سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش): تفاوت میان نسخهها
جز
ربات: جایگزینی خودکار متن (-|تپس|بندانگشتی|right|100px|[[ + | پاسخدهنده = )
جز (جایگزینی متن - '\ر\s=\s(.*)\.jpg\|' به 'ر = $1.jpg|تپس|') |
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-|تپس|بندانگشتی|right|100px|[[ + | پاسخدهنده = )) |
||
خط ۵۱: | خط ۵۱: | ||
{{پاسخ پرسش | {{پاسخ پرسش | ||
| عنوان پاسخدهنده = ۲. حجت الاسلام و المسلمین رجالی تهرانی؛ | | عنوان پاسخدهنده = ۲. حجت الاسلام و المسلمین رجالی تهرانی؛ | ||
| تصویر = 1368299.jpg| | | تصویر = 1368299.jpg | ||
| پاسخدهنده = علی رضا رجالی تهرانی]]]] | |||
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در اینباره گفته است: | ::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در اینباره گفته است: | ||
::::::«[[نرجس خاتون]] [[مادر امام مهدی|مادر امام عصر]]{{ع}} یکی از ملکههای وجاهت و [[زیبایی]] است که از نسل [[حواریون عیسی]] بن [[مریم]] بوده است. [[قدرت الهی]] آن بانوی مکرّمه را برای همسری [[امام عسکری|حضرت عسکری]] {{ع}} از [[روم]] به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود [[مهدویت]] در آن رحم [[پاک]] پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر [[روم]] و از [[خاندان]] [[شمعون]]، [[وصی]] [[بلافصل]] [[حضرت مسیح]] است. و امّا ماجرا از این قرار است که: [[بشر بن سلیمان]] برده فروش، از [[فرزندان]] ابو ایوب [[انصاری]] و از [[شیعیان]] بااخلاص [[امام هادی|حضرت امام هادی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{عم}} بود و در [[سامره]] افتخار [[همسایگی]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]]{{ع}} را داشت. او گفت که روزی [[کافور]] -یکی از خدمتگزاران [[امام هادی]] {{ع}}- به خانهام آمد و گفت: [[امام]]{{ع}} با شما کار دارد، وقتی من به خدمت [[حضرت]] رسیدم، چنین فرمود: ای [[بشر]] تو از اولاد [[انصار]] هستی که در زمان ورود [[حضرت]] [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به [[یاری]] آن جناب به پا خاستند، و [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] مسلّم است، بنابراین به شما [[اطمینان]] زیادی دارم و میخواهم به تو افتخاری بدهم. [[رازی]] را با تو در میان میگذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس [[نامه]] پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن [[نامه]] را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به [[بغداد]] برو، و صبح فلان روز سر پل [[فرات]] میروی، در این حال کشتی میآید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از [[جوانان]] [[عرب]] میباشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام [[عمر بن زید]] بردهفروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ میکند. در این حال صدای نالهای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک [[احترام]] خود مینالد، در این حال یک مشتری میآید و میگوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش. کنیزک به زبان [[عربی]] میگوید اگر تو [[حضرت سلیمان]] باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده میگوید پس چاره چیست؟ من چارهای جز فروش شما ندارم. کنیزک میگوید: اینقدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامهای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن [[نامه]] درج است، [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده [[نامه]] تمایل پیدا کرد و شما هم اگر [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او این کنیزک را میخرم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: من به فرموده [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النقی]] عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه [[امام]] فرموده بود من دیدم و [[نامه]] را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که [[امام]] داده بود [[راضی]] شد، من هم پول را [[تسلیم]] کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در [[بغداد]] تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم [[نامه]] را با کمال بیقراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر [[بدن]] و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی گفت: آنچه میگویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر [[قیصر روم]] هستم، مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و از نظر [[نسب]]، نسبت به [[حضرت عیسی]] دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت [[نقل]] کنم. جدّ من [[قیصر]] میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزادهاش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قسّیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] و هفتصد نفر از [[رجال]] و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی روی [[زمین]] ریخت و پایههای تخت درهم [[شکست]]. پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی [[زمین]] درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است، معاف بدار. جدّم در حالیکه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها [[دستور]] داد تا پایههای تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که [[دستور]] ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدّم با حالت [[اندوه]] به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد. همان شب در عالم [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدّم [[قیصر]] اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن میدرخشید قرار داد. طولی نکشید که [[پیامبر|محمّد]] {{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] او وارد قصر شدند. [[حضرت عیسی]] به استقبال شتافت و با [[حضرت]] [[محمّد]] معانقه کرد و [[حضرت]] فرمود: یا [[روح]] اللّه! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} نمود، [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرده و گفت: [[شرافت]] به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]] {{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبهای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس [[حضرت عیسی]] و [[حواریون]] را [[گواه]] گرفت، وقتی که از [[خواب]] بیدار شدم از [[ترس]] [[جان]] خود، [[خواب]] را برای پدرم و جدّم [[نقل]] نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده میداشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط [[محبّت]] به [[امام عسکری]]{{ع}} موج میزد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کمکم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت [[بیمار]] گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای [[نور]] دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر [[جان]]! اگر در به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران [[مسلمین]] [[احترام]] شدید انجام میداد. در [[حدود]] چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در [[خواب]] دیدم که دختر [[پیغمبر اسلام]]، [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} به [[همراهی]] [[حضرت مریم]] و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، [[حضرت مریم]] به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان [[جهان]]، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک [[حضرت زهرا]] را گرفتم و بسیار گریستم و از اینکه [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} به دیدن من نیامده خدمت [[حضرت زهرا]] شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به [[خداوند متعال]] مشرکی و در [[مذهب]] [[نصارا]] زندگی میکنی، اگر میخواهی [[خداوند]] و [[عیسی]] و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، [[شهادت]] به [[یگانگی]] [[خداوند]] و [[نبوّت]] پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر [[حضرت]] [[فاطمه]] آنچه فرموده بود گفتم، [[حضرت]] مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به [[انتظار]] فرزندم [[حضرت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از [[خواب]] بیدار شدم، [[شوق]] زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق [[ملاقات]] آن [[حضرت]] بودم تا اینکه شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته شکوه مینمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه [[محبّت]] تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز [[مذهب]] تو نداشت، ولی حالا که [[اسلام]] آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا آنکه کمکم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم [[خواب]] خدمت آن [[حضرت]] بودم. [[بشر بن سلیمان]] پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]] را دیدم فرمود: فلان روز جدّت [[قیصر]]، لشگری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] میفرستد، تو میتوانی بهطور ناشناس در [[لباس]] خدمتگزاران همراه با عدّهای از کنیزان که از فلان راه میروند به آنها ملحق شوی. من به فرموده [[حضرت]] عمل کردم، و پیشقراولان [[اسلام]] باخبر شدند و ما را [[اسیر]] گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: [[نرجس]]. گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفتم: جدّم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان میدانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و [[شام]] نزد من میآمد و زبان [[عربی]] به من میآموخت، روی همین اصل است که میتوانم [[عربی]] حرف بزنم. [[بشر]] میگوید: وقتی او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} بردم، [[حضرت]] از وی پرسید: عزّت [[اسلام]] و ذلّت [[نصاری]] و [[شرف]] [[خاندان]] [[پیامبر خاتم|پیغمبر]]{{صل}} را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: میخواهم ده هزار [[دینار]] و یا مژده مسرّتانگیزی به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] میکنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک میشود و [[جهان]] را پر از [[عدل و داد]] خواهد کرد پس از آنکه پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن [[عیسی بن مریم]] و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما، فرمود او را میشناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{ع}} [[اسلام]] آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} به [[کافور]] خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه [[حضرت]] فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[امام مهدی|قائم آل محمّد]] {{ع}} است<ref>کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴</ref>. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی [[امام زمان]] {{ع}} ذکر شده که [[محمّد]] بن [[علی]] بن حمزه، ضمن [[نقل]] حدیثی از [[امام عسکری]] {{ع}} در این رابطه میگوید: مادرش ([[مادر]] [[حضرت]] [[حجّت]]) [[ملیکه]] بود که او را در بعضی روزها [[سوسن]]، و در بعضی از ایام [[ریحانه]] میگفتند و [[صیقل]] و [[نرجس]] نیز از نامهای او بود<ref>کشف الحق، خاتونآبادی، ص ۳۴</ref>. البته در بعضی [[احادیث]] [[صیقل]] نیز وارد شده است»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۵۳-۵۸.</ref>. | ::::::«[[نرجس خاتون]] [[مادر امام مهدی|مادر امام عصر]]{{ع}} یکی از ملکههای وجاهت و [[زیبایی]] است که از نسل [[حواریون عیسی]] بن [[مریم]] بوده است. [[قدرت الهی]] آن بانوی مکرّمه را برای همسری [[امام عسکری|حضرت عسکری]] {{ع}} از [[روم]] به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود [[مهدویت]] در آن رحم [[پاک]] پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر [[روم]] و از [[خاندان]] [[شمعون]]، [[وصی]] [[بلافصل]] [[حضرت مسیح]] است. و امّا ماجرا از این قرار است که: [[بشر بن سلیمان]] برده فروش، از [[فرزندان]] ابو ایوب [[انصاری]] و از [[شیعیان]] بااخلاص [[امام هادی|حضرت امام هادی]] و [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{عم}} بود و در [[سامره]] افتخار [[همسایگی]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]]{{ع}} را داشت. او گفت که روزی [[کافور]] -یکی از خدمتگزاران [[امام هادی]] {{ع}}- به خانهام آمد و گفت: [[امام]]{{ع}} با شما کار دارد، وقتی من به خدمت [[حضرت]] رسیدم، چنین فرمود: ای [[بشر]] تو از اولاد [[انصار]] هستی که در زمان ورود [[حضرت]] [[پیامبر خاتم|رسول اکرم]] {{صل}} به [[یاری]] آن جناب به پا خاستند، و [[دوستی]] شما نسبت به ما [[اهل بیت]] مسلّم است، بنابراین به شما [[اطمینان]] زیادی دارم و میخواهم به تو افتخاری بدهم. [[رازی]] را با تو در میان میگذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس [[نامه]] پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن [[نامه]] را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به [[بغداد]] برو، و صبح فلان روز سر پل [[فرات]] میروی، در این حال کشتی میآید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از [[جوانان]] [[عرب]] میباشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام [[عمر بن زید]] بردهفروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو [[لباس]] حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ میکند. در این حال صدای نالهای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک [[احترام]] خود مینالد، در این حال یک مشتری میآید و میگوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد [[دینار]] به من بفروش. کنیزک به زبان [[عربی]] میگوید اگر تو [[حضرت سلیمان]] باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده میگوید پس چاره چیست؟ من چارهای جز فروش شما ندارم. کنیزک میگوید: اینقدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که [[قلب]] من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامهای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن [[نامه]] درج است، [[نامه]] را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده [[نامه]] تمایل پیدا کرد و شما هم اگر [[راضی]] شدی من به [[وکالت]] او این کنیزک را میخرم. [[بشر بن سلیمان]] گوید: من به فرموده [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النقی]] عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه [[امام]] فرموده بود من دیدم و [[نامه]] را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به [[نامه]] [[حضرت]] افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به [[عمر بن زید]] کرد و گفت: مرا به [[صاحب]] این [[نامه]] بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که [[امام]] داده بود [[راضی]] شد، من هم پول را [[تسلیم]] کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در [[بغداد]] تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم [[نامه]] را با کمال بیقراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر [[بدن]] و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی گفت: آنچه میگویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر [[قیصر روم]] هستم، مادرم از [[فرزندان]] حواریین است و از نظر [[نسب]]، نسبت به [[حضرت عیسی]] دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت [[نقل]] کنم. جدّ من [[قیصر]] میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزادهاش تزویج کند، سیصد نفر از [[رهبانان]] و قسّیسین [[نصاری]] از دودمان حواریین [[عیسی بن مریم]] و هفتصد نفر از [[رجال]] و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و [[فرماندهان]] و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی [[چهل]] پایه [[نصب]] کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی روی [[زمین]] ریخت و پایههای تخت درهم [[شکست]]. پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی [[زمین]] درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال [[دین]] [[مسیح]] و [[مذهب]] [[پادشاهی]] است، معاف بدار. جدّم در حالیکه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها [[دستور]] داد تا پایههای تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که [[دستور]] ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، [[مردم]] پراکنده گشتند و جدّم با حالت [[اندوه]] به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد. همان شب در عالم [[خواب]] دیدم مثل اینکه [[حضرت عیسی]] و [[شمعون]] [[وصی]] او و گروهی از حواریین در قصر جدّم [[قیصر]] اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که [[نور]] از آن میدرخشید قرار داد. طولی نکشید که [[پیامبر|محمّد]] {{صل}} [[پیامبر خاتم|پیغمبر خاتم]] و داماد و [[جانشین]] او و جمعی از [[فرزندان]] او وارد قصر شدند. [[حضرت عیسی]] به استقبال شتافت و با [[حضرت]] [[محمّد]] معانقه کرد و [[حضرت]] فرمود: یا [[روح]] اللّه! من به خواستگاری دختر [[وصی]] شما [[شمعون]] برای فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} نمود، [[حضرت عیسی]] نگاهی به [[شمعون]] کرده و گفت: [[شرافت]] به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که [[پیامبر خاتم|حضرت محمّد]] {{صل}} بالای [[منبر]] رفت و خطبهای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس [[حضرت عیسی]] و [[حواریون]] را [[گواه]] گرفت، وقتی که از [[خواب]] بیدار شدم از [[ترس]] [[جان]] خود، [[خواب]] را برای پدرم و جدّم [[نقل]] نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده میداشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط [[محبّت]] به [[امام عسکری]]{{ع}} موج میزد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کمکم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت [[بیمار]] گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای [[نور]] دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر [[جان]]! اگر در به روی اسیران [[مسلمین]] بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی [[امید]] است که [[عیسی]] و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران [[مسلمین]] [[احترام]] شدید انجام میداد. در [[حدود]] چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در [[خواب]] دیدم که دختر [[پیغمبر اسلام]]، [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{عم}} به [[همراهی]] [[حضرت مریم]] و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، [[حضرت مریم]] به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان [[جهان]]، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک [[حضرت زهرا]] را گرفتم و بسیار گریستم و از اینکه [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} به دیدن من نیامده خدمت [[حضرت زهرا]] شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به [[خداوند متعال]] مشرکی و در [[مذهب]] [[نصارا]] زندگی میکنی، اگر میخواهی [[خداوند]] و [[عیسی]] و [[مریم]] از تو [[خشنود]] باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، [[شهادت]] به [[یگانگی]] [[خداوند]] و [[نبوّت]] پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر [[حضرت]] [[فاطمه]] آنچه فرموده بود گفتم، [[حضرت]] مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به [[انتظار]] فرزندم [[حضرت]] [[امام عسکری|امام حسن عسکری]] {{ع}} باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از [[خواب]] بیدار شدم، [[شوق]] زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق [[ملاقات]] آن [[حضرت]] بودم تا اینکه شب بعد [[امام]] را در [[خواب]] دیدم، در حالی که از گذشته شکوه مینمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه [[محبّت]] تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز [[مذهب]] تو نداشت، ولی حالا که [[اسلام]] آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا آنکه کمکم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم [[خواب]] خدمت آن [[حضرت]] بودم. [[بشر بن سلیمان]] پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم [[خواب]] [[امام عسکری|حضرت عسکری]] را دیدم فرمود: فلان روز جدّت [[قیصر]]، لشگری به [[جنگ]] [[مسلمانان]] میفرستد، تو میتوانی بهطور ناشناس در [[لباس]] خدمتگزاران همراه با عدّهای از کنیزان که از فلان راه میروند به آنها ملحق شوی. من به فرموده [[حضرت]] عمل کردم، و پیشقراولان [[اسلام]] باخبر شدند و ما را [[اسیر]] گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه [[پادشاه روم]] هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: [[نرجس]]. گفت: نام کنیزان؟ [[بشر]] گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت [[عربی]] است؟ گفتم: جدّم در [[تربیت]] من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان میدانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و [[شام]] نزد من میآمد و زبان [[عربی]] به من میآموخت، روی همین اصل است که میتوانم [[عربی]] حرف بزنم. [[بشر]] میگوید: وقتی او را به [[سامره]] خدمت [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} بردم، [[حضرت]] از وی پرسید: عزّت [[اسلام]] و ذلّت [[نصاری]] و [[شرف]] [[خاندان]] [[پیامبر خاتم|پیغمبر]]{{صل}} را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: میخواهم ده هزار [[دینار]] و یا مژده مسرّتانگیزی به تو بدهم، کدام یک را [[انتخاب]] میکنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک میشود و [[جهان]] را پر از [[عدل و داد]] خواهد کرد پس از آنکه پر از [[ظلم و جور]] شده باشد. عرض کرد: این [[فرزند]] از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که [[پیامبر خاتم|پیغمبر اسلام]] در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن [[عیسی بن مریم]] و [[وصی]] او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به [[فرزند]] دلبند شما، فرمود او را میشناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست [[فاطمه زهرا|حضرت فاطمه]]{{ع}} [[اسلام]] آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه [[حضرت]] [[امام هادی|امام علی النّقی]] {{ع}} به [[کافور]] خادم فرمود: خواهرم [[حکیمه]] را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، [[حکیمه خاتون]] آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه [[حضرت]] فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم [[حسن]] و مادر [[امام مهدی|قائم آل محمّد]] {{ع}} است<ref>کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴</ref>. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی [[امام زمان]] {{ع}} ذکر شده که [[محمّد]] بن [[علی]] بن حمزه، ضمن [[نقل]] حدیثی از [[امام عسکری]] {{ع}} در این رابطه میگوید: مادرش ([[مادر]] [[حضرت]] [[حجّت]]) [[ملیکه]] بود که او را در بعضی روزها [[سوسن]]، و در بعضی از ایام [[ریحانه]] میگفتند و [[صیقل]] و [[نرجس]] نیز از نامهای او بود<ref>کشف الحق، خاتونآبادی، ص ۳۴</ref>. البته در بعضی [[احادیث]] [[صیقل]] نیز وارد شده است»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۵۳-۵۸.</ref>. |