امام کاظم در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

خط ۶۷: خط ۶۷:


سندی بن شاهک می‌گوید: از [[ابو الحسن]] [[موسی بن جعفر]]{{ع}} خواستم اجازه دهد ایشان را [[کفن]] کنم؛ فرمود: ما [[اهل بیت]]، [[حج]] اول، مهر زنانمان و کفنمان از [[اموال]] [[پاک]] خودمان است<ref>شیخ صدوق، من ‎لایحضره ‎الفقیه، ج۱، ص۱۸۹: {{متن حدیث|فَقَالَ{{ع}} إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ حَجُّ صَرُورَتِنَا وَ مُهُورُ نِسَائِنَا وَ أَكْفَانُنَا مِنْ طَهُورِ أَمْوَالِنَا}}.</ref>. به [[نقل]] [[صدوق]] [[حضرت]] در [[زندان]] سندی در [[خانه]] مسیب، [[تاریخ]] [[جمعه]]، بیست و پنج [[رجب]] سال ۱۸۳ به [[شهادت]] رسید<ref>شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۹۹.</ref>. بدنش را بر تابوتی حمل کردند و می‌گفتند: این [[امام]] رافضه است، او را بشناسید<ref>شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۹۹: {{متن حدیث|فَحُمِلَ عَلَى نَعْشٍ وَ نُودِيَ عَلَيْهِ هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ فَاعْرِفُوهُ}}.</ref>. [[قبر]] حضرت در مدینة [[السلام]] [[بغداد]] در [[قبرستان]] معروف به مقابر [[قریش]] است<ref>شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، ج۶، ص۸۱؛ محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۴۷۶.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|اکبر ذاکری، علی]]، [[درآمدی بر سیره معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه (کتاب)|درآمدی بر سیره معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه]]، ص ۲۷۲؛ [[فرهنگ شیعه (کتاب)|فرهنگ شیعه]]، ص۱۱۵؛ [[محمد جواد اصغری|اصغری، محمد جواد]]، [[امامت امام کاظم (مقاله)|امامت امام کاظم]]، [[دانشنامه کلام اسلامی ج۱ (کتاب)|دانشنامه کلام اسلامی]]، ج۱، ص ۴۵۹؛ [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[ فرهنگ‌نامه دینی (کتاب)|فرهنگ‌نامه دینی]]، ص۲۲۴.</ref>
سندی بن شاهک می‌گوید: از [[ابو الحسن]] [[موسی بن جعفر]]{{ع}} خواستم اجازه دهد ایشان را [[کفن]] کنم؛ فرمود: ما [[اهل بیت]]، [[حج]] اول، مهر زنانمان و کفنمان از [[اموال]] [[پاک]] خودمان است<ref>شیخ صدوق، من ‎لایحضره ‎الفقیه، ج۱، ص۱۸۹: {{متن حدیث|فَقَالَ{{ع}} إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ حَجُّ صَرُورَتِنَا وَ مُهُورُ نِسَائِنَا وَ أَكْفَانُنَا مِنْ طَهُورِ أَمْوَالِنَا}}.</ref>. به [[نقل]] [[صدوق]] [[حضرت]] در [[زندان]] سندی در [[خانه]] مسیب، [[تاریخ]] [[جمعه]]، بیست و پنج [[رجب]] سال ۱۸۳ به [[شهادت]] رسید<ref>شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۹۹.</ref>. بدنش را بر تابوتی حمل کردند و می‌گفتند: این [[امام]] رافضه است، او را بشناسید<ref>شیخ صدوق، عیون أخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۹۹: {{متن حدیث|فَحُمِلَ عَلَى نَعْشٍ وَ نُودِيَ عَلَيْهِ هَذَا إِمَامُ الرَّافِضَةِ فَاعْرِفُوهُ}}.</ref>. [[قبر]] حضرت در مدینة [[السلام]] [[بغداد]] در [[قبرستان]] معروف به مقابر [[قریش]] است<ref>شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، ج۶، ص۸۱؛ محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۴۷۶.</ref>.<ref>[[علی اکبر ذاکری|اکبر ذاکری، علی]]، [[درآمدی بر سیره معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه (کتاب)|درآمدی بر سیره معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه]]، ص ۲۷۲؛ [[فرهنگ شیعه (کتاب)|فرهنگ شیعه]]، ص۱۱۵؛ [[محمد جواد اصغری|اصغری، محمد جواد]]، [[امامت امام کاظم (مقاله)|امامت امام کاظم]]، [[دانشنامه کلام اسلامی ج۱ (کتاب)|دانشنامه کلام اسلامی]]، ج۱، ص ۴۵۹؛ [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[ فرهنگ‌نامه دینی (کتاب)|فرهنگ‌نامه دینی]]، ص۲۲۴.</ref>
==[[امام کاظم]]{{ع}} و [[هارون الرشید]]==
در این [[زمان]]، امام کاظم{{ع}} [[رهبر]] [[علویان]] بود و به طور طبیعی اگر قرار بود [[خلافت عباسی]] ساقط شود، ایشان تنها کسی بود که از دید فرهیختگان آن [[جامعه]] و [[توده]] [[مردم]] که علویان را رقیب [[عباسیان]] می‌دانستند، امکان و [[شایستگی خلافت]] داشت. این مسأله سبب شد تا هارون سخت مراقب وی باشد و حتی با [[گمان]]، او را به [[زندان]] افکند.
لازم به یادآوری است که هارون از سال ۱۷۰، بر سر کار آمد و تا سال ۱۹۳ زمام [[قدرت]] را در دست داشت. او در این مدت درگیری‌های مختلفی با علویان داشت و در مواردی متعدد به [[آزار]] و [[کشتار]] آنان [[اقدام]] کرد. [[اخبار]] این [[کشتارها]] را [[ابوالفرج اصفهانی]] در [[مقاتل]] الطالبین و نیز برخی از آنها را [[طبری]] در کتاب خود آورده است. به طور کلی [[اعمال]] فشارهای هارون نسبت به [[شیعیان]] قابل [[قیاس]] با دوره‌های پیشین نبوده و به لحاظ گستردگی و شدت، باید با دوره‌هایی مانند دوران [[متوکل]] مقایسه شود. البته بعید نیست که هارون در مواردی سهل‌گیری‌هایی هم نسبت به [[مخالفان]] خود به ویژه علویان نشان داده باشد؛ ولی به دلیل آنکه [[تاریخ]] دقیق برخوردهای بین امام کاظم{{ع}} و هارون مشخص نیست، نمی‌توان آنها را در یک [[سیر]] [[تاریخی]] [[منظم]] جمع‌بندی و بیان کرد.
نقل‌های این برخوردها را در سه بخش بیان می‌کنیم:
بخش نخست: برخی از این [[روایات]] نشان می‌دهد که هارون در اوایل کار نسبت به [[امام]] چندان [[سخت‌گیری]] نداشد، ولی به تدریج و بنابر دلایلی، [[حضرت]] را تحت فشار روزافزون قرار داد. بر اساس روایتی که عیاشی و [[شیخ مفید]] آن را نقل کرده‌اند، موقعی که [[موسی بن جعفر]]{{ع}} را پیش هارون آوردند، بخشی از سخنانی که به آن حضرت گفت، چنین بود:
این [[دنیا]] چیست؟ و برای چه کسانی است؟ فرمود: آن برای شیعیان ما مایه [[آرامش]] خاطر و برای دیگران مایه [[آزمایش]] است. [[هارون]] گفت: پس چرا صاحب آن، آن را در [[اختیار]] خود نمی‌گیرد؟ جواب داد: در حالی که آباد بود از او گرفته شده و وقتی آباد شد صاحب آن، آن را در اختیار خود می‌گیرد. گفت: [[شیعیان]] شما کجایند؟ [[امام]] در جواب، این [[آیه]] را قرائت کرد: {{متن قرآن|لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ}}<ref>«کافران از اهل کتاب و مشرکان، (از کیش خود) دست نمی‌کشیدند تا آنکه آن برهان به آنان رسد» سوره بینه، آیه ۱.</ref>. هارون گفت: پس بدین ترتیب ما کافریم؟! فرمود: نه، ولی همچنانید که [[خدا]] فرموده: {{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ}}<ref>«آیا در (کار) کسانی که ناسپاسی را جایگزین نعمت خداوند کردند و قوم خود را به «سرای نابودی» درآوردند ننگریسته‌ای؟» سوره ابراهیم، آیه ۲۸.</ref>.
در این موقع هارون به [[خشم]] آمد و با آن [[حضرت]] به [[تندی]] [[رفتار]] کرد<ref>ر.ک: مفید، الاختصاص، ص۲۶۲؛ تفسیر عیاشی، ج۲، ص۲۳۰؛ مجلسی، بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۳۸.</ref>.
[[روایت]] دیگری را که [[صدوق]] آورده، حاکی از آن است که یکبار مارون کسی را دنبال [[موسی بن جعفر]]{{ع}} فرستاد و دستور داد تا هرچه زودتر حضرت را حاضر کنند. وقتی [[مأمور]] [[خلیفه]] در [[مدینه]] به حضور آن حضرت رسید و از ایشان خواست نزد خلیفه حاضر شود، امام فرمود:
اگر خبری از جدم نشنیده بودم که [[اطاعت]] از سلطان به جهت [[تقیه]] [[واجب]] است هرگز پیش او نمی‌آمدم.
و وقتی نزد هارون حاضر شد او [[غضب]] خود را پنهان کرد و به نوازش امام پرداخت و پرسید: چرا به [[دیدار]] ما نمی‌آیی؟ فرمود: پهناوری کشورت و [[دنیا دوستی]] تو مانع از آن می‌شود.
پس از آن هارون هدایایی به آن حضرت داد که درباره [[هدایا]] فرمود: به خدا قسم! اگر من در [[فکر]] تزویج عذب‌های [[آل ابی‌طالب]] نبودم تا [[نسل]] او برای همیشه قطع نشود، هرگز این هدایا را نمی‌پذیرفتم<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۷۶.</ref>.
بخش دوم: درباره [[زندانی]] شدن [[امام]]{{ع}}، [[اخبار]] متعدد و مختلفی نقل شده است. از مجموع این [[روایات]] استفاده می‌شود که [[امام کاظم]]{{ع}} دو بار به دست [[هارون]] به [[زندان]] افتاده است: [[زمان]] مرتبه نخست ثبت نشده است، اما مرتبه دوم آن از سال ۱۷۹ تا ۱۸۳ ق. چهار سال به طول انجامیده و به [[شهادت]] آن [[حضرت]] منجر شده است. درباره دلیل زندانی شدن امام در این دو بار، غیر از اشارات [[مورخان]]<ref>ر.ک: عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۹۳.</ref>، نقل‌هایی بیانگر [[آزادی]] امام از زندان اولی هارون است که آن را بسیاری از [[راویان]] اخبار، نقل کرده‌اند.
[[عبدالله بن مالک خزاعی]]، [[مسئول]] [[خانه]] [[رشید]] و [[رئیس]] [[شرطه]] او گوید:
فرستاده هارون زمانی که هیچ‌گاه در چنان اوقاتی پیش من نمی‌آمد، وارد شد و [[فرصت]] [[پوشیدن لباس]] به من نداد و با آن حال من را پیش هارون برد. وقتی وارد شدم [[سلام]] کرده، نشستم. [[سکوت]] بر مجلس [[حاکم]] بود. [[سرگردانی]] عجیبی به من دست داد و هر لحظه بر نگرانیم می‌افزود. در این هنگام هارون از من پرسید: عبدالله! می‌دانی چرا تو را احضار کرده‌ام؟ گفتم: نه به [[خدا]]! گفت: یک [[حبشی]] را در [[خواب]] دیدم که حربه‌ای به دست گرفته و به من می‌گفت: اگر هم‌اکنون [[موسی بن جعفر]] را [[آزاد]] نکنی با این حربه سرت را از تن جدا می‌کنم. اکنون برو و او را آزاد کن و سی هزار [[درهم]] به وی بده و به او بگو که اگر می‌خواهد همین جا بماند و هر نیازی که داشته باشد برآورده می‌کنیم؛ اگر هم می‌خواهد به [[مدینه]] باز گردد، وسایل حرکت او را آماده کن. با ناباوری سه بار پرسیدم: دستور می‌دهید موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید ورزید. از پیش هارون بیرون آمده و وارد زندان شدم. وقتی موسی بن جعفر من را دید وحشت‌زده در برابرم به پا خاست. او [[تصور]] می‌کرد که من [[مأمور]] [[شکنجه]] و [[اذیت]] او هستم. گفتم آرام باشید، من دستور دارم شما را همین لحظه [[آزاد]] کرده و سی هزار [[درهم]] در اختیارتان بگذارم. [[موسی بن جعفر]] پس از شنیدن حرف‌های من فرمود: اکنون جدم [[رسول خدا]] را در [[خواب]] دیدم که می‌فرمود: تو از راه [[ستم]] [[زندانی]] شده‌ای. این [[دعا]] را بخوان که همین امشب از [[زندان]] آزاد می‌شوی و سپس آن دعا را خواند<ref>مروج الذهب، ج۳، ص۳۵۶؛ شذرات الذهب، ج۱، ص۳۰۴؛ وفیات الاعیان، ج۵، ص۳۰۱-۳۰۹.</ref>.
نقل این [[روایت]] در کتاب‌های [[تاریخی]] دیگر، نشانه [[شهرت]] آن در میان [[مورخان]] است، گرچه در این نقل‌ها تفاوت‌هایی در اسامی افراد و مسائل دیگر وجود دارد. [[مرحوم صدوق]] این روایت را با تفصیل بیشتری نقل کرده است<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۲۷۳؛ امالی صدوق، ص۲۲۶؛ مسند الامام الکاظم{{ع}}، ج۱، ص۹۲.</ref>. اشاره شد که شبیه این حادثه در [[زمان]] [[مهدی عباسی]] نیز رخ داده است.
در هر حال این خبر حاکی از آن است که [[هارون]] نسبت به [[علویان]] حساسیت فراوانی داشت و سخت مراقب [[امام کاظم]]{{ع}} بود. گفتنی است که مشی [[امامان شیعه]] که حرکت در مسیری [[فرهنگی]] بود، از شدت برخورد [[عباسیان]] با آنان می‌کاست. امامان شیعه دقیقاً [[تقیه]] را به همین معنا به کار برده و هر نوع [[تشکل]] درونی را در پرده تقیه [[حفظ]] می‌کردند. این تشکل هم نوعی [[ارتباط]] [[علمی]] و امامتی بود و طرح و [[توطئه]] [[سیاسی]] در آن وجود نداشت. دانسته است که این مقدار نیز مورد قبول حکو مت نبود؛ زیرا [[خلفا]] این قبیل مسائل را مقدمه [[اقدامات سیاسی]] گسترده بعدی می‌دیدند. در [[حقیقت]] ارتباط [[امام]] و [[شیعیان]] و نیز تعیین [[وکیل]]، می‌توانست وسیله‌ای برای مقاصد سیاسی در جهت براندازی [[حکومت]] و [[جایگزینی]] حکومت جدید باشد. کاری که خود عباسیان کرده بودند. در نهایت، تهدیدی که هارون از ناحیه امام برای حکومت خویش [[احساس]] کرد، سبب شد تا سخت مراقب امام باشد. در این میان [[حسادت]] برخی از [[علویان]] را نسبت به [[موقعیت امام]]{{ع}} و [[سخن‌چینی]] آنان را نباید از نظر دور داشت. آنان به [[دروغ]] گزارش‌هایی به [[حکومت]] می‌دادند که سبب تحریک آنان بر [[ضد]] [[امام]]{{ع}} می‌شدند.
بخش سوم: درباره نمونه حوادثی که منجر به [[زندانی]] شدن امام{{ع}} گردید:
پیش از آوردن شرح این حوادث، لازم است این نکته را بدانیم که از [[دلایل]] [[نفوذ]] علویان، آن بود که [[مردم]] آنان را به چشم [[فرزندان رسول خدا]]{{صل}} می‌نگریستند. این نکته را خود آن [[حضرت]] مکرر بیان می‌کردند. در برابر، [[امویان]] و [[عباسیان]] سخت با این نظر مقابله می‌کردند تا از [[حرمت]] علویان بکاهند. به نظر می‌رسد خود [[رسول خدا]]{{صل}} در این باره تعمد خاصی داشته است. نفس اینکه مردم [[امام حسن]]{{ع}} و [[امام حسین]]{{ع}} را [[فرزندان پیامبر]]{{صل}} بشناسند، سبب جلب توجه [[مسلمانان]] بود. به همین دلیل [[مخالفان]] و [[دشمنان اهل بیت]]{{ع}} همواره در صدد [[انکار]] این اصل بر آمده و در طول [[تاریخ]] - با وجود آنکه [[اکثریت]] [[جامعه مسلمان]] از [[تسنن]] و [[تشیع]]، آنان را به عنوان فرزند رسول خدا{{صل}} پذیرفته بودند- [[حکام]] می‌کوشیدند تا در برابر آن موضع‌گیری کنند. [[معاویه]]، از اینکه آنان به عنوان فرزندان رسول خدا شناخته شوند، [[خشمگین]] بود و [[اصرار]] داشت که مردم آنان را [[فرزندان علی]]{{ع}} بدانند<ref>کشف الغمه، ج۲، ص۱۷۶.</ref>، [[عمرو بن عاص]] نیز از این مسأله [[نفرت]] داشت<ref>ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲۰، ص۳۳۴.</ref>. [[حَجّاج]] نیز در این باره موضع [[تندی]] داشت؛ به طوری که وقتی به او خبر دادند [[یحیی بن یعمر]]، حسن و حسین را فرزند رسول خدا می‌داند، او را از [[خراسان]] فرا خواند و زیر فشار گذاشت تا دلیلی از [[قرآن]] برای ادعای خود بیاورد. او نیز [[آیه]] ۸۵ [[سوره انعام]] را که به [[صراحت]] [[حضرت عیسی]]{{ع}} را فرزند ابراهیم{{ع}} معرفی می‌کند برای او خواند و چنین [[استدلال]] کرد:
در صورتی که قرآن عیسی{{ع}} را، که جز از طریق [[مادر]] به ابراهیم پیوندی نداشته، فرزند آن [[حضرت]] می‌داند، چگونه [[حسنین]]{{عم}} نمی‌توانند [[فرزندان رسول خدا]]{{صل}} شمرده شوند<ref>وفیات الاعیان، ج۶، ص۱۷۴؛ تفسیر ابن‌کثیر، ج۲، ص۱۵۵؛ سیوطی، الدرالمنثور، ج۳، ص۲۸؛ نورالابصار، ص۲۱- ۲۲.</ref>. استاد [[جعفر مرتضی]]، شواهد بیشتری برای این مطلب آورده است<ref>جعفر مرتضی عاملی، الحیاة السیاسیة للامام الحسن{{ع}}، ص۳۴ - ۳۵.</ref>.
این مسأله در [[زمان]] [[هارون]] و در برخوردهای او با [[اهل بیت پیامبر]]{{عم}} به ویژه [[امام کاظم]]{{ع}} نیز مطرح بود و دست‌کم در یک برخورد، تکیه [[امام]] بر این مطلب، یکی از علل [[زندانی]] شدن آن حضرت می‌توانست به حساب آید. در [[نقلی]] آمده: هارون از امام کاظم{{ع}} پرسید: چگونه شما می‌گویید ما از [[ذریه رسول خدا]] هستیم در حالی که [[پیامبر]] فرزند ذکور نداشته و شما [[فرزندان]] دختر او هستید؟ آن حضرت دو دلیل برای او ذکر کرد: نخست [[آیه]] ۸۵ [[سوره انعام]]، که عیسی{{ع}} را فرزند ابراهیم{{ع}} می‌شمارد؛ دوم [[آیه مباهله]] که در آن، حسنین مصداق {{متن قرآن|وَأَبْنَائِنَا}} دانسته شده‌اند<ref>نورالابصار، ص۱۴۸-۱۴۹؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۸۴ - ۸۵؛ الصواعق المحرقه، ص۲۰۳؛ قندوزی، ینابیع الموده، ص۴۳۵؛ مسند الامام الکاظم{{ع}}، ج۱، ص۵۰.</ref>.
این مسأله برای [[عباسیان]] که خود عموزادگان [[رسول خدا]]{{صل}} بودند دشوارتر بود. آنان از این راه برای [[اثبات]] [[خلافت]] خود بهره می‌بردند. [[مروان]] بن ابی [[حفصه]]، [[شعر]] خود را بر مبنای همین [[استدلال]] سروده است:
{{عربی|أنی یکون و لا یکون و لم یکن لبنی البنات وراثة الأعمام}}  
چگونه ممکن است و هرگز نشده و نخواهد شد که [[حق]] عمو به فرزندان [[دختران]] [[ارث]] برسد. در رد این شعر، اشعار دیگری نقل شده است<ref>الاحتجاج، ج۲، ص۱۶۷.</ref>.
با توجه به نظر بالا که عباسیان مروج آن بودند، یادآوری می‌شود که [[شیعه امامیه]] برای [[اثبات امامت]]، هرگز به [[وراثت]] توجهی نداشته و تنها بر [[نصوص]] وارده از رسول خدا{{صل}} در این رابطه و نصوص وارده از امام سابق درباره [[تعیین امام]] بعدی استناد جسته است. در برابر، عباسیان بر وراثت تکیه می‌کردند و می‌کوشیدند تا حسنین{{ع}} و فرزندان آنان را نه به عنوان [[فرزندان رسول خدا]]{{صل}} بلکه به عنوان [[فرزندان امام علی]]{{ع}} معرفی نمایند تا بدین وسیله اهمیت و [[احترام]] فوق‌العاده آنان را به عنوان ابنای [[رسول الله]]{{صل}} در [[جامعه]] در معرض تردید قرار دهند. طبیعی است که بپذیریم [[نفوذ]] [[معنوی]] [[علویان]] در [[جوامع]] [[اهل سنت]] آن [[روز]] [[ایران]]، [[یمن]]، [[عراق]] و نقاط دیگر به دلیل تصریحات [[پیامبر]]{{صل}} بر [[عظمت]] [[اهل بیت]]{{عم}} خود و مطرح کردن [[حسنین]]{{ع}} به عنوان {{متن قرآن|أَبْنَائَنَا}} بوده است.
بنابر نقل ابن‌اثیر، [[هارون]] که در [[رمضان]] [[سال]] ۱۷۹ به قصد [[عمره]] به [[مکه]] می‌رفت در سر راه خود به [[مدینه]] آمد و وارد [[روضه]] [[رسول خدا]]{{صل}} شد. وی برای جلب توجه [[مردم]] به منظور اینکه رابطه نسبی خویش با رسول خدا{{صل}} را به رخ آنان بکشد، پس از [[زیارت]] [[مرقد مطهر]]، به پیامبر این چنین [[سلام]] داد: {{متن حدیث|السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ِيَا بْنَ عَمِّ‌}}؛ سلام بر تو ای رسول خدا ای [[پسر عمو]]. در این هنگام [[موسی بن جعفر]]{{ع}} که در آن مجلس حاضر بود، پیش آمد و خطاب به رسول خدا{{صل}} گفت: {{متن حدیث|السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَةِ‌}}؛ سلام بر تو ای [[پدر]]. با شنیدن این سخن، رنگ از رخسار هارون پرید و خطاب به [[امام کاظم]]{{ع}} گفت: {{متن حدیث|هذَا الْفَخْرُ -يَا أَبَا الْحَسَن- جِدَّاً}}؛ این مایه [[افتخار]] است ای [[ابوالحسن]]. پس از آن بود که دستور توقیف آن [[حضرت]] را داد<ref>الکامل، ج۶، ص۱۶۴؛ ر.ک: الاحتجاج، ج۲، ص۱۶۵؛ ابن فتال نیشابوری، روضة الواعظین، ص۱۸۴؛ الصواعق المحرقه، ص۲۰۴؛ مرآة الجنان، ج۱، ص۳۹۵.</ref>. آنگاه هارون رو به [[یحیی]] بن جعفر کرد و گفت: قبول دارم که رسول خدا حقاً پدر اوست<ref>ابن‌قولویه، کامل الزیارات، ص۱۸، الکافی، ج۴، ص۵۵۳.</ref>.
[[زندانی]] شدن [[امام]] پس از آن، نشان می‌دهد که این، یک حرکت [[سیاسی]] بر [[ضد]] هارون تلقی شده است. این قبیل برخوردهای امام کاظم{{ع}} خطراتی را برای هارون در بر داشت.
توقیف و زندانی شدن امام [[دلایل]] دیگری نیز داشت؛ از جمله اینکه [[شیعیان]] موظف بودند مطالب مربوط به [[امام]] و [[رهبری]] را، که به آنها گفته می‌شد، مخفی نگاه داشته و [[اسرار]] رهبری را افشا نکنند؛ طبیعی است آنگاه که مطالبی درباره [[امامت]] [[موسی بن جعفر]]{{ع}} و مفترض‌الطاعه بودن آن [[حضرت]] در جایی مطرح می‌شد، مشکلاتی را برای امام و نیز برای افراد مطرح کننده در پی داشت. این مسأله در [[زمان امام صادق]]{{ع}} نیز، که [[منصور]] حساسیت خاصی از خود نشان می‌داد، مطرح بود.
اشاره کردیم که رعایت اصل [[تقیه]] در میان شیعیان سبب می‌شد تا [[دشمن]] [[تصور]] کند شیعیان کمترین [[اقدام]] [[سیاسی]] بر [[ضد]] آنان نخواهند داشت و نهایت آنکه امامانی خود را تنها به عنوان امام [[فکری]] و [[معنوی]] می‌پذیرند. به همین دلیل [[خلفا]] به [[علویان]] [[زیدی]] [[مذهب]] که پیوسته در پی [[شورش]] سیاسی بودند توصیه می‌کردند که، مانند عموزادگان خود - یعنی موسی بن جعفر - باشند تا سالم بمانند<ref>مقاتل الطالبین، ص۳۰۳.</ref>.
در [[حقیقت]] [[امامان شیعه]] با وجود [[اعتقاد]] به انحصار امامت و رهبری در خود و [[اثبات]] بطلان [[نظام حاکم]]، [[قیام]] بر نظام حاکم را در آن شرایط روا نمی‌دیدند،؛ چراکه موفقیتی برای آن تصور نمی‌کردند. این روال پذیرفته شده در میان شیعیان امامی بود. در عین حال، گاهی به سبب افشای همین اعتقاد که [[امام کاظم]]{{ع}}، امام [[مفترض الطاعه]] است، گرفتاری‌هایی برای [[جامعه]] [[شیعه]] به وجود می‌آمد.
یکی دیگر از [[دلایل]] [[زندانی]] شدن آن حضرت در همین [[ارتباط]] بوده است. در کتاب‌های [[روایی]] شیعه بابی با عنوان باب [[تحریم]] اذاعة الحق مع الخوف به<ref>مستدرک الوسائل، ج۱۲، ص۲۸۹.</ref> آمده که حاوی [[احادیث]] فراوانی در این زمینه است. این [[روایات]] از [[امامان]] مختلف به ویژه از [[امام صادق]]{{ع}} است.
در [[رجال کشی]] روایتی نسبتاً طولانی از [[یونس بن عبدالرحمان]] نقل شده که می‌تواند نمونه جالبی برای بحث مورد نظر باشد. وی می‌نویسد: [[یحیی بن خالد]] [[برمکی]] ابتدا نظر مساعدی نسبت به [[هشام]] داشت؛ اما وقتی [[هارون]] به جهت شنیدن برخی از کلمات [[هشام بن حکم]] به او علاقه‌مند شد، [[یحیی]] کوشید تا [[هارون]] را بر [[ضد]] او تحریک کند. از جمله روزی در این رابطه به هارون گفت:
او [[فکر]] می‌کند که [[خداوند]] [[امام]] دیگری جز تو در روی [[زمین]] دارد که طاعتش [[واجب]] است... و اگر او را امر به [[قیام]] کند، [[اطاعت]] می‌کند، و افزود: ما البته او را از کسانی می‌دانستیم که قائل به خروج نیست و سرجایش خواهد نشست.
پس از آن هارون از یحیی خواست تا [[مجلسی]] از [[متکلمان]] بر پا سازد و هارون در پشت پرده بنشیند تا آنان در بحث [[آزاد]] باشند. مجلس برپا شد و بحث شروع گردید؛ اما به زودی به بن بست رسید. یحیی پرسید: آیا هشام بن حکم را به عنوان [[حَکَم]] قبول دارید؟ گفتند او مریض است و گرنه قبولش دارند، یحیی در پی [[هشام]] فرستاد. هشام ابتدا به خاطر پرهیزی که از یحیی داشت نمی‌خواست در این مجلس حاضر شود. به همین جهت گفت: با [[خدا]] [[عهد]] کرده‌ام پس از بهبودی به [[کوفه]] رفته و به طور کلی از بحث دوری گزیده و به [[عبادت خدا]] بپردازم. در نهایت به دنبال [[اصرار]] یحیی در مجلس حضور یافت و پس از اطلاع از مسأله مورد [[اختلاف]]، بعضی را [[تأیید]] و برخی دیگر را محکوم کرد. در پایان بحث یحیی از هشام خواست تا پیرامون [[فساد]] این مطلب که «[[انتخاب امام]] [[حق مردم]] است» اظهارنظر کند. هشام با [[اکراه]] در این باره سخن گفت. یحیی از [[سلیمان بن جریر]] که کمی پیش از آن هشام قول او را رد کرده بود خواست که در این باره از چشام نظرخواهی کند. او سؤال خود را درباره امیرالمؤمنین علی{{ع}} شروع کرد و گفت: آیا او را مفترض‌الطاعه می‌داند؟ هشام گفت: آری. وی گفت: اگر امام بعد از او دستور خروج دهد خروج می‌کنی؟ گفت: او چنین [[دستوری]] به من نمی‌دهد... سخن که به اینجا رسید [[هشام]] گفت: اگر تو می‌خواهی که بگویم، اگر او دستور دهد خروج می‌کنم، آری چنین است. [[هارون]] که در پس پرده نشسته بود از این سخن بر آشفت... پس از آن بود که دنبال [[امام کاظم]]{{ع}} فرستاد و او را به [[زندان]] انداخت. [[یونس بن عبدالرحمان]] پس از ذکر این خبر می‌افزاید: این و جز این، از [[دلایل]] [[زندانی]] شدن [[امام]] بود.
و پس از آن هشام به [[کوفه]] رفته و در [[خانه]] [[ابن اشرف]] دار فانی را [[وداع]] گفت<ref>رجال کشی، ص۲۵۶ – ۲۶۲.</ref>.
در [[روایت]] دیگری آمده: هشام از طرف امام امر به [[سکوت]] شده بود ولی دیری نپایید که سکوت را [[شکست]] و [[عبدالرحمان بن حجاج]] یکی از [[یاران امام]] در این باره او را مورد [[توبیخ]] قرار داد و گفت: چرا سکوت خود را شکستی... و سپس از قول امام به او گفت: آیا شرکت در [[خون]] [[مسلمانی]]، تو را خوشحال می‌کند؟ هشام گفت: نه، [[عبدالرحمان]] گفت: پس چرا شرکت می‌کنی؟ اگر ساکت شدی که هیچ و گرنه سر امام را به تیغ جلاد خواهی سپرد.
در پایان روایت آمده: هشام سکوت را مراعات نکرد تا اینکه آنچه نباید بشود اتفاق افتاد<ref>رجال کشی، ۲۷۱.</ref>.
ممکن است که [[مخالفان]] [[شیعی]] هشام، در این باره [[افراط]] کرده باشند.
در نقل دیگری آمده است که هارون از پشت پرده بحث را زیر نظر گرفته بود و حاضران [[تصمیم]] گرفته بودند که جز درباره [[امامت]] با هشام سخن نگویند. پس از آن هارون که در پس پرده سخنان هشام را می‌شنید، برآشفت و گفت: با وجود چنین شخصی، حکو مت من یک [[ساعت]] هم دوام نخواهد آورد. زبان این مرد نافذتر از صد هزار [[شمشیر]] است.
هشام [[احساس]] خطر کرد و متواری شد و هارون چون او را نیافت [[برادران]] و [[یاران]] او را بازداشت کرده و به زندان انداخت، اما پس از چندی که خبر فوت هشام به او رسید آنها را [[آزاد]] ساخت<ref>صدوق، کمال الدین، ۳۶۲؛ بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۹۷-۲۰۴؛ مسند الامام الکاظم{{ع}}، ج۱، ص۳۹۹.</ref>.
[[مرحوم صدوق]] در جای دیگری از جمله [[علا]] [[شهادت امام کاظم]]{{ع}} را [[آگاهی]] یافتن [[هارون]] از [[اعتقاد شیعیان]] به [[امامت]] [[امام]] دانسته است. هارون فهمید که [[شیعیان]] شب و [[روز]] به خدمت امام می‌رسند. و به خاطر [[ترس]] از [[جان]] و از دست دادن سلطنتش آن [[حضرت]] را به [[شهادت]] رسانید<ref>عیون اخبارالرضا{{ع}}، ص۱۰۰.</ref>.
[[سعایت]] برخی از [[نزدیکان]] امام{{ع}} را نیز باید بر [[کینه]] شخصی [[یحیی بن خالد برمکی]] نسبت به آن حضرت افزود. [[شیخ مفید]] و [[ابوالفرج اصفهانی]] در این باره [[روایت]] مسندی نقل کرده‌اند که خلاصه آن چنین است:
یحیی بن خالد برمکی نمی‌توانست بپذیرد که هارون [[تربیت فرزند]] خود را به [[جعفر بن محمد بن اشعث]]، که [[اعتقاد به امامت]] کاظم{{ع}} داشت، سپرده است. به همین دلیل از وی نزد هارون [[بدگویی]] می‌کرد (و گویا برای [[انتقام]] از وی، خواست تا بر [[ضد]] [[امام کاظم]]{{ع}} توطئه‌ای بچیند). از این‌رو در پی یافتن شخصی از [[علویان]] که عامل مناسبی برای دسیسه‌چینی‌های او باشد بر آمد. وی پس از پرس‌وجوی فراوان، [[علی بن اسماعیل بن جعفر صادق]]{{ع}} را که [[فقیر]] بود، یافت و با [[کمک مالی]] به وی، او را برای حضور در مجلس هارون، [[تشویق]] کرد تا به وسیله او نقشه‌های خود را بر ضد امام کاظم{{ع}} عملی سازد. زمانی که [[علی بن اسماعیل]] با حضور در مجلس هارون موافقت کرد، امام{{ع}} تلاش نمود تا با کمک مالی و پرداخت دَین وی، او را از این کار منصرف کند، اما او نزد هارون رفت و در حضور او بر ضد امام{{ع}} سخن گفت<ref>الارشاد، ص۲۷۹؛ مسند الامام الکاظم{{ع}}، ج۱، ص۱۱۵؛ المناقب، ج۴، ص۳۷۱.</ref>. این مطلب را نیز دلیل دیگری برای [[زندانی]] شدن امام{{ع}} دانسته‌اند.
[[شیخ صدوق]] این روایت را به صورت دقیق‌تر و کامل‌تر آورده و پس از یادآوری [[ارتباط]] پنهانی جعفر بن اشعث با امام کاظم{{ع}} می‌نویسد: پس از سعایت یحیی درباره جعفر، [[هارون]] او را خواست و به او گفت: شنیده‌ام که [[خمس]] [[اموال]] و حتی پول‌هایی را که به تو داده‌ام، برای [[موسی بن جعفر]] فرستاده‌ای. جعفر با آوردن پول‌ها پیش هارون، [[توطئه]] خبرچینان را نقش بر آب کرده و هارون را از خود مطمئن ساخت. پس از آن بود که [[یحیی بن خالد]] به [[فکر]] [[علی بن اسماعیل]] افتاد. در [[حقیقت]] آخرین [[باری]] که [[امام]]{{ع}} به [[زندان]] افتاد، به همین دلیل بود.
[[شیخ مفید]] پس از [[نقل روایت]] فوق می‌افزاید: در همان سال (سال ۱۷۹) هارون به [[حج]] آمد و در [[مدینه]] دستور [[بازداشت امام]]{{ع}} را صادر کرد.
قبل از اشاره به [[دستگیری]] امام{{ع}}، لازم به یادآوری است که در برخی از منابع، به جای علی بن اسماعیل بن جعفر صادق{{ع}}، [[محمد بن اسماعیل]] ذکر شده است.
در منبع دیگری آمده: محمد بن اسماعیل همراه عمویش [[موسی کاظم]]{{ع}} بود. او در نامه‌ای که به هارون نوشت: تاکنون نشنیده بودم که در روی [[زمین]] [[دو خلیفه]] باشد که [[خراج]] نزد آنها برده شود.
منظور از این سخن [[سعایت]] از [[امام کاظم]]{{ع}} بود که بلافاصله پس از آن، امام{{ع}} دستگیر و [[زندانی]] شد و همین زندان تا [[شهادت]] آن [[حضرت]] به طول انجامید<ref>بخاری، ابونصر، سرالسلسلة العلویه، ص۳۵؛ مسند الامام الکاظم{{ع}}، ج۱، ص۱۲۷، به نقل از: بخاری.</ref>. این نقل را [[ابن شهر آشوب]] نیز آورده است<ref>المناقب، ج۲، ص۳۸۵.</ref>.
این دو [[روایت]] که یکی درباره علی بن اسماعیل و دیگری درباره [[محمد بن اسماعیل]] وارد شده است، از جهات مختلف شباهت‌هایی با هم دارند. طبعاً باید یکی از اینها درست باشد.
معروف است هارون یک سال به حج می‌رفت و سال دیگر به [[جنگ]]. در سال ۱۷۹ که نوبت [[سفر حج]] بود به مدینه آمد و در میان کسانی از اشراف مدینه، که به استقبال او آمده بودند و امام کاظم{{ع}} نیز حضور داشت به [[حرم]] وارد گردید. هارون که از فعالیت‌های پنهانی امام{{ع}} اطلاع داشت، در کنار [[ضریح]] [[رسول خدا]]{{صل}} آمد و خطاب به [[قبر]] [[پیغمبر]]{{صل}} گفت: ای [[رسول خدا]]! من از آنچه می‌خواهم انجام دهم عذر می‌خواهم. می‌خواهم [[موسی بن جعفر]] را دستگیر کرده، به [[زندان]] بیاندازم؛ زیرا او می‌خواهد میان [[امت]] تو [[اختلاف]] اندازد و [[خون]] آنها را بریزد<ref>الارشاد، ص۲۸۰.</ref>.
این ظاهر‌سازی از [[هارون]] بدان دلیل بود که [[مردم]] موسی بن جعفر{{ع}} را فرزند رسول خدا{{صل}} می‌دانستند و عذرخواهی او از رسول خدا، برای توجیه این [[اقدام]] بود. در نگاه مردم که به دنبال [[آگاهی]] از [[انگیزه]] چنین اقدامی بودند و همواره به صورت سؤال برای آنان مطرح بود، [[تفرقه‌افکنی]] میان امت دلیل قانع کننده‌ای به نظر می‌آمد. نقل فوق نشان می‌دهد که [[امام کاظم]]{{ع}} در [[مدینه]] مورد توجه مردم بوده و به همین سبب هارون با آن همه [[سلطه]] و [[قدرت]]، مجبور بود دست به چنین توجیهاتی بزند تا اقدامش از طرف مردم مورد [[انکار]] و [[نفرت]] قرار نگیرد. هارون در همان [[مسجد]] دستور توقیف [[حضرت]] را صادر کرد<ref>الارشاد، ص۲۸۰؛ ر.ک: روضة الواعظین، ص۱۸۷. </ref>. وی دستور داد تا دو کاروان آماده کرده، یکی را به سمت [[کوفه]] و دیگری را به سمت [[بصره]] بفرستند. او [[امام]] را همراه یکی از این دو کاروان روانه ساخت. این کار به این دلیل انجام گرفت تا مردم ندانند امام در کجا [[زندانی]] می‌شود<ref>مرحوم شیخ صدوق می‌نویسد: فردای آن روز وقتی در جایگاه رسول خدا و در حال نماز بود او را دستگیر کردند. عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، ص۷۳.</ref>.
[[ابوالفرج اصفهانی]] پس از آن می‌نویسد: هارون، امام کاظم{{ع}} را نزد [[حاکم بصره]]، [[عیسی بن جعفر بن منصور]] فرستاد؛ امام چندی در زندان او به سر برد، اما در نهایت، عیسی از این کار خسته شد و به هارون نوشت تا او را تحویل شخص دیگری بدهد، در غیر این صورت او را [[آزاد]] خواهد کرد؛ زیرا در تمام این مدت کوشیده تا شاهدی بر [[ضد]] امام به دست آورد، اما چیزی نیافته است.
جالب اینجا است که عیسی در ادامه [[نامه]] چنین می‌نویسد:
حتی من موقعی که او مشغول [[دعا]] است گوش دادم ببینم، آیا برای من یا تو [[نفرین]] می‌کند یا نه، چیزی جز دعا برای خودش نشنیدم. او تنها از [[خداوند]] برای خویش [[طلب رحمت]] و [[مغفرت]] می‌کرد<ref>مقاتل الطالبیین، ص۳۳۵؛ ابن طولون، الائمة الاثنی عشر، ص۹۱؛ جهاد الشیعه، ص۳۰۲.</ref>.
این نهایت [[زهد]] و [[پارسایی]] [[امام]]{{ع}} و در عین حال شدت [[تقیه]] و [[پنهان‌کاری]] آن [[حضرت]] را نشان می‌دهد.
پس از آن، امام را تحویل [[فضل بن ربیع]] دادند. امام مدتی طولانی نزد وی [[زندانی]] بود. گفته شده که از او خواستند تا آن حضرت را به [[قتل]] برساند، اما او از این کار سرباز زد. پس از آن، حضرت را تحویل [[فضل بن یحیی]] دادند و مدتی نیز در [[زندان]] او به سر برد. مطابق نقل [[مورخان]] او [[حرمت]] امام را پاس می‌داشت. خبر به [[هارون]] رسید که [[امام کاظم]]{{ع}} در آنجا در [[رفاه]] کامل به سر برده و از [[آزادی]] کافی برخوردار است. در این [[زمان]] هارون در [[شهر]] رَقَّه<ref>رقّه، شهری است در عراق و در قسمت شرقی فرات.</ref> بود. به محض دریافت گزارش، از دست فضل چنان عصبانی شد که در مجلس آشکارا دستور داد او را [[لعن]] و نفرین کنند؛ زیرا بر [[خلیفه]] [[عصیان]] کرده است و به خاطر همین عمل صد ضربه شلاق نیز بر او زدند. پس از آن امام کاظم{{ع}} را تحویل زندانبان دیگری به نام [[سندی بن شاهک]] دادند<ref>مقاتل الطالبین، ص۳۳۶.</ref>.
[[شهادت امام کاظم]]{{ع}}: [[یحیی بن خالد]] که از این پیش‌آمد نگران بود، نزد هارون رفت و با عذرخواهی از عمل فضل، خود خواسته هارون را که به [[شهادت]] رساندن امام بود، به دست سِندی بن شاهک انجام داد<ref>مقاتل الطالبین، ص۳۳۵.</ref>. [[روایات]] چندی در اینکه یحیی بن خالد عامل به شهادت رساندن امام{{ع}} بوده در دست است. به نقل [[ابوالفرج]] و دیگران، او به صورت ظاهر برای کار دیگری، ولی در واقع برای به [[شهادت]] رساندن آن [[حضرت]] به [[بغداد]] رفت. این [[پنهان‌کاری]] او حکایت از آن دارد که وی بر آن نبوده تا [[مسئولیت]] این [[اقدام]] را بپذیرد. پیش از این [[دشمنی]] او را در جریان [[هشام بن حکم]] با [[امام کاظم]]{{ع}} دیدیم. در این صورت این سخن که او در [[باطن]] به [[امام]] [[اعتقاد]] داشته نباید درست باشد.
در روایتی از [[امام رضا]]{{ع}} آمده است که به آن حضرت عرض شد: آیا [[یحیی بن خالد]] پدرتان را [[مسموم]] کرد؟ امام آن را تأکید فرمود<ref>رجال کشی، ص۵۰۳.</ref>. این مطلب در [[روایات]] دیگری نیز آمده است<ref>طبری، دلائل الامامه، ص۱۴۷.</ref>.
در اصل [[شهادت امام]]، بر حسب [[گواهی]] بیشتر [[مورخان]] تردیدی وجود ندارد اما از آنجا که شهادت امام مخفیانه صورت گرفته و [[حاکمان عباسی]] فریبکارانه به [[مردم]] اعلام کردند که آن حضرت به [[مرگ طبیعی]] از [[دنیا]] رفته، برخی از مورخان تحت تأثیر قرار گرفته و در کتاب‌های خود [[مرگ]] آن حضرت را طبیعی گزارش کرده‌اند. برخی از اینان، خبر شهادت را با عبارت «چنین گفته شده» آورده‌اند<ref>ر.ک: وفیات الاعیان، ج۵، ص۳۱۰؛ عمدة الطالب، ص۱۹۶.</ref>.
درباره کیفیت شهادت امام سه [[روایت]] مختلف نقل شده است:
١- شهادت آن حضرت در پی مسموم کردن امام صورت گرفته است. این در روایتی از امام رضا{{ع}} آمده است. همین طور روایات دیگری که یحیی بن خالد را به [[قتل]] آن حضرت متهم می‌کند، این نکته آمده است.
۲- بنابر [[نقلی]] آن حضرت را در فرشی پیچانده و چنان فشار دادند که حضرت به شهادت رسید<ref>مقاتل الطالبین، ص۳۳۶. </ref>.
۳- روایت دیگر را مستوفی نقل کرده است: [[شیعه]] گوید به [[فرمان]] [[هارون‌الرشید]] سرب گداخته در حلق او ریختند<ref>مستوفی، تاریخ گزیده، ص۲۰۴.</ref>.
در این باره روایت مسموم کردن بیش از همه [[شهرت]] دارد. پس از شهادت امام، [[جسد]] [[مبارک]] آن حضرت را به دو دلیل در معرض دید [[خواص]] [[اهل بغداد]] و عموم مردم قرار دادند:
الف: بنابر نوشته [[اربلی]]، [[سندی بن شاهک]]، [[فقها]] و وجوه [[اهل بغداد]] را که [[هیثم بن عدی]] [[مورخ]] نیز در میان آنها دیده می‌شد، بر سر [[جسد]] [[مبارک]] [[امام]] آورد تا ببینند زخم و جراحت و یا آثار خفگی در [[بدن]] آن [[حضرت]] وجود ندارد و به [[مرگ طبیعی]] از [[دنیا]] رفته است.
ب: از آنجا که برخی از [[شیعیان]] [[معتقد]] به [[مهدویت]] آن حضرت بودند و یا احتمال داشت [[اعتقاد به مهدویت]] او پیدا کنند، جسد امام را روی پل [[بغداد]] بر [[زمین]] نهادند و یحیی بن خالد دستور داد تا فریاد زنند: این [[موسی بن جعفر]] است که رافضه معتقدند او نمرده است. پس از آن [[مردم]] آمده و او را در حالی که از دنیا رفته بود نگاه کردند. آنگاه جنازه را در «باب التین» بغداد در [[مقبره]] قریشی‌ها [[دفن]] کردند<ref>کشف الغمه، ج۲، ص۲۳۴.</ref>.
[[تاریخ]] [[شهادت امام]] بنا بر نقل [[شیخ صدوق]] [[۲۵ رجب]] ۱۸۳، بنابر نقل [[شیخ مفید]] ۲۴ [[رجب]] و در نقل مستوفی، [[روز جمعه]] ۱۴ صفر بوده است.
نقل‌های موجود [[تاریخی]] نمونه‌های دیگری از [[مبارزه امام]] با [[خلافت عباسی]] را نشان می‌دهند. از آن جمله، نوعی [[مبارزه منفی]] است، مبارزه‌ای که گرچه در قالب نقشه‌های براندازی نیست؛ بر عدم [[مشروعیت]] [[نظام]] تأکید کرده و می‌کوشد تا [[اعتماد]] مردم را نسبت به آن [[سست]] کند. نکته مهم در مبارزه منفی، [[عدم همکاری]] است؛ امری که به خودی خود، عدم مشروعیت هیأت حاکمه را نشان می‌دهد. شیوع و [[رسوخ]] چنین نگرشی نسبت به یک [[حکومت]] در میان مردم، خطر عمده‌ای برای آن به شمار می‌رود؛ زیرا با عدم [[اعتقاد]] مردم به [[مشروعیت حکومت]]، هر آن ممکن است جنبشی برای براندازی آن ایجاد شده و مردم به آن [[جنبش]] بپیوندند.
درباره [[برخورد امام]] با [[صفوان بن مهران جمال]] آمده است: زمانی که وی به عنوان یک [[شیعه]] [[خدمت]] [[امام کاظم]]{{ع}} مشرف شد، آن حضرت به او فرمودند:
همه کارهای تو [[نیکو]] و [[زیبا]] است جز یک کار. [[صفوان]] پرسید: ای فرزند [[رسول خدا]]! آن چیست؟ [[امام]] فرمود: اینکه شترهایت را به [[هارون]] کرایه می‌دهی. صفوان گفت: من شترهایم را برای [[لهو]] و صید و امثال آن به وی کرایه نمی‌دهم، بلکه تنها برای [[سفر حج]] این کار را انجام می‌دهد. در این کار او خودش هم مباشرتی ندارد، بلکه دیگران را برای آن [[اجیر]] می‌کند. امام فرمود: آیا به نظر تو کرایه دادن شترانت به آنها صحیح است؟ صفوان گفت: آری. امام فرمود: آیا [[دوست]] داری آنها تا انقضای مدت کرایه و پس دادن شترانت زنده بمانند؟ صفوان گفت: آری. امام فرمود: هر کس بخواهد آنها زنده بمانند، در صف آنان قرار می‌گیرد و هر کس که از آنها باشد داخل [[جهنم]] می‌شود.
پس از آن، صفوان تمامی شتران خود را فروخت و وقتی هارون از علت این کار پرسید، جواب داد: دیگر پیر شده‌ام و غلامانم چنانکه باید به این کار نمی‌رسند. هارون گفت: می‌دانم به اشاره چه کسی شترانت را فروخته‌ای؛ [[موسی بن جعفر]] تو را به این کار واداشته است. او گفت: من را با موسی بن جعفر چکار! هارون گفت: این حرف‌ها را کنار بگذار، به [[خدا]] اگر به خاطر صفای [[مصاحبت]] با تو نبود، تو را می‌کشتم<ref>رجال کشی، ص۴۴۱.</ref>.
نوع دیگر از [[برخورد امام]] کاظم{{ع}} با [[خلافت عباسی]]، حرکتی بود که امام در برخورد با [[علی بن یقطین]] داشت و از وی خواست تا در دربار [[عباسی]] بماند و بکوشد تا [[شیعیان]] را از [[گرفتاری]] [[نجات]] دهد. علی بن یقطین در شمار [[اصحاب خاص]] [[امام کاظم]]{{ع}} بود که در [[دستگاه خلافت]] عباسی دارای [[نفوذ]] بود. او در دورة مهدی و هارون نفوذ فراوانی داشت و از آن به نفع شیعیان بهره‌گیری می‌کرد. زمانی که او از امام خواست اجازه دهد تا [[خدمت]] دستگاه خلافت را ترک گوید امام از دادن چنین اجازه‌ای خودداری کرده و فرمود:
این کار را نکن که ما به تو در آنجا انس گرفته‌ایم و تو مایه [[عزت]] برادرانت ([[شیعه]]) هستی و شاید [[خدا]] به وسیله تو شکستی از دوستانش را جبران نموده و توطئه‌های [[مخالفان]] را درباره آنها بشکند. ای علی! [[کفاره گناهان]] شما همانا [[نیکی]] به برادرانتان است<ref>بحارالانوار، ج۴۸، ص۱۳۶.</ref>.
در [[روایت]] دیگری آمده است که [[امام]] در جواب او چنین فرمود: تو را چاره‌ای جز ادامه کارت نیست، از خدا بترس<ref>حمیری، قرب الاسناد، ص۱۲۶.</ref>.
و در نقل دیگری آمده که وقتی امام به [[عراق]] آمد، [[علی بن یقطین]] از اینکه امام را در چنین حالی می‌بیند اظهار [[تأسف]] کرد. امام به او فرمود: ای علی بن یقطین! خدا را دوستانی در صفوف [[دوستان]] [[ستمکاران]] هست که به وسیله آنها از دوستانش دفع [[شر]] می‌کند و تو از آنها هستی<ref>رجال کشی، ص۴۳۳.</ref>. در روایت دیگری آمده: خدا را در کنار هر طغیان‌گری، یارانی هست که به وسیله آنان [[بلاها]] را از دوستانش دفع می‌کند<ref>رجال کشی، ص۴۳۵.</ref>.
تأکید امام بر [[درستی]] و حتی [[لزوم]] کار علی بن یقطین و نیز توصیه‌هایی که گذشت، نشان می‌دهد که آن [[حضرت]] از وی در [[دفاع]] از [[حقوق]] شیعیانش بهره‌گیری می‌کرده است. درباره علی بن یقطین خبرچینی‌های فراوانی شد که با استفاده از [[تقیه]] و راهنمایی‌های [[امام کاظم]]{{ع}} از [[مهلکه]] [[نجات]] یافت<ref>الارشاد، ص۲۷۴ - ۲۷۵؛ راوندی، الخرائج و الجرائح، ص۲۹۷.</ref>. ابن یقطین همچنین در حل پاره‌ای از [[مشکلات]] مذهبی که [[حکومت]] با آن درگیر می‌شد می‌کوشید تا از نظرات امام کاظم{{ع}} بهره‌گیری کند<ref>تفسیر عیاشی، ج۱، ص۱۸۵.</ref>.
[[مبارزه]] با علمای خود فروخته و فاسدی که خود را در [[خدمت]] دربار [[عباسی]] قرار داده بودند، نمونه دیگری از [[مبارزات]] امام کاظم{{ع}} است که در کلمات آن حضرت دیده می‌شود. وجود این افراد در [[دستگاه خلافت]]، [[مشروعیت]] آن را از نظر [[عوام]] تضمین می‌کرد و به طور طبیعی عاملی در [[مقبولیت حکومت]] بود. به همین جهت چنین افرادی در دستگاه خلافت از [[محبوبیت]] فراوانی برخوردار بودند.
در روایتی از آن حضرت آمده که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: [[فقها]] تا هنگامی که خود را به [[دنیا]] نفروخته‌اند امنای پیامبرانند. سؤال شد: چگونه در دنیا داخل می‌شوند؟ [[حضرت]] فرمود: وقتی که [[پیروی]] از [[حاکمان]] نمایند. در این [[زمان]] بر [[دین]] خود از آنان بترسید<ref>بحارالانوار، ج۲، ص۳۶.</ref>.
نمونه چنین عالمانی کسانی بودند که [[هارون]] هنگام [[شهادت امام]]، از آنها بر [[مرگ طبیعی]] [[امام]] [[شهادت]] خواست و از وجهه آنها برای [[تحمیق]] [[مردم]] استفاده کرد.
بی‌مناسبت نیست در پایان، این نقل را نیز بیاوریم که [[امام کاظم]]{{ع}} به [[شیعیان]] خود سفارش کرده بود تا ظاهری آراسته و مرتب داشته باشند و [[شخصیت اجتماعی]] خود را [[حفظ]] کنند. روزی آن حضرت، یکی از شیعیان خود را دید که ماهیی در دست گرفته، راه می‌رود. خطاب به او فرمود: شما گروهی هستید که [[دشمنان]] زیادی دارید؛ پس هرچه می‌توانید ظاهری آراسته داشته باشید<ref>الکافی، ج۶، ص۴۸۰: {{متن حدیث|يَا مَعْشَرَ الشِّيعَةِ إِنَّكُمْ قَدْ عَادَاكُمُ الْخَلْقُ فَتَزَيَّنُوا لَهُمْ بِمَا قَدَرْتُمْ عَلَيْهِ...}}.</ref>.<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش، محمد سهیل]]، [[دولت عباسیان (کتاب)|دولت عباسیان]]، ص ۱۰۸-۱۲۴.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
۷۳٬۳۶۴

ویرایش