پرش به محتوا

رافع بن عمیره در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان'
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان')
خط ۱۰: خط ۱۰:
[[رافع بن عمیره]] یا [[ابن ابی رافع]] [[اهل]] [[قبیله طی]] بود. او همان [[رافع بن  عمرو]] است که به او [[رافع بن أبی رافع طائی]] نیز گفته می‌شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۲.</ref>. وی ساکن [[کوفه]] بوده <ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۸، ص۱۲.</ref> و به [[دلیل]] اهتمامش به کارهای خیر، به او، "رافع [[الخیر]]" می‌گفتند. او همراه [[عمرو عاص]] در [[جنگ]] [[ذات السلاسل]] شرکت کرد و پس از جنگ به [[سرزمین]] [[قوم]] خود برگشت. رافع در سال‌های پایانی [[زندگی]] خویش [[کارگزار]] قوم خود بود و [[طارق بن شهاب]] از او [[روایت]] [[نقل]] کرده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۱۵.</ref>.
[[رافع بن عمیره]] یا [[ابن ابی رافع]] [[اهل]] [[قبیله طی]] بود. او همان [[رافع بن  عمرو]] است که به او [[رافع بن أبی رافع طائی]] نیز گفته می‌شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۲.</ref>. وی ساکن [[کوفه]] بوده <ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۸، ص۱۲.</ref> و به [[دلیل]] اهتمامش به کارهای خیر، به او، "رافع [[الخیر]]" می‌گفتند. او همراه [[عمرو عاص]] در [[جنگ]] [[ذات السلاسل]] شرکت کرد و پس از جنگ به [[سرزمین]] [[قوم]] خود برگشت. رافع در سال‌های پایانی [[زندگی]] خویش [[کارگزار]] قوم خود بود و [[طارق بن شهاب]] از او [[روایت]] [[نقل]] کرده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۱۵.</ref>.


رافع می‌گوید: "من قبل از اینکه [[مسلمان]] شوم، [[مسیحی]] بودم و نامم سرجس بود. کار من هم [[راهنمایی]] کردن [[مردم]] و نشان دادن راه‌های بیابانی به آنها بود تا در مسافرت‌ها [[راه]] را گم نکنند. البته در ایام [[جاهلیت]] این کار را برای [[خدا]] انجام نمی‌دادم! بلکه [[واقعیت]] این بود که من یک دزد بودم و کاروان‌ها را به بیابان‌های رملی [[هدایت]] می‌کردم تا در آنجا زمین‌گیر شوند و بعد آنها را [[غارت]] می‌کردم. در این مدت هرگز کسی بر من چیره نشد؛ چون من در پوسته تخم شتر مرغ‌ها در زیر رمل‌ها آب [[پنهان]] می‌کردم و خود را از [[تشنگی]] [[نجات]] می‌دادم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۵.</ref>
رافع می‌گوید: "من قبل از اینکه [[مسلمان]] شوم، [[مسیحی]] بودم و نامم سرجس بود. کار من هم [[راهنمایی]] کردن [[مردم]] و نشان دادن راه‌های بیابانی به آنها بود تا در مسافرت‌ها [[راه]] را گم نکنند. البته در ایام [[جاهلیت]] این کار را برای [[خدا]] انجام نمی‌دادم! بلکه [[واقعیت]] این بود که من یک دزد بودم و کاروان‌ها را به بیابان‌های رملی [[هدایت]] می‌کردم تا در آنجا زمین‌گیر شوند و بعد آنها را [[غارت]] می‌کردم. در این مدت هرگز کسی بر من چیره نشد؛ چون من در پوسته تخم شتر مرغ‌ها در زیر رمل‌ها آب پنهان می‌کردم و خود را از [[تشنگی]] [[نجات]] می‌دادم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۵.</ref>


==رافع در جنگ سلاسل==
==رافع در جنگ سلاسل==
خط ۲۱: خط ۲۱:
عمرو عاص به حرکت خود ادامه داد و تمام سرزمین‌های [[قبیله]] بلی را پیمود و همه را [[تسلیم]] کرد. او به هر نقطه که می‌رسید، می‌شنید که گروهی از [[دشمن]] آنجا بوده و همین که از آمدن او مطلع شده‌اند، گریخته‌اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمین‌های [[قبایل]] بلی، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به اور گروهی کون از دشمن برخورد که افراد زیادی نداشتند. پس ساعتی با یکدیگر جنگیدند و به سوی هم [[تیراندازی]] کردند. در آن [[روز]] تیری به بازوی [[عامر بن ربیعه]] خورد و او مجروح شد. مسلمانان بر دشمن [[حمله]] کردند و آنها با [[ناتوانی]] گریختند و در سرزمین‌های دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن [[سرزمین]] را [[تسخیر]] کرد و چند روزی همان جا اقامت کرد. اما از تجمع دشمن چیزی نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‌اند. گاهی عمرو عاص اسب سوارانی را می‌فرستاد و آنها تعدادی شتر و بز به [[غنیمت]] می‌گرفتند که [[سپاهیان]] آنها را می‌کشتند و می‌خوردند. در این جا غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگری هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.
عمرو عاص به حرکت خود ادامه داد و تمام سرزمین‌های [[قبیله]] بلی را پیمود و همه را [[تسلیم]] کرد. او به هر نقطه که می‌رسید، می‌شنید که گروهی از [[دشمن]] آنجا بوده و همین که از آمدن او مطلع شده‌اند، گریخته‌اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمین‌های [[قبایل]] بلی، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به اور گروهی کون از دشمن برخورد که افراد زیادی نداشتند. پس ساعتی با یکدیگر جنگیدند و به سوی هم [[تیراندازی]] کردند. در آن [[روز]] تیری به بازوی [[عامر بن ربیعه]] خورد و او مجروح شد. مسلمانان بر دشمن [[حمله]] کردند و آنها با [[ناتوانی]] گریختند و در سرزمین‌های دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن [[سرزمین]] را [[تسخیر]] کرد و چند روزی همان جا اقامت کرد. اما از تجمع دشمن چیزی نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‌اند. گاهی عمرو عاص اسب سوارانی را می‌فرستاد و آنها تعدادی شتر و بز به [[غنیمت]] می‌گرفتند که [[سپاهیان]] آنها را می‌کشتند و می‌خوردند. در این جا غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگری هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.


[[رافع]] می‌گوید: "من هم جزء کسانی بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره [[جاهلیت]] [[اموال]] [[مردم]] را [[غارت]] کردم و آب را در تخم شتر مرغ [[پنهان]] می‌کردم و در نقاطی که خودم می‌دانستم، زیر [[خاک]] می‌نهادم و هر گاه که سخت [[تشنه]] می‌شدم، به سراغ آن می‌رفتم و می‌آشامیدم. چون برای این سریه حرکت کردیم، گفتم: برای خودم همسفری را [[انتخاب]] خواهم کرد که [[خداوند]] مرا از او بهره‌مند سازد. [[ابوبکر]] را برگزیدم و با او همراه شدم. او عبایی فدکی داشت که به هنگام حرکت با چوبی از آن سایه بان درست می‌کرد و هنگامی که در جایی [[منزل]] می‌کردیم، آن را فرش خود قرار می‌دادیم. چون از این [[سفر]] برگشتیم، به او گفتم: ای ابوبکر [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند، چیزی به من بیاموز که [[خداوند متعال]] مرا از آن بهره‌مند فرماید. گفت: " اگر سؤال هم نمی‌کردی، خودم این کار را می‌کردم؛ به خدا [[شرک]] تورز، [[نماز]] را بر پا دار، [[زکات]] را بپرداز، [[رمضان]] [[روزه]] بگیر، [[حج]] و [[عمره]] بگزار، و هرگز حتی بر دو نفر از [[مسلمانان]] [[فرماندهی]] مکن. " گفتم: آنچه درباره روزه و نماز و حج گفتی، به جا خواهم آورد ولی درباره فرماندهی، می‌بینم که هیچ کس به [[شرف]]، [[ثروت]] و [[منزلت]] در نزد [[پیامبر]]{{صل}} و مردم مگر به کمک فرماندهی نمی‌رسد. ابوبکر گفت: " تو از من [[پند]] و نصیحتی خواستی و من هم آن چه در [[دل]] داشتم، برایت گفتم. این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از ناچاری [[اسلام]] را پذیرفتند و خداوند آنها را از [[ظلم و ستم]] دیگران [[پناه]] داد. مردم همه روا به سوی خدا بر می‌گردند و در پناه [[دادگاه]] اویند و [[امانت]] خداوندند، و هر کس اندک ستمی به ایشان روا دارد، مثل این است که به پناهندگان خدا [[ستم]] کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسفند باشتری از شما گم بشود، عضلات شما برای همسایگانتان از روی [[خشم]] ستبر می‌شود. باید دانست که [[خداوند]] هم مواظب [[بندگان]] خود است".
[[رافع]] می‌گوید: "من هم جزء کسانی بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره [[جاهلیت]] [[اموال]] [[مردم]] را [[غارت]] کردم و آب را در تخم شتر مرغ پنهان می‌کردم و در نقاطی که خودم می‌دانستم، زیر [[خاک]] می‌نهادم و هر گاه که سخت [[تشنه]] می‌شدم، به سراغ آن می‌رفتم و می‌آشامیدم. چون برای این سریه حرکت کردیم، گفتم: برای خودم همسفری را [[انتخاب]] خواهم کرد که [[خداوند]] مرا از او بهره‌مند سازد. [[ابوبکر]] را برگزیدم و با او همراه شدم. او عبایی فدکی داشت که به هنگام حرکت با چوبی از آن سایه بان درست می‌کرد و هنگامی که در جایی [[منزل]] می‌کردیم، آن را فرش خود قرار می‌دادیم. چون از این [[سفر]] برگشتیم، به او گفتم: ای ابوبکر [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند، چیزی به من بیاموز که [[خداوند متعال]] مرا از آن بهره‌مند فرماید. گفت: " اگر سؤال هم نمی‌کردی، خودم این کار را می‌کردم؛ به خدا [[شرک]] تورز، [[نماز]] را بر پا دار، [[زکات]] را بپرداز، [[رمضان]] [[روزه]] بگیر، [[حج]] و [[عمره]] بگزار، و هرگز حتی بر دو نفر از [[مسلمانان]] [[فرماندهی]] مکن. " گفتم: آنچه درباره روزه و نماز و حج گفتی، به جا خواهم آورد ولی درباره فرماندهی، می‌بینم که هیچ کس به [[شرف]]، [[ثروت]] و [[منزلت]] در نزد [[پیامبر]]{{صل}} و مردم مگر به کمک فرماندهی نمی‌رسد. ابوبکر گفت: " تو از من [[پند]] و نصیحتی خواستی و من هم آن چه در [[دل]] داشتم، برایت گفتم. این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از ناچاری [[اسلام]] را پذیرفتند و خداوند آنها را از [[ظلم و ستم]] دیگران [[پناه]] داد. مردم همه روا به سوی خدا بر می‌گردند و در پناه [[دادگاه]] اویند و [[امانت]] خداوندند، و هر کس اندک ستمی به ایشان روا دارد، مثل این است که به پناهندگان خدا [[ستم]] کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسفند باشتری از شما گم بشود، عضلات شما برای همسایگانتان از روی [[خشم]] ستبر می‌شود. باید دانست که [[خداوند]] هم مواظب [[بندگان]] خود است".


[[ابو رافع]] گوید: "پس از این که [[رسول خدا]]{{صل}} [[رحلت]] فرمود و [[ابوبکر]]، [[خلیفه]] شد؛ پیش او رفتم و گفتم:‌ای ابوبکر! مگر تو مرا [[نهی]] نمی‌کردی که [[فرمانده]] دو نفر هم نباشم؟ گفت: " چرا هم اکنون هم بر این عقیده‌ام. " گفتم: پس چگونه [[فرماندهی]] [[امت]] [[محمد]]{{صل}} را پذیرفتی؟ گفت: [[مردم]] [[اختلاف]] کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا [[دعوت]] کردند و چاره‌ای نیافتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۶-۹۸.</ref>.
[[ابو رافع]] گوید: "پس از این که [[رسول خدا]]{{صل}} [[رحلت]] فرمود و [[ابوبکر]]، [[خلیفه]] شد؛ پیش او رفتم و گفتم:‌ای ابوبکر! مگر تو مرا [[نهی]] نمی‌کردی که [[فرمانده]] دو نفر هم نباشم؟ گفت: " چرا هم اکنون هم بر این عقیده‌ام. " گفتم: پس چگونه [[فرماندهی]] [[امت]] [[محمد]]{{صل}} را پذیرفتی؟ گفت: [[مردم]] [[اختلاف]] کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا [[دعوت]] کردند و چاره‌ای نیافتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۶-۹۸.</ref>.
۲۱۸٬۲۲۷

ویرایش