هانی بن عروه مرادی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

مقدمه

«هانی» فرزند عروة بن نمران مرادی، کنیه‌اش ابویحیی از قبیله مذحج کوفه بود. او و پدرش، از اصحاب رسول خدا (ص) و هر دو از شیعیان بنام امیرمؤمنان علی (ع) بودند و هانی در جنگ‌های جمل و صفین و نهروان در رکاب آن حضرت جنگید، و در جنگ جمل این رجز از او به یادگار مانده است:

يَا لَكَ حَرْبٌ حَثَّهَا جَمَّالُهَایَقُودُهَا لِنْقُصُهَا ضُلَّالُهَا
هَذَا عَلِيٌّ حَوْلَهُ أَقْيَالُهَا
جنگی که سواران جمل آتش آن را دامن می‌‌زدند و گمراهان را هدایت می‌‌کردند. و اکنون این علی است که قهرمانان جنگاور پیرامونش را گرفته‌اند[۱].

مسعودی تاریخ نگار شهیر، درباره قبیله و شخصیت و نیروی ظاهری هانی چنین می‌‌نویسد: هانی بزرگ قبیله مراد و رئیس آنها بود و هرگاه سوار بر مرکب (رزم) می‌‌شد، چهارهزار سواره‌نظام و هشت هزار پیاده نظام در رکابش حاضر بودند و اگر جمعی از هم پیمانان قبیله کنده هم به او می‌‌پیوستند، تعدادشان به سی هزار نفر نیروی نظامی می‌‌رسید.

و مرحوم مامقانی[۲] از «حبیب السیر» نقل می‌‌کند که هانی در هنگام شهادت هشتاد و نه سال داشته است.[۳]

ابن سعد در «طبقات» نقل می‌‌کند: هانی به هنگام شهادت نود و چند سال داشته است[۴].[۵]

میزبانی هانی از مسلم بن عقیل

عبید الله بن زیاد به فرمان یزید ابن معاویه با حفظ سمت از بصره به حکومت کوفه منصوب شد و به سرعت خود را به کوفه رساند تا نهضت حسینی و بیعت شیعیان کوفه با مسلم بن عقیل را درهم بشکند و به خیال خود به قائله حسینی پایان دهد. فردای آن روزی که وارد کوفه شد مردم شهر را به مسجد فرا خواند و آنها را از پیوستن به مسلم بن عقیل برحذر داشت و عرفا و کارگزاران شهر را به معرفی یاران مسلم، مجبور کرد و مردم را به زندان و مرگ و به قطع حقوقشان تهدید نمود. این تهدید کار خود را کرد و اهالی کوفه را از حمایت مسلم بن عقیل و قیام و رهبری امام حسین (ع) به وحشت انداخت.

هنگامی که مسلم بن عقیل از ورود ابن زیاد به کوفه با خبر شد و از تهدیدهای او اطلاع حاصل نمود. بلافاصله از خانه مختار که از هنگام ورود به کوفه در آنجا منزل کرده بود بیرون آمد و مخفیانه به خانه هانی بن عروه وارد شد و آنجا را محل سکونت خود قرار داد. با تمام تلاشی که یاران مسلم در مخفی ماندن سکونتگاه مسلم بن عقیل داشتند، متاسفانه معقل، جاسوس عبیدالله بن زیاد که تفصیل آن در شرح حال مسلم بن عوسجه آمده است، تواسنت با مکر و حیله به خانه هانی راه پیدا کند و با رفت و آمد در آن منزل از حضور نماینده امام حسین (ع) آگاه شود و شیعیان مخلص مسلم را شناسایی کند. معقل تمامی این گزارش‌ها را به اطلاع ابن زیاد رساند.[۶]

ضرب و شتم هانی به دست ابن زیاد

بسیاری از مورخان آورده‌اند: زمانی که معقل، به ابن زیاد گزارش داد که مسلم بن عقیل در خانه هانی ساکن شده و منزل او محل رفت و آمد شیعیان و مرکز برنامه‌ریزی بر ضد دستگاه حکومتی شده، سخت برآشفت و دستور داد هانی را احضار کنند!

ابن زیاد برای آنکه هانی متوجه خطر نشود، موضوع را خیلی عادی جلوه داد تا به هدف شوم خود برسد. به اطرافیان خود گفت: چرا هانی بن عروه به دیدار ما نمی‌آید؟!

گفتند: او بیمار است و نمی‌تواند به دیدار شما بیاید[۷].

ابن زیاد گفت: به من گزارش شده او از بیماری بهبودی حاصل کرده و اکنون روزها جلو منزل می‌نشیند و با مردم ملاقات می‌کند. به او بگویید به دیدار ما بیاید.

ابن‌شهرآشوب می‌نویسد: ابن زیاد محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه فزاری، و عمرو بن حجاج زبیدی که هر سه از بزرگان و سران شناخته شده کوفه بودند فرا خواند و به آنها گفت: هانی را با آرامش خاطر نزد من بیاورید![۸] آنها پرسیدند: مگر هانی کاری کرده که او را احضار می‌‌کنی؟

عبیدالله گفت: خیر، می‌‌خواهم او را ملاقات کنم.

آن سه نفر به ملاقات هانی رفتند و برای آمدن او به دار الاماره، سخن به درازا کشید تا سرانجام پس از آنکه هانی مطمئن شد خطری او را تهدید نمی‌کند، از جا برخاست و بر مرکب خویش سوار شد و به سوی دار الاماره حرکت نمود.

به نظر می‌‌رسد نمی‌بایست هانی خود به تنهایی به دار الاماره می‌‌رفت و یا اگر هم مجبور بود، تعدادی از شمشیرداران ماهر و شجاع را به همراه خود می‌‌برد و به آنها سفارش می‌‌کرد تا بیرون نیامده‌ام شما نروید، اما با این خطای سیاسی، هانی با پای خود به سوی مرگ رفت؛ البته در بین راه احساس خطر کرد و با «حسان بن اسماء بن خارجه» پسر عموی خود در این باره مشورت کرد و گفت: از پسر زیاد بیمناکم، عقیدۀ تو چیست؟ او اطمینان داد که خطری تو را تهدید نمی‌کند، سپس هانی با قوت قلب بیشتری به راه خود ادامه داد تا آنکه نزد عبیدالله بن زیاد رسید.

ابن زیاد همین که چشمش به هانی افتاد گفت: «تو با پای خود به خانه هلاکت آمدی!» سپس به شریح قاضی نگاهی کرد و گفت: "أُرِيدُ حَيَاتَهُ‏ وَ يُرِيدُ قَتْلِي‏ عَذِيرَكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْ مُرَادِي"؛ من قصد حیات و آسایش او را دارم، اما او قصد مرگ مرا؛ اگر این طور نیست بگو کسی بیاید که عذر خطای خود را بخواهد[۹].

هانی وقتی این شعر را شنید فهمید که ابن زیاد نظر سویی به او دارد؛ زیرا روز اولی که ابن زیاد وارد کوفه شد، هانی را احترام کرد و اکنون این طور خشن و تند برخورد می‌‌کند از همین رو پرسید: ای امیر، چرا این‌گونه صحبت می‌کنی؟

ابن زیاد گفت: ساکت باش ای هانی، این چه کارهایی است که در خانه‌ات بر ضد امیر مؤمنان یزید و همه مسلمانان انجام می‌‌دهی؟ مسلم بن عقیل را در خانه خود جای می‌‌دهی، مبارزان را پناه داده‌ای و خیال کردی این کارها از چشم ما مخفی می‌‌ماند.

هانی به مقتضای: الحرب خدعه؛ یعنی جنگ خدعه و نیرنگ است و یا توریه کرد و سخنان ابن زیاد را انکار کرد، گفت: مسلم نزد من نیست و من کاری نکرده‌ام!

ابن زیاد گفت: چرا همه این کارها را کرده‌ای باز هانی منکر شد و ابن زیاد گفت: چرا کرده‌ای، چون این بگو و نگوها به درازا انجامید، ابن زیاد صدا زد، معقل وارد شود! معقل بلافاصله وارد شد.

ابن زیاد خطاب به هانی گفت: آیا این شخص را می‌‌شناسی؟ هانی با دیدن معقل جا خورد و دانست معقل جاسوس حکومت بوده و گزارش آنچه را که در خانه‌اش گذشته را به ابن زیاد داده؛ لذا انکار بی‌فایده است. لحظاتی در فکر فرو رفت و آرامش خود را بازیافت، سپس رو به ابن زیاد کرد و گفت: آری، او را می‌‌شناسم و ماجرا همان است که به گوش تو رسیده است، ولی به خدایی که غیر از او خدایی نیست، من مسلم را به خانه‌ام دعوت نکردم؛ بلکه او خود به خانه من آمد. آیا این درست است که من میهمان را بیرون کنم؟! اکنون من او را امان داده‌ام و همان طور که به تو خبر داده شده او در منزل من است؛ اگر موافق باشی من تعهد می‌کنم که از جانب من و قبیله‌ام گزندی به تو نرسد. مرا آزاد کن تا نزد مسلم بروم و از او بخواهم از منزل من خارج شود و امانی که به او داده‌ام، به هم می‌‌زنم و فسخ می‌کنم.

ابن زیاد این پیشنهاد را نپذیرفت و به هانی گفت: به خدا سوگند تو را آزاد نمی‌کنم تا آنکه مسلم را در این جا به من تحویل دهی!

هانی سوگند یاد کرد که چنین کاری نخواهم کرد و مهمانم را تحویل نمی‌دهم که او را به قتل برسانی. ابن زیاد بر این کار اصرار کرد و هانی هم از این کار امتناع ورزید. پس از گفت و گوی بسیار، عاقبت ابن زیاد دستور داد هانی را نزدیک تخت آوردند و با چوب دستی که داشت آن قدر به سر و صورت او زد تا بینی و پیشانی او را شکست و خون، سر و صورت و لباس هانی را رنگین کرد. هانی دست به قبضه شمشیر برد تا به ابن زیاد حمله کند، اما او را گرفتند و مانع شدند. ابن زیاد فریاد زد، مگر تو از گروه خوارج نهروان هستی که بر حکومت یزید خروج می‌کنی و دست به شمشیر می‌‌بری؟ تو با این کار خونت را حلال و کشتنت را مباح شمردی! سپس دستور داد او را در محلی از قصر زندانی کردند و مأمور مراقب بر او گماردند.

اسماء بن خارجه (پسر عموی هانی) که از این عمل ناپسندانه ابن زیاد به خشم آمده بود بو، گفت: ای پیمان شکن، مگر او چه بدی انجام داده است؟! تو به ما گفتی که او را به دیدار تو بیاوریم، اما اکنون به جان او افتادی، و اینک هم قصد کشتن او را داری؟ ابن زیاد از روی تمسخر گفت: تو هم اینجایی! فوراً دستور داد با مشت و لگد او را هم زدند و در گوشه‌ای، زندانی کردند.

محمد بن اشعث از همراهان اسماء خارجه تا این منظره را دید، دهان به چاپلوسی گشود و گفت آنچه امیر کند می‌‌پسندیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما[۱۰].[۱۱]

قیام قبیله مذحج در حمایت از هانی

هنگامی که خبر ضرب و شتم هانی، این صحابی رسول خدا (ص) در شهر کوفه منتشر شد و خبر این واقعه به عمرو بن حجاج که خود واسطه آمدن هانی نزد ابن زیاد بود، رسید موجی از خشم و نفرت شهر کوفه را فرا گرفت. مذحجیان و طرفداران هانی از جمله عمرو بن حجاج[۱۲] با هزاران شمشیرزن حرکت کردند و دار الاماره ابن زیاد را محاصره نمودند.

عمرو بن حجاج برای آنکه توسط ابن زیاد مجازات نشود فریاد برآورد: من عمرو بن حجاج هستم، و اینها بزرگان و سواران قبیله مذحج می‌‌باشند، ایشان از خط اطاعت بیرون نیامده و از جماعت کناره نگرفته و بر ضد امیرمؤمنان یزید نشوریده‌اند؛ بلکه به آنها خبر رسیده که هانی، بزرگ قبیله‌اشان کشته شده است و این کار برای آنها گران آمده است؟

عبیدالله که وضع را نابسامان دید از شریح قاضی خواست تا با هانی ملاقات کند و افراد قبیله مذحج را از زنده بودن هانی با خبر سازد.

شریح قاضی که از نظر ظاهر، شخصی مورد وثوق برای مردم کوفه بود به محل نگهداری هانی در قصر رفت، همین که چشم هانی به شرح افتاد، فریاد زد: «ای خدا! ای مسلمانان! آیا قبیله و عشیره من مرده‌اند، افراد دیندار کجایند، اهل شهر کوفه کجایند، چرا مرا از دست این دشمن و پسر دشمن خود نجات نمی‌دهند؟!»[۱۳]

این در حالی بود که خون از محاسن سفیدش می‌‌ریخت. در همین اثناء صدای فریادی از بیرون قصر به گوش هانی رسید. او گفت: گمان دارم که این فریاد قبیله مذحج و پیروان من است؛ اگر ده نفر از آنها وارد قصر شوند، مرا نجات خواهند داد!

شریح این مرد به ظاهر صالح، اما در باطن خائن و جفاکار پس از دیدار با هانی، در جمع یاران هانی و قبیله مذحج حاضر شد و آنچه را از هانی دیده و شنیده بود نگفت و تنها به این جمله اکتفا کرد که به دستور عبیدالله با هانی ملاقات کردم و او را زنده یافتم! و اینکه گفته شد او را کشته‌اند دروغ و باطل است.

عمرو بن حجاج و یارانش بدون آنکه توضیحی بخواهند گفتند: همین که هانی کشته نشده است خدای را سپاس گزاریم! سپس اطراف قصر را خالی کردند و به خانه‌های خود بازگشتند و برای نجات او کاری نکردند[۱۴]

شیخ مفید و دیگر مورخان نقل کرده‌اند: ابن زیاد، هانی را در حبس نگاه داشت تا آنکه مسلم بن عقیل را دستگیر و پس از آنکه حضرت مسلم (ع) را به شهادت رساند تصمیم گرفت که «هانی بن عروه» را که هنوز در حبس بود، به قتل برساند. محمد بن اشعث نزد ابن زیاد وساطت کرد تا او را ببخشد و در ضمن به او گفت: هانی در شهر کوفه دارای موقعیت ویژه‌ای است و تو خود از طایفه و عشیره او آگاهی داری و از طرفی چون مردم کوفه می‌‌دانند که من و عمرو بن حجاج، و اسماء بن خارجه او را نزد تو آورده‌ایم؛ لذا دشمنی اهل کوفه را بر خود گران می‌دانیم! پس تو را به خدا او را آزاد کن! عبیدالله ابتدا وعده داد که او را به قتل نرساند و از او درگذرد، اما دیری نپایید که از تصمیم خود منصرف شد و دستور داد او را از زندان بیرون آوردند و دست بسته او را به طرف بازار گوسفند فروشان ببرند و در همان جا گردن بزنند! موقعی که او را در بازار می‌‌گرداندند، هانی خود را تنها و بی‌یاور دید فریاد برآورد: کجایند قبیله مذحج؟! امروز برای من یاوری از آن قبیله نیست، ای قبیله مذحج! ای قبیله مذحج؟ کجایند قبیله مذحج؟![۱۵]

چون دید کسی به فریاد او نمی‌رسد، دست خود را از قید و بند رها کرد و گفت: آیا عصا و یا کاردی و یا سنگ و استخوانی نیست که مردی از خود دفاع کند؟!

مراقبین و نگهبانان دست او را سخت و محکم با ریسمان بستند و برای آنکه کسی به یاری او نشتابد، سریع تصمیم به کشتن او گرفتند و گفتند: گردنت را جلو بیاور تا سر از بدنت جدا کنیم.

هانی گفت: من هرگز در این کار، سخاوت به خرج نمی‌دهم و شما را در قتل خود یاری نمی‌رسانم، رشید غلام عبیدالله که به قولی ترک زبان و مأمور کشتن آن بزرگوار بود با شمشیرش ضربه‌ای به گردن هانی وارد کرد، ولی مؤثر واقع نشد، هانی در این فرصت گفت: بازگشت همه به سوی خداست، ای خدا به سوی رحمت و رضوان تو روی می‌‌آورم!.[۱۶]

این را گفت و رشید ضربه دوم را بر آن مرد الهی و صحابی رسول خدا وارد کرد و او را به شهادت رساند[۱۷].

این حادثه دلخراش در هشتم یا نهم ذیحجه سال ۶۰ه‍.ق بعد از شهادت مسلم بن عقیل واقع شد[۱۸].

آری، این صحابی رسول خدا (ص) و شیعه راستین امیرمؤمنان (ع) و محب خاندان پیامبر (ص) در سن هشتاد و نُه یا نود و چند سالگی در حالی که دل در گرو خدا و اولیاء خدا داشت، از بدنش بنا حق جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست.

ابن زیاد پس از آن دستور داد بدن مسلم و هانی را با ریسمان به هم بستند و در بازارهای کوفه کشاندند و بعد در محل جمع‌آوری زباله کوفه به صورت واژگون به دار آویختند؛ سپس سر بریده این دو بزرگوار - مسلم و هانی - را توسط هانی بن أبی حیه وادعی، و زبیر بن أروح تمیمی همراه با نامه‌ای، برای یزید بن معاویه فرستاد! و یزید هم این دو سر نورانی را در یکی از دروازه‌های شهر دمشق آویخت[۱۹].

امروز شاهد مضجع و مرقد مطهر هانی بن عروة و مسلم بن عقیل (ع) در کنار مسجد کوفه و نابودی یزید بن معاویه و عبید الله بن زیاد هستیم که بهترین دلیل بر حقانیت راه آن دو بزرگوار و باطل بودن خاندان بنی امیه می‌‌باشد.[۲۰]

هانی بن عروه مرادی در پژوهشی پیرامون شهدای کربلا

هانی بن عروه مرادی[۲۱]، از اصحاب رسول خدا (ص) و حضرت علی (ع) و از قاریان و بزرگان کوفه به شمار می‌رفت. او سخت پایبند تشیّع بود و در سه جنگِ جمل، صفین و نهروان در رکاب حضرت امیرالمؤمنین (ع) جنگید. هانی از بزرگان قبیله مراد بود و رهبری آنها را به عهده داشت و چنان بود که هنگام سوار شدن چهار هزار سواره و هشت هزار پیاده با او حرکت می‌کردند و هر گاه هم پیمانان خود از قبیله کنده را فرا می‌خواند سی هزار نفر گرد او جمع می‌شدند[۲۲].

پدرش «عروه»، نیز از شیعیان بنام بود و همراه حجر بن عدی قیام کرد. معاویه قصد کشتن او نمود ولی با وساطت زیاد بن ابیه نجات یافت[۲۳]. بدین سبب پس از آمدن ابن زیاد به کوفه هانی به او گفت: چون پدرت به پدرم خدمت کرده اکنون قصد تلافی آن را دارم و آن این است که خانواده و اموالت را برداری و صحیح و سالم به شام بروی چون اولی‌تر از تو آمده است [۲۴].

وی به سبب پناه دادن کثیر بن شهاب مذحجی[۲۵]، از سوی معاویه تهدید به قتل شد. هنگام ورود به مجلس، معاویه وی را نشناخت. پس از پراکنده شدن مردم، معاویه نزد وی آمد و پرسید: چه خواسته‌ای داری؟ وی گفت: من هانی بن عروه‌ام که نزد شما آمده‌ام. گفت: امروز آن روزی نیست که پدرت می‌گفت:

اُرَجِّلُ جَمّیِي واجُز ذَیْليوتَحْمي شکّتي افِقُ کُمَیْتُ
أَمْشِي في سَراة بَني غَطیفاذا ما سَامِني ضيم اَبيتُ
«گیسوان خود را شانه می‌زنم و دامن کشان بر اسب راهواری که اسلحه‌ام را حمل می‌کند سوار می‌شوم و با بزرگان قبیلۀ غطیف رهسپار می‌گردم. هر گاه چیزی ببینم که از آن بدم بیاید از آن پرهیز می‌کنم».

هانی گفت: من امروز عزیزتر از آن روزم. معاویه گفت: به چه چیز؟ وی گفت به اسلام، گفت: کثیر بن شهاب مذحجی کجاست؟ وی پاسخ داد: نزد من در میان سپاه تو است. معاویه وی را مأمور رسیدگی به خیانت مذحجی کرد و گفت: قسمتی از اموال مسروقه را بگیر و بخشی را به او ببخش[۲۶].

هانی پس از آمدن شریک بن اعور همراه ابن زیاد به کوفه، از آنجا که با وی دوست بود او را به خانه خود برد. مسلم بن عقیل نیز پس از آمدن ابن زیاد به کوفه از خانه مختار ثقفی به منزل هانی وارد شد و او را از اندرونی فرا خواند. چون هانی آمد مسلم برخاست و سلام کرد، ولی هانی از آمدن مسلم به خانه‌اش خشنود نشد. مسلم گفت: آمده‌ام تا پناهم دهی و از من میزبانی کنی! گفت تکلیف سختی می‌کنی. تو با این کار مرا به زحمت انداختی، اگر وارد خانه‌ام نشده و به من اعتماد ننموده بودی دوست داشتم از من چشم بپوشی.

اما احترام کسی چون تو مانع از آن می‌شود که از روی نادانی پاسخ ردّ به تو بدهم. باید از عهده این کار برآیم، وارد شو! پس او را به اندرونی برد و جایی را به او اختصاص داد[۲۷].

مسلم بن عقیل و شریک بن اعور در منزل هانی در یک اطاق بودند. شریک بن اعور، هانی را برای یاری مسلم تشویق می‌کرد. شیعیان در خانه هانی نزد مسلم می‌آمدند و با وی بیعت می‌کردند و مسلم از آنها پیمان وفاداری می‌گرفت[۲۸]. در این میان هانی بیمار شد و عبیدالله بن زیاد به عیادت وی آمد. عمارة بن عبید سلولی به هانی گفت: هدف از گرد آمدن ما کشتن این ستمگر است، هم اکنون که خداوند او را در دسترس تو قرار داده خونش را بریز! هانی گفت: نمی‌خواهم او در خانۀ من کشته شود[۲۹]. پس از یک هفته شریک بیمار شد. با این که شیعه‌ای ثابت قدم بود ولی نزد ابن زیاد و حاکمان دیگر مورد احترام بود. ابن زیاد کس نزد وی فرستاد که من امشب نزد تو خواهم آمد. شریک به مسلم گفت: این بدکار امشب به عیادت من خواهد آمد وقتی نشست فرصت را از دست مده بیا و خونش را بریز و...

چون شب فرا رسید، عبیدالله بن زیاد به عیادت شریک آمد. مسلم برخاست تا آنچه وی گفته بود انجام دهد که هانی برخاست و گفت: نمی‌خواهم در خانه من کشته شود، گویا این کار را بد می‌دانست. شریک چون تأخیر مسلم را در انجام آنچه گفته بود دید، شعری را تکرار کرد، ابن زیاد گفت: آیا هذیان نمی‌گوید؟ هانی گفت: خدا تو را قرین صلاح بدارد! از سحرگاه تا کنون کارش همین است. چون ابن زیاد رفت، شریک به مسلم گفت چرا خونش را نریختی؟ مسلم گفت: به دو علت، یکی این که هانی خوش نداشت که در خانه او کشته شود و دیگر آن که... هانی گفت: به خدا اگر او را کشته بودی، کافر، فاسق، گناه‌کار و حیله‌گری را از پای در آورده بودی، ولی من دوست نداشتم در خانه‌ام کشته شود[۳۰].

هانی پیش از آمدن مسلم به خانه‌اش با ابن زیاد رفت و آمد داشت و هر روز صبح و شام نزد او می‌رفت. پس از آن، بر جان خویش ترسید و خود را به بیماری زد و دیگر نزد او نرفت. ابن زیاد که از راه جاسوسی غلامش، معقل[۳۱] از جای مسلم در خانه هانی با خبر شده بود، به خاصّانش گفت: چرا هانی دیده نمی‌شود؟ گفتند: بیمار است. گفت: اگر می‌دانستم به عیادتش می‌رفتم، ولی شنیده‌ام که خوب شده است و هر روز بیرون خانه می‌نشیند! آنگاه به اشعث، اسماء بن خارجه فزاری و عمرو بن حجاج، که دخترش روعه همسر هانی بود، گفت: نزد هانی بروید و به وی بگویید: حق ما را فرو نگذارد؛ زیرا من دوست ندارم مردی چون او از بزرگان عرب، نزد من تباه گردد. آنها سوی هانی آمدند و هنگام غروب که هانی بر در خانه نشسته بود ضمن دیدار از وی گفتند: چرا به دیدار امیر نمی‌آیی او از تو یاد کرده و می‌گوید: «اگر می‌دانستم که وی بیمار است به عیادتش می‌رفتم» هانی گفت: کسالت مانع بوده است. گفتند شنیده است که تو بهبودی یافته‌ای و هر روز عصر بر در خانه می‌نشینی و چنین پندارد که در رفتن نزد او کندی و سستی ورزیده‌ای، و سلطان چنین چیزی را تحمل نمی‌کند. تو را سوگند می‌دهیم که هم اکنون با ما سوار شوی تا بدیدنش برویم.

هانی جامه خواست و پوشید و بر استر نشست. چون نزدیک کاخ رسید احساس خطر کرد و به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: ای برادرزاده به خدا من از این مرد هراس و اندیشه دارم، تو چه می‌پنداری؟ گفت: عمو، به خدا من هیچ ترسی برای تو ندارم. هراس به دل راه مده، تو بی‌گناهی، چون هانی بر ابن زیاد وارد شد، گفت: "اتَتكَ بِحائنٍ رِجُلاهُ"[۳۲] با پای خود به سوی مرگ آمدی. در حالی که شریح قاضی نیز حضور داشت به سوی هانی نظر افکند و این شعر را خواند:

اُريد حِباءَهُ و يُريدُ قَتْليِعِذيرَكَ مِن خليلك مِن مُرادِ
من عطای زندگی او را می‌خواهم ولی او اراده کشتن مرا دارد، عذر خود را نسبت به دوست مرادی بیاور.

ابن زیاد در آغاز ورودش به کوفه هانی را گرامی می‌داشت و به وی مهربانی می‌کرد. از این رو هانی گفت: ای اسیر چه شده است؟ گفت: هانی! دست بردار! این کار چیست که در خانه‌ات به زیان یزید و همه مسلمانان اقدام می‌کنی؟ مسلم بن عقیل را به خانه برده و سلاح و نیرو در خانه‌های اطراف خود فراهم می‌کنی و می‌پنداری که این کارها بر من پوشیده می‌ماند؟ هانی گفت: من چنین کاری نکرده‌ام و مسلم بن عقیل نزد من نیست. گفت: چرا، چنین است. سخن در این باره میان آنها به درازا کشید و هانی بر انکار خود باقی بود. دراین هنگام ابن زیاد غلامش، همان معقل جاسوس را خواست، چون آمد، ابن زیاد به هانی گفت: این مرد را می‌شناسی؟ گفت: آری و دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده و خبرهای ایشان را به او داده است. لختی سر را به زیر افکند و نتوانست چیزی بگوید. چون به خود آمد، گفت: سخنم را بشنو و باور کن که به خدا دروغ نمی‌گویم. به خدا سوگند، من مسلم را به خانه خود دعوت ننموده‌ام و هیچ گونه اطلاعی از کار او نداشتم تا آنکه آمد و از من خواست به خانه‌ام بیاید. من شرم کردم او را راه ندهم و از وی پذیرایی ننمایم. روی رسم عرب نمی‌توانستم او را راه ندهم؛ بدین جهت از او پذیرایی کردم و پناهش دادم و جریان کار وی چنان است که به گوش تو رسیده و می‌دانی، اگر می‌خواهی هم اکنون با تو پیمان محکمی می‌بندم که اندیشه بدی نداشته باشم و غائله‌ای به راه نیندازم به نزدت آمده و دست در دستت نهم و چنانچه خواسته باشی گروی نزد تو بگذارم بروم و بازگردم، پیش مسلم رفته، و او را دستور دهم که از خانه من به هر کجا می‌خواهد، برود. ذمّۀ خود را از او بردارم آن گاه نزد تو بازگردم.

ابن زیاد گفت: به خدا باید او را نزد من آری! هانی گفت: نه به خدا قسم نخواهم آورد! چون سخن میان آنها طولانی شد، مسلم بن عمرو باهلی، که در کوفه، هیچ مهاجر شامی و بصری‌ای جز او نبود، برخاست و گفت: خدا کار امیر را اصلاح کند. مرا با وی در جای خلوتی تنها بگذار تا در این باره با وی گفت و گو کنم. سپس برخاست و در گوشۀ خلوتی که ابن زیاد آنها را می‌دید با او گفت و گو پرداخت. چون صدای آن دو بلند می‌شد ابن زیاد می‌شنید که چه می‌گویند. مسلم بن عمرو به هانی گفت: ای هانی تو را به خدا سوگند خود را به کشتن مده و قبیله‌ات را دچار اندوه مساز! این مرد مسلم بن عقیل با این گروه که می‌بینی پسر عمو است و اینها او را نمی‌کشند و زیانی به وی نمی‌رسانند. پس او را به اینها بسپار؛ این کار بر تو عار نیست؛ زیرا جز این نیست که وی را به سلطان سپرده‌ای. هانی گفت: به خدا این کار موجب ننگ و سرافکندگی من است، من پناهنده و میهمانم را به دشمن بسپارم، در حالی که زنده و سالم‌ام، می‌شنوم و می‌بینم، بازویم قوی و یاورانم بسیار است! به خدا اگر تنها باشم و یاوری نداشته باشم او را به شما نمی‌سپارم تا در راه او بمیرم.

مسلم بن عمرو او را سوگند می‌داد و او می‌گفت: به خدا هرگز وی را به ابن زیاد نسپارم. ابن زیاد سخن وی را شنید و گفت: او را نزدیک من بیاورید. چون نزدیک بردند، ابن زیاد گفت: یا باید او را نزد من آوری یا گردنت را خواهم زد، هانی گفت: به خدا شمشیرهای برنده در اطراف خانه تو فراوان گردد. ابن زیاد گفت: وای بر تو مرا از شمشیرهای برّنده می‌ترسانی؟ هانی می‌پنداشت که قبیله‌اش به یاری وی برمی‌خیزند و به دفاع از وی می‌پردازند. ابن زیاد گفت: او را نزدیک من آرید. چنین کردند، چون او نزدیک شد، با چوبه‌دستی آن قدر به سر و صورتش زد که بینی او شکست. هانی دست به شمشیر یکی از سربازان ابن زیاد برد ولی او اجازه نداد هانی آن را بگیرد. سپس عبیدالله به هانی گفت: پس از آنکه همه خارجی‌ها نابوده شده‌اند، خارجی شده‌ای؟ خون تو بر ما حلال است، او را بکشانید و ببرید! او را کشاندند و به اتاقی افکندند و در را بستند. ابن زیاد گفت: نگهبانی بر وی بگمارید و چنین کردند.

حسان بن اسماء برخاست و گفت: بهانه خارجی‌گری را درباره هانی کنار گذار! به ما فرمان دادی که او را نزد تو آوردیم و آنگاه بینی و روی او را شکستی و خونش را به محاسنش جاری کردی و قصد کشتن وی را داری؟ عبیدالله گفت تو اینجا هستی! دستور داد او را نیز مورد ضرب و شتم قرار داده، سپس رهایش کرده به زندان انداختند.

محمد بن اشعث گفت: هر چه امیر بپسندد چه به سود یا زیان ما باشد چون امیر بزرگ و مِهتر ما است ما به آن خشنودیم.

عمرو بن حجاج با شنیدن این خبر که هانی به قتل رسیده است، با قبیله مذحج کاخ ابن زیاد را به محاصره درآوردند. او فریاد زد که من عمرو بن حجاج‌ام و اینها سواران (و جنگجویان) قبیله مذحج هستند؛ ما از پیروی خلیفه دست برنداشته و از مسلمانان جدا نگشته‌ایم چرا باید بزرگ ما هانی کشته شود؟ به ابن زیاد گفتند: قبیله مذحج بر در کاخ ریخته‌اند! ابن زیاد به شریح قاضی گفت: نزد بزرگشان (هانی) برو و او را ببین و سپس بیرون رو و به آنها بگو که او زنده است و کشته نشده است. شریح، در حالی که جاسوسی از غلامان ابن زیاد برای او گماشته شده بود که آنچه می‌گوید ثبت کند به اتاق هانی آمد و او را دید. هانی با دیدن شریح گفت: ای خدا! ای مسلمانان! قبیلۀ من هلاک شدند! کجایند دیندارن؟ کجایند مردم شهر؟ این سخنان را می‌گفت و خون بر محاسنش جاری بود که صدای فریاد واغوثا از بیرون کاخ شنیده شد، گفت: به گمانم این فریاد قبیله مذحج و پیروان مسلمان من است. اگر ده نفر نزد من بیایند مرا رها خواهند کرد و به شریح گفت: از خدا بترس! ابن زیاد مرا خواهد کشت! شریح که این سخن را شنید نزد قبیله مذحج آمد و گفت: چون امیر آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگتان شنید به من فرمان داد تا نزد او روم، من پیش او رفته و وی را دیدم. او به من فرمان داد تا شما را ببینم و به اطلاعتان برسانم که او زنده است و این که به شما گفته‌اند او کشته شده، دروغ است! عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اکنون که کشته نشده خدا را سپاس گزاریم و سپس پراکنده شدند.

عبدالله بن حازم می‌گوید: به خدا من فرستاده مسلم بن عقیل بودم که به قصر آمدم تا ببینم هانی چه شده است، چون دیدم او را زدند و به زندان افکندند، بر اسب خویش سوار شدم و نخستین کسی بودم که نزد مسلم بن عقیل رفته و خبرها را به وی دادم، دیدم زنانی از قبیله مراد انجمن کرده و فریاد، یا عبرتاه، یا ثکلاه[۳۳] سر می‌دادند. من بر مسلم وارد شدم و خبر هانی را به وی دادم. به من فرمود در میان پیروانش که در خانه‌های اطراف خانه هانی پُر بودند و شمار آنها به چهار هزار نفر می‌رسید، فریاد زنم. به منادی خود فرمود: فریاد یا مَنصور امِت (ای یاری شده بمیران) را سر دهد. من فریاد زدم، «یا منصور امت» مردم کوفه یکدیگر را خبر کردند. چیزی نگذشت که مسجد و بازار پُر شد و در میان کاخ تنها سی تن نگهبان و بیست تن از سران کوفه بودند. ابن زیاد سران کوفه را دید، و آنان با تطمیع و تهدید مردم را از دور مسلم پراکنده کردند. به گونه‌ای که هنگام نماز مغرب فقط سی نفر با وی در مسجد نماز گزاردند و چون از مسجد بیرون آمد حتی یک نفر هم با وی نماند! در کوچه‌های کوفه حیران و سرگردان بود، تا آنکه طوعه وی را به خانه برد. پسر طوعه جریان را برای پسر محمد بن اشعث بازگفت و او موضوع را به ابن زیاد گفت. ابن زیاد دستور دستگیر کردن مسلم و سپس به شهادت رساندن وی را داد.

پس از آنکه مسلم بن عقیل را به شهادت رساندند، محمد بن اشعث برخاست و درباره هانی نزد ابن زیادشفاعت کرد و چنین گفت تو رتبه و مقام هانی را در این شهر می‌دانی و شخصیت او را در میان تیره و تبارش می‌شناسی. قبیله وی می‌دانند که او را من و رفیقم اسماء بن خارجه نزد تو آورده‌ایم؛ تو را به خدا سوگند او را به من ببخش. چون من دشمنی مردم این شهر و خانواده او را برای خویش دوست ندارم. ابن زیاد قول داد وساطت او را بپذیرد ولی پشیمان شد. و گفت: او را به بازار برده و گردنش را بزنید.

هانی را به بازار چوبداران بردند. وی در حالی که بازوانش را بسته بودند، فریاد می‌زد: ای قبیله مذحج، امروز مذحجی برای من نیست، کجاست قبیله مذحج! چون دید کسی به یاری‌اش نیامد، دست خود را کشید و ریسمان را پاره کرد و می‌گفت: آیا عصا یا خنجر یا سنگ و استخوانی نیست که انسان بتواند از خود دفاع کند؟ (مأمورین) به سرش ریختند و دوباره او را محکم بستند و سپس گفتند: گردنت را بکش (تا سرت را بزنیم) هانی گفت: من جانم را به آسانی به شما نمی‌بخشم و در گرفتن آن شما را یاری نمی‌دهم.

یکی از غلامان ترک ابن زیاد به نام رشید با شمشیر گردن هانی را زد ولی کارگر نشد. هانی گفت: «بازگشت به سوی خداست؛ بار خدایا به سوی رحمت و خشنودیت نظر دارم»[۳۴] سپس شمشیر دیگری به او زد و وی را به شهادت رساند[۳۵]، آنگاه جنازه‌اش را به دستور ابن زیاد وارونه به دار کشیدند[۳۶].

هانی در روز ترویه (هشتم ذی حجه) سال شصتم هجری به شهادت رسید. سن وی را در هنگام شهادت، ۸۳، ۸۹ و نود سال نوشته‌اند[۳۷].

عبدالله بن زبیر اسدی در مرثیه مسلم و هانی اشعار زیر را سروده است. به نقلی فرزدق سروده و عبدالله بن زبیر آن را نقل کرده است:

فَإِن کُنْتَ لا تَدْرینَ مَاالمَوتُ فَانْظُریإِلی هانِیَ فی السُّوقِ وَ ابْنِ عَقیلٍ
إِلی بَطَلٍ قَد هَشَمَّ السَّیفُ وَجْهَهُوَ آخَرَ یُهوی مِنْ جِدارِ قَتیلٍ
اَصابَهُما فَرْخُ البَفِیِّ فَاَصبَحاأَحادیثَ مَنْ یَسری بِکُلِّ سَبیلٍ
تَری جَسَداً قَدْ غَیَّرَ المَوتُ لَونَهُوَ نَضْحَ دَمٍ قد سالَ کُلِّ مَسیلٍ
فَتیً کانَ أَجبی مِن فَناةٍحَیِیَّةٍوَ اقطَعَ مِنْ ذی شَغْرَتَینِ صَقیلٍ
أَیَرکَبُ أَسماءُ الهَمالیجَ آمِناًوَ قدْ طالَبَتُهُ مَذحِجٌ بِذُحولٍ
تَطیفُ حِفافَیه مُرادٌ وَ کُلُّهُمعَلی رَقبَةٍ مِن سائِلٍ وَ مسؤلٍ
فَإِنْ أَنتُمُ لَم تَثارُوا بِأَخیکُمفَکُونوا بَغایا أُرضِیَتْ بِقَلیلٍ[۳۸]
اگر نمی‌دانی مرگ چیست به هانی و پسر عقیل در بازار بنگر. به دلاوری که شمشیر بینی او را در هم شکسته است و به دلاوری دیگر که از بلندی در حالی که کشته شده به خاک افتاده است. پیش آمد روزگار آن دو را فراگرفت و افسانه زبان رهگذران شدند. جنازه‌یی می‌بینی که مرگ رنگ آن را دگرگون ساخته است و خونی که در هر سوی روان است. جوانی که با حیاتر بود از زن جوان شرمگین، و برّنده‌تر بود از شمشیر دو سرِجَلا داده شده! آیا اسماء بن خارجه یکی از کسانی که هانی را نزد ابن زیاد برد آسوده خاطر سوار بر اسب‌ها می‌شود، در صورتی که طایفه مذحج که با هانی از یک تیره بودند از او خون هانی را می‌خواهند. و قبیله مراد که با هانی از یک تیره بودند در اطراف اسماء گردش کنند و همگی چشم به راه اویند که بپرسند یا پرسش شوند. پس اگر شما ای قبیله مذحج و مراد انتقام خون برادر خویش را نگیرید، همچون زنان بدکاری باشید که به اندکی راضی گشته‌اند!

چون مسلم و هانی به شهادت رسیدند، ابن زیاد سرهای آنها را به هانی بن ابی حیه همدانی و ادعی و زبیر بن اروج تمیمی سپرد تا برای یزید بن معاویه ببرد و به نویسنده خود عمرو بن نافع گفت: چنین بنویس، سپاس خدایی را که حق امیرالمؤمنین را گرفت و دشمن او را کفایت کرد! به آگاهی امیرالمؤمنین برسانم که مسلم بن عقیل در خانه هانی بن عروه پناهنده شد، جاسوس‌ها و دیده‌بان‌ها بر آنها گماردم و مردانی در کمین آن دو نهاده و نقشه‌ها برای آنها کشیدم تا آنها را از خانه بیرون کشیدم و خدا مرا بر آن دو مسلط کرده گردنشان را زدم و سرهای آن دو را توسط هانی بن حیّه و ادعی و زبیر بن اروح تمیمی برای تو فرستادم؛ و این دو نفر از فرمانبران و پیروان ما و خیرخواهان بنی امیه‌اند. امیرالمؤمنین هر چه از جریان کار هانی و مسلم بخواهد از آن دو جویا شود؛ زیرا اطلاع کافی دارند و راستی و پارسایی در این دو می‌باشد، والسّلام.

یزید در پاسخ ابن زیاد نوشت: تو همچنان که من می‌خواستم بودی. در کردار چون دور اندیشان رفتار نمودی و بی‌باکانه چون دلاوران پُر دل حمله کردی و ما را از دفع دشمن بی‌نیاز و کفایت کردی. گمان من درباره تو به یقین پیوست و اندیشۀ من درباره تو نیک شد. من دو فرستاده ات را فراخواندم و از آن دو در پنهانی اوضاع را پرسیده و جویا شدم. در اندیشه و فضل چنان بودند که نوشته بودی، پس درباره آنها نیکی کن. به من اطلاع داده‌اند که حسین (ع) به سوی عراق روی آورده، سپس دیده بانان و مردان مسلح بر مردم بگمار و مراقب باش به گمان به زندان بینداز و به تهمت بکش و یعنی هر که را گمان مخالفت بر او بردی بدون درنگ به زندان بیفکن و هر که را نسبت مخالفت او با ما دادند اگر چه از روی تهمت باشد بکُش. و پس از این هر خبری شد برای من بنویس! وَالسّلامُ عَلَیکَ وَ رَحمَةُ اللّه[۳۹].

خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را فردی از طایفه بنی اسد به نام بکر برای عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل در منزلگاه زرود چنین بیان کرد: از کوفه بیرون نیامدم تا آنکه مسلم بن عقیل و هانی بن عروه کشته شدند و آن دو را دیدم که پاهایشان را گرفته و در بازار می‌کشیدند. عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل خبر را در منزلگاه ثعلبیه برای امام حسین (ع) چنین بیان کردند: آن گاه که امام (ع) فرود آمد نزد وی رفته و سلام کردیم. پس از پاسخ عرض کردیم: خدا رحم کند، نزد ما خبری است، آشکارا یا پنهان برای تو بیان کنیم. آن حضرت نگاهی به ما و یاران کرد و فرمود: پرده‌ای میان من و اینها نیست. به آن حضرت عرض کردیم: آن سواری را که دیروز عصر با او روبه رو گشتی دیدی؟ فرمود: آری می‌خواستم از وی (اوضاع) را بپرسم. عرض کردیم: به خدا ما به خاطر تو از او خبرگیری کردیم و از پرسش شما کفایت می‌کند، او مردی از قبیله ما بود: خردمند، راستگو و دانا. به ما خبر داد که از کوفه بیرون نیامده تا مسلم و هانی را کشته دیده که پاهایشان را گرفته و بدنشان را در بازار می‌کشیدند. امام حسین (ع) فرمود: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۴۰]؛ رحمت خدا بر آنها باد!» و این سخن را چندین بار تکرار کرد[۴۱].

در منزل زباله نیز امام حسین (ع) نامه‌ای را که پیک محمد بن اشعث و عمر بن سعد که مسلم بن عقیل به آنها گفته بود از جریان بیعت شکنی و تنها گذاردن وی برای امام حسین (ع) بنویسند، بیرون آورد و خواند و به خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی یقین پیدا کرد[۴۲].

زهیر بن قین ضمن خطبه‌ای که در روز عاشورا برای سپاه عمر بن سعد خواند یکی از جنایات ابن زیاد را شهادت هانی بن عروه قاری قرآن برمی‌شمرد[۴۳].

پیکر هانی چند روز بر زمین ماند و سپس همسر میثم تمّار شبانگاه که همه به خواب رفتند آن را به خانه برد و نیمه شب آن را کنار مسجد اعظم کوفه برده، با خون آن به خاک سپرد و این موضوع را کسی جز همسر هانی که در کنار وی بود نمی‌دانست[۴۴]. بنابراین قبر وی پشت مسجد جامع کوفه روبه روی قبر مسلم بن عقیل آشکار می‌باشد و دارای گنبد و بارگاه و مورد زیارت است [۴۵].[۴۶]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ابصارالعین، ص۱۲۵؛ و ر. ک: تاریخ طبری، وقایع سال ۶۰ و ۶۱.
  2. مروج الذهب، ج۳، ص۲۵۹.
  3. تنقیح المقال، ج۳، ص۲۸۸ و ابصارالعین، ص۱۲۵.
  4. تنقیح المقال، ج۳، ص۲۸۸ به نقل از: طبقات ابن سعد.
  5. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص:۶۰۵-۶۰۶.
  6. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص:۶۰۶-۶۰۷.
  7. در تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۳ آمده است: ابن زیاد وقتی به کوفه آمد چون باخبر شد هانی بن عروه مریض است به عبادت او رفت. عماره بن عبد سلولی، به هانی پیشنهاد داد که عبیدالله را در این ملاقات به قتل برساند، اما هانی زیربار نرفت و همان طوری که در ترجمه مسلم بن عقیل، و شریک بن اعور گذشت، عبیدالله یک نوبت هم به عیادت شریک بن اعور در خانه هانی رفت، و شریک به مسلم بن عقیل پیشنهاد قتل عبیدالله را داد، اما مسلم نپذیرفت.
  8. مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۲.
  9. این شعر منسوب به معدی‌کرب است و امیرمؤمنان (ع) هم همین شعر را برای پسر ملجم خواند، اما علی (ع) راست می‌گفت و می‌‌خواست او را از جهنم نجات دهد، اما ابن زیاد جز تزویر و دروغ قصدی نداشت.
  10. ر. ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۵؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۷؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۸؛ البدایة و النهایة، ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۶ و مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۶.
  11. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص:۶۰۷-۶۱۰.
  12. عمرو بن حجاج، برادر زن هانی بن عروه بود. او ابتدا از کسانی بود که امام حسین (ع) را برای رهبری کوفیان به کوفه، دعوت نمود و با مسلم بن عقیل هم بیعت کرد. اما پس از تسلط ابن زیاد بر کوفه و شهادت حضرت مسلم و شوهر خواهرش هانی بن عروه در سپاه عمرسعد درآمد و به کربلا آمد و فرمانده گروهی از لشکریان عمرسعد بر شریعه فرات شد و مأمور جلوگیری آب برای خیمه‌های امام حسین (ع) شد و در روز عاشورا در کشتن بعضی از شهدای کربلا شریک شد! خداوند همه ما را از عاقبت سوء حفظ نماید. برای اطلاع بیشتر از فرماندهی عمرو بن حجاج بر شریعه فرات به ذیل نام نافع بن هلال و قمر بنی هاشم (ع) در همین اثر مراجعه نمایید.
  13. يَا لَلَّهِ يَا لَلْمُسْلِمِينَ! أَ هَلَكَتْ عَشِيرَتِي؟ فَأَيْنَ أَهْلُ اَلدِّينِ! وَ أَيْنَ أَهْلُ اَلْمِصْرِ! تَفَاقَدُوا! وَ يُخَلُّونِي وَ عَدُوَّهُمْ وَ اِبْنَ عَدُوِّهِمْ
  14. فَأَمَّا إِذْ لَمْ يُقْتَلْ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ، ثُمَّ اِنْصَرَفُواتاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۷.
  15. وَا مَذْحِجَاهْ وَ لاَ مَذْحِجَ لِيَ اَلْيَوْمَ يَا مَذْحِجَاهْ يَا مَذْحِجَاهْ وَ أَيْنَ مَذْحِجُ
  16. إِلَى اَللَّهِ اَلْمَعَادُ اَللَّهُمَّ إِلَى رَحْمَتِكَ وَ رِضْوَانِكَ
  17. ارشاد، مفید، ج۲، ص۶۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۹؛ و نیز، ر. ک: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۴؛ و به طور اختصار، مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۴.
  18. اگر شهادت مسلم در روز هشتم یعنی یوم الترویه بوده، شهادت هانی هم در همان روز بوده و اگر در روز نهم یعنی روز عرفه بوده شهادت هانی هم در روز نهم بوده است.
  19. ر. ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۸۰؛ ارشاد، مفید، ج۲، ص۶۵؛ مقتل مقرم، ص۱۶۳ و ابصارالعین، ص۱۲۷.
  20. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص:۶۱۰-۶۱۴.
  21. هانی فرزند عروة بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد یغوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالک بن عوف بن منبة بن غطیف بن مراد بن مذحج، ابویحیی المذحجی المرادی الغطیفی است. (ابصار العین، ص۱۳۹، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثورة).
  22. مقتل الحسین (ع)، مقرم، ص۱۵۱، منشورات شریف رضی؛ ر. ک: اخبار الطوال، ص۲۳۳، مروج الذهب، ج۳، ص۵۹.
  23. ابصار العین، ص۱۴۰، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثورة.
  24. فرسان الهیجاء، ج۲، ص۱۴۰.
  25. کثیر بن شهاب از طرف معاویه والی خراسان شد ولی اموال زیادی را برداشت و به کوفه فرار کرد و در خانه هانی بن عروه پنهان شد (فرسان الهیجاء، ج۲، ص۱۳۹، ۱۴۰؛ ابصار العین، ص۱۴۰، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثورة.)
  26. ابصار العین، ص۱۴۰، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثورة؛ فرسان الهیجاء، ج۲، ص۱۳۹- ۱۴۰.
  27. اخبار الطوال، ص۲۳۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۱-۳۶۲، دارالمعارف؛ ارشاد، شیخ مفید، ص۲، ص۱۳۹-۱۴۰، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید.
  28. اخبار الطوال، ص۲۳۳.
  29. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۳، دار المعارف. به نقلی پس از آنکه هانی بن عروة مسلم بن عقیل را به خانه راه داد چون ابن زیاد متوجه شد که هانی بیمار است از آنجا که با وی دوست قصد عیادت او را کرد هانی به مسلم و یارانش گفت: آنگاه که ابن زیاد نزد من آمد و نشست من می‌گویم «آبم دهید». شما بیرون بیایید و او را بکشید. پس از آنکه ابن زیاد به عیادت هانی آمد و نشست هانی سه مرتبه گفت آبم دهید، چرا تا خبر می‎کنید ولو به قیمت جان من تمام شود. ابن زیاد متوجه شد و برخاست و رفت. (تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴۳).
  30. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۱-۳۶۳، دار المعارف.
  31. معقل، غلام ابن زیاد بود که سه هزار درهم به وی داد و گفت: با این پول در پی مسلم بن عقیل برو. اگر یاران وی را یافتی این پول را به آنها بده و بگو که این پول را در جنگ با دشمن خرج کنند. تو چنان وانمود کن که گویا یکی از آنها هستی و چون این پول را به آن‎ها دادی مورد اعتماد میگیری و چیزی را از تو مخفی نمی‎کنند و هر روز صبح و عصر نزد آنها برو. او به مسجد اعظم کوفه آمد و توانست مسلم بن عوسجه ارتباط برقرار کند و خود را به عنوان یکی از دوستداران اهل بیت قلمداد نماید. عاقبت مسلم بن عوسجه او را نزد مسلم در خانه هانی برد، معقل با پرداخت پول و بیعت با مسلم هر روز قبل از همه به خانه هانی میرفت. بعد از همه بیرون میآمد و سپس تمام گزارشات را برای ابن زیاد می‌برد. (تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۲، دار المعارف.)
  32. ضرب المثلی است عربی نخستین کسی که این سخن را گفت حارث بن جبلة یا عبید بن ابرص بود کنایه از این که: بپای خود به سوی مرگ آمدی (ترجمه ارشاد شیخ مفید، سید هاشم رسولی محلاتی، ج۲، ص۴۶)
  33. استغاثه و دادرسی هنگام پیش آمد و مصیبت.
  34. "إِلَى اَللَّهِ اَلْمَعَادُ، اَللَّهُمَّ إِلَى رَحْمَتِكَ و رِضْوَانِكَ"
  35. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۱-۳۸۱، دار المعارف، ارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۴۵-۶۴، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید.
  36. مناقب آل ابی‎طالب، ج۴، ص۱۰۲.
  37. تاریخ حبیب السیر، ج۲، ص۲۴۳، ابصار العین، ص۱۴۰ و ۱۴۲، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثورة.
  38. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۹-۳۸۰، دار المعارف، ارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۶۴، ۶۵، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید، ناسخ التواریخ، ج۲، ص۱۰۵-۱۰۶؛ ر. ک: اخبار الطوال، ص۲۴۲، ابصار العین، ص۱۴۲، مرکز الدراسات الاسلامیة لحرس الثوره، فرسان الهیجاء، ج۲، ص۱۰۶-۱۰۷.
  39. تاریخ طبری، ج۵، ص۳۸۰-۳۸۱، دار المعارف؛ ارشاد، ج۲، ص۶۵-۶۶، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید.
  40. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  41. ارشاد، ج۲، ص۶۵-۶۶، کنگره جهانی هزاره شیخ مفید.
  42. اخبار الطوال، ص۲۴۷-۲۴۸.
  43. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۶، دار المعارف.
  44. وسیلة الدارین، ص۲۰۹.
  45. مراقد المعارف، ج۲، ص۳۵۹؛ آرامگاه‌‎های خاندان پاک پیامبر، ص۲۵۰.
  46. جمعی از نویسندگان، پژوهشی پیرامون شهدای کربلا، ص:۳۷۷-۳۸۸.