امام مهدی چه اهداف خاصی از ملاقات با مردم داشته است؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'دوازده' به 'دوازده'
جز (جایگزینی متن - 'موقعیت' به 'موقعیت')
جز (جایگزینی متن - 'دوازده' به 'دوازده')
خط ۲۵: خط ۲۵:
:::::*'''[[هدف]] چهارم:''' خبر دادن از برخی رویدادهای مهم [[سیاسی]] و [[اجتماعی]] پیش از آنکه [[مردم]] از آن اطلاع داشته باشند، چون وسائل ارتباط جمعی در آن زمان‌ها نبوده و یا ضعیف بوده است. نمونه آن: [[حضرت]] در مجلس درس [[سید]] [[مهدی]] قزوینی در حله وارد شده و بدون آنکه آن [[حضرت]] را بشناسند، به درس او گوش فرا داد. وقتی درس تمام شد، [[سید]] [[مهدی]] پرسید: از کجا به حله آمده‌‏اید؟ جواب فرمود: از شهر [[سلیمانیه]]. [[سید]] پرسید: چه وقت از آنجا بیرون [[آمدی]]؟ گفت: روز گذشته؛ و بیرون نیامدم از آنجا مگر اینکه نجیب پاشا آنجا را به [[زور]] [[شمشیر]] [[فتح]] کرده و وارد شهر شد، و [[احمد]] پاشا بابانی را که تمرد و سرکشی کرده بود، از آنجا بیرون کرد، و به جای او برادرش [[عبد الله]] پاشا را نشانید. [[احمد]] پاشا از [[فرمان]] [[دولت]] مرکزی [[عثمانی]] [[سرپیچی]] کرده و ادعای [[سلطنت]] و [[پادشاهی]] کرده بود. [[سید]] [[مهدی]] گوید: پدر من در [[سلیمانیه]] بود. من به [[فکر]] افتادم که چگونه این خبر هنوز به [[فرمانروایان]] حله نرسیده، و به [[فکر]] من نرسید که از این شخص بپرسم که تو چگونه می‏‌گویی دیروز از [[سلیمانیه]] بیرون شدم و امروز به حله رسیدم؛ در صورتی که اگر شخصی سواره و با سرعت این مسافت را طی کند، دو [[روزه]] به حله خواهد رسید. سپس [[تاریخ]] این روز را که گفته بود [[سلیمانیه]] [[فتح]] شده ضبط کردیم و بعد از ده روز خبر آن به حله رسید و [[فرمانروایان]] حله آن را طبق معمول [[اخبار]] جنگی خود با شلیک گلوله‏‌های توپ اعلام کردند<ref>نجم ثاقب، ۳۶۷.</ref> می‏‌گویم: از این داستان می‌‏فهمیم که این خبر در دوران [[سلطه]] عثمانی‌‌ها در حله چقدر مهم بوده است و چرا [[حضرت]] اصرار داشته که این خبر زودتر به گوش [[مردم]] برسد و این‌گونه [[اخبار]] به صورت [[اعجاز]] بوده است.
:::::*'''[[هدف]] چهارم:''' خبر دادن از برخی رویدادهای مهم [[سیاسی]] و [[اجتماعی]] پیش از آنکه [[مردم]] از آن اطلاع داشته باشند، چون وسائل ارتباط جمعی در آن زمان‌ها نبوده و یا ضعیف بوده است. نمونه آن: [[حضرت]] در مجلس درس [[سید]] [[مهدی]] قزوینی در حله وارد شده و بدون آنکه آن [[حضرت]] را بشناسند، به درس او گوش فرا داد. وقتی درس تمام شد، [[سید]] [[مهدی]] پرسید: از کجا به حله آمده‌‏اید؟ جواب فرمود: از شهر [[سلیمانیه]]. [[سید]] پرسید: چه وقت از آنجا بیرون [[آمدی]]؟ گفت: روز گذشته؛ و بیرون نیامدم از آنجا مگر اینکه نجیب پاشا آنجا را به [[زور]] [[شمشیر]] [[فتح]] کرده و وارد شهر شد، و [[احمد]] پاشا بابانی را که تمرد و سرکشی کرده بود، از آنجا بیرون کرد، و به جای او برادرش [[عبد الله]] پاشا را نشانید. [[احمد]] پاشا از [[فرمان]] [[دولت]] مرکزی [[عثمانی]] [[سرپیچی]] کرده و ادعای [[سلطنت]] و [[پادشاهی]] کرده بود. [[سید]] [[مهدی]] گوید: پدر من در [[سلیمانیه]] بود. من به [[فکر]] افتادم که چگونه این خبر هنوز به [[فرمانروایان]] حله نرسیده، و به [[فکر]] من نرسید که از این شخص بپرسم که تو چگونه می‏‌گویی دیروز از [[سلیمانیه]] بیرون شدم و امروز به حله رسیدم؛ در صورتی که اگر شخصی سواره و با سرعت این مسافت را طی کند، دو [[روزه]] به حله خواهد رسید. سپس [[تاریخ]] این روز را که گفته بود [[سلیمانیه]] [[فتح]] شده ضبط کردیم و بعد از ده روز خبر آن به حله رسید و [[فرمانروایان]] حله آن را طبق معمول [[اخبار]] جنگی خود با شلیک گلوله‏‌های توپ اعلام کردند<ref>نجم ثاقب، ۳۶۷.</ref> می‏‌گویم: از این داستان می‌‏فهمیم که این خبر در دوران [[سلطه]] عثمانی‌‌ها در حله چقدر مهم بوده است و چرا [[حضرت]] اصرار داشته که این خبر زودتر به گوش [[مردم]] برسد و این‌گونه [[اخبار]] به صورت [[اعجاز]] بوده است.
:::::*'''[[هدف]] پنجم:''' [[نصیحت]] و خیرخواهی برای دیگران، و بالا بردن سطح معنویات آنان بعد از سپری کردن دوره‌‏ای سخت و دشوار. نمونه آن: یکی از [[شیعیان]] گوید: در راه حله [[حضرت]] را [[زیارت]] کردم، [[سلام]] عرض نمودم. [[حضرت]] جواب سلامم را داد و فرمود: از اینکه [[مال]] و سرمایه خود را امسال از دست داده‌‏ای، اندوهگین مباش، زیرا تو مورد [[آزمایش]] و [[امتحان]] [[خدا]] قرار گرفته‌‏ای و [[خداوند]] خواسته تو را [[امتحان]] کند که آیا [[حق]] [[خدا]] را می‌‏پردازی، و [[وظیفه]] [[واجب]] خود را، که عمل [[حج]] باشد، انجام می‏‌دهی، یا خیر. و اما [[مال]] و سرمایه ناپایدار است؛ می‌‏آید و می‌‏رود. [[راوی]] گوید: من در آن سال زیان و ضرری کرده بودم، ولی هیچ کس از آن [[آگاه]] نبود و چون می‌‏ترسیدم که ورشکستگی من آشکار شود، از همگان مخفی نگه داشته بودم. حال بعد از اینکه [[حضرت]] به من گفت، ترسیدم و با خود گفتم: سبحان [[الله]]! خبر ورشکستگی من در بین [[مردم]] شایع شده، تا آن اندازه که به گوش افراد [[غریب]] هم رسیده است. ولی در جواب آن [[حضرت]] گفتم: به هر حال [[خدا]] را سپاس می‌‏گویم. [[حضرت]] پاسخ داد: آنچه را که از دست داده‏ای به زودی به تو برمی‌‏گردد و به حالت اولیه می‌‏رسی، و قرضهایت را می‌‏پردازی. [[راوی]] گوید: از گفته‏‌های این شخص ساکت شده و با خود [[فکر]] می‌‏کردم ... تا آخر داستان<ref>نجم ثاقب، ۳۶۶.</ref>.   
:::::*'''[[هدف]] پنجم:''' [[نصیحت]] و خیرخواهی برای دیگران، و بالا بردن سطح معنویات آنان بعد از سپری کردن دوره‌‏ای سخت و دشوار. نمونه آن: یکی از [[شیعیان]] گوید: در راه حله [[حضرت]] را [[زیارت]] کردم، [[سلام]] عرض نمودم. [[حضرت]] جواب سلامم را داد و فرمود: از اینکه [[مال]] و سرمایه خود را امسال از دست داده‌‏ای، اندوهگین مباش، زیرا تو مورد [[آزمایش]] و [[امتحان]] [[خدا]] قرار گرفته‌‏ای و [[خداوند]] خواسته تو را [[امتحان]] کند که آیا [[حق]] [[خدا]] را می‌‏پردازی، و [[وظیفه]] [[واجب]] خود را، که عمل [[حج]] باشد، انجام می‏‌دهی، یا خیر. و اما [[مال]] و سرمایه ناپایدار است؛ می‌‏آید و می‌‏رود. [[راوی]] گوید: من در آن سال زیان و ضرری کرده بودم، ولی هیچ کس از آن [[آگاه]] نبود و چون می‌‏ترسیدم که ورشکستگی من آشکار شود، از همگان مخفی نگه داشته بودم. حال بعد از اینکه [[حضرت]] به من گفت، ترسیدم و با خود گفتم: سبحان [[الله]]! خبر ورشکستگی من در بین [[مردم]] شایع شده، تا آن اندازه که به گوش افراد [[غریب]] هم رسیده است. ولی در جواب آن [[حضرت]] گفتم: به هر حال [[خدا]] را سپاس می‌‏گویم. [[حضرت]] پاسخ داد: آنچه را که از دست داده‏ای به زودی به تو برمی‌‏گردد و به حالت اولیه می‌‏رسی، و قرضهایت را می‌‏پردازی. [[راوی]] گوید: از گفته‏‌های این شخص ساکت شده و با خود [[فکر]] می‌‏کردم ... تا آخر داستان<ref>نجم ثاقب، ۳۶۶.</ref>.   
:::::*'''[[هدف]] ششم:''' کمک مالی به دیگران. نمونه‏‌اش: عده‏‌ای از [[مردم]] بحرین، تصمیم گرفتند که عده‌‏ای از [[مؤمنین]] را به طور مرتب و پیاپی میهمان کنند و هر دفعه در خانه یکی از آنها باشد. میهمانی برقرار شد، تا نوبت به یکی از اینان رسید و او چیزی نداشت. بسیار غمناک و اندوهگین شد. از شدت [[غم]] و [[اندوه]] شبی سر به بیابان گذاشت. شخصی را دید ... تا به او رسید، به او گفت: برو نزد فلان تاجر - و اسم او را برد - و به او بگو: [[محمد]] بن الحسن {{ع}} گفت: «آن [[دوازده]] اشرفی را که برای ما نذر کرده‏‌ای بده.» پول را از او بگیر و خرج میهمانی خود نما. این مرد نزد آن تاجر رفته و [[پیام]] [[حضرت]] را به او رسانید. تاجر گفت: آیا خود [[حضرت]] به تو اینچنین گفت؟ آن مرد گفت: آری. تاجر گفت: آیا او را شناختی؟ گفت: نه. گفت: او [[حضرت صاحب الزمان]] بوده است. من این [[مال]] را نذر او کرده بودم. پول را به او داد و او را [[احترام]] نموده و از او درخواست [[دعا]] کرد ...<ref>نجم ثاقب، ۳۰۶.</ref>.
:::::*'''[[هدف]] ششم:''' کمک مالی به دیگران. نمونه‏‌اش: عده‏‌ای از [[مردم]] بحرین، تصمیم گرفتند که عده‌‏ای از [[مؤمنین]] را به طور مرتب و پیاپی میهمان کنند و هر دفعه در خانه یکی از آنها باشد. میهمانی برقرار شد، تا نوبت به یکی از اینان رسید و او چیزی نداشت. بسیار غمناک و اندوهگین شد. از شدت [[غم]] و [[اندوه]] شبی سر به بیابان گذاشت. شخصی را دید ... تا به او رسید، به او گفت: برو نزد فلان تاجر - و اسم او را برد - و به او بگو: [[محمد]] بن الحسن {{ع}} گفت: «آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده‏‌ای بده.» پول را از او بگیر و خرج میهمانی خود نما. این مرد نزد آن تاجر رفته و [[پیام]] [[حضرت]] را به او رسانید. تاجر گفت: آیا خود [[حضرت]] به تو اینچنین گفت؟ آن مرد گفت: آری. تاجر گفت: آیا او را شناختی؟ گفت: نه. گفت: او [[حضرت صاحب الزمان]] بوده است. من این [[مال]] را نذر او کرده بودم. پول را به او داد و او را [[احترام]] نموده و از او درخواست [[دعا]] کرد ...<ref>نجم ثاقب، ۳۰۶.</ref>.
:::::*'''[[هدف]] هفتم:''' [[شفا دادن]] بیماری‌های مزمنی که پزشکان از معالجه آن ناتوان شده و هزینه‏‌های هنگفتی صرف آن شده است. نمونه این [[هدف]]، داستانی است که از [[سید]] باقی [[فرزند]] عطوه [[علوی]] [[حسنی]] [[نقل]] شده است‏<ref>ینابیع المودة، ۵۴۸ چاپ نجف؛ کشف الغمه ۳، ۲۸۷؛ کتاب المهدی، ۱۴۵؛ منتهی الآمال ۲، ۳۱۰.</ref> که پدرش عطوه [[حضرت]] را نمی‏‌شناخت و [[اعتقادی]] به وجود آن [[حضرت]] نداشت، و می‌‏گفت: هرگاه [[امام]] آمد و مرا از این بیماری شفا داد و راحت کرد، گفتار شما را می‌‏پذیرم. شبی به هنگام [[نماز]] عشاء، که ما جمع شده و می‌‏خواستیم [[نماز جماعت]] بخوانیم، به ناگاه فریادی کشید، به سرعت سوی او رفتیم، گفت: «خود را به [[امام]] برسانید، همین الان از نزد من خارج شد.» ما بیرون آمدیم و کسی را ندیدیم. به سوی او بازگشتیم، وی اظهار داشت که: هم اکنون شخصی نزد من آمد و مرا صدا زد و گفت: ای عطوه! گفتم: بله، شما کیستید؟ گفت: من [[مهدی]] هستم، آمده‌‏ام تو را شفا دهم. و سپس دست مبارکش را کشید و پای مرا فشار داد و سپس رفت و همچون آهو از نزد من دور شد. [[علی]] بن [[عیسی]] گوید: من این داستان را غیر از [[فرزند]] عطوه، از دیگران نیز شنیدم. بنگر به [[حضرت مهدی]]، چگونه شفای بیماران را همراه اثبات وجود و [[امامت]] خویش انجام می‌‏دهد، به طوری که دیگر برای منکرانش [[شک]] و تردیدی باقی نماند.
:::::*'''[[هدف]] هفتم:''' [[شفا دادن]] بیماری‌های مزمنی که پزشکان از معالجه آن ناتوان شده و هزینه‏‌های هنگفتی صرف آن شده است. نمونه این [[هدف]]، داستانی است که از [[سید]] باقی [[فرزند]] عطوه [[علوی]] [[حسنی]] [[نقل]] شده است‏<ref>ینابیع المودة، ۵۴۸ چاپ نجف؛ کشف الغمه ۳، ۲۸۷؛ کتاب المهدی، ۱۴۵؛ منتهی الآمال ۲، ۳۱۰.</ref> که پدرش عطوه [[حضرت]] را نمی‏‌شناخت و [[اعتقادی]] به وجود آن [[حضرت]] نداشت، و می‌‏گفت: هرگاه [[امام]] آمد و مرا از این بیماری شفا داد و راحت کرد، گفتار شما را می‌‏پذیرم. شبی به هنگام [[نماز]] عشاء، که ما جمع شده و می‌‏خواستیم [[نماز جماعت]] بخوانیم، به ناگاه فریادی کشید، به سرعت سوی او رفتیم، گفت: «خود را به [[امام]] برسانید، همین الان از نزد من خارج شد.» ما بیرون آمدیم و کسی را ندیدیم. به سوی او بازگشتیم، وی اظهار داشت که: هم اکنون شخصی نزد من آمد و مرا صدا زد و گفت: ای عطوه! گفتم: بله، شما کیستید؟ گفت: من [[مهدی]] هستم، آمده‌‏ام تو را شفا دهم. و سپس دست مبارکش را کشید و پای مرا فشار داد و سپس رفت و همچون آهو از نزد من دور شد. [[علی]] بن [[عیسی]] گوید: من این داستان را غیر از [[فرزند]] عطوه، از دیگران نیز شنیدم. بنگر به [[حضرت مهدی]]، چگونه شفای بیماران را همراه اثبات وجود و [[امامت]] خویش انجام می‌‏دهد، به طوری که دیگر برای منکرانش [[شک]] و تردیدی باقی نماند.
:::::*'''[[هدف]] هشتم:''' [[راهنمایی]] گمشدگان صحرا و بیابان و به مقصد رسانیدن عقب افتاده‏‌های از قافله و کاروان. آن [[حضرت]] گاهی این عمل را برای اثبات وجود و [[امامت]] خود انجام می‌‏دهد؛ نمونه‏‌های اینگونه [[هدف]] فراوان است و برای مثال یکی را [[نقل]] می‌‏کنیم: شخصی‏<ref>نجم ثاقب، ۳۴۱.</ref> به همراه چند نفر، از راه احساء به [[حج]] رفت. در برگشت مقداری از راه را سواره و مقداری را پیاده حرکت می‌‏کرد. در یکی از منازل پیاده‏‌روی او زیادتر شد و مرکوبی نیافت تا سواره حرکت کند. وقتی که برای استراحت و خوابیدن در جایی منزل کردند، این شخص از شدت خستگی خوابش طولانی‌‏تر شد و همراهان بدون اینکه او را از [[خواب]] بیدار کنند، رفتند. بر اثر تابش [[خورشید]] از [[خواب]] بیدار شد و کسی را نیافت، به تنهایی راه افتاد و [[یقین]] داشت که از بین خواهد رفت. به [[حضرت]] [[بقیة الله]] [[توسل]] جسته و از او کمک خواست. به ناگاه مردی به صورت بادیه‏‌نشینان که سوار بر شتری بود، از راه رسید و به او گفت: فلان کس! آیا از قافله‏‌ات جدا شده‏ای؟ گفت: آری. گفت: آیا میل داری تو را به قافله برسانم؟ گفتم: آری، به [[خدا]] [[سوگند]] جز این چیزی نمی‌‏خواهم. نزدیک من آمد و شترش را خوابانید و مرا پشت سر خود سوار کرد. بعد از چند دقیقه حرکت، نزدیک قافله رسیدیم. فرمود: اینان [[دوستان]] تو هستند. مرا پیاده کرد و خود رفت.
:::::*'''[[هدف]] هشتم:''' [[راهنمایی]] گمشدگان صحرا و بیابان و به مقصد رسانیدن عقب افتاده‏‌های از قافله و کاروان. آن [[حضرت]] گاهی این عمل را برای اثبات وجود و [[امامت]] خود انجام می‌‏دهد؛ نمونه‏‌های اینگونه [[هدف]] فراوان است و برای مثال یکی را [[نقل]] می‌‏کنیم: شخصی‏<ref>نجم ثاقب، ۳۴۱.</ref> به همراه چند نفر، از راه احساء به [[حج]] رفت. در برگشت مقداری از راه را سواره و مقداری را پیاده حرکت می‌‏کرد. در یکی از منازل پیاده‏‌روی او زیادتر شد و مرکوبی نیافت تا سواره حرکت کند. وقتی که برای استراحت و خوابیدن در جایی منزل کردند، این شخص از شدت خستگی خوابش طولانی‌‏تر شد و همراهان بدون اینکه او را از [[خواب]] بیدار کنند، رفتند. بر اثر تابش [[خورشید]] از [[خواب]] بیدار شد و کسی را نیافت، به تنهایی راه افتاد و [[یقین]] داشت که از بین خواهد رفت. به [[حضرت]] [[بقیة الله]] [[توسل]] جسته و از او کمک خواست. به ناگاه مردی به صورت بادیه‏‌نشینان که سوار بر شتری بود، از راه رسید و به او گفت: فلان کس! آیا از قافله‏‌ات جدا شده‏ای؟ گفت: آری. گفت: آیا میل داری تو را به قافله برسانم؟ گفتم: آری، به [[خدا]] [[سوگند]] جز این چیزی نمی‌‏خواهم. نزدیک من آمد و شترش را خوابانید و مرا پشت سر خود سوار کرد. بعد از چند دقیقه حرکت، نزدیک قافله رسیدیم. فرمود: اینان [[دوستان]] تو هستند. مرا پیاده کرد و خود رفت.
۲۱۸٬۸۵۷

ویرایش