|
|
خط ۱۴: |
خط ۱۴: |
|
| |
|
| ==[[ربیع]] و [[نفوذ]] در [[مدیریت]] [[خلیفه دوم]]== | | ==[[ربیع]] و [[نفوذ]] در [[مدیریت]] [[خلیفه دوم]]== |
| *[[ابن ابی الحدید]] [[نقل]] میکند که: [[ربیع بن زیاد]] گوید: من از سوی [[ابوموسی اشعری]] به [[ولایت]] [[بحرین]] [[منصوب]] شدم، طولی نکشید [[عمر بن خطاب]] به [[ابوموسی اشعری]] [[نامه]] نوشت که خود او و دیگر [[کارگزاران]] آن مناطق معزول و به [[مدینه]] پیش او بیایند. وی گوید: وقتی به [[مدینه]] رسیدیم من نزد "یَرفا" [[حاجب]] و همه کاره [[عمر]] رفتم و گفتم: من در ماندام، مرا [[راهنمایی]] کن، بگو ببینم که [[خلیفه]]، [[کارگزاران]] خود را در چه [[هیئت]] و لباسی ببیند خوشحال میشود! یرفا اشاره کرد که [[عمر]] [[آدم]] ظاهر بینی است، [[لباس خشن]] و سر و صورت به هم ریخته را [[دوست]] دارد.
| |
| *[[ربیع]] میگوید: من برای این که بیشتر در [[خلیفه]] نفوذ کنم و نظر او را به خود جلب نمایم یک جفت [[کفش]] پاشنه خوابیده که روی هم [[خم]] شده بود، به پا کردم و [[لباس]] پشمینه زبری به تن نموده و [[عمامه]] سرم را نامرتب پیچیدم و تنها دو چشمم پیدا بود، و فردا با سایر همراهان که معزول شده بودیم نزد [[خلیفه]] رفتیم و پیش او ایستادیم. [[عمر]] در جمع ما فقط چشمش به من بود و لذا از میان آن جمع تنها مرا صدا کرد پرسید: تو کیستی؟ گفتم: [[ربیع بن زیاد حارثی]]. پرسید: [[کارگزار]] کدام منطقهای؟ گفتم: [[کارگزار]] بحرینام. پرسید: مقرری تو چقدر است؟ گفتم: هزار. پرسید: با آنچه میکنی؟ گفتم: بخشی [[هزینه زندگی]] خود و بخشی را به برخی نزدیکانم میدهم و هر چه زیاد آمد به [[فقرا]] میپردازم.
| |
| *[[عمر]] گفت: عیبی ندارد، به جای خود برگرد. به جای خودم برگشتم اما باز [[عمر]] در میان آن جمع تنها به من نگریست، دوباره مرا صدا کرد و گفت: چند سال داری؟ گفتم: [[چهل]] و پنج سال. گفت: هنگامی است که باید محکم و [[استوار]] باشی، آنگاه [[دستور]] داد [[غذا]] بیاورند، من با همان دیدگاه برای [[نفوذ]] بیشتر در [[خلیفه]]، خود را گرسنه نشان دادم اما [[دوستان]] و همراهان که از [[روحیه]] [[خلیفه]] بیاطلاع بودند نسبت به غذای دستگاه [[خلافت]] بیرغبت بودند لذا وقتی [[غذا]] را که پاره گوشت و استخوانی از شتر بود، آوردند [[دوستان]] کمتر از آن خوردند ولی من بدون آنکه میل و رغبتی به آن داشته باشم با اشتها خوردم و زیر چشمی [[عمر]] را میدیدم و او هم مرتب نظرش به من بود و مرا میپایید، تا این که سخنی از دهانم بیرون آمد که ای کاش در [[زمین]] فرو میرفتم و آن سخن را نمیگفتم و سخن این بود: ای [[خلیفه]]، [[مسلمانان]] همواره، محتاج به [[صحت و سلامت]] شما هستند، ای کاش غذای نرمتر و لذیذتر از این برای شما آماده میکردند. [[عمر]] با شنیدن این سخن نخست حالت [[تندی]] به خود گرفت و بعد به من گفت: چه گفتی؟ من از [[فرصت]] استفاده کردم و سخنم را [[اصلاح]] کردم و گفتم: ای [[خلیفه]]، مناسب است دقت کنی که آردی که برای شما خمیر میکنند یک روز جلوتر پخته کنند و گوشت تازهتر تهیه و بیشتر بپزند.
| |
| *با این سخن من، [[عمر]] آرام شد و گفت: [[ربیع]]، اگر ما بخواهیم میتوانیم این ظرفها را از گوشت تازه آب پز و بریان، و آرد سفید یک روز خمیر شده و انواع خورش پر کنیم ولی میبینم [[خداوند]] همانطوری که [[گناهان]] قومی را میشمرد، شهوتهای آنان را خواهد شمرد و لذا به ما خطاب کرده و میفرماید: {{متن قرآن|أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا}}<ref>«و روزی که کافران را بر آتش (دوزخ) عرضه کنند و (به آنان گویند): چیزهای خوشایندتان را در زندگانی دنیا به پایان بردید و از آنها بهرهمند شدید پس امروز برای گردنکشی ناحق در زمین و آن نافرمانی که میکردید با عذاب خواریآور کیفر میبینید» سوره احقاف، آیه ۲۰.</ref>. - بنابراین به همین غذای معمولی اکتفا میکنم – آنگاه [[عمر]] به [[ابوموسی اشعری]] [[دستور]] داد که مرا در [[مقام]] و [[امارت بحرین]]، باقی بدارد و دیگران را عوض کند<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۵.</ref>.
| |
| *[[ابن ابی الحدید]] به [[سند]] دیگری این داستان را با تفاوتی [[نقل]] کرده و میافزاید: [[ابوموسی اشعری]]، [[ربیع]] را از [[حکومت]] [[بحرین]] [[عزل]] و به [[مدینه]] اعزام نمود، اما [[ربیع]] با [[هوشیاری]] که به کار برد، موفق شد نظر [[خلیفه]] را به خود جلب نموده و مجدداً به [[امارت بحرین]] [[منصوب]] گردید<ref>شرح ابن ابی الحدید، ج۱، ص۱۷۵.</ref>.<ref>[[سید اصغر ناظمزاده|ناظمزاده، سید اصغر]]، [[اصحاب امام علی ج۱ (کتاب)|اصحاب امام علی]]، ج۱، ص۵۱۸-۵۲۰.</ref>
| |
|
| |
|
| ==آوردن [[خراج]] نزد [[خلیفه]] و [[مشورت]] با [[امام علی]]{{ع}}== | | ==آوردن [[خراج]] نزد [[خلیفه]] و [[مشورت]] با [[امام علی]]{{ع}}== |