سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش): تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان'
جز (added Category:پرسشهای مربوط به خاندان و نیاکان امام مهدی using HotCat) |
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان') |
||
خط ۲۷: | خط ۲۷: | ||
:::::*'''بررسی روایتی از [[روایات]] دسته نخست:''' | :::::*'''بررسی روایتی از [[روایات]] دسته نخست:''' | ||
:::::*یکی از روایتهای مشهور، حکایت از آن دارد که مادر [[امام مهدی]]{{ع}} شاهزادهای رومی است که به گونهای [[اعجاز]] مانند به بیت شریف [[امام عسکری]]{{ع}} راه یافته است. | :::::*یکی از روایتهای مشهور، حکایت از آن دارد که مادر [[امام مهدی]]{{ع}} شاهزادهای رومی است که به گونهای [[اعجاز]] مانند به بیت شریف [[امام عسکری]]{{ع}} راه یافته است. | ||
::::*[[شیخ صدوق]]؛ در کتاب [[کمال الدین و تمام النعمه]]، حکایت مادر [[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} را ضمن داستانی مفصل، اینگونه [[نقل]] کرده است: [[بشر بن سلیمان نخّاس]] گفت: من از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و یکی از موالیان [[امام هادی]] و [[امام عسکری]]{{عم}} و [[همسایه]] آنها در "سرّ من رای" بودم. مولای ما [[امام هادی]] مسائل [[بنده]] فروشی را به من آموخت و من جز با [[اذن]] او، خرید و فروش نمیکردم. از اینرو از موارد شبههناک اجتناب میکردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان [[حلال]] و [[حرام]] را نیکو دانستم. یک شب که در "سرّ من رای" در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم [[کافور]]، فرستاده [[امام هادی]] است که مرا به نزد آن [[حضرت]] میخواند. [[لباس]] پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابو [[محمّد]] و خواهرش [[حکیمه خاتون]] از پس پرده گفتوگو میکند. وقتی نشستم، فرمود: ای [[بشر]]! تو از [[فرزندان]] [[انصاری]] و [[ولایت]] [[ائمه]] پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما [[اهل بیت]] هستید. من میخواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر [[شیعیان]] در [[موالات]] ما سبقت بجویی. تو را از سرّی [[آگاه]] میکنم و برای خرید کنیزی گسیل میدارم. آنگاه نامهای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زردرنگی را- که در آن ۲۰ [[دینار]] بود- بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به [[بغداد]] برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر [[فرات]] حاضر شو و چون زورقهای اسیران آمدند، گروهی از [[وکیلان]] [[فرماندهان]] [[بنی عباس]] و خریداران و [[جوانان]] عراقی دور آنها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام [[عمر بن یزید]] بردهفروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر دربر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و [[اطاعت]] آنان سر باز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. بردهفروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد [[دینار]] خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان [[عربی]] گوید: اگر در [[لباس]] [[سلیمان]] و کرسی [[سلطنت]] او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! بردهفروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب میکنی باید خریداری باشد که دلم به [[امانت]] و [[دیانت]] او [[اطمینان]] یابد، در این هنگام برخیز و به نزد [[عمر بن یزید]] برو و بگو: من نامهای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و [[کرامت]] و وفا و [[بزرگواری]] و [[سخاوت]] خود را در آن نوشته است. [[نامه]] را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی [[صاحب]] خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان [[رضایت]] داد، من [[وکیل]] آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: همه دستورهای مولای خود [[امام هادی]] را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در [[نامه]] نگریست، به [[سختی]] گریست و به [[عمر بن یزید]] گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش! و [[سوگند]] اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به [[صاحب]] [[نامه]] نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفت وگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجرهای که در [[بغداد]] داشتم، آمدیم و چون به حجره درآمد، [[نامه]] مولایم را از جیب خود درآورده، آن را میبوسید و به گونهها و چشمان و [[بدن]] خود مینهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا [[نامه]] کسی را میبوسی که او را نمیشناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به [[مقام]] اولاد [[انبیا]] [[معرفت]] کمی داری!، به سخن من گوش فرادار و [[دل]] به من بسپار که من [[ملیکه]] دختر یشوعا [[فرزند]] [[قیصر روم]] هستم. مادرم از فرزندان [[حواریون]] "[[شمعون]] وصیّ [[حضرت مسیح|مسیح]]" است. برای تو داستان شگفتی [[نقل]] میکنم: جدّم [[قیصر روم]] میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی به [[عقد]] برادرزادهاش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد [[حواریون]] و کشیشان و [[رهبانان]]، هفتصد تن از [[رجال]] و بزرگان و چهار هزار تن از [[امیران]] لشکری و کشوری و [[امیران]] عشائر. تخت [[زیبایی]] که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای [[چهل]] سکو قرار داد و چون برادرزادهاش بر بالای آن رفت و صلیبها افراشته شد و کشیشها به [[دعا]] ایستادند و انجیلها را گشودند؛ ناگهان صلیبها به [[زمین]] سرنگون شد و ستونها فروریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آنکه بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر [[زمین]] افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از [[ملاقات]] این نحسها- که دلالت بر زوال [[دین]] [[مسیحی]] و [[مذهب]] ملکانی دارد- معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیشها گفت: این ستونها را برپا سازید و صلیبها را برافرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به [[ازدواج]] او در آورم و نحوست او را به [[سعادت]] آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و [[مردم]] پراکنده شدند و جدّم [[قیصر]] اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود در آمد و پردهها افکنده شد. من در آن شب در [[خواب]] دیدم که [[مسیح]] و [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری [[نصب]] کردند که از بلندی سر به [[آسمان]] میکشید. پس [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]]{{صل}} به همراه [[جوانان]] و شماری از فرزندانش وارد شدند. [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آنگاه [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} به او گفت: ای [[روح]] اللّه! من آمدهام تا از وصیّ تو [[شمعون]] دخترش [[ملیکا]] را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابو [[محمّد]] [[صاحب]] این [[نامه]] کرد. [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} به [[شمعون]] نگریست و گفت: [[شرافت]] نزد تو آمده است با [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آنگاه [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} بر فراز [[منبر]] رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. [[مسیح]] و [[فرزندان]] [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} و [[حواریون]] همه [[گواه]] بودند و چون از [[خواب]] بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم [[نهان]] ساخته و برای آنها بازگو نکردم. سینهام از [[عشق]] ابو [[محمّد]] لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت [[بیمار]] گردیدم. در شهرهای [[روم]] طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] چشمم! آیا آرزویی در این [[دنیا]] داری تا آن را برآورده سازم؟گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر [[شکنجه]] و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، برمیداشتی و آنان را آزاد میکردی، امیدوارم که [[مسیح]] و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت کردم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار [[خرسند]] شد و به عزّت و [[احترام]] اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در [[خواب]] دیدم که به [[همراهی]] [[مریم]] و هزار خدمتکار بهشتی از من [[دیدار]] کردند. [[مریم]] به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابو [[محمّد]] است. من به او درآویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو [[محمّد]] به دیدارم نمیآید، سیده النساء فرمود: تا تو [[مشرک]] و به [[دین]] [[نصارا]] باشی، فرزندم ابو [[محمّد]] به [[دیدار]] تو نمیآید. این خواهرم [[مریم]] است که از [[دین]] تو به [[خداوند]] تبرّی میجوید. اگر تمایل به رضای [[خدای تعالی]] و رضای [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} و [[حضرت مریم|مریم]]{{س}} داری و [[دوست]] داری که ابو [[محمّد]] تو را [[دیدار]] کند، پس بگو: {{عربی|" أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ "}}. چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در [[انتظار]] [[دیدار]] ابو [[محمّد]] باش که او را نزد تو روانه میسازم. پس از [[خواب]] بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به [[دیدار]] ابو [[محمّد]]! و چون فردا شب فرا رسید، ابو [[محمّد]] در [[خواب]] به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! پس از آنکه همه [[دل]] مرا به [[عشق]] خود مبتلا کردی، در [[حق]] من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای [[شرک]] تو بود. حال که [[اسلام]] آوردی، هر شب به [[دیدار]] تو میآیم تا آنکه [[خداوند]] وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تاکنون هرگز [[دیدار]] او از من قطع نشده است. [[بشر]] گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در [[آمدی]]؟ او پاسخ داد: یک شب ابو [[محمّد]] به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] میفرستد و خود هم در پی آنان میرود. و بر تو است که در [[لباس]] خدمتگزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایهداران [[سپاه]] [[اسلام]] بر سر ما آمدند و کارم بدانجا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمیداند که من دختر [[پادشاه]] رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را | ::::*[[شیخ صدوق]]؛ در کتاب [[کمال الدین و تمام النعمه]]، حکایت مادر [[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} را ضمن داستانی مفصل، اینگونه [[نقل]] کرده است: [[بشر بن سلیمان نخّاس]] گفت: من از [[فرزندان]] [[ابو ایوب انصاری]] و یکی از موالیان [[امام هادی]] و [[امام عسکری]]{{عم}} و [[همسایه]] آنها در "سرّ من رای" بودم. مولای ما [[امام هادی]] مسائل [[بنده]] فروشی را به من آموخت و من جز با [[اذن]] او، خرید و فروش نمیکردم. از اینرو از موارد شبههناک اجتناب میکردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان [[حلال]] و [[حرام]] را نیکو دانستم. یک شب که در "سرّ من رای" در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم [[کافور]]، فرستاده [[امام هادی]] است که مرا به نزد آن [[حضرت]] میخواند. [[لباس]] پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابو [[محمّد]] و خواهرش [[حکیمه خاتون]] از پس پرده گفتوگو میکند. وقتی نشستم، فرمود: ای [[بشر]]! تو از [[فرزندان]] [[انصاری]] و [[ولایت]] [[ائمه]] پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما [[اهل بیت]] هستید. من میخواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر [[شیعیان]] در [[موالات]] ما سبقت بجویی. تو را از سرّی [[آگاه]] میکنم و برای خرید کنیزی گسیل میدارم. آنگاه نامهای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زردرنگی را- که در آن ۲۰ [[دینار]] بود- بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به [[بغداد]] برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر [[فرات]] حاضر شو و چون زورقهای اسیران آمدند، گروهی از [[وکیلان]] [[فرماندهان]] [[بنی عباس]] و خریداران و [[جوانان]] عراقی دور آنها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام [[عمر بن یزید]] بردهفروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر دربر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و [[اطاعت]] آنان سر باز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. بردهفروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد [[دینار]] خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان [[عربی]] گوید: اگر در [[لباس]] [[سلیمان]] و کرسی [[سلطنت]] او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! بردهفروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب میکنی باید خریداری باشد که دلم به [[امانت]] و [[دیانت]] او [[اطمینان]] یابد، در این هنگام برخیز و به نزد [[عمر بن یزید]] برو و بگو: من نامهای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و [[کرامت]] و وفا و [[بزرگواری]] و [[سخاوت]] خود را در آن نوشته است. [[نامه]] را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی [[صاحب]] خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان [[رضایت]] داد، من [[وکیل]] آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: همه دستورهای مولای خود [[امام هادی]] را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در [[نامه]] نگریست، به [[سختی]] گریست و به [[عمر بن یزید]] گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش! و [[سوگند]] اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به [[صاحب]] [[نامه]] نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفت وگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجرهای که در [[بغداد]] داشتم، آمدیم و چون به حجره درآمد، [[نامه]] مولایم را از جیب خود درآورده، آن را میبوسید و به گونهها و چشمان و [[بدن]] خود مینهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا [[نامه]] کسی را میبوسی که او را نمیشناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به [[مقام]] اولاد [[انبیا]] [[معرفت]] کمی داری!، به سخن من گوش فرادار و [[دل]] به من بسپار که من [[ملیکه]] دختر یشوعا [[فرزند]] [[قیصر روم]] هستم. مادرم از فرزندان [[حواریون]] "[[شمعون]] وصیّ [[حضرت مسیح|مسیح]]" است. برای تو داستان شگفتی [[نقل]] میکنم: جدّم [[قیصر روم]] میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی به [[عقد]] برادرزادهاش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد [[حواریون]] و کشیشان و [[رهبانان]]، هفتصد تن از [[رجال]] و بزرگان و چهار هزار تن از [[امیران]] لشکری و کشوری و [[امیران]] عشائر. تخت [[زیبایی]] که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای [[چهل]] سکو قرار داد و چون برادرزادهاش بر بالای آن رفت و صلیبها افراشته شد و کشیشها به [[دعا]] ایستادند و انجیلها را گشودند؛ ناگهان صلیبها به [[زمین]] سرنگون شد و ستونها فروریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آنکه بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر [[زمین]] افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از [[ملاقات]] این نحسها- که دلالت بر زوال [[دین]] [[مسیحی]] و [[مذهب]] ملکانی دارد- معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیشها گفت: این ستونها را برپا سازید و صلیبها را برافرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به [[ازدواج]] او در آورم و نحوست او را به [[سعادت]] آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و [[مردم]] پراکنده شدند و جدّم [[قیصر]] اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود در آمد و پردهها افکنده شد. من در آن شب در [[خواب]] دیدم که [[مسیح]] و [[شمعون]] و گروهی از [[حواریون]] در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری [[نصب]] کردند که از بلندی سر به [[آسمان]] میکشید. پس [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]]{{صل}} به همراه [[جوانان]] و شماری از فرزندانش وارد شدند. [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آنگاه [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} به او گفت: ای [[روح]] اللّه! من آمدهام تا از وصیّ تو [[شمعون]] دخترش [[ملیکا]] را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابو [[محمّد]] [[صاحب]] این [[نامه]] کرد. [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} به [[شمعون]] نگریست و گفت: [[شرافت]] نزد تو آمده است با [[پیامبر خاتم|رسول خدا]] خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آنگاه [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} بر فراز [[منبر]] رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. [[مسیح]] و [[فرزندان]] [[پیامبر خاتم|محمّد]]{{صل}} و [[حواریون]] همه [[گواه]] بودند و چون از [[خواب]] بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم [[نهان]] ساخته و برای آنها بازگو نکردم. سینهام از [[عشق]] ابو [[محمّد]] لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت [[بیمار]] گردیدم. در شهرهای [[روم]] طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون [[ناامید]] شد، به من گفت: ای [[نور]] چشمم! آیا آرزویی در این [[دنیا]] داری تا آن را برآورده سازم؟گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر [[شکنجه]] و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، برمیداشتی و آنان را آزاد میکردی، امیدوارم که [[مسیح]] و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت کردم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار [[خرسند]] شد و به عزّت و [[احترام]] اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در [[خواب]] دیدم که به [[همراهی]] [[مریم]] و هزار خدمتکار بهشتی از من [[دیدار]] کردند. [[مریم]] به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابو [[محمّد]] است. من به او درآویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو [[محمّد]] به دیدارم نمیآید، سیده النساء فرمود: تا تو [[مشرک]] و به [[دین]] [[نصارا]] باشی، فرزندم ابو [[محمّد]] به [[دیدار]] تو نمیآید. این خواهرم [[مریم]] است که از [[دین]] تو به [[خداوند]] تبرّی میجوید. اگر تمایل به رضای [[خدای تعالی]] و رضای [[حضرت مسیح|مسیح]]{{ع}} و [[حضرت مریم|مریم]]{{س}} داری و [[دوست]] داری که ابو [[محمّد]] تو را [[دیدار]] کند، پس بگو: {{عربی|" أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ "}}. چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در [[انتظار]] [[دیدار]] ابو [[محمّد]] باش که او را نزد تو روانه میسازم. پس از [[خواب]] بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به [[دیدار]] ابو [[محمّد]]! و چون فردا شب فرا رسید، ابو [[محمّد]] در [[خواب]] به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! پس از آنکه همه [[دل]] مرا به [[عشق]] خود مبتلا کردی، در [[حق]] من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای [[شرک]] تو بود. حال که [[اسلام]] آوردی، هر شب به [[دیدار]] تو میآیم تا آنکه [[خداوند]] وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تاکنون هرگز [[دیدار]] او از من قطع نشده است. [[بشر]] گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در [[آمدی]]؟ او پاسخ داد: یک شب ابو [[محمّد]] به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] میفرستد و خود هم در پی آنان میرود. و بر تو است که در [[لباس]] خدمتگزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایهداران [[سپاه]] [[اسلام]] بر سر ما آمدند و کارم بدانجا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمیداند که من دختر [[پادشاه]] رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم [[نرجس]] است و او گفت: این نام کنیزان است. گفتم: شگفتا تو رومی هستی؛ امّا به زبان [[عربی]] سخن میگویی! گفت: پدربزرگم در آموختن [[ادبیات]] به من حریص بود و [[زن]] مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من میآمد و به من [[عربی]] آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد. [[بشر]] گوید: چون او را به "سرّ من رای" رسانیدم و بر مولایمان [[امام هادی]]{{ع}} وارد شدم، بدو فرمود: چگونه [[خداوند]] عزّت [[اسلام]] و ذلّت نصرانیت و [[شرافت]] [[اهل البیت]] [[پیامبر خاتم|محمّد]] را به تو نمایاند؟ گفت: ای [[فرزند]] [[رسول خدا]]! چیزی را که شما بهتر میدانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من میخواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر [[دوست]] میداری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که در آن [[شرافت]] ابدی است؟ گفت: [[بشارت]] را، فرمود: [[بشارت]] باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و [[زمین]] را پر از عدل وداد نماید، همچنانکه پر از [[ستم]] و [[جور]] شده باشد. گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که [[رسول خدا]] در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح و [[جانشین]] او؟ فرمود: پس [[مسیح]] و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابو [[محمّد]]! فرمود: آیا او را میشناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدة النساء [[اسلام]] آوردهام، شبی نیست که او را نبینم. [[امام هادی]]{{ع}} فرمود: ای [[کافور]]! خواهرم [[حکیمه]] را فراخوان و چون [[حکیمه]] آمد ... او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به [[دیدار]] او مسرور شد، پس از آن مولای ما فرمود: ای دختر [[رسول خدا]] او را به منزل خود ببر و فرایض و سنن را به وی بیاموز که او زوجه ابو [[محمّد]] و مادر [[قائم]] است<ref> شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۱، ح ۱.</ref>. | ||
:::::*'''روایات دسته دوم:''' | :::::*'''روایات دسته دوم:''' | ||
:::::*در این [[روایات]] بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار فقط به [[تربیت]] ایشان در بیت شریف [[حکیمه خاتون]]- دختر [[امام جواد]]{{ع}}- اشاره شده است. | :::::*در این [[روایات]] بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار فقط به [[تربیت]] ایشان در بیت شریف [[حکیمه خاتون]]- دختر [[امام جواد]]{{ع}}- اشاره شده است. |