←جستارهای وابسته
خط ۵۰: | خط ۵۰: | ||
ولی همین [[منافقین]] که در تمامی امور [[کارشکنی]] و [[تضعیف]] و [[تمرد]] را داشتهاند وقتی میبینند که [[مؤمنین]] به [[پیروزی]] نائل آمدند، آنچنان پر توقع میشوند که گویی فاتح اصلی [[جنگ]] بودهاند و طلبکارانه فریاد میکشند و با الفاظ [[خشن]] سهم خود را از [[غنیمت]] مطالبه میکنند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۵.</ref>. | ولی همین [[منافقین]] که در تمامی امور [[کارشکنی]] و [[تضعیف]] و [[تمرد]] را داشتهاند وقتی میبینند که [[مؤمنین]] به [[پیروزی]] نائل آمدند، آنچنان پر توقع میشوند که گویی فاتح اصلی [[جنگ]] بودهاند و طلبکارانه فریاد میکشند و با الفاظ [[خشن]] سهم خود را از [[غنیمت]] مطالبه میکنند.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۰۵.</ref>. | ||
==[[مظلومیت]] [[پیامبر]]{{صل}} در [[اعتراض]] [[منافقین]] در [[صلح حدیبیه]]== | |||
سال ششم [[هجرت پیامبر اکرم]] به قصد [[زیارت]] [[کعبه]] با ۱۴۰۰ نفر از [[مسلمانان]] راهی [[مکه]] شد. نزدیک مکه [[مردم قریش]] سر راه بر [[حضرت]] گرفتند و مانع ورود آنها شدند. [[پیامبر اکرم]]، عمر را خواست و به او فرمود: نزد [[قریش]] برو و منظور ما را از این [[سفر]] برای آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان. عمر که از قریش بر [[جان]] خود میترسید صریحاً از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا [[رسول الله]] از [[قبیله]] [[بنیعدی]] کسی در مکه نیست تا از من [[دفاع]] کند و من از قریش میترسم و بهتر است برای اینکار عثمان را بفرستی که خویشانی در مکه دارد و میتوانند از او [[حمایت]] کنند. | |||
پیامبر{{صل}} عثمان را که نزد مردم قریش محترم بود، به مکه فرستاد تا با آنها [[گفتگو]] کند. قریش عثمان را نگاه داشتند و میان مسلمانان چنین [[شهرت]] یافت که او را کشتهاند. بدین جهت پیامبر{{صل}} برای [[جنگ]] با قریش مهیا شد و مسلمانانی که همراه او بودند با وی برای جنگ و [[ثبات قدم]] پیمانی بستند که در [[تاریخ اسلام]] به [[پیمان]] [[رضوان]] معروف است. | |||
وقتی مردم قریش به موضوع [[آگاهی]] یافتند، در کار خود فرو ماندند و کسانی را نزد محمد فرستادند تا وی را از ورود به مکه منصرف سازند ولی فرستادگان کاری از پیش نبردند، پس از آن گروهی را به [[پیشوائی]] [[سهیل بن عمرو]] که [[سخنوری]] ماهر بود، نزد پیامبر{{صل}} فرستادند. [[سهیل]] به پیامبر{{صل}} گفت: نگاه داری عثمان و همراهان او و زد و خوردی که با مسلمانان رخ داده، مربوط به [[خردمندان]] ما نیست، بلکه کار [[سفیهان]] [[قوم]] است. اکنون [[اسیران]] ما را رها کن. پیامبر{{صل}} گفت: شما نیز کسانی را که دستگیر کردهاید رها کنید. | |||
مردم قریش عثمان و همراهانش را فرستادند، پیامبر{{صل}} نیز دستور داد تا اسیران قریش را رها کردند. پس از آن میان [[پیامبر]]{{صل}} و فرستادگان [[قریش]]، [[پیمان]] [[صلح]] بسته شد. علی{{ع}} میفرماید: در [[حدیبیه]] وقتی [[مشرکین]]، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و [[مسلمانان]] را برگرداندند و اجازه ندادند وارد [[مسجدالحرام]] شوند، [[رسول خدا]] با آنها صلح کرد و قراردادی نوشته شد. علی{{ع}} فرمود: نویسنده آن، من بودم و این عبارتها را نوشتم: {{متن حدیث|بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ}}، «این قراردادی است بین محمد رسول خدا{{صل}} و قریش». [[سهیل بن عمرو]] که [[نماینده]] قریش بود گفت: اینگونه ننویس، چون اگر ما او را به [[پیامبری]] قبول داشتیم با او [[جنگ]] نمیکردیم! گفتم: علیرغم میل تو، او [[رسول]] خداست. | |||
پیامبر به من فرمود: هر طور میخواهد، بنویس. [[حضرت]] فرمود: [[یا علی]]! کلمه «[[رسول الله]]» را از صدر [[قرارداد صلح]] «حدیبیه» محو کن، علی{{ع}} به عرض رسانید: من هرگز نام شما را محو نخواهم کرد. رسول خدا [[صلحنامه]] را به دست گرفت و نام «رسول الله» را به دست [[مبارک]] خویش به «[[محمد بن عبدالله]]» تعویض فرمود و صلح [[نامه]] به این کیفیت نگاشته شد: آنچه در این صلح نامه آمده است، [[مصالحه]] خطی است که محمد بن عبدالله طبق شرایط زیر به [[نگارش]] درآورده است: | |||
*در حالی وارد [[مکه]] شود که شمشیرش در نیام باشد؛ | |||
*هر گاه کسی خواهان [[پیروی]] از او بود او را از مکه بیرون [[نبرد]]؛ | |||
*هر گاه یکی از اصحابش [[تصمیم]] داشته باشد در مکه بماند، او را از ماندن در مکه ممانعت ننماید. بعضی گفتهاند که شرایط آن چنین بوده: | |||
#مدت ۱۰ سال دو طرف به صلح باشند و پیکاری نکنند. | |||
#هر کس از [[مردم قریش]] بیاجازه ولی خود نزد محمد رفت او را پس فرستند. | |||
#آنکه مردم قریش کسانی را از [[یاران محمد]] که بگریزد و به نزد آنها رود پس ندهند. | |||
#هر یک از [[قبایل عرب]] بخواهند با قریش یا با محمد پیمان ببندند مختار باشند. | |||
#آنکه محمد در آن سال از ورود مکه صرفنظر کند و از همان جا باز گردد و سال بعد با [[یاران]] خود به [[مکه]] آید و هنگام ورود آنها، [[مردم قریش]] برای سه [[روز]] مکه را خالی کنند. بدین شرط که [[مسلمانان]] از [[سلاح]] [[جنگی]] چیزی جز [[شمشیر]] همراه نداشته باشند، آن هم در نیام. | |||
برای [[مسلمین]] سخت بود که بیزیارت [[کعبه]]، راه [[مدینه]] را در پیش گیرند؛ زیرا چون [[خدا]] در اثنای رویا، دخول مکه را به [[پیامبر]]{{صل}} خود [[وعده]] داده بود. مسلمین [[اطمینان]] داشتند که در آن سال به [[زیارت]] کعبه نایل خواهند شد و چیزی نمانده بود که [[شیطان]] بعضی از آنها را [[گمراه]] کند. به گفته [[طبری]] پس از انجام [[پیمان]] [[صلح حدیبیه]]، [[پیغمبر]] به یاران خود گفت: برخیزید و [[قربانی]] خود را بکشید و [[موی سر]] بتراشید. این کار علامت آن بود که [[سفر]] خود را در همان جا به پایان میبرند و از زیارت کعبه صرفنظر میکنند. | |||
پیامبر{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|قوموا فانحروا و احلقوا فلم یجبه منهم رجل الی ذالک. فقالها رسول الله ثلاث مرات کل ذالک یامرهم فلم یفعل واحد منهم ذالک فانصرف رسول الله حتی دخل علی ام سلمه زوجته مغضبا شدید الغضب و کانت معه فی سفره ذالک فاضطجع فقالت: مالک یا رسول الله مرارا لا تجیبنی؟ ثم قال عجبا یا أم سلمه أنی قلت للناس أنحروا و أحلقوا و حلوا مرارا فلم یجینی احد من الناس الی ذالک و هم یسمعون کلامی و ینظرون فی وجهی}} برخیزید قربانیها را بکشید و سر را بتراشید ولی با اینکه پیامبر{{صل}} این دستور را سه بار تکرار کرد، حتی یک نفر هم [[اطاعت]] نکرد. پیامبر{{صل}} با [[عصبانیت]] نزد [[امسلمه]] که در سفر همراهش بود برگشت و در [[خیمه]] دراز کشید! امسلمه گفت: ای [[رسول خدا]] چه شده است؟ چندین بار امسلمه این جمله را تکرار کرد ولی پیامبر{{صل}} به او پاسخی نداد، سپس فرمود: امسلمه [[تعجب]] است من چندین بار به [[مردم]] گفتم: قربانی کنید و سر بتراشید با این که سخن مرا شنیدند و به من نگاه میکردند، هیچ کس به سخنم گوش نداد<ref>مغازی واقدی، ج۲، ص۶۱۳.</ref>. | |||
[[امسلمه]] گفت: علاقه داری اینکار انجام شود؟ اکنون بیرون رو و با هیچ کس سخن مگو! و شتر خویش را بکش و [[موی سر]] بتراش. [[پیامبر]]{{صل}} چنین کرد. [[مسلمین]] همین که کار وی را دیدند برخاستند و شترهای خود را کشتند و موها را هم تراشیدند. | |||
علاوه بر این مسلمین شرط سوم را مخالف [[شأن]] خود میدانستند و از قبول آن [[عار]] داشتند که شرط یک [[طرفه]] بود و [[قریش]] عهدهدار انجام آن نبودند و از [[پذیرفتن]] آن دلگیر بودند. وقتی خواستند برای نخستین بار به این شرط عمل کنند [[احساس]] کردند که در مقابل [[مخالفان]] سر [[تسلیم]] فرود آوردهاند. به محض اینکه [[پیمان]] بسته شد، [[ابوجندل]] پسر [[سهیل بن عمرو]] با قیدهای آهنین از راه رسید و با [[مسلمانان]] از [[ستم]] و [[آزار]] قریش [[شکایت]] آغاز کرد. ابوجندل [[مسلمان]] شده بود، از این رو از کسان خود آزار میدید. وقتی سهیل بن عمرو او را دید از پیامبر{{صل}} تقاضا کرد که شرایط [[صلح]] [[اجرا]] شود. پیامبر{{صل}} تقاضای او را پذیرفت و ابوجندل را به [[مردم قریش]] پس داد. در آن حال ابوجندل از مسلمانان کمک میخواست و پیامبر{{صل}} او را [[دلداری]] میداد و میگفت: ای ابوجندل [[صبور]] باش که [[خدا]] برای تو و سایر [[ضعیفان]] راه فراری پدید میآورد. ما با این گروه پیمان صلحی بستهایم و شرایطی به عهده گرفتهایم که آن را نقض نمیکنیم. مسلمین از دیدن این وضع به [[هیجان]] آمدند و بعضی از آنها دستخوش [[اضطراب]] و تردید شدند با یکدیگر [[گفتگو]] میکردند و [[حکمت]] این پیمان را میپرسیدند. | |||
یکی از مواردی که متحجران در برابر پیامبر{{صل}} ایستادند و حاضر نشدند سخن او را گوش دهند و خود را [[دین]] دارتر میپنداشتند، جریان [[صلح حدیبیه]] است که تنها در [[نوشتن]] [[صلحنامه]] و... چندین مورد برخورد با پیامبر{{صل}} پیش آمد، بعد از آنکه صلح حدیبیه با همه مشکلاتش بین [[پیامبر]]{{صل}} و [[سهیل بن عمرو]] [[نماینده]] [[قریش]] منعقد شد و پیامبر{{صل}} فرمود: امسال وارد [[مکه]] نمیشویم، عمر با کمال بیپروایی و [[جسارت]] به [[حضرت]] میگفت: مگر تو [[رسول خدا]] نیستی؟ مگر تو نگفتی ما وارد مکه میشویم؟ مگر تو به ما نگفتی [[قربانی]] میکنیم؟ سر میتراشیم؟ پس کجا؟ چرا نمیرویم؟ پس چرا معطلی؟ | |||
[[روایت]] شده که پیامبر{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|هو خیر لک إن عقلت}}، آنچه من کردم بهتر است برای تو اگر بفهمی! عمر با [[خشم]] از پیش [[پیغمبر]]{{صل}} برخاست و [[خشنود]] نبود از [[حکم]] آن حضرت و میان [[مردم]] رفت و بر پیغمبر{{صل}} خرده میگرفت و میگفت: {{عربی|وعدنا برویاه التی رآها أن ندخل مکة و قد صددنا عنها و منعنا منها، نحن الآن ننصرف و قد أعطیت الدنیه و الله لو أن معی أعوانا ما أعطیتهم الدنیه أبدا}} به ما نوید داد که [[خواب]] دیده ما وارد مکه خواهیم شد و [[مشرکان]] ما را از آن باز داشتند و راه آن را به ما بستند و از ورود به مکه جلو ما را گرفتند و اکنون برمیگردیم و تعهدات [[پستی]] به مشرکان دادیم. به [[خدا]] اگر من یارانی داشتم به آن تعهدات [[پست]] هرگز تن نمیدادم. | |||
عمر خیلی اوقات [[شریف]] رسول خدا را تلخ کرد و آن حرفها را به رسول خدا زد. [[ابوعبیده جراح]] ناراحت شد و گفت: پسر خطاب سر جایت بنشین، مگر نمیبینی رسول خدا چه میفرماید؟ وقتی اعتراضاتش به [[گوش]] پیامبر{{صل}} رسید، پیغمبر{{صل}} در خشم شد و فرمود: {{متن حدیث|أين كنتم يوم احد {{متن قرآن|إِذْ تُصْعِدُونَ وَلَا تَلْوُونَ عَلَى أَحَدٍ}}<ref>«یاد کنید هنگامی را که (در احد) به بالا میگریختید و به کسی (جز خود) توجهی نمیکردید» سوره آل عمران، آیه ۱۵۳.</ref> و أنا أدعوكم؟ أ نسيتم يوم الأحزاب {{متن قرآن|إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا}}<ref>«هنگامی که از فراز و فرودتان بر شما تاختند و آنگاه که چشمها کلاپیسه شد و دلها به گلوها رسید و به خداوند گمانها (ی نادرست) بردید؛» سوره احزاب، آیه ۱۰.</ref> أ نسيتم يوم كذا}} | |||
شماها [[روز]] [[جنگ احد]] کجا بودید، آنگاه که به بالا میرفتید و گریزان بودید و رو به دیگران بر نمیگرداندید و من شما را فرا میخواندم. | |||
آیا روز [[جنگ احزاب]] را از یاد بردید که [[دشمن]] بر سر شما آمد از فراز شما و از فرود شما، آنگاه که دیدهها کج شدند و [[جانها]] به گلوگاه رسیدند از [[ترس]] [[گمان]] بد به [[خدا]] بردید، آیا فلان روز را فراموش کردید؟ و چون عمر [[خشم]] [[پیغمبر]]{{صل}} را دید گفت: {{عربی|أعوذ بالله من غضب الله و من غضب رسوله و الله یا رسول الله إن الشیطان رکب علی عنقی}} [[پناه]] به خدا از [[خشم خدا]] و خشم [[رسول خدا]]، به خدا [[سوگند]] یا [[رسول الله]] که [[شیطان]] بر گردن من سوار شد. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|یا عمر انی رضیت و تایی}} من به این کار راضیم تو [[راضی]] نیستی؟ | |||
[[کلیه]] [[محدثین]] و مورخین این کلمه را در آن روز از قول عمر نقل کردهاند که گفت: {{عربی|ما شککت فی نبوه محمد قط کشکی یوم الحدیبیه}}؛ هیچ روزی مانند روز [[حدیبیه]] من در [[نبوت]] محمد [[شک]] نکردم. بعضی از مورخین نوشتهاند: پس از [[نوشتن]] [[صلحنامه]] هم توسط [[سهیل بن عمرو]] و [[امیرالمؤمنین]] باز عمر با کمال [[ناراحتی]] نزد [[ابابکر]] آمد، بنا کرد [[اعتراض]] کردن به صلحنامه و گفت: مگر این رسول خدا نیست! گفت: چرا؟ گفت: مگر ما [[اهل]] [[اسلام]] نیستیم؟ گفت: چرا؟ گفت: مگر آنها [[مشرک]] نیستند؟ گفت: چرا؟ گفت: پس این حرفها چیست؟ [[صلح]] چی؟ چرا تن به این [[خواری]] و به این حرفها بدهیم؟ ابابکر دید عمر خیلی عصبانی و ناراحت و بیپروا حرف میزند، به عمر تند شد و گفت: [[مرد]] [[خجالت]] بکش، پایت را از توی [[کفش]] پیامبر بیرون بکش {{عربی|الزم غزره}} بیش از حد خودت حرف نزن. این ایرادات به تو چه مربوط، [[پیامبر]] است خودش میداند. | |||
باز هم به نقل ابن هشام عمر قانع نشد. از نزد [[ابابکر]] [[خدمت]] پیامبر{{صل}} رسید و باز هم با طرح سوالات که تو مگر [[پیغمبر]] [[خدا]] نیستی؟ مگر به ما [[وعده]] ندادی؟ [[حضرت]] باز در حالی که از این [[جسارت]] عمر آن هم در مقابل باقی [[اصحاب]] بسیار ناراحت شده بود، با آن [[خُلق عظیم]] فرمود: من [[بنده]] و [[رسول خدا]]، امر او را [[مخالفت]] نمیکنم. خدا مرا وا نمیگذارد. {{متن حدیث|انا عبدالله و رسوله لن اخالف امره و لن یضیعنی}}<ref>سیره ابن هشام، ج۳، ص۳۶۶؛ صحیح مسلم، ج۲، ص۸۱.</ref>. | |||
عمر به پیامبر{{صل}} میگفت: پس چه شد آن وعده با اینکه [[قربانی]] ما به [[خانه کعبه]] نرسید و خود ما هم نرسیدیم؟ پیامبر{{صل}} فرمود: {{متن حدیث|فقال{{صل}}: قلت لکم: إن ذلک یکون فی سفرکم هذا؟ قال: لا}} من این را گفتم برای شما ولی گفتم که ورود به [[مکه]] در همین [[سفر]] شما خواهد بود؟ عمر گفت: نه! فرمود: البته که شما وارد مکه خواهید شد و شما هم سرهای خود را خواهید تراشید و چون [[روز]] [[فتح]] شد پیغمبر{{صل}} کلید خانه کعبه را گرفت و فرمود: عمر را نزد من بخوانید و چون نزد آن حضرت آمد فرمود: ای عمر این است که من برای شما گفتم. (ببین این کلید خانه کعبه است در دست من)<ref>ترجمه کنزالفوائد و التعجب، ج۲، ص۳۶۸.</ref>. | |||
[[ابن ابی الحدید]] مینویسد: بعد از [[قرارداد صلح]] [[حدیبیه]]، اکثر [[صحابه]] به همراه عمر عصبانی بودند و به رسول خدا [[عتاب]] میکردند که ما [[راضی]] نبودیم و میخواستیم [[جنگ]] کنیم. چرا [[صلح]] نمودید؟ حضرت فرمود: اگر میل جنگ دارید مختارید! فلذا [[حمله]] کردند، چون [[قریش]] آماده بودند حمله آنها را جواب متقابل دادند. چنان شکستی خوردند که در موقع فرار مقابل پیامبر{{صل}} هم نتوانستند بایستند. از آنجا هم فرار نموده به صحرا رفتند. حضرت به علی{{ع}} فرمود: [[شمشیر]] بردار جلو قریش را بگیر! همین که [[قریش]] علی{{ع}} را در مقابل خود دیدند برگشتند. بعد [[اصحاب]] فراری کمکم برگشتند و از عمل خود خجل و شرمنده بودند. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: مگر من شما را نمیشناسم؟ آیا شما نبودید که در [[بدر]] مقابل [[دشمن]] میلرزیدید؟ [[خداوند]] [[فرشته]] را به [[یاری]] ما فرستاد. آیا شما نبودید که در [[احد]] فرار به کوهها کردید بالا رفتید و مرا تنها گذاشتید و هر چه شما را خواندم نیامدید؟ | |||
[[پیمان]] [[حدیبیه]] [[آرامش]] برای [[مسلمین]] به وجود آورده بود؛ زیرا از طرف قریش در [[امان]] بودند و پیامبر{{صل}} از این وضع استفاده کرد و در انتشار [[اسلام]] کوشید. [[زهری]] [[قرارداد صلح]] را یکی از [[فتوحات]] بزرگ اسلام میشمارد و گوید: وقتی [[صلح]] رخ داد و [[نزاع]] میان قریش و مسلمین از میان رفت و [[مردم]] از یکدیگر [[اطمینان]] یافتند، با [[فراغت]] با همدیگر رفت و آمد میکردند و هر کس اندک شعوری داشت اسلام میآورد. شمار کسانی که در مدت دو سال پس از پیمان [[صلح حدیبیه]] اسلام آوردند، از همه کسانی که در همه سالهای پیش، اسلام آورده بودند بیشتر بود<ref>تاریخ سیاسی اسلام، ص۱۴۷.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت پیامبر (کتاب)|مظلومیت پیامبر]] ص ۲۲۴.</ref>. | |||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |