پرش به محتوا

عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'حنظله' به 'حنظله'
جز (جایگزینی متن - 'اهل حمص' به 'اهل حمص')
جز (جایگزینی متن - 'حنظله' به 'حنظله')
 
خط ۷: خط ۷:


== مقدمه ==  
== مقدمه ==  
همان طور که جمیله، [[همسر]] [[حنظله]]، [[پیش بینی]] می‌کرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]] {{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، می‌گوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم {{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر {{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپ‌های فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>.
همان طور که جمیله، [[همسر]] حنظله، [[پیش بینی]] می‌کرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]] {{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، می‌گوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم {{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر {{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپ‌های فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>.


[[عبدالله بن یزید خطمی]] می‌گوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمی‌کنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوار‌تر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref>
[[عبدالله بن یزید خطمی]] می‌گوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمی‌کنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوار‌تر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref>
خط ۲۲: خط ۲۲:


== عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] ==
== عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] ==
[[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] می‌نویسد: [[اهل مدینه]] می‌گفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا می‌شناسی؟
[[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] می‌نویسد: [[اهل مدینه]] می‌گفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر حنظله! آیا مرا می‌شناسی؟


عبدالله جواب داد: "بله تو شیطان هستی".
عبدالله جواب داد: "بله تو شیطان هستی".
خط ۳۰: خط ۳۰:
عبدالله جواب داد: "وقتی از مسجد خارج می‌شدم، مشغول ذکر گفتن بودم و همین که چشمم به تو افتاد، نگاه به تو مرا از [[یاد خدا]] [[غافل]] کرد؛ لذا فهمیدم تو [[شیطان]] هستی".
عبدالله جواب داد: "وقتی از مسجد خارج می‌شدم، مشغول ذکر گفتن بودم و همین که چشمم به تو افتاد، نگاه به تو مرا از [[یاد خدا]] [[غافل]] کرد؛ لذا فهمیدم تو [[شیطان]] هستی".


شیطان جواب داد: "درست تشخیص دادی ای پسر [[حنظله]]. گوش فرا ده می‌خواهم مطلبی (پندی) را به تو یاد دهم که [[شایسته]] را برای است درمانی آن را به خاطر بسپاری".
شیطان جواب داد: "درست تشخیص دادی ای پسر حنظله. گوش فرا ده می‌خواهم مطلبی (پندی) را به تو یاد دهم که [[شایسته]] را برای است درمانی آن را به خاطر بسپاری".


[[عبدالله]] گفت: "من نیازی به [[پند]] و [[اندرز]] تو ندارم".
[[عبدالله]] گفت: "من نیازی به [[پند]] و [[اندرز]] تو ندارم".
خط ۶۴: خط ۶۴:
سپس مسلم رو به [[بنی امیه]] کرد و گفت: "آیا می‌خواهید نزد [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید]]) بروید یا این که همین جا می‌مانید و یا این که با ما می‌آیید؟" بعضی از آنها گفتند: نزد یزید می‌رویم و با او [[پیمان]] می‌بندیم (کنایه از این که پیمان مان را با او محکم می‌کنیم).
سپس مسلم رو به [[بنی امیه]] کرد و گفت: "آیا می‌خواهید نزد [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید]]) بروید یا این که همین جا می‌مانید و یا این که با ما می‌آیید؟" بعضی از آنها گفتند: نزد یزید می‌رویم و با او [[پیمان]] می‌بندیم (کنایه از این که پیمان مان را با او محکم می‌کنیم).


مروان گفت: "من به همراه [[مسلم بن عقبه]] به [[مدینه]] بر می‌گردم. بعضی از افراد بنی امیه گفتند: ما با [[اهل]] مدینه پیمان بستیم که اگر توانستیم [[لشکر]] مسلم را از [[جنگ]] با آنها دور کنیم و لشکر را باز گردانیم، حال چگونه برای جنگ با اهل مدینه به طرف مدینه بازگردیم؟! مروان گفت: "من به همراه مسلم برای جنگ به مدینه می‌روم". عده‌ای از بنی امیه گفتند: ما [[صلاح]] نمی‌بینیم که تو چنین کاری کنی؛ زیرا شما با این کار خود را به کشتن می‌دهید. به [[خدا]] قسم جمعیت ما به همراه لشکر مسلم باز هم از جمعیتی که در مدینه آماده جنگ با ما شده‌اند، کمتر است. مروان گفت: "[[قسم به خدا]]، من به همراه مسلم برای [[جنگ]] به [[مدینه]] می‌روم و از دشمنم و کسانی که مرا از [[خانه]] و کاشانه‌ام بیرون کردند و بین من خانواده‌ام جدایی انداختند، [[انتقام]] می‌گیرم؛ حتی اگر در این جنگ کشته شوم". البته غیر از [[مروان]] و فرزندش، [[عبدالملک]]، هیچ یک از [[بنی امیه]] به همراه مسلم برای جنگ با [[اهل]] مدینه بازنگشتند. وقتی اهل مدینه مطمئن شدند که [[لشکر]] [[یزید]] در حال حرکت به طرف آنها می‌باشد، درباره کندن [[خندق]] [[مشورت]] کردند در تمامی اطراف مدینه خندق حفر کردند. سپس [[عبدالله بن حنظله]] اهل مدینه را نزد [[منبر]] [[رسول خدا]] {{صل}} جمع کرده، گفت: "اگر می‌خواهید با من [[بیعت]] کنید، باید تا سر حد [[مرگ]] بیعت کنید و تا دم مرگ در کنار من باشید و به بیعت خود پایبند باشید؛ در غیر این صورت، بیعت شما با من فایده‌ای ندارد و من نیازی به بیعت‌تان ندارم". [[مردم مدینه]] نیز همگی تا سر حد مرگ با او بیعت کردند. سپس فرزند [[حنظله]] بر فراز منبر رفت و بعد از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] گفت: "ای [[مردم]]! شما به خاطر دین‌تان و پایمال شدن [[احکام الهی]] غضبناک شده و برای جنگ با [[حکومت]] خارج شده‌اید، پس [[سعی]] کنید از این [[آزمایش الهی]] سربلند بیرون آیید تا [[خداوند]] بهشتش را بر شما [[واجب]] و مغفرتش را نصیب شما گرداند. پس نهایت تلاش‌تان را در این [[راه]] به کار گیرید و [[بهترین]] و [[کامل‌ترین]] هدیه‌ها را در این راه نثار کنید. ای مردم! به من خبر داده‌اند، لشکری که یزید برای جنگ با ما فرستاده است، هم اکنون در منطقه ذی خشب هستند و [[مروان بن حکم]] نیز به همراه آنهاست و اگر [[خدا]] بخواهد به خاطر نقض پیمانی که کنار منبر رسول خدا {{صل}} با ما بسته بود، هلاک می‌شود". مردم نیز مروان را [[لعن]] کردند. [[عبدالله]] گفت: "ای مردم [[دشنام]] دادن فایده‌ای ندارد ولکن [[پای بندی]] شما در بیعت تان و [[راستی در گفتار]] شما زمانی ثابت می‌شود که با [[دشمن]] در میدان [[جنگ]] روبرو شوید؛ به [[خدا]] قسم، هیچ قومی پایدار و [[راست گفتار]] نبوده‌اند مگر این که [[خداوند]] آنها را [[یاری]] کرده است". در این هنگام [[عبدالله]] دستانش را به طرف [[آسمان]] بلند کرد و گفت: "خداوندا! ما به تو تکیه و بر تو [[توکل]] کرده ایم و [[پناه]] ما تو هستی". سپس از [[منبر]] پایین آمد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۷؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.
مروان گفت: "من به همراه [[مسلم بن عقبه]] به [[مدینه]] بر می‌گردم. بعضی از افراد بنی امیه گفتند: ما با [[اهل]] مدینه پیمان بستیم که اگر توانستیم [[لشکر]] مسلم را از [[جنگ]] با آنها دور کنیم و لشکر را باز گردانیم، حال چگونه برای جنگ با اهل مدینه به طرف مدینه بازگردیم؟! مروان گفت: "من به همراه مسلم برای جنگ به مدینه می‌روم". عده‌ای از بنی امیه گفتند: ما [[صلاح]] نمی‌بینیم که تو چنین کاری کنی؛ زیرا شما با این کار خود را به کشتن می‌دهید. به [[خدا]] قسم جمعیت ما به همراه لشکر مسلم باز هم از جمعیتی که در مدینه آماده جنگ با ما شده‌اند، کمتر است. مروان گفت: "[[قسم به خدا]]، من به همراه مسلم برای [[جنگ]] به [[مدینه]] می‌روم و از دشمنم و کسانی که مرا از [[خانه]] و کاشانه‌ام بیرون کردند و بین من خانواده‌ام جدایی انداختند، [[انتقام]] می‌گیرم؛ حتی اگر در این جنگ کشته شوم". البته غیر از [[مروان]] و فرزندش، [[عبدالملک]]، هیچ یک از [[بنی امیه]] به همراه مسلم برای جنگ با [[اهل]] مدینه بازنگشتند. وقتی اهل مدینه مطمئن شدند که [[لشکر]] [[یزید]] در حال حرکت به طرف آنها می‌باشد، درباره کندن [[خندق]] [[مشورت]] کردند در تمامی اطراف مدینه خندق حفر کردند. سپس [[عبدالله بن حنظله]] اهل مدینه را نزد [[منبر]] [[رسول خدا]] {{صل}} جمع کرده، گفت: "اگر می‌خواهید با من [[بیعت]] کنید، باید تا سر حد [[مرگ]] بیعت کنید و تا دم مرگ در کنار من باشید و به بیعت خود پایبند باشید؛ در غیر این صورت، بیعت شما با من فایده‌ای ندارد و من نیازی به بیعت‌تان ندارم". [[مردم مدینه]] نیز همگی تا سر حد مرگ با او بیعت کردند. سپس فرزند حنظله بر فراز منبر رفت و بعد از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] گفت: "ای [[مردم]]! شما به خاطر دین‌تان و پایمال شدن [[احکام الهی]] غضبناک شده و برای جنگ با [[حکومت]] خارج شده‌اید، پس [[سعی]] کنید از این [[آزمایش الهی]] سربلند بیرون آیید تا [[خداوند]] بهشتش را بر شما [[واجب]] و مغفرتش را نصیب شما گرداند. پس نهایت تلاش‌تان را در این [[راه]] به کار گیرید و [[بهترین]] و [[کامل‌ترین]] هدیه‌ها را در این راه نثار کنید. ای مردم! به من خبر داده‌اند، لشکری که یزید برای جنگ با ما فرستاده است، هم اکنون در منطقه ذی خشب هستند و [[مروان بن حکم]] نیز به همراه آنهاست و اگر [[خدا]] بخواهد به خاطر نقض پیمانی که کنار منبر رسول خدا {{صل}} با ما بسته بود، هلاک می‌شود". مردم نیز مروان را [[لعن]] کردند. [[عبدالله]] گفت: "ای مردم [[دشنام]] دادن فایده‌ای ندارد ولکن [[پای بندی]] شما در بیعت تان و [[راستی در گفتار]] شما زمانی ثابت می‌شود که با [[دشمن]] در میدان [[جنگ]] روبرو شوید؛ به [[خدا]] قسم، هیچ قومی پایدار و [[راست گفتار]] نبوده‌اند مگر این که [[خداوند]] آنها را [[یاری]] کرده است". در این هنگام [[عبدالله]] دستانش را به طرف [[آسمان]] بلند کرد و گفت: "خداوندا! ما به تو تکیه و بر تو [[توکل]] کرده ایم و [[پناه]] ما تو هستی". سپس از [[منبر]] پایین آمد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۷؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.


[[ابن عقبه]] به [[دستور]] [[مروان]] پیش رفت تا این که با [[مردم مدینه]] روبرو شد و به ایشان اعلام کرد که [[امیر المؤمنین]] ([[یزید]]) [[گمان]] می‌کند شما اصل و ریشه [[اسلام]] هستید و [[دوست]] ندارد [[خون]] شما ریخته شود؛ بنابراین سه [[روز]] به شما مهلت می‌دهیم، اگر [[توبه]] کردید و به [[حق]] برگشتید، از شما می‌پذیرم و من هم به [[مکه]] می‌روم ولی اگر [[سرپیچی]] کنید، با شما خواهم جنگید. پس از سه روز از مردم مدینه پرسید: چه می‌کنید؟ آیا [[تسلیم]] می‌شوید یا می‌جنگید؟ مردم مدینه گفتند: با شما می‌جنگیم. روز چهارم (چهارشنبه)<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۳۲.</ref> مردم مدینه به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن حنظله]] آماده جنگ شدند؛ [[مسلم بن عقبه]] هم در طرف شرقی [[مدینه]] آماده شد. [[لشکریان]] برای مسلم که پیرمرد و مریض بود، کرسی‌ای در وسط دو صف جنگ قرار دادند و او بر آن نشست و [[اهل شام]] را به جنگ با [[اهل]] مدینه تحریک می‌کرد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۴ و ۳۲۵.</ref>.
[[ابن عقبه]] به [[دستور]] [[مروان]] پیش رفت تا این که با [[مردم مدینه]] روبرو شد و به ایشان اعلام کرد که [[امیر المؤمنین]] ([[یزید]]) [[گمان]] می‌کند شما اصل و ریشه [[اسلام]] هستید و [[دوست]] ندارد [[خون]] شما ریخته شود؛ بنابراین سه [[روز]] به شما مهلت می‌دهیم، اگر [[توبه]] کردید و به [[حق]] برگشتید، از شما می‌پذیرم و من هم به [[مکه]] می‌روم ولی اگر [[سرپیچی]] کنید، با شما خواهم جنگید. پس از سه روز از مردم مدینه پرسید: چه می‌کنید؟ آیا [[تسلیم]] می‌شوید یا می‌جنگید؟ مردم مدینه گفتند: با شما می‌جنگیم. روز چهارم (چهارشنبه)<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۳۲.</ref> مردم مدینه به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن حنظله]] آماده جنگ شدند؛ [[مسلم بن عقبه]] هم در طرف شرقی [[مدینه]] آماده شد. [[لشکریان]] برای مسلم که پیرمرد و مریض بود، کرسی‌ای در وسط دو صف جنگ قرار دادند و او بر آن نشست و [[اهل شام]] را به جنگ با [[اهل]] مدینه تحریک می‌کرد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۴ و ۳۲۵.</ref>.
خط ۷۴: خط ۷۴:
[[نقل]] شده است، [[روز]] جنگ، مسلم به سپاهیانش [[دستور]] داد خیمهای بزرگ برایش برپا کنند و دستور داد به اهل مدینه حمله کنند. عبدالله بن حنظله نیز به همراه افرادش به لشکر مسلم حمله کردند و لشکر را به طرف [[خیمه]] مسلم به عقب راندند. مسلم فریاد زد و لشکر را به جنگ تحریک کرد و [[جنگی]] طولانی میان دو طرف درگرفت. [[فضل]] بن [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] به همراه عده‌ای از [[مردم مدینه]] و پهلوانان‌شان به مسلم حمله‌ور شدند. در این هنگام مسلم بر روی تختی که برایش آماده کرده بودند، نشسته بود. مسلم فریاد زد مرا از این جا ببرید. [[لشکریان]] او را از آنجا برداشته و در مقابل خیمه‌اش گذاشتند. [[فضل]] مردی سرخ روی بود و مسلم فریاد میزد: "ای [[فرزندان]] انسان‌های [[آزاد]]، کجائید؟! این [[عبد]] سرخ رو [[قاتل]] من است، او را تیر [[باران]] کنید". [[لشکر]] مسلم نیز فضل را با تیر و نیزه [[هدف]] قرار دادند تا این که کشته شد.
[[نقل]] شده است، [[روز]] جنگ، مسلم به سپاهیانش [[دستور]] داد خیمهای بزرگ برایش برپا کنند و دستور داد به اهل مدینه حمله کنند. عبدالله بن حنظله نیز به همراه افرادش به لشکر مسلم حمله کردند و لشکر را به طرف [[خیمه]] مسلم به عقب راندند. مسلم فریاد زد و لشکر را به جنگ تحریک کرد و [[جنگی]] طولانی میان دو طرف درگرفت. [[فضل]] بن [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] به همراه عده‌ای از [[مردم مدینه]] و پهلوانان‌شان به مسلم حمله‌ور شدند. در این هنگام مسلم بر روی تختی که برایش آماده کرده بودند، نشسته بود. مسلم فریاد زد مرا از این جا ببرید. [[لشکریان]] او را از آنجا برداشته و در مقابل خیمه‌اش گذاشتند. [[فضل]] مردی سرخ روی بود و مسلم فریاد میزد: "ای [[فرزندان]] انسان‌های [[آزاد]]، کجائید؟! این [[عبد]] سرخ رو [[قاتل]] من است، او را تیر [[باران]] کنید". [[لشکر]] مسلم نیز فضل را با تیر و نیزه [[هدف]] قرار دادند تا این که کشته شد.


[[سپاه]] فرزند [[حنظله]] به طرف مسلم رفتند تا بسیار او را بکشند کا. در این حال مسلم سوار بر اسبی شد و می‌گفت: ای [[اهل شام]]! شما [[بهترین]] افراد [[عرب]] نیستید (کنایه از این که اگر از من [[اطاعت]] و از [[امیران]] تان [[دفاع]] کنید، شما مصداق بهترین افراد عرب می‌باشید) [[خداوند]] [[پیروزی]] را در سایه اطاعت شما از امیران‌تان و [[صبر]] و [[استقامت]] در مقابل دشمنان‌تان روزی شما کرده است. سپس مقداری خود را از میدان [[جنگ]] دور کرد و به لشکر [[شام]] [[دستور]] داد تا به [[عبدالله بن حنظله]] و افرادش حمله کنند. جنگ [[سختی]] در گرفت و [[حصین بن نمیر]] با [[اهل حمص]] به طرف لشکر [[ابن حنظله]] به [[راه]] افتاد. وقتی [[عبد الله بن حنظله]] آنها را دید که در زیر پرچم‌های شان حرکت می‌کنند، فریاد زد: "[[دشمن]] شما جهت جنگ شما را فهمیده است (کنایه از این که دشمن فهمیده است که از کدام قسمت به شما ضربه بزند و [[زمین]] گیرتان کند) و ساعتی بیش تا [[زمان]] [[حکم خداوند]] بین ما و آنها باقی نمانده است". سپس هشت پسرش را یکی یکی به میدان فرستاد تا همگی [[شهید]] شدند<ref>برخی مورخان نوشته‌اند: در این جنگ، هفت پسر وی او را همراهی می‌کردند و همگی کشته شدند که بعضی از آنها عبارت بودند از: عبدالرحمن، حارث، حکم و عاصم. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷).</ref>.  
[[سپاه]] فرزند حنظله به طرف مسلم رفتند تا بسیار او را بکشند کا. در این حال مسلم سوار بر اسبی شد و می‌گفت: ای [[اهل شام]]! شما [[بهترین]] افراد [[عرب]] نیستید (کنایه از این که اگر از من [[اطاعت]] و از [[امیران]] تان [[دفاع]] کنید، شما مصداق بهترین افراد عرب می‌باشید) [[خداوند]] [[پیروزی]] را در سایه اطاعت شما از امیران‌تان و [[صبر]] و [[استقامت]] در مقابل دشمنان‌تان روزی شما کرده است. سپس مقداری خود را از میدان [[جنگ]] دور کرد و به لشکر [[شام]] [[دستور]] داد تا به [[عبدالله بن حنظله]] و افرادش حمله کنند. جنگ [[سختی]] در گرفت و [[حصین بن نمیر]] با [[اهل حمص]] به طرف لشکر [[ابن حنظله]] به [[راه]] افتاد. وقتی [[عبد الله بن حنظله]] آنها را دید که در زیر پرچم‌های شان حرکت می‌کنند، فریاد زد: "[[دشمن]] شما جهت جنگ شما را فهمیده است (کنایه از این که دشمن فهمیده است که از کدام قسمت به شما ضربه بزند و [[زمین]] گیرتان کند) و ساعتی بیش تا [[زمان]] [[حکم خداوند]] بین ما و آنها باقی نمانده است". سپس هشت پسرش را یکی یکی به میدان فرستاد تا همگی [[شهید]] شدند<ref>برخی مورخان نوشته‌اند: در این جنگ، هفت پسر وی او را همراهی می‌کردند و همگی کشته شدند که بعضی از آنها عبارت بودند از: عبدالرحمن، حارث، حکم و عاصم. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷).</ref>.  


در این هنگام [[عبدالله بن عضاة بن الکرکر]] با پنجاه تیر انداز [[لشکر]] فرزند [[حنظله]] را تیرباران کردند. [[عبدالله بن حنظله]] به افرادش گفت: "شما در مقابل، چه چیزی را [[هدف]] می‌گیرید؟ هر کس می‌خواهد [[بهشت]] نصیبش شود، زیر [[پرچم]] من بیاید". بالاخره عبدالله بن حنظله و [[برادر]] مادری‌اش، [[محمد بن ثابت بن قیس]]، و [[محمد]] بن [[عمرو بن حزم النجاری]] کشته شدند و مسلم و لشکر [[شام]] [[مدینه]] را [[تصرف]] کردند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۵ و ۳۲۶.</ref>.
در این هنگام [[عبدالله بن عضاة بن الکرکر]] با پنجاه تیر انداز [[لشکر]] فرزند حنظله را تیرباران کردند. [[عبدالله بن حنظله]] به افرادش گفت: "شما در مقابل، چه چیزی را [[هدف]] می‌گیرید؟ هر کس می‌خواهد [[بهشت]] نصیبش شود، زیر [[پرچم]] من بیاید". بالاخره عبدالله بن حنظله و [[برادر]] مادری‌اش، [[محمد بن ثابت بن قیس]]، و [[محمد]] بن [[عمرو بن حزم النجاری]] کشته شدند و مسلم و لشکر [[شام]] [[مدینه]] را [[تصرف]] کردند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۵ و ۳۲۶.</ref>.


پس از آنکه مسلم مدینه را تصرف کرد، سه [[روز]] [[جان]] و [[مال]] و [[ناموس]] [[مردم مدینه]] را بر [[شامیان]] [[حلال]] کرد و در این حال، چه خون‌هایی که ریخته و چه اموالی که [[غارت]] نشد و چه ناموس‌هایی که از دست نرفت. [[نقل]] شده، به هزار دختر باکره [[تجاوز]] شد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۸.</ref>. پس از سه روز، مسلم از مردم مدینه [[بیعت]] گرفت تا این که همه آنها برده [[یزید]] باشند و هرکس نمی‌پذیرفت او را می‌کشت، در این میان فقط [[حضرت سجاد]] محفوظ ماند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۷، ۳۲۸ و ۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۱ و ۱۹۲.</ref>.
پس از آنکه مسلم مدینه را تصرف کرد، سه [[روز]] [[جان]] و [[مال]] و [[ناموس]] [[مردم مدینه]] را بر [[شامیان]] [[حلال]] کرد و در این حال، چه خون‌هایی که ریخته و چه اموالی که [[غارت]] نشد و چه ناموس‌هایی که از دست نرفت. [[نقل]] شده، به هزار دختر باکره [[تجاوز]] شد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۸.</ref>. پس از سه روز، مسلم از مردم مدینه [[بیعت]] گرفت تا این که همه آنها برده [[یزید]] باشند و هرکس نمی‌پذیرفت او را می‌کشت، در این میان فقط [[حضرت سجاد]] محفوظ ماند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۷، ۳۲۸ و ۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۱ و ۱۹۲.</ref>.
۲۱۸٬۴۳۸

ویرایش