۶۴٬۶۴۲
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'رده:صحابه' به 'رده:صحابه پیامبر') |
جز (جایگزینی متن - '== جستارهای وابسته == ==' به '==') |
||
خط ۵: | خط ۵: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
او یکی از [[علما]] و [[احبار]] [[یهود]] بود و [[ثروت]] زیادی داشت. [[پس از ظهور]] [[اسلام]]، اسلام آورد و در بسیاری از جنگهای [[رسول خدا]]{{صل}} شرکت جست تا این که در هنگام بازگشت از [[تبوک]]، در بین [[راه]] از [[دنیا]] رفت. درباره چگونگی اسلام آوردنش [[نقل]] شده "قبل از [[مسلمان]] شدن، همه [[آثار نبوت]] را که در کتاب خود خوانده بودم، در چهره [[محمد]] یافتم؛ جز دو چیز، که مایل بودم با او [[معاشرت]] زیادتری داشته باشم تا بفهمم بردباریاش چگونه است؟ آیا [[حلم]] او بر خشمش [[غالب]] است، یا به عکس، هنگام [[خشم]]، کارهای جاهلانه میکند؟ تا این که یک [[روز]] او را دیدم که از اطاق خود بیرون آمد و [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} با او بود. در این هنگام، مردی شتر سوار که به [[اهل]] [[بادیه]] شباهت داشت، جلو آمد و پس از [[سلام]]، گفت: " یا [[رسول الله]]! فلان قریه به شما [[ایمان]] آوردهاند، ولی امسال محصولی به دست نیامده و کار بر آنها سخت شده؛ اگر میتوانید به ایشان کمکی کنید، [[پیامبر]]{{صل}} میخواست به آنها کمک کند اما چیزی نداشت. من جلو رفتم و گفتم: یا محمد! اگر مایلی مقداری خرما از باغستان فلان [[قبیله]] به عنوان [[سلف]] به من بفروش. پیامبر{{صل}} فرمود: " فلان مقدار خرما را تا فلان وقت به تو میفروشم، ولی [[مقید]] به فلان باغستان نمیکنم. من هم پذیرفتم و مقدار معینی خرما خریدم و هشتاد [[دینار]] به ایشان دادم و او هم دینارها را به آن مرد [[عرب]] داد. دو روز به [[زمان]] پرداخت خرما باقی مانده بود. پس هنگامی که پیامبر{{صل}} برای [[خواندن نماز]] بر جنازه مردی از [[انصار]] رفته بود، پس از [[نماز]]، در حالی که عدهای از انصار و [[مهاجرین]] همراهش بودند، گریبانش را گرفته و [[حق]] خود را خواستم و با [[تندی]] تمام به ایشان گفتم: چرا حق مرا نمیدهی؟ شما [[فرزندان عبدالمطلب]] همه بد حساب و [[مردم]] آزارید. در این وقت متوجه [[عمر]] شدم که چشمهایش در حدقه میچرخند و بسیار ناراحت شده بود. به من گفت: "ای [[دشمن خدا]]، با [[پیامبر]] چنین سخن میگویی؟ به آن خدایی که او را به [[پیامبری]] [[مبعوث]] کرده، اگر اشاره کند سرت را با [[شمشیر]] بر میدارم. " [[حضرت]] با [[تبسم]] خاصی به عمر نگاه کرد و فرمود: " عمر! من و این مرد به غیر از این عمل، محتاج تریم که او را به خوش [[رفتاری]] و مرا به خوش حسابی بخوانی؛ اکنون این مرد را ببر و [[طلب]] او را بده و در مقابل این که او را ترساندی، بیست من خرما اضافه به او بده ". در این وقت من [[زبان]] به گفتن [[شهادتین]] گشوده و [[مسلمان]] شدم"<ref>المستدرک، حاکم نیشابوری، ج۳، ص۶۰۵-۶۰۴؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۳۶-۱۳۷؛ مجمع الزوائد، هیثمی، ج۸، ص۲۳۹-۲۴۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زید بن سعنه (مقاله)|مقاله «زید بن سعنه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۱۸-۲۱۹.</ref> | او یکی از [[علما]] و [[احبار]] [[یهود]] بود و [[ثروت]] زیادی داشت. [[پس از ظهور]] [[اسلام]]، اسلام آورد و در بسیاری از جنگهای [[رسول خدا]]{{صل}} شرکت جست تا این که در هنگام بازگشت از [[تبوک]]، در بین [[راه]] از [[دنیا]] رفت. درباره چگونگی اسلام آوردنش [[نقل]] شده "قبل از [[مسلمان]] شدن، همه [[آثار نبوت]] را که در کتاب خود خوانده بودم، در چهره [[محمد]] یافتم؛ جز دو چیز، که مایل بودم با او [[معاشرت]] زیادتری داشته باشم تا بفهمم بردباریاش چگونه است؟ آیا [[حلم]] او بر خشمش [[غالب]] است، یا به عکس، هنگام [[خشم]]، کارهای جاهلانه میکند؟ تا این که یک [[روز]] او را دیدم که از اطاق خود بیرون آمد و [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} با او بود. در این هنگام، مردی شتر سوار که به [[اهل]] [[بادیه]] شباهت داشت، جلو آمد و پس از [[سلام]]، گفت: " یا [[رسول الله]]! فلان قریه به شما [[ایمان]] آوردهاند، ولی امسال محصولی به دست نیامده و کار بر آنها سخت شده؛ اگر میتوانید به ایشان کمکی کنید، [[پیامبر]]{{صل}} میخواست به آنها کمک کند اما چیزی نداشت. من جلو رفتم و گفتم: یا محمد! اگر مایلی مقداری خرما از باغستان فلان [[قبیله]] به عنوان [[سلف]] به من بفروش. پیامبر{{صل}} فرمود: " فلان مقدار خرما را تا فلان وقت به تو میفروشم، ولی [[مقید]] به فلان باغستان نمیکنم. من هم پذیرفتم و مقدار معینی خرما خریدم و هشتاد [[دینار]] به ایشان دادم و او هم دینارها را به آن مرد [[عرب]] داد. دو روز به [[زمان]] پرداخت خرما باقی مانده بود. پس هنگامی که پیامبر{{صل}} برای [[خواندن نماز]] بر جنازه مردی از [[انصار]] رفته بود، پس از [[نماز]]، در حالی که عدهای از انصار و [[مهاجرین]] همراهش بودند، گریبانش را گرفته و [[حق]] خود را خواستم و با [[تندی]] تمام به ایشان گفتم: چرا حق مرا نمیدهی؟ شما [[فرزندان عبدالمطلب]] همه بد حساب و [[مردم]] آزارید. در این وقت متوجه [[عمر]] شدم که چشمهایش در حدقه میچرخند و بسیار ناراحت شده بود. به من گفت: "ای [[دشمن خدا]]، با [[پیامبر]] چنین سخن میگویی؟ به آن خدایی که او را به [[پیامبری]] [[مبعوث]] کرده، اگر اشاره کند سرت را با [[شمشیر]] بر میدارم. " [[حضرت]] با [[تبسم]] خاصی به عمر نگاه کرد و فرمود: " عمر! من و این مرد به غیر از این عمل، محتاج تریم که او را به خوش [[رفتاری]] و مرا به خوش حسابی بخوانی؛ اکنون این مرد را ببر و [[طلب]] او را بده و در مقابل این که او را ترساندی، بیست من خرما اضافه به او بده ". در این وقت من [[زبان]] به گفتن [[شهادتین]] گشوده و [[مسلمان]] شدم"<ref>المستدرک، حاکم نیشابوری، ج۳، ص۶۰۵-۶۰۴؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۱۳۶-۱۳۷؛ مجمع الزوائد، هیثمی، ج۸، ص۲۳۹-۲۴۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[زید بن سعنه (مقاله)|مقاله «زید بن سعنه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۲۱۸-۲۱۹.</ref> | ||
== منابع == | == منابع == |