چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(خنثی‌سازی ویرایش 122052 توسط Wasity (بحث))
خط ۱۹: خط ۱۹:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::«مسجد مقدّس جمکران که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاهده می‌‏‏شود، و باعث حیرت می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
::::::«مسجد مقدّس جمکران که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاهده می‌‏‏شود، و باعث حیرت می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
::::::*'''کسی که با امام زمان {{ع}} به جمکران می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر {{ع}} بود. در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، گمان می‌‏‏کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
:::::*'''کسی که با امام زمان {{ع}} به جمکران می‌‏‏رفت؟''' سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر {{ع}} بود. در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، گمان می‌‏‏کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌‏روند. وقتی وارد مسجد می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل محراب افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیة اللّه  صحبت می‌‏‏کردم، با آن حضرت مناجات می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، حضرت را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
::::::می‌‏‏گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌‏روند. وقتی وارد مسجد می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل محراب افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیة اللّه  صحبت می‌‏‏کردم، با آن حضرت مناجات می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت [[امام مهدی|حضرت بقیة اللّه]] {{ع}} بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، حضرت را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة بن الحسن {{عم}} برخوردار بود.
::::::*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه جمکران گوید: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدّام مسجد که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
:::::*'''شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏:''' یکی از خدمه جمکران گوید: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدّام مسجد که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و [[ائمه]] [[معصومین]] {{ع}} می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به [[مسجد جمکران]] آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا [[امام علی|امیر المؤمنین]] و [[امام حسین]] و [[قمر بنی هاشم]] و [[امام مهدی|امام زمان]] {{عم}}، در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان {{ع}} به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
::::::*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، امام زمان {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا امام زمان {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
:::::*'''شفای سرطانی‏:''' پیرمردی می‌‏گفت: بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، امام زمان {{ع}} مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان {{ع}} این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا امام زمان {{ع}} را صدا می‌‏کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
::::::*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه جمکران می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌‏‏شدم از حاجی خلیل قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای نماز خواندن به مسجد می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرّف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.
:::::*'''شفای ضایعه نخاع کمر:''' یکی از برادران قریه جمکران می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌‏‏شدم از حاجی خلیل قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای نماز خواندن به مسجد می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرّف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.
::::::مدّت چهل روز باهم بودیم و به مسجد جمکران مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من می‏روم نماز بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان {{ع}} را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.
::::::مدّت چهل روز باهم بودیم و به مسجد جمکران مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من می‏روم نماز بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان {{ع}} بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان {{ع}} را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم <ref> این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی</ref>؛ <ref> رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان {{ع}}، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش</ref>»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.</ref>.



نسخهٔ ‏۱۳ دسامبر ۲۰۱۸، ساعت ۱۳:۳۳

الگو:پرسش غیرنهایی

چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟
موضوع اصلیبانک جامع پرسش و پاسخ مهدویت
مدخل اصلیمهدویت

چه کراماتی از مسجد جمکران دیده شده است؟ یکی از پرسش‌های مرتبط به بحث مهدویت است که می‌توان با عبارت‌های متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤال‌های مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.

عبارت‌های دیگری از این پرسش

پاسخ نخست

علی رضا رجالی تهرانی
حجت الاسلام و المسلمین علی رضا رجالی تهرانی، در کتاب «یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان» در این‌باره گفته است:
«مسجد مقدّس جمکران که براساس معجزاتی تأسیس شده است، سالیان دراز است که معجزات و کرامات بسیاری از آن مسجد مشاهده می‌‏‏شود، و باعث حیرت می‌‏‏گردد، از جمله آنها کراماتی است که توجّه شما را بدانها جلب می‌‏‏نمایم:
  • کسی که با امام زمان (ع) به جمکران می‌‏‏رفت؟ سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر (ع) بود. در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‏ بود، آنجا میعادگاه حضرت بقیة اللّه (ع) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌‏‏شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌‏‏رسید، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌‏بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌‏‏گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌‏‏کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌‏‏گشتند، با او برخورد می‌‏‏کنند ولی او متوجّه نمی‌‏‏شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌‏آیند، گمان می‌‏‏کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌‏‏کنند می‌‏پرسند شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
می‌‏‏گویند: چرا، او با یک سید بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌‏‏رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌‏روند. وقتی وارد مسجد می‌‏‏شوند می‌‏بینند او در مقابل محراب افتاده و بی‌هوش است. او را به هوش می‌‏‏آورند و از او سؤال می‌‏‏کنند چرا بی‌هوش افتاده بودی؟ آن سیدی که همراهت بود، چه شد؟ می‌‏گوید: وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیة اللّه صحبت می‌‏‏کردم، با آن حضرت مناجات می‌‏‏نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیة اللّه (ع) بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌‏‏شنود از هوش می‌‏‏رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‏ را ببیند، لذا مردمی که آقا را نمی‌‏‏شناختند، حضرت را در راه می‌‏دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجة بن الحسن (ع) برخوردار بود.
  • شفای مفلوج، سفارش به دعای فرج‏: یکی از خدمه جمکران گوید: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران در حال قدم زدن بودم. مسجد خلوت بود، ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود، به خدّام مسجد که می‌‏رسید، آنها را می‌‏‏بوسید و بغل می‌‏‏کرد. جلو رفتم تا ببینم جریان چیست؟ آن مرد مرا هم در آغوش کشید و بوسید و اشک می‌‏‏ریخت. از او جریان را پرسیدم. گفت: چند وقت قبل، با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم و پاهایم از کار افتاد، هر شب متوسل به خدا و ائمه معصومین (ع) می‌‏‏شدم. امروز همراه با خانواده‌‏ام به مسجد جمکران آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، متوسّل به آقا گشتم و از ایشان تقاضای شفای خود را می‌‏‏کردم. نیم ساعت قبل ناگاه دیدم مسجد نور عجیب و بوی خوشی دارد، به اطراف نگاه کردم، دیدم مولا امیر المؤمنین و امام حسین و قمر بنی هاشم و امام زمان (ع)، در مسجد حضور دارند. با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم، نمی‌‏‏دانستم چه کنم؛ که ناگاه آقا امام زمان (ع) به طرف من نگاه کردند، و لطف ایشان شامل حال من شد. به من فرمودند: شما خوب شدید، بروید به دیگران بگویید برای ظهورم دعا کنند که ظهور ان شاء اللّه نزدیک است، و باز فرمودند: امشب عزاداری خوب و مفصّلی در این مکان برقرار می‌‏‏شود که ما در اینجا می‌‏باشیم. خادم می‌‏‏گوید: مرد شفایافته یک انگشتری طلا به دفتر هدایا داد و خوشحال رفت، مسجد خلوت بود، آخر شب هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه‏‌خوانی پرداختند و مجلس بسیار باحال و انقلاب و سوزناک بود، در اینجا من به یاد حرف آن برادر افتادم.
  • شفای سرطانی‏: پیرمردی می‌‏گفت: بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد و در عرض ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم. قادر به غذا خوردن نبودم و پزشکان به وسیله سرم و دارو مرا زنده نگاه داشته بودند. روزی در بیمارستان یکی از فامیل‌ها به عیادتم آمد و بعد از آنکه رفت، دیدم سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق ما سه تخته بود. آقا روبه‏‌روی تختم ایستادند و فرمودند: چرا خوابیده‌‏ای؟ گفتم: بیمارم، قبلا مریض نبوده‌‏ام، مدت کمی است این‏طوری شده‌‏ام. آقا فرمودند: فردا بیا جمکران. صبح دکتر آمد معاینه کند و درجه بگذارد گفتم نمی‌‏‏خواهم، گفت: مسئولیت دارد، گفتم: خودم مسئول آن هستم، اگر بیمارم خودم مسئول می‌‏‏باشم، من خوب شده‌‏ام، امام زمان (ع) مرا شفا داده‏‌اند، دکتر خندید و گفت: امام زمان در چاه است. (البته او قصد بدی نداشت، جهت شوخی این حرف را گفت.) پرستار خواست تا سرم وصل کند، نگذاشتم. وقتی بچه‏‌هایم به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا آماده شوم به جمکران مشرف گردم. به حمام رفتم، قربانی تهیه کردم و با اینکه مدتی بود میل به غذا نداشتم و مثل اینکه یک تکه سنگ در شکم داشته باشم، اشتهایم خوب شده بود و سنگ از بین رفته بود، البته در غذا خوردن هنوز کمی مشکل دارم، که امیدوارم امام زمان (ع) این را هم شفا دهد. سپس به جمکران مشرف شدم، بین راه مرتب توی سرم می‌‏زدم و آقا امام زمان (ع) را صدا می‌‏کردم، و از الطاف او سپاسگزاری می‌‏‏کردم.
  • شفای ضایعه نخاع کمر: یکی از برادران قریه جمکران می‌‏‏گوید: سال‌ها پیش که به جمکران مشرف می‌‏‏شدم از حاجی خلیل قهوه‌‏چی، که آن زمان خادم مسجد جمکران بود، شنیده بودم که فردی به نام حسین آقا، مهندس برنامه و بودجه، با هدایت آقای حاجی خلج قزوینی، به جمکران مشرف شده و شفا گرفته است. سال‌ها در صدد بودم که از نزدیک حاجی خلج قزوینی را دیده و جریان شفای آن مهندس که ضایعه نخاع کمر داشته و شفا گرفته را بپرسم. تا اینکه‏ به‌‏عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای نماز خواندن به مسجد می‌‏‏رفتم، یکی از روزها شنیدم که حاجی خلج به مسجد تشریف آوردند، خدمت ایشان رسیدم و خواستم که جریان را تعریف کنند. ایشان گفتند: روزی جلو قهوه‏خانه حاجی خلیل در جمکران نشسته بودم، قبلا شنیده بودم شخصی به نام حسین آقا از ناحیه نخاع دچار ضایعه شده و برای معالجه، حتی به خارج هم مراجعه نموده، ولی همه دکترها ایشان را جواب کرده بودند و بهبودی حاصل نشده بود. آن روز او را دیدم و از او خواستم که چند روزی را با هم باشیم و به جمکران مشرّف شویم. حسین آقا گفت: هیچ فایده‏‌ای ندارد، من به بهترین دکترها مراجعه کرده‌‏ام، ولی جواب نشنیده‌‏ام. امّا من اصرار زیاد کردم، پذیرفت.
مدّت چهل روز باهم بودیم و به مسجد جمکران مشرّف می‌‏‏شدیم، روز چهلم من به حسین آقا گفتم: مواظب باش، که امروز روز چهلم است. با حسین آقا به صحرا رفتیم، مدتی قدم زدیم و به مسجد برگشتیم. داخل مسجد من به حسین آقا گفتم: خسته‏‌ام، می‏روم اطاق بغل مسجد بخوابم. حسین آقا گفت: من می‏روم نماز بخوانم. مدتی در اتاق خوابیدم، ناگهان سروصدای زیادی در مسجد پیچید و من از خواب بیدار شدم، بیرون آمدم، دیدم حسین آقا که قبلا کمرش ناراحت بود، سنگ بزرگی از لب چاه برداشت و پرتاب کرد و هیچ دردی را از ناحیه کمر احساس نکرد. به او گفتم: ه شده؟ گفت: در مسجد مشغول نماز امام زمان (ع) بودم، وقتی که تمام شد، نشستم، آقا سیدی را در پهلوی خود احساس کردم، ایشان فرمود: حسین آقا اینجا چکار داری؟ گفتم: کمرم درد می‌‏‏کند. ایشان دست خود را به پشت من کشید و فرمود: دردی در پشت تو نیست. سپس فرمود: نماز امام زمان (ع) را خواندی، صلوات هم فرستادی؟ گفتم: خیر. گفت: بفرست. من پیشانی‏ام را به مهر گذاشتم و شروع به صلوات فرستادن کردم، ناگهان به فکرم رسید که ایشان مرا از کجا می‌‏شناخت، و ناراحتی‏‌ام را می‌‏‏دانست؟ بلند شدم دیدم هیچ ناراحتی ندارم [۱]؛ [۲]»[۳].

پرسش‌های وابسته

منبع‌شناسی جامع مهدویت

پانویس

 با کلیک بر فلش ↑ به محل متن مرتبط با این پانویس منتقل می‌شوید:  

  1. این قسمت به نقل از کتاب: مسجد مقدّس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان، اثر سید جعفر میر عظیمی
  2. رجالی تهرانی، علیرضا، یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (ع)، ۱جلد، بلوغ - قم (ایران)، چاپ: ۱۶، ۱۳۸۷ ه.ش
  3. یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان، ص ۲۷۵ تا ۲۷۸.