مساوات در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'شکوه' به 'شکوه'
جز (جایگزینی متن - 'شکوه' به 'شکوه') |
|||
خط ۱۸۷: | خط ۱۸۷: | ||
[[رسول خدا]]{{صل}} در طول [[رسالت]] خویش تلاش کرد [[راه کمال]] را برای همه شایستگان بگشاید و معیارهای جاهلی را محو سازد و با این روال باب جدیدی در [[تصدی]] امور و انجام دادن [[مسئولیتها]] باز شد. حتی آن میدان رشدی که برای [[زنان]] بسته بود گشوده شد. زنان وارد صحنههای گوناگون [[اجتماعی]] و [[سیاسی]] شدند. آنان در عرصههای [[ایمان]]، [[مبارزه]]، [[هجرت]] و [[جهاد]] به [[کمالات]] و مراتب والا دست یافتند. | [[رسول خدا]]{{صل}} در طول [[رسالت]] خویش تلاش کرد [[راه کمال]] را برای همه شایستگان بگشاید و معیارهای جاهلی را محو سازد و با این روال باب جدیدی در [[تصدی]] امور و انجام دادن [[مسئولیتها]] باز شد. حتی آن میدان رشدی که برای [[زنان]] بسته بود گشوده شد. زنان وارد صحنههای گوناگون [[اجتماعی]] و [[سیاسی]] شدند. آنان در عرصههای [[ایمان]]، [[مبارزه]]، [[هجرت]] و [[جهاد]] به [[کمالات]] و مراتب والا دست یافتند. | ||
سُمَیه دختر خُباط از آن جمله است. او [[کنیز]] [[ابو حذیفة بن مغیره مخزومی]] بود که چون با [[یاسر]] [[ازدواج]] کرد، [[ابوحذیفه]] او را [[آزاد]] ساخت. [[عمار]] ثمره این ازدواج بود. آنان از [[نخستین مسلمانان]] بودند. برخی [[سمیه]] را هفتمین [[مسلمان]] شمردهاند. چون [[دعوت علنی]] شد و سردمداران [[شرک]] [[منافع]] خود را در خطر دیدند، آن [[ستمدیدگان]] را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند تا از [[اسلام]] برگردند. [[ابوجهل]] بر آنان [[زره]] میپوشانید و در [[آفتاب]] سوزان نگاهشان میداشت تا سوزش [[شکنجه]]، ایمان از دلشان بزداید. در این اوضاع سخت، [[عطوفت]] و [[مهربانی پیامبر]] و دلجوییهای او مرهم [[رنجها]] و زخمهایشان بود. پیامبر چون بر آنان میگذشت با [[محبت]] بدیشان میفرمود: {{متن حدیث|صَبْرُ آلَ يَاسِرٍ مَوْعِدُكُمُ الْجَنَّةَ}} (ای [[خاندان]] یاسر، [[بردباری]] پیشه کنید که منزلگاه شما [[بهشت]] است). در برابر آن همه شکنجه و فشار، جز [[استقامت]] از آن بانوی والا [[ظهور]] نیافت و همین بود که ابوجهل را به مرز [[جنون]] میکشانید. آنان اعتراف میکردند که در برابر این [[ضعیفان]] عاجزند. سرانجام [[رهبر]] جلادان بیدادگر [[قریش]] تیری در سینه او فرو نشاند. آخرین [[کلام]] نخستین [[شهید]] [[اسلام]] این بود: [[خدا]] بزرگتر است... و | سُمَیه دختر خُباط از آن جمله است. او [[کنیز]] [[ابو حذیفة بن مغیره مخزومی]] بود که چون با [[یاسر]] [[ازدواج]] کرد، [[ابوحذیفه]] او را [[آزاد]] ساخت. [[عمار]] ثمره این ازدواج بود. آنان از [[نخستین مسلمانان]] بودند. برخی [[سمیه]] را هفتمین [[مسلمان]] شمردهاند. چون [[دعوت علنی]] شد و سردمداران [[شرک]] [[منافع]] خود را در خطر دیدند، آن [[ستمدیدگان]] را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند تا از [[اسلام]] برگردند. [[ابوجهل]] بر آنان [[زره]] میپوشانید و در [[آفتاب]] سوزان نگاهشان میداشت تا سوزش [[شکنجه]]، ایمان از دلشان بزداید. در این اوضاع سخت، [[عطوفت]] و [[مهربانی پیامبر]] و دلجوییهای او مرهم [[رنجها]] و زخمهایشان بود. پیامبر چون بر آنان میگذشت با [[محبت]] بدیشان میفرمود: {{متن حدیث|صَبْرُ آلَ يَاسِرٍ مَوْعِدُكُمُ الْجَنَّةَ}} (ای [[خاندان]] یاسر، [[بردباری]] پیشه کنید که منزلگاه شما [[بهشت]] است). در برابر آن همه شکنجه و فشار، جز [[استقامت]] از آن بانوی والا [[ظهور]] نیافت و همین بود که ابوجهل را به مرز [[جنون]] میکشانید. آنان اعتراف میکردند که در برابر این [[ضعیفان]] عاجزند. سرانجام [[رهبر]] جلادان بیدادگر [[قریش]] تیری در سینه او فرو نشاند. آخرین [[کلام]] نخستین [[شهید]] [[اسلام]] این بود: [[خدا]] بزرگتر است... و شکوه و [[سربلندی]] از آنِ [[محمد]]...<ref>ر.ک: سیرة ابن هشام، ج۱، ص۳۴۲؛ الطبقات الکبری، ج۸، ص۲۶۴؛ الاستیعاب، ج۴، ص۳۲۴-۳۲۷؛ اسد الغابة، ج۵، ص۴۸۱؛ الاصابة، ج۴، ص۳۲۷؛ محمد علی بحرالعلوم، زنان صدر اسلام، ترجمه محمد علی امینی، چاپ اول، انتشارات حکمت، ۱۳۵۸ ش. ص۱۰-۲۴.</ref>. | ||
صَفیّه دختر [[عبدالمطلب]]، [[خواهر]] [[حمزه]] [[سیّد الشهداء]]، چون [[برادر]] شیرزنی [[مبارز]] بود که از [[شجاعت]] و اقدامات او در [[دفاع از حریم اسلام]] سخنها رفته است. در اوضاع سخت [[مکه]] اسلام آورد و بر سر [[پیمان]] با [[حق]] [[استوار]] ایستاد. وقتی زمان [[هجرت]] فرا رسید، از [[وابستگیها]] [[دل]] برید و همراه [[فاطمه بنت اسد]] و [[فاطمه بنت محمد]] {{صل}} به راهبری [[علی]]{{ع}} به [[مدینه]] رفت. هنگام [[جنگ احد]] [[زنان]] در [[قلعه]] [[حسان بن ثابت]] بودند تا در جایی کاملاً [[امن]] باشند. وقتی خبر [[شکست]] [[مسلمانان]] را شنید قلعه را ترک گفت و نیزهای برداشت و به شتاب خود را به میدان احد رساند و به سوی فراریان تاخت و فریاد زد: نکبت بر شما باد، از کنار [[رسول خدا]] گریختید و او را تنها گذاشتید. [[پیامبر]] او را دید که چگونه به سوی میدان [[هجوم]] آورده و با چشمانی نگران موجی از [[حماسه]] و طوفانی از شجاعت برپا کرده است. او نیزه خویش را در دست میفشرد و از [[مرگ]] باکی نداشت. پیامبر ترسید که شمشیرهای [[دشمنان]] او را از پای درآورد. فرزندش [[زبیر]] را خواند تا به سوی مادر رود و از وارد شدن او به [[کارزار]] مانع شود. چون [[نبرد]] پایان یافت، خبر [[شهادت]] حمزه را به او دادند. خواست تا برای آخرین بار پیکر برادر را ببیند. پیامبر به زبیر فرمود: «او را بازگردان تا پیکر پارهپاره حمزه را نبیند». [[صفیه]] در پاسخ گفت: «چرا به [[جسد]] برادرم نزدیک نشوم؟ شنیدهام او را [[مثله]] کردهاند. چون این [[مصیبتها]] در [[راه]] خداست ما هم بدان [[راضی]] هستیم و إنشاءالله [[شکیبایی]] و [[صبر]] پیشه خواهم کرد». وقتی [[زبیر]] [[رسول خدا]]{{صل}} را از گفته مادر [[آگاه]] کرد، حضرت فرمود: «راهش را باز بگذارید». [[صفیه]] بر سر کشته [[حمزه]] رفت، بر او درود فرستاد، کلمه [[استرجاع]] {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref> بر زبان جاری ساخت و برای او [[طلب آمرزش]] کرد و چنان که گفته بود [[بردباری]] پیشه نمود. هنگام [[نبرد]] [[خندق]]، گروهی از [[زنان]] و [[کودکان]] در [[قلعه]] [[حسان بن ثابت]] بودند. حسان بن ثابت با اینکه در [[سرودن شعر]] بر [[ضد]] بزرگان [[قریش]] [[بیباک]] بود اما از [[جنگ]] [[هراس]] داشت و آن روز نزد زنان و کودکان در قلعه مانده بود. [[یهود]] [[بنی قریظه]] در این جنگ [[پیمانشکنی]] کرده بودند و بر ضد [[مسلمانان]] [[اقدام]] میکردند. برخی از آنان [[لباس]] جنگ به تن کرده و به میان [[شهر]] آمده بودند و هر که را سر راه خود میدیدند متعرضش میشدند. در این اوضاع یکی از [[جاسوسان]] [[یهودی]] برای بررسی به آن قلعه نزدیک شد و خود را به دیوار قلعه چسباند. صفیه او را دید و از [[حسان]] خواست تا پایین رود و او را بکشد. حسان گفت: «ای دختر [[عبدالمطلب]]، خدایت بیامرزد، به [[خدا]] تو خود میدانی من مرد این کار نیستم و کشتن او از عهده من خارج است». صفیه نیزهای برداشت و از قلعه پایین آمد و آن یهودی را از پای درآورد. بدینگونه از [[شجاعت]] صفیه سخن میگویند. او [[دلاوری]] [[راستین]] در راه [[اسلام]] بود<ref>ر.ک: سیرة ابن هشام، ج۳، ص۴۸، ۲۴۶؛ الطبقات الکبری، ج۸، ص۴۱؛ اسد الغابة، ج۵، ص۴۹۲-۴۹۳؛ الاصابة، ج۴، ص۳۳۹-۳۴۰؛ زنان صدر اسلام، ص۱-۹.</ref>. | صَفیّه دختر [[عبدالمطلب]]، [[خواهر]] [[حمزه]] [[سیّد الشهداء]]، چون [[برادر]] شیرزنی [[مبارز]] بود که از [[شجاعت]] و اقدامات او در [[دفاع از حریم اسلام]] سخنها رفته است. در اوضاع سخت [[مکه]] اسلام آورد و بر سر [[پیمان]] با [[حق]] [[استوار]] ایستاد. وقتی زمان [[هجرت]] فرا رسید، از [[وابستگیها]] [[دل]] برید و همراه [[فاطمه بنت اسد]] و [[فاطمه بنت محمد]] {{صل}} به راهبری [[علی]]{{ع}} به [[مدینه]] رفت. هنگام [[جنگ احد]] [[زنان]] در [[قلعه]] [[حسان بن ثابت]] بودند تا در جایی کاملاً [[امن]] باشند. وقتی خبر [[شکست]] [[مسلمانان]] را شنید قلعه را ترک گفت و نیزهای برداشت و به شتاب خود را به میدان احد رساند و به سوی فراریان تاخت و فریاد زد: نکبت بر شما باد، از کنار [[رسول خدا]] گریختید و او را تنها گذاشتید. [[پیامبر]] او را دید که چگونه به سوی میدان [[هجوم]] آورده و با چشمانی نگران موجی از [[حماسه]] و طوفانی از شجاعت برپا کرده است. او نیزه خویش را در دست میفشرد و از [[مرگ]] باکی نداشت. پیامبر ترسید که شمشیرهای [[دشمنان]] او را از پای درآورد. فرزندش [[زبیر]] را خواند تا به سوی مادر رود و از وارد شدن او به [[کارزار]] مانع شود. چون [[نبرد]] پایان یافت، خبر [[شهادت]] حمزه را به او دادند. خواست تا برای آخرین بار پیکر برادر را ببیند. پیامبر به زبیر فرمود: «او را بازگردان تا پیکر پارهپاره حمزه را نبیند». [[صفیه]] در پاسخ گفت: «چرا به [[جسد]] برادرم نزدیک نشوم؟ شنیدهام او را [[مثله]] کردهاند. چون این [[مصیبتها]] در [[راه]] خداست ما هم بدان [[راضی]] هستیم و إنشاءالله [[شکیبایی]] و [[صبر]] پیشه خواهم کرد». وقتی [[زبیر]] [[رسول خدا]]{{صل}} را از گفته مادر [[آگاه]] کرد، حضرت فرمود: «راهش را باز بگذارید». [[صفیه]] بر سر کشته [[حمزه]] رفت، بر او درود فرستاد، کلمه [[استرجاع]] {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز میگردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref> بر زبان جاری ساخت و برای او [[طلب آمرزش]] کرد و چنان که گفته بود [[بردباری]] پیشه نمود. هنگام [[نبرد]] [[خندق]]، گروهی از [[زنان]] و [[کودکان]] در [[قلعه]] [[حسان بن ثابت]] بودند. حسان بن ثابت با اینکه در [[سرودن شعر]] بر [[ضد]] بزرگان [[قریش]] [[بیباک]] بود اما از [[جنگ]] [[هراس]] داشت و آن روز نزد زنان و کودکان در قلعه مانده بود. [[یهود]] [[بنی قریظه]] در این جنگ [[پیمانشکنی]] کرده بودند و بر ضد [[مسلمانان]] [[اقدام]] میکردند. برخی از آنان [[لباس]] جنگ به تن کرده و به میان [[شهر]] آمده بودند و هر که را سر راه خود میدیدند متعرضش میشدند. در این اوضاع یکی از [[جاسوسان]] [[یهودی]] برای بررسی به آن قلعه نزدیک شد و خود را به دیوار قلعه چسباند. صفیه او را دید و از [[حسان]] خواست تا پایین رود و او را بکشد. حسان گفت: «ای دختر [[عبدالمطلب]]، خدایت بیامرزد، به [[خدا]] تو خود میدانی من مرد این کار نیستم و کشتن او از عهده من خارج است». صفیه نیزهای برداشت و از قلعه پایین آمد و آن یهودی را از پای درآورد. بدینگونه از [[شجاعت]] صفیه سخن میگویند. او [[دلاوری]] [[راستین]] در راه [[اسلام]] بود<ref>ر.ک: سیرة ابن هشام، ج۳، ص۴۸، ۲۴۶؛ الطبقات الکبری، ج۸، ص۴۱؛ اسد الغابة، ج۵، ص۴۹۲-۴۹۳؛ الاصابة، ج۴، ص۳۳۹-۳۴۰؛ زنان صدر اسلام، ص۱-۹.</ref>. |