پرش به محتوا

مسور بن مخرمه زهری در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۵: خط ۵:
| پرسش مرتبط  =  
| پرسش مرتبط  =  
}}
}}
==مقدمه==
== مقدمه ==
نام و [[نسب]] او [[مسور بن مخرمة بن نوفل قرشی زهری]] است و کنیه‌اش ابو عبدالرحمن نقل شده و مادرش، [[شفاء]]<ref>به نقلی مادرش عاتکه دختر عوف است. (اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۰۰؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۴).</ref>، دختر [[عوف]]، [[خواهر]] [[عبدالرحمن بن عوف]] است. مسور دو سال بعد از [[هجرت پیامبر]]{{صل}} به [[مدینه]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد و با پدرش در [[ذی حجه]] [[سال هشتم هجری]] به مدینه آمد. او از [[ابن زبیر]] چهار ماه کوچک‌تر است و در سالی که [[پیامبر]]{{صل}} از دنیا رفت، مسور، هشت ساله بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>. وی از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}}<ref>رجال الطوسی، شیخ طوسی، ص۴۷.</ref> و از [[اصحاب امیر المؤمنین]] [[علی]]{{ع}}شمرده شده است<ref>رجال الطوسی، شیخ طوسی، ص۸۲ و رجال ابن داود، ابن داود، ص۳۴۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۷۸.</ref>
نام و [[نسب]] او [[مسور بن مخرمة بن نوفل قرشی زهری]] است و کنیه‌اش ابو عبدالرحمن نقل شده و مادرش، [[شفاء]]<ref>به نقلی مادرش عاتکه دختر عوف است. (اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۴۰۰؛ الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۴).</ref>، دختر [[عوف]]، [[خواهر]] [[عبدالرحمن بن عوف]] است. مسور دو سال بعد از [[هجرت پیامبر]] {{صل}} به [[مدینه]] در [[مکه]] به [[دنیا]] آمد و با پدرش در [[ذی حجه]] [[سال هشتم هجری]] به مدینه آمد. او از [[ابن زبیر]] چهار ماه کوچک‌تر است و در سالی که [[پیامبر]] {{صل}} از دنیا رفت، مسور، هشت ساله بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>. وی از [[اصحاب رسول خدا]] {{صل}}<ref>رجال الطوسی، شیخ طوسی، ص۴۷.</ref> و از [[اصحاب امیر المؤمنین]] [[علی]] {{ع}}شمرده شده است<ref>رجال الطوسی، شیخ طوسی، ص۸۲ و رجال ابن داود، ابن داود، ص۳۴۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۷۸.</ref>


==[[صلح حدیبیه]] از زبان مسور==
== [[صلح حدیبیه]] از زبان مسور ==
در این باره [[ابن اسحاق]] با سندی از [[مسور بن مخرمه]] چنین نقل کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} با [[مهاجران]] و [[انصار]] و گروه اندکی که [[دعوت]] او را پذیرفته بودند به سوی مکه حرکت کرد و برای اینکه [[قریش]] و سایر [[مردم]] بدانند که آن [[حضرت]] قصد [[جنگ]] ندارد و تنها برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] حرکت کرده، [[احرام]] بست و هفتاد شتر نیز برای [[قربانی]] همراه خود برداشت و بنا به گفته ابن اسحاق، همراهان رسول خدا{{صل}} نیز هفتصد نفر بودند که هر یک شتر، برای ده نفر بود. ولی مطابق آنچه از [[جابر بن عبدالله انصاری]] نقل کرده‌اند، تعداد همراهان رسول خدا{{صل}} هزار و چهار صد نفر بوده است. رسول خدا{{صل}} همچنان تا "عسفان"<ref>قریه‌ای است در ۳۶ میلی مکه و برخی می‌گویند ما بین جحفه و مکه است (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۱۲۱-۲۲).</ref> پیش رفت و در آنجا به مردی به نام [[بشر بن سفیان]]<ref>یا بسر بن سفیان.</ref> برخورد؛ او به پیامبر{{صل}} گفت: "یا [[رسول الله]]، [[قریش]] پس از [[آگاهی]] از حرکت شما به سوی مکه برای مقابله با شما و جلوگیری از ورود شما به [[مکه]] همگی با [[زن]] و فرزند، در حالی که پوست پلنگ پوشیده‌اند، از مکه بیرون آمده، در [[ذی طوی]]<ref>طوی، سرزمینی نزدیک مکه است. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۴۵).</ref> فرود آمده‌اند و [[سوگند]] یاد کرده‌اند که نگذارند شما به مکه وارد شوید و [[خالد بن ولید]] را جلوتر فرستاده‌اند و او تا کراع الغمیم<ref>مکانی بین مکه و مدینه که تا عسفان هشت فرسخ فاصله دارد. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۴۴۳).</ref> پیش آمده است".
در این باره [[ابن اسحاق]] با سندی از [[مسور بن مخرمه]] چنین نقل کرده است: [[رسول خدا]] {{صل}} با [[مهاجران]] و [[انصار]] و گروه اندکی که [[دعوت]] او را پذیرفته بودند به سوی مکه حرکت کرد و برای اینکه [[قریش]] و سایر [[مردم]] بدانند که آن [[حضرت]] قصد [[جنگ]] ندارد و تنها برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] حرکت کرده، [[احرام]] بست و هفتاد شتر نیز برای [[قربانی]] همراه خود برداشت و بنا به گفته ابن اسحاق، همراهان رسول خدا {{صل}} نیز هفتصد نفر بودند که هر یک شتر، برای ده نفر بود. ولی مطابق آنچه از [[جابر بن عبدالله انصاری]] نقل کرده‌اند، تعداد همراهان رسول خدا {{صل}} هزار و چهار صد نفر بوده است. رسول خدا {{صل}} همچنان تا "عسفان"<ref>قریه‌ای است در ۳۶ میلی مکه و برخی می‌گویند ما بین جحفه و مکه است (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۱۲۱-۲۲).</ref> پیش رفت و در آنجا به مردی به نام [[بشر بن سفیان]]<ref>یا بسر بن سفیان.</ref> برخورد؛ او به پیامبر {{صل}} گفت: "یا [[رسول الله]]، [[قریش]] پس از [[آگاهی]] از حرکت شما به سوی مکه برای مقابله با شما و جلوگیری از ورود شما به [[مکه]] همگی با [[زن]] و فرزند، در حالی که پوست پلنگ پوشیده‌اند، از مکه بیرون آمده، در [[ذی طوی]]<ref>طوی، سرزمینی نزدیک مکه است. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۴۵).</ref> فرود آمده‌اند و [[سوگند]] یاد کرده‌اند که نگذارند شما به مکه وارد شوید و [[خالد بن ولید]] را جلوتر فرستاده‌اند و او تا کراع الغمیم<ref>مکانی بین مکه و مدینه که تا عسفان هشت فرسخ فاصله دارد. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۴۴۳).</ref> پیش آمده است".


وقتی [[رسول خدا]]{{صل}} این خبر را شنید، فرمود: "وای بر [[قریش]]! [[جنگ]]، آنها را [[خرد]] و نابود کرده است؛ چه می‌شد که این تعداد‌ها مرا با سایر قبائل [[عرب]] وامی گذاردند تا اگر آنها بر من [[پیروز]] شدند، مقصودشان حاصل می‌شد، و اگر من بر آنها پیروز می‌شدم، آنها گروه گروه [[مسلمان]] می‌شدند؛ و اگر این کار را هم نمی‌کردند با نیروی خود با من می‌‌جنگیدند؛ [[قریش]] چه [[گمان]] می‌کنند؟ به [[خدا]] سوگند، من در [[راه]] [[دینی]] که خدا مرا بدان برانگیخته، آن [[قدر]] می‌جنگم تا خدا آن را پیروز گرداند و یا اینکه [[جان]] خود را بر سر این کار گذارم و از میان بروم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۰۹.</ref>.
وقتی [[رسول خدا]] {{صل}} این خبر را شنید، فرمود: "وای بر [[قریش]]! [[جنگ]]، آنها را [[خرد]] و نابود کرده است؛ چه می‌شد که این تعداد‌ها مرا با سایر قبائل [[عرب]] وامی گذاردند تا اگر آنها بر من [[پیروز]] شدند، مقصودشان حاصل می‌شد، و اگر من بر آنها پیروز می‌شدم، آنها گروه گروه [[مسلمان]] می‌شدند؛ و اگر این کار را هم نمی‌کردند با نیروی خود با من می‌‌جنگیدند؛ [[قریش]] چه [[گمان]] می‌کنند؟ به [[خدا]] سوگند، من در [[راه]] [[دینی]] که خدا مرا بدان برانگیخته، آن [[قدر]] می‌جنگم تا خدا آن را پیروز گرداند و یا اینکه [[جان]] خود را بر سر این کار گذارم و از میان بروم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۳۰۹.</ref>.


[[طبرسی]] نیز در این باره می‌نویسد: [[زهری]] از [[محمد بن اسحاق بن یسار]]، او از [[عروة بن زبیر]] و او از [[مسور بن مخرمة]] [[روایت]] کرده که رسول خدا{{صل}} برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] از [[مدینه]] بیرون آمد و قصد [[جنگ]] نداشت. در راه، رسول خدا{{صل}} به [[اصحاب]] خود فرمود: "پیاده شوید"؛ گفتند: "یا [[رسول الله]] در این وادی، آب نیست"؛ رسول خدا{{صل}} از تیردان خود تیری بیرون آورد و آن را به یکی از یارانش داده، فرمود: "پیاده شو و به سر یکی از این چاه‌ها رفته، این تیر را در آن فرو ببر". آن مرد همین کار را انجام داد و آب از [[چاه]] جوشید و [[مردم]] همه [[سیراب]] شدند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۶۷.</ref>.
[[طبرسی]] نیز در این باره می‌نویسد: [[زهری]] از [[محمد بن اسحاق بن یسار]]، او از [[عروة بن زبیر]] و او از [[مسور بن مخرمة]] [[روایت]] کرده که رسول خدا {{صل}} برای [[زیارت]] [[خانه خدا]] از [[مدینه]] بیرون آمد و قصد [[جنگ]] نداشت. در راه، رسول خدا {{صل}} به [[اصحاب]] خود فرمود: "پیاده شوید"؛ گفتند: "یا [[رسول الله]] در این وادی، آب نیست"؛ رسول خدا {{صل}} از تیردان خود تیری بیرون آورد و آن را به یکی از یارانش داده، فرمود: "پیاده شو و به سر یکی از این چاه‌ها رفته، این تیر را در آن فرو ببر". آن مرد همین کار را انجام داد و آب از [[چاه]] جوشید و [[مردم]] همه [[سیراب]] شدند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۶۷.</ref>.


همچنین وی می‌نویسد: [[زهری]] و [[عروة بن زبیر]] و [[مسور بن مخزمه]]<ref>ایشان، مخزمه نقل کرده، ولی صحیح آن، مخرمه است.</ref> گویند: [[رسول خدا]]{{صل}} همراه چند صد نفر از یارانش از [[مدینه]] بیرون آمد تا به "ذی الحلیفه" رسیدند؛ [[حضرت]] در اینجا [[قربانی]] خود را نشانه کرد و [[احرام]] [[عمره]] بست و یک نفر جاسوس را از [[خزاعه]] پیشاپیش فرستاد تا از [[قریش]] برایش خبر بیاورد. سپس [[پیامبر]]{{صل}} حرکت کرد تا اینکه به منطقه [[غدیر]] اشطاط در نزدیکی عسفان رسید؛ در اینجا جاسوس [[خزاعی]] آمده گفت: "من [[کعب بن لؤی]] و [[عامربن لؤی]] را پشت سرگذاشتم در حالی که دسته‌ها و گروه‌های مختلفی را برای [[جنگ]] با شما گرد آورده‌اند و می‌خواهند با تو بجنگند و از رفتن شما به [[زیارت]] [[خانه کعبه]] جلوگیری کنند". پیامبر{{صل}} به [[یاران]] خود فرمود که [[راه]] بیفتند و یاران حضرت حرکت کردند. پس از مدتی آن حضرت فرمود: "[[خالد بن ولید]] به سرکردگی لشکری از قریش به عنوان مقدمه [[لشکر]] در غمیم آمده است؛ از طرف راست حرکت کنید. سپس حضرت به راه خود ادامه داد تا به ثنیه رسید و در اینجا شتر حضرت خوابید<ref>مجمع البیان، طبرسی، ج۹، ص۱۷۷-۱۷۸.</ref>.
همچنین وی می‌نویسد: [[زهری]] و [[عروة بن زبیر]] و [[مسور بن مخزمه]]<ref>ایشان، مخزمه نقل کرده، ولی صحیح آن، مخرمه است.</ref> گویند: [[رسول خدا]] {{صل}} همراه چند صد نفر از یارانش از [[مدینه]] بیرون آمد تا به "ذی الحلیفه" رسیدند؛ [[حضرت]] در اینجا [[قربانی]] خود را نشانه کرد و [[احرام]] [[عمره]] بست و یک نفر جاسوس را از [[خزاعه]] پیشاپیش فرستاد تا از [[قریش]] برایش خبر بیاورد. سپس [[پیامبر]] {{صل}} حرکت کرد تا اینکه به منطقه [[غدیر]] اشطاط در نزدیکی عسفان رسید؛ در اینجا جاسوس [[خزاعی]] آمده گفت: "من [[کعب بن لؤی]] و [[عامربن لؤی]] را پشت سرگذاشتم در حالی که دسته‌ها و گروه‌های مختلفی را برای [[جنگ]] با شما گرد آورده‌اند و می‌خواهند با تو بجنگند و از رفتن شما به [[زیارت]] [[خانه کعبه]] جلوگیری کنند". پیامبر {{صل}} به [[یاران]] خود فرمود که [[راه]] بیفتند و یاران حضرت حرکت کردند. پس از مدتی آن حضرت فرمود: "[[خالد بن ولید]] به سرکردگی لشکری از قریش به عنوان مقدمه [[لشکر]] در غمیم آمده است؛ از طرف راست حرکت کنید. سپس حضرت به راه خود ادامه داد تا به ثنیه رسید و در اینجا شتر حضرت خوابید<ref>مجمع البیان، طبرسی، ج۹، ص۱۷۷-۱۷۸.</ref>.


واقدی نیز به نقل از [[مسور بن مخرمه]] می‌نویسد: پیامبر{{صل}} حرکت کردند و چون نزدیک [[حدیبیه]] رسیدند دست قصواء، [[ناقه]] آن حضرت، در گودالی فرو رفت و حیوان بر روی مدفوعاتی که آنجا بود، افتاد و همان جا زانو زد. [[مسلمانان]] بانگ زدند تا آن حیوان از جای خود برخیزد، ولی او حرکت نکرد. گفتند: "این ناقه هم که [[سرکش]] شده است". پیامبر{{صل}} فرمودند: "نه، سرکش نشده، و [[عادت]] او هم [[سرکشی]] نیست، ولی همان کس که فیل را از حرکت باز داشت، او را هم باز داشته است. همانا [[سوگند]] به [[خدا]]، امروز هر چه که قریش از من برای [[بزرگداشت]] [[حرم]] [[الهی]] بخواهند، خواهم داد". بعد ناقه را حرکت دادیم تا از جا برخاست و [[پیامبر]]{{صل}} به جای اول و نقطه حرکت برگشتند، تا اینکه در کنار یکی از چاه‌های کم آب فرود آمدند. چاهی که آنجا بود بسیار کم آب بود و مقدار کمی آب از آن بیرون کشیده می‌شد. [[مردم]] از کمی آب به [[رسول خدا]]{{صل}} [[شکایت]] کردند. آن [[حضرت]] تیری از تیردان خود بیرون کشیدند و آن تیر را در [[چاه]] افکندند؛ آن [[قدر]] آب از چاه جوشید که تا زانوی شتران آبکش بالا آمد، و کسانی که با ظرف‌های خود کنار چاه نشسته بودند، در آب شناور شدند. کسی که آن تیر را داخل چاه انداخت، [[ناجیة]] بن اعجم از [[قبیله]] [[بنی اسلم]] بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۷.</ref>.
واقدی نیز به نقل از [[مسور بن مخرمه]] می‌نویسد: پیامبر {{صل}} حرکت کردند و چون نزدیک [[حدیبیه]] رسیدند دست قصواء، [[ناقه]] آن حضرت، در گودالی فرو رفت و حیوان بر روی مدفوعاتی که آنجا بود، افتاد و همان جا زانو زد. [[مسلمانان]] بانگ زدند تا آن حیوان از جای خود برخیزد، ولی او حرکت نکرد. گفتند: "این ناقه هم که [[سرکش]] شده است". پیامبر {{صل}} فرمودند: "نه، سرکش نشده، و [[عادت]] او هم [[سرکشی]] نیست، ولی همان کس که فیل را از حرکت باز داشت، او را هم باز داشته است. همانا [[سوگند]] به [[خدا]]، امروز هر چه که قریش از من برای [[بزرگداشت]] [[حرم]] [[الهی]] بخواهند، خواهم داد". بعد ناقه را حرکت دادیم تا از جا برخاست و [[پیامبر]] {{صل}} به جای اول و نقطه حرکت برگشتند، تا اینکه در کنار یکی از چاه‌های کم آب فرود آمدند. چاهی که آنجا بود بسیار کم آب بود و مقدار کمی آب از آن بیرون کشیده می‌شد. [[مردم]] از کمی آب به [[رسول خدا]] {{صل}} [[شکایت]] کردند. آن [[حضرت]] تیری از تیردان خود بیرون کشیدند و آن تیر را در [[چاه]] افکندند؛ آن [[قدر]] آب از چاه جوشید که تا زانوی شتران آبکش بالا آمد، و کسانی که با ظرف‌های خود کنار چاه نشسته بودند، در آب شناور شدند. کسی که آن تیر را داخل چاه انداخت، [[ناجیة]] بن اعجم از [[قبیله]] [[بنی اسلم]] بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۷.</ref>.


[[طبرسی]] به نقل از [[مسور بن مخرمه]] می‌افزاید: در این هنگام، [[سهیل بن عمرو]] به نزد پیامبر{{صل}} آمد، حضرت به او فرمود: "کارتان آسان شد".
[[طبرسی]] به نقل از [[مسور بن مخرمه]] می‌افزاید: در این هنگام، [[سهیل بن عمرو]] به نزد پیامبر {{صل}} آمد، حضرت به او فرمود: "کارتان آسان شد".


[[سهیل]] گفت: "بین ما و خودتان چیزی بنویس".
[[سهیل]] گفت: "بین ما و خودتان چیزی بنویس".


پیامبر{{صل}} [[علی]]{{ع}} را فرا خواند و [[قرارداد]] نوشته شد. سپس سهیل گفت: "بنابراین مقرر شد که امسال از همین جا باز گردید و به [[مکه]] وارد نشوید و سال [[آینده]] ما از مکه بیرون می‌رویم و تو و یارانت به آنجا وارد می‌شوید و سه [[روز]] در آن می‌مانید، و با [[اسلحه]] هم وارد نمی‌شوید و افرادت، سواره و پیاده باید سلاح‌شان در غلاف باشد، و نیز قربانی‌ها که امسال همراه آورده‌اید در همان جا که ما آن را نگه داشته‌ایم همان‌جا باید بمانند، و [[حق]] ندارید آنها را جلوتر ببرید".
پیامبر {{صل}} [[علی]] {{ع}} را فرا خواند و [[قرارداد]] نوشته شد. سپس سهیل گفت: "بنابراین مقرر شد که امسال از همین جا باز گردید و به [[مکه]] وارد نشوید و سال [[آینده]] ما از مکه بیرون می‌رویم و تو و یارانت به آنجا وارد می‌شوید و سه [[روز]] در آن می‌مانید، و با [[اسلحه]] هم وارد نمی‌شوید و افرادت، سواره و پیاده باید سلاح‌شان در غلاف باشد، و نیز قربانی‌ها که امسال همراه آورده‌اید در همان جا که ما آن را نگه داشته‌ایم همان‌جا باید بمانند، و [[حق]] ندارید آنها را جلوتر ببرید".


حضرت به او فرمود: "ما قربانی‌های خود را به طرف قربان گاه می‌بریم، شما نگذارید، در حالی که این [[گفتگو]] در حال انجام بود، ناگهان [[ابو جندل بن سهیل]] بن [[عمرو]]، در حالی که بر دست و پایش زنجیر بود، به نزد پیامبر{{صل}} آمد؛ [[ابو جندل]] که [[زندانی]] [[مشرکان]] بود، از دست آنان فرار کرده، خود را به [[مسلمانان]] رسانده بود. پس سهیل گفت: "ای [[محمد]] این اولین مورد است که از تو می‌خواهم مطابق [[قرارداد]] [[حکم]] کنی و [[ابو جندل]] را که از دست ما گریخته است، به ما تحویل دهی".
حضرت به او فرمود: "ما قربانی‌های خود را به طرف قربان گاه می‌بریم، شما نگذارید، در حالی که این [[گفتگو]] در حال انجام بود، ناگهان [[ابو جندل بن سهیل]] بن [[عمرو]]، در حالی که بر دست و پایش زنجیر بود، به نزد پیامبر {{صل}} آمد؛ [[ابو جندل]] که [[زندانی]] [[مشرکان]] بود، از دست آنان فرار کرده، خود را به [[مسلمانان]] رسانده بود. پس سهیل گفت: "ای [[محمد]] این اولین مورد است که از تو می‌خواهم مطابق [[قرارداد]] [[حکم]] کنی و [[ابو جندل]] را که از دست ما گریخته است، به ما تحویل دهی".


[[حضرت]] فرمودند: "هنوز ما قرارداد را تمام نکرده‌ایم".
[[حضرت]] فرمودند: "هنوز ما قرارداد را تمام نکرده‌ایم".
خط ۴۳: خط ۴۳:
ابو جندل گفت: "ای [[مسلمانان]] آیا سزاوار است من دوباره به [[مشرکان]] تحویل داده شوم، با اینکه [[مسلمان]] هستم؟ نمی‌بینید آنها مرا چگونه [[شکنجه]] کرده‌اند؟" و آثار شکنجه‌هایی بر [[بدن]] او دیده می‌شد<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۸۰- ۱۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۷۸-۲۸۲.</ref>
ابو جندل گفت: "ای [[مسلمانان]] آیا سزاوار است من دوباره به [[مشرکان]] تحویل داده شوم، با اینکه [[مسلمان]] هستم؟ نمی‌بینید آنها مرا چگونه [[شکنجه]] کرده‌اند؟" و آثار شکنجه‌هایی بر [[بدن]] او دیده می‌شد<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۸۰- ۱۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۷۸-۲۸۲.</ref>


==[[مسور]] و ماجرای [[شورای خلافت]]==
== [[مسور]] و ماجرای [[شورای خلافت]] ==
[[ابن اثیر]] می‌نویسد: مسور در شورای [[خلافت عثمان]] همواره با دایی خود [[عبدالرحمن بن عوف]] بود اما در [[دل]] از [[دوستان]] [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} بود و در [[مدینه]] تا [[زمان]] [[مرگ عثمان]] ماند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۹۹.</ref>.
[[ابن اثیر]] می‌نویسد: مسور در شورای [[خلافت عثمان]] همواره با دایی خود [[عبدالرحمن بن عوف]] بود اما در [[دل]] از [[دوستان]] [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} بود و در [[مدینه]] تا [[زمان]] [[مرگ عثمان]] ماند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۹۹.</ref>.


[[ابن قتیبه]] می‌نویسد: پس از درگذشت [[عمر]]، [[اهل]] [[شورا]] در [[خانه]] یکی از آنان گرد آمدند. [[عبدالله بن عباس]]، [[حسن بن علی]] و [[عبدالله بن عمر]] را حاضر کردند و سه [[روز]] به [[مشورت]] پرداختند ولی به نتیجه ای نرسیدند. در روز سوم، عبدالرحمن بن عوف به آنان گفت: "آیا می‌دانید امروز چه روزی است؟ امروز همان روزی است که عمر امر کرده بود تا کسی را از میان خود برای [[خلافت]] [[انتخاب]] نکرده [[اید]] از یک دیگر جدا نشوید".  
[[ابن قتیبه]] می‌نویسد: پس از درگذشت [[عمر]]، [[اهل]] [[شورا]] در [[خانه]] یکی از آنان گرد آمدند. [[عبدالله بن عباس]]، [[حسن بن علی]] و [[عبدالله بن عمر]] را حاضر کردند و سه [[روز]] به [[مشورت]] پرداختند ولی به نتیجه ای نرسیدند. در روز سوم، عبدالرحمن بن عوف به آنان گفت: "آیا می‌دانید امروز چه روزی است؟ امروز همان روزی است که عمر امر کرده بود تا کسی را از میان خود برای [[خلافت]] [[انتخاب]] نکرده [[اید]] از یک دیگر جدا نشوید".  
خط ۵۶: خط ۵۶:
همگی گفتند: "آنچه را خواسته‌ای انجام می‌دهیم".
همگی گفتند: "آنچه را خواسته‌ای انجام می‌دهیم".


پس از سخنان عبدالرحمن، [[زبیر]] [[رأی]] خود را به [[علی]]{{ع}} داد، [[طلحه]] به [[عثمان]] و سعد نیز به [[عبدالرحمن بن عوف]]. [[مسور بن مخرمه]] گوید، [[عبدالرحمن]] به آنان گفت: در جای تان بمانید تا برگردم". عبدالرحمن در حالی که صورت خود را پوشانده بود به جای جای [[مدینه]] رفت، و همه [[مهاجران]] و [[انصار]] و غیر آنان، حتی [[مردمان]] [[ضعیف]] و [[ناتوان]]، را دید و نظر آنان را درباره [[خلافت]] جویا شد و آنان که نظری داشتند نظر خود را به او می‌گفتند. [[عبد]] الرحمن از آنان پرسید: پس از [[عمر]] چه کسی [[خلیفه]] است؟ و همه در پاسخ وی گفتند: عثمان! سپس عبدالرحمن به جایگاه [[شورا]] برگشت و بار دیگر با آنان به [[مشورت]] پرداخت ولی از آن گفتار، نتیجه‌ای حاصل نشد.
پس از سخنان عبدالرحمن، [[زبیر]] [[رأی]] خود را به [[علی]] {{ع}} داد، [[طلحه]] به [[عثمان]] و سعد نیز به [[عبدالرحمن بن عوف]]. [[مسور بن مخرمه]] گوید، [[عبدالرحمن]] به آنان گفت: در جای تان بمانید تا برگردم". عبدالرحمن در حالی که صورت خود را پوشانده بود به جای جای [[مدینه]] رفت، و همه [[مهاجران]] و [[انصار]] و غیر آنان، حتی [[مردمان]] [[ضعیف]] و [[ناتوان]]، را دید و نظر آنان را درباره [[خلافت]] جویا شد و آنان که نظری داشتند نظر خود را به او می‌گفتند. [[عبد]] الرحمن از آنان پرسید: پس از [[عمر]] چه کسی [[خلیفه]] است؟ و همه در پاسخ وی گفتند: عثمان! سپس عبدالرحمن به جایگاه [[شورا]] برگشت و بار دیگر با آنان به [[مشورت]] پرداخت ولی از آن گفتار، نتیجه‌ای حاصل نشد.


مسور بن مخرمه گوید: هنگام عشاء، عبدالرحمن مرا نزد خود خواند. من در آن هنگام [[خواب]] بودم و وقتی نزد او رفتم، عبدالرحمن گفت: "چه شده است که تو را خواب می‌بینم! به [[خدا]] [[سوگند]] هم اکنون سه [[روز]] است که خواب به چشمانم نرفته است. فلانی و فلانی را نزد من بیاور (تعدادی از مهاجران)". من نیز آنانی را که عبدالرحمن می‌خواست، نزد او آوردم. عبدالرحمن مدت زیادی را با آنان در [[مسجد]] سخن گفت و سپس آنان از نزد عبدالرحمن رفتند. بعد از آن علی{{ع}} را خواست و مدتی طولانی با وی سخن گفت. سپس علی{{ع}}از نزد وی بیرون رفت. پس از آن عبدالرحمن، عثمان را فرا خواند و مدتی طولانی با او سخن گفت تا این که هنگام [[نماز صبح]] از یکدیگر جدا شدند. وقتی که همه آنان [[نماز]] را به [[جماعت]] به جای آوردند، از هر یک از آنان [[پیمان]] گرفت که آیا اگر با تو [[بیعت]] کنم طبق [[کتاب خدا]] و [[سنت رسول خدا]]{{صل}} و [[سنت]] [[دو خلیفه]] پیشین عمل می‌کنی؟ وی این سخنان را با همه آنان در میان گذاشت و از آنان پیمان گرفت که اگر یکی از آنان این سخن را بپذیرد او نیز [[تسلیم]] او شده، و [[شمشیر]] خود را در [[اختیار]] او علیه کسی که از آن [[عهد]] و [[پیمان]] [[پیروی]] نمی‌کند، قرار دهد. وقتی این پیمان، به پایان رسید؛ [[عبدالرحمن]] رو به [[عثمان]] کرد و به وی گفت، در صورتی که به [[کتاب خدا]] و [[سنت رسول خدا]]{{صل}} و [[سیره]] و روش [[ابوبکر]] و [[عمر]] عمل کند و هیچ یک از [[بنی امیه]] را بر [[مردم]] مسلط نکند، وی را [[خلیفه]] خواهد دانست. عثمان تمام این شرط‌ها را پذیرفت. سپس عبدالرحمن پس از عثمان به سراغ [[علی]]{{ع}} رفت و به او گفت: "با تو [[بیعت]] می‌کنم بر همان شرط عمر، که هیچ یک از [[بنی هاشم]] را بر مردم مسلط نکنی". در این هنگام علی{{ع}} گفت: "تو چه کسی هستی که این شرط را بر گردن من بگذاری!؟ من، خود درباره [[امت]] [[محمد]] دارای [[اجتهاد]] هستم و آن طور که بدانم با تمام قوت و [[امانت]] به [[وظیفه]] ام عمل خواهم کرد. حال [[[یاران]] من] در میان بنی هاشم باشد و یا در میان غیر بنی هاشم".
مسور بن مخرمه گوید: هنگام عشاء، عبدالرحمن مرا نزد خود خواند. من در آن هنگام [[خواب]] بودم و وقتی نزد او رفتم، عبدالرحمن گفت: "چه شده است که تو را خواب می‌بینم! به [[خدا]] [[سوگند]] هم اکنون سه [[روز]] است که خواب به چشمانم نرفته است. فلانی و فلانی را نزد من بیاور (تعدادی از مهاجران)". من نیز آنانی را که عبدالرحمن می‌خواست، نزد او آوردم. عبدالرحمن مدت زیادی را با آنان در [[مسجد]] سخن گفت و سپس آنان از نزد عبدالرحمن رفتند. بعد از آن علی {{ع}} را خواست و مدتی طولانی با وی سخن گفت. سپس علی {{ع}}از نزد وی بیرون رفت. پس از آن عبدالرحمن، عثمان را فرا خواند و مدتی طولانی با او سخن گفت تا این که هنگام [[نماز صبح]] از یکدیگر جدا شدند. وقتی که همه آنان [[نماز]] را به [[جماعت]] به جای آوردند، از هر یک از آنان [[پیمان]] گرفت که آیا اگر با تو [[بیعت]] کنم طبق [[کتاب خدا]] و [[سنت رسول خدا]] {{صل}} و [[سنت]] [[دو خلیفه]] پیشین عمل می‌کنی؟ وی این سخنان را با همه آنان در میان گذاشت و از آنان پیمان گرفت که اگر یکی از آنان این سخن را بپذیرد او نیز [[تسلیم]] او شده، و [[شمشیر]] خود را در [[اختیار]] او علیه کسی که از آن [[عهد]] و [[پیمان]] [[پیروی]] نمی‌کند، قرار دهد. وقتی این پیمان، به پایان رسید؛ [[عبدالرحمن]] رو به [[عثمان]] کرد و به وی گفت، در صورتی که به [[کتاب خدا]] و [[سنت رسول خدا]] {{صل}} و [[سیره]] و روش [[ابوبکر]] و [[عمر]] عمل کند و هیچ یک از [[بنی امیه]] را بر [[مردم]] مسلط نکند، وی را [[خلیفه]] خواهد دانست. عثمان تمام این شرط‌ها را پذیرفت. سپس عبدالرحمن پس از عثمان به سراغ [[علی]] {{ع}} رفت و به او گفت: "با تو [[بیعت]] می‌کنم بر همان شرط عمر، که هیچ یک از [[بنی هاشم]] را بر مردم مسلط نکنی". در این هنگام علی {{ع}} گفت: "تو چه کسی هستی که این شرط را بر گردن من بگذاری!؟ من، خود درباره [[امت]] [[محمد]] دارای [[اجتهاد]] هستم و آن طور که بدانم با تمام قوت و [[امانت]] به [[وظیفه]] ام عمل خواهم کرد. حال [[[یاران]] من] در میان بنی هاشم باشد و یا در میان غیر بنی هاشم".


عبدالرحمن گفت: "به [[خدا]] قسم، تا این شرط را قبول نکنی هرگز با تو بیعت نمی‌کنم". علی{{ع}} گفت: "به خدا [[سوگند]]، این شرط را هرگز قبول نخواهم کرد". سپس عبدالرحمن از نزد علی{{ع}} برخاست و به سوی [[مسجد]] رفت و پس از [[ستایش پروردگار]]، چنین گفت: "من در کار مردم [[اندیشه]] کردم، همه آنان درباره [[خلافت عثمان]] هم [[رأی]] هستند، ولی تو ای علی، [[راه]] دیگری نداری مگر شمشیر". آن گاه عبدالرحمن[[دست]] عثمان را گرفت و با او بیعت کرد و مردم نیز همگی با عثمان بیعت کردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۴۵ - ۴۴.</ref>.
عبدالرحمن گفت: "به [[خدا]] قسم، تا این شرط را قبول نکنی هرگز با تو بیعت نمی‌کنم". علی {{ع}} گفت: "به خدا [[سوگند]]، این شرط را هرگز قبول نخواهم کرد". سپس عبدالرحمن از نزد علی {{ع}} برخاست و به سوی [[مسجد]] رفت و پس از [[ستایش پروردگار]]، چنین گفت: "من در کار مردم [[اندیشه]] کردم، همه آنان درباره [[خلافت عثمان]] هم [[رأی]] هستند، ولی تو ای علی، [[راه]] دیگری نداری مگر شمشیر". آن گاه عبدالرحمن[[دست]] عثمان را گرفت و با او بیعت کرد و مردم نیز همگی با عثمان بیعت کردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۴۵ - ۴۴.</ref>.


[[طبری]] در این باره به نقل از [[مسور بن مخرمه]] چنین می‌نویسد: پنج نفر؛ یعنی [[اهل]] [[شوری]]، وارد [[قبر]] عمر شدند، آن گاه بیرون آمدند و قصد خانه‌های خویش داشتند اما [[عبدالرحمن]] بانگ زد: کجا می‌روید، بیایید آنها به دنبال وی رفتند تا وارد [[خانه]] [[فاطمه دختر قیس فهری]] شد که [[خواهر]] [[ضحاک بن قیس فهری]] بود <ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۴.</ref>.
[[طبری]] در این باره به نقل از [[مسور بن مخرمه]] چنین می‌نویسد: پنج نفر؛ یعنی [[اهل]] [[شوری]]، وارد [[قبر]] عمر شدند، آن گاه بیرون آمدند و قصد خانه‌های خویش داشتند اما [[عبدالرحمن]] بانگ زد: کجا می‌روید، بیایید آنها به دنبال وی رفتند تا وارد [[خانه]] [[فاطمه دختر قیس فهری]] شد که [[خواهر]] [[ضحاک بن قیس فهری]] بود <ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۴.</ref>.
خط ۶۶: خط ۶۶:
[[طبری]] در این باره می‌نویسد: وقتی [[عمر]] را [[دفن]] کردند [[مقداد]]، [[اهل]] [[شوری]] را در خانه [[مسور بن مخرمه]] و به قولی در [[بیت المال]] و به قولی در اطاق [[عایشه]] و به اجازه او جمع کرد که پنج نفر بودند و ابن عمر نیز با آنها بود و [[طلحه]] [[غایب]] بود. آنها به [[ابوطلحه]] گفتند که کسی را پیش آنها [[راه]] ندهد. در این حال، [[عمرو بن عاص]] و [[مغیرة بن شعبه]] آمدند و کنار در نشستند که سعد به آنها سنگ پراند تا برخاستند و گفت: "می‌خواهید بگویید حضور داشتیم و جزو اهل شوری بودیم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۲-۲۸۵.</ref>
[[طبری]] در این باره می‌نویسد: وقتی [[عمر]] را [[دفن]] کردند [[مقداد]]، [[اهل]] [[شوری]] را در خانه [[مسور بن مخرمه]] و به قولی در [[بیت المال]] و به قولی در اطاق [[عایشه]] و به اجازه او جمع کرد که پنج نفر بودند و ابن عمر نیز با آنها بود و [[طلحه]] [[غایب]] بود. آنها به [[ابوطلحه]] گفتند که کسی را پیش آنها [[راه]] ندهد. در این حال، [[عمرو بن عاص]] و [[مغیرة بن شعبه]] آمدند و کنار در نشستند که سعد به آنها سنگ پراند تا برخاستند و گفت: "می‌خواهید بگویید حضور داشتیم و جزو اهل شوری بودیم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۲-۲۸۵.</ref>


==[[مسور]] و [[عبیدالله بن عمر]]==
== [[مسور]] و [[عبیدالله بن عمر]] ==
پس از کشته شدن عمر، عبیدالله بن عمر؛ جفینه و هرمزان و دختر [[ابولؤلؤ]] را کشت. طبری به نقل از مسور بن مخرمه نقل می‌کند: عبیدالله گفته بود: به [[خدا]] افرادی را که در ریختن [[خون]] پدرم شرکت داشته‌اند، می‌کشم. و با این سخن به [[مهاجران]] و [[انصار]] اشاره داشت. سعد سوی او رفت و [[شمشیر]] را از دستش گرفت و موهایش را کشید تا اینکه او را به [[زمین]] انداخت و او را در خانه خویش [[زندانی]] کرد، تا وقتی که [[عثمان]] او را [[آزاد]] کرد.  
پس از کشته شدن عمر، عبیدالله بن عمر؛ جفینه و هرمزان و دختر [[ابولؤلؤ]] را کشت. طبری به نقل از مسور بن مخرمه نقل می‌کند: عبیدالله گفته بود: به [[خدا]] افرادی را که در ریختن [[خون]] پدرم شرکت داشته‌اند، می‌کشم. و با این سخن به [[مهاجران]] و [[انصار]] اشاره داشت. سعد سوی او رفت و [[شمشیر]] را از دستش گرفت و موهایش را کشید تا اینکه او را به [[زمین]] انداخت و او را در خانه خویش [[زندانی]] کرد، تا وقتی که [[عثمان]] او را [[آزاد]] کرد.  


عثمان به برخی از مهاجران و انصار گفت: "درباره او چه نظری دارید؟"
عثمان به برخی از مهاجران و انصار گفت: "درباره او چه نظری دارید؟"


[[علی]]{{ع}} فرمود: "[[رأی]] من این است که او را بکشی".
[[علی]] {{ع}} فرمود: "[[رأی]] من این است که او را بکشی".


یکی از مهاجران گفت: "دیروز عمر کشته شده و امروز پسرش را بکشند؟"
یکی از مهاجران گفت: "دیروز عمر کشته شده و امروز پسرش را بکشند؟"
خط ۷۷: خط ۷۷:
عمرو بن عاص گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، خدای تو را از این معاف داشت که حادثه به وقت [[خلافت]] تو رخ دهد؛ این حادثه وقتی بود که کاری در دست تو نبود".
عمرو بن عاص گفت: "ای [[امیر مؤمنان]]، خدای تو را از این معاف داشت که حادثه به وقت [[خلافت]] تو رخ دهد؛ این حادثه وقتی بود که کاری در دست تو نبود".


عثمان گفت: "من ولی آنها هستم؛ برای آنها دیه [[تعیین]] کردم و آن را از [[مال]] خودم می‌دهم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۹. استاد یوسفی غروی در ذیل این مطلب می‌نویسد: بدون ذکر اعتراض امام علی{{ع}} به این مطلب، گویا آن حضرت به آن راضی بوده است و این، دروغ است. (موسوعة التاریخ الاسلامی ج۴، ص۳۲۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۵-۲۸۶.</ref>
عثمان گفت: "من ولی آنها هستم؛ برای آنها دیه [[تعیین]] کردم و آن را از [[مال]] خودم می‌دهم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۳۹. استاد یوسفی غروی در ذیل این مطلب می‌نویسد: بدون ذکر اعتراض امام علی {{ع}} به این مطلب، گویا آن حضرت به آن راضی بوده است و این، دروغ است. (موسوعة التاریخ الاسلامی ج۴، ص۳۲۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۵-۲۸۶.</ref>


==[[مسور]] و [[نامه]] [[عثمان]] به [[مالک اشتر]]==
== [[مسور]] و [[نامه]] [[عثمان]] به [[مالک اشتر]] ==
[[بلاذری]] می‌نویسد: عثمان نامه‌ای را برای مالک اشتر و دوستانش نوشت و آن را همراه [[عبدالرحمن بن ابی بکر]] و [[مسور بن مخرمه]] برایشان فرستاد و آنها را به [[فرمانبرداری]] فرا خواند و به آنها یاد آوری کرد که اولین کسانی بوده‌اند که [[راه]] [[اختلاف]] و [[تفرقه]] را در پیش گرفته‌اند و سفارش کرد که از [[خدا]] بترسند و به [[حق]] باز گردند، و خواسته‌های‌شان را برای او بنویسند. مالک اشتر در جوابش چنین نوشت: از [[مالک]]، پسر [[حارث]]، به خلیفه‌ای که به [[بلا]] در افتاده و به [[خطا]] رفته و از [[سنت]] پیامبرش [[گمراه]] شده و [[قانون]] و [[دستور]] [[قرآن]] را پشت سر افکنده است. اما بعد، نامه‌ات را خواندیم؛ تو و [[وزیران]] و استاندارانت، [[دست]] از [[ظلم]] و [[تجاوز]] به مردان پاکدامن و [[تبعید]] آنها بردارید تا از تو [[اطاعت]] کنیم. ادعا کرده‌ای که ما بر خویشتن [[ستم]] کرده‌ایم؛ این [[پندار]] توست؛ همان پنداری که تو را به [[گمراهی]] کشانده و [[ستمگری]] را برایت [[عدالت]] جلوه داده است و [[باطل]] را حق! اما این که تو را [[دوست]] بداریم، مشروط به این است که تو از خلافکاریهایت دست برداشته و به درگاه خدا [[توبه]] کنی و [[آمرزش]] بخواهی. [[توبه]] از این که بر [[مردان نیک]] ما ظلم روا داشته‌ای، و مردان [[پاک]] و [[صالح]] را تبعید کرده‌ای؛ ما را از [[شهر]] و دیارمان بیرون راندهای، و [[جوانان]] را به استانداری و [[مقامات]] دولتی گماشته‌ای. و مشروط به این که مقامات دولتی دیار ما را ([[کوفه]] و [[عراق]]) به دو نفر که ما [[انتخاب]] کرده و دوست می‌داریم؛ یعنی [[ابوموسی اشعری]] و [[حذیفه]] بسپاری، و [[ولید]] و [[سعید]] را و همه افراد خانواده‌ات را که تو را به [[هوس]] و خودسری می‌خوانند، از ما دور سازی؛ ان شاء [[الله]]. و [[السلام]]<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۵۳۵. علامه امینی در ذیل این مطلب می‌نویسد: نظر مالک اشتر درباره عثمان کاملا صریح و آشکار است و به تفسیر و تحلیل احتیاج ندارد. مالک می‌نویسد: حاضرست از عثمان اطاعت کند مشروط به این که دست از خلافکاری‌هایش برداشته و توبه کند. ولی وقتی می‌بیند از انجام آن شرایط سر باز می‌زند و بر ادامه کارهای خلاف اسلام لجاجت می‌ورزد، بر مخالفتش می‌افزاید و مردم را علیه او بسیج می‌کند و آن قدر مجاهدت می‌کند تا به مقصود خود می‌رسد. (الغدیر، ج۹، ص۲۰۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۶-۲۸۷.</ref>
[[بلاذری]] می‌نویسد: عثمان نامه‌ای را برای مالک اشتر و دوستانش نوشت و آن را همراه [[عبدالرحمن بن ابی بکر]] و [[مسور بن مخرمه]] برایشان فرستاد و آنها را به [[فرمانبرداری]] فرا خواند و به آنها یاد آوری کرد که اولین کسانی بوده‌اند که [[راه]] [[اختلاف]] و [[تفرقه]] را در پیش گرفته‌اند و سفارش کرد که از [[خدا]] بترسند و به [[حق]] باز گردند، و خواسته‌های‌شان را برای او بنویسند. مالک اشتر در جوابش چنین نوشت: از [[مالک]]، پسر [[حارث]]، به خلیفه‌ای که به [[بلا]] در افتاده و به [[خطا]] رفته و از [[سنت]] پیامبرش [[گمراه]] شده و [[قانون]] و [[دستور]] [[قرآن]] را پشت سر افکنده است. اما بعد، نامه‌ات را خواندیم؛ تو و [[وزیران]] و استاندارانت، [[دست]] از [[ظلم]] و [[تجاوز]] به مردان پاکدامن و [[تبعید]] آنها بردارید تا از تو [[اطاعت]] کنیم. ادعا کرده‌ای که ما بر خویشتن [[ستم]] کرده‌ایم؛ این [[پندار]] توست؛ همان پنداری که تو را به [[گمراهی]] کشانده و [[ستمگری]] را برایت [[عدالت]] جلوه داده است و [[باطل]] را حق! اما این که تو را [[دوست]] بداریم، مشروط به این است که تو از خلافکاریهایت دست برداشته و به درگاه خدا [[توبه]] کنی و [[آمرزش]] بخواهی. [[توبه]] از این که بر [[مردان نیک]] ما ظلم روا داشته‌ای، و مردان [[پاک]] و [[صالح]] را تبعید کرده‌ای؛ ما را از [[شهر]] و دیارمان بیرون راندهای، و [[جوانان]] را به استانداری و [[مقامات]] دولتی گماشته‌ای. و مشروط به این که مقامات دولتی دیار ما را ([[کوفه]] و [[عراق]]) به دو نفر که ما [[انتخاب]] کرده و دوست می‌داریم؛ یعنی [[ابوموسی اشعری]] و [[حذیفه]] بسپاری، و [[ولید]] و [[سعید]] را و همه افراد خانواده‌ات را که تو را به [[هوس]] و خودسری می‌خوانند، از ما دور سازی؛ ان شاء [[الله]]. و [[السلام]]<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۵۳۵. علامه امینی در ذیل این مطلب می‌نویسد: نظر مالک اشتر درباره عثمان کاملا صریح و آشکار است و به تفسیر و تحلیل احتیاج ندارد. مالک می‌نویسد: حاضرست از عثمان اطاعت کند مشروط به این که دست از خلافکاری‌هایش برداشته و توبه کند. ولی وقتی می‌بیند از انجام آن شرایط سر باز می‌زند و بر ادامه کارهای خلاف اسلام لجاجت می‌ورزد، بر مخالفتش می‌افزاید و مردم را علیه او بسیج می‌کند و آن قدر مجاهدت می‌کند تا به مقصود خود می‌رسد. (الغدیر، ج۹، ص۲۰۴).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۶-۲۸۷.</ref>


==[[مسور]] و ماجرای محاصره شدن [[عثمان]]==
== [[مسور]] و ماجرای محاصره شدن [[عثمان]] ==
[[شیخ مفید]] در روایتی نقل می‌کند: وقتی عثمان از بر کنار کردن خود از [[خلافت]] سرباز زد؛ [[طلحه]] و [[زبیر]] به محاصره عثمان پرداختند و [[مردم]] هم در این کار آنها را [[همراهی]] کردند. آنان عثمان را به شدت، محاصره و آب را از او دریغ کردند. او برای [[علی]]{{ع}} [[پیام]] فرستاد که طلحه و زبیر مرا از [[تشنگی]] می‌کشند اما مردن با [[اسلحه]] [[نیکو]] ترست. علی{{ع}} در حالی که بر دست [[مسور بن مخرمه زهری]] تکیه کرده بود، از [[خانه]] بیرون آمد و به نزد [[طلحة بن عبید الله]] در خانه‌اش رفت؛ طلحه پیراهن [[هندی]] پوشیده بود و در حال تراشیدن تیری بود و چون علی{{ع}} را دید به او خوش آمد گفت تشنگی می‌کشید و این کار پسندیده‌ای نیست و مردن با اسلحه برای او نیکوتر است. من [[سوگند]] خورده‌ام که بعد از [[مردم مصر]]، دیگر کسی را از او باز ندارم اما دوست دارم که به او آب برسانید تا وقتی که درباره او [[تصمیم]] [[قطعی]] بگیرید".
[[شیخ مفید]] در روایتی نقل می‌کند: وقتی عثمان از بر کنار کردن خود از [[خلافت]] سرباز زد؛ [[طلحه]] و [[زبیر]] به محاصره عثمان پرداختند و [[مردم]] هم در این کار آنها را [[همراهی]] کردند. آنان عثمان را به شدت، محاصره و آب را از او دریغ کردند. او برای [[علی]] {{ع}} [[پیام]] فرستاد که طلحه و زبیر مرا از [[تشنگی]] می‌کشند اما مردن با [[اسلحه]] [[نیکو]] ترست. علی {{ع}} در حالی که بر دست [[مسور بن مخرمه زهری]] تکیه کرده بود، از [[خانه]] بیرون آمد و به نزد [[طلحة بن عبید الله]] در خانه‌اش رفت؛ طلحه پیراهن [[هندی]] پوشیده بود و در حال تراشیدن تیری بود و چون علی {{ع}} را دید به او خوش آمد گفت تشنگی می‌کشید و این کار پسندیده‌ای نیست و مردن با اسلحه برای او نیکوتر است. من [[سوگند]] خورده‌ام که بعد از [[مردم مصر]]، دیگر کسی را از او باز ندارم اما دوست دارم که به او آب برسانید تا وقتی که درباره او [[تصمیم]] [[قطعی]] بگیرید".


طلحه در جواب گفت: "نه، به [[خدا]] سوگند، [[نعمت]] و [[برکت]] چشمه‌ها از آن او نخواهد بود و او را رها نمی‌کنیم که بخورد و بیاشامد".
طلحه در جواب گفت: "نه، به [[خدا]] سوگند، [[نعمت]] و [[برکت]] چشمه‌ها از آن او نخواهد بود و او را رها نمی‌کنیم که بخورد و بیاشامد".


[[علی]]{{ع}} به او فرمود: "[[گمان]] نمی‌کردم با مردی از [[قریشیان]] صحبت کنم و او سخنم را نپذیرد؛ [[طلحه]]! از [[فتنه]] ای که در آن هستی دست بردار".
[[علی]] {{ع}} به او فرمود: "[[گمان]] نمی‌کردم با مردی از [[قریشیان]] صحبت کنم و او سخنم را نپذیرد؛ [[طلحه]]! از [[فتنه]] ای که در آن هستی دست بردار".


طلحه جواب داد: "[[یا علی]] تو نمی‌توانی در این حادثه کاری بکنی".
طلحه جواب داد: "[[یا علی]] تو نمی‌توانی در این حادثه کاری بکنی".


در این هنگام علی{{ع}} خشمناک برخاست و فرمود: "ای پسر حضرمیه به زودی خواهی دانست که می‌توانم یا نه" و سپس بازگشت<ref>وقعة الجمل، ص۱۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۷-۲۸۸.</ref>
در این هنگام علی {{ع}} خشمناک برخاست و فرمود: "ای پسر حضرمیه به زودی خواهی دانست که می‌توانم یا نه" و سپس بازگشت<ref>وقعة الجمل، ص۱۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۷-۲۸۸.</ref>


==[[مسور]] و [[خاکسپاری]] [[عثمان]]==
== [[مسور]] و [[خاکسپاری]] [[عثمان]] ==
[[ابن قتیبه]] می‌نویسد: [[عبدالرحمن بن ازهر]] گوید: در هیچ یک از کارهای عثمان وارد نشدم؛ نه در آنچه به نفع وی بود و نه در آنچه به ضرر وی بود. شبی در حیاط [[خانه]] نشسته بودم، [[منذر]] بن [[زبیر]] نزد من آمد و گفت: "برادرم با تو کاری دارد". وقتی به نزد آنان رفتم، [[برادر]] منذر به من گفت: "ما می‌خواهیم عثمان را به [[خاک]] بسپاریم، آیا تو به ما کمک می‌کنی؟" به او گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، من در هیچ یک از کارهای عثمان وارد نشده‌ام. ابتدا از این کار خودداری ولی بعدا قبول کردم. در [[تشیع]] جنازه عثمان افرادی همچون [[جبیر بن مطعم]]، ابوالجهم بن [[حذیفه]]، [[مسور بن مخرمه]]، [[عبدالرحمن بن ابی بکر]] و [[عبدالله بن زبیر]] حضور داشتند <ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۶۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۸.</ref>
[[ابن قتیبه]] می‌نویسد: [[عبدالرحمن بن ازهر]] گوید: در هیچ یک از کارهای عثمان وارد نشدم؛ نه در آنچه به نفع وی بود و نه در آنچه به ضرر وی بود. شبی در حیاط [[خانه]] نشسته بودم، [[منذر]] بن [[زبیر]] نزد من آمد و گفت: "برادرم با تو کاری دارد". وقتی به نزد آنان رفتم، [[برادر]] منذر به من گفت: "ما می‌خواهیم عثمان را به [[خاک]] بسپاریم، آیا تو به ما کمک می‌کنی؟" به او گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، من در هیچ یک از کارهای عثمان وارد نشده‌ام. ابتدا از این کار خودداری ولی بعدا قبول کردم. در [[تشیع]] جنازه عثمان افرادی همچون [[جبیر بن مطعم]]، ابوالجهم بن [[حذیفه]]، [[مسور بن مخرمه]]، [[عبدالرحمن بن ابی بکر]] و [[عبدالله بن زبیر]] حضور داشتند <ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۶۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۸.</ref>


==مسور و [[امام علی]]{{ع}}==
== مسور و [[امام علی]] {{ع}} ==
[[بلاذری]] می‌نویسد: علی{{ع}} پس از رسیدن به [[خلافت]]، مسور بن مخرمه<ref>نظر طبری این است که برنده نامه سبره جهانی بوده است. (تاریخ الطبری، ج۴، ص۴۴۳، به نقل از سیف).</ref> را به سوی [[معاویه]] فرستاد تا از او [[بیعت]] بگیرد<ref>البته شیخ طوسی و ابن داود نیز به این مطلب بدون ذکر جزییات اشاره کرده‌اند. (رجال الطوسی، ص۸۲؛ رجال این داود، ص۳۴۷).</ref> و در نامه‌ای به او چنین نوشت: "[[مردم]]، عثمان را بدون [[مشورت]] با من کشتند و با من بیعت کردند؛ پس تو نیز بیعت کن". علی{{ع}} برای او درباره [[ولایت]] [[شام]] چیزی ننوشت. هنگامی که [[نامه]] به دست معاویه رسید او از بیعت، سرباز زد و از امر [[امام]]{{ع}} [[سرپیچی]] کرد و فردی را با صفحه سفیدی که چیزی بر آن ننوشته بود و مهری بر آن نزده بود به نزد [[علی]]{{ع}} فرستاد و عنوان نامه‌اش این بود: از [[معاویه بن ابی سفیان]] به [[علی بن ابی طالب]]. زمانی که علی{{ع}} آن مرد را دید، به او فرمود: "وای بر تو چه چیزی را مخفی کرده‌ای!"
[[بلاذری]] می‌نویسد: علی {{ع}} پس از رسیدن به [[خلافت]]، مسور بن مخرمه<ref>نظر طبری این است که برنده نامه سبره جهانی بوده است. (تاریخ الطبری، ج۴، ص۴۴۳، به نقل از سیف).</ref> را به سوی [[معاویه]] فرستاد تا از او [[بیعت]] بگیرد<ref>البته شیخ طوسی و ابن داود نیز به این مطلب بدون ذکر جزییات اشاره کرده‌اند. (رجال الطوسی، ص۸۲؛ رجال این داود، ص۳۴۷).</ref> و در نامه‌ای به او چنین نوشت: "[[مردم]]، عثمان را بدون [[مشورت]] با من کشتند و با من بیعت کردند؛ پس تو نیز بیعت کن". علی {{ع}} برای او درباره [[ولایت]] [[شام]] چیزی ننوشت. هنگامی که [[نامه]] به دست معاویه رسید او از بیعت، سرباز زد و از امر [[امام]] {{ع}} [[سرپیچی]] کرد و فردی را با صفحه سفیدی که چیزی بر آن ننوشته بود و مهری بر آن نزده بود به نزد [[علی]] {{ع}} فرستاد و عنوان نامه‌اش این بود: از [[معاویة بن ابی‌سفیان]] به [[علی بن ابی طالب]]. زمانی که علی {{ع}} آن مرد را دید، به او فرمود: "وای بر تو چه چیزی را مخفی کرده‌ای!"


او گفت: "می‌ترسم مرا بکشی".
او گفت: "می‌ترسم مرا بکشی".


علی{{ع}} فرمود: "تو پیک هستی و تو را نمی‌کشم".
علی {{ع}} فرمود: "تو پیک هستی و تو را نمی‌کشم".


گفت: "من از طرف قومی می‌آیم که [[گمان]] می‌کنند تو [[عثمان]] را کشته‌ای و [[راضی]] نمی‌شوند مگر اینکه تو را بکشند".
گفت: "من از طرف قومی می‌آیم که [[گمان]] می‌کنند تو [[عثمان]] را کشته‌ای و [[راضی]] نمی‌شوند مگر اینکه تو را بکشند".


علی{{ع}} فرمود: "ای [[اهل]] [[مدینه]] می‌جنگم با کسانی که قصد داشته باشند با شما بجنگند". با علی{{ع}} اهل شهر‌ها، مگر [[معاویه]] و [[اهل شام]] و عده خاصی از [[مردم]]، [[بیعت]] کردند<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۲۱۲. در سایر منابع متن نامه بدین صورت نقل شده است: {{متن حدیث|و من کتاب له{{ع}} إلی معاویة فی أول ما بویع له، ذکره الواقدی فی کتاب الجمل: من عبدالله علی أمیر المؤمنین الی معاویة بن أبی سفیان؛ أما بعد، فقد علمت إعذاری فیکم و اعراضی عنکم حتی کان ما لا بد منه ولا دفع له. و الحدیث طویل، و الکلام کثیر، و قد أدبر ما أدبر و أقبل ما أقبل، فبایع من قبلک و أقبل إلی فی وفد من أصحابک}}؛ از بنده خدا علی امیر المؤمنین به معاویة بن ابی سفیان؛ پس از سپاس و ستایش پروردگار، می‎دانی که چه حجت‌ها برای‌تان آوردم و از شما رخ بر تافتم تا آنچه ناگزیر بود و اجتناب ناپذیر، رخ داد و داستان آن دراز است و در آن باره، سخن، بسیار. گذشته، گذشته است و رخ داده‌ها رخ داده است. اینک از کسانی که در آن سامان‌اند بیعت بستان و با گروهی از یارانت نزد من بیا. والسلام. (نهج البلاغه، ج۳، ص۱۳۵؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۸، ص۶۸).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۸-۲۸۹.</ref>
علی {{ع}} فرمود: "ای [[اهل مدینه]] می‌جنگم با کسانی که قصد داشته باشند با شما بجنگند". با علی {{ع}} اهل شهر‌ها، مگر [[معاویه]] و [[اهل شام]] و عده خاصی از [[مردم]]، [[بیعت]] کردند<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۲۱۲. در سایر منابع متن نامه بدین صورت نقل شده است: {{متن حدیث|و من کتاب له {{ع}} إلی معاویة فی أول ما بویع له، ذکره الواقدی فی کتاب الجمل: من عبدالله علی أمیر المؤمنین الی معاویة بن أبی سفیان؛ أما بعد، فقد علمت إعذاری فیکم و اعراضی عنکم حتی کان ما لا بد منه ولا دفع له. و الحدیث طویل، و الکلام کثیر، و قد أدبر ما أدبر و أقبل ما أقبل، فبایع من قبلک و أقبل إلی فی وفد من أصحابک}}؛ از بنده خدا علی امیر المؤمنین به معاویة بن ابی سفیان؛ پس از سپاس و ستایش پروردگار، می‎دانی که چه حجت‌ها برای‌تان آوردم و از شما رخ بر تافتم تا آنچه ناگزیر بود و اجتناب ناپذیر، رخ داد و داستان آن دراز است و در آن باره، سخن، بسیار. گذشته، گذشته است و رخ داده‌ها رخ داده است. اینک از کسانی که در آن سامان‌اند بیعت بستان و با گروهی از یارانت نزد من بیا. والسلام. (نهج البلاغه، ج۳، ص۱۳۵؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۸، ص۶۸).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۸-۲۸۹.</ref>


==[[نامه]] معاویه و پاسخ [[مسور]]==
== [[نامه]] معاویه و پاسخ [[مسور]] ==
نقل شده، پس از [[کشته شدن عثمان]]، [[معاویه]] برای [[مردم]] [[مکه]] و [[مدینه]] چنین نوشت: شکی نیست که [[علی]]، [[عثمان]] را کشته است و دلیل آن نیز این است که کشندگان عثمان نزد وی هستند. ما خواهان [[خون عثمان]] هستیم و علی باید کشندگان عثمان را به ما تحویل دهد؛ ما نیز آنان را بر طبق [[حکم خدا]] خواهیم کشت. اگر آنان را به ما تحویل داد از او در می‌گذریم و کار [[خلافت]] را برای [[تعیین خلیفه]] به شورای [[مسلمانان]] واگذار می‌کنیم؛ بر همان مبنایی که [[عمر بن خطاب]] قرار داده بود. ماهیچگاه جویای چند دستگی نبوده‌ایم؛ پس ما را [[یاری]] دهید که [[خدا]] شما را [[رحمت]] کند و از خانه‌های خود بیرون آیید.
نقل شده، پس از [[کشته شدن عثمان]]، [[معاویه]] برای [[مردم]] [[مکه]] و [[مدینه]] چنین نوشت: شکی نیست که [[علی]]، [[عثمان]] را کشته است و دلیل آن نیز این است که کشندگان عثمان نزد وی هستند. ما خواهان [[خون عثمان]] هستیم و علی باید کشندگان عثمان را به ما تحویل دهد؛ ما نیز آنان را بر طبق [[حکم خدا]] خواهیم کشت. اگر آنان را به ما تحویل داد از او در می‌گذریم و کار [[خلافت]] را برای [[تعیین خلیفه]] به شورای [[مسلمانان]] واگذار می‌کنیم؛ بر همان مبنایی که [[عمر بن خطاب]] قرار داده بود. ماهیچگاه جویای چند دستگی نبوده‌ایم؛ پس ما را [[یاری]] دهید که [[خدا]] شما را [[رحمت]] کند و از خانه‌های خود بیرون آیید.


وقتی [[نامه]] معاویه برای مردم مکه و مدینه خوانده شد، [[تصمیم]] گرفتند کار را به [[مسور بن مخرمه]] بسپارند تا وی پاسخ معاویه را بدهد. مسور بن مخرمه نیز برای معاویه چنین نوشت: ای معاویه، تو [[اشتباه]] بزرگی کردی و در جایگاه‌های [[یاری کردن]] نیز به اشتباه افتادی. ای معاویه، تو را چه به خلافت؟ تو [[آزاد]] شده‌ای و [[پدر]] تو از [[لشکریان]] [[احزاب]] بود. از ما درگذر! در میان ما کسی نیست که خواهان باری تو باشد<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۱۸-۱۱۹. اما عده‌ای معتقدند که نامه را عبد الله بن عمر نوشته است. (وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۶۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۹-۲۹۰.</ref>
وقتی [[نامه]] معاویه برای مردم مکه و مدینه خوانده شد، [[تصمیم]] گرفتند کار را به [[مسور بن مخرمه]] بسپارند تا وی پاسخ معاویه را بدهد. مسور بن مخرمه نیز برای معاویه چنین نوشت: ای معاویه، تو [[اشتباه]] بزرگی کردی و در جایگاه‌های [[یاری کردن]] نیز به اشتباه افتادی. ای معاویه، تو را چه به خلافت؟ تو [[آزاد]] شده‌ای و [[پدر]] تو از [[لشکریان]] [[احزاب]] بود. از ما درگذر! در میان ما کسی نیست که خواهان باری تو باشد<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۱۸-۱۱۹. اما عده‌ای معتقدند که نامه را عبد الله بن عمر نوشته است. (وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۶۳).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۸۹-۲۹۰.</ref>


==[[مسور]] و [[دفن]] [[امام حسن]]{{ع}}==
== [[مسور]] و [[دفن]] [[امام حسن]] {{ع}} ==
[[ابن سعد]] می‌نویسد: چون [[حسن]] بالا به [[شهادت]] رسید، بانگ [[شیون]]، مدینه را به لرزه در آورد و هیچ کس دیده نمی‌شد مگر اینکه گریان بود. [[مروان]] همان [[روز]] کاغذی پیش معاویه فرستاد و او را از [[رحلت]] حسن{{ع}} [[آگاه]] ساخت و [[پیام]] داد که ایشان می‌خواهند او را کنار [[پیامبر]]{{صل}} به [[خاک]] بسپارند و تا هنگامی که من زنده باشم نمی‌توانند این کار را بکنند. [[حسین]]{{ع}} خود را کنار [[قبر پیامبر]]{{صل}} رساند و فرمود: "همین جا را بکنید". [[سعید بن عاص]]، که در آن هنگام [[حاکم]] [[مدینه]] بود، خود را کنار کشید و [[گوشه‌گیری]] کرد و از کار [[حسین]]{{ع}} جلوگیری نکرد. اما [[مروان]] با هیاهو [[بنی امیه]] را فراخواند و آنان را جمع کرد و آنها همه [[سلاح]] پوشیدند. مروان به حسین{{ع}} گفت: "این کار، هرگز صورت نخواهد گرفت". حسین{{ع}} به او فرمود: "ای پسر [[زن]] زاغ چشم! تو را با این موضوع چه کار؟ مگر تو حاکمی؟!"
[[ابن سعد]] می‌نویسد: چون [[حسن]] بالا به [[شهادت]] رسید، بانگ [[شیون]]، مدینه را به لرزه در آورد و هیچ کس دیده نمی‌شد مگر اینکه گریان بود. [[مروان]] همان [[روز]] کاغذی پیش معاویه فرستاد و او را از [[رحلت]] حسن {{ع}} [[آگاه]] ساخت و [[پیام]] داد که ایشان می‌خواهند او را کنار [[پیامبر]] {{صل}} به [[خاک]] بسپارند و تا هنگامی که من زنده باشم نمی‌توانند این کار را بکنند. [[حسین]] {{ع}} خود را کنار [[قبر پیامبر]] {{صل}} رساند و فرمود: "همین جا را بکنید". [[سعید بن عاص]]، که در آن هنگام [[حاکم]] [[مدینه]] بود، خود را کنار کشید و [[گوشه‌گیری]] کرد و از کار [[حسین]] {{ع}} جلوگیری نکرد. اما [[مروان]] با هیاهو [[بنی امیه]] را فراخواند و آنان را جمع کرد و آنها همه [[سلاح]] پوشیدند. مروان به حسین {{ع}} گفت: "این کار، هرگز صورت نخواهد گرفت". حسین {{ع}} به او فرمود: "ای پسر [[زن]] زاغ چشم! تو را با این موضوع چه کار؟ مگر تو حاکمی؟!"


او گفت: "به هر حال تا هنگامی که من زنده باشم این کار، شدنی نیست". حسین{{ع}} فریاد برآورد و افراد قبیله‌هایی را که در [[حلف الفضول]]، هم [[پیمان]] شده بودند، فراخواند. افراد [[بنی هاشم]] و [[قبایل]] [[تیم]] و [[زهره]] و [[اسد]] و [[خاندان]] جعونة بن شعوب که از [[قبیله]] لیث بودند، همه سلاح پوشیده و جمع شدند. مروان پرچمی برافراشت و [[حسین بن علی]]{{ع}} هم پرچمی برافراشت. [[بنی هاشم]] گفتند: "[[حسن]]{{ع}} کنار [[مرقد]] [[پیامبر]]{{صل}} به [[خاک]] سپرده خواهد شد". میان آنان [[تیراندازی]] شد و پسر جعونة بن شعوب در آن [[روز]] [[شمشیر]] خود را کشیده بود تا بجنگد. سرانجام تنی چند از مردان بزرگ [[قریش]] چون [[عبدالله بن جعفر بن ابی طالب]] و [[مسور]] بن [[مخرمة بن نوفل]] به وساطت برخاستند. [[مسور بن مخرمه]] به حسین{{ع}} گفت: "ای [[اباعبدالله]]! [[سخن]] مرا گوش کن؛ ما را به حلف الفضول -[[پیمان]] - فراخواندی، پذیرفتیم. و این را میدانی که من از برادرت، یک روز پیش از درگذشت او شنیدم که به من فرمود: " ای پسر [[مخرمه]]! من به برادرم سفارش کرده ام که اگر بتواند مرا کنار پیامبر{{صل}} به خاک بسپارد، ولی اگر [[بیم]] آن داشته باشد که در آن کار، به اندازه [[خون]] گرفتنی، خون ریخته شود مرا در [[بقیع]] کنار مادرم ([[مادر]] بزرگم) به خاک بسپارد. مگر این همه سلاح و مردان را نمی‌بینی؟ [[مردم]] هم که همه برای ایجاد [[فتنه]] [[شتاب]] دارند!"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۱۳۴۳-۱۳۴۴؛ زندگی امام حسن مجتبی{{ع}}.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۰-۲۹۱.</ref>
او گفت: "به هر حال تا هنگامی که من زنده باشم این کار، شدنی نیست". حسین {{ع}} فریاد برآورد و افراد قبیله‌هایی را که در [[حلف الفضول]]، هم [[پیمان]] شده بودند، فراخواند. افراد [[بنی هاشم]] و [[قبایل]] [[تیم]] و [[زهره]] و [[اسد]] و [[خاندان]] جعونة بن شعوب که از [[قبیله]] لیث بودند، همه سلاح پوشیده و جمع شدند. مروان پرچمی برافراشت و [[حسین بن علی]] {{ع}} هم پرچمی برافراشت. [[بنی هاشم]] گفتند: "[[حسن]] {{ع}} کنار [[مرقد]] [[پیامبر]] {{صل}} به [[خاک]] سپرده خواهد شد". میان آنان [[تیراندازی]] شد و پسر جعونة بن شعوب در آن [[روز]] [[شمشیر]] خود را کشیده بود تا بجنگد. سرانجام تنی چند از مردان بزرگ [[قریش]] چون [[عبدالله بن جعفر بن ابی طالب]] و [[مسور]] بن [[مخرمة بن نوفل]] به وساطت برخاستند. [[مسور بن مخرمه]] به حسین {{ع}} گفت: "ای [[اباعبدالله]]! [[سخن]] مرا گوش کن؛ ما را به حلف الفضول -[[پیمان]] - فراخواندی، پذیرفتیم. و این را میدانی که من از برادرت، یک روز پیش از درگذشت او شنیدم که به من فرمود: " ای پسر [[مخرمه]]! من به برادرم سفارش کرده ام که اگر بتواند مرا کنار پیامبر {{صل}} به خاک بسپارد، ولی اگر [[بیم]] آن داشته باشد که در آن کار، به اندازه [[خون]] گرفتنی، خون ریخته شود مرا در [[بقیع]] کنار مادرم ([[مادر]] بزرگم) به خاک بسپارد. مگر این همه سلاح و مردان را نمی‌بینی؟ [[مردم]] هم که همه برای ایجاد [[فتنه]] [[شتاب]] دارند!"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۱۳۴۳-۱۳۴۴؛ زندگی امام حسن مجتبی {{ع}}.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۰-۲۹۱.</ref>


==مسور و [[امام حسین]]{{ع}}==
== مسور و [[امام حسین]] {{ع}} ==
نقل شده، گروهی از [[قبیله جرهم]] و قطورا به نام [[فضیل بن حارث جرهمی]]، [[فضیل بن وداعه]] و [[مفضل بن فضالة جرهمی]] [[متحد]] شده، [[سوگند]] یاد کردند که نگذارند در [[مکه]] [[آدم]] [[ستمگری]] باشد و گفتند که هرگز جز این نباید باشد، زیرا [[خداوند]]، [[حق]] مکه را بسیار بزرگ قرار داده است. این [[پیمان]]، در میان [[قریش]]، [[منسوخ]] شد و جز نام چیزی از آن نماند. سپس قریش برای [[تجدید]] آن، یک دیگر را فرا خوانده در [[خانه]] [[عبدالله بن جدعان]]، که از نظر سن و [[شرف]]، بر دیگران [[برتری]] داشت، جمع شده دوباره پیمان بسته، سوگند یاد کردند. [[نمایندگان]] [[قریش]] در این انجمن، از [[قبایل]] [[بنی هاشم]]، [[بنی مطلب]]، [[بنی اسد بن عبدالعزی]]، [[زهرة بن کلاب]] و [[تیم بن مره]] بودند و همه سوگ گند یاد کرده و پیمان بستند که در مکه ستمدیده‌ای از [[اهل]] محل یا از دیگر جاها را نبینند مگر اینکه [[یار]] و همراه و [[یاور]] او باشند تا آنکه [[ستم]] را از او دفع کنند. قریش آن پیمان را "[[حلف الفضول]]" نامیدند. [[پیامبر]]{{صل}} نیز در این پیمان حضور داشت، زیرا بعد از [[نبوت]] فرمود: "من با عموهای خود در خانه عبدالله بن جدعان پیمانی را دیدم که برای من از [[دارایی]] سودمندتر بود". و نیز فرمود: "اگر [[پس از ظهور]] [[اسلام]] نیز برای چنین پیمانی [[دعوت]] شوم، در آن شرکت خواهم کرد و آن را خواهم پذیرفت".
نقل شده، گروهی از [[قبیله جرهم]] و قطورا به نام [[فضیل بن حارث جرهمی]]، [[فضیل بن وداعه]] و [[مفضل بن فضالة جرهمی]] [[متحد]] شده، [[سوگند]] یاد کردند که نگذارند در [[مکه]] [[آدم]] [[ستمگری]] باشد و گفتند که هرگز جز این نباید باشد، زیرا [[خداوند]]، [[حق]] مکه را بسیار بزرگ قرار داده است. این [[پیمان]]، در میان [[قریش]]، [[منسوخ]] شد و جز نام چیزی از آن نماند. سپس قریش برای تجدید آن، یک دیگر را فرا خوانده در [[خانه]] [[عبدالله بن جدعان]]، که از نظر سن و [[شرف]]، بر دیگران [[برتری]] داشت، جمع شده دوباره پیمان بسته، سوگند یاد کردند. [[نمایندگان]] [[قریش]] در این انجمن، از [[قبایل]] [[بنی هاشم]]، [[بنی مطلب]]، [[بنی اسد بن عبدالعزی]]، [[زهرة بن کلاب]] و [[تیم بن مره]] بودند و همه سوگ گند یاد کرده و پیمان بستند که در مکه ستمدیده‌ای از [[اهل]] محل یا از دیگر جاها را نبینند مگر اینکه [[یار]] و همراه و [[یاور]] او باشند تا آنکه [[ستم]] را از او دفع کنند. قریش آن پیمان را "[[حلف الفضول]]" نامیدند. [[پیامبر]] {{صل}} نیز در این پیمان حضور داشت، زیرا بعد از [[نبوت]] فرمود: "من با عموهای خود در خانه عبدالله بن جدعان پیمانی را دیدم که برای من از [[دارایی]] سودمندتر بود". و نیز فرمود: "اگر [[پس از ظهور]] [[اسلام]] نیز برای چنین پیمانی [[دعوت]] شوم، در آن شرکت خواهم کرد و آن را خواهم پذیرفت".


[[محمد بن ابراهیم بن حارث تمیمی]] [[روایت]] می‌کند: روزی میان [[حسین بن علی]] ([[سید الشهداء]]){{ع}} و [[ولید بن عتبة بن ابی سفیان]] درباره [[مالی]] [[اختلاف]] در گرفت.
[[محمد بن ابراهیم بن حارث تمیمی]] [[روایت]] می‌کند: روزی میان [[حسین بن علی]] ([[سید الشهداء]]){{ع}} و [[ولید بن عتبة بن ابی سفیان]] درباره [[مالی]] [[اختلاف]] در گرفت.


[[معاویه]]، عموی ولید در آن هنگام او را [[امیر]] اور [[مدینه]] قرار داده بود و ولید به سبب [[قدرت]] خود [[زور]] می‌گفت. [[حسین]]{{ع}} به او فرمود: "به [[خدا]] سوگند، اگر [[انصاف]] ندهی من [[شمشیر]] خود را می‌کشم و در [[مسجد پیامبر]]{{صل}} می‌ایستم و [[مردم]] را به پیمان[[فضول]] دعوت می‌کنم". [[عبدالله بن زبیر]] که در آنجا حضور داشت، نیز به [[ولید]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] اگر [[انصاف]] ندهی و [[حق]] خود را ادا نکنی، من نیز چنین خواهم کرد تا هر دو با هم بمیریم". وقتی [[مسور بن مخرمه زهری]] این سخنان را شنید، او هم مانند آن دو آماده جانبازی برای [[دفع ستم]] شد. [[عبدالرحمن بن عبدالله]] تیمی نیز چنین گفت و به آنها پیوست و چون ولید وضع را بدان حال دید به انصاف [[رفتار]] کرد تا [[حسین]]{{ع}} از او [[خشنود]] شد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۳۵؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۱۴ (بدون ذکر نام مسور)؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۲، ص۲۹۳؛ السیرة النبویه، زینی دحلان، ج۱، ص۵۳؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۲-۴۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۱-۲۹۲.</ref>
[[معاویه]]، عموی ولید در آن هنگام او را [[امیر]] اور [[مدینه]] قرار داده بود و ولید به سبب [[قدرت]] خود [[زور]] می‌گفت. [[حسین]] {{ع}} به او فرمود: "به [[خدا]] سوگند، اگر [[انصاف]] ندهی من [[شمشیر]] خود را می‌کشم و در [[مسجد پیامبر]] {{صل}} می‌ایستم و [[مردم]] را به پیمان[[فضول]] دعوت می‌کنم". [[عبدالله بن زبیر]] که در آنجا حضور داشت، نیز به [[ولید]] گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] اگر [[انصاف]] ندهی و [[حق]] خود را ادا نکنی، من نیز چنین خواهم کرد تا هر دو با هم بمیریم". وقتی [[مسور بن مخرمه زهری]] این سخنان را شنید، او هم مانند آن دو آماده جانبازی برای [[دفع ستم]] شد. [[عبدالرحمن بن عبدالله]] تیمی نیز چنین گفت و به آنها پیوست و چون ولید وضع را بدان حال دید به انصاف [[رفتار]] کرد تا [[حسین]] {{ع}} از او [[خشنود]] شد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۱۳۵؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۱۴ (بدون ذکر نام مسور)؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۲، ص۲۹۳؛ السیرة النبویه، زینی دحلان، ج۱، ص۵۳؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۲-۴۱.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۱-۲۹۲.</ref>


==[[مسور]] و خواستگاری [[معاویه]] از دختر [[عبدالله بن جعفر]]==
== [[مسور]] و خواستگاری [[معاویه]] از دختر [[عبدالله بن جعفر]] ==
ام‌بکر، دختر مسور، از پدرش نقل کرده است: روزی معاویه برای [[مروان]] چنین نوشت: دختر عبدالله بن جعفر را به [[ازدواج]] [[یزید]] در آور؛ پنجاه هزار [[دینار]] وام او را بپرداز و ده هزار دینار هم به او بده.
ام‌بکر، دختر مسور، از پدرش نقل کرده است: روزی معاویه برای [[مروان]] چنین نوشت: دختر عبدالله بن جعفر را به [[ازدواج]] [[یزید]] در آور؛ پنجاه هزار [[دینار]] وام او را بپرداز و ده هزار دینار هم به او بده.


عبدالله بن جعفر در برابر خواست مروان گفت: "من کاری را بدون [[رایزنی]] با حسین انجام نمی‌دهم". و چون با حسین{{ع}}، رایزنی کرد، حسین{{ع}} فرمود: "کار او را به من واگذار". [[عبدالله]] چنان کرد. و چون جمع شدند، مروان سخنانی را گفت. در این هنگام حسین{{ع}}فرمود: "[[خداوند]] با [[اسلام]]، [[فرومایگی]] را برداشته و ناتمامی را به کمال رسانده و [[پستی]] را از میان برداشته است و برای هیچ [[مسلمانی]]، پستی نیست. همچنین قرابتی که خداوند[[حق]] آن را بزرگ داشته، [[قرابت]] ماست. اینک من این دختر را به همسری کسی که از لحاظ پیوند نسبی، به ما نزدیک‌تر و از لحاظ پیوند سببی، لطیف‌تر است؛ یعنی [[قاسم بن محمد]] بن [[جعفر]]، درآوردم".
عبدالله بن جعفر در برابر خواست مروان گفت: "من کاری را بدون [[رایزنی]] با حسین انجام نمی‌دهم". و چون با حسین {{ع}}، رایزنی کرد، حسین {{ع}} فرمود: "کار او را به من واگذار". [[عبدالله]] چنان کرد. و چون جمع شدند، مروان سخنانی را گفت. در این هنگام حسین {{ع}}فرمود: "[[خداوند]] با [[اسلام]]، [[فرومایگی]] را برداشته و ناتمامی را به کمال رسانده و [[پستی]] را از میان برداشته است و برای هیچ [[مسلمانی]]، پستی نیست. همچنین قرابتی که خداوند[[حق]] آن را بزرگ داشته، [[قرابت]] ماست. اینک من این دختر را به همسری کسی که از لحاظ پیوند نسبی، به ما نزدیک‌تر و از لحاظ پیوند سببی، لطیف‌تر است؛ یعنی [[قاسم بن محمد]] بن [[جعفر]]، درآوردم".


مروان گفت: "ای [[بنی هاشم]] [[حیله]] و [[مکر]] می‌ورزید؟" و به عبدالله بن جعفر گفت: "این، پاسخ نیکی‌های [[امیرالمؤمنین]] نسبت به توست؟"
مروان گفت: "ای [[بنی هاشم]] [[حیله]] و [[مکر]] می‌ورزید؟" و به عبدالله بن جعفر گفت: "این، پاسخ نیکی‌های [[امیرالمؤمنین]] نسبت به توست؟"
خط ۱۳۳: خط ۱۳۳:
[[عبد الله بن جعفر]] گفت: "من به تو گفته بودم که درباره دخترم، بدون موافقت دایی‌اش [[تصمیم]] نخواهم گرفت".
[[عبد الله بن جعفر]] گفت: "من به تو گفته بودم که درباره دخترم، بدون موافقت دایی‌اش [[تصمیم]] نخواهم گرفت".


[[حسین]]{{ع}} گفت: "شما را به [[خدا]] [[سوگند]] می‌دهم، مگر نمی‌دانید که [[حسن]] از [[عایشه]] دختر [[عثمان]] خواستگاری کرد و عثمان آن کار را به عهده تو ([[مروان]]) واگذاشت و همین که در [[مجلسی]] مانند این مجلس، گرد آمدیم، توای مروان، گفتی من تصمیم گرفته‌ام این دختر را به همسری [[عبدالله بن زبیر]] درآورم؟" آن گاه به [[مسور بن مخرمه]] فرمود: "آیا چنین نبود؟"
[[حسین]] {{ع}} گفت: "شما را به [[خدا]] [[سوگند]] می‌دهم، مگر نمی‌دانید که [[حسن]] از [[عایشه]] دختر [[عثمان]] خواستگاری کرد و عثمان آن کار را به عهده تو ([[مروان]]) واگذاشت و همین که در [[مجلسی]] مانند این مجلس، گرد آمدیم، توای مروان، گفتی من تصمیم گرفته‌ام این دختر را به همسری [[عبدالله بن زبیر]] درآورم؟" آن گاه به [[مسور بن مخرمه]] فرمود: "آیا چنین نبود؟"


[[مسور]] گفت: "آری، چنین بود".
[[مسور]] گفت: "آری، چنین بود".
خط ۱۴۱: خط ۱۴۱:
مسور به مروان گفت: "بر این [[قوم]] خرده نگیر که آنچه انجام دادند به رعایت پیوند [[خویشاوندی]]، نزدیک‌تر است. ایشان [[صله رحم]] کردند و دوشیزه گرامی خود را به کسی دادند که [[دوست]] داشتند"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۱۴-۴۱۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۳-۲۹۴.</ref>
مسور به مروان گفت: "بر این [[قوم]] خرده نگیر که آنچه انجام دادند به رعایت پیوند [[خویشاوندی]]، نزدیک‌تر است. ایشان [[صله رحم]] کردند و دوشیزه گرامی خود را به کسی دادند که [[دوست]] داشتند"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۱۴-۴۱۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۳-۲۹۴.</ref>


==[[نامه]] مسور به [[امام حسین]]{{ع}}==
== [[نامه]] مسور به [[امام حسین]] {{ع}} ==
نقل شده، وقتی مسور بن مخرمه از حرکت امام حسین{{ع}} به سمت [[عراق]] [[آگاه]] شد، برای امام حسین{{ع}} چنین نوشت: "بر تو باد که به نامه‌های عراقیان فریفته نشوی، و حال آنکه [[ابن زبیر]] به تو می‌گوید به ایشان بپیوند که [[باران]] تو هستند. هان! که اقامت در [[حرم]] ([[مکه]]) را رها نکنی؛ اگر به [[راستی]] عراقیان به تو نیازی داشته باشند؛ باید شتابان شتران خود را به سوی تو برانند و پیش تو جمع شوند تا با نیرو و ساز و برگ از مکه بیرون بروی". حسین{{ع}} در پاسخ برای او [[پاداش]] [[آرزو]] کرد و نوشت: "در این کار از خدا [[طلب]] خیر خواهم کرد"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۴۶.</ref>.
نقل شده، وقتی مسور بن مخرمه از حرکت امام حسین {{ع}} به سمت [[عراق]] [[آگاه]] شد، برای امام حسین {{ع}} چنین نوشت: "بر تو باد که به نامه‌های عراقیان فریفته نشوی، و حال آنکه [[ابن زبیر]] به تو می‌گوید به ایشان بپیوند که [[باران]] تو هستند. هان! که اقامت در [[حرم]] ([[مکه]]) را رها نکنی؛ اگر به [[راستی]] عراقیان به تو نیازی داشته باشند؛ باید شتابان شتران خود را به سوی تو برانند و پیش تو جمع شوند تا با نیرو و ساز و برگ از مکه بیرون بروی". حسین {{ع}} در پاسخ برای او [[پاداش]] [[آرزو]] کرد و نوشت: "در این کار از خدا [[طلب]] خیر خواهم کرد"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۴۶.</ref>.


به هنگام رسیدن خبر [[شهادت]] [[حسین بن علی]]{{ع}} به مکه، مسور بن مخرمه در آنجا بود. پس مسور، ابن زبیر را دید و گفت: "خبر [[مرگ]] حسین بن علی را که آرزومند آن بودی، دریافت کردی؟"
به هنگام رسیدن خبر [[شهادت]] [[حسین بن علی]] {{ع}} به مکه، مسور بن مخرمه در آنجا بود. پس مسور، ابن زبیر را دید و گفت: "خبر [[مرگ]] حسین بن علی را که آرزومند آن بودی، دریافت کردی؟"


ابن زبیر گفت: "ای ابو العباس تو این سخن را به من گویی؟! به خدا سوگند، کاش تا بر پهنه [[گیتی]] سنگ و شن است، او زنده می‌بود و به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز چنین آرزویی برای او نداشته‌ام".
ابن زبیر گفت: "ای ابو العباس تو این سخن را به من گویی؟! به خدا سوگند، کاش تا بر پهنه [[گیتی]] سنگ و شن است، او زنده می‌بود و به [[خدا]] [[سوگند]]، هرگز چنین آرزویی برای او نداشته‌ام".
خط ۱۵۰: خط ۱۵۰:
[[مسور]] گفت: "این تو بودی که ناسنجیده او را به [[قیام]] و بیرون رفتن (از [[مکه]]) واداشتی".
[[مسور]] گفت: "این تو بودی که ناسنجیده او را به [[قیام]] و بیرون رفتن (از [[مکه]]) واداشتی".


[[ابن زبیر]] گفت: "آری من چنین [[رایزنی]] کردم ولی نمی‌دانستم که او کشته می‌شود؛ [[مرگ]] او هم در دست من نبوده است. پیش [[ابن عباس]] رفتم و به او [[تسلیت]] گفتم و فهمیدم که این کار من بر او سنگین تمام شد. اگر به [[تسلیت گویی]] او نمی‌رفتم، می‌‌گفت، آیا نباید به کسی چون من در سوگ کسی چون [[حسین]]{{ع}} تسلیت داد و می‌توان این کار را رها کرد؟ پس من با این دایی‌های خود که سینه‌شان نسبت به من از [[کینه]] آکنده است، چه کنم و نمی‌دانم این به چه سبب است؟!"
[[ابن زبیر]] گفت: "آری من چنین [[رایزنی]] کردم ولی نمی‌دانستم که او کشته می‌شود؛ [[مرگ]] او هم در دست من نبوده است. پیش [[ابن عباس]] رفتم و به او [[تسلیت]] گفتم و فهمیدم که این کار من بر او سنگین تمام شد. اگر به [[تسلیت گویی]] او نمی‌رفتم، می‌‌گفت، آیا نباید به کسی چون من در سوگ کسی چون [[حسین]] {{ع}} تسلیت داد و می‌توان این کار را رها کرد؟ پس من با این دایی‌های خود که سینه‌شان نسبت به من از [[کینه]] آکنده است، چه کنم و نمی‌دانم این به چه سبب است؟!"


مسور گفت: تو به یاد آوری و فاش ساختن کارهای گذشته چه نیازی داری؟ [[کارها]] را به حال خود رها کن تا سپری شود؛ نسبت به دایی‌های خود خوش [[رفتار]] باش که پدرت در نظر ایشان از تو ستوده‌تر است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۴-۲۹۵.</ref>
مسور گفت: تو به یاد آوری و فاش ساختن کارهای گذشته چه نیازی داری؟ [[کارها]] را به حال خود رها کن تا سپری شود؛ نسبت به دایی‌های خود خوش [[رفتار]] باش که پدرت در نظر ایشان از تو ستوده‌تر است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد خامسه، ج۱، ص۴۹۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۴-۲۹۵.</ref>


==مسور و [[نقل روایت]]==
== مسور و [[نقل روایت]] ==
وی از [[پیامبر]]{{صل}} احادیثی را شنیده و [[حفظ]] کرده بود. همچنین وی از [[عمر بن خطاب]]، [[عبدالرحمن بن عوف]] و [[عمرو بن عوف]] [[حدیث]] نقل کرده<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref> و [[عروة بن زبیر]]، [[علی بن الحسین]]{{ع}} و [[عبید الله بن عبدالله بن عتبه]] از وی [[روایت]] نقل کرده‌اند<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>. [[ابن حجر]] نیز می‌نویسد: مسور از [[خلفاء]] اربعه و [[عمرو بن عوف قرشی]] و [[مغیره]] [[حدیث]] نقل کرده است و از وی، [[سعید بن مسیب]]، علی بن الحسین{{ع}}، [[عوف بن طفیل]] و [[عروه]] روایت نقل کرده‌اند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۵.</ref>.
وی از [[پیامبر]] {{صل}} احادیثی را شنیده و [[حفظ]] کرده بود. همچنین وی از [[عمر بن خطاب]]، [[عبدالرحمن بن عوف]] و [[عمرو بن عوف]] [[حدیث]] نقل کرده<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref> و [[عروة بن زبیر]]، [[علی بن الحسین]] {{ع}} و [[عبید الله بن عبدالله بن عتبه]] از وی [[روایت]] نقل کرده‌اند<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>. [[ابن حجر]] نیز می‌نویسد: مسور از [[خلفاء]] اربعه و [[عمرو بن عوف قرشی]] و [[مغیره]] [[حدیث]] نقل کرده است و از وی، [[سعید بن مسیب]]، علی بن الحسین {{ع}}، [[عوف بن طفیل]] و [[عروه]] روایت نقل کرده‌اند<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۵.</ref>.


ام‌بکر، دختر مسور، از پدرش نقل کرده که گفت: روزی مردی [[یهودی]] از کنار ما گذشت، در حالی که پیامبر{{صل}} در حال [[وضو]] گرفتن بود و من پشت سر ایشان ایستاده بودم. [[پیامبر]]{{صل}} لباسش را بالا زد، در حالی که مهر [[نبوت]] در پشت آن [[حضرت]] بود. در این حال، [[مرد]] [[یهودی]] گفت: "لباسش را از پشت سرش بالا بزن". این کار را انجام دادم و پیامبر{{صل}} کفی از آب به صورتم ریخت.
ام‌بکر، دختر مسور، از پدرش نقل کرده که گفت: روزی مردی [[یهودی]] از کنار ما گذشت، در حالی که پیامبر {{صل}} در حال [[وضو]] گرفتن بود و من پشت سر ایشان ایستاده بودم. [[پیامبر]] {{صل}} لباسش را بالا زد، در حالی که مهر [[نبوت]] در پشت آن [[حضرت]] بود. در این حال، [[مرد]] [[یهودی]] گفت: "لباسش را از پشت سرش بالا بزن". این کار را انجام دادم و پیامبر {{صل}} کفی از آب به صورتم ریخت.


همچنین [[ابی‌امامة بن سهل]] از [[مسور]] نقل کرده: روزی سنگ سنگینی را حمل می‌کردم و شلوار کوتاهی پوشیده بودم؛ پس به [[سختی]] سنگ را در جای خود قرار دادم. پیامبر{{صل}} به من فرمود: "برگرد و لباست را بپوش و عریان [[راه]] نروید"<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۵.</ref>.
همچنین [[ابی‌امامة بن سهل]] از [[مسور]] نقل کرده: روزی سنگ سنگینی را حمل می‌کردم و شلوار کوتاهی پوشیده بودم؛ پس به [[سختی]] سنگ را در جای خود قرار دادم. پیامبر {{صل}} به من فرمود: "برگرد و لباست را بپوش و عریان [[راه]] نروید"<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۹۵.</ref>.


در [[حدیثی]] از [[مسور بن مخرمه]] نقل شده است که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمودند: "همانا [[فاطمه]] پاره تن من است، پس هر که او را به [[غضب]] آورد، مرا غضبناک کرده است"<ref>مناقب آل أبی طالب، ابن شهر آشوب، ج۳، ص۱۱۲. (عامر الشعبی عن الحسن البصری، عن سفیان الثوری، عن مجاهد، عن ابن جبیر، عن جابر الأنصاری، عن محمد الباقر، عن جعفر الصادق عن النبی أنه قال: إنما فاطمة بضعة منی فمن أغضبها فقد أغضبنی، أخرجه البخاری عن المسور بن مخرمه).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۵.</ref>
در [[حدیثی]] از [[مسور بن مخرمه]] نقل شده است که [[رسول خدا]] {{صل}} فرمودند: "همانا [[فاطمه]] پاره تن من است، پس هر که او را به [[غضب]] آورد، مرا غضبناک کرده است"<ref>مناقب آل أبی طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۳، ص۱۱۲. (عامر الشعبی عن الحسن البصری، عن سفیان الثوری، عن مجاهد، عن ابن جبیر، عن جابر الأنصاری، عن محمد الباقر، عن جعفر الصادق عن النبی أنه قال: إنما فاطمة بضعة منی فمن أغضبها فقد أغضبنی، أخرجه البخاری عن المسور بن مخرمه).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مسور بن مخرمه (مقاله)|مقاله «مسور بن مخرمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص ۲۹۵.</ref>


==سرانجام مسور==
== سرانجام مسور ==
وی تا [[زمان]] [[کشته شدن عثمان]] در [[مدینه]] بود و سپس به [[مکه]] رفت و تا زمان [[مرگ معاویه]] در آنجا بود و در مکه تا زمان [[حمله]] [[حصین بن نمیر]] به مکه و [[جنگ]] وی با [[ابن زبیر]] باقی ماند. حصین بن نمیر مکه را محاصره کرد و در این محاصره و جنگ با [[اهل مکه]]، سنگ منجنیقی به مسور خورد و وی در حالی که در [[محراب]] مشغول [[نماز]] بود، کشته شد. و این ماجرا در آغاز ماه [[ربیع الاول]] [[سال]] [[چهل]] و شش [[هجری]] اتفاق افتاد و ابن زبیر در حجون بر وی نماز خواند. وی از مکی‌ها شمرده شده است و در زمان [[مرگ]]، ۶۲ ساله بود. به نقل دیگری، وفاتش در [[روز]] حمله [[یزید]] به این [[زبیر]] بود و وقتی که حصین بن نمیر، ابن زبیر را محاصره کرد و این ماجرا در [[روز]] سه [[شنبه]] در [[ربیع]] الاخر [[سال ۶۴ هجری]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>.
وی تا [[زمان]] [[کشته شدن عثمان]] در [[مدینه]] بود و سپس به [[مکه]] رفت و تا زمان [[مرگ معاویه]] در آنجا بود و در مکه تا زمان [[حمله]] [[حصین بن نمیر]] به مکه و [[جنگ]] وی با [[ابن زبیر]] باقی ماند. حصین بن نمیر مکه را محاصره کرد و در این محاصره و جنگ با [[اهل مکه]]، سنگ منجنیقی به مسور خورد و وی در حالی که در [[محراب]] مشغول [[نماز]] بود، کشته شد. و این ماجرا در آغاز ماه [[ربیع الاول]] [[سال]] [[چهل]] و شش [[هجری]] اتفاق افتاد و ابن زبیر در حجون بر وی نماز خواند. وی از مکی‌ها شمرده شده است و در زمان [[مرگ]]، ۶۲ ساله بود. به نقل دیگری، وفاتش در [[روز]] حمله [[یزید]] به این [[زبیر]] بود و وقتی که حصین بن نمیر، ابن زبیر را محاصره کرد و این ماجرا در [[روز]] سه [[شنبه]] در [[ربیع]] الاخر [[سال ۶۴ هجری]] بوده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۴۰۰.</ref>.


خط ۱۷۶: خط ۱۷۶:
{{پانویس}}
{{پانویس}}


[[رده:اعلام]]
[[رده:مسور بن مخرمه زهری]]
۲۴٬۴۶۴

ویرایش