا می‌دیدید و در کنار من [[پیکار]] و برای من [[جانبازی]] می‌کردید؛ گویی به زودی آن [[روز]] فرا می‌رسد<ref>ر.ک: ثقفی، ابواسحاق، الغارات، ج۲، ص۴۶۴ - ۴۸۲؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی (چاپ جدید)، ج۲، ص۱۹۶؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری (دوره ۱۱ جلدی)، ج۵، ص۱۳۴.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۲۱.</ref>
===[[غارت]] [[یزید بن شجره رهاوی]]===
[[معاویه]] در اواخر [[سال ۳۹ ق]]. [[یزید بن شجره]] را با لشکری [[مأمور]] کرد که به [[مکه]] [[هجوم]] آورد و [[مردم]] را به وی متمایل سازد، یا به قولی او را برای به دست گرفتن امر [[حج]] و خارج کردن امارت حج از [[نظارت]] [[امیرمؤمنان]]{{ع}} روانه کرد<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۴.</ref>. فرمانروای مکه در آن هنگام [[قثم بن عباس]] پسر عموی امیرمؤمنان{{ع}} بود. [[قثم]] شنید [[لشکر شام]] به مکه نزدیک شده است. او می‌دانست که مردم مکه چندان علاقه‌ای به امیرمؤمنان{{ع}} ندارند؛ از این‌رو خود را آماده ساخت که با کسانش از مکه دور شود. [[ابوسعید خدری]]، [[صحابی]] مشهور که [[دوست]] قثم بود، او را با [[نصیحت]] در مکه نگاه داشت. یزید بن شجره به مکه رسید و از قثم خواست که کنار رود و به [[نماز]] نرود و مردم را به حال خود گذارد تا هر کس را می‌خواهند، برگزینند و بدو گفت: «اگر بخواهم می‌توانم تو را در بند کنم و به [[شام]] بفرستم، ولی اگر کنار روی در [[حرم امن الهی]] دست به کار ناشایسته نمی‌زنم». مردم مکه نیز [[شیبة بن عثمان]] را، که مورد [[احترام]] بود، به [[امامت]] برگزیدند و با وی در ایام [[حج]] [[نماز]] گزاردند.
هنگامی که خبر [[قثم]] و برخورد او با [[سپاه شام]] به [[امیرمؤمنان]]{{ع}} رسید، به [[مردم کوفه]] فرمود: «می‌بینیم که [[مردم]] [[شام]] بر شما چیره شده‌اند!» [[کوفیان]] پرسیدند: «چگونه؟» فرمود: کار آنان بالا گرفته است، اما [[آتش]] [[غیرت]] شما خاموش شده است. آنان در کار خود کوشایند ولی شما [[حیران]] و [[سرگردان]]. آنان یگانه‌اند و شما پراکنده. آنان [[فرمانبردار]] معاویه‌اند و شما از من [[نافرمانی]] می‌کنید. به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر بر شما دست یابند، خواهید دید که پس از من [[حاکمان]] [[بدی]] هستند. گویی آنان را می‌بینم که با شما در شهرتان شریکند و [[دارایی]] شما را به [[سرزمین]] خویش می‌برند و گویی شما را می‌بینم که همچون [[گله]] به سوی هم می‌رمید و همهمه می‌کنید و نمی‌توانید از حقی [[دفاع]] کنید و برای خدا کاری انجام دهید و قاریانتان را می‌کشند و از [[حق]] خود [[محروم]] می‌کنند. و دادخواهی‌تان را نمی‌شنوند و... چون این [[ستمکاری]] و تاراج را دیدید و ضربت تیغ آنان را چشیدید، پشیمان و [[غمگین]] می‌شوید و به یاد می‌آورید که چرا در [[جهاد]] کوتاهی کردید و برومندی و جایگاه خویش را از دست دادید، لیک دیگر دیر شده است و سودی به شما نمی‌رساند.
سرانجام، سپاهی از [[کوفه]] برای تعقیب [[غارتگران]] حرکت کرد، ولی باز هم تا کوفیان آماده شدند، [[یزید بن شجره]] پس از [[مراسم حج]] با [[سپاه]] خود به سوی شام در حال حرکت بود. [[سپاه کوفه]] آنان را تعقیب کرد و شماری از مهاجمان را گرفت و به کوفه آورد. امیرمؤمنان{{ع}} نیز این [[اسیران]] را با اسیران کوفه در شام مبادله کرد<ref>ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۵۰۴ – ۵۱۲.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۲۵.</ref>
===[[غارت]] [[بُسر بن ابی‌ارطاة]]===
[[معاویه]] در [[سال ۴۰ ق]]. بُسر بن ابی‌ارطاة را همراه با سه هزار تن به سوی [[حجاز]] و [[یمن]] گسیل کرد. [[لشکر]] معاویه به سوی [[مدینه]] حرکت کرد. [[حاکم مدینه]] [[ابوایوب انصاری]] بود و از برابر آنان عقب نشست و به [[کوفه]] رفت. [[بُسر]] به [[مدینه]] در آمد و در [[مسجد]] از [[مردم]] برای [[معاویه]] [[بیعت]] گرفت و پس از اینکه چند [[خانه]] را ویران ساخت، به سوی [[مکه]] حرکت کرد و از مکه به سوی [[یمن]] رفت. [[عبیدالله بن عباس]] پسر عموی [[امیرمؤمنان]]{{ع}}، [[حاکم یمن]] عبدالله بن عبدالمدان [[حارثی]] را به جای خود گذاشت و به کوفه گریخت. بُسر پس از ورود به یمن، عبدالله بن عبدالمدان و پسرش را کشت، آن‌گاه دو فرزند خردسال عبیدالله را سر [[برید]] و در یمن گروهی پرشمار از [[شیعیان امیرمؤمنان]]{{ع}} را کشت<ref>طبری، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۶.</ref>. هنگامی که خبر [[حمله]] بسر به امیرمؤمنان{{ع}} رسید، به [[منبر]] رفت و فرمود:
ای مردم، آغاز پراکندگی و [[نقص]] و کمبود شما از دست رفتن [[خردمندان]] بود. اکنون در [[نهان]] و آشکار، شب و [[روز]] و [[صبح و شام]] شما را می‌خوانم، ولی جز گریختن و روی‌گرداندن نمی‌بینم. پسر [[ابوسفیان]] اراذل و [[اشرار]] را [[فرمان]] می‌دهد و آنان فرمان می‌برند و من شما را فرمان می‌دهم که از همه [[برتر]] و برگزیده‌ترید، ولی [[سرپیچی]] می‌کنید. [[بُسر بن ابی‌ارطاة]] را با ششصد نفر به [[حجاز]] فرستاده‌اند.
مردم لحظه‌ای [[سکوت]] کردند و سر به زیر انداختند. امیرمؤمنان{{ع}} فرمود: «چرا سکوت کرده‌اید؟! مگر گنگ شده‌اید که سخن نمی‌گویید؟!» در این هنگام [[ابوبردة بن عوف ازدی]]<ref>ابوبرده، قبلاً طرفدار عثمان بود، اما در جنگ صفین همراه علی{{ع}} شد؛ ولی پس از بازگشت از صفین با معاویه مکاتبه کرد. پس از صلح امام حسن{{ع}} هنگامی که معاویه به کوفه آمد، مُلکی را به او بخشید و او را تفقد کرد. (ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۱۰۷)</ref> برخاست و گفت: «ای امیرمؤمنان، اگر تو حرکت کنی، ما نیز می‌آییم». حضرت فرمود:
شما را چه شده است؟ سخن [[درستی]] نگفتید. آیا در چنین حالی من باید بروم؟! باید مردی از دلاوران شما برود. برای من سزاوار نیست که [[لشکر]] و [[کشور]] و [[بیت‌المال]] و مالیات‌های نواحی را که می‌فرستند و [[قضاوت]] میان [[مسلمانان]] و نظر در [[حقوق مردم]] را بگذارم و با دسته‌ای از لشکر در بیابان‌ها و فراز [[کوه‌ها]] دنبال این و آن بروم. به [[خدا]]، [[رأی]] [[بدی]] است که می‌گویید. به خدا، اگر به دلیل این [[کارها]] نبود، از میانتان کوچ می‌کردم و هرگز شما را نمی‌خواستم. به خدا، در جدا شدن از شما [[آسایش]] [[جان]] و تن نهفته است.
هنگامی که [[عبیدالله بن عباس]]، [[حاکم یمن]] و [[سعید بن نمران]]، [[فرمانده سپاه]] [[یمن]]، به [[کوفه]] آمدند و خبر از [[عقب‌نشینی]] در برابر [[بُسر]] دادند. [[امیرمؤمنان]]{{ع}} به [[منبر]] رفت و فرمود:
چنان می‌بینیم که [[پیروان]] [[معاویه]] بر شما چیره خواهند شد؛ زیرا آنان در [[باطل]] با یکدیگر یگانه‌اند و شما در [[حق]]، پراکنده‌اید. آنان از پیشوای خود [[فرمان]] می‌برند، ولی شما فرمان نمی‌برید. آنان [[امانتدار]] پیشوای خویشند و شما [[خیانت‌کار]]. من فلانی را [[والی]] فلان جا کردم، ولی او [[خیانت]] کرد و [[نیرنگ]] زد و بیت‌المال مسلمانان را نزد معاویه برد. دیگری را [[منصوب]] کردم، او نیز خیانت کرد و نیرنگ زد و چون نفر پیش [[رفتار]] کرد. کار به جایی رسیده است که دیگر [[اعتماد]] نمی‌کنم بند بی‌ارزش تازیانه‌ای را به دستتان بسپارم<ref>ر.ک: ثقفی، ابو اسحاق، الغارات، ج۲، ص۶۰۷ – ۶۴۲؛ نیز ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۴، ص۱۰۷؛ احمد بن ابی‌یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۹۷؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۳، ص۳ – ۱۸.</ref>.<ref>[[محمد حسین رجبی|رجبی، محمد حسین]]، [[کوفه (مقاله)| مقاله «کوفه»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۴۲۷.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۲٬۴۶۷

ویرایش