مدیران رابط کاربری، مدیران، templateeditor
۲۴٬۴۷۸
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۳۶: | خط ۳۶: | ||
*[[حسن بن مثله]] جمکرانی گفت: من چون این سخنان را شنیدم با خود گفتم: "گویا جایی که این [[جوان]] نشسته است همان مکانی است که [[مسجد]] [[امام]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} بنا میشود". آن [[جوان]] به من اشاره نمود و فرمود: برو. من هم آمدم و چون قدری دور شدم، دوباره مرا فراخواند و فرمود: در گلّه چوپانی به نام [[جعفر]] کاشانی یک بز است که باید آن بز را خریداری کنی و اگر [[مردم]] روستا بهای آن را نپرداختند، از [[مال]] خودت آن را بخر و فردا شب در این مکان آن را [[ذبح]] کن. سپس در روز هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] گوشت آن بز را در میان بیماران تقسیم کن که [[خداوند]] همه آنان را شفا میدهد. آن بز ابلق است و موهایی بسیاری دارد و هفت لکه سیاه و سفید در [[بدن]] این بز میباشد که سه تا در یک طرف و چهار تا در طرف دیگر قرار دارد. من خواستم برگردم که دوباره [[حضرت]] مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفت روز [یا هفتاد روز] در اینجا اقامت خواهیم کرد. [[حسن]] بن مسئله میگوید: من به خانه بازگشتم و تا صبح در [[فکر]] بودم. زمانی که [[فجر]] طلوع کرد برخاستم و [[نماز صبح]] را خواندم و نزد "[[علی]] منذر" آمدم و آن ماجرا را برای او باز گفتم و با او به همان جا آمدیم که دیشب مرا برده بودند. گفت به [[خدا]] [[سوگند]] نشانههایی که [[امام]]{{ع}} فرموده بود این میخها و زنجیرهایی است که در اینجا نهادهاند. | *[[حسن بن مثله]] جمکرانی گفت: من چون این سخنان را شنیدم با خود گفتم: "گویا جایی که این [[جوان]] نشسته است همان مکانی است که [[مسجد]] [[امام]] [[صاحب الزمان]]{{ع}} بنا میشود". آن [[جوان]] به من اشاره نمود و فرمود: برو. من هم آمدم و چون قدری دور شدم، دوباره مرا فراخواند و فرمود: در گلّه چوپانی به نام [[جعفر]] کاشانی یک بز است که باید آن بز را خریداری کنی و اگر [[مردم]] روستا بهای آن را نپرداختند، از [[مال]] خودت آن را بخر و فردا شب در این مکان آن را [[ذبح]] کن. سپس در روز هجدهم [[ماه مبارک رمضان]] گوشت آن بز را در میان بیماران تقسیم کن که [[خداوند]] همه آنان را شفا میدهد. آن بز ابلق است و موهایی بسیاری دارد و هفت لکه سیاه و سفید در [[بدن]] این بز میباشد که سه تا در یک طرف و چهار تا در طرف دیگر قرار دارد. من خواستم برگردم که دوباره [[حضرت]] مرا صدا زدند و فرمودند: ما هفت روز [یا هفتاد روز] در اینجا اقامت خواهیم کرد. [[حسن]] بن مسئله میگوید: من به خانه بازگشتم و تا صبح در [[فکر]] بودم. زمانی که [[فجر]] طلوع کرد برخاستم و [[نماز صبح]] را خواندم و نزد "[[علی]] منذر" آمدم و آن ماجرا را برای او باز گفتم و با او به همان جا آمدیم که دیشب مرا برده بودند. گفت به [[خدا]] [[سوگند]] نشانههایی که [[امام]]{{ع}} فرموده بود این میخها و زنجیرهایی است که در اینجا نهادهاند. | ||
*آنگاه به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آمدیم. زمانی که به درب خانه او رسیدیم، دیدیم که خدمتکاران او منتظرند و با دیدن ما گفتند: "از [[سحر]] تاکنون [[سید]] [[ابوالحسن]] [[چشم به راه]] شماست، تو از [[جمکران]] هستی؟" گفتم: آری من به داخل خانه رفتم و [[سلام]] نمودم، او به [[نیکی]] پاسخ داد و مرا [[احترام]] نمود و در کنار خود جای داد و پیش از آن که سخنی بگویم، گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من [[خواب]] بودم که در [[خواب]] دیدم شخصی به من میگوید: صبح مردی از [[جمکران]] به نام [[حسن بن مثله]] به نزد تو میآید، هرچه گفت [[تصدیق]] کن و به گفته او [[اعتماد]] کن، زیرا سخن او سخن ماست و حرف او را رد منما". من از [[خواب]] بیدار شدم و تاکنون در [[انتظار]] تو بودم. [[حسن بن مثله]] تمام ماجرا را مفصلاً برای [[سید]] [[ابوالحسن]] بازگفت و [[سید]] [[دستور]] داد که اسبها را آماده کنند و سوار شدند و به روستای [[جمکران]] آمدند. در کنار روستا [[جعفر]] چوپان را دیدند که گله خود را از کناره راه میبرد، و آن بزی که [[حضرت]] توصیف آن را نموده بود از پشت گله میآمد. [[حسن بن مثله]] میان گله رفت و آن بز به نزد او آمد. [[حسن]] به مثله بز را گرفت و نزد چوپان آورد تا از او خریداری کند، اما چوپان گفت: من تاکنون این بز را داخل گلهام ندیده بودم، و فقط امروز آن را در میان گله یافتم و هر چه سعی کردم آن را بگیرم، نتوانستم. سپس آن بز را در آن [[جایگاه]] آوردند و [[ذبح]] نمودند. [[سید]] [[ابوالحسن]] نیز [[حسن]] بن [[مسلم]] را حاضر نمود و سود آن [[زمین]] را از وی گرفت و سود [[ملک]] رهق را نیز آوردند و مسجد جمکران را با سقفی چوبی ساختند. [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آن زنجیرها و میخها را به [[قم]] آورد و در خانه خود نهاد. هر مریض و دردمندی که میرفت و خود را بدان زنجیرها میمالید، [[خداوند]] او را به زودی شفا [[عنایت]] میفرمود و حالش خوب میشد. | *آنگاه به نزد [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آمدیم. زمانی که به درب خانه او رسیدیم، دیدیم که خدمتکاران او منتظرند و با دیدن ما گفتند: "از [[سحر]] تاکنون [[سید]] [[ابوالحسن]] [[چشم به راه]] شماست، تو از [[جمکران]] هستی؟" گفتم: آری من به داخل خانه رفتم و [[سلام]] نمودم، او به [[نیکی]] پاسخ داد و مرا [[احترام]] نمود و در کنار خود جای داد و پیش از آن که سخنی بگویم، گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من [[خواب]] بودم که در [[خواب]] دیدم شخصی به من میگوید: صبح مردی از [[جمکران]] به نام [[حسن بن مثله]] به نزد تو میآید، هرچه گفت [[تصدیق]] کن و به گفته او [[اعتماد]] کن، زیرا سخن او سخن ماست و حرف او را رد منما". من از [[خواب]] بیدار شدم و تاکنون در [[انتظار]] تو بودم. [[حسن بن مثله]] تمام ماجرا را مفصلاً برای [[سید]] [[ابوالحسن]] بازگفت و [[سید]] [[دستور]] داد که اسبها را آماده کنند و سوار شدند و به روستای [[جمکران]] آمدند. در کنار روستا [[جعفر]] چوپان را دیدند که گله خود را از کناره راه میبرد، و آن بزی که [[حضرت]] توصیف آن را نموده بود از پشت گله میآمد. [[حسن بن مثله]] میان گله رفت و آن بز به نزد او آمد. [[حسن]] به مثله بز را گرفت و نزد چوپان آورد تا از او خریداری کند، اما چوپان گفت: من تاکنون این بز را داخل گلهام ندیده بودم، و فقط امروز آن را در میان گله یافتم و هر چه سعی کردم آن را بگیرم، نتوانستم. سپس آن بز را در آن [[جایگاه]] آوردند و [[ذبح]] نمودند. [[سید]] [[ابوالحسن]] نیز [[حسن]] بن [[مسلم]] را حاضر نمود و سود آن [[زمین]] را از وی گرفت و سود [[ملک]] رهق را نیز آوردند و مسجد جمکران را با سقفی چوبی ساختند. [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] آن زنجیرها و میخها را به [[قم]] آورد و در خانه خود نهاد. هر مریض و دردمندی که میرفت و خود را بدان زنجیرها میمالید، [[خداوند]] او را به زودی شفا [[عنایت]] میفرمود و حالش خوب میشد. | ||
*[[محمد]] بن [[حیدر]] میگوید: وقتی [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] از [[دنیا]] رفت در "موسویان" [[شهر]] [[قم]] مدفون گشت و از افراد بسیاری شنیدم که پس از [[مرگ]] وی یکی از فرزندانش مریض شد و خواستند بدان زنجیرها او را مداوا کنند، اما آنها را نیافتند<ref>نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت اول:</ref><ref>[[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]] صفحه | *[[محمد]] بن [[حیدر]] میگوید: وقتی [[سید]] [[ابوالحسن]] [[الرضا]] از [[دنیا]] رفت در "موسویان" [[شهر]] [[قم]] مدفون گشت و از افراد بسیاری شنیدم که پس از [[مرگ]] وی یکی از فرزندانش مریض شد و خواستند بدان زنجیرها او را مداوا کنند، اما آنها را نیافتند<ref>نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت اول:</ref><ref>[[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]] صفحه ۵۴۸-۵۴۹-۵۵۰.</ref>. | ||
==پرسشهای وابسته== | ==پرسشهای وابسته== |