پرش به محتوا

سقیفه بنی ساعده: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۲: خط ۲۲:
[[عمر]] گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ [[ابو بکر]] گفت: آری. [[عمر]] گفت: ای [[مردم]]! این، [[ابو بکر]] و ریش‌سفید [[مسلمانان]] است. پس با او [[بیعت]] کنید. [[مردم]] نیز [[بیعت]] کردند<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.</ref>.
[[عمر]] گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ [[ابو بکر]] گفت: آری. [[عمر]] گفت: ای [[مردم]]! این، [[ابو بکر]] و ریش‌سفید [[مسلمانان]] است. پس با او [[بیعت]] کنید. [[مردم]] نیز [[بیعت]] کردند<ref>الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.</ref>.
*'''آنچه در [[سقیفه]] گذشت‌''': [[صحیح البخاری‌ (کتاب)|صحیح البخاری‌]]- به [[نقل]] از [[ابن عباس]]، از [[خطبه]] [[عمر]] در روزهای پایانی زندگی‌اش-: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[عمر]] بمیرد، با فلان کس [[بیعت]] می‌کنم". کسی [[فریب]] این سخن را نخورد که: "[[بیعت]] [[ابو بکر]]، ناگهانی و حساب‌ناشده بود؛ اما [به نیکویی‌] تمام شد". هان! آن [بیعت‌]، همین گونه بود؛ اما [[خداوند]]، [[شر]] آن را حفظ کرد و در میان شما کسی نیست که همچون [[ابو بکر]]، گردن‌ها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون [[مشورت]] با [[مسلمانان]]، با کسی [[بیعت]] کند، [[بیعت‌کننده]] و بیعت‌شونده [[پیروی]] نمی‌شوند، از [[بیم]] آن که کشته شوند.
*'''آنچه در [[سقیفه]] گذشت‌''': [[صحیح البخاری‌ (کتاب)|صحیح البخاری‌]]- به [[نقل]] از [[ابن عباس]]، از [[خطبه]] [[عمر]] در روزهای پایانی زندگی‌اش-: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[عمر]] بمیرد، با فلان کس [[بیعت]] می‌کنم". کسی [[فریب]] این سخن را نخورد که: "[[بیعت]] [[ابو بکر]]، ناگهانی و حساب‌ناشده بود؛ اما [به نیکویی‌] تمام شد". هان! آن [بیعت‌]، همین گونه بود؛ اما [[خداوند]]، [[شر]] آن را حفظ کرد و در میان شما کسی نیست که همچون [[ابو بکر]]، گردن‌ها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون [[مشورت]] با [[مسلمانان]]، با کسی [[بیعت]] کند، [[بیعت‌کننده]] و بیعت‌شونده [[پیروی]] نمی‌شوند، از [[بیم]] آن که کشته شوند.
داستان [[بیعت]] [[ابو بکر]]، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را [[قبض روح]] کرد، [[انصار]] با ما [[مخالفت]] کردند و همگی در [[سقیفه بنی ساعده]] گرد آمدند و [[مهاجران]]، جز [[علی]] و [[زبیر]] و همراهان آن دو- که با ما همراه نشدند-، بر گرد [[ابو بکر]] جمع شدند و من به [[ابو بکر]] گفتم: ای [[ابو بکر]]! بیا تا نزد این برادران انصاری‌مان برویم.
داستان [[بیعت]] [[ابو بکر]]، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را [[قبض روح]] کرد، [[انصار]] با ما [[مخالفت]] کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و [[مهاجران]]، جز [[علی]] و [[زبیر]] و همراهان آن دو- که با ما همراه نشدند-، بر گرد [[ابو بکر]] جمع شدند و من به [[ابو بکر]] گفتم: ای [[ابو بکر]]! بیا تا نزد این برادران انصاری‌مان برویم.
به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو مرد [[صالح]] را از آنان دیدیم که آنچه را [[قوم]] بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه [[مهاجران]]! کجا می‌روید؟ گفتیم: به سوی این برادران انصاری‌مان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما ([[ولایت]]) را به فرجام رساندند. گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد آنان می‌رویم. پس رفتیم تا به آنان در [[سقیفه بنی ساعده]] رسیدیم. دیدیم مردی جامه به‌خود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این [[سعد بن عباده]] است. گفتم: چرا این‌گونه است؟ گفتند: [[بیمار]] است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر]]{{صل}} گواهی داد و آن گونه که [[شایسته]] بود، [[خدا]] را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما [[یاوران]] [[خدا]] و گُردان [[اسلام]] هستیم و شما- ای [[مهاجران]]!- گروهی اندک بودید که از [[قوم]] خود بیرون آمدید. حال می‌خواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از [[حاکمیت]]، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف‌ می‌آورد و می‌خواستم پیش روی [[ابو بکر]] بگویم که از شدت و [[ناراحتی]] او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، [[ابو بکر]] گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم.
به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو مرد [[صالح]] را از آنان دیدیم که آنچه را [[قوم]] بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه [[مهاجران]]! کجا می‌روید؟ گفتیم: به سوی این برادران انصاری‌مان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما ([[ولایت]]) را به فرجام رساندند. گفتم: به [[خدا]] [[سوگند]]، نزد آنان می‌رویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی جامه به‌خود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این [[سعد بن عباده]] است. گفتم: چرا این‌گونه است؟ گفتند: [[بیمار]] است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به [[یگانگی خداوند]] و [[رسالت پیامبر]]{{صل}} گواهی داد و آن گونه که [[شایسته]] بود، [[خدا]] را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما [[یاوران]] [[خدا]] و گُردان [[اسلام]] هستیم و شما- ای [[مهاجران]]!- گروهی اندک بودید که از [[قوم]] خود بیرون آمدید. حال می‌خواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از [[حاکمیت]]، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف‌ می‌آورد و می‌خواستم پیش روی [[ابو بکر]] بگویم که از شدت و [[ناراحتی]] او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، [[ابو بکر]] گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم.
[[ابو بکر]]، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به [[خدا]] [[سوگند]]، با آن که بدون [[آمادگی]] قبلی سخن می‌گفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف می‌آمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آن که ساکت شد. سپس گفت: هر خوبی‌ای که درباره خود گفتید، [[شایسته]] آن هستید؛ اما امر [[خلافت]]، بایسته جز این تیره از [[قریش]] نیست؛ چرا که آنان برترینِ [[عرب]] در [[نسب]] و جایگاه‌اند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که می‌خواهید، [[بیعت]] کنید.
[[ابو بکر]]، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به [[خدا]] [[سوگند]]، با آن که بدون [[آمادگی]] قبلی سخن می‌گفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف می‌آمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آن که ساکت شد. سپس گفت: هر خوبی‌ای که درباره خود گفتید، [[شایسته]] آن هستید؛ اما امر [[خلافت]]، بایسته جز این تیره از [[قریش]] نیست؛ چرا که آنان برترینِ [[عرب]] در [[نسب]] و جایگاه‌اند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که می‌خواهید، [[بیعت]] کنید.
سپس، دست مرا و دست ابو عبیدة بن جراح را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر پیش انداخته شوم و بی آن که گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوب‌تر از آن است که [[امیر]] قومی شوم که [[ابو بکر]] در میان آنان است، مگر آن که نَفْسم، به هنگام [[مرگ]]، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمی‌یابم. پس، کسی از [[انصار]] گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه [[قریش]]! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمه‌ها زیاد و صداها بلند گردید، تا آن جا که ترسیدم [[اختلاف]] شود. پس گفتم: ای [[ابو بکر]]! دستت را بگشای.
سپس، دست مرا و دست ابو عبیدة بن جراح را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من، جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر پیش انداخته شوم و بی آن که گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوب‌تر از آن است که [[امیر]] قومی شوم که [[ابو بکر]] در میان آنان است، مگر آن که نَفْسم، به هنگام [[مرگ]]، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمی‌یابم. پس، کسی از [[انصار]] گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه [[قریش]]! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمه‌ها زیاد و صداها بلند گردید، تا آن جا که ترسیدم [[اختلاف]] شود. پس گفتم: ای [[ابو بکر]]! دستت را بگشای.
۲۱۸٬۰۵۸

ویرایش