پرش به محتوا

چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

جز
ربات: جایگزینی خودکار متن (-:::::* +*)
جز (جایگزینی متن - '\. \:\:\:\:\:\:(.*)\s' به '. $1 ')
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-:::::* +*))
خط ۱۹: خط ۱۹:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::«[[مسجد]] [[مقدّس]] [[جمکران]] که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که [[معجزات]] و [[کرامات]] بسیاری از آن [[مسجد]] مشاهده می‌‏‏شود، و باعث [[حیرت]] می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
::::::«[[مسجد]] [[مقدّس]] [[جمکران]] که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که [[معجزات]] و [[کرامات]] بسیاری از آن [[مسجد]] مشاهده می‌‏‏شود، و باعث [[حیرت]] می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
:::::*'''کسی که با [[امام زمان]] {{ع}} به [[جمکران]] می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه [[قم]] به [[مسجد جمکران]] از طرف [[مرقد]] [[حضرت]] [[علی بن جعفر]] {{ع}} بود. در خارج [[شهر]]، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح [[پنجشنبه]] هر هفته جمعی از [[دوستان]] مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به [[مسجد جمکران]] بروند. یک روز صبح [[پنجشنبه]]، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا [[تقی]] تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا [[رفقا]] برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف [[مسجد]] حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از [[زیارت]] [[مسجد جمکران]] به [[قم]] برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، [[گمان]] می‌‏‏کنند آقای میرزا [[تقی]] نیامده است. از طلّابی که از [[مسجد جمکران]] مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا [[تقی]] را ندیدید؟
*'''کسی که با [[امام زمان]] {{ع}} به [[جمکران]] می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه [[قم]] به [[مسجد جمکران]] از طرف [[مرقد]] [[حضرت]] [[علی بن جعفر]] {{ع}} بود. در خارج [[شهر]]، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح [[پنجشنبه]] هر هفته جمعی از [[دوستان]] مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به [[مسجد جمکران]] بروند. یک روز صبح [[پنجشنبه]]، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا [[تقی]] تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا [[رفقا]] برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف [[مسجد]] حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از [[زیارت]] [[مسجد جمکران]] به [[قم]] برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، [[گمان]] می‌‏‏کنند آقای میرزا [[تقی]] نیامده است. از طلّابی که از [[مسجد جمکران]] مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا [[تقی]] را ندیدید؟
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک [[سید]] [[بزرگواری]] به طرف [[مسجد جمکران]] می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف [[مسجد جمکران]] می‌‏روند. وقتی وارد [[مسجد]] می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل [[محراب]] افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با [[حضرت]] [[بقیة اللّه]]  صحبت می‌‏‏کردم، با آن [[حضرت]] [[مناجات]] می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل [[محراب]]، ناگهان صدایی از طرف [[محراب]] بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در [[خدمت]] [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن [[حضرت]] را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، [[حضرت]] را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از [[لذت]] [[مناجات]] با [[حضرت]] حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک [[سید]] [[بزرگواری]] به طرف [[مسجد جمکران]] می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف [[مسجد جمکران]] می‌‏روند. وقتی وارد [[مسجد]] می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل [[محراب]] افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با [[حضرت]] [[بقیة اللّه]]  صحبت می‌‏‏کردم، با آن [[حضرت]] [[مناجات]] می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل [[محراب]]، ناگهان صدایی از طرف [[محراب]] بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در [[خدمت]] [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن [[حضرت]] را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، [[حضرت]] را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از [[لذت]] [[مناجات]] با [[حضرت]] حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
:::::*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه [[جمکران]] گوید: یک روز قبل از [[عاشورای حسینی]] در [[مسجد جمکران]] در حال قدم زدن بودم. [[مسجد]] خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار [[هیجان]] زده بود، به خدّام [[مسجد]] که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و [[اشک]] می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب [[متوسل]] به [[خدا]] و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم [[مسجد]] [[نور]] عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم [[مولا ]] [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در [[مسجد]] حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا [[امام زمان]] {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و [[لطف]] ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم [[دعا]] کنند که [[ظهور]] ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب [[عزاداری]] خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، [[مسجد]] خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به [[جمکران]] آمد و به [[عزاداری]] و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و [[انقلاب]] و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه [[جمکران]] گوید: یک روز قبل از [[عاشورای حسینی]] در [[مسجد جمکران]] در حال قدم زدن بودم. [[مسجد]] خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار [[هیجان]] زده بود، به خدّام [[مسجد]] که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و [[اشک]] می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب [[متوسل]] به [[خدا]] و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم [[مسجد]] [[نور]] عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم [[مولا ]] [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در [[مسجد]] حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا [[امام زمان]] {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و [[لطف]] ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم [[دعا]] کنند که [[ظهور]] ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب [[عزاداری]] خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، [[مسجد]] خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به [[جمکران]] آمد و به [[عزاداری]] و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و [[انقلاب]] و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
:::::*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: [[بیماری]] من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان [[شهید]] مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا [[جمکران]]. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: [[مسئولیت]] دارد، گفتم: خودم [[مسئول]] آن هستم، اگر بیمارم خودم [[مسئول]] می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، [[امام زمان]] {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: [[امام زمان]] در [[چاه]] است. (البته او قصد [[بدی]] نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به [[جمکران]] مشرف گردم. به حمام رفتم، [[قربانی]] تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم [[امام زمان]] {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به [[جمکران]] مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا [[امام زمان]] {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از [[الطاف]] او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: [[بیماری]] من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان [[شهید]] مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا [[جمکران]]. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: [[مسئولیت]] دارد، گفتم: خودم [[مسئول]] آن هستم، اگر بیمارم خودم [[مسئول]] می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، [[امام زمان]] {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: [[امام زمان]] در [[چاه]] است. (البته او قصد [[بدی]] نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به [[جمکران]] مشرف گردم. به حمام رفتم، [[قربانی]] تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم [[امام زمان]] {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به [[جمکران]] مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا [[امام زمان]] {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از [[الطاف]] او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
:::::*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه [[جمکران]] می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به [[جمکران]] مشرف می‌‏‏شدم از حاجی [[خلیل]] قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم [[مسجد جمکران]] بود، شنیده بودم که فردی به نام [[حسین]] آقا، مهندس برنامه و بودجه، با [[هدایت]] آقای حاجی خلج قزوینی، به [[جمکران]] مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه [[جمکران]] آمدم و ظهرها برای [[نماز خواندن]] به [[مسجد]] می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به [[مسجد]] تشریف آوردند، [[خدمت]] ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی [[خلیل]] در [[جمکران]] نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام [[حسین]] آقا از [[ناحیه]] نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به [[جمکران]] مشرّف شویم. [[حسین]] آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به [[بهترین]] دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من [[اصرار]] زیاد کردم، پذیرفت.
*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه [[جمکران]] می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به [[جمکران]] مشرف می‌‏‏شدم از حاجی [[خلیل]] قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم [[مسجد جمکران]] بود، شنیده بودم که فردی به نام [[حسین]] آقا، مهندس برنامه و بودجه، با [[هدایت]] آقای حاجی خلج قزوینی، به [[جمکران]] مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه [[جمکران]] آمدم و ظهرها برای [[نماز خواندن]] به [[مسجد]] می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به [[مسجد]] تشریف آوردند، [[خدمت]] ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی [[خلیل]] در [[جمکران]] نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام [[حسین]] آقا از [[ناحیه]] نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به [[جمکران]] مشرّف شویم. [[حسین]] آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به [[بهترین]] دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من [[اصرار]] زیاد کردم، پذیرفت.


مدّت [[چهل]] روز باهم بودیم و به [[مسجد جمکران]] مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به [[حسین]] آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با [[حسین]] آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به [[مسجد]] برگشتیم. داخل [[مسجد]] من به [[حسین]] آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل [[مسجد]] بخوابم. [[حسین]] آقا گفت: من می‏روم [[نماز]] بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در [[مسجد]] پیچید و من از [[خواب]] بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم [[حسین]] آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب [[چاه]] برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از [[ناحیه]] کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در [[مسجد]] مشغول [[نماز امام زمان]] {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: [[حسین]] آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: [[نماز امام زمان]] {{ع}} را خواندی، [[صلوات]] هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به [[صلوات]] فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ [[ناراحتی]] ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.
مدّت [[چهل]] روز باهم بودیم و به [[مسجد جمکران]] مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به [[حسین]] آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با [[حسین]] آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به [[مسجد]] برگشتیم. داخل [[مسجد]] من به [[حسین]] آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل [[مسجد]] بخوابم. [[حسین]] آقا گفت: من می‏روم [[نماز]] بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در [[مسجد]] پیچید و من از [[خواب]] بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم [[حسین]] آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب [[چاه]] برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از [[ناحیه]] کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در [[مسجد]] مشغول [[نماز امام زمان]] {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: [[حسین]] آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: [[نماز امام زمان]] {{ع}} را خواندی، [[صلوات]] هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به [[صلوات]] فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ [[ناراحتی]] ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.
۴۱۵٬۰۷۸

ویرایش