هانی بن عروه مرادی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'مذحجاند' به 'مذحج هستند'
جز (جایگزینی متن - ':«' به ': «') |
جز (جایگزینی متن - 'مذحجاند' به 'مذحج هستند') |
||
خط ۱۳۷: | خط ۱۳۷: | ||
[[محمد بن اشعث]] گفت: هر چه [[امیر]] بپسندد چه به سود یا زیان ما باشد چون امیر بزرگ و مِهتر ما است ما به آن خشنودیم. | [[محمد بن اشعث]] گفت: هر چه [[امیر]] بپسندد چه به سود یا زیان ما باشد چون امیر بزرگ و مِهتر ما است ما به آن خشنودیم. | ||
[[عمرو بن حجاج]] با شنیدن این خبر که هانی به [[قتل]] رسیده است، با [[قبیله مذحج]] [[کاخ]] ابن زیاد را به محاصره درآوردند. او فریاد زد که من عمرو بن حجاجام و اینها سواران (و جنگجویان) [[قبیله]] | [[عمرو بن حجاج]] با شنیدن این خبر که هانی به [[قتل]] رسیده است، با [[قبیله مذحج]] [[کاخ]] ابن زیاد را به محاصره درآوردند. او فریاد زد که من عمرو بن حجاجام و اینها سواران (و جنگجویان) [[قبیله]] [[مذحج]] هستند؛ ما از [[پیروی]] [[خلیفه]] دست برنداشته و از [[مسلمانان]] جدا نگشتهایم چرا باید بزرگ ما هانی کشته شود؟ به ابن زیاد گفتند: [[قبیله مذحج]] بر در [[کاخ]] ریختهاند! [[ابن زیاد]] به [[شریح قاضی]] گفت: نزد بزرگشان (هانی) برو و او را ببین و سپس بیرون رو و به آنها بگو که او زنده است و کشته نشده است. [[شریح]]، در حالی که [[جاسوسی]] از [[غلامان]] ابن زیاد برای او گماشته شده بود که آنچه میگوید ثبت کند به اتاق هانی آمد و او را دید. هانی با دیدن شریح گفت: ای [[خدا]]! ای [[مسلمانان]]! قبیلۀ من هلاک شدند! کجایند دیندارن؟ کجایند [[مردم]] [[شهر]]؟ این سخنان را میگفت و خون بر محاسنش جاری بود که صدای فریاد واغوثا از بیرون کاخ شنیده شد، گفت: به گمانم این فریاد قبیله مذحج و [[پیروان]] [[مسلمان]] من است. اگر ده نفر نزد من بیایند مرا رها خواهند کرد و به شریح گفت: از خدا بترس! ابن زیاد مرا خواهد کشت! شریح که این سخن را شنید نزد قبیله مذحج آمد و گفت: چون [[امیر]] آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگتان شنید به من [[فرمان]] داد تا نزد او [[روم]]، من پیش او رفته و وی را دیدم. او به من فرمان داد تا شما را ببینم و به اطلاعتان برسانم که او زنده است و این که به شما گفتهاند او کشته شده، [[دروغ]] است! [[عمرو بن حجاج]] و همراهانش گفتند: اکنون که کشته نشده خدا را [[سپاس]] گزاریم و سپس پراکنده شدند. | ||
[[عبدالله بن حازم]] میگوید: به خدا من فرستاده [[مسلم بن عقیل]] بودم که به قصر آمدم تا ببینم هانی چه شده است، چون دیدم او را زدند و به [[زندان]] افکندند، بر اسب خویش سوار شدم و نخستین کسی بودم که نزد مسلم بن عقیل رفته و خبرها را به وی دادم، دیدم زنانی از [[قبیله]] مراد انجمن کرده و فریاد، یا عبرتاه، یا ثکلاه<ref>استغاثه و دادرسی هنگام پیش آمد و مصیبت.</ref> سر میدادند. من بر مسلم وارد شدم و خبر هانی را به وی دادم. به من فرمود در میان پیروانش که در خانههای اطراف [[خانه]] هانی پُر بودند و شمار آنها به چهار هزار نفر میرسید، فریاد زنم. به منادی خود فرمود: فریاد یا مَنصور امِت (ای [[یاری]] شده بمیران) را سر دهد. من فریاد زدم، «[[یا منصور امت]]» [[مردم کوفه]] یکدیگر را خبر کردند. چیزی نگذشت که [[مسجد]] و بازار پُر شد و در میان [[کاخ]] تنها سی تن [[نگهبان]] و بیست تن از سران [[کوفه]] بودند. [[ابن زیاد]] سران کوفه را دید، و آنان با [[تطمیع]] و [[تهدید]] [[مردم]] را از دور مسلم پراکنده کردند. به گونهای که هنگام [[نماز]] [[مغرب]] فقط سی نفر با وی در مسجد نماز گزاردند و چون از مسجد بیرون آمد حتی یک نفر هم با وی نماند! در کوچههای کوفه حیران و سرگردان بود، تا آنکه طوعه وی را به خانه برد. پسر طوعه جریان را برای پسر [[محمد بن اشعث]] بازگفت و او موضوع را به ابن زیاد گفت. ابن زیاد [[دستور]] دستگیر کردن مسلم و سپس به [[شهادت]] رساندن وی را داد. | [[عبدالله بن حازم]] میگوید: به خدا من فرستاده [[مسلم بن عقیل]] بودم که به قصر آمدم تا ببینم هانی چه شده است، چون دیدم او را زدند و به [[زندان]] افکندند، بر اسب خویش سوار شدم و نخستین کسی بودم که نزد مسلم بن عقیل رفته و خبرها را به وی دادم، دیدم زنانی از [[قبیله]] مراد انجمن کرده و فریاد، یا عبرتاه، یا ثکلاه<ref>استغاثه و دادرسی هنگام پیش آمد و مصیبت.</ref> سر میدادند. من بر مسلم وارد شدم و خبر هانی را به وی دادم. به من فرمود در میان پیروانش که در خانههای اطراف [[خانه]] هانی پُر بودند و شمار آنها به چهار هزار نفر میرسید، فریاد زنم. به منادی خود فرمود: فریاد یا مَنصور امِت (ای [[یاری]] شده بمیران) را سر دهد. من فریاد زدم، «[[یا منصور امت]]» [[مردم کوفه]] یکدیگر را خبر کردند. چیزی نگذشت که [[مسجد]] و بازار پُر شد و در میان [[کاخ]] تنها سی تن [[نگهبان]] و بیست تن از سران [[کوفه]] بودند. [[ابن زیاد]] سران کوفه را دید، و آنان با [[تطمیع]] و [[تهدید]] [[مردم]] را از دور مسلم پراکنده کردند. به گونهای که هنگام [[نماز]] [[مغرب]] فقط سی نفر با وی در مسجد نماز گزاردند و چون از مسجد بیرون آمد حتی یک نفر هم با وی نماند! در کوچههای کوفه حیران و سرگردان بود، تا آنکه طوعه وی را به خانه برد. پسر طوعه جریان را برای پسر [[محمد بن اشعث]] بازگفت و او موضوع را به ابن زیاد گفت. ابن زیاد [[دستور]] دستگیر کردن مسلم و سپس به [[شهادت]] رساندن وی را داد. |