سریه غالب بن عبدالله کلبی: تفاوت میان نسخهها
←مقدمه
(صفحهای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد) |
(←مقدمه) |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
آنها به شتران خود آب داده و آنها را کنار آب بسته بودند و خود در حال استراحت بودند. غالب برخاست و پس از [[حمد]] [[ایران]] است [[خداوند]] به اطرافیانش گفت: من شما را به [[پرهیزگاری]] سفارش میکنم و از شما میخواهم که از من [[اطاعت]] کنید و [[نافرمانی]] نکنید و در هیچ کاری با من [[مخالفت]] نورزید، زیرا آن کس که اطاعت نکند [[رأی]] و اندیشهای ندارد و [[پیامبر]] فرمودند: " هر کس از غالب اطاعت کند از من اطاعت کرده و هر کس از او نافرمانی کند از من نافرمانی کرده است". آن گاه میان ایشان [[برادری]] قرار داد و هر دو نفر را با یکدیگر [[مأمور]] کرد و به آنها گفت هیچ کس نباید از [[رفیق]] خود جدا شود و مواظب باشید چنین نشود که کسی پیش من بیاید و وقتی از او بپرسم [[دوست]] و هم رزم تو کجاست، بگوید نمیدانم". پس به آنها گفت: "چون من [[تکبیر]] گفتم شما هم تکبیر بگوئید. پس غالب و یارانش تکبیر گفتند و شمشیرها را از غلاف بیرون کشیدند و چهارپایان و شتران موجود در کنار آب را محاصره کردند و ساعتی با آن افراد جنگیدند و شعارشان را که "امت! [[امت]]!"، "بمیران، بمیران" بود تکرار میکردند. [[أسامة بن زید]] مردی از دشمن را که نامش [[نهیک بن مرداس]] بود، تعقیب کرد و از صحنه دور شد و غالب و یارانش افراد حاضر را محاصره کرده، گروهی را کشتند و [[زنان]] و [[چهار پایان]] آنها را هم [[اسیر]] کردند. ساعتی از شب گذشته بود که [[اسامة]] بازگشت. [[غالب]] او را به [[سختی]] [[سرزنش]] کرد و به او گفت: "مگر آنچه را به تو گفتم متوجه نشدی؟" اسامة گفت: من در تعقیب مردی از [[دشمن]] بودم که مرا مسخره میکرد. همین که نزدیک او رسیدم و با [[شمشیر]] زخمی بر او زدم {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref>؛ گفت". غالب از او پرسید: "آیا او را کشتی؟" [[اسامه]] جواب داد: "بلی او را کشتم". اطرافیانش گفتند: بسیار کار [[بدی]] کردی. این چه کاری بود که کردی؟ پس غالب و یارانش شتران و چهارپایان را به [[غنیمت]] و [[زنان]] را به [[اسارت]] گرفتند و به هر یک از شرکت کنندگان در این [[جنگ]] ده شتر یا ده بز و گوسفند رسید. | آنها به شتران خود آب داده و آنها را کنار آب بسته بودند و خود در حال استراحت بودند. غالب برخاست و پس از [[حمد]] [[ایران]] است [[خداوند]] به اطرافیانش گفت: من شما را به [[پرهیزگاری]] سفارش میکنم و از شما میخواهم که از من [[اطاعت]] کنید و [[نافرمانی]] نکنید و در هیچ کاری با من [[مخالفت]] نورزید، زیرا آن کس که اطاعت نکند [[رأی]] و اندیشهای ندارد و [[پیامبر]] فرمودند: " هر کس از غالب اطاعت کند از من اطاعت کرده و هر کس از او نافرمانی کند از من نافرمانی کرده است". آن گاه میان ایشان [[برادری]] قرار داد و هر دو نفر را با یکدیگر [[مأمور]] کرد و به آنها گفت هیچ کس نباید از [[رفیق]] خود جدا شود و مواظب باشید چنین نشود که کسی پیش من بیاید و وقتی از او بپرسم [[دوست]] و هم رزم تو کجاست، بگوید نمیدانم". پس به آنها گفت: "چون من [[تکبیر]] گفتم شما هم تکبیر بگوئید. پس غالب و یارانش تکبیر گفتند و شمشیرها را از غلاف بیرون کشیدند و چهارپایان و شتران موجود در کنار آب را محاصره کردند و ساعتی با آن افراد جنگیدند و شعارشان را که "امت! [[امت]]!"، "بمیران، بمیران" بود تکرار میکردند. [[أسامة بن زید]] مردی از دشمن را که نامش [[نهیک بن مرداس]] بود، تعقیب کرد و از صحنه دور شد و غالب و یارانش افراد حاضر را محاصره کرده، گروهی را کشتند و [[زنان]] و [[چهار پایان]] آنها را هم [[اسیر]] کردند. ساعتی از شب گذشته بود که [[اسامة]] بازگشت. [[غالب]] او را به [[سختی]] [[سرزنش]] کرد و به او گفت: "مگر آنچه را به تو گفتم متوجه نشدی؟" اسامة گفت: من در تعقیب مردی از [[دشمن]] بودم که مرا مسخره میکرد. همین که نزدیک او رسیدم و با [[شمشیر]] زخمی بر او زدم {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref>؛ گفت". غالب از او پرسید: "آیا او را کشتی؟" [[اسامه]] جواب داد: "بلی او را کشتم". اطرافیانش گفتند: بسیار کار [[بدی]] کردی. این چه کاری بود که کردی؟ پس غالب و یارانش شتران و چهارپایان را به [[غنیمت]] و [[زنان]] را به [[اسارت]] گرفتند و به هر یک از شرکت کنندگان در این [[جنگ]] ده شتر یا ده بز و گوسفند رسید. | ||
وقتی آنها به [[مدینه]] رسیدند؛ اسامه ماجرای [[مرداس]] را برای [[پیامبر]]{{صل}} تعریف کرد. پیامبر{{صل}} فرمودند: "ای اسامه، او را در حالی که | وقتی آنها به [[مدینه]] رسیدند؛ اسامه ماجرای [[مرداس]] را برای [[پیامبر]]{{صل}} تعریف کرد. پیامبر{{صل}} فرمودند: "ای اسامه، او را در حالی که {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> گفته بود، کشتی؟" اسامه بهانه آورد و گفت: " او این کلمه را برای [[نجات]] از [[مرگ]] گفت". پیامبر{{صل}} فرمود: "مگر [[قلب]] او را شکافتی و فهمیدی که او [[راستگو]] نیست؟" اسامه گفت: "از این پس هر کس را که {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}<ref>«هیچ خدایی جز خداوند نیست، سرکشی میورزیدند» سوره صافات، آیه ۳۵.</ref> بگوید نخواهم کشت" پس گفت: "آرزو کردم که ای کاش تا آن [[روز]] [[مسلمان]] نشده بودم"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۲۳-۷۲۵؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۸؛ اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۱، ص۲۱۱.</ref>.<ref>[[شیرزاد ارازش|ارازش، شیرزاد]]، [[غالب بن عبدالله کلبی (مقاله)|مقاله «غالب بن عبدالله کلبی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۴۵۷-۴۵۹.</ref> | ||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |