پرش به محتوا

مسلم بن عقیل در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۶: خط ۶:
| پرسش مرتبط  =  
| پرسش مرتبط  =  
}}
}}
==مقدمه==
==مقدمه==
[[مسلم بن عقیل]]، فرزند [[برادر]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و پسر عموی بزرگوار [[امام حسین]]{{ع}}، و مادرش به نام «علیّه»، [[کنیز]] بود که [[عقیل]] وی را در [[شام]] خریداری کرد و از او مسلم این فرزند برومند و با [[فضیلت]] را به [[دنیا]] آورد<ref>ابن [[ابی الحدید]] در [[شرح نهج البلاغه]]، ج۱۱، ص۲۵۱، از مدائنی داستانی را نقل کرده که چون مناسب این ترجمه دیدیم با نقل آن توجه شما را بدان جلب می‌‌کنیم، در یکی از روزها [[معاویة بن ابوسفیان]]، به عقیل که در شام بر او مهمان بود گفت، آیا حاجتی داری تا برآورده کنم؟ عقیل گفت، می‌‌خواهم یک کنیزی بخرم، که به کمتر از [[چهل]] هزار [[درهم]] نمی‌فروشند. (این مبلغ در آن [[زمان]] برای خرید یک کنیز خیلی زیاد بوده و قهرا آن کنیز دارای مزایایی بوده که چنین قیمت گزافی داشته است). [[معاویه]] گفت، آخر تو که [[نابینا]] شده‌ای، دیگر تو را چه [[حاجت]] به چنین کنیزی است؟ تو را کنیزی پنجاه درهمی کفایت می‌کند. عقیل گفت، می‌‌خواهم کنیزم قیمتی باشد تا پسری به دنیا آورد که هرگاه او را [[خشمگین]] کردی، با [[شمشیر]] گردنت را بزند. معاویه چون با [[تندی]] عقیل روبرو شد فورا گفت، ای عقیل، دلگیر مشو، خواستم با تو مزاحی بکنم؛ آنگاه [[دستور]] داد آن کنیز را برایش خریدند. مسلم بن عقیل از همین کنیز متولد شده است وی هنگامی که هیجده ساله شد، نزد معاویه رفت و گفت، زمینی در [[مدینه]] دارم که قیمت آن صد هزار درهم است، می‌‌خواهم آن را به شما بفروشم، وی سخن مسلم را پذیرفت و [[پول]] آن را پرداخت کرد و به [[والی مدینه]] نوشت که [[زمین]] را تحویل بگیرد. وقتی این خبر به [[امام حسین]]{{ع}} رسید، نامه‌ای برای معاویه نوشت که، «[[جوانی]] از ما تو را فریفته و زمینی را که [[ملک]] ما بوده و برای وی نبوده، به تو فروخته است، پس آن چه به وی داده‌ای، بگیر و [[زمین]] را به ما برگردان». [[معاویه]]، مسلم را خواست و [[نامه]] [[حضرت حسین]]{{ع}} را برایش خواند و به او گفت، چیزی که [[مالک]] نبودی به ما فروخته‌ای باید پول‌های ما را بازگردانی! (آیا مسلم عمداً این کار را انجام داد و ملکی که برای او نبوده فروخته یا اشتباهی رخ داده بوده، در [[تاریخ]] چیزی در این باره نیامده است.) مسلم در برابر درخواست معاویه او را [[تهدید]] کرد و گفت، به جز گردن زدنت با [[شمشیر]] چاره‌ای نیست! هرگز امکان ندارد پول‌ها را برگردانم.
[[مسلم بن عقیل]]، فرزند [[برادر]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و پسر عموی بزرگوار [[امام حسین]]{{ع}}، و مادرش به نام «علیّه»، [[کنیز]] بود که [[عقیل]] وی را در [[شام]] خریداری کرد و از او مسلم این فرزند برومند و با [[فضیلت]] را به [[دنیا]] آورد<ref>ابن [[ابی الحدید]] در [[شرح نهج البلاغه]]، ج۱۱، ص۲۵۱، از مدائنی داستانی را نقل کرده که چون مناسب این ترجمه دیدیم با نقل آن توجه شما را بدان جلب می‌‌کنیم، در یکی از روزها [[معاویة بن ابوسفیان]]، به عقیل که در شام بر او مهمان بود گفت، آیا حاجتی داری تا برآورده کنم؟ عقیل گفت، می‌‌خواهم یک کنیزی بخرم، که به کمتر از [[چهل]] هزار [[درهم]] نمی‌فروشند. (این مبلغ در آن [[زمان]] برای خرید یک کنیز خیلی زیاد بوده و قهرا آن کنیز دارای مزایایی بوده که چنین قیمت گزافی داشته است). [[معاویه]] گفت، آخر تو که [[نابینا]] شده‌ای، دیگر تو را چه [[حاجت]] به چنین کنیزی است؟ تو را کنیزی پنجاه درهمی کفایت می‌کند. عقیل گفت، می‌‌خواهم کنیزم قیمتی باشد تا پسری به دنیا آورد که هرگاه او را [[خشمگین]] کردی، با [[شمشیر]] گردنت را بزند. معاویه چون با [[تندی]] عقیل روبرو شد فورا گفت، ای عقیل، دلگیر مشو، خواستم با تو مزاحی بکنم؛ آنگاه [[دستور]] داد آن کنیز را برایش خریدند. مسلم بن عقیل از همین کنیز متولد شده است وی هنگامی که هیجده ساله شد، نزد معاویه رفت و گفت، زمینی در [[مدینه]] دارم که قیمت آن صد هزار درهم است، می‌‌خواهم آن را به شما بفروشم، وی سخن مسلم را پذیرفت و [[پول]] آن را پرداخت کرد و به [[والی مدینه]] نوشت که [[زمین]] را تحویل بگیرد. وقتی این خبر به [[امام حسین]]{{ع}} رسید، نامه‌ای برای معاویه نوشت که، «[[جوانی]] از ما تو را فریفته و زمینی را که [[ملک]] ما بوده و برای وی نبوده، به تو فروخته است، پس آن چه به وی داده‌ای، بگیر و [[زمین]] را به ما برگردان». [[معاویه]]، مسلم را خواست و [[نامه]] [[حضرت حسین]]{{ع}} را برایش خواند و به او گفت، چیزی که [[مالک]] نبودی به ما فروخته‌ای باید پول‌های ما را بازگردانی! (آیا مسلم عمداً این کار را انجام داد و ملکی که برای او نبوده فروخته یا اشتباهی رخ داده بوده، در [[تاریخ]] چیزی در این باره نیامده است.) مسلم در برابر درخواست معاویه او را [[تهدید]] کرد و گفت، به جز گردن زدنت با [[شمشیر]] چاره‌ای نیست! هرگز امکان ندارد پول‌ها را برگردانم.
۱۱۴٬۱۱۴

ویرایش