پرش به محتوا

نفاق در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۳۱: خط ۳۱:


چند نفر از [[مشرکین]] آمدند نزد پیامبر{{صل}} و گفتند: ای محمد ما [[همسایگان]] و [[هم‌پیمانان]] تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر [[دین]] و نه به عنوان [[آموختن]] [[احکام]] بوده است، بلکه از [[املاک]] و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را [[اجابت]] نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این [[وصف]] نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به [[ابوبکر]] فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر [[انتظار]] داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ [[ابابکر]] موافق خواست خدا و پیامبر{{صل}} نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ [[پیامبر]]{{صل}} دگرگون شد<ref>این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر{{صل}} فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی{{ع}} داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۱.</ref>.
چند نفر از [[مشرکین]] آمدند نزد پیامبر{{صل}} و گفتند: ای محمد ما [[همسایگان]] و [[هم‌پیمانان]] تو هستیم. تنی چند از بردگان ما به تو پیوسته‌اند که نه به خاطر [[دین]] و نه به عنوان [[آموختن]] [[احکام]] بوده است، بلکه از [[املاک]] و کار ما دست کشیده و گریخته‌اند، از این رو آمده‌ایم آنها را به ما تحویل دهی تا باز گردانیم. پیغمبر مطلوب ایشان را [[اجابت]] نکرد، مبادا آنها را از دینشان برگردانند. با این [[وصف]] نخواست شخصاً دست رد به سینه آنها بزند، از این رو خطاب به [[ابوبکر]] فرمود: ای ابوبکر تو چه می‌گویی؟ پیغمبر [[انتظار]] داشت ابوبکر درخواست آنها را رد کند ولی ابوبکر گفت: با رسول الله آنها راست می‌گویند. پیغمبر برآشفت! چون پاسخ [[ابابکر]] موافق خواست خدا و پیامبر{{صل}} نبود. سپس از عمر که انتظار داشت او مطلوب ایشان را مردود بداند سوال فرمود: ای عمر نظر تو چیست؟ عمر گفت: یا رسول الله آنها راست می‌گویند! اینان همسایگان و هم‌پیمانان شما هستند، از شنیدن این سخن رنگ [[پیامبر]]{{صل}} دگرگون شد<ref>این حدیت را احمد حنبل در جزء اول مسند خود ص۱۵۵ از حدیث علی نقل کرده. نسائی نیز در ص۱۱ الخصائص العددیه آن را نقل کرده است. اکنون بقیه حدیث را از خصائص نسائی بخوانیم: در اینجا پیامبر{{صل}} فرمود: ای گروه قریش به خدا قسم خدا یک نفر از شما را بر شما برانگیخته می‌کند که به خاطر پیشبرد دین او با شما پیکار کند. ابوبکر گفت: یا رسول الله آن کس من هستم؟ فرمود: نه! عمر گفت: یا رسول الله من هستم؟ فرمود: نه! او کسی است که وصله به کفش می‌زند. در آن موقع پیغمبر کفسش را به علی{{ع}} داده بود و آن حضرت مشغول وصله زدن آن بود. اجتهاد در برابر نص، ص۱۶۴.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۱۷۱.</ref>.
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[تضعیف]] [[منافقان]] در [[احزاب]]==
در [[جنگ احزاب]] که لبه تیز [[حمله]] [[دشمن]] متوجه اشغال [[شهر مدینه]] بود، [[مردم]] بیش از هر زمانی نیاز به [[آرامش]] و تقویت [[قلبی]] و [[دعوت]] به [[صبر]] و [[مقاومت]] داشتند. فضای [[شهر]] می‌طلبید که به دور از [[شایعه‌پراکنی]] و تضعیف [[روحیه]]، همگان را در یک [[مأموریت]] ملی، [[اعتقادی]] به [[دفاع مقدس]] وادار کند؛ ولی متأسفانه [[منافقین]] نقش ستون پنجم دشمن را [[بازی]] کردند. نه تنها آرامش را از شهر گرفتند، بلکه با پخش [[شایعه]] و اکاذیب، روحیه مردم و [[سپاهیان]] پیامبر{{صل}} را تضعیف می‌کردند.
[[قرآن مجید]] می‌فرماید: {{متن قرآن|وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا *وَإِذْ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا}}<ref>«و هنگامی که دو رویان و بیماردلان گفتند: خداوند و پیامبرش به ما جز وعده فریبنده نداده‌اند *و هنگامی که دسته‌ای از ایشان گفتند: ای مردم مدینه! جای ماندن ندارید پس بازگردید و دسته‌ای (دیگر) از آنان از پیامبر اجازه (بازگشت) می‌خواستند؛ می‌گفتند خانه‌های ما بی‌حفاظ است با آنکه بی‌حفاظ نبود، آنان جز سر گریز (از جنگ) نداشتند» سوره احزاب، آیه ۱۲-۱۳.</ref>.
در زمانی که مأموریت حفر [[خندق]] یک [[وظیفه]] عمومی بود و نیاز به تلاش پیگیر، همراه با روحیه بالا برای [[رزمندگان]] [[اسلام]] بود، منافقین حداکثر فرصت‌طلبی را داشتند تا به بهانه واهی تضعیف روحیه کنند. در اثنای حفر خندق که [[مسلمانان]] هر یک مشغول کندن بخشی از خندق بودند، روزی به صخره سنگ سخت و بزرگی برخورد کردند که هیچ کلنگی در آن اثر نمی‌کرد، خبر به پیامبر{{صل}} دادند. [[پیامبر اکرم]]{{صل}} شخصاً وارد خندق شد و کلنگ را به دست گرفت و اولین ضربه را محکم بر سنگ زد و قسمتی از آن متلاشی شد و برقی از آن جستن کرد. پیامبر{{صل}} [[تکبیر]] گفت. مسلمانان هم تکبیر گفتند. بار دوم ضربه شدیدتری بر سنگ زد و قسمتی دیگر از آن را متلاشی کرد و برقی جست و [[پیامبر]]{{صل}} [[تکبیر]] گفت. سرانجام با سومین ضربه سنگ را فرود آورد و باز برقی جست و پیامبر{{صل}} تکبیر گفت. [[مسلمانان]] نیز صدای تکبیرشان بلند شد.
[[سلمان فارسی]] از این ماجرا سوال کرد، پیامبر{{صل}} فرمود: در میان برق اول [[سرزمین]] [[حیره]] و قصرهای [[پادشاهان ایران]] را دیدم و [[جبرئیل]] به من [[بشارت]] داد که [[امت]] من بر آنها [[پیروز]] خواهند شد و در برق دوم قصرهای سرخ فام «[[شام]] و [[روم]]» نمایان گشت و جبرئیل به من بشارت داد که امت من بر آنها پیروز خواهند شد و در برق سوم قصرهای «[[صنعا]] و [[یمن]]» را دیدم و جبرئیل به من خبر داد که امتم باز بر آنها پیروز خواهند شد. بشارت باد بر شما ای مسلمانان این همه [[پیروزی]].
[[منافقان]] نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند: چه سخنان عجیبی؟ و چه حرف‌های [[باطل]] و بی‌اساسی؟ او در اداره [[شهر مدینه]] مشکل دارد، [[خواب]] سرزمین حیره و [[طاق کسری]] را می‌بیند و لذا [[آیه]] نازل شد که این منافقان کوردل می‌گویند: [[خدا]] و پیغمبرش جز [[فریب]] و [[دروغ]] وعده‌ای به ما نداده است<ref>کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷۹؛ سیره ابن هشام؛ تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۲۶.</ref>.
آنها دید [[ملکوتی]] پیامبر{{صل}} را منکر بودند، چون چشم دل‌شان [[کور]] بود. پیامبر{{صل}} با چشم [[حق]] [[بینش]] [[فتح]] دروازه [[ایران]] و روم را [[مشاهده]] می‌کرد. چون منبع [[وحی الهی]] و امدادهای عینی و [[غیبی]] [[خداوند]] را [[پشتیبان]] خود داشت؛ ولی منافقان که در [[دل]] [[کفر]] و رویه ظاهری [[اسلام]] را داشتند این [[حقایق]] را [[باور]] نمی‌کردند.
منافقان در محاصره [[مدینه]] توسط [[قریش]] و [[یهودیان]] وعده‌های پیروزی پیامبر{{صل}} را به هیچ گرفتند و خود را از صفوف مسلمانان خارج کردند و به بهانه اینکه خانه‌هایشان [[امنیت]] ندارد و باید از آن [[دفاع]] کنند به خانه‌هایشان رفتند. البته این گروه آن قدر [[شرم]] و [[حیا]] داشتند که بهانه‌ای برای رفتن خویش بتراشند، لکن گروهی از [[منافقان]] با [[وقاحت]] گفتند: محمد در حالی [[وعده]] دستیابی به گنج‌های کسری و [[قیصر]] را به ما می‌دهد که اگر یکی از ما برای قضای حاجتی برود نمی‌تواند مطمئن باشد که سالم برمی‌گردد. به خانه‌هایمان برویم که [[امنیت]] در آنجا بیشتر است. بدین ترتیب همه منافقان از [[سپاه اسلام]] خارج شدند و حتی یکی از آنان در صفوف [[دفاعی]] [[مسلمانان]] باقی نماند. [[خداوند]] درباره این منافقان می‌فرماید: زیرا منافقان و آنها که در دل‌هایشان [[بیماری]] است می‌گفتند: [[خدا]] و پیامبرش جز [[فریب]] به ما وعده نداده‌اند<ref>سمیح عاطف، زندگانی پیامبر در قرآن، ج۶، ص۱۵۸.</ref>.
[[قرآن مجید]] [[تضعیف]] روحیه‌ها را از جانب [[منافقین]] این‌گونه نقل می‌کند که آنها به [[مردم مدینه]] می‌گفتند: در برابر این انبوه [[دشمن]]، کاری از شما ساخته نیست، خود را از معرکه بیرون کشیده و خویشتن را به [[هلاکت]] و [[زن]] و فرزندتان را به دست [[اسارت]] نسپارید. از طرف دیگر وقتی به منطقه عملیاتی می‌رفتند با بهانه تراشی میدان [[جنگ]] را ترک کرده و به خانه‌های خود [[پناه]] می‌بردند. قرآن مجید در معرفی مکنون [[دل]] منافقین می‌فرماید: آنها در [[اظهار اسلام]] آن‌قدر [[سست]] و ضعیف‌اند که اگر [[دشمنان]] از اطراف [[مدینه]] وارد آن شوند و این [[شهر]] را اشغال نظامی کنند و به منافقین پیشنهاد نمایند که به [[شرک]] و [[کفر]] باز گردید به سرعت می‌پذیرند {{متن قرآن|ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْهَا}}<ref>«و اگر بر آنان از پیرامون آن (شهر) درمی‌آمدند سپس از آنان (گرویدن به) آشوب (شرک) را می‌خواستند بدان سوی می‌رفتند و در آن (شهر) جز اندکی درنگ نمی‌کردند» سوره احزاب، آیه ۱۴.</ref> منافقین در مدینه آن‌چنان فضاسازی کردند که افرادی [[ضعیف الایمان]] را به [[پیروزی]] [[سپاه]] کفر و [[شکست]] و اضمحلال [[پیامبر]] و [[اسلام]] مطمئن ساختند. یعنی به [[مردم]] باورانده بودند که [[ائتلاف]] [[یهود]] و [[کفار]] [[قریش]] با این حجم [[عظیم]] از نیرو و تجهیزات قطعاً به قیمت ریشه‌کن شدن [[اسلام]] تمام خواهد شد و لذا با این [[استدلال]] سعی در [[خلوت]] کردن [[جبهه]] را داشتند.
در روایتی آمده: یکی از [[یاران پیامبر]] از میدان [[جنگ احزاب]] به درون [[شهر]] برای حاجتی آمده بود، برادرش را دید که نان و گوشت بریان و شراب در مقابل دارد، گفت تو اینجا به [[خوشگذرانی]] مشغولی و [[پیامبر خدا]] در میان شمشیرها و نیزه‌ها درگیر است. در جوابش گفت: ای ابله! تو نیز با ما بنشین و خوش باش. به خدایی که محمد به او قسم یاد می‌کند که او هرگز از این میدان باز نخواهد گشت و این [[لشکر]] عظیمی که جمع شده‌اند او و اصحابش را زنده نخواهند گذاشت! برادرش گفت: [[دروغ]] می‌گویی، به [[خدا]] قسم می‌روم و [[رسول خدا]] را از آنچه گفتی باخبر می‌سازم [[خدمت]] [[پیامبر]] آمد و جریان را گفت، در اینجا بود که [[آیه]] نازل شد {{متن قرآن|قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَالْقَائِلِينَ لِإِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا...}}<ref>«بی‌گمان خداوند از میان شما کارشکنان (جنگ) را خوب می‌شناسد و (نیز) کسانی را که به برادران خویش می‌گویند: به ما بپیوندید و جز اندکی در جنگ شرکت نمی‌کنند» سوره احزاب، آیه ۱۸.</ref><ref>تفسیر نمونه، ج۱۷، ص۲۳۵.</ref>.
ولی همین [[منافقین]] که در تمامی امور [[کارشکنی]] و [[تضعیف]] و [[تمرد]] را داشته‌اند وقتی می‌بینند که [[مؤمنین]] به [[پیروزی]] نائل آمدند، آن‌چنان پر توقع می‌شوند که گویی فاتح اصلی [[جنگ]] بوده‌اند و طلبکارانه فریاد می‌کشند و با الفاظ [[خشن]] سهم خود را از [[غنیمت]] مطالبه می‌کنند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۵.</ref>.


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
۷۳٬۳۴۳

ویرایش